گزارش دیدار و گفتگو با هارون یشایایی/ آیدین پورخامنه
عکسها از ژاله ستار
یکصد و هفتادمین نشست پنجشنبه صبحهای بخارا به دیدار و گفتگو با هارون یشایایی اختصاص داشت، این جلسه بیست و چهارم خردادماه در خانه و شهرکتاب وارطان برگزار شد.
علی دهباشی، مدیر مجله بخارا بهانه برپایی این جلسه پنجشنبه صبح بخارا را انتشار کتاب «روزی که اسم خود را دانستم» نوشته هارون یشایایی اعلام کرد و گفت:
کتاب مدتی است که منتشر شده ولی به علت تعطیلاتی که شکل گرفت، جلسه مخصوصی برایش برگزار نشد. کم و بیش درباره یشایایی آگاهیهایی دارید به خصوص که دیشب (شب تختی و اسطورههای فرهنگ فارسی) مفتخر بودیم آخرین کار ایشان را در زمینه تهیه کنندگی فیلم سینمایی شهسوار به کارگردانی علی شاهمحمدی درباره زندگی جوان پهلوان تختی ببینیم که البته فرصت نقد پیش نیامد و امیدواریم جلسه نقد این فیلم را برگزار کنیم.
امروز بیشتر به وجه دیگری از یشایایی میپردازیم و آن وجه داستاننویسی ایشان است. یشایایی در چند زمینه کار کردهاند. در زمینه نقد مسائل اجتماعی و سیاسی به خصوص مسائل روز جهانی و ایران و در زمینه مسائل خاورمیانه، مسائل فلسطینیان و سایر مسائل اجتماعی مقالاتی در روزنامه شرق منتشر کرده اند. ایشان متولد 1314 هستند، چند نقطه عطف در زندگیشان وجود داشت یکی مساله تولدشان در یک محله بسیار قدیمی که این محله خود یک جریان فرهنگی و اجتماعی را در گذشته خود و بعد، دارد، عودلاجان یادآور خاطرات بزرگی از دوران مشروطیت تا به امروز است که هنوز دست نخورده باقی مانده است.
نقطه عطف دوم ایشان ورود به دانشگاه تهران است. این ورود در دوران حساس جامعه ایران بود یعنی در اواسط سالهای 30 و زمینه اجتماعی که در آن زمان بود و طبیعی است که ایشان هم برکنار نبود و به علت علاقهمندی که به فعالیتهای اجتماعی و سیاسی داشتند وارد فعالیتهای اجتماعی میشوند و درکنارش فارغالتحصیل میشوند. سومین بخش تاسیس موسسهای است که موسسه تبلیغاتی و فرهنگی است که با همکاری دوست قدیمی شان، بیژن جزنی انجام شد. دورهای حرفهای در کار که زمینه کار ایشان در دوره بعد از انقلاب را ساخت که تاسیس شرکت پخش ایران است. با این کار او بنیان تهیه کردن مهمترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران مانند هامون، اجارهنشینها، ناخدا خورشید و بسیاری از فیلمهای دیگر را بنا نهاد؛ در کنار اینها فعالیتهای روشنکری او در جامعه یهودی ایران مهم است. سردبیری نشریه و حضور در جامعه روشنفکری یهودیانی که در کنار و جدا از آنچه هویت یشایایی را برای ما میسازد، نیست.
هارون یشایایی درباره فضای ذهنی که داستانهای کتابش در آن شکل گرفت، محیطی که متولد شدند و سابقه ذهنی که خاطره ذهنی او را تشکیل میدهد، توضیح داد:
– در مفهوم عام مایه خیر است. همانطور که گفته شد من در خانواده یهودی پراولاد متولد شدم وچون دو سه ماهه بودم که پدرم فوت کرد با یک فضای متفاوتی با یک خانواده معمولی رشد کردم. ما 6 برادر و سه خواهر بودیم که من آخرین آنها بودم. هیچ جای تاریخ ایران را نمیتوانید مطالعه کنید که یهودیان در آن حضور نداشته باشند یعنی در مسیر تاریخ ایران از هخامنشی تا به امروز همواره در گوشه ای حضور داشتند. پیدا و پنهان بودند و گاهی به دلیل فشارها سعی میکردند در پشت چراغ بمانند و گاه آزادی بیشتری داشتند در هر صورت سرنوشت آنها، سرنوشت ملت ایران بود که در جامعه یهودیان مهم است. در آخرین سرشماری قبل از سال 1320 که تقریبا تمام یهودیان تهران در محله قدیمی تهران زندگی میکردند، تعداد آنها حدود 6 هزار نفر بود. اینها در گتو جداگانه نبودند در محله عودلاجان هنوز هم یهودیان و مسلمانها کنار یکدیگر زندگی میکنند.
در فعالیتهای سیاسی خود به عنوان یهودی یا انسانی که که جهان را از نگاه چپ میبیند هیچ وقت به عنوان یهودی مورد تعرض قرار نگرفتم گرچه در جوامع مسلمان بزرگ شدم. زندگی یهودیان ایران بخشی از تاریخ ملت ایران و بخشی از فرهنگ ملت ایران است که پذیرای قومیتها، ملیتها و مذاهب بود. بیش از همه فرهنگ ایرانی بود که تعلقپذیر برای فرقهها و اقوام بود. در ایران اگر توجه کنید، میبینید که کرد، لر، بلوچ و عرب، یهودیان، مسلمانان، مسیحیان و حتی بهاییان همه در جغرافیای ایران کنار یکدیگر زندگی میکنند. این بیشتر قابلیت فرهنگ مردم ایران است. من سعی کردم در این کتاب آنچه خود در آن بودم و آنچه شنیدم را برای ترسیم سیمای یهودیان استفاده کنم چون سیمای یهودیان ایران به خوبی ترسیم نشده است. این کتاب که اگر زنده بودم و عمری برای من و حوصله ای برای خوانندگان بود جلد دومی خواهد داشت، در جلد اول سعی کردم به تصویر بکشم که در واقع جامعه یهودی هم مانند بقیه ملت ایران است و در زمان سختی جنگ، فقر را در جامعه کلیمیان تجربه میکردیم. ما صفهای طویل را برای بدست آوردن یک تکه نان تجربه میکریم. یهودیان هم مانند مسلمانان، فرقی نمیکرد. فرهنگی که ما در آن زندگی میکردیم قبل از اینکه جریان تفکر صهیونیستی غلبه پیدا کند، یهودیان چیزی از اختلافات نمیدانستند و اگر مورد تعرض و بیحرمتی قرار میگرفتند، این را سرنوشت خود میدانستند و تحمل میکردند. همینطور هم باید باشد و من در این کتاب و باقی نوشتهها به این نکته توجه دارم که بعد از توسعه فعالیتهای سیاسی صهیونیستها، یهودیان ایران، تسلیم آن سیاست نشدند. بعد از جنگ جهانی دوم و تشکیل کشور اسرائیل تمام کشورهایی که در قلمرو کشورهای اسلامی بودند از مصر، الجزیره، سوریه، عراق، لبنان، یمن و تمام حوزه کشورهای اسلامی، کودتا یا انقلاب شده است و تغییر کیفیتی مشخص به وجود آمدهاست، در همه تغییرات این نظامیان بودند که کودتا کردند و به قدرت رسیدند. با وجود اینکه نظامیان با شعارهای دینی نمیآیند و با روحیه دینستیزی وارد نمیشوند، در قلمرو تمام کشورهای اسلامی، یهودیان از تمام کشورها رفتند ولی وقتی در سال 1357 انقلاب ایران اتفاق افتاد، با اینکه انقلاب اسلامی است و با شعارهای دینی شروع شد و طبعا رهبر دینی دارد ولی تاکید میکنم که این استثنا در تاریخ است که یهودیان به شکل سازمانی باقی ماندند.
درباره کتاب اینکه در تمام داستانها حضور دارم ولی این حضور شخصی نیست، یک منِ یهودی است که غصهها و شادیها را بیان میکند و خواستم در اینجا یک من یهودی را معرفی کنم که هرکسی میتواند باشد.
علی دهباشی پرسید: در ادبیات فارسی و رمان و داستانهای معاصر از زندگی ارامنه، زرتشتیها داستان جاوید اسماعیل فصیح که درباره زندگی زرتشتیان بود، موجود است اما در عرصه رمان و داستان نمونهای برای زندگی یهودیان نداشتیم. کار یشایایی نخستین کاری است که ما را به زندگی یهودیان جامعه ایران میبرد به خصوص در محله ای که از این جهت کلایسک است، وارد مناسبات، فرهنگ و فولکلور مردم این جامعه میشوند.
آرش آبایی با بیا اینکه سعی میکنم تاریخچه و پیشینه ای از نشر جامعه یهودی بیان کنم تا به کتاب یشایایی برسم. متنی را از کتاب یشایایی را خواند و گفت:
«… این تلاش شاید بتواند مردمی را معرفی كند كه كمتر شناخته شدهاند و گاه با بدبینی و سوءظن مورد قضاوت قرار گرفته و در بسیاری موارد به دلیل محدودیت و ترس از بازگو كردن زشت و زیبای زندگی خودداری كردهاند…» مقدمه مجموعه داستان، هارون یشایایی، نشر شهاب ثاقب، 1396.
یهودیان ایران بسیار کم دست به نشر کتاب جهت معرفی دین و فرهنگ خود پرداختهاند که دلایل آن متعدد است، که از مهمترین آنها: ترس، محافظه کاری و چه بسا تصور عدم ضرورت (لازم نیست که خود را معرفی کنیم) آن بودهاست. هر چند بعدها این فضا در خارج از ایران و توسط کلیمیان مهاجر ایرانی شکسته شد، اما بحث ما در مرزهای ایران ادامه مییابد.
در بخش دین، کار عظیم ترجمه تورات و عهد قدیم به فارسی را مسیحیان پروتستان بر عهده گرفتند و توان و اهداف تبشیری ایشان برای نشر گسترده این متن، عذری تقریبا موجه برای یهودیان ایران بود که تلاشی برای ترجمه مجدد آن نداشته باشند، مگر ترجمه پنج کتاب تورات و مزامیر داوود و کتاب استر در دهههای 60 و 70 خورشیدی، آن هم در گستره محدود جامعه کلیمی و جهت رفع نیاز شرعی آن (اخیرا پیروز سیار ترجمهای جدیدی از عهد قدیم منتشر نمود).
در بخش آیین دینی و شرعیات نیز معمولا آموزشها محفلی، شفاهی و عمدتا به زبان عبری بود و همچنان کتابی جهت استفاده عام منتشر نشد، مگر معدود کتبی آموزشی برای مدارس کلیمی. آنچه که در بازار نشر درباره یهودیت موجود بود، اکثرا ردیه نویسی علیه یهودیت یا حمله به یهودیان بود و کمتر کتابی بدون غرضورزی یافت میشد. بعدها از اواخر دهه 70، محققان مسلمان و اکثرا از دانشگاه ادیان و مذاهب قم ترجمه و تالیف کتبی در حوزه شرعیات و معرفی دین یهود را آغاز کردند. در همین مقطع زمانی بود که انجمن کلیمیان با ریاست هارون یشایایی مجله افق بینا را در حوزه فرهنگ یهودی منتشر نمود. تا قبل از آن هرچه در بازار نشر میدیدیم یا رد بود بر قوم یهود یا هجو بود در هر صورت هرچه منتشر میشد، غرضورزانه بود و از یک مقطع به بعد بود که انتشار منصفانه آغاز شد ولی از طرف جامعه کلیمی تلاش خاصی صورت نگرفت، حداکثر تلاش ما ویراستاری آنچه بود که محققان مسلمان منتشر میکردند، اظهار نظر، رد یا راهنماییهای کلی بود. در همین زمان بود که نشریه افق بینا که ارگان کلیمیان در حوزه فرهنگ یهود است منتشر شد که بنیانگذار و مدیر مسئول اولیه آن یشایایی بود که هنوز هم منتشر میشود و خانم عراقی که در این جلسه هم حضور دارند امروز سردبیرش است.
در بخش ادبیات اوضاع بهتر از دو بخش قبلی نبود، ضمن آن که حتی در داخل جامعه نیز چنین فضایی تقریبا وجود نداشت که داستانهای یهودی مطالعه شود، مگر روایات و حکایات دینی و تلمودی در جهت تقویت اخلاق و باورهای شرع یهود. ادبیات داستانی جامعه یهود یک تفاوتی دارد، آن دو بخش قبل (متون مقدس و آیین دین) یهودیت را معرفی میکنند اما ادبیات داستانی حوزه یهود، یهودیان را معرفی میکند. در داخل جامعه یهودی ایران فضایی برای نشر داستانهای یهودی وجود نداشت و رغبتی هم برای آن وجود نداشت، بیشتر شرعیات و مسائل دینی آموزش داده میشد و سر و کار مردم یهود تورات، نماز و احکام دینی بود و اینکه به داستان پرداخته شود، معمولا کتابی نبود و داستانهای دینی بود که به صورت شفاهی برای تقویت باورها و ایمان دینی بیان میشد.
در این مقوله نیز هارون یشایایی در نشریات تموز (دهه 60) گاه داستانهایی درج مینمود، اما تیراژ و گستره توزیع تموز در حدی نبود موجب دسترسی عموم به این حکایات شود. نشر ادبیات داستانی یهودی بیشتر با ترجمه آثار آیزاک باشویس سینگر (نویسنده لهستانی تبار آمریکایی، 1902 – 1991) از دهه 80 انجام شد که اکثر ترجمههای داستانهای کوتاه آن به دست توانای مژده دقیقی صورت گرفته (معروفترین آن: یک میهمانی، یک رقص، نشر نیلوفر) و یک رمان بلند نیز به نام «خانواده موسکات» با ترجمه فریبا ارجمند اخیرا منتشر شده است. «آیزاک باشویس سینگر»، نویسنده یهودی امریکایی است که در کتابهای خود به شرح زندگی یهودیان اروپای شرقی میپردازد و کتاب «خانواده موسکات» به نوعی آیینه تمام نمای زندگی اجتماعی و دینی یهودیان لهستان است. این داستانها، مخاطب ایرانی را فارغ از تعصبات و باورهای دینی، وارد زندگی روزمره یهودیان اروپایی میکند. نسخه مشابه ایرانی این حکایات نایاب بود، تا اینکه کتاب هارون یشایایی فتح بابی در این حوزه شد.
تلاش نویسنده داستانها از یک نظر، نشان دادن زندگی معمولی کلیمیان در جامعه ایرانی است. مردمانی عادی با همان مشکلات معمول زندگی طبقات متوسط و فقیر؛ و به این ترتیب کلیشه «یهودیان همیشه ثروتمند و مورد حمایت و …» رنگ میبازد و مخاطب ایرانی، کلیمی هموطنش را همانند خود حس میکند که فضای تنفر را که سیاست ایجاد کرده کم میکند.
به عنوان نمونه، دو داستان «منور خانم» و «ضیافت غیرکاشر» واقعیتی از نگرش یهودیان آن محله را آشکار میسازد که به نوعی رمز ماندگاری این مردمان است، غرور و تعصب! منور خانم در نهایت تنگدستی اما با غرور، حاضر نیست زیر بار منت دیگران باشد (ساز خود فروخت تا خرج کفن و دفنش شود) و مادر پرویز خان نیز با شرایط بسیار سخت اداره 9 فرزند بدون پدر، همچنان تعصب منع خوراک حرام را در خود دارد و در کوچه پس کوچههای محله و حتی در زندان هم دست از سر پسرش برای رعایت این موضوع برنمیدارد.
هر چند نمیتوان کل زندگی یهودیان ایران را فقط از نگاه یشایایی دید، اما در وضع کنونی، این کتاب، نابترین ترجمان موجود است.
علی دهباشی در ادامه جلسه با بیا اینکه یهودیان نسبت به ارامنه تولید ادبیات کمتری داشتند. از یشایایی خواست داستان «ضیافت غیرکاشر…» را برای حاضران بخواند.
یشایایی ابتدا با تعریف معنی کلمه کاشر سخنان خود را آغاز کرد و گفت: کاشر غذای یهودیان با ذبح مخصوص است که سنت پایدار در جوامع یهودیان است. ضیافت غیرکاشر مقاومت دربرابر جبر کاشر خوردن است. در اینجا سعی کردم دربرابر جبر کاشر خوردن مقاومت کنم که گاهی با جبر دوستانم هم مواجه شدم.
ضیافت غیر «کاشِر» …
با بوی تند سرکه و نان سنگک داغ روی بساط سیرابی شیردون فروشِ زیرِ بازارچه محله ما، وسوسه کنار بساط او نشستن و خوردن یک کاسه سیرابی غیرِ کاشر؛ هر روز بیشتر از گذشته در خیال و آرزوی ما نقش میبست، مخصوصاً زمستانها که برگشتن ما از مدرسه به حوالی غروب میکشید.
در عالم نوجوانی مثل من، خیال گرم شدن در کنار دیگ سیرابی فروش که بخار آن فضای بازارچه را پرمیکرد چون یک رؤیای دست نیافتنی، هر روز شکلی تازه به خود میگرفت.
از زیر بازارچه «مسجد حوض» در حاشیه «سرپولک » تا خانه ما دویست متری بیشتر راه نبود. سقف ضربی بازارچه که این روزها آن را آهنی کردهاند، دیوارهای کاهگلی، پِچپِچ آرام زنهای محله که گاهی جای خود را به هیاهو و جنجال جوانها میداد؛ وِزوِز چراغهای زنبوری که شبها سرِ گذر روشن میکردند؛ بازگشت کسبه یهودی که غروب آفتاب با دستمالی پر از آذوقه، خسته و کوفته به طرف منزل روان بودند؛ رفتوآمدهای مؤمنین از در شمالی به مسجدِ واقع در زیر همین بازارچه و چهره ثابت فروشندگان که در ذهن کودکانة ما، اهل فامیل قلمداد میشدند، همه اینها بازارچه را بخشی از خانة ما کرده بود، در واقع زندگی ما بیشتر زیر این بازارچه میگذشت تا در خانه خودمان…!
گذشته از تعدادی یهودی مُتمکن که به اصطلاح آن روزیها، خیابان رفته بودند، یعنی دیگر در محله کلیمیان زندگی نمیکردند، بقیه کلیمیان تهران در محله ساکن بودند و آنها هم که به خیابان رفته بودند، در ارتباط کامل با محله بودند.
مرکز محله که آن را «سرچال» میگفتند عموماً یهودینشین بود ولی یهودیان در اطراف همین هسته مرکزی بودند که با مسلمانان زندگی مشترک داشتند، محلههای «مُشیر خلوت »، «کوچه عربها »، «پامنار »، سرپولک، امامزاده یحیی و… محلههایی بودند که مخصوصاً بچههای کلیمی با دوستان مسلمان خود زندگی مشترک داشتند.
ما همه بچههایی بودیم که شبها سر کوچه جمع میشدیم و بیآنکه هرگز بپرسیم کی یهودی؟ و کی مسلمان؟ است، بازیها و شیطنتهای کودکانه خود را سازمان میدادیم و ضمن کشیدن نقشه برای اذیت ساکنان کوچه، داستانها و روایاتی خودساخته میگفتیم و هرکس، دیگری را همانطور که بود قبول داشت و درد دلهایمان را برای همدیگر میگفتیم، با توجه به همین رابطه، در یکی از شبها بود که من میل شدید خود را به خوردن سیرابی زیر بازارچه برای بچهها گفتم…!
بچهها بهتزده هر کدام چیزی گفتند. یکی که همسایه خانه خودمان بود گفت: «اگر مادرت بفهمد غذای غیرکاشر خوردهای از خانه بیرونت میکند…» یکی دیگر که خودش هم بدش نمیآمد با من باشد گفت: «میشود کاری کرد که کسی نفهمد!» ولی روی همرفته همه بچه کلیمیها معتقد بودند سیرابی غیر کاشر خوردن آن هم زیر بازارچه کار بسیار خطرناکی است.
بچه مسلمانها هم حرفهای مختلف میزدند. یکی گفت: «سیرابی فروش تو را میشناسد و به تو نخواهد فروخت، چون میداند ظرفهایش نجس میشود…»، دیگری میگفت: «او همه ظرفها را بعد از خوردن، آب میکشد و فرق نمیکند.» و سومی گفت: «سر شب آنقدر شلوغ است که پیرمرد نمیفهمد مشتریش کیست!…»
خلاصه آن شب بحث در همین جا خاتمه یافت ولی موقع خواب من تصمیم خود را گرفتم، اول برای اینکه به بچهها بگویم از مادرم زیاد نمیترسم و کاری را که این همه ممنوعیت در آن وجود دارد میتوانم انجام دهم و دیگر اینکه لذت سیرابی خوردن زیر بازارچه را تجربه کرده باشم.
بالاخره یک روز موقع رفتن به مدرسه با دوستم که او هم خیال چنین کاری را داشت،، موضوع را در میان گذاشتم، فوراً قبول کرد و گفت: «باداباد! من هم حاضرم، هر طور میخواهد بشود…» قرار گذاشتیم پولهایمان را جمع کنیم که آبروریزی نشود. با حسابی که پیش خودمان کردیم معلوم شد اگر دو روز مخارج رفت و آمد به مدرسه را جمع کنیم برای بهای خوردن یک وعده سیرابی کفایت میکند…
هر طور بود پولِ لازم فراهم شد و قرار گذاشتیم پنجشنبه عصر که از مدرسه برمیگردیم نقشه خود را عملی کنیم. تمام مدت آن روز سر کلاس درس حواسم پیش سیرابی شیردون فروش محله بود. بعد از تعطیل شدن مدرسه دوتایی راه افتادیم، پیاده و سلانه سلانه راه میرفتیم و مدتی معطل کردیم تا دیرتر به بازارچه برسیم. اول برای اینکه بچههای فضول به خانههایشان رسیده باشد تا نتوانند خبربری کنند و بعد اینکه مادرهایمان از خریدهای احتمالی برگشته باشند تا ما را نبینند و دست آخر مخصوصاً برای من لطفِ ضیافت این بود که در تاریک و روشن غروب و زیر نور چراغهای توری پرنور بازارچه باشد.
طبق برنامه به بازارچه رسیدیم. با نگرانی به اطراف نگاه کردیم و به سرعت جلو بساط پیرمرد نشستیم پولهایمان را روی میز او ریختیم و سراسیمه گفتیم: «دو تا کاسه بده…» پیرمرد سیرابی فروش هیچ نگاهی به مشتریان ترسان خود نکرد و حواسش به کار خودش بود. تکههای سیرابی را به سرعت در کاسههای گِلی میانداخت و زیر لب نمیدانم چه میگفت…؟ وقتی کار بریدن سیرابیها تمام شد دو تکه نان کنار دست ما گذاشت و کاسهها را در کنارش قرار داد و از یک بطری که سر آن چوب قِرقِره خالی گذاشته شده بود تا سرکهها ناگهان نریزد کمی سرکه برای ما ریخت.
با آن که سعی کردیم خودمان را خونسرد نشان دهیم من صدای گروپ گروپ قلب خودم را به خوبی میشنیدم و رفیقم در سکوت کامل میلمباند.
تا اینجا شانس آورده بودیم نه پیرمرد فروشنده متوجه حضور ما شده بود یا شاید شده بود و خود را به نشناختن میزد و نه نشستن ما کنار بساط او توجه شخص دیگری را جلب کرده بود… البته ما این طور فکر میکردیم…!
با نانهایی که قبلاً تکه تکه کرده و در حالی که به راستی راه دهان خود را گم کرده بودیم به خوردن ادامه دادیم، طعم غذا به نظر من اصلاً جالب نیامد و در یک لحظه فکر کردم سیرابی شیردون کاشر خیلی خوشمزهتر است. اما خوردن شروع شده بود و نمیتوانستم رفیقم را تنها بگذارم از این گذشته او همه حواسش را متوجه خوردن کرده بود مثل اینکه میخواست زودتر از شر کاسه لعنتی خلاص شود…!
سرگرم خوردن بودم و دور و بر خود را میپاییدیم که کسی ما را نبیند و زودتر از شر این ضیافت ماجراجویانه خلاص شویم…! ناگهان از دور زنی را دیدم که به سرعت به طرف ما میآید، در تاریکی غروب مادرم را نشناختم. فقط چند ثانیه طول کشید که او کنار بساط سیرابی فروش برسد. اولین کاری که کردم به دوستم اطلاع دادم آنچه نباید بشود شد…!
مادرم بالای سر ما بود و امکان هیچ عکسالعملی نداشتیم. میخواستم فرار کنم ولی مثل اینکه زمینگیر شده و قادر به حرکت نبودم…! مادرم چادرش را که به علت دویدن دستخوش باد شده بود با گوشه دندان گرفته بود و چنان خشمگین بود که برای من، نزولِ فاجعه حتمی به نظر میرسید. جلو بساط پیرمرد سیرابیفروش که رسید چادرش را دور کمرش پیچید و هر چه نیرو داشت در بازوانش جمع کرد تا دو دستی بر سر من بکوبد و فریاد زد: «خاک بر سرت این همه غذا در خانه داریم معلوم نیست اینجا چی کوفت میکنی؟…»
من روی زمین پهن شده بودم و میخواستم چیزی بگویم و از خود دفاع کنم و در حالی که هنوز لقمهای در دهان داشتم به اطراف نگاه میکردم، شاید کسی به کمک بیاید، اما مادرم ناگهان مثل ببر گلویم را گرفت که: «زود لقمهات را تُف کن» نمیدانم چطور شد، شاید میخواستم لجبازی کنم که لقمه را به هر زحمتی بود فرو دادم. مادرم عصبانیتر شد و فریاد زد: «به خدا با چاقو از شکمت در میآورم…»
حالا دیگر بچهها جمع شده بودند، همه ساکت بودند که پایان ماجرا را ببینند. در این گیرودار رفیقم فرار کرده بود و من مانده بودم با مادرم که قصد جان مرا داشت و بچههای محل که وسیله خوبی برای مسخره کردن من پیدا کرده و اهالی زیر بازارچه که از سر تفریح دور ما حلقه زده بودند.
مادرم در حالی که به پیرمرد سیرابی فروش اعتراض میکرد، گوشهای مرا گرفته و میگفت: «این بچه سر به هوا و احمق و دَلِه است… شما چرا به او فروختید مگر نمیدانید این بچه کلیمی است…؟» پیرمرد که نمیخواست خودش را درگیر کند، گفت: «من چه میدانم…؟ خدا پدرت را بیامرزد سر چراغی شلوغ راه انداختهای…» مادرم که هر آن عصبانیتر میشد گفت: «چطور بعد از ده سال زیر بازارچه این بچه را نمیشناسی فقط فکر یک شاهی صنّار خودت هستی…؟» و رو به من کرد و به تمام کائنات قسم خورد که: «توی خانه زیر مشت و لگد نمیگذارم جان سالم به در ببری…»
وساطت مردم برای اینکه مادرم موضوع را فراموش کند و از تقصیرم بگذرد به جایی نمیرسید. کِشان کِشان مرا به طرف خانه میبُرد و در هر قدم با دستهایش محکم سرم را مشتکوبی میکرد… میخواستم گریه کنم ولی از بچهها خجالت میکشیدم.
خدا خوست و در این گیرودار آقا داوید همسایه خانهمان سر رسید و من را از دست او خلاص کرد و به خانه فرستاد و آن شب گذشت.
روزهای متمادی بعد از این ماجرا از ترس مادرم در خانه آفتابی نمیشدم. هر کجا چشمش به من میافتاد با نگاه غضبناک دنبالم میدوید و به محض اینکه دستش به من میرسید توسری محکمی حواله سرم میکرد که: «خاک بر سرت لیاقتت همان است. اینجا دیگر از غذا خبری نیست…»
هرگز فراموش نمیکنم برای ارضای این هوس کودکانه چه مصیبتها که تحمل نکردم تا رفته رفته مادرم قضایا را فراموش کرد…
خلاصه در این ماجرا به جز بغض مادرم و سرکوفت بچههای محلهمان چیز دیگری دستگیرمان نشد و ما بالاخره نفهمیدیم؛ کدام شیر پاکخوردهای ضیافت غیرکاشر ما را به هم ریخت…؟
در ادامه این نشست یشایایی به سوالات حضار پاسخ داد:
همانطور که مسلمانان تعصبهایی دارند آیا یهودیان نسبت به شرعیات سختگیر هستند؟
یشایایی در پاسخ گفت: البته شاید کمی بیشتر، چون در هر صورت مفاهیم وجودی آنها در اجرای آن فرضیات معنی پیدا میکند و اگر فرضیات را اجرا نکنند، یهودی بودنشان معنی نخواهد داشت. بله، گاهی سختگیرتر هستند.
یکی از قسمتهای مهم زندگی شما که یکبار هم در مجله مهرنامه درباره آن اشاره شد، ارتباط شما با بیژن جزنی و تاسیس موسسه فیلمسازی است، اگر ممکن است دراینباره برای ما توضیح دهید.
یشایایی توضیح داد: واقعیت این است که ما در دبیرستان اتحاد تهران در سه راه ژاله درس خواندیم، آنچه الان میگویم مربوط به سال 1329 تا 1332 است. در آن سالهایی که مساله ملی شدن صنعت نفت بود، گروههای مختلف بودند. حزب سومکا بود که منشیزاده که در رادیو برلین صحبت میکرد این حزب را درست کرد، دفتر این حزب چسبیده به مدرسه ما بود و هر روز که ما از مدرسه بیرون میآمدیم، چندنفر از اینها که پیراهن قهوهای میپوشیدند را میدیدیم. ما امکان دفاع از خود داشتیم و آنها جلوی خروجی دخترانه می ایستادند، آنها بچهها را میزدند. ما تصمیم گرفتیم که با سومکاییها دعوا کنیم، گروهی در مدرسه اتحاد تشکیل دادیم، مدرسه 15 بهمن هم که مدرسه مسلمانان بود کمی آنطرفتر از مدرسه ما بود، این مدرسه مرکز تجمع تودهایها بود، آنها هم با سومکاییها مشکل داشتند، ما هم که با سومکاییها مشکل داشتیم. وضعی پیش آمد که در آن برخورد نهایی که درگیری شدید پیدا کردیم، من حداکثر 16 سال داشتم که ما را گرفتند البته سومکاییها را هم گرفتند. به کلانتری بردند مقداری ما را نصیحت کردند مقداری به گوش ما و آنها زدند و گفتند که به خانههایتان بروید. آنجا بود که با جریان چپ آشناا شدم. بیژن خود محصل مدرسه 15 بهمن بود. ما هم آنجا با او آشنا شدم تا اتفاقی افتاد که در سال 1332 قبل از کودتا، من روزنامه دانش آموز سازمان جوانان را میفروختم من و بیژن را دستگیر کردند و در دارالتادیب من و بیژن هم زندان شدیم و دوستی ما شروع شد. آمدیم بیرون و بعد از کودتا من و بیژن را دستگیر کردند، بیژن چون سن کمتری داشت در دارالتادیب بود و مرا به زندان عمومی منتقل کردند، تا اینکه اواخر سال 33 از زندان آزاد شدیم و به مجردی که آمدیم تصمیم گرفتیم که درس بخوانیم، باید دبیرستان قبول میشدیم و کنکور میدادیم. به سرعت درس خواندیم و در دانشگاه تهران رشته فلسفه خواندیم. چون علوم اجتماعی واحدهای مشترک داشت با بیژن واحدهای مشترک خواندیم.
غلامحسین صدیقی لطف کردند و ما را رهنمایی پدرانه کردند و گفتند که کار کنید. من و بیژن به سینما علاقه داشتیم و بعد از ظهرها به سینما میرفتیم، دکتر محبوبی را دیدیم، با او به سینما رفتیم، مقداری پوستر به ما داد و گفت اینها را بچسبانید من در سرای لالهزار اسدالله سیاه را پیدا کردم، قرار شد او پوسترها را به دیوار بچسباند و ما پولها را با او نصف کنیم. گفتند که اگر تعداد پوسترها را زیاد کنید امکان تبلیغ بیشتر میشود چون در آن زمان وسیله تبلیع دیگری نبود. بالاخره پیشنهاد کرد که شما کسی را پیدا کنید که خود از این پوسترها بسازد، پیشنهاد کرد که ما کسی را پیدا کنیم که از این پوسترها بسازد، بیژن خود نقاش بود. اولین کاری که به ما گفتند فیلم واکسی در سینمای هند بود بیژن برای واکسی پوستر ساخت و خیلی مورد پسند قرار گرفت. به این ترتیب وارد کار سینما شدیم و شروع کردیم اسلایدهای سینمایی نشان دادیم و دفتری با نام پرسپولیس تاسیس کردیم که کارهای هنر و اجرایی میکردیم. آقای رضایی گفت که فیلم بسازید ما اولین کسانی بودیم که برای اجناس فیلم تبلیغاتی ساختیم. کارمان خیلی گرفت. خلاصه از خاک بلند شدیم، ولی آنقدر داوطلب زیاد شد که ما افراد زیادی را جمع کردیم، بزرگانی که هنوز در سینمای ایران هستند و جهانی شدند مانند عباس کیارستمی که اولین کارش را با شعری از شاملو «برف نو، سلام، سلام/ بنشین، خوش نشستهای بر بام…» شروع کرد. برای بخاری ارج این فیلم را ساختیم که مورد استقبال قرار گرفت. بعد با علی حاتمی همکاری کردیم، علی فیلم خیلی معروف برای پسانداز بانک ملی ساخت. تا اینکه مساله درگیری بیژن پیش آمد و مدتی شرکت ما بسته شد و کشته شدن بیژن پیش آمد که فعالیت ما متوقف شد. بعد وقفهای پیش آمد و بعد از آن فیلم فارسی ساختیم و بعد مستند ساختیم و آخرین فیلم ما مستند جهان پهلوان تختی بود.
- درباره مسائل انتشاراتی یهودیان اگر ممکن است توضیح دهید.
یشایایی گفت:خط روشنفکری یهودیان ایران از سازمان دانشجویان یهودی ایران شروع شد، این هم از سال 1332 هسته مرکزی تشکیل شد و سازمان دانشجویان از آن زمان زنده است و ادامه دارد. مجله ای به نام پرواز دارند که آبایی جوانان را راهنمایی میکنند، ایشان استاد دانشگاه قم هستند و فقه یهودیت را تدریس میکنند. حتی در مساله حقوق زن در ادیان مرجان دخترم صحبت کرد البته گفت «یهودیان زن در دین یهودی هیچ حقی ندارند برای همین صحبت نمیکنم!»
- علی دهباشی پرسید: شما از نویسندگان معاصر، بیشتر به کدامین علاقه دارید؟
یشایایی در پاسخ گفت: من در واقع میتوانم بگویم تمام کتابهای غلامحسین ساعدی را خواندم و نوشتههای نو را از غلامحسین ساعدی متاثر هستم و البته به جلال آلاحمد علاقه مند بودم. ابراهیم گلستان را دوست داشتم ولی به طور کلی در ادبیات کهن ایران به سعدی علاقه خاصی دارم و هر روز گلستان را ورق میزنم.
- دهباشی پرسید: با کارگردانهای بزرگی کار کردید، تجربه کاری شما با آنها چطور بود؟
یشایایی توضیح داد: یکی از شروطی که با کارگردانها داشتم این بود که اول باید سناریو را بخوانم اگر پسندیدم، تهیه کنندگی میکنم. اولین فیلم بعد از انقلاب با علیرضا داوودنژاد بود که کارگردان کاربلدی است که فیلم «جایزه» را ساخت. من به انتقاد از خود خیلی اعتقاد داشتم، جایزه فیلمی بود در انتقاد از تبلیغات تجارتی که بورژوازی چطور خود را در آن تحمیل میکند. بعد ناخدا خورشید فیلم مهم تاریخ ایران است این فیلم با همه تمجیدهایی که میشود هنوز نصف هزینههایش را درنیاورده است. این فیلم عصاره جان ناصر تقوایی است. ناخدا در واقع فیلمی است که جنوب و فرهنگ جنوب مردم ایران را معرفی میکند. آنقدر خوب از داریوش ارجمند بازی میگرید که ارجمند میگوید هیچ فیلمی من را به خوبی ناخدا خورشید معرفی نکرده است. این فیلم سخت بود چون بخشی از آن در دریا ساخته میشد. ما این فیلم را در بندر کنگ (15 کیلومتری بندر لنگه که به عنوان میراث معرفی شد) ساختیم. قهوه خانه را ناصر ساخت. حتی بعضی بناها را ناصر خود بازسازی میکرد. یکی از افتخاراتم این است که این فیلم را تهیه کنندگی کردم. یک ماه و نیم در فیلمبرداری حضور داشتم. اگر قسمت آخر فیلم را دیده باشید که در دریا اتفاق میافتد، جایی که تبعیدیها میخواهند بروند، جنگ و خونریزی میشود و ناخدا تنها میشود و گروه فیلمبرداری که یدکی به قایق اصلی چسبانده شده بودند، فیلمبرداری که تمام شد قایق اصلی حرکت کرد و به سمت بندر کنگ رفت و ما در دریا ماندیم چون طناب باز شده بود. خیلی نگران بودیم ولی بعد نیم ساعت ماموران بندر آمدند و ما را بردند.
در مورد مهرجویی، اجارهنشینها فیلمی است که در تاریخ ایران دوباره ساخته نخواهد شد. ما به دو خانه نیاز داشتیم که هر دو را حتما خراب کنیم. آن زمان به ژاندارمری رفتیم که آن سالها بیابان بود، دو خانه نیم ساخته پیدا کردیم که اسکلت بود، ما این دو خانه را خریدیم و داریوش گفت که من پول این دو خانه را در میآوردم و درست گفت. اگر توجه کرده باشید یک خانه را آب بر میدارد و خانهای هم با منبع خراب میشود. مهرجویی با همه تخصص و کار خود و بازگران خوب فیلم روی فیلم زحمت کشیدند. بعد فیلم هامون بود که در ذهن روشنفکران باقی مانده است. ما دیگر در این فیلم شریک نبودیم بلکه پخش کننده بودیم.
فیلمی با احمدرضا دوریش ساختیم که فیلم کیمیا است. درباره کیمیا بگویم اولین روز تجاوز عراق به آبادان را خواستیم ترسیم کنیم. بمبافکنهای عراقی اول میدان اصلی آبادان را بمباران کردند، ما تصمیم گرفتیم دکور میدان را بسازیم، مساله ای پیش آمد چون وقتی میدان بمباران میشود، فقط یکبار ممکن است که فیلمبرداری انجام شود. جلسهای برگزار کردیم با درویش که این را یکسری بگیریم اگر شد که شد و اگر نشد که دیگر در نمیآمد. من به عنوان تهیه کننده قبول کردم که اگر نتوانستند در یک فیلمبرداری این صحنه را تهیه کنند، هزنیه ساخت مجدد دکور را قبول کنم. به هر حال فیلمبرداری شروع شد و بازی خوب خسرو را در آن میبینید. یک خاطره از خسرو که مظلومانه فوت کرد، در زمان فیلمبرداری همین صحنه، که خسرو افرادی را سوار میکند و میخواهد برود سمت اهواز، اتفاقا میافتد و دستش میشکند، ما رفتیم نزد دکتر و دست خسرو را کچ گرفتند و گفتند سه هفته باید در گچ بماند، یعنی سه هفته باید همه تیم در آبادان میماند، با همه عوامل فیلم. من عادت دارم همه مسائل فیلم را با حضور همه عوامل در جلسه بررسی کنیم. جلسه ای برگزار کردیم. میدانستم اگر تیم متفرق شود دیگر جمع نمیشود، گفتیم این سه هفته را چه کار کنیم؟ من گفتم این سه هفته را قبول میکنم که تیم در آبادان بماند تا دست خسرو بهبود پیدا کند، خسرو دستش را بالا برد و گفت احمدرضا مگر نمیشود دست من شکسته باشد؟ خب من با دست شکسته بازی میکنم. دیدیم که خیلی بهتر میشود در نتیجه بقیه فیلم با دست شکسته واقعی خسرو شکیبایی فیلمبرداری شد. از چهرههای به یاد ماندنی سینمای ایران خسرو شکیبایی است.
فیلم دیگری با مسعود جعفری جوزانی با نام «در مسیر تندباد» ساختیم. این فیلم هم مربوط به جنگ جهانی دوم بود فعالیت نازیها در منطقه فارس و ورود انگلیسها ما به کمک مردم شیراز 400 نفر سیاهی لشگر تدارک دیدیم. این فیلم برنده جایزه دهه فجر و بهترین فیلم تورنتو شد.
در پایان جلسه هارون یشایایی کتابش را برای دوستداران امضا کرد.