تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی/ دکتر سیروس شمیسا

تو رودكى را اى ماهرو كنون بينى[1]

براى شصت سالگى خودم‏

 خوش آن زمان كه مرا زاد و بود گيلان بود

و گيل و گيلان چشم و چراغ ايران بود

 به خانه‏يى كه پدر اوستاد استادان‏

عزيز مامك من مهتر دبستان بود

 چه خانه‏يى كه در آن گوشه گوشه بود كتاب‏

به باغ غنچه و اشكوفه‏هاى الوان بود

 ز گونه گونه تفاسير و جُنگ و قصه و شعر

كتابخانه مگو دژ نپشت ساسان بود

 حسد نبود و لئامت نبود و بُخل نبود

ادب، كرامت، داد و دهش فراوان بود

 بلى مجادله با اين و آن به حكمت بود

چنان كه موعظت از قول و فعل يزدان بود

 پدر كه از بر تازى و پارسى مى‏خواند

و بر سريش اقاويل از فرنگان بود

 چو از مناعت و آزادگى سخن مى‏راند

پدر نبود تو گويى كه سعد سلمان بود

 و مام تا كه نيابيم نكته‏هاى حقير

ز خرج خانه سخن با پدر به لارژان بود[2]

حياط مدرسه پر بود از ترانه مهر

و هر معلم بر خيل مردگان جان بود

 بسا شبا كه نسيم بهار بود و سكوت‏

مگر كه نغمه مرغى ز طرف بستان بود

 در آن شبان فرح‏بخش كورسوى چراغ‏

ترنّم تَر باران به سقف سامان بود

 سخن ز جنگل و از غيرت و وطن مى‏رفت‏

فسانه شب تاريك «باز باران» بود:

 اگر نبود ز جنگل نهيب آزادى‏

هنوز مملكت جم به چنگ ديوان بود

 اگر نبود سليمان معين اين فرهنگ‏[3]

هنوز منطق مُغ زير ميغ پنهان بود

اگر كه عارف و عشقى و فرخى رفتند

بهار ماند اگر چه زمان زمستان بود

 از او قوام پذيرفت نظم و نثر درى‏

مشاطه بود و زلف ادب پريشان بود

 به غير سرو كس آزادگى نيارستى‏

زمانه‏يى كه زمين و زمان هراسان بود

 دريده بود حيا و بريده بود اميد

كمال نهمت شاعر به قرصكى نان بود

 شب سياه و زمستان و باد و توفان بود

اميد رستم دستان و بيم اكوان بود

 حديث شيده و كيخسرو و فرود از اسب‏

پشنگ چون شد، ديگر كه جز قراخان بود؟

 بسا شبا كه به گرد چراغ در ايوان‏

دلم به قصّه مام و سرم به دامان بود:

 تجدد اول زى مرز گيلكان آمد

از آن ميانه يكى هم حقوق نسوان بود.

 به خردى اندر بس شعر داشتم از بر

كه خود مرا به صباوت يكى دو ديوان بود

 مرا مشاعره با مهتران و پيران بود

مرا مكابره با كهتران و اقران بود

 اگر معلم كُتّاب نثر من نسزيد

مرا مشافهه با بيهقى و مُشكان بود

 ز ديوها كه به خردى ز من هزيمت شد

به غير آز به ديوان، ستنبه نسيان بود

 ز شعرها كه مرا نقش فى الحجر گشته است‏

يكى قصيده آن شاعر خراسان بود

 ز بيت‏ها كه مرا هيچگه نرفت از ياد

«مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود»

 هزار سال از اين بيت بى بديل گذشت‏

نبود بيت همانا بديل قرآن بود

 «كنون زمانه دگر گشت من دگر گشتم‏

عصا بيار كه وقت عصا و انبان بود»

    ارديبهشت 1387



[1] . قصيده استاد شاعران رودكى معروف است :

 مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود

نبود دندان لا بل چراغ تابان بود

 همى چه دانى اى ماهروى مشكين موى‏

كه حال بنده از اين پيش بر چه سامان بود

 شد آن زمانه كه شعرش همه جهان بنوشت‏

شد آن زمانه كه او شاعر خراسان بود

 كنون زمانه دگر گشت، من دگر گشتم‏

عصا بيار كه وقت عصا و انبان بود

 و اين قصيده غرّا را چندين شاعر از قديم و جديد استقبال كرده‏اند، از جمله محمود منشى كاشانى گويد:

 خوش آن زمانه كه زيب زمانه كاشان بود

خوش آن كه كاشان چشم و چراغ ايران بود

 به اهتمام «صبا» كار شعر يافت نظام‏

وگرنه دفتر نظم درى پريشان بود

[2]  . به فرانسه پول La argnet

[3] . استاد پورداوود و استاد معين