یاد هرات/ عبدالکریم تمنا هروی

 من راوى حكايت بود، نبوده‏ ام‏

فرياد ناسروده‏  ى شعر ستوده‏ ام‏

 جز نقش دوستى كه نشايد ز دل زدود

هر نقش را ز دفتر خاطر زدوده‏ ام‏

 گر پاى فخر بر سر گيتى نهم رواست‏

چون سر بر آستان زبونان نسوده‏ ام‏

 افزوده گشت زحمت و از محنتم نكاست‏

گر كاستم ز عمر به زحمت فزوده ‏ام‏

 طرفى ز آزمون جهان بر نبسته‏ ام‏

خود را هزار بار اگر آزموده‏ ام‏

 ديوانگى نگر كه به رغم گشايشى‏

عمريست حلقه‏ كوب در ناگشوده‏ ام‏

 ديگر ز كشتزار حياتم اميد نيست‏

تا كاشتم اميد، ندامت دروده‏ ام‏

 دودى چسان ز سوختنم خيز برنداشت‏

با آن كه دودخيزتر از چوب پوده‏ ام‏

 لب دوختم ز وصف بدخشان و لعل او

تا بوى مهر از لب لعلى شنوده‏ ام‏

 سى سال در كشاكش آواره زيستن‏

در آسياى جنگ و جنون كرد سوده‏ ام‏

 ياد هرات يك نفس از ياد من نرفت‏

در هر سخن كه گفتم و هرچه سروده‏ ام‏

    1387/6/5