لحظهای از لحظات یک زندگی /رحیم رئیس نیا
متن سخنرانی رحیم رئیسنیا
در مراسم بزرگداشت خود در بنیاد شهریار
تبریز، اردیبهشت ۹۵
با عرض سلام به حاضران گرامی و خوشآمدگویی به مهمانان عزیز، همکاران بنیاد دایرهالمعارف اسلامی و سپاس از برگزارکنندگان این همایش، یاران بنیاد شهریار و استادان و دانشجویان ارجمند گروه تاریخ دانشگاه تبریز.
سخن گفتن از خویشتن دشوار است. گیرم که خویشتنی به معنی فرد جدا از دیگران و به عبارت دیگر جدا از جامعه نمیتواند وجود خارجی داشته باشد. افراد، محصول جامعهای هستند که در آن هستی یافتهاند. شخصیت افراد و هویتهای فردی و جمعی، ضمن داشتن خودویژگیهایی در بستر جامعه شکل میگیرند. جامعه هم بر اثر پویایی درونی خود و در پیوند متقابل با جوامع و فرهنگهای گوناگون و به دیگر سخن، با کل جهان – که امروزه در پرتو شبکهی اطلاعرسانی و مناسبات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی، چونان دهکدهای البته مدرن، مینماید – در حال تکاپو و دستخوش تحول و تکامل است؛ تکاملی که در عین پیروی از قانونمندیهایی، و با شناخت همان قانونمندیها قابل مهار کردن و راهبری نسبی در جهت آماجی گزیده است. میزان و معیار تسلط و اعمال رهبری هدفمند بر فرایند تحول در هر جامعهای و از آن جمله جهانی، نمایانگر درجهی پیشرفت آن جامعه است. ناگفته نماند که پیشرفت در دو راستای متضاد و متنافر حرکت میکند. یکی پای در بیراههی منتهی به ورطهی بربریت و نابودی بشریت، دیگری روی سوی سرزمین شکوفایی آرزوهای انسانها دارد.
با همهی آنچه که گذشت، تمایز فرد را از جامعه و افراد آن نمیتوان نادیده گرفت. هر فرد به نسبت همراهی و سازگاری شرایط محیطی و به قدر استعداد و جربزه و تلاش خویش، در پویهی زمان و در فرآیندی مرکب و پایانناپذیر تحول میپذیرد و جایگاهی در جامعه فراچنگ میآورد و ضمن اثربرداری از محیط متقابلاً در آن تاثیر میگذارد و در کار ساختن و پرداختن جهان شرکت میجوید. در این میان نقش اکثریت جامعه با وجود عمده بودناش، نامرئی، در صورتی که نقش اقلیتی مشهود و گاه برجسته و تعیینکننده مینماید. از آن میان بعضی با برخورداری از موقعیتی که نصیبشان شده، نقشی مثبت و پیشبرنده و برخی منفی و بازدارنده و ایبسا که مخرب در روند تاریخ ایفا میکنند. ارزیابی نقش افراد یا قهرمانان در تاریخ بحثی است فراخدامن که همچنان ادامه دارد.
و اما قلمزن مورد نظر که یکی از آن نامرئیان از میلیونها و میلیاردها بهشمار است، در یکی از نقاط عطف تاریخ ایران، در شهریور ۱۳۱۹، یک سال پیش از برافتادن عبرتآموز پهلوی اول، که قدرقدرت انگاشته میشد و در بحبوحهی جنگ جهانی دوم، زمانی که آذربایجان در اشغال واحدهای ارتش سرخ بود، در خانوادهای که نان از دسترنج خویش میخورد، در تبریز به دنیا آمد. او از قحطی مزمن و بیماریهای مسری مرگبار و از بدروزگاری مردم شهر و استان و میهن خود در دوران ششسالهی جنگ جهانی که خود نقشی در برافروختن آتش آن نداشتهاند، و سالهای بعد از آن داستانهایی شنیده و خوانده و دیده است که مایهبخش رمانهای بزرگ توانند شد. پدرش باغبانی و سنگبری میکرد و مادرش گذشته از رفتوروب و شستوشو و پختوپز، بخشی از بار معیشت خانواده را نیز به دوش میکشید. او هم که پسر بزرگ آن خانوادهی پراولاد بود، از همان دوران کودکی کنار دست پدر و مادر کار میکرد و به ندرت فرصت بازی با همسالان خود را مییافت. پدربزرگ مادریاش که کورهسوادی نیز داشت و امیرارسلان نامدار را بارها با هجی کردن خوانده بود و تا پایان حیاتاش نیز همچنان باز میخواند و چنان الفتی با آن گرفته بود که خبر ترور انورسادات را با خواجه نعمان مصری، پدرخواندهی امیرارسلان، گره و از آن طریق گریزی به بطون آن داستان میزد. ابیات:
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلمزن را به دولت میرسانم
بیا با من کمی تو مهربان باش
در این صورت تو را بالا کشانم
را هم با چنان لحن مؤثری به تکرار میخواند که هنوز هم در گوش جان او طنینانداز است. آن مسلمان نیکنفس و درستگفتار و درسترفتار و درستکردار، حقی فراموشنشدنی بر گردن خانواده، بهویژه شخص او داشت. همو بود که دست وی را گرفت و با هزار مکافات به دبستاناش برد و با مراقبت دلسوزانهاش، از فراری شدناش از مدرسه جلوگیری کرد.
داییاش تنها فرد باسواد از خویشاوندان نزدیک و دورش بود که فلاخن روزگار به تهران و سپس به کرمان سنگقلاباش کرده بود و او نامههای وی به پدرش را برای پدربزرگاش میخواند و پاسخ آنها را نیز از زبان پدربزرگ برای دایی مینوشت: «… باری اگر از احوالات اینجانب جویا باشید، الحمدلله سلامتی حاصل و جای هیچگونه نگرانی نیست و…». داییاش هر از چند گاهی که گذارش به تبریز میافتاد، او را تشویق به مطالعه و بهویژه مطالعهی آثار ژان ژاک روسو و فروید میکرد. بالاخره روزی عیدیها و اندوختههایش را برداشته، دل به دریا زد و راه شیشهگرخانه را که راستهی کتابفروشان بود، در پیش گرفت. پرسشهایش از کتابفروشها از این قرار بود: آثار ژان ژاک روسو را دارید؟ آثار فروید را چطور؟ و با نگاه ناباورانه و پاسخ «نداریم» آنها مواجه میشد. پس از سرزدن به تمام کتابفروشیهای آن بازارچه، دست خالی راه خیابان شهناز سابق را، که کتابفروشی جدیدی به نام چهر در آنجا باز شده بود و او تا آن زمان جرئت وارد شدن به آنجا را به خود نداده بود، در پیش گرفت و در پاسخ اول خود از کتابفروش آراسته، صدای او که طنینی از ادب و امید داشت، در گوشاش نشست: بلی «قرارداد اجتماعی» روسو را داریم. و کتابی را از قفسه بیرون کشید و به دستاش داد. آری خودش بود: «قرارداد اجتماعی» تألیف ژان ژاک روسو و ترجمهی غلامحسین زیرکزاده (استاد دانشگاه)، چاپ سوم، از انتشارات شرکت سهامی چهر، ۱۳۳۵. این کتاب هنوز هم با مهر «کتابخانه فلانی، شماره ۴۰» در کتاب خانهی او موجود است. مهر مال زمانی بود که یک قفسهی سیمی یک و نیم طبقهای را بر دیوار گلی یکی از دو اتاق فکسنی خانهشان کوبیده بود و آرزو داشت که روزی بتواند قفسهی دیگری را در کنار اولی نصب کرده، آن را هم با کتاب پر بکند. از این روی اکنون با گشتن به دنبال کتابی در کتابخانهی محقرش به این باور رسیده که هرکس، به شرطی که در راه آرزوهای سنجیده و دستیافتنی خود با عشق و علاقه و پیگیرانه گام بردارد، ایبسا که کامیاب بشود.
خلاصه، او با خوشحالی زایدالوصفی «قرارداد اجتماعی» را با دو سه جلد کتاب دیگر، از جمله «زندگانی من» کسروی و «جزیره پنگوئنها»، نوشتهی آناتول فرانس، به ترجمهی محمد قاضی خرید و با پای پیاده به خانه برگشت. با اثر اخیر، که به پیشنهاد کتابفروش محترم خریده بود، به علت آن که با تاریخ وتمدن فرانسه و شگردهای رماننویسی غربی آشنایی نداشت، نتوانست ارتباط بر قرار کند؛ در صورتی که آن شاهکار طنز که به سبک و سیاق افسانههای کهن نوشته شده، نمادی از تاریخ ملت فرانسه به شمار آماده است. اما مقدمهی غلامحسین زیرکزاده چونان کلیدی مشکلگشا دروازهی متن ماندگار «قرارداد اجتماعی» را به روی او باز کرد. وی بعدها از طریق خاطرات مهندس احمد زیرکزاده، برادر کوچک او، که در عین حال مترجم «امیل» (اثر تربیتی روسو) به فارسی نیز بود، با زندگی پرفراز نشیب آن انسان فرهیخته، که سه روز پس از درهم ریختن آمال و آرزوهایش به ضرب کودتای اسارتبار ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شوربختانه خودکشی کرده، آشنا شد.
درهرحال، او با ورود به متن اثر آن را بارها خواند و بیآنکه به دقایق استدلالهای روسو پی برده باشد، چندان تحت تأثیر شیوهی نگارشاش قرار گرفت که در نامههای پدربزرگ به دایی منعکس شود.
پس از به پایان رساندن دورهی اول دبیرستان در دانشسرای مقدماتی تبریز، که از نهادهای آموزشی- تربیتی فرهنگساز مؤثر در آذربایجان بهشمار میآید و بسیاری از معلمان و استادان و نویسندگان و پژوهندگان و روشنفکران را پرورده، ادامهی تحصیل داد و ضمن توشهاندوزی از محضر دبیران مجرب، فرصت آن یافت که با طیف وسیعی از همدرسانی که از شهرستانها و شهرهای گوناگون آذربایجان، از آستارا و اردبیل و خلخال و سراب و گرمی و مشکینشهر و کلیبر و اهر گرفته تا اسکو و آذرشهر و مرند و خوی و مراغه آمده بودند، مناسبات دوستانه برقرار و با سنن و آداب مردمان گوشه و کنار آذربایجان آشناییای ولو سطحی و نسبی پیدا کند و مثلا با توصیف یک دوست کلیبری از قلعهی جمهور، به جنبش بابک خرمدین علاقهمند شود.
در بیستسالگی به استخدام فرهنگ، آموزش و پرورش بعدی درآمد و به روستای قایشقورشاق، که شهریار نخستین بار شهد شعر را، دههها پیش در آنجا، در مکتبخانهی ملاابراهیم چشیده بود، اعزام شد و با گشوده شدن درِ آن دبستان، خواهناخواه، درِ آن مکتبخانه، که آموزشگاه بسیاری از کودکان و نوجوانان قایشقورشاق و روستاهای همجوار بوده، بسته شد.
پس از آن تنها یک بار فرصت آن یافت که به نخستین معلم یکی از شاعران بزرگ و به باوری بزرگترین شاعر معاصر ایران ادای ادب و ارادت کند.
خاطرات رنگارنگ کودکی شهریار که در منظومهی حیدربابای اول انعکاسی شاعرانه یافته، هنوز در ذهنها زنده و بندهایی از آن شاهکار زبان و ادبیات آذربایجان بر زبانها جاری بود. حیدر بابای اول، که کوهک حیدربابای نشسته در میان قایشقورشاق و خشکناب را به یک قاف سرمنزل عنقا ارتقا میدهد، در ۱۳۳۲ منتشر گردید. این اثر ۷۶بندی به دریافت آقای مشروطهچی نهتنها نقطهی عطفی در زندگی هنری شاعر، بلکه سرآغاز مرحلهی نوینی در ادبیات آذربایجان بود. یازده سال پس از انتشار حیدربابای اول و سه سال پس از انتقال نخستین آموزگار قایشقورشاق به روستایی دیگر، یعنی در ۱۳۴۳ گذار شهریار بار دیگر به خشکناب و قایشقورشاق میافتد و حیدربابا به دیدن آن فرزند گم کرده، به سخن درمیآید:
بونه سس دیر عالمه سن سالیبسان
گل بر گؤرک اؤزون هاردا قالیبسان
چه غلغه است که به عالم فکندهای
باری بگو که رحل کجاها فکندهای
با این دیدار و بیدار شدن خاطرات غنوده در دامنهها، حیدر بابای ۴۹ بندی دوم از طبع شاعر فوران میکند و جاری میگردد، و با مقدمهی زندهنام استاد مرتضوی در ۱۳۴۶ منتشر میشود.
باری، معلم ما ده سال آزگار، یعنی تا ۱۳۴۹ در روستاهای حومهی تبریز و نیز در دبیرستان بستانآباد تدریس کرد. فراموش نمیکند که در نیمهی اول دههی ۱۳۴۰، زمانی که ضمن تدریس در روستا، در دانشگاه تبریز هم تحصیل میکرد، در مباحثه با رئیس فرهنگ وقت حومهی تبریز، که گفته بود «تو با کسی طرف صحبت هستی که بیش از ۲۰۰ جلد کتاب خوانده»، درآمده بود که او چندبرابر ۲۰۰ جلد خوانده است.
روزی هم که پس از انتقال به تبریز برای تعیین دبیرستانی که بایست در آنجا تدریس کند، به دایرهی تعلیمات متوسطهی ادارهی آموزش و پرورش استان مراجعه کرده بود، رئیس دانشسرای راهنمایی در حال تشکیل، زندهیاد ابوالحسن دیانت، در آنجا حضور داشته، به شنیدن ناماش از وی پرسیده بود که تو همان مؤلف «دو مبارز مشروطه» هستی؟ و پس از گرفتن پاسخ مثبت، باز پرسیده بود، حاضری کتابدار دانشسرا بشوی؟ او هم که با کتابخانهی دانشسرای مقدماتی، که قرار بود هستهی کتابخانهی در حال تأسیس دانشسرای راهنمایی را تشکیل دهد، آشنایی داشت؛ بیتأمل موافقت کرده بود. کور از خدا چه خواهد؟ معلوم است که دو چشم بینا.
از آن پس با تشویق و حمایت رئیسی کتابدوست شروع کرده بود به راهاندازی و تجهیز کتابخانهای که در اندکمدتی به یکی از کتابخانههای فعال و مؤثر تبریز تبدیل شد. یادش است روزی که دکتر عیسی صدیق اعلم، که تحصیلکردهی دانشگاههای فرانسه و انگلیس و آمریکا و دارای بیش از نیم قرن سوابق خدمات فرهنگی و فعالیتهای سیاسی، از جمله بنیانگذاری دانشگاه تهران و ریاست و استادی دانشسرای عالی و وزارت در چند کابینه و سناتوری و تألیف چند اثر غالباً آموزشی بود، گذارشان به دانشسرا افتاد، به کتابخانه هم سر زدند. مضمون سؤال و جوابی که بین ایشان و کتابدار چهره بست، از این قرار بود: چینش کتابها براساس کدام روش است؟ به روش مندرآوردی! روش مندرآوردی یعنی چه؟ راستش کتابها را به ده موضوع تقسیمبندی کرده، به هر موضوعی از صفر تا ۹ کدی داده، آنها را شمارهبندی کرده، برای هر کتاب هم فیشی درآوردهام که به ترتیب الفبایی نام کتابها در فیشدانها قرار گرفتهاند! حالا اگر من کتابی را از شما بخواهم، میتوانید برایم بیاورید؟ و کتاب «روش نوین در تعلیم و تربیت»، از تألیفات خودشان را نام میبرند. کتاب در چشمبههمزدنی به دستشان داده میشود و آنگاه میفرمایند: خیلی خوب است. اما این روش مندرآوردی تا زمانی کارآیی خواهد داشت که شما کتابدار اینجا باشید. بدون تردید، حق با ایشان بود. اما کتابخانه تا دو سه سال بعد از انقلاب به همان روش، و شاید بعضی از دانشجویان و دانشآموزان دانشسراهای راهنمایی و مقدماتی آن ایام شهادت بدهند که به انبوه مراجعان خود کارآیانه، خدمات کتابرسانی ارائه میداده است.
وی در سه سال پس از کتابداری تماموقت، ضمن حفظ مسئولیت کتابخانه، تا سال ۱۳۵۹ در دبیرستانهای دخترانه و پسرانه و دانشسراهای مقدماتی و راهنمایی و یکی دو ترمی هم در دانشگاه تدریس کرد. و سرانجام همزمان با دریافت تشویقنامهی ادارهی کل به مناسبت مقام اول آوردن شاگرداناش در بین دانشآموزان سال آخر دبیرستانهای استان، با صدور حکم بازنشستگی زودرساش مواجه شد. تدریس در مراحل مختلف تحصیلی، چه در روستا و چه در شهر، برایش شوقانگیز و ارضاکننده و انرژیزا بوده، بازخورد و واکنش پایانناپذیر آن از جانب اولیای شاگرداناش و خود ایشان حکم سرچشمهی لایزالی از محبت و اخلاص و لذت و عیش مدام را برایش داشته است و دارد. محض به دست دادن نمونه، به سه- چهار مورد از آنها اشاره میشود:
به یاد میآورد، پنج- شش سال پس از انتقالاش از یک روستا، آخوند همان روستا که پدر یکی از شاگرداناش بوده، در دیداری تصادفی به او میگوید: ده ما فقط یک معلم به خودش دیده، آن هم فلانی بوده است و بس. روزی هم مادر یکی از دانشآموزاناش به او متوسل میشود که دخترش را قانع کند که به بخت خود پشت پا نزند و خواستگار متمکناش را از در نراند. اما توضیحات دختر، که مثل دختران خودش میماند، مجاباش میکند که آیندهنگرتر از مادرش میباشد.
چهار پنج سال پیش هم یکی از شاگرداناش، پس از سیواند سال فارغالتحصیل شدن از دبیرستان، مثل خیلی دیگر از شاگردان سابقاش خواهان دیدارش میشود. قرار میگذارند در چهارراه آبرسان، جلو قنادی تشریفات همدیگر را ببینند. وقتی به آنجا میرسد، آقای میانسالی را که دستهگلی به دست داشته، میبیند و به جایش میآورد. او به طرفاش میآید و میخواهد دستش را ببوسد. بعد از آن که کشمکش درگرفته بین آن دو با روبوسی خاتمه میپذیرد، وی رو به تماشاگران کرده، میگوید: ایشان معلم من هستند. بعد از سالها آمدهام تا از زحماتشان تشکر کنم، معلوم میشود که به تازگی دکترای حقوق گرفته، در پل چوبی تهران دفتر وکالت دارد. یک سال پیش هم تنی چند از شاگردان قایشقورشاق در تهران به جمع خود دعوتاش میکنند تا خاطرات پنجاه و شش سال پیش را با هم مرور کنند. چند ماه پیش هم شماری از بانوانی که در سالهای پیش از انقلاب معلمشان بوده، با دستهگلی در دست دختر یکی از آنها به کلاس درساش در همین سالن بنیاد پژوهشی شهریار آمده بودند تا نشان دهند که معلمشان را هنوز هم فراموش نکردهاند؛ معلمشان هم ثابت کرد که آنها و همکلاسیهایشان را هرگز فراموش نمیکند. ذهن او از اینگونه یادها و یادکردهای وجدانگیر، که بعضیها نیز در به اصطلاح آن ور آب اتفاق افتاده، چندان و چنان آکنده است که بازنوشتن آنها، آن هم در روزگاری که هر بند کاغذ ۷۰ – ۸۰ هزار تومان و تیراژ کتاب… نگویم، که ناگفتنام بهتر است و چیزی که عیان است چه حاجت به بیان… هفتاد من کاغذ و فراغتی لازم دارد که ای کاش دستیاب شود.
چگونه میتوان برای چنین احساسهای بی روی و ریایی که از ژرفای صمیمیت و خلوص سرچشمه میگیرند، بهایی تعیین کرد؟ همیشه در سراسر دوران بیستواند سالهی معلمیاش و بعدها نیز، به سخنان فرهنگی بازنشستهای که به او و همکلاسیهایش که خود را برای معلمی آماده میکردهاند، اندرز میداده که آخر و عاقبت او را ببینند و عبرت بگیرند و تا کلاه به سرشان نرفته، فکر دیگری برای آیندهشان بکنند و خود را دستیدستی در منجلاب معلمیگرفتار نکنند و… از این قبیل ترهات اندیشیده، از این که نهتنها به هشدارهای معلم ریشسفیدکرده در کلاس و پیوندنایافته با شاگردان خود اعتنا نکرده، خوشحال است و خیلی هم از این که امکان ادامهی خدمتگزاری در آن ساحت دلخواه را نیافته، ناخرسند میباشد. اما از این که بسیاری از شاگرداناش او را هنوز هم به چشم معلم خود مینگرند، نیش نامرادیها بدل به نوش کامرانی میشود. این نگاه در نسلهای پیشین معلمان غالب بوده، چراکه معلمانی منزلت کسبشده از طریق به جای آوردن وظیفه و رسالت انسانی را به حقالتدریسهای دریافتی کذایی از کلاسهای سوپر فوقالعاده، که غالب خانوادهها از پرداخت چنان مبالغی ناتواناند، ترجیح میدادند. یاد و نامشان زنده باد. بگذریم.
او پس از آن به جای سفید کردن تخته سیاه، سیاه کردن کاغذ سفید را بیش از بیش پیشهی خود ساخت. ناگفته نماند که نوشتن را زودتر از آن شروع کرده بود و نخستین کتاباش «زمینهی اقتصادی و اجتماعی مشروطیت ایران»، در ۱۳۴۷ منتشر شده است.
بر آن بودم تا شمهای از روند آشنایی آن آشنا، با کتاب و کتابخوانی و کتابنویسی را هم بیان دارم. روندی پراعوجاج که توام بوده با پیشرفتنها و پسرفتنها و افتادن و برخاستنهایی. به تعبیر آن عزیز، همچون هستهی سنجدی به خاک افتاده هرجا نمیبود به خود کشید، سر از خاک درآورد و کج و معوج رشد کرده، درختی گشت گشن و مقاوم، با باری از سنجد، سنجدی که در صورت نبودن قاقا لیلی، از سر ناچاری قاقا لیلی به شمارش میآورند: «قاقا سیزلیقدان ایده یه قاقا دئیرلر». با این همه سنجد، گذشته از آن که خوراکی میباشد، دارای خواص دارویی و درمانی نیز هست! خود او را مادرش با ریختن چنگهای سنجد یا توت خشک در جیباش روانهی مدرسه میکرده است.
آنچه در این برههی زمانی به لطف دوستان و لطف این قلمزن عرضه شد، برشهایی بود از احوال و آثار یا زندگینامهی ناتمام او که آرزو دارد روزی آنچنان که شماری از دوستاناش از او میخواهند از سواد به بیاض آورده شود.
در پایان ضمن سپاسگزاری از همهی دوستان غایب و حاضر که به جهت کثرتشان که بیش و بیشتر باد، به جای بردن نامهای عزیز تکتکشان، سر در پیشگاه همگیتان به احترام خم میکنم و فرصت را برای قدردانی از انسانی که بدون زحمتپذیری و پایمردی همدلانهاش، پیمودن راه ناهموار و دشوار گذار زندگی دشوارتر و تحملسوزتر، بل امکانناپذیرتر میشد، مغتنم میشمارم؛ خانم لطیفه نوروزی، شریک زندگیام که با وجودش و مواظبتهای مادرانهاش خانوادهمان با شاخههای برومند، شکوفا شده است.
و ناگفته نگذارم که بزرگداشت خود را بزرگداشت نسلی از زحمتکشان عرصهی فرهنگ و ادب و هنر این مرز و بوم میدانم و به همهشان، همهتان شادباش میگویم.
این مقاله در مجله بخارا شماره ۱۵۱ (مرداد و شهریور ۱۴۰۱) منتشر شده است.