درباره ابن بطوطه و سفرنامهاش / محمدعلی موحد
(متن سخنرانی در شب ابنبطوطه ـ پنجشنبه، چهاردهم مهرماه 1390، خانه هنرمندان)
هر كو برود چيزي از او ميماند
از بد بد و از نيك نكو ميماند
آن چيز فرومانده نميدانم چيست
چيزي است كه عقل از او فرو ميماند
اين رباعي يكي از فلسفيترين رباعيات خيام است كه تاكنون شرحي و تفسيري درباره آن نشنيدهايم. شاعر ميگويد چيزي از گذشته در ياد آيندگان ميماند و استمرار پيدا ميكند و اين شايد رمزي است از بقاي روح كه هستي با مرگ پايان نميپذيرد. چيزي از آدمي ميماند و به عالم يادها انتقال مييابد. ميگويند انسان تنها موجودي است كه تاريخ دارد. معناي آن چيست؟ يك معناي ظاهري اين است كه گذشته انسانها ضبط ميشود و به صورت تاريخ درميآيد و در دسترس آيندگان قرار ميگيرد. آيندگان از نگرش، منش، كردار و پندار گذشتگان آگاه ميشوند و راه آنان را پي ميگيرند و اين سر ترقي و پيشرفت اين موجود انسان نام است كه او را از ساير موجودات ممتاز ميگرداند. تمام پيشرفتهاي بشري خانهزادان تاريخ هستند چراكه پيشرفت در پرتو چراغ تاريخ صورت ميگيرد. هرچه در خانه و مدرسه و در اجتماع ياد ميگيريم، حاصل عمل گذشتگان و گزارشي از تفكرات آنان است. از خط، زبان، هنر، فلسفه و… هرچه داريم و فرا ميگيريم، از گذشته است و اين يعني تاريخ.
اما تاريخ داشتن انسان يك معناي ژرفتري هم دارد و آن اشاره به تاريخ آگاهي و توجه به تاريخ است كه در نهاد بشر سرشته شده است. حيوانات و شايد موجودات ديگر هم چيزي از گذشته فرا ميگيرند ولي آن فراگيري به صورت ناآگاه است و نه از سر آگاهي و هوشمندي. آن فراگيري از سر آگاهي و هوشمندي است كه مايه پيشرفت ميشود و آموختن نام دارد. تاريخ قصه است؛ قصه گذشتگان. و انسان نيازمند قصه است يعني نيازمند به مرور احوال گذشتگان و آنجا كه قصه واقعي در ميان نباشد، دست به جعل قصه ميزند. ساختن قصه از مختصات انسان است و حكايت از نياز
دروني او به ارتباط با گذشته دارد و قصهها تماما – چه واقعيت داشته باشند و چه تخيلي و پنداري باشند – در ظرف گذشته جريان پيدا ميكنيد.
اما دوست عزيزم دهباشی كه اين مجلس مرهون همت اوست از من خواسته است كه در سخنانم بيشتر نظر به جوانان داشته باشم كه احتمالا از ابنبطوطه تنها نامي شنيدهاند و نميدانند كه او كيست و چرا من سفرنامه او را ترجمه كردهام. خب، عرض ميكنم كه ابنبطوطه در درجه اول يك قصهگو است؛ قصهگويي بسيار تيزهوش و تيزبين و گرمدهن. او نه مرد تحقيق، تتبع، فلسفه، رياضي و اين قبيل چيزهاست و نه اهل معنويات، دين، عرفان و عوالم مبتني بر كشف و شهود، آري او يكپا در مدرسه دارد و پاي ديگر در خانقاه، اما نه در مدرسه ميماند و نه در خانقاه. اصلا او قصد ندارد در هيچجا بماند. در سفري هم كه رفت و قريب 30 سال طول كشيد، در هيچجا قصد اقامت نكرد. حتي ميگويد دوبار از يك راه نميرفتم. هشت سال در دهلي به عنوان قاضي مذهب مالكي جاه و مقامي داشت اما مسلمانان دهلي غالبا حنفي بودند و اندكي شافعي، مالكي اگر هم بود نادر بود. او هشتماه نيز در مالديو عنوان «قاضي اعظم» داشت يعني قاضيالقضات، آخر سر هم در شهر تامسنا از مراكش قاضي بود كه اجل محتوم سراغش آمد. كاتبان بعضي از نسخههاي خطي سفرنامه او را به عنوان «الشيخالامام» معرفي كردهاند. ويرايشگر سفرنامه او ابن جزي كه مردي دبيرپيشه و شاعر بود، او را «شيخ فقيه زاهد پرهيزگار ثقه داناي هوشمند» ميخواند. از من بپرسيد، در هوشمندياش شك ندارم. هوشمند بود اما القاب ديگرش را واقعا نميدانم كه بود يا نبود. او البته فقه خوانده بود. تمايلات صوفيانه عميق هم داشت حتي گاهي چله مينشست و رياضت ميكشيد. پرهيزگاريش هم البته در اين حد كه كلاه ديگري را بر ندارد و جيب كسي را نزند، آري پرهيزگار بود. اما او نه متخصص و صاحب نظر در فقه بود و نه مظهر زهد و تقوي بود و نه آمادگي آن را داشت كه دل از دنيا بركند و از لذات زندگي چشم بپوشد. پروفسور گيب، مترجم انگليسي سفرنامه او، ميگويد آميزهاي بود از فرشته و شيطان. شايد اين مناسبترين وصفي است كه درباره او ميتوان آورد. رند است و در حق او كس اين گمان ندارد. اما كسي نميتواند انكار كند كه او قصهگويي چيرهدست و تيزبين است كه آنچه را كه ميبيند با تمام باريكيها و ظرايفش به خاطر ميسپارد و با شيريني و گيرايي خاصي بازگو ميكند. من او را به عنوان قصهگو شناختم و حكايتهاي او بود كه مرا مجذوب خود كرد. آشنايي من با او به نخستين سالهاي نوجواني برميگردد. پدرم كه در روزگار خود از بازرگانان معتبر بود، در سراشيب حوادث همه نفايس و طرايف اموالش را فروخته بود. من آن سالهاي رفاه و رخاء پدر را نديده بودم. كتابهايي كه از بقيهالسيف حراجها در خانه ما باقي مانده بود، منحصر بود به چند جلد كتاب دعاي مورد علاقه شخصي پدر و چند جلد كتاب به زبان تركي كه خريداري نداشته و چند كتاب پارهپوره ناقص مانند گلستان و تاريخ معجم و وصاف و جهانگشاي نادري و تذكرهالشعراي دولتشاه سمرقندي كه هيچكدام كامل و تمام نبودند و حتي ارزش آن را نداشتهاند كه خريداران اموال زحمت حمل آنها را متقبل شوند و من كه حتي پول براي خريد كتابهاي درسي خود را نداشتم، با اوراق زخمخورده و تحقيرشده اين كتابها انس گرفتم و به قول مولانا چون سگ قحط كه در استخوان افتد، با ولع و شوق تمام آنها را ميخواندم و از جمله آن كتابها جلد اول مرآت البلدان تاليف اعتمادالسلطنه بود كه در واقع دانشنامه شهرها و آباديها است و مولف در ذيل شهرهايي مانند اصفهان و ايذه و بغداد و تبريز كه ابنبطوطه از آنها ديدن كرده شرحي را از سفرنامه وي نقل كرده است. در همان زمانها كه دو خاورشناس معروف فرانسوي، ديفرمري و سانگينتي، مشغول چاپ متن كامل سفرنامه ابنبطوطه بودند، اعتمادالسلطنه هم در پاريس مشغول تحصيل بود و با اين كتاب آشنايي پيدا كرده بود.
اين بود سابقه آشنايي و دلبستگي من با ابنبطوطه، بعدها كه من در دوران خلع يد در آبادان به سر ميبردم، در يك دكان كهنهفروشي يك نسخه از مختصر بيلوني را پيدا كردم كه گزيدهاي است از رحله ابنبطوطه، كتاب او مرا بر سر شوق آورد كه در جستوجوي متن كامل رحله باشم و بالاخره چندماهي پس از كودتاي 28 مرداد 1332 كه به تهران آمدم، ترجمه را براساس متن منقح چاپ پاريس شروع كردم و در آن روزهاي تلخ و نوميدي ابنبطوطه مونس و همدم من شد و روزها و شبها با او به سر آوردم. تصادفا همين مختصر بيلوني بود كه سبب آشنايي خاورشناسان با رحله ابنبطوطه شد چون اول كشيش انگليسي به نام سموئيللي مختصر بيلوني را پيدا كرد و ترجمهاي از آن به سال 1829 به دست داد و آن مايه توجه محققان شد كه رفتند سراغ متن كامل، و چاپ آن چنانكه اشاره كردم، به همت دو خاورشناس فرانسوي در پاريس به انجام رسيد.
باري، ابنبطوطه چنانكه گفتم از روزي كه شناختمش هيچگاه مرا رها نكرد. روزهايي كه به ترجمه او پرداختم، دست مرا گرفت و همراه خود به 700سال پيش برد، زمان جوانيهاي حافظ، با هم ميهمان قاضي مجدالدين شيرازي شديم كه ممدوح حافظ بود و مردم شهر، مولاناي اعظمش ميخواندند. قاضي مجد در 756 وفات يافت و تاريخ وفات وي را حافظ در عبارت «رحمت حق» رقم زد: كنف رحمت حق منزل او دان وانگه/ سال تاريخ وفاتش طلب از «رحمتحق»، با ابنبطوطه به زيارت سعدي رفتم. درست زماني بود كه عليابن احمد بيستون به جمع و ترتيب ديوان سعدي اشتغال داشت. سعدي را در خانقاهي كه خود در اواخر زندگي ساخته بود، دفن كرده بودند. خانقاه او باغ قشنگي داشت و سفرهخانهاي، تربت او زيارتگاه مردم شيراز شده بود. ميآمدند آنجا در سفرهخانه غذا ميخوردند و لباسهاي خود را در حوضچههاي مرمرين خانقاه ميشستند. با ابنبطوطه به زيارت شاهچراغ رفتيم. در مسجد جامع شيراز پاي درس قاضي مجدالدين نشستيم. سر خاك شيخ شطاح روزبهان بقلي و شيخعزالدين زركوب رفتيم. در مدرسه و خانقاهي كه در كنار مزار شيخ ابوعبدالله خفيف ساخته بودند، شبهاي آدينه مراسمي با حضور تاشخاتون مادر شاه شيخ ابواسحاق برگزار ميشد. آن شيخ ابو عبدالله خفيف از همدورههاي جنيد و حلاج بود و اين شاه شيخ ابواسحاق همان است كه حافظ در زمان دولت او گفت:
راستي خاتم فيروزه بواسحاقی
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود
اين شاه شيخ كه هم شاه بود و هم شيخ، آدم خوبي بود گشادهدست بود و نامجو، هرگز گمان نميبرد كه دولتش به آن زودی سرآيد، دست به يك كار بينظيري هم زده بود و آن نظيرهسازي به ايوان كسري و طاق مداين بود كه عبيد زاكاني شعرها در وصف آن ساخته است. شاه شيخ معماري از تبريز آورده بود كه مهندسي بنا را برعهده داشت و مردم شيراز ذوقزده بودند كه شهرشان تالي مداين خواهد بود و داوطلبانه در كار كندن پي و تهيه ابزار و مصالح آن بنا مشاركت ميكردند، اما روزگار به كام شاه شيخ نبود، مبارزالدين مظفر، همان كه حافظ محتسب شهرش ميخواند، در يورشي بيامان كاخ آرزوهاي او را در هم ريخت.
با ابنبطوطه به اصفهان رفتيم و دو هفته در خانقاه علي بن سهل مهمان بوديم. ابنبطوطه از دست شيخ خانقاه خرقه پوشيد، شيخ يك خرقه نفيس پولكدار، معروف به هزار ميخي، به او داد. همراه اردوي سلطان ابوسعيد بهادرخان، آخرين پادشاه معتبر از سلسله ايلخانان مغول، از بغداد تا تبريز رفتيم. در راسته جواهرفروشان تبریز به تماشاي انواع جواهرات نشستيم كه چشمها را خيره ميكرد و غلامان زيبا با جامههاي فاخر، دستمالهاي ابريشمين بر كمر بسته، در خدمت جواهرفروشان بودند و جواهرات را به زنان ترك عرضه ميكردند. به آبادان رفتيم و تكيه خضر را ديديم كه در روزگار ما ويرانهاي بيش از آن به جاي نمانده است. در ايذه با اتابك افراسياب دوم فرمانرواي لرستان ملاقات كرديم و در مراسم تعزيهداري كه به مناسبت مرگ تنها فرزند او برپا شده بود، شركت جستيم. در قونيه به زيارت تربت جلالالدين محمد مولانا رفتيم كه 60سال پيش درگذشته بود و پيرواني داشت كه به نام او «جلاليه» خوانده ميشدند.
با ابنبطوطه به روسيه رفتيم، به استانبول رفتيم كه هنوز دست مسلمانها نيفتاده بود. امپراتوري بيزانس در داخل حصار شهر واپسين نفسهاي خود را ميكشيد. به هندوستان و مالديو و سيلان و جاوه و چين رفتيم و هر كجا كه رفتیم نهتنها در ايران و فرارود و افغانستان كه قلمرو سنتي فرهنگ ايران بود بلكه در دوردستترين نقاط از اقصاي شرق تا مغرب و اندلس، جا به جا نشان از زبان و فرهنگ ايران بود و نخبگان ايراني از بازرگان و فقيه و صوفي همه جا حضور داشتند.
بايد بگويم كه سفرنامه ابنبطوطه سبب توجه ويژه خاورشناسان به گستره نفوذ ايران در جهان آن روز شده است. حتي در فهرست كارهايي كه عربها در پيرامون رحله كردهاند، چند رساله و مقاله درباره ايران ديده ميشود. مثلا «وجه ايراني فيرحله ابنبطوطه» يا عناوين مشابه ديگر. دكتر عبدالهادي التازی كه بهترين و قابل اعتمادترين متن عربي رحله چاپ فرهنگستان مراكش را فراهم آورده. خود دو رساله مستقل درباره ايران دارد. در مقدمه رحله هم ميگويد: الفارسيه كانت منتشره في المنطقه كلها حتي في بلادالصين.
ابنبطوطه در گزارشهاي خود به جنبهها و ساحتهاي مختلف اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي و سياسي توجه دارد و تقريبا هيچ بعدي از ابعاد زندگي مسلمانان آن عصر نيست كه ابنبطوطه اطلاعات جالبي درباره آن ارائه نكرده باشد. سفرنامه او خزانهاي از اصطلاحات رايج روزگار است. اصطلاحاتي كه اكنون براي ما ناآشنا مينمايد و من حدود 700 تا از آنها را در آخر كتاب فهرست كردهام. فهرست مشتمل بر نام انواع ظروف، البسه، كفش، كلاه، زر، زيورها و ميوهها و درختان و… ژانسن مستشرق بلژيكي رحله را اطلس اغذيه مشرقزمين (l’Atlas gastronomique de l’orient) مينامد. رحله يادداشتهاي سفر است، تاريخ و زندگينامه خودنوشت است، داستان است، همه اينها هست و خيلي چيزهاي ديگر. سرتاسر آن حكايت نخبگان فرهنگي و سياسي است. مرادم از نخبگان فرهنگي علما و مشايخ تصوف هستند كه دو بستر عظيم فرهنگ زمان يعني مدرسه و خانقاه را نمايندگي ميكردند و مرادم از نخبگان سياسي، پادشاهان، امرا، وزرا و ديوانيانند كه حكومت ميراندند و زمام امور را در دست داشتند. توجه به نخبگان فرهنگي در اوايل سفرنامه بيشتر و پررنگتر است. ولي هرچه پيشتر ميرود، توجه به نخبگان سياسي معطوف ميشود و دلمشغولي ابنبطوطه با ارباب قدرت بيشتر ميشود. اما يك منظر ديگر هم هست كه رنگ و جذابيت خود را از اول تا آخر اين سفر 30ساله از دست نميدهد و آن منظر زن است. ابنبطوطه تا از زادگاه خود جدا ميشود، در همان روزهاي اول سفر كه به صفاقس ميرسد، دختري را عقد ميكند و چون به طرابلس (تريپولي ليبي) ميرسد، عروس راه مياندازد اما وقتي با پدرزن خود بگومگو پيدا ميكند، خيلي به راحتي آن زن را طلاق ميدهد و يك دختر قابسي را به جاي صفاقسي ميآورد و كاروان را يك روز نگه ميدارد تا همسفران در وليمه عروسي شركت كنند و اين جريان همينطور ادامه دارد. در شام، مكه، شيراز و آناتولي و دشت قبچاق و مالديو و… حتي در آفريقاي مركزي هرجا كه ميرود ديده از روي زن برنميدارد و از سخن گفتن درباره تعلقات خاطر خود باز نميايستد، از ياد زناني كه در اين سفر دور و دراز دلش را ربوده بودند، از بردن نام آنها چون گلستان، حورنسب، مرغليطه (مارگارت)، مباركه و… از توصيف خلق و خوي و ادا و اطوار آنها ابا نميكند. رحله ابنبطوطه از اين نظر منبع بسيار غني و گرانبهايي است كه ما را از اوضاع و احوال و شرايط زندگي اين نيمه هميشه مستور و پنهان جامعه آگاهي ميدهد.
(نقل از بخارا 139 ـ مهر و ابان 1399)