شرح دو روز غمبار (متن کامل)/ غلامحسین صدیقی

شرح دو روز از سرگذشت من با گزارش قسمتی از حوادث

روز چهارشنبه ۲۸ و پنج شنبه ۲۹ مردادماه ۱۳۳۲

(مطابق با ۸ و ۹ ذیحجه الحرام ۱۳۷۲ و ۱۹ و ۲۰ اوت ۱۹۵۳) در تهران

 

ساعت شش و نیم صبح روز چهارشنبه ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲، خشنودیان تلفونچی خانۀ جناب آقای دکتر محمد مصدق، با تلفن به من خبر داد که جناب آقای نخست‌وزیر فرمودند، پیش از رفتن به وزارت‌خانه، به اینجا بیائید. من در ساعت شش و پنجاه و دقیقه از خانۀ خود با اتوموبیل وزارتی (با ابراهیم خان همایون، رانندۀ وزارت کشور) حرکت کرده در ساعت هفت صبح به اطاقی که هیأت وزیران در آنجا تشکیل می‌شد وارد شدم. تیمسار سرتیپ ریاحی رئیس ستاد ارتش و سرکار سرهنگ حسینقلی اشرفی، فرماندار نظامی، در آن اطاق بودند. پس از تعارف، آقای حاج محمد حسین راسخ افشار از وجوه بازرگانان وارد شدند و با ایشان راجع به مساعدت به بازماندگان شهدای ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و مشکلی که بر اثر اوضاع مجلس شورای ملی در این باب پیش آمده بود، مذاکره می‌کردم که آقای نخست‌وزیر مرا احضار فرمودند. به اطاق معظم‌له رفتم، گفتند چون اعلیحضرت از کشور تشریف برده‌اند و لازمست تکلیف قانونی وظایف مقام سلطنت معین شود، من با جمعی از آقایان صاحب اطلاع شور کردم، رأی آقایان این است که شورای سلطنتی بوسیلۀ مراجعه به آراء عمومی تشکیل شود. شما به فرمانداران تلگراف کنید که از محل مأموریت خود خارج نشوند و آنان که به مرخصی رفته‌اند، به محل خدمت خود مراجعت نمایند تا پس از دادن دستور مراجعه به آراء عمومی، این کار را انجام دهند. گفتم چون مقررات مربوط به رفراندم در این باب باید به تصویب هیأت وزیران برسد، بهتر آنست که امروز عصر آن را در هیأت دولت مطرح کنیم و پس از آنکه هیأت دولت آن را تصویب کردند، فوراً تلگراف مخابره شود. فرمودند چون تأخیر در کار مصلحت نیست، بهتر است امروز تگراف کنیم. گفتم اگر این کار فوریت دارد دستور فرمائید امروز پیش از ظهر جلسۀ هیأت وزیران تشکیل شود پس از مذاکره تصمیم هیأت را اجراء می‌کنیم. فرمودند هنوز شور من با آقایان تمام نشده و آقایان نیز مطالعات و مشورت خود را تمام نکرده‌اند. شما تلگراف را مخابره کنید، آقایان تا امروز عصر کار خود را تمام می‌کنند و نتیجه را عصر به اطلاع هیأت دولت می‌رسانیم، اگر آن را قبول کردند، بعد دستور اجرای مراجعه به آراء عمومی داده می‌شود، اگر نه، این تلگرام کان لم یکن خواهد بود و هر تصمیمی که هیأت دولت اتخاذ کرد به آن عمل می‌کنیم. این تلگراف هم امری اداری است و مخابرۀ آن مانعی ندارد مقصود این است که مأمورین در محل خدمت خود حاضر باشند و نقل و انتقالی صورت نگیرد. من چون بیان معظم له را صحیح دیدم، برخاسته بیرون آمدم و مقارن ساعت هشت به وزارت کشور وارد شدم و آقای خواجه‌نصیری، رئیس ادارۀ کارگزینی و آقای داناپور، رئیس ادارۀ انتخابات را خواستم و دستور تهیۀ تلگرام را چنانکه با آقای نخست‌وزیر مذاکره شده بود، به ایشان دادم و گفتم که دستور اجرای رفراندم در صورت تصویب هیأت وزیران بوسیلۀ تلگراف بعد به استانداری‌ها و فرمانداری‌‌ها ابلاغ خواهد شد. آقای خواجه‌‌نصیری متن تلگرام را تهیه کردند و پیش من آوردند. من آن را اصلاح کردم، ایشان متن اصلاح شده را ماشین کردند و من پس از امضاء آن، دستور دادم که آن را بوسیلۀ بی‌سیم ارتش و بی‌سیم ژاندارمری و بی‌سیم شهربانی و در جاهائی که دستگاه بی‌سیم ندارد، به وسیلۀ تلگراف پست و تلگراف و تلفن به فرمانداری‌ها با ارسال رونوشت به استانداری‌ها مخابره کنند. ضمناً، به تیمسار ریاحی رئیس ستاد تلفن کردم که چون در نظر است بزودی رفراندمی صورت گیرد، دستور فرمائید که ادارۀ بی‌سیم ارتش تلگراف مربوط به حضور فرمانداران و بخشداران را در محل خدمت مخابره کنند. ایشان گفتند فوراً دستور خواهم داد و من این امر را به اطلاع آقای رئیس ادارۀ کارگزینی رساندم. بعد، با آقای داناپور راجع به تصویب‌نامۀ هیأت وزیران مربوط به رفراندم قبلی مذاکره کردم و دستور دادم برای حضور ذهن از مقرراتی که قبلاً به تصویب رسیده و به موقع امتحان درآمده، یک نسخه با خالی گذاردن محل ذکر موضوع رفراندم و تاریخ اجرای آن و فاصله زمانی اجرا در شهرستان تهران و دیگر شهرستان‌ها، ماشین کرده بیاورند تا آن را مطالعه کنم. آقای داناپور، متن تصویب‌نامۀ رفراندم پیشین را با رعایت نکات مذکور تهیه کردند و پیش من آوردند و من آن را در حضور ایشان خواندم و دیدم تغییر مهمی در آن ضرورت ندارد. ایشان بر سر کار خود رفتند و چون متن مذکور در هیأت وزیران موجود بود و اکمال آن نیز به طریق مذکور به تصمیم آقایان وزیران بود، من آن ورقه را پاره کرده در سبد انداختم و به آقای شایان فرماندار تهران و معاون استانداری تلفن کردم که به وزارت کشور بیایند. آقای شایان پس از چند دقیقه آمدند. به ایشان گفتم چون در نظر است که به زودی رفراندمی صورت گیرد، شما فهرست اسامی اشخاصی را که باید برای تشکیل حوزه‌ها و نظارت اجرا دعوت شوند، بدون آنکه فعلاً اقدام دیگری کنید، تهیه بفرمائید که هنگام حاجت، حاضر باشد و سعی نمائید که حتی‌المقدور نام صالح‌ترین اشخاص ثبت شود. آقای شایان رفتند و من دکتر جواد اعتماد رئیس دفتر را خواستم که کارهای فوری را پیش من بیاورند و با ایشان مشغول صحبت بودم که آقای شجاع‌الدین ملایری، رئیس ادارۀ آمار و بررسی‌ها وارد اطاق شدند و گفتند آقای [عبدالحسین] رحیمی لاریجانی الان از بیرون آمده‌اند و می‌گویند که در میدان سپه دسته‌ای از مردم زنده باد شاه می‌گویند و شعارهائی برضد دولت می‌دهند و من نیز عده‌ای پاسبان را که در دو کامیون شهربانی سوار بودند دیدم که آنها هم دست‌ها را تکان داده با آن دسته هماهنگی می‌کردند. من به آقای شجاع ملایری گفتم یکی از اتوموبیل‌های سرویس را سوار شوید و به میدان سپه بروید و اوضاع آن جا را ببینید و به من اطلاع دهید. اتفاقاً دو رانندۀ اتوموبیل‌های سرویس هیچ کدام نبودند و کلید اتوموبیل‌ها هم نزد آنان بود (یکی از دو راننده را که مقصر بود، دستور دادم یک چند از کار برکنارش کنند) و آقای شجاع ملایری نتوانست آن کار را انجام دهد. من به سرتیپ مدبر، رئیس شهربانی تلفن کردم و گفتم که به من این طور گزارش می‌دهند، جریان امر چیست؟ و چون هماهنگی پاسبان‌ها را به وی گفتم، با لحن استفهام و تعجب گفت: چه؟ پاسبان‌ها؟… و بر من معلوم نشد که او از این واقعه اطلاع داشت و تجاهل می‌کرد یا این که واقعاً بی‌اطلاع بود. به هر حال اگر به واقع از پیش‌آمد بی‌خبر بود، این امر هم در جای خود موجب تعجب است. رئیس شهربانی گفت حالا تحقیق می‌کنم و نتیجه را به عرض می‌رسانم. گفتم فوراً موضوع را تحقیق کنید و نتیجۀ اقدام را به من اطلاع دهید ولی او، بعد خبری به من نداد!

دکتر محمد مصدق و دکتر غلامحسین صدیقی
دکتر محمد مصدق و دکتر غلامحسین صدیقی

تیمسار ریاحی به من تلفن کردند که بنا به امر جناب آقای نخست‌وزیر، دستور فرمائید که حکم تیمسار سرتیپ شاهنده را به سمت رئیس شهربانی صادر کنند. من دانستم که اوضاع شهربانی خوب نیست و عمل پاسبان‌ها به اطلاع آقای نخست‌وزیر رسیده و چون از چندی پیش روابط فرماندار نظامی، سرهنگ اشرفی، با رئیس شهربانی، سرتیپ مدبر، آشفته شده بود و سرهنگ مذکور هنگام مقتضی برای رئیس شهربانی و مأمورین آن پیش آقای نخست‌وزیر به اصطلاح عامه مایه می‌گرفت (منشاء این اختلافات و تأثیر و نتیجۀ آن و اقدام خود را در جای دیگر به تفصیل یادداشت خواهم کرد) در این وقت فرصت را غنیمت شمرده کار پاسبان‌ها را به حساب سستی و غفلت (یا خیانت؟) رئیس شهربانی گذاشته است و چون ممکن بود که کار دنباله پیدا کند و در این موقع مهم که حفظ انتظامات و دادن دستور بر عهدۀ فرمانداری نظامی و ستاد ارتش بود، پیش‌آمد نامطلوبی رخ دهد و مسئولیت آن متوجه وزارت کشور شود، تأخیر اجرای دستور رئیس دولت و تأمل در آن را جایز ندانسته، به رئیس کارگزینی گفتم فوراً ابلاغ تیمسار سرتیپ شاهنده را به ریاست شهربانی کل کشور صادر کند و آن را به سرهنگی که از ستاد برای گرفتن آن می‌آید بدهد تا وی آن را به سرتیپ شاهنده برساند. رئیس کارگزینی ابلاغ را تهیه کرد و من آن را امضاء کردم و سرگرد یارمحمد صالح، آجودان رئیس ستاد (سرتیپ تقی ریاحی) آن را گرفت و رفت.

در اثنای این احوال خبر رسید که در چند جای شهر دسته‌های دویست و سیصد نفری با همکاری سربازان و افسران با کامیون‌ها و وسائل ارتشی به تظاهرات بر ضد جناب آقای دکتر مصدق و دولت پرداخته، به نفع اعلیحضرت و به مخالفت با رئیس دولت شعار می‌دهند و نیز خبر رسید که جمعی به تلگراف‌خانه هجوم برده، می‌خواهند تلگراف‌خانه را اشغال کنند و دسته‌ای در حدود سیصد نفر از خیابان باب همایون به مقابل وزارت دادگستری و از آن‌جا به میدان جلوی وزارت کشور و بازار آمدند: جمعی در سه چهار کامیون نشسته شعار می‌دادند و به آهستگی حرکت می‌کردند و عده‌ای مردم پروپا برهنه به دنبال و پیرامون آنها می‌دویدند و فریاد می‌کردند و به نفع شاه شعار می‌دادند و یک کامیون پاسبان با آنها بود که در سر پیچ خیابان جلوی وزارت کشور به طرف مشرق پیچیده، برابر در استانداری تهران توقف کرد و تظاهرکنندگان به طرف مغرب متوجه شدند و به راه خود به صورت پراگنده ادامه دادند. چون من خود این منظره را از پنجرۀ اطاق وزارت کشور دیدم، به فرمانداری نظامی سرهنگ اشرفی – تلفن کردم و ازو پرسیدم که علت این اغتشاش و بینظمی چیست و چرا حرکت این دسته‌ها را مانع نمی‌شوند. او در جواب گفت: ما به سربازان خود اطمینان نداریم، عده‌ای را که برای جلوگیری تظاهرات این دسته‌ها می‌فرستیم، با آنها همراه می‌شوند. من یقین کردم که نقشه‌ای در کار است و کسانی هستند که بازیگر و بازی‌گردانند.

در همین وقت (ساعت ۱۱ صبح) آقای نخست‌وزیر با تلفن به من گفتند با مطالعاتی که کرده‌ام، مقتضی است دستور بدهید که ریاست شهربانی کل را به تیمسار سرتیپ محمد دفتری بدهند و فرمانداری نظامی هم به عهدۀ او واگذار شده است و او فعلاً در شهربانی است (علت این تصمیم را جناب آقای دکتر مصدق بعد به تفصیل به من فرمودند، در جای دیگر آن را خواهم نوشت). (۱) من با اینکه از تغییر فوری تصمیم قبلی راجع به سرتیپ شاهنده و انتخاب سرتیپ دفتری و صدور این دستورهای متناقض در چنان اوضاع و احوال متعجب و متوحش شدم، ناچار به ملاحظاتی که در چنین اوقات رعایت آن واجب است، به رئیس کارگزینی دستور دادم ابلاغ را تهیه کند و پس از امضاء آن، به ایشان گفتم بفرستید ابلاغ مربوط به سرتیپ شاهنده را بگیرید و خواستم با سرتیپ دفتری با تلفن صحبت کنم، سرتیپ مدبر جواب داد و گفت سرتیپ دفتری حالا آمده‌اند و مشغول معرفی رؤساء به ایشان هستم.

بعد، رئیس کارگزینی پیش من آمد و گفت تیمسار سرتیپ قریب اینجا هستند، اگر وقت دارید و مایل هستید، پیش شما بیایند. گفتم من فعلاً مشغول کار هستم و راجع به مخابره تلگراف هم با رئیس ستاد مذاکره کرده‌ام، ایشان وقت دیگر تشریف بیاورند.

شهردار تهران، آقای دکتر سید محسن نصر، تلفن کرد و به فرانسه گفت که جمعی به شهرداری هجوم آورده و فعلاً در دالان و سرسرا هستند و سربازان اقدامی نمی‌کنند. من آنچه را که فرمانداری نظامی گفته بود، به وی گفتم و دستور دادم که با تدبیر و رفق هرچه می‌دانند و می‌توانند بکنند! و از تجاوز به اطاق‌ها و دفاتر با وسایل داخلی و خارجی جلوگیری نمایند. سپس، مدیرکل امور شهرداری‌ها، آقای سید غلام‌حسین کاظمی، آمدند و بودجۀ سال ۱۳۳۲ شهرداری تهران را که در تهیۀ آن چند ماه صرف وقت و تحمل زحمت شده بود پیش من آوردند و اظهار کردند که چنانکه قبلاً گفته‌ام چند فقره هزینه‌های بدون اجازه در بودجۀ سال گذشته شهرداری تهران شده است که باید به آنها رسیدگی شود و پس از اخذ تصمیم دربارۀ آنها، بودجه امسال به تصویب وزیر کشور برسد. اکنون شهردار تهران اطلاع می‌دهد که به هر صورت دستور داده شود که حقوق مرداد ماه کارمندان و کارکنان شهرداری را به میزان یک‌دوازدهم بودجه سال قبل بپردازند زیرا جمعی از آنان به اطاق رئیس حسابداری شهرداری رفته و به او اهانت کرده‌اند و او قصد کناره‌گیری دارد. من به شهردار تهران تلفن کردم و به زبان فرانسه گفتم که امروز ۲۸ مرداد ماه است و هنوز ماه به پایان نرسیده و حقوق کارمندان وزارت‌خانه‌ها را شاید تا یک هفتۀ دیگر هم نپردازند، علت این بی‌نظمی و رفتار دور از قاعده در این وقت چیست؟ با این عمل و تحت فشار نمی‌توان حقوق پرداخت نام کسانی را که به رئیس حسابداری اهانت کرده‌اند یادداشت کنید همۀ آنان باید در دادگاه اداری محاکمه شوند؛ من از این نوع اعمال نمی‌گذرم و دیگر این عمل نباید تکرار شود. شهردار گفتند ظاهراً سوء‌تفاهمی واقع شده، به کسی اهانت نکرده‌اند، بلکه کارمندان مطالبۀ حقوق کرده‌اند و من نظر به اوضاع فعلی برای این که از جانب کارمندان نیز پیش‌آمدی نکند، از آقای کاظمی خواستم که دستور پرداخت حقوق را در حدود یک‌دوازدهم بودجۀ سال قبل به امضاء شما برسانند. گفتم حالا آخر وقت است و من امروز و فردا به بودجه رسیدگی نهائی می‌کنم و فردا دستور پرداخت حقوق کارمندان را می‌دهم و نامه‌ای را که آقای کاظمی به عنوان شهرداری تهران برای پرداخت حقوق به میزان یک‌دوازدهم تهیه کرده بودند به کنار گذاشتم و با حضور آقای کاظمی خواستم به اجمال به مطالعۀ بودجه بپردازم ولی تلفن‌های متوالی راجع به وقایع و اوضاع شهر (از جمله تلفن عبدالحسین مفتاح معاون وزارت امور خارجه! و تندی من به او! – دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه خود در این وقت در تهران بود) فرصت نداد، ناچار آن را به بعد موکول کردیم!

کابینه دکتر محمد مصدق
کابینه دکتر محمد مصدق

گردش و تظاهرات دستۀ مذکور در پیشاپیش وزارت کشور دو بار دیگر تکرار شد؛ بار دوم مقارن ظهر، جمعیت که در این وقت به حدود پانصد تن رسیده بود، داخل ادارۀ تبلیغات شد، عده‌ای از آنان به اطاق‌ها رفته دفاتر و اوراق را بیرون ریختند و دسته‌ای پشت در وزارت کشور آمدند و از ستوان حجت، آجودان وزیر کشور و دربانان مطالبۀ عکسی از اعلیحضرت کردند. ستوان حجت به من رجوع کرد، گفتم عکسی به آنها بدهید. دو عکس، یکی از اطاق رئیس کارگزینی و دیگری از دفتر برداشته، به آنها دادند و آن جمع به دنبال همراهان خود رفتند.

ساعت ۱۳ (آخر وقت اداری) خبر دادند که جمعی تلگراف‌خانه و مرکز تلفن کاریر را اشغال کرده‌اند (وجود نقشۀ منظم با این خبر محقق گشت) و در شهربانی هم جنبشی نیست. من به آقای نخست‌وزیر تلفن کردم و جریان اوضاع را گزارش دادم و گفتم امر بفرمائید به هر ترتیب که ممکن باشد مرکز بی‌سیم و ادارۀ رادیو را حفظ و مراقبت کنند، زیرا اگرچه تلگراف‌خانه اشغال شده است، ولی اگر تظاهرکنندگان به مرکز بی‌سیم رخنه کنند عمل آنها موجب تشنج و اختلال نظم فوری در سراسر کشور خواهد شد.

از ساعت یازده و نیم تا سیزده، که به سبب انقضای وقت اداری، خطر هجوم مرتفع گردید، سه بار تظاهر‌کنندگان به طرف وزارت کشور آمدند و هر بار ستوان دوم حجت و پاسبانان مأمور وزارت کشور، در وزارت‌خانه را بستند و در پلکان خارج، با تدبیر آنها را دور کردند.

آقایان سعید سمیعی، معاون وزارت‌خانه و سید غلام‌حسین کاظمی، مدیرکل امور شهرداری‌ها و علی‌رضا صبا، مدیرکل اداری و دکتر جواد اعتماد، رئیس دفتر وزارتی، از ساعت دوازده به بعد به من گفتند که خوبست شما از وزارت‌خانه به خارج بروید. گفتم برخلاف، در چنین حال من باید تا آخر وقت و اگر لازم شد، پس از آن در وزارت‌خانه بمانم و محل خدمت خود را ترک نکنم. آقای صبا در حدود ساعت سیزده و نیم و آقای سمیعی در ساعت چهارده، پس از دیدن من و خداحافظی، از وزارت‌خانه خارج شدند و من تا ساعت چهارده و نیم همچنان به اتفاق آقایان کاظمی و دکتر اعتماد در وزارت کشور، در اطاق وزارتی ماندم. در ساعت مذکور، چون توقف در وزارت‌خانه سودی نداشت، گفتم ماشین را بیاورند که به خانۀ آقای نخست‌وزیر بروم. آقای کاظمی و دکتر اعتماد و ابراهیم‌ خان، رانندۀ اتومبیل وزیر کشور، گفتند چون آوردن اتوموبیل وزارتی در برابر در وزارت کشور و باز کردن در، ممکن است خطراتی داشته باشد، بهتر است اتوموبیل شهرداری‌ها را به در وزارت بهداری ببرند و از داخل حیاط وزارت کشور به وزارت بهداری وارد شوید و از آنجا به خانۀ آقای نخست‌وزیر بروید.

در ساعت چهارده و چهل و پنج دقیقه، بیرون در وزارت بهداری سوار اتوموبیل شدم و ابراهیم خان، بستۀ پرونده‌ها و کیف مرا برداشت و پهلوی راننده نشست. از خیابان جلیل‌آباد (خیام) وارد خیابان سپه شده، بعد از خیابان شاهپور و شاه رضا، به خیابان پهلوی رسیدیم. مقصود من از اطالۀ راه این بود که وضع شهر و مردم را در این‌جاها ببینم ولی از مسیر خود، به دسته و جماعتی برنخوردم.

در سر پیچ خیابان شاه رضا به پهلوی، به اشارۀ افسر شهربانی، که چند تن پاسبان و سرباز با وی بودند، راننده اتوموبیل را نگاه داشت. چهل پنجاه نفر تماشاچی هم در این‌جا مجتمع بودند. پس از آنکه افسر مرا شناخت، به راه افتادیم و داخل خیابان انستیتو پاستور شدیم و به سر پیچ آن خیابان، به خیابان کاخ رسیدیم. در اینجا تانک و سرباز متوقف بود. سربازان مانع پیشرفت شدند. ستوان دوم جوانی، از ارتش، پیش آمد؛ ابراهیم ‌خان مرا معرفی کرد و گفت می‌خواهند به خانۀ جناب آقای نخست‌وزیر بروند. افسر با ادب به من گفت عبور وسایل نقلیه از این‌جا ممنوعست. گفتم پیاده می‌شوم و این چند قدم را پیاده می‌روم و کیف را به دست گرفته به ابراهیم خان گفتم بستۀ پرونده‌ها را به خانۀ ما بدهید و بروید و خود به طرف خانۀ جناب آقای نخست‌وزیر روان شدم. مقابل خانۀ آقای حشمت‌الدولۀ والاتبار که رسیدم، صدائی شنیدم که می‌گفت: آقای وزیر، آقای وزیر! سر را بلند کرده، دیدم آقای حشمت‌الدوله، در لباس خانه، پشت پنجرۀ طبقۀ دوم ایستاده. سلام کردم، گفتند آقای وزیر کشور، به آقای دکتر مصدق بگوئید یک اعلامیه بدهند که ما با شاه مخالفت نداریم. گفتم آقای نخست‌وزیر با شاه مخالفتی ندارند که چنین اعلامیه‌ای بدهند. گفتند این اعلامیه را بدهند مفید است. دیدم گفتگو فایده ندارد، گفتم بسیار خوب و خداحافظی کردم.

در دو طرف خانۀ آقای دکتر مصدق با کمی فاصله از آن و در سر پیچ‌های نزدیک خانه در خیابان کاخ، سربازان در چند تانک و کامیون متوقف بودند. چون وارد اطاق آقای نخست‌وزیر شدم، چند دقیقه از ساعت پانزده گذشته بود، دیدم جمعی همه در حال انتظار و تفکر نشسته‌اند. آقای نخست‌وزیر پرسیدند چه خبر دارید. گفتم اوضاع خوب نیست، ولی به کلی ناامید نباید بود. آقای دکتر فاطمی گفتند چه باید کرد؟ گفتم لابد دستورهای لازم از طرف جناب آقای نخست‌وزیر داده شده، ولی فعلاً آنچه بر هر چیز مقدم است حفظ مرکز بی‌سیم و رادیو است که باید بوسیلۀ یک عده سرباز و افسری لایق و مطمئن صورت گیرد. آقایان گفتند وضع شهر چطور است. گفتم چندان خوب نیست زیرا هر چند عدۀ مخالف قلیل است، ولی چون افسران و سربازان با تظاهر‌کنندگان همکاری می‌کنند، دفع آنان مشکل است و بر تجری آنان افزوده شده و معلوم نیست آیا برای ستاد ارتش و فرمانداری نظامی، انتخاب چند افسر مورد اطمینان و با تدبیر در چنین وقت میسر نیست تا به این اوضاع خاتمه دهند؟!… آقای دکتر فرمودند به رئیس ستاد دستور داده‌ام. دکتر فاطمی گفتند حالا ببینیم سرتیپ دفتری چه می‌کند.

در این وقت زنگ تلفن پهلوی تخت‌خواب آقای نخست‌وزیر صدا کرد. حضار از جا برخاستند و به اطاق‌های دیگر رفتند. پس از آنکه مکالمۀ تلفنی آقای نخست‌وزیر تمام شد، من وارد اطاق معظم له شدم و پیغام آقای حشمت‌الدوله را رسانیدم. فرمودند حالا رئیس ستاد به من تلفن می‌کرد و او نیز همین مطلب را می‌گفت و سرتیپ دفتری هم همین پیشنهاد را کرده، به ایشان گفتم من با شاه مخالفتی ندارم که اعلامیه صادر کنم. گفتم اتفاقاً همین جواب را من به آقای والاتبار دادم.

بعد، به اطاقی که هیأت وزیران در آن تشکیل می‌شد رفتم. مهندس کاظم حسیبی متفکر در گوشه‌ای روی صندلی نشسته بود، آقایان سید علی شایگان و مهندس سید احمد رضوی در اطاق متصل به آن روی فرش دراز کشیده بودند. آقای دکتر حسین فاطمی روی صندلی روبروی مهندس حسیبی نشسته بود. من پهلوی او نشستم. چون هر دو ناهار نخورده بودیم (دیگران در اطاق پائین غذا خورده بودند) مشهدی مهدی، گماشتۀ آقای دکتر، نان و کره و مربا و چای آورد. یک لقمه خوردیم. لقمۀ دوم را که به دهن گذاشتیم، صدای هیاهو و جنجال در رادیوی اطاق مجاور که محل کار دکتر ملک‌اسماعیلی، معاون نخست‌وزیر، بود، شنیده شد. برخاستیم و به آن اطاق رفتیم. معلوم شد مخالفین ادارۀ رادیو را اشغال کرده‌اند. مدتی صداهای عجیب و غریب که حاکی از حال کشمکش در استودیو بود شنیده می‌شد. بعد، چند دقیقه صدا قطع شد، سپس دوباره هیاهو درگرفت و بعد سکوتی شد. سپس تا چند دقیقه سرود شاهنشاهی متوالیاً صدا می‌کرد. بعد نطق میراشرافی و مهدی پیراسته را شنیدیم.

در این وقت گفتند حال آقای نخست‌وزیر به هم خورده. جمعاً به اطاق معظم له رفتیم، دیدیم به شدت گریه می‌کنند. گفتیم چیست؟ معلوم شد به ایشان تلفن زده‌اند که مخالفین دکتر فاطمی و دکتر کریم سنجابی را دستگیر کرده و کشته‌اند. من گفتم آقای دکتر فاطمی که در برابر شما ایستاده و دکتر سنجابی هم دستگیریش به همین قرینه قطعاً دروغ است و این اخبار برای آزار شماست. ایشان را به زحمت ساکت کردیم و نشستیم و رادیو را باز کردیم. احمد فرامرزی نطق می‌کرد (در حدود ساعت شانزده). گفتم آنچه من از ساعت یازده از آن می‌ترسیدم و در فکر آن بودم و به آقای نخست‌وزیر هم تلفن کردم و نباید شود، شده است و قطعاً اوضاع شهرستان‌ها آشفته و مختل خواهد شد!..

صدای تیر تفنگ و گلولۀ توپ متناوباً شنیده می‌شد. تلفن صدا کرد، خواستیم برخیزیم، آقای نخست‌وزیر گفتند بمانید و منگنۀ پای تلفن را فشار دادند تا ما هم صدای طرف مقابل را بشنویم. سرتیپ ریاحی رئیس ستاد بود. گزارش داد که بلواکنندگان نقاط حساس شهر را گرفته و مرکز بی‌سیم را اشغال کرده‌اند. خوبست اعلامیه و دستور ترک مقاومت صادر بفرمائید. آقای نخست‌وزیر گفتند: آقا؛ چه اعلامیه‌ای؟! سرتیپ ریاحی با حالت گریه‌گونه‌ای، با کلام مقطع گفت جناب آقای نخست‌وزیر مصلحت در این است و حالا تیمسار سرتیپ فولادوند به خدمت جناب‌عالی می‌آیند، قول ایشان را مانند قول یک مشاور بپذیرید. ما از این نحوۀ بیان دانستیم که ستاد ارتش را نیز اشغال کرده‌اند و سرتیپ ریاحی گرفتار است و این مطلب را به دستور دیگران می‌گوید.

نمایی از روز کودتا
نمایی از روز کودتا

 

صدای تیر تفنگ و گلولۀ توپ که از تقریباً بیست و پنج دقیقه قبل، یعنی از حدود ساعت شانزده شنیده می‌شد، رو به شدت و توالی نهاد. ما از اطاق آقای نخست‌وزیر به خارج می‌رفتیم که اطلاعی از بیرون خانه کسب کنیم. بار دیگر که به اطاق آقای نخست‌وزیر وارد شدیم، آقای دکتر حسین فاطمی آمدند و گفتند: آقا؛ به خانم من خبر داده‌اند که مرا کشته‌اند و او حالش به هم خورده، من به خانۀ خود می‌روم و خداحافظی کرد و با آقای دکتر سعید فاطمی خواهرزادۀ خود (که ساعتی پیش به خانۀ نخست‌‌وزیر آمده بود و در دالان اطاق و بالای پلکان صحبت می‌کرد) بیرون رفت.

سرهنگ عزت‌الله ممتاز، فرماندۀ تیپ ۲ کوهستانی، که مأمور حفظ انتظام و دفاع در پیرامون خانۀ آقای نخست‌وزیر بود، وارد شد و گفت قوای مخالفین رو به تزاید است و من مصمم هستم همان‌طور که به من مأموریت داده شده است، تا پای جان وظیفۀ سربازی خود را انجام دهم و بیان این افسر در چنین وقت با وضع خاصی که او مطلب خود را ادا کرد، تأثیر عجیبی در حضار نمود. همگان او را تحسین کردند و او خارج شد.

شلیک تیر شدت یافت و گلوله‌ای به پشت در شمالی بالای سر آقای نخست‌وزیر خورد. ایشان با تذکار حضار، از تخت‌خواب خود برخاسته، روی صندلی که در شرقی اطاق گذاشته شده بود، نشستند و ما همه نزدیک به هم و فشرده در طرف مغرب و جنوب غربی اطاق پیش ایشان نشسته بودیم. بار دیگر (در ساعت شانزده و چهل دقیقه) سرهنگ ممتاز وارد شد و گفت دو تانک «شرمن» را که قوی‌تر از تانک‌های ماست و در برابر کلانتری خیابان پهلوی بود، مخالفین تصاحب کرده، به طرف ما آورده‌اند و با این حال مقاومت تانک‌های ما مشکل است، ولی من مأموریت خود را تا جان دارم انجام می‌دهم و شرف سربازی خود را حفظ می‌کنم. چون سلام نظامی داد و خواست برود، آقای نخست‌وزیر که روی صندلی نشسته بودند، او را به نزدیک خود خواندند و در آغوش گرفته بوسیدند و او بیرون رفت.

در حدود ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه، سرتیپ فولادوند وارد اطاق شد و روی صندلی عسلی پهلوی تخت‌خواب نشست و گفت با وضع فعلی ادامۀ تیراندازی دو دستۀ نظامیان به یکدیگر بی‌نتیجه است و موجب اتلاف نفوس می‌شود و برای جناب‌عالی و آقایان خطرات جانی دارد؛ اعلامیه‌ای صادر بفرمائید که مقاومت ترک شود. آقای نخست‌وزیر فرمودند من در اینجا می‌مانم، هرچه می‌شود، بشود، بیایند مرا بکشند. سرتیپ فولادوند از جا برخاست و ایستاده با حال مضطرب‌گونه‌ای گفت: آقا، جناب‌عالی به فکر ساکنین خانه و آقایان باشید، جان اینها در خطر است! و چون در این وقت شلیک تیر تقریباً متوالی بود، او پس از هر صدائی، سرآسیمه، حرکتی مخصوص که دور از تصنّعی نبود، می‌کرد و قول قبل خود را با تغییر کلمات تکرار می‌نمود. بالاخره گفت: من چه کاری بود که کردم، کاش این مأموریت را قبول نمی‌کردم! و باز مصرانه تقاضای صدور اعلامیه مطلوب را تجدید کرد. آقای مهندس رضوی گفت: آقا؛ اعلامیه‌ای می‌نویسیم و خانه را بلادفاع اعلام می‌کنیم. آقای دکتر مصدق پذیرفتند و آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان و نریمان و مهندس احمد زیرک‌زاده به اطاق دیگر رفتند و آقای مهندس رضوی اعلامیه‌ای قریب به این مضمون نوشتند: «جناب آقای دکتر محمد مصدق خود را نخست‌وزیر قانونی می‌دانند حال که قوای انتظامی از اطاعت خارج شده‌اند ایشان و خانه ایشان بلادفاع اعلام می‌شود از تعرض بخانه معظم له خودداری شود» (اعلامیه قطعاً مفصل‌تر از این بود، ولی همین‌قدر از مفاد آن بخاطر من مانده است، البته آن اعلامیه را به موقع خود انتشار داده‌اند). پس از قرائت متن اعلامیه و قبول آقای نخست‌وزیر، آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان و محمود نریمان و مهندس احمد زیرک‌زاده آن را امضاء کردند و به سرتیپ فولادوند دادند (مقارن ساعت هفده).

آقای مهندس رضوی برای آنکه سربازان مخالف تیراندازی را موقوف کنند، ملحفۀ روی تخت‌خواب آقای نخست‌وزیر را برداشت و بیرون برد و به سربازان داخل حیاط داد که آن را روی بام نصب کنند.

تیراندازی پس از تسلیم اعلامیه و برافراشتن پارچۀ سفید همچنان به شدت از طرف مخالفین دوام داشت و ظاهراً اصرار به گرفتن اعلامیه برای تضعیف قوای مدافع و تشجیع قوای مهاجم و شاید انتشار آن در رادیو به خاطر تسلیم طرف‌داران دولت در تهران و شهرستان‌ها بود و بر طبق نقشه، مهاجمین بایستی به کار خود ادامه دهند تا به آن نتیجه برسند، که بعد رسیدند! (بعد که در باشگاه افسران من و آقای دکتر شایگان از سرتیپ فولادوند پرسیدیم پس چرا بعد از صدور اعلامیه، تیمسار دستور ترک تیراندازی ندادید، خنده‌ای کرد و گفت در آن وقت اوضاع چنان درهم بود که کسی به دستور کسی گوش نمی‌کرد!)

چون چند دقیقه گذشت و شلیک تفنگ و توپ به جای تخفیف، شدت یافت، آقای مهندس رضوی که بیش از همه در جنبش و کوشش بود، بار دیگر پارچۀ سفیدی از روی تشک آقای نخست‌وزیر برداشت و بیرون برد و به سربازان داد که آن را در محلی که مورد نظر باشد برافرازند.

از سه طرف شمال و غرب و جنوب به اطاق آقای دکتر مصدق تیر تفنگ و توپ می‌خورد و درین وقت بر همه حضار روشن بود که قصد مهاجمین تصرف خانه و… است! دو سه بار به آقای دکتر پیشنهاد شد که همگی برخاسته از این اطاق که مخصوصاً هدف تیر است بیرون رویم. ایشان گفتند من از جان خود گذشته‌ام، قتل من امروز برای مملکت و ملت مفیدتر از زندگانی است و از این‌جا خارج نمی‌شوم؛ خواهش می‌کنم آقایان به هرجا می‌خواهید بروید. همه گفتیم که ما حاضر به ترک جنابعالی نیستیم و همین‌جا می‌مانیم. گلولۀ توپ دو جای دیوار ایوان جنوبی جلوی اطاق را خراب کرد و گلوله‌ای از سمت مغرب از پنجرۀ اطاق هیأت وزیران گذشته به در آهنی بستۀ دالان اطاق ما خورد و صدای شدیدی کرد. آقای نخست‌وزیر چند دقیقه قبل طپانچۀ خود را از زیر بالش برداشته در گنجه نهاده بودند. آقای نریمان گفتند چرا ما نشسته‌ایم که رجاله بیایند و ما را بکشند، ما خودمان خود را بکشیم. من گفتم این عمل به تصور این که دیگران ما را خواهند کشت، به هیچ وجه صحیح و معقول نیست. گفتند پس من اسلحۀ خود را چه کنم؟ گفتم آن را در گنجۀ اطاق جناب آقای دکتر بگذارید. آقای دکتر برخاستند و با کلید، در گنجه را باز کرده طپانچه را در آنجا گذاشته، در را بستند و به جای خود نشستند.

طرز نشستن ما در اطاق کاملاً بی‌اعتنائی ما را به مرگ نشان می‌داد، زیرا حضار همگی در سه طرف اطاق که بیشتر مورد خطر بود، نشسته بودند. آقای دکتر (روی تخت‌خواب) و مهندس کاظم حسیبی و نریمان در طرف شمال و مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس سیف‌الله معظمی و مهندس احمد زیرک‌زاده در سمت مغرب، من و ملکوتی، معاون نخست‌وزیر، و دبیران منشی نخست‌وزیر و کارمند نخست‌وزیری در طرف درگاه جنوبی، یعنی همان طرف که توپ دو جای دیوار را سوراخ کرده بود، ساکت نشسته بودیم و تیر متوالیاً به دیوارها و آهن شیروانی می‌خورد.

مهندس رضوی گفت آقا حالا که کشته می‌شویم، چرا این‌جا بمانیم که به دست رجاله بیافتیم، از این‌جا بیرون برویم، شاید هم راه نجاتی پیدا شد. این حرف هرچند بی‌اثر نبود، ولی به نتیجۀ مطلوب نرسید. من گفتم آقایان ممکن است ما قبل از آن که مخالفین به اطاق وارد شوند، زیر آوار سقف و دیوار برویم، لااقل از این‌جا که بیشتر مورد اصابت گلوله است برخیزیم و به زیرزمین یکی از اطاق‌های مجاور برویم. در این وقت همه به یکبار از جا برخاستند و پیش رفتیم و آقای نخست‌وزیر را هم بلند کردیم. آقای بشیر فرهمند، رئیس ادارۀ تبلیغات، با یکی دو نفر دیگر که در اطاق غربی بودند چون از عزیمت ما مطلع شدند، در جانب غربی را باز کردند و به طرف آقای نخست‌وزیر آمدند. آقای بشیر فرهمند دست ایشان را گرفته می‌بوسید و به شدت گریه می‌کرد. این منظرۀ رقت‌انگیز که محرک عاطفۀ تحسین و اعجاب بود، چند لحظه طول کشید. آن دو سه تن آقایان از در غربی خارج شدند و ما با آقای دکتر و سرهنگ علی دفتری و سرهنگ دوم عزت‌الله دفتری و سروان داورپناه از در شرقی بیرون رفتیم و از اطاق دیگر گذشتیم و از پلکان پائین رفته به جای این که در زیرزمین متوقف شویم، همچنان به حرکت ادامه داده، از در جنوبی طبقۀ تحتانی عمارت مشرف به دیوار شرقی وارد حیاط شدیم. در این‌جا سه سرباز خون آلود به جمع ما پیوستند. نردبانی در پای دیوار بود، آن را بلند کردیم و روی دیوار گذاشتیم. سربازان (مدافع) داخل حیاط و شاید خارج آن ما را می‌دیدند و هر آن بیم آن می‌رفت که سربازانی که در خارج و در محل ادارۀ همکاری فنی آمریکا (باغ آقای دکتر مصدق که در اجارۀ آن بود) بودند، ما را هدف تیر خود قرار دهند. باری، اول یکی دو نفر به بالا رفتند و از روی دیوار به خانۀ همسایه متعلق به آقای ناصری (این خانه متعلق به مرحوم ندیمی بود و در همین سال ۱۳۳۲ آن را به آقای ناصری آملی مازندرانی فروخته) فرود آمدند. بعد، آقای دکتر را به بالا فرستادیم و کسانی که به پائین رفته بودند، ایشان را به آهستگی از دیوار فرود آوردند و بعد همه، حتی سه سرباز، وارد خانۀ همسایه شدیم. راهرو تنگی پشت دیوار مذکور است که از جانب جنوب آن وارد حیاط کوچکی می‌شوند.

چون توقف در آن خانه مصلحت نبود، پس از ملاحظه وضع دیوار تخت‌خواب چوبی شکسته‌ای را که در پای دیوار شرقی حیاط بود، به دیوار شرقی آن خانه تکیه دادیم و یک یک با زحمت از دیوار بالا رفتیم و به آن طرف جستیم و از راهرو به طرف شمال خانه متوجه شدیم و به پشت دری رسیدیم (که از آنجا وارد اطاق و حیاط کوچک اندرونی خانه می‌شوند). در بسته بود؛ آقای مهندس زیرک‌زاده دستگیره را فشار داد قفل داخلی و زبانه در شکست. از اطاق و پلکان وارد حیاط کوچکی شدیم (خانۀ آقای ندیمی که به آقای ناصری فروخته‌اند). در خانه هیچ کس نبود. از دیوار شرقی آن خانه بالا رفتیم و وارد حیاط کوچک دیگری شدیم. عده‌ای زن و بچه در خانه بودند. مرد خانه آنان را دور کرد و ما پس از دو سه دقیقه تأمل و مطالعه وضع حیاط، چون خروج از در خانه صلاح نبود، مصمم شدیم که آنجا نیز از دیوار بالا رویم، ولی دیوار مرتفع بود. در گوشۀ شمال شرقی حیاط به ارتفاع تقریباً دو متر دریچه‌ای بود که ارتفاع دیوار را به دو قسمت منقسم می‌کرد. با زحمت، اول خود را به دریچه رساندیم و از آنجا به بالای دیوار که منتهی به بامکی می‌شد، رفتیم. در این جا آقای دبیران به پشت بام خانۀ مجاور (یعنی سومین خانه) که اهل آن روی بام فرش انداخته و چای می‌خوردند، رفت و کت خود را درآورد و به صورت یکی از افراد آن خانه تسبیح به دست گرفت و پیش آنان نشست. بام مذکور به دیوار باغ گود خانه آقای بازرگان آذربایجانی منتهی می‌شود. ارتفاع دیوار از بام تا کف باغ، از سه متر بیشتر است. ما شاخۀ چنار نزدیک دیوار را پیش کشیده، تنۀ درخت را که چندان قوی نبود گرفتیم و از آن به داخل باغ فرود آمدیم. در خانه تنها مستخدمی ساکن بود که ما را شناخت و به هدایت او، از حیاط وارد بنای شمالی باغ شدیم و در طبقۀ زیرین جانب شمال شرقی خانه جناب آقای دکتر مصدق قرار گرفتیم (نزدیک ساعت هجده). آقایان مهندس کاظم حسیبی و کارمند نخست‌وزیری و سروان ایرج داورپناه در باغ نماندند و به جای دیگر رفتند. آقای مهندس احمد زیرک‌زاده، هنگام نزول از دیوار باغ به زمین خورد و پایش به شدت ضرب دید و درد گرفت، چنانکه تمام شب او از درد و ما از این پیش‌آمد ناراحت و در زحمت بودیم. مستخدم مذکور که اهل آذربایجان بود فوراً به صاحب خانه (در شمیران) تلفن کرد و جریان واقعه را به او خبر داد. آن مرد خیراندیش مهربان به وی گفت آقایان شب مطمئن در خانۀ من که متعلق به خودشان است بمانند، جان و مال من فدای دکتر مصدق

دکتر غلامحسین صدیقی، سرتیپ محمود امینی و محمد بیات، در خانه 109خانه دکتر مصدق
دکتر غلامحسین صدیقی، سرتیپ محمود امینی و محمد بیات، در خانه ۱۰۹ خانه دکتر مصدق

صدای تیر تفنگ و توپ پیوسته تا مقارن ساعت ۱۹ شنیده می‌شد. من به خانۀ خود تلفن کردم، رضا، گماشتۀ من، جواب داد، به او گفتم که من سالم و در جای امن هستم، مطمئن باش (خانم من با مادرم و فرزندانم از اول ماه مرداد به زاگون، بالای فشم، رفته بودند). در این وقت که هوا به تدریج تاریک می‌شد، ما از پنجرۀ جنوبی زیرزمین متوجه نور تیره‌فام و سپس شعله‌های آتش شدیم که در امتداد جنوب غربی باغ، یعنی خانۀ جناب آقای دکتر مصدق، به بالا زبانه می‌کشید. حالت غریبی به همۀ ما دست داد و خیالات پریشان و افکار دردناکی از خاطر ما می‌گذشت که وصف آن کار آسانی نیست.

آقای دکتر به پای پنجرۀ زیرزمین آمدند، من در سمت چپ ایشان ایستاده بودم. آنچه بیشتر این منظره را غم‌افزا و الم‌انگیز می‌نمود، مشاهدۀ حالت سکون و وقار و تمکین پیرمردی بود که پهلوی من ایستاده و لهیب آن شعله‌های دودآمیز را که از خانه و مسکن او برمی‌خاست به چشم می‌دید! شاید در حدود یک دقیقه آقای دکتر و من پشت پنجره دود و شعله را نظاره می‌کردیم. آقای دکتر با بغض، گریه در گلو، به من گفتند آتشسوزی خانه مهم نیست، من از روی آن زن که امشب سجاده ندارد که روی آن نماز بخواند شرمنده‌ام! آتش‌سوزی خانۀ رئیس و پیشوای ما تا مقارن ساعت ۲۱ ادامه داشت و از آن به بعد تا صبح صدای ریزش آب روی آتش و دیوار و آهن شیروانی شنیده می‌شد!

اطاق و خانه‌ای که ما در آن مقیم بودیم، وضع عادی نداشت. بیشتر اثاث البیت را جمع کرده بودند. تنها مسکن زیرزمین مانند ما، فرشی داشت، آن هم شاید برای همان مستخدم. جمع ما به دو دسته تقسیم شد؛ یک دسته در طبقۀ بالاتر در محوطۀ دهلیز (هال) خانه، روی فرش استراحت کردند و آقای دکتر و مهندس معظمی و من در اطاق پائین نشستیم. مستخدم یک تشک و متکا برای آقای دکتر آورد و ایشان بدون روپوش، با همان لبادۀ بلند معمولی خود دراز کشیدند و من و مهندس معظمی گاه به طبقۀ بالا پیش رفقا می‌رفتیم. سه سرباز خون‌آلود که همراه ما بودند و به پای یکی و انگشت دیگری تیر خورده بود، در یکی از اطاق‌های طبقۀ پائین استراحت کردند. چون در آن خانه غذائی نبود، آن شب هیچ کس شام نخورد و من در آن جمع تنها کسی بودم که آن روز ناهار هم نخورده بودم. قدری نان سنگک نیم خشک در بشقاب زیر میز بود. آقای دکتر شایگان که مانند من معده‌شان را عمل جراحی کرده‌اند، آن را دیدند و چند لقمه از آن برداشتند؛ چند لقمه هم نصیب من شد.

پیش‌آمد بسیار غریب و نامنتظر و فکر عواقب و تأثیرات مختلف آن در شؤون کشور و مداخلۀ سیاست خارجی در پدید آوردن آن اوضاع و احوال، چنان همه را مشغول کرده بود که همه شب را به فکر و تحسّر گذراندیم. در حدود نیمۀ شب بود که زنگ در صدا کرد. مستخدم رفت و در را باز کرد، معلوم شد مأمورین کارآگاهی هستند که می‌خواهند برای بازرسی وارد خانه شوند. مستخدم به آنان گفت صاحب خانه نیست و در اطاق‌ها بسته است و من در این خانه تنها هستم. کارآگاهان با بیان و وضع سادۀ مستخدم و شاید رعایت مادۀ ۹۲ اصول محاکمات جزائی، از تفحص در خانه منصرف شده، پی کار خود رفتند. ساعتی بعد، بار دیگر زنگ صدا کرد، مأمورین آتش‌نشانی برای بردن آب آمده بودند. مستخدم ناچار اجازه داد که بیایند و با ظرف‌های خود آب ببرند و این کار تقریباً دو ساعت ادامه داشت.

در اثنای شب مشورت می‌کردیم که چه باید کرد. آقای دکتر مصدق گفتند چون از نیمه‌شب مدتی گذشته و در خیابان‌ها کسی نیست و از شرّ رجاله آسوده هستیم و قطعاً فردا خانه‌های این حوالی را تفتیش خواهند کرد، بهتر آنست که ما برخیزیم و از خانه خارج شویم و خود را به مأمورین فرمانداری نظامی معرفی کنیم. گفته شد بدون آن که فرمانداری ما را احضار کرده باشد، ضرورت ندارد که ما خود را در اختیار مأمورین آن قرار دهیم. گفتند من چون خانه و مسکنی ندارم و نمی‌خواهم اسباب زحمت صاحب این خانه یا اشخاص دیگر فراهم شود، این کار را می‌کنم. پس از مدتی بحث و مشاوره چون معلوم نبود که فردا چه می‌شود، تصمیم گرفتیم که صبح، پس از انقضای ساعت مقرر حکومت نظامی، هر کس راه خود را در پیش بگیرد و آقای دکتر به اتفاق مهندس معظمی به خانۀ مادر آقای مهندس که نزدیک است بروند تا ببینیم چه پیش می‌آید و حاکمان امور چه در نظر دارند و چه می‌خواهند بکنند.

دکتر محمد مصدق
دکتر محمد مصدق

شب ما بدین منوال گذشت. چند دقیقه به ساعت پنج صبح مانده، من به خانه تلفن کردم. رضا گفت دیشب ساعت دو بعد از نصف شب کارآگاهان به خانه آمدند و اطاق‌ها را گشتند و خواستند در دفتر را که قفل بود بشکنند و داخل شوند با اصرار من که کسی در آن نیست، منصرف شدند و رفتند.

در ساعت پنج همه به حیاط آمدیم و جز سه سرباز که در آنجا ماندند تا لباس‌های خود را بشویند و بعد به خارج بروند، بقیه به صورت دسته‌های دو سه نفری، پس از خداحافظی از آن مستخدم که مهربانی را با یک نوع خشونت ناشی از ترس جمع کرده بود، از در باغ (نه از داخل بنا) خارج شدیم. سرهنگ علی دفتری و سرهنگ دوم عزت‌الله دفتری و ملکوتی با هم رفتند و نریمان و مهندس رضوی با مهندس زیرک‌زاده که نمی‌توانست به دو پا راه برود و سخت در زحمت بود، همراه شدند. من با آقای دکتر و مهندس معظمی بودم، چون نخواستم آن پیر محترم را در آن حال تنها بگذارم. به خانۀ مادر آقای مهندس معظمی وارد شدم. آقای دکتر شایگان نیز که مانند من نخواست دکتر را رها کند، به ما ملحق شد (گفتگو، یعنی سؤال دکتر شایگان از من و پاسخ من که منتهی به انصراف دکتر شایگان از تصمیم قبلی خود شد، بعد نوشته می‌‌شود) (۲). مادر آقای مهندس و اهل خانه به ییلاق رفته بودند و آنجا جز مستخدم کسی نبود. ما در طبقۀ دوم، به مهمان‌خانه رفتیم و آقای مهندس تلفن کردند و خانم برادرشان (میرزا حسین خان) آمدند و صبحانه آماده کردند و خوردیم. آقای مهندس آمدند و گفتند در رادیو اعلام شده است که آقای دکتر محمد مصدق باید در ظرف ۲۴ ساعت خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنند. آقای دکتر گفتند با این خبر من به فرمانداری نظامی خواهم رفت، چون اگر دولت فعلی دولت قانونی نباشد، عملاً دولت است و من از دستور آن سرپیچی نمی‌کنم. پس از مذاکره و مشاوره رأی ما بر این شد که ساعت هشت، آقای مهندس معظمی آقای مهندس جعفر شریف امامی، شوهر خواهر خود را با تلفن به این خانه بخوانند و بوسیلۀ ایشان کیفیت کار به مقامات مربوط اطلاع داده شود. ضمناً، آقای مهندس معظمی در تلفن به ایشان بگویند که یک دست لباس خود را برای او (ولی در واقع برای آقای دکتر مصدق) همراه بیاوردند. چند دقیقه پس از ساعت هشت، آقای مهندس شریف امامی آمدند. برخورد ایشان ظاهراً ملایم ولی دور از تعجب و کراهت از این که ما در آن خانه هستیم نبود. آقای دکتر گفتند که من می‌خواهم خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنم. مهندس شریف امامی گفت من ممکن است حالا پیش سرلشکر زاهدی بروم و با او مذاکره کنم تا ترتیب کار را بدهند که بدون خطر از اینجا حرکت کنید. من گفتم چون آقای دکتر بیست و چهار ساعت وقت دارند و گرفت و گیر از ساعت ۸ بعدازظهر شروع می‌شود، بهتر آنست که فعلاً هیچ اقدامی نشود، در ساعت پنج و نیم یا شش بعدازظهر آقای مهندس شریف امامی محل توقف و تصمیم آقای دکتر را به اطلاع سرلشکر زاهدی برسانند و وسایل را طوری فراهم کنند که آقای دکتر در ساعت هشت و نیم بعدازظهر، مصون از تعدی رجاله، به فرمانداری نظامی یا محل دیگر که معین خواهد شد، بروند. آقایان همگی این رأی را (که من به مصلحتی داده بودم! – احتمال ضعیفی بود که اوضاع دیگرگون شود و در آن صورت گرفتاری ما به نفع کودتاچیان تمام می‌شد) پسندیدند.

آقای دکتر مصدق لباسی را که آقای مهندس شریف امامی آورده بودند، پوشیدند و گفتند این لباس برای من گشاد است. لباسی بخرید که تنگ‌تر و پارچه‌اش معمولی باشد، نه باین خوبی. آقای شریف امامی رفتند و ساعتی بعد مراجعت کردند و لباسی آوردند و گفتند حالا که من می‌آمدم، افسری اسلحه در دست در این کوچه می‌گشت و احتمال قوی می‌رود که به زودی به اینجا بیاید. گفتیم اگر کسی آمد، که آقای دکتر در اینجا هستند و او به وظیفۀ خود عمل خواهد کرد و اگر تا ساعت پنج و نیم مأموری نیامد، به شما تلفن خواهیم کرد که برطبق تصمیم مذکور عمل بفرمائید. آقای شریف امامی گفتند پس من می‌روم؛ اگر تصمیمتان تغییر نکرد، آقای مهندس معظمی در ساعت پنج و نیم به من تلفن کنند تا من با سرلشکر زاهدی مذاکره کنم. سپس خداحافظی کردند و رفتند. من به خانۀ خود تلفن کردم، شخص ناشناسی که بعد معلوم شد عشقی کارآگاه (معروف!…) شهربانی است، جواب داد. گفتم: رضا. گفت بلی جانم! چه می‌فرمائید. گفتم با رضا کار داشتم. گفت من رضا هستم چه می‌فرمائید. گفتم شما رضا نیستید. گفت من رضا هستم، شما کجا تشریف دارید. من گوشی را روی تلفن گذاشتم. از حضور او در خانه و خبر قبلی که رضا داده بود، یقین کردم که متولیان امور قصد بازداشت مرا نیز دارند. این مطلب را به اطلاع آقایان رسانیدم. پس از بحث این طور نتیجه گرفتیم که نقشۀ وسیعی در میان است!

خانم زن برادر آقای مهندس معظمی، غذای متنوع پرتکلفی تهیه کردند و ما در ساعت ۱۴ ناهار خوردیم و به دولت صاحب خانه و خاندان او دعا کردیم. اتفاقاً خانه‌ای که ما در آن ساکن بودیم قبلاً متعلق به آقای دکتر مصدق بود و ایشان به ما گفتند که به دستور خود من آن را ساخته‌اند و بعد آن را به مبلغ ۱۶ هزار تومان فروختم. این تصادف خالی از قرابت نبود که خانۀ قدیم خود دکتر در چنین روزی پناهگاه او و ما شود.

وقت ما با مذاکرات سیاسی و پیش‌‌بینی وقایع می‌گذشت و منتظر ساعت موعود بودیم که به آقای شریف امامی تلفن کنیم. ساعت پنج و ربع بعدازظهر در زدند، مستخدم در را باز کرد و پس از چند لحظه برگشت و به آقای مهندس گفت که کارآگاهان برای تفتیش خانه آمده‌اند. به خوبی معلوم بود که مهندس معظمی بسیار ناراحت شده که کارآگاهان به آنجا آمده‌اند و سخت در فکر بود. ما گفتیم بسیار خوب کار خود را بکنند. مأمورین مذکور که سه نفر بودند از طبقۀ پائین شروع به بازرسی کردند و به بالا آمدند و دو اطاق بالا را دیدند و درِ اطاق مهمانخانه را که ما در آن بودیم، باز کردند. مأمور مقدم، مردی بلند و لاغر، چون چشمش به ما افتاد، قدمی به عقب رفت و در را کمی پیش کشید. در این وقت آقای دکتر مصدق روی تشک دراز کشیده بودند و دکتر شایگان و من روبروی هم روی صندلی نشسته بودیم و مهندس معظمی دم در ایستاده بود و همه ظاهراً در کمال آرامی بودیم. من به آنها گفتم: آقایان چه می‌خواهید، آیا مأمور بازداشت هستید؟ آنکه جلوتر بود با اشاره تصدیق کرد. گفتم مأمور بازداشت کدام یک از ما هستید؟ گفت بازداشت همۀ آقایان. گفتم آقای مهندس معظمی را هم باید بازداشت کنید؟ گفت آقای دکتر معظمی؟ گفتم آقای مهندس معظمی وزیر پست و تلگراف. گفت بلی! وضع و حال کارآگاهان نشان نمی‌‌داد که از بودن ما در آن خانه اطلاع قبلی داشته باشند (بوسیلۀ تلفن‌های متعدد یا امر دیگر؟) و وسایل نقلیه نداشتند و سربازی نیز با آنان همراه نبود. دو نفر از آنان در خانه ماند و یک نفر به خارج رفت که به فرمانداری نظامی اطلاع دهد و وسیلۀ نقلیه تهیه کند. او پس از چند دقیقه با اتوموبیلی مراجعت کرد. ما برخاستیم و از مهمانخانه به طبقۀ پائین آمدیم و آقای مهندس معظمی تلفنی به خانۀ شریف امامی زدند (ساعت پنج و نیم) و واقعه را اطلاع دادند. من تلفنی به خانۀ خود زدم، صدای رضا بود. تا صدای مرا شنید، با خشونت و درشتی پرسید آقا شما کجا هستید؟ چرا محل اقامت خود را نمی‌گوئید! با این نحو مکالمه حس کردم که او تنها نیست و پای تلفن مراقب او هستند و از طرف دیگر چون به هر صورت این طرز صحبت مقتضی نبود و صدای رضا سخت تغییر کرده بود، فکر کردم که شاید صدای او نیست. پس از اطمینان از این که خود اوست، گفتم این چه نحو صحبت کردن است! او همچنان با درشتی گفت آقا شما تلفن می‌کنید باید بگوئید کجا هستید! چرا نمی‌گوئید کجا هستید! گفتم گوش کن، ما حالا با جناب آقای دکتر مصدق به فرمانداری نظامی می‌رویم، مقصود این بود که تو مطلع باشی. گفت بسیار خوب! راحت!…

نمایی دیگر از روز کودتا
نمایی دیگر از روز کودتا

آقای دکتر شایگان نیز تلفنی به منزل خود کردند و خواستند به فرانسه صحبت کنند؛ کارآگاه گفت آقا خواهش می‌کنم فارسی بگوئید!

خانم آقای مهندس معظمی از خارج، داخل خانه شد و مهندس، خانم را معرفی کردند. البته خانم منقلب و متوحش بودند، اما خودداری می‌کردند!

در این وقت، آقای دکتر مصدق با لباس معمولی خود برخاستند و از بالا به پائین آمدند. چون به پیچ پلکان رسیدند، خانم مهندس معظمی که چشمش از پائین پلکان به آقای دکتر افتاد، با تعجب و حیرت دست به طرف پیشانی خود برد و گفت: وای… آقای دکتر مصدق !… و بی‌اختیار به گریه افتاد و به بالا به طرف آقای دکتر مصدق رفت و دست ایشان را گرفت و بوسید و صدایش به گریه بلند شد! خانم مهندس معظمی حامله و شاید پا به ماه بود. حال رقت‌آمیز دردناکی برای حضار پیش آمد! آقای دکتر هم حالش متغیر شد، بیم آن می‌رفت که در چنین وقتی پیش‌آمدی کند و حرکت ما به تأخیر افتد و بیرون خانه، رجاله مطلع شوند و کار به فساد انجامد. خانم را به کناری بردیم و زیر بازوی آقای دکتر را گرفتیم و به راه افتادیم. اتوموبیل سواری نسبهًًْ کوچکی (مرسدس بنز) حاضر کرده بودند که شش تن می‌توانستند در آن بنشینند ولی ما چهار تن و سه تن کارآگاه و راننده، به زحمت و فشرده در آن نشستیم و به طرف شهربانی حرکت کردیم.

شهر هنوز وضع عادی نداشت و در مردم اضطراب و وحشت‌زدگی و حالت کنجکاوی دیده می‌شد. در بعض جاها، دسته‌های چند نفری متوقف بودند و اتوموبیل ما، احیاناً با عدۀ خارج از معمول که در آن سوار بودند و سرعت فوق‌العاده که داشت، جلب توجه می‌کرد و کارآگاهان هر جا توقف و تأنی پیش می‌آمد، پیوسته تکرار می‌کردند: برو! تند برو! من رانندۀ اتوموبیل را شناختم، جوانی بود بنام غلامرضا مجید (رئیس باشگاه ببر). او هنگامی که من در کلاس پنجم دبیرستان نظام، فرانسه درس می‌دادم (سال تحصیلی ۱۳۱۹ – ۱۳۲۳ در آنجا درس می‌دادم) در آن دبیرستان دانش‌آموز بود، دانش‌آموزی کودن و بی‌کاره. به آقایان گفتم اتفاقاً من آقای راننده را می‌شناسم، ایشان در دبیرستان نظام شاگرد من بوده‌اند و مقدر این بود که شاگرد استاد خود را هنگام بازداشت به شهربانی ببرد! او برگشت و به من نگاهی کرد و گفت والله، من داشتم می‌رفتم، یکی از این آقایان رسید و به من گفت می‌خواهم آقایان را به شهربانی ببرم، شما بیائید و من آمدم و تقصیری ندارم. گفتم مقصود تقصیر نبود، بلکه ذکر این تصادف بود! بعد شنیدم که این جوان حق‌ناشناس کذّاب، به این مکالمۀ کوتاه که شش تن دیگر آن را شنیدند، شاخ و برگ‌ها داده و داستان‌سرائی‌ها کرده است! پناه بر خدا از دنائت و رذالت بعض مردم!

در وسط راه چون مردم متوجه اتوموبیل ما می‌شدند و ممکن بود ما، به خصوص آقای دکتر مصدق را بشناسند، یکی دو نفر از کارآگاهان کلاهی را که من به دست داشتم، گرفتند و به آقای دکتر گفتند خوبست جناب عالی این کلاه را به سر بگذارید که شناخته نشوید. آقای دکتر به شدت آن را رد کردند و گفتند لازم نیست!

اتوموبیل به در دوم شهربانی رسید. جمعی بیرون و داخل در ایستاده بودند و ظاهراً چون گرفت و گیر بسیار بود و بازداشت‌شدگان را به آنجا می‌آوردند، به تماشا (!) مشغول بودند. ما وارد محوطه شدیم و اتوموبیل مقابل پلکان دالان شهربانی و فرمانداری نظامی ایستاد. ما پیاده شدیم، جمعی که ما را شناخته بودند به ما نزدیک شدند و با بی‌نظمی به عقب ما به راه افتادند. آقای دکتر مصدق پیش و ما پشت سر معظم له بودیم. چون خواستیم از پلکان بالا برویم، یکی از میان جمعیت دست زد و چند تن به تقلید از وی متابعت کردند. من پشت کردم به سرهنگ دومی، افسر شهربانی، که نزدیک بود، با لحنی محکم و نسبهًًْ شدید و آمرانه گفتم: هیچ می‌دانید ما در کجا هستیم و شما چه مسئولیت سنگینی به عهده دارید؟ این بینظمی چیست و شما اینجا چهکارهاید؟! او فوراً به عقب برگشت که از پیش آمدن و فشار تماشاگران و تظاهر آنان جلوگیری کند… و کرد و ما به این وضع و حال مسلط بر اعصاب، با چهره و سیمای مصمم از خطر غوغا جستیم!

ساعت هفده و پنجاه دقیقه بود که وارد اطاق سرتیپ فرهاد دادستان، فرماندار نظامی شدیم و روی صندلی نشستیم. آقای دکتر مصدق در وسط و دکتر شایگان و من در دو طرف ایشان و مهندس معظمی روبرو. سرتیپ دادستان تلفن کرد و بعد به سرهنگ ضرابی [انصاری؟] معاون فرمانداری نظامی و افسران دیگر دستورهائی داد و به یکی از آنان گفت مأموریت شما مهم است البته متوجه هستید! آمد و رفت در این محل بسیار بود و جمعی در راهرو قدم می‌زدند.

و نمایی دیگر از روز کودتا
و نمایی دیگر از روز کودتا

در حدود ساعت شش (هجده) ما را از فرمانداری نظامی حرکت دادند و از در بزرگ شهربانی خارج کردند، از پلکان پائین آمدیم. سرلشکر باتمانقلیج که به ریاست ستاد ارتش رسیده است، بازوی آقای دکتر مصدق را گرفته بود. هنگامی که خواستیم سوار اتوموبیل شویم، شخصی با صدای بلند بر ضد ما شروع به سخنگوئی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیج با اخم و تشر گفت خفه شو! پدر سوخته! او ساکت شد و ما سوار شدیم و از شهربانی، از راه خلوت‌شده میان دو صف سرباز، به باشگاه افسران رسیدیم و وارد باشگاه شدیم. ما را به طبقۀ دوم بردند. عدۀ کثیری از افسران که از بازنشستگان ارتش و ژاندارمری نیز در میان آنان دیده می‌شد، در مدخل و راهرو جمع بودند. سرتیپ فولادوند و سرهنگ نعمه‌ًالله نصیری، رئیس گارد سلطنتی، که به درجۀ سرتیپی رسیده بود، با ما همراهی می‌کردند. چون از میان دو صف افسران به اطاقی که سرلشکر زاهدی و جمعی دیگر در آن بودند رسیدیم، سرلشکر در لباس نظامی تابستانی، یعنی با پیراهن کرم‌رنگ یقه‌باز (بدون کراوات) آستین کوتاه و شلوار تابستانی افسری و زلفان اندک ژولیده، پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت من خیلی متأسفم که شما را در این‌جا می‌بینم، حالا در اطاقی که حاضر شده است استراحت بفرمائید. سپس رو به ما کرد و گفت آقایان هم فعلاً بفرمائید یک چائی میل کنید تا بعد!… و با ما دست داد و ما به راه افتادیم.

سرلشکر باتمانقلیج و سرتیپ نصیری و سرتیپ فولادوند و سرهنگ ضرغام، آقای دکتر را به طبقۀ پنجم باشگاه، به اطاق شمارۀ ۸ و دکتر شایگان را به اطاق شمارۀ ۹ و مهندس معظمی را به اطاق شمارۀ ۷ و مرا به اطاق شمارۀ ۱۰ بردند. سرلشکر باتمانقلیج که آقای دکتر را به اطاق رساند، برگشت و به ما گفت وسایل راحت آقایان فراهم خواهد شد، هر کدام از آقایان هر چه می‌خواهید بفرمائید بیاورند. بعد، رو به من کرد و گفت با آقای دکتر هم که قوم و خویش هستیم!… [از راه نسبت سببی با خواهر خانم شاهزاده، مادر ابوالقاسم خان و ابوالحسن خان صدیقی] سرتیپ فولادوند به من گفت شما چه می‌خواهید. گفتم وسایل مختصر شست و شو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب. سرتیپ نصیری گفت من هرچه بخواهید خودم برای جنابعالی فراهم می‌کنم، هرچند با وجود سابقۀ قدیم، شما می‌خواستید مرا بکشید! از این گفته اظهار تعجب کردم [این مطلب راجع به وجود سابقه و قصد من (یعنی دولتی که من عضو آن بودم) در کشتن او (!) تفصیلی دارد که بعد خواهم نوشت] و اظهار خدمت ایشان تشکر نمودم و به اطاق خود رفتم. اطاق‌های ما تلفن داشت. آقای دکتر مصدق با تلفن خود خواستند به محلی تلفن کنند و احوال اعضاء خانوادۀ خود را بپرسند. مرکز داخلی باشگاه تلفن را وصل کرد. پس از پایان مکالمه، مأمورین باشگاه، به اتفاق سرتیپ فولادوند آمدند و سیم تلفن‌ها را قطع کرده تلفن‌ها و کلید درها را بردند. ساعت هشت با هم شام خوردیم و ساعت نه و نیم چون همه خسته بودیم، برای خواب آماده شدیم.

تازه روی تخت رفته بودم که در باز شد و سرتیپ فولادوند پیش آمده گفت حاضر شوید که از اینجا به جای دیگر بروید! برخاستم و لباس پوشیدم و از اطاق بیرون آمدم (در ساعت ۲۲) آقای دکتر شایگان هم حاضر شدند. من از سرتیپ فولادوند پرسیدم که آیا می‌توانیم از آقای دکتر مصدق خداحافظی کنیم؟ گفت نه! گفتم از آقای مهندس معظمی چطور؟ گفت نه!

دکتر شایگان و مرا سوار جیپی کردند که دو سرباز در عقب آن با تفنگ نشسته بودند و سرهنگ ضرابی (یا انصاری ؟) [محمد؟] هم با سختی سمت راست من نشست. ساعت ده (۲۲) و چند دقیقه وارد شهربانی در قسمت مربوط به فرمانداری نظامی شدیم و ما را به اطاق شمارۀ ۱۸ بردند و چون تخت‌خواب و وسایل آن حاضر نبود، سرهنگ ضرابی (انصاری؟) دستور داد وسائل تخت‌خواب از باشگاه افسران آوردند و من و دکتر شایگان ساعت یازده چراغ را خاموش کرده خوابیدیم!…

 

۱) روز بعد از دکتر مصدق پرسیدم، آقا، به این افسر اعتماد داشتید ؟ فرمودند: «آقا؛ کاش می‌بودید و می‌دیدید. این افسر، که با ما نسبت دارد، صبح روز ۲۸ مرداد آمد و با گریه گفت: آقا؛ به من خدمتی رجوع کنید. من چه موقع مناسب‌تر از حال می‌توانم به شما خدمت کنم!»

۲) راجع به سخنان دکتر شایگان و من و تصمیم او و بعد تغییر آن و ملحق شدن به ما توضیح داده شود. قصد اول او رفتن به خانۀ مهندس علی زاهدی شریک او و دکتر کاویانی و دکتر آل بویه بود. [دکتر صدیقی گفتند: من در این‌جا می‌مانم و این مرد محترم را تنها نمی‌گذارم و اگر کشته شدم، وزیر کشور با رئیسش کشته شده. آقای دکتر شایگان رفتند – ظاهراً تا پائین پلکانی – و پس از لحظاتی برگشتند و گفتند حرف‌های شما باعث شد پای من سست شود و من هم با شما می‌مانم؛ هر چه می‌خواهد بشود! (حسین صدیقی)]