ده شعر منتشر نشده دیگر از مجموعه صد و پنجاه شعر دکتر شفیعی کدکنی
از صد و پنجاه شعر دکتر شفیعی کدکنی که در بخارای 105 به چاپ رسیده، ده شعر منتشر نشده دیگر را با هم میخوانیم.
به آغازِ جهان و به جوانسالیِ هستی
صداییست پُر از باغ و بهاران
پُر از جوی و پُر از صبح
پُر از نمنمِ باران.
صداییست پُر از جذبه و اشراق
پُر از پردة عشاق
رها در همه آفاق.
صدایی که مرا میبَرَد از خویش به مستی
به آغاز جهان و به جوانسالیِ هستی
صداییست،
صداییست.
2/1/88
شیپورِ اطلسیها
در روزگارِ عربدة مرگ
در غربتی که هرچه ترانهست
از مرگ میسراید و
نومید،
شیپورِ اطلسیها
فریادِ زندگیست
در انتظارِ رایتِ خورشید.
5/1/56
تا تو نیایی ز راه…
چیستی ای جوشِ عقل سرخ که بی تو
هیچ گل و سبزهای به باغ نروید
ور که بروید ز گونه گردِ غمانش
همّتِ هیچ ابرِ تُندْبار، نشوید.
□
چیستی ای نبضِ سبزِ عشق که بی تو
باد، سوی ارغوان و بید، نپوید
ور که بپوید، ز بیم، لب نگشاید
تا به گُلِ سرخ، رازِ خویش بگوید.
□
چیستی ای روشنِ شکفته که بی تو
هیچ گُلی در هوای تیره نبوید
گرچه بسی کِرْمِ شبچراغ، به دعوی
در همه آفاقِ باغ، هاید و هوید.
□
گیرم ابر آورند و رنگِ بهاران
تا تو نیایی ز راه، هیچ نروید.
اکسفورد، 6 فوریه 1975
اعماق
هرگز گمان مدار که تنها میانِ باغ
گل روید از طراوتِ باران و ژالهها
بنگر به بوتههای شقایق که
رستهاند
از فرِّ اعتدالِ ربیعی،
سحرگهان،
در شیبِ خاکریز،
کنارِ زبالهها.
17/2/74
غزلِ باران
عشق آمد و بگرفت سراپایِ من، از من
بنشست به جایِ من و پرداخت تن از من
در جانِ من آویخت که: «این جامة ما بود.»
یعنی «تو که باشی که بری پیرهن از من؟»
ابری شد و برقی زد و رگبار فروریخت
بارانِ بهاران شد و شست آن مِحَن از من
چون بیشة بارانیِ اسفند فروریخت
آن جامة فرسودة برگِ کهن از من
در مقدمِ فرّخ دَم بارانِ بهارش
رویانْد هزاران سمن و یاسمن از من
این لحظه سبکبالم و زیبا و زلالم
کاو ریزشِ باران شد و بزدود من از من
دیّار، درین دار جزان یار، نیابی
من نیستم و اوست که گوید سخن از من.
رنگِ درنگ
رنگِ زمانه رنگِ درنگ است
آفاقِ سبزِ زمزمه تنگ است
□
در باغِ بیپرندة عُریان،
درین زمان
اندیشه میکنم
به آن پرندههای
بی باغ و آسمان.
□
رنگِ زمانه رنگِ درنگ است.
مزمورِ زندگی
اَلا ای ابر!
که میگریی چنین بیصبر!
□
یکی زین رعدهای نوبهاری را
رها کُن در گلویِ شاعرانِ شهر
که از خاموشنایِ بینواییشان برون آیند
وَ آن آوازِ سبزِ زندگانی را
دگر رَه باز بِسْرایند.
□
اَلا ای ابر!
که میگریی چنین بیصبر!
11/2/1372
امروز و فردا
دیری،
به شوقِ دیدن فردا،
گریستم
فردا، چو شد،
به حسرتِ دیروز
زیستم
واگشت
زنگارِ واژه را نزدودیم
بودیم
بودیم و نغمهای نسرودیم.
□
تا واژهها به گونة آیینهها شوند
از تنگنایِ ظلمت و زندان رها شوند
باران شوند و گُلپر و شبدر
قمری شوند و سار و صنوبر
□
زنگارِ واژه را نزدودیم.
مرزهای ایرانشهر
با یاد ایرج افشار
خطهای رویِ نقشه به دیوار؟
و آن سیمِ خاردار؟
ـ نه هرگز!
معنای من کجاست، پس اکنون؟
در تنگِ این حصار؟
ـ نه هرگز!
□
از سیمِ خاردار گذر کُن
بگذر ز خار و صخرة خارا
آن سویِ بادکوبه و گنجه
و آن سوی مرو و بلخ و بخارا
□
آن سویِ عهدنامة شاهان
از سُغد تا هرات و نشابور
هر جا بیات ترک و همایون
هر جا نوای پردة ماهور.
□
آفاقِ همدلی و همیشه
هر جا من و شماست، همانجا
هر جا که نام حافظ و خیّام
در خاطر آشناست، همانجا.
10/6/1366