تازیانه/ مهندس حسین اکبری (سمن)
باز، اسباَم، اين هميشه يارْ، با من حرف دارد:
ـ تا سواد شهر بايد رفت تاميان باروى ويران،… به ويرانه
گويمش :
ـ از كدامين راه امّا؟ با كدامين ساز و برگ؟
مىفشاند يال و مىنالد
ـ بايد رفت، تا صميم سرخوش و پاك سپيده
با درختان ميان رَه، نشانه!
ـ با همين سائيده، كهنه، نعلهايت؟
در نفير شيههاش آرام مىغرّد :
ـ تا بلند كوه بايد رفت
بايد از هر خوشه ماه و ستاره چيد، دانه دانه
در نگاهش هاله تصميم
در درونم آيه تسليم
ـ ـ ـ ـ ـ
لحظهاى ديگر، مَنَم اما كه مىگويم
ـ تا كنار خرمن خورشيدبايد رفت، تا ميان شعله آتش
بينمش مبهوت، سر به زير و رام، سوى آخور مىرود
اسب، در سُم ضربههايش حرف دارد
من ميان دستهايم… تازيانه!
4/4/87