بخارای نوروزی و یکصد و پنجاه شعر از دکتر شفیعی کدکنی

در شماره 105 بخارا یکصد و پنجاه شعر از دکتر شفیعی کدکنی منتشر شده است . در اینجا ده شعر منتشر نشده از این یکصد و پنجاه شعر را  می‎خوانیم :

 

photo-1
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ـ عکس از علی دهباشی

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد

                                                                                                به استاد شجریان

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد

وطن، ز نو،‌ جوان شود، دمی دگر برآورد

به روی نقشة وطن، صدات چون کند سفر

کویر سبز گردد و سر از خزر برآورد

برون ز ترس و لرزها، گذر کند ز مرزها،

بهارِ بیکرانه‌ای به زیب و فر برآورد

چو موجِ آن ترانه‌ها برآید از کرانه‌ها

جوانه‌های ارغوان ز بیشه سر برآورد

بهار جاودانه‌ای که شیوه و شمیم آن

ز صبرِ سبزِ باغ ما گل ظفر برآورد

سیاهی از وطن رمد، سپیده‌ای جوان دمد

چو آذرخشِ نغمه‌ات ز شب شرر برآورد

شب ارچه های و هو کند، ز خویش شستشو کند

در آن زلال بیکران دمی اگر برآورد

صدای توست جاده‌ای که می‌رود که می‌رود

به باغ اشتیاق ما وزان سحر برآورد

بخوان که از صدای تو، در آسمان باغ ما

هزار قمریِ جوان دوباره پر برآورد

سفیرِ شادی وطن، صفیر نغمه‌های توست

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد.

 

به گُلِ سرخ

ـ آه، ای هستیِ باسخاوت!

ای گلِ سرخ!

کاین چنین عطرِ خود می‌فشانی

هیچ می‌دانی، ای دوست، ای دوست!

زیر این آسمان،

روی این خاک

روزکی بیشتر زین نمانی؟

ـ آری، این دانم و نیک دانم

کاندرین فرصتِ ناگهانی

هیچ کس نیست.

جاودانی.

لیک در خاطرِ روزگاران

آن بمانی که بی‌شک همانی!

 

زیرِ همین آسمان و رویِ همین خاک

دیر شد، آری،

دیر و همه رنجِ ناگزیر شد آری

چهر وطن سالخورد و پیر شد آری

با همه اینها به یاد آر که گیتی

در دلِ دیرینگی هماره جوان است

سوی هزاران هزار چهرة دیگر

رود زمان نغز و پر سرود روان است.

باش که بینی

ساخته‌اند این جوانه‌های برومند

پایگهِ آرزو، سرای وطن را

پنجره‌اش از غبارِ وسوسه‌ها پاک

زیرِ همین آسمان و رویِ همین خاک.

 

در چامه و جوانیِ گُلهای اطلسی

شادیت بی‌کرانه و خوش باد!

ای آفتابِ اوَّلِ خرداد!

بر هر کجا بتاب

با جام عدل و داد

بر شرق و غرب و کوه و گریوه

در هر کجا گیاهی و در هر کجا گُلی

در بامدادِ آینه‌ها،

نیز

در نیمروز روضة رضوان

آنجا که مادرم

در جامه و جوانیِ گل‌های اطلسی

سر برکشیده، از شکنِ خاک، بامداد.

 

شبِ دریا

ز یک سو می‌زند چشمک ستاره

ز یک سو موج می‌گیرد کناره

زمین و آسمان در حالِ‌ لبخند

شبِ دریا و ابرِ پاره‌ پاره.

خوشا دریا و خشم ناگزیرش

که خصم، ار آسمان، آرد به زیرش

خوشا موج و خوشا خیزاب و توفان

دلِ دریا و مردانِ دلیرش.

شبِ دریا و بوی باد و باران

من و موج و نسیم از رهسپاران

خوشا رفتن برین ساحل، برین شن،

برهنه پا چو موجی بر کناران.

شب دریا صدای موج و خیزاب

رباید غم ز دل وز دیده‌ها خواب

صدای قایق و امواج گوید

تلاش زندگی این است دریاب.

 

آن سفر پایان ندارد هیچگاه

هفت شهر عشق را دیدی همه

از جنون تا اضطراب و واهمه

شوق بود و ناامیدی و امید

صبر کز آفاق هستی می‌رمید

جرأت و دلشوره بود و اضطراب

گرمی و نستوهی‌یی چون آفتاب

گر بدان اقلیم ره بگشایدت

هفت شهر عشق، هفتاد آیدت

عمر پایان یابد اندر سال و ماه

وان سفر پایان ندارد هیچ گاه.

 

ورق زدنِ توفان

به هنگام طفلی، دلم، هیچ‌گاه

عبور زمان را نمی‌دید و آه!

کنون بهرِ آن روزها،

لحظه‌ها

چنان لک زده، می‌تپد در غروب

غروبی که خورشید‌هایش غریق،

زبون، دست و پا در شفق می‌زند

به گاهِ جوانی، گذشت زمان

چنان بود کز شِکْوَه با خویشتن

همی گفتم: «این دفتر عمر را

ورق می‌زند، این نسیم و

دریغ!

چه آهسته و بی‌رمق می‌زند!»

کنون در سراشیب این برگریز

شتابان شده لحظه‌ها در گریز

یقین دارم اوراقِ تقویم عمر

ز شیرازه برکنده خواهد شدن

که طوفانش اکنون ورق می‌زند.

30/1/88

 

مثلِ قلبِ زخمخوردة پرندهای

گام می‌نهی به سوی من

با درنگ و بی ‌شتاب

گام می‌نهم به سوی تو

آن‌چنان که مؤمنی به مسجدی و عارفی به خانقاه

در میان جذبة جلیل

لحظه‌های آبی برهنه

بی‌نقاب.

می‌تپد دلم

مثل قلب زخم‌خوردة پرنده‌ای

در غروب آفتاب.

 

کاش

کاش ای غم عاشقی، دلم بود

جای تو و خَلق را خبر نه

تا لذّت عشقِ جمله عُشاق

من داشتم و کسی دگر نه.

 

چو خورشید بر لبِ آفاق

صدای قلبِ من است این، صدای دریا نیست

صدای همهمه‌های تهی ز معنا نیست

صدای رعشة عشق است و جاری از همه سو

به سوی بی‌سویِ جان، کِش کرانه پیدا نیست

سر ار به سینة من برنهی صداهایی

شنید خواهی کز جنس این صداها نیست

ترنُّمِ گل سرخ است در نسیم سحر

دلش تپنده، لبش جز به عشق گویا نیست

اگر نباشم و شعری ز من به لب آری

بُوَد طنین دلم، ور تنم در آنجا نیست

ترانه‌ای است چو خورشید بر لبِ آفاق

نه آن سرود که امروز هست و فردا نیست.