آسمان را بشویید (۱)/ محمدرضا شفیعی کدکنی

محمدرضا شفیعی کدکنی ـ عکس از بهرام افشار
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ـ عکس از بهرام افشار

 

این روزها، در پیِ بیماری کرونا، و بی‌حوصلگی‌های حاصل از آن ، به فکرم رسید که اندکی خانه‌تکانی کنم و مقدار زیادی چیزهایی را که در چند کارتن جمع شده بود، غربال کنم و دور بریزم.

در میانِ چیزهایی که آمادۀ دور ریختن بود چشمم به کاغذی افتاد که با مدادی کمرنگ رویش سطرهایی به زحمت خوانده می‌شد متوجه شدم که تحریر منظومی است از یکی از شعرهای «تی.اس. الیوت» که پنجاه و چند سال پیش ترجمه کرده بودم و در «جهان نو» (۲) چاپ شده بود. وقتی بعد از پنجاه سال این ترجمۀ منظوم را خواندم حیفم آمد که آن را دور بریزم، مناسب دیدم که هر دو تحریر را (منظوم و غیر منظوم) در کنار هم چاپ کنم. به نظرم تحریر منظوم، به خاطر موسیقیِ شعر و موسیقیِ کلمات به مراحل بهتر از تحریر غیر منظوم است تا نظر شما چه باشد!

نخست ترجمۀ غیر منظوم را که در «جهان‌ نو» چاپ شده بود، بخوانید و سپس ترجمۀ منظوم را که برای نخستین بار، اینجا، چاپ می‌شود.

ش.ک

مهرماه ۱۴۰۰

 

«تی. اس. الیوت» اگر بزرگترین شاعر انگلیسی‌زبان قرن ما نباشد بی‌گمان مشهورترین آنهاست و پر تاثیرترین ایشان، زیرا هم در زمینۀ شعر و هم در زمینۀ نقد ادبی، کارهای او در حوزۀ وسیع‌تری از دنیای انگلیسی‌زبان تاثیر به جای نهاده و امروز نشانه‌های نفوذ او را در میانِ آثار ادبی ملل مشرق نیز  کم و بیش می‌توان سراغ گرفت.

نمایشنامۀ منظوم او به نام «قتل در کلیسیا» (۳) یکی از معروف‌ترین آثار الیوت و بالطبع یکی از برجسته‌ترین کارهایی است که در عصر ما در این زمینه انجام شده‌است و مثل بسیاری از آثار او ته‌رنگ مذهبی و حال و هوای مسیحی دارد.

الیوت این نمایشنامه را در سال ۱۹۳۵ و در آن اوضاع و احوال سروده است؛ قطعه‌ای که ترجمۀ آن در اینجا آورده می‌شود یکی از آوازهایی است که دستۀ همسرایان (۴) در پردۀ دوم نمایشنامه می‌خوانند و این هنگامی است که توماس به دست سلحشوران کشته شده است.

تی.اس.الیوت
تی.اس.الیوت

هوا را پاکیزه کنید و آسمان را تطهیر کنید و باد را بشویید و سنگ از سنگ بر گیرید و همه را شستشو دهید

زمین ناپاک است و آب ناپاک است و ما و چهارپایانمان

به خون ملوَّث شده‌ایم

سیلابی از خون چشمان مرا کور کرده انگلستان کجاست؟

و کجاست کِنت (۵) و کجاست کَنتر بری (۶) ؟

آه! دور، دور، دور، در گذشته.

و من سرگشته‌ام

در سرزمینی از شاخه‌های سترون که اگر بشکنم‌شان خون از آنها جاری می‌شود و سرگشته‌ام در سرزمینی از سنگ‌های خشک که اگر آنها را لمس کنم خون از آنها جاری می‌شود.

چگونه، چگونه می‌توانم بازگردم به سوی آن فصل‌های نرم و آرام؟

ای شب! با ما بمان! خورشید را متوقف کن، فصل‌ها را

بازدار، مگذار روز بیاید، مگذار بهار بیاید

می‌توانم آیا دیگر بار به روز بنگرم و به اشیاء عادی آن و همه را

آغشته به خون بینم از میان پرده‌ای از خون

فرو ریزنده.

ما در آرزوی رویداد هیچ حادثه‌ای نیستیم

و آن فاجعۀ ویژه را دریافته‌ایم

آن زبان شخصی و آن شوربختی همگانی را

زنده‌ایم و پاره‌ای از زندگی داریم

وحشت در شبی که به پایان کار روزانه منتهی می‌شود

وحشت از روزی که به خواب منتهی می‌شود

اما سخن گفتن  در بازار به هنگامی که دست بر روی جاروب است

و ساعات شب، خاکستر انبوه می‌کند

و آتشگیره ریخته شده بر روی آتش، در طلوع خورشید

این کارها حد و مرزی برای رنج‌های ما نهاده.

هر هراسی را حدی است

در زندگی وقتی برای غم‌های طولانی نیست

اما این، این بیرون از زندگی است، بیرون از زمان است

ابدیتی پیوسته از گناه و بدی

ما به پلیدیی آلوده شده‌ایم که نمی‌توانیم آن را بشوییم

با جانوران موذی خارق‌العاده یگانه شده‌ایم

تنها ما نیستیم، تنها خانه نیست، تنها شهر نیست.

بلکه همۀ جهان است که پلید شده است.

هوا را پاکیزه کنید، آسمان را تطهیر کنید

باد را بشویید، پوست از بازو

بردارید، غصه را از استخوان بردارید

و همه را بشویید، سنگ‌ها را بشویید

استخوان‌ها را بشویید، مغزها را بشویید

روح را بشویید

بشویید

بشویید.

 

ترجمۀ م. سرشک

 

 

آسمان را بشویید

آسمان را بشویید

بادها را،

          هوا را،

                  بروبید

هرچه برجاست، از سنگ تا سنگ.

 

خاک ناپاک

آب ناپاک

با ستوران، دوانیم

غرقه در خون ستورانِ چالاک

 

دیدگانِ مرا کور کرده‌ست

موج‌ساری و خیزابی از خون

 

انگلستان کجا؟

                 کِنت و کَنتر بری کو؟

وه چه دورند و دورند و دورند

در غبارانِ ایّام

من،

    سر آسیمه گون و بی‌آرام

در زمینی پُر از ساقه‌های سَتَرون

که اگر بشکنم ساقه‌ای را

خون برون جوشد، از هر کرانی

در دل سرزمینی، همه سنگ

سنگ‌هایی همه خون‌فشانان ……

 

چون توانم دگر بازگشتن

سویِ آن فصل‌های بِه آیین

نرم و آرام

هان درنگی کن ای شب! درنگی!

هان فروبند

راهِ خورشید را از شُد آیند

فصل‌ها را بگو تا نیایند

روز را گو نپاید ، نپاید

با بهاران بگو تا …..

 

می‌توانم دگرباره آیا

روز را بنگرم،

                نیز و هر چیز

غرقه در پرده‌ای خون فرو ریز؟

 

نیستیم، آه !

چشم در راه هیچ آرزویی

غرقه‌گانیم، در شوربختی

زندگانیم، امّا

پاره‌ای زندگی، بهرۀ ماست

 

در هراس از شبی بی‌کرانه

روی در خواب، خوابی شبانه

 

دم زدن در درازایِ بازار

دست بر روی جاروب

در زمانی که ساعاتِ این شب

می‌فشانند خاکستری ریز

با فروزینه‌ای آتش انگیز

در بَر آمدگهِ نورِ خورشید

این‌همه حدّ و مرزی‌ست شاید

لحظۀ بیکران‌سنجِ ما را

اَندُه و سختیِ رنجِ ما را

هر هراسی کرانی شناسد

در فراخای جایی نه پیدا

لیک، اینجا،

آنچه بر ما رَوَد زندگی نیست

زان که بیرونِ مرزِ زمانیم

بیکرانی تَبَه از گُنه وز بدی‌ها

 

هرگز و هیچ شوییدنی نیست

این پلیدی که در ما و با ماست

مردمانیم

با گزندِ دد و دیو گشته یگانه

پای تا سر جهانی‌ پلیدی‌ست

هیچ بر جا نمانده

نه سرا و نه شهر و نه گیتی

هر چه بینیم و دانیم، تنهاست.

آسمان را بشویید و

                      همسان،

بادها و هوایِ دمان را

پوست از بازوان برگشایید

و همه،

        هرچه،

                یکسر بشویید

سنگ‌ها را و فرسنگ‌ها را

سنگِ ستوار و هم استخوان را

هان بشویید.

مغزها را بشویید

هم بشویید روح و روان را

[شستشویی دهید آسمان را]

 

 

ـ نقل از مجله «بخارا»، شماره ۱۴۹، فروردین ـ اردیبهشت‌ ۱۴۰۱

 

 

پی‌نوشت‌ها:

۱) عنوان را مترجم افزوده است

۲) فروردین – اردی‌بهشت ۱۳۴۸ (سال ۲۴ شماره ۱)

۳) Murder in the Cathedral

۴) Chorus

۵) kent

۶) Canterbury