پرياي من/فاطمه ابطحي
باز هم هملتوار خود را بر سر دوراهى قرار مىدهم. اگر حرف دلم را بزنم كه آسمان به زمين نمىآيد. اما اگر حرف دلم را نزنم آسمان به زمين مىآيد و همه ابرهايش در دل من مىمانند.
قصه «پرياى من» هم مثل خيلى از قصهها / سكهها دو رو دارد.
روى اول اين است كه شاعرى بزرگ زيباترين شعرش را به من هديه كرده و هر كس اين را مىشنود لبخند به لب با تحسين نگاهم مىكند. و روى دوم اين است كه من «در خيال روزهاى روشنم كز دست رفتندم.» دختر كوچكى است كه شايد مىتوانست يك زيستشناس برجسته شود اما به ادبيات كشانده شد كه حالا بخش بزرگى از زندگيش شده اما او هيچ وقت خود را باور ندارد.
فكر مىكنم كلاس دوم دبستان بودم. احمد شاملو مثل خيلى از هنرمندها و روشنفكرهاى آن زمان به خانه ما رفت و آمد داشت.
از همه آنهايى كه مىآمدند و مىرفتند او در خاطرم مانده چون مىدانست با بچهاى كه من باشم چطور رفتار كند. مثلاً يك شب دسته فشفشهاى داشتم و مىخواستم روشنشان كنم و كمك لازم داشتم. اما همه در كار خود بودند و هيچ كس به حالم توجهى نداشت و من هم مثل هميشه گريه را سر دادم كه آقاى شاملو به دادم رسيد. همه را از اطاق بيرون كرد، چراغها را خاموش كرد و فشفشهها را يكى يكى برايم روشن كرد كه زيبايى آن لحظهها را هميشه به ياد دارم.
يكى دو سال قبلش يك روز حرف شاعرانهاى زده بودم كه مادرم آن را به شعر درآوردند، به زبان فرانسه ترجمهاش كردند و در مجله يونسكو چاپش كردند. مىگفتند كه من «مينو دروئه» ايران هستم. من شعر مىگفتم تا محلى از اِعراب پيدا كنم و شعرهايم را در ميهمانىها مىخواندم و همه برايم دست مىزدند و تشويقم مىكردند.
يكى از نوشتههايم را هم آقاى شاملو در مجله خوشه چاپ كردند. در ده سالگى داستان بلند 40 صفحهاى نوشتم به نام «دو لبخند گمشده» كه گمش كردم يا از دست دادمش. در شانزده سالگى شعرى گفتم به نام «قصر تنهايى» كه بخشى از آن به يادم مانده.
ماه مىتابيد روى دفتر شعرم
كرم شبتابى كنار جملههايم راه مىپيمود
جملههاى سرد و نازيبا
تا رسيد آن جا
قصر تنهايى، قصر افسونها
كه همه خشتهاى خامش را
يك به يك خود ساختم
كه همه گلهاى باغش را
تك به تك در خاك افشاندم
…
شعر بلندى بود كه توجه همه را جلب كرد و همان توجه ناگهانى مرا خيلى ناراحت كرد و شعر گفتن را بوسيدم و گذاشتم كنار.
فكر مىكنم دنياى درونم را ناگهان در خطر جدى ديدم و كل داستان برايم زير سؤال رفت. شايد آن بهبه و چهچههاى بيش از حد مرا ترساند – كه هنوز هم مىترساند. مىخواستم به هر قيمت كه شده دنياى درونم را حفظ كنم حتى اگر ساليان دراز طول بكشد. دنياى درونى كه حالا مىفهمم آزادى هنرى هم معنى داشت.
بعد از تولد دخترم لرز لرزان نوشتن را باز شروع كردم اما هرگز به كارهايم آن اعتقاد راسخ را ندارم كه يكى از عواملش را خودم آن پيشزمينه كودكى مىدانم. اگرچه كه بعضى از آنها مثل نمايشنامه لوبياى سحرآميز (حسن و خانم حنا) و قصه پنيرك و چهارخانه سبز پيراهن مريم خانم مورد توجه همه قرار گرفت. اما رمان دويست صفحهاى كه نوشته بودم و در يك جامعه كاملاً بدوى مىگذشت و فكر مىكنم خيلى هم جالب بود پاره كردم و دور ريختم.
وقتى آقاى شاملو كتاب جمعه را درمىآوردند سناريوى قبلى تكرار شد. دو شعر «آن بوم چشم پيروزه» و «قلب آبى» را برايشان بردم كه در كتاب جمعه چاپ شد. يك شعر هم بود به نام «زايش» كه نسخهاى از آن را به ايشان هديه كرده بودم و خواهش كرده بودم چاپش نكنند اما بدون توجه به حرف من آن را چاپ كردند كه آن وقت خيلى ناراحت شدم، كه البته حالا خوشحالم چون اگر آن شعر را چاپ نكرده بودند مثل خيلى از نوشتهها و شعرهايم از دست رفته بود.
به هر حال به اين موضوع اعتقاد دارم كه بزرگها بايد در مورد استعداد بچهها – اين اقيانوس آفتابى و خودجوش – محتاطانهتر رفتار كنند.
حالا خيلى خوشحالم كه چنين هديه ارزندهاى دارم. روى قسمتى از پريا آهنگى گذاشتهام و براى خودم مىنوازمش و شايد هم اگر خوب رويش كار كنم بتوانم براى همه بنوازمش.
دو خاطره ديگر هم از آقاى شاملو دارم. يك روز به منزلشان رفته بودم تا كارى را نشانشان بدهم. مرا مستقيماً مخاطب قرار ندادند اما گفتند: «آدم بايد تاريخ بيهقى بخواند!» خيلى از رفتارشان تعجب كردم. ناگفته نماند كه حالا معنى رفتار و حرفشان را مىفهمم. يك بار هم در مورد نقطهگذارى به شخص خودم گفتند كه بايد به اين موضوع خيلى توجه كنم. و حالا مىفهمم من و كارهايم براى آقاى شاملو جدى بوده و اميدوارم خودم هم كم كم به اين باور برسم. هر وقت چيزى مىنويسم صدايشان در گوشم مىنشيند و سعى مىكنم در نقطهگذارى دقت داشته باشم. به اين ترتيب درست است كه من گاهى مثل همان دختر كوچك لب ورمىچيدم و كنار مىرفتم اما وجود و شعرهاى احمد شاملو بخشى از هستى من است.
حالا سعى دارم چوب حلاجيم را بردارم و به رمانى كه شروع به نوشتنش كردهام بزنم شايد هم اين سهو و خطاها سرانجامى پيدا كند. تا چه زايد خدا داناست.