شب عباس جعفری برگزار شد
صد و شصت و هفتمین شب از شبهای مجله بخارا به عباس جعفری اختصاص یافته بود که عصر یکشنبه 16 شهریور 1393 با همکاری بنیاد ملت، انجمن کوهنوردان ایران، انجمن غار و غارشناسی ایرانیان و گروههای تور نوبل و پاسارگاد در بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، ساختمان کانون زبان فارسی برگزار شد.
این نشست را علی دهباشی با شرح مختصری از زندگی عباس جعفری، کوهنورد، عکاس و ایرانشناس آغاز کرد :
« غلام عباس جعفری در ۱۳۴۱ در مشهد به دنيا آمد، از ۱۶-۱۵ سالگی شروع به كوهنوردی كرد و در ۱۳۵۶ گروهی را با نام «کلوپ کوهنوردان آزاد مشهد» سازمان دهی کرد. او نه تنها كوههای اطراف مشهد بلكه توچال در تهران و کوه هایی دیگر در بیرون از خراسان را هم در همان نوجوانی صعود كرد. پس از انقلاب، با جمعی از دوستان، «گروه كوهنوردی آزادگان مشهد» (که بعدا به «گروه کوهنوردی آزاد مشهد» تغییر نام داد) را تاسيس كرد و بولتن «آزاد» (از شمارهی ۹ به بعد: «آزادکوه») را به عنوان نشريهی آن گروه (و بعدا، نشریهی خودش) منتشر ساخت.. در ميانههای دههی شصت به تهران آمد و شروع به همكاری با فدراسيون كوهنوردی كرد. او تا ۱۳۷۴ در فدراسیون فعالیت داشت اما در همین سال از فدراسیون بیرون رفت.
عباس جعفری، تمام كوههای مهم ايران را صعود كرد و در چندين منطقهی كوهستانی خارج از كشور مانند قراقوروم، هيماليا، آلپ، پامير، كليمانجارو هم كوه پيمایی های سبک و سنگين پرشمار داشت.
عباس جعفری عشق نوشتن داشت و اين، از طبع اجتماعی او و تمايلش به آگاهسازی، و تشريک دانستهها برمیخاست. در دههی شصت كه هيچ مجلهی كوهنوردی در ايران نبود، او يكی از بهترين بولتنهای اين رشته را درمیآورد به نام «فصل نامهی آزادكوه« همچنين، «خبرنامهی فدراسیون کوهنوردی» را تهیه و منتشر می کرد.
مطبوعات و تارنماهایی که عباس در آن ها قلم زد، پر شماراند و از آن میان، همشهری، طبیعتگردی، شکار و طبیعت، قشم، شکار، سفر، ایران، و تارنگار شخصی اش آزادکوه را می توان نام برد. از او، چند مقاله و عکس هم در نشریههای پر آوازه National Geographic، Climbing، و یکی دو نشریه خارجی دیگر منتشر شده است.
در سالهای اخیر، عکاسی طبیعت وجه تمایز شخصیت عباس بود و حتما می توان گفت که او یکی از چهرههای برتر ایران در این زمینه است. تمام مطبوعات و تارنماهایی که از آنها نام بردم، و به علاوه، چند کتاب مانند راه یاب سفر ایران و راه یاب بیابان گردی ایران (نوشته ناصر کرمی) و چندین بولتن و کاتالوگ حرفهای، آراسته به عکس های او هستند.
عباس در ۱۳۸۴ با فرخنده صادق (یکی از دو زن ایرانی که در سال ۸۴ برای نخستین بار به اورست صعود کردند) ازدواج کرد. و … آن گاه در 1388 در سفر به نپال قایقش واژگون شد و در برابر چشمان بهت زده همسرش ناپدید شد و دیگر از او نشانی نیافتند.»
عباس محمدی، کوهنورد و یکی از دوستان عباس سخنران بعدی این نکوداشت بود که از « عباس جعفری، خاطرهای کهنه و گیرا» سخن گفت:
« ربع قرن پیش، در سال 1368، نخستین بار عباس جعفری را از نزدیک دیدم و یاد او هنوز روشنم میدارد. من شیفته ی کوهستان و کوهپیمایی بودم، او نیز. اما خط و خطکشیهایی که انقلاب و جریانهای پس از آن پدید آورده بود (و شاید پیشتر هم بوده و انقلاب فقط تشدیدش کرده بود) فاصلههایی ساخته بود میان من و امثال من که در دستگاههای دولتی نبودیم و رفت و آمدی هم با آنها نداشتیم، با عباس که آن زمان در فدراسیون دولتی کوهنوردی فعالیت میکرد.
ما، آنطرفیها را به خشکاندیشی متصف میکردیم و همه را نیز به یک چوب میراندیم؛ غافل از اینکه خودمان هم یکسونگر و گاه حتی بیانصاف بودیم! نخستین برخورد من با عباس از نزدیک، انگارههایی را در من فرو ریخت… دریافتم که عباس بسیار بزرگمنش است و چشمانی چندجانبهنگر دارد و قلبی چنان بزرگ که به تعبیر نادر ابراهیمی میتواند صدها و هزاران تن را در خود جا دهد، و بلکه تمامی این طبیعت بزرگ را. عباس، خراسانی بود و به نظرم از چشمههای جوشان خراسانیان بزرگی مانند فردوسی و اخوان ثالث و محمود دولتآبادی نوشیده بود که قلمی چنان روان، زبانی آمیخته به طنز و تراژدی، یک میهندوستی ژرفانگر همراه با گلهمندی از کژرفتاریهای اهل این بوم، و ریشخندی رندانه به دلبستگیهای حقیر مادی و مرتبهجوییها را با خود داشت.
عباس از آن کمشمار انسانهایی بود که آشنا شدنشان با تو میتواند رویدادی بهیادماندنی و تاثیرگذار را در زندگیت رقم بزند؛ برای من که چنین بود. نگاه او به کوهستان، به سرزمین پدری، به زمین، و به مردم، زاویهای متفاوت داشت؛ چونان زاویهی دید عکاسی زبردست که آنچه را که با چشمان باز، در سرجای خود نمیتوانی ببینی، در قاب تصویری به تو ارایه میکند و شگفتزدهات میکند که “چرا تاکنون این را ندیده بودم؟!”
گمان میبرم که عباس از نوجوانی “خودآموز” بوده، یعنی بیش از آن که از مدرسه و مربی، و در چارچوبهای تنگ رسمی چیز بیاموزد، نزد خود با مطالعهی آزاد زیاد و در نشست و برخاست با بزرگان فراگیری کرد. معلومات فراوان در زمینهی فرهنگ و تاریخ ایران، مهارت کممانند در کوهنوردی و طبیعتپیمایی، و چیرهدستیاش را در عکاسی، نه زیاد در کلاسهای خشک، که بیشتر در کشاکش رهجوییها و نواندیشیها و کتابخوانیها، با پویش در کنار و گوشههای طبیعت و جامعه، و در تدریسهایی که داشت فراچنگ آورده بود.
همین پرشهای مرغسان او در گلزارهای فرهنگ و فن، و اعتماد به نفسی که در مراوده با بزرگان این عرصهها داشت (و از آنان یاد میگرفت و به آنان میآموخت) یک آزاداندیشی بلندنظرانه برایش فراهم ساخت. این آزاداندیشی و آزادگی که شاید ریشهای تاریخی در شیوهی خراسانیانی همچون ابومسلم و ابوالفضل بیهقی و سربداران داشته، سبب شد که عباس در عمر کوتاه خود، مرحلههای تکاملی چندی را بپیماید و هر چند گاه، ارتقایی کیفی در بینش و رفتار بیابد. پروفسور پرویز رجبی که اصلا آدمی اهل مجامله و گزافهگویی نبود، در یادکرد از عباس گفته است که «وفتی او را دیدم، از هرچه [دربارهی ایران و مردمان آن] گفتم، دیدم که عباس تا آخرش را رفته است. او زندهیاد یا روانشاد به معنای متعارف نیست… او نمیمیرد و زنده و شاد است».
عباس مجموعهای از ویژگیهای کمیاب بود که کمتر در یک شخص واحد جمع میشود: بسیارخوان بود، اما خانهنشین نبود؛ بیابانگرد و راهکوب و کوهپیما بود، اما کنارهگیر نبود؛ خوب مینوشت و عکسهایی میگرفت که در ایجاز و تاثیر به غزل میمانست، اما قلم و دیدگاهش را رهن صاحب نشریههایی نگذاشت که بخواهند او را مقید کنند؛ راهنمای بنام در طبیعتپیمایی بود، اما برای به دست آوردن پول بیشتر به هر گردشگر و هر برنامهای بله نگفت؛ صاحبان ثروت و قدرت بسیاری را میشناخت، اما برای آن که راه ثروتمندی و قدرتمندی را بسپرد، سرسپردهی هیچ کس نشد… . ثروت که هیچ، حتی یک زندگی سادهی مطمئن هم نداشت، اما چونان غنیترین کسان رهسپار سرزمینهای دور میشد تا جایی نو را ببیند.
میگفت کسانی که من میشناسم، کسانی هستند که خاک را میشناسند. و او خودش عاشق پاکباز خاک ایران بود که به گفتهی خودش «نزده، برای آن میرقصید». با قلماش که زخمهزن بود بر تار و پود وجود انسان، چنان از اهالی این خاک میگفت که اشک بر چشمان مینشاند. برای نمونه، ببینید که در سوک جعفرقلی خان رستمی، کلانتر ایل بابادی که در فروردین 82 درگذشت، چگونه نوشته است که چنین نوشتنی فقط از عهدهی یک خاکآشنا برمیآید:
«ای جعفرقلی! داغُم سیت. بازُفت تنها افتاده است و کارون بیخود بر خود میغلطد. بلوط و کُنار سر بر شانههای هم نهادهاند و باد مویه میکند و زن ایلاتی چنگ بر چهره و موی برمیکند. جعفرقلی، نرو! دشت لالی بیسوار میماند، اگر بروی. اما تو میروی، تو رفتهای، ای ایلاتی. آی بازماندهی مردان تفنگبردوش ایل. ای مرد ماندهی ایل! دیگر بار زردکوه را با پاهای خستهام زیر پای خواهم گذاشت شاید که آن بالاها، روی برفهای گردنهی ایلوک، پشت شاهشهیدان، بر ستیغ سکندر، بر برفهای میلی، بر صخرههای مافارون، بر خنکای آرام شطتمی، بر تنگنای تُمبی، و بر فراخنای سبز شیمبار نشانی از تو بجویم. و میدانم که نیستی و نخواهی بود دیگر و هنوز نمیدانم بهار آینده چه کسی کوچ را فریاد خواهد کرد. از صخرههای پشت شاهشهیدان خودم را بالا میکشم و رو به باد فریاد میکشم: کجایی مرداس پیر، سنگتراش ایل؟ پیدا کنید مرداس پیر را تا آخرین شیر سنگیاش را بتراشد، پیش از آن که بمیرد! کجایی مرداس؟ کجایی، کجایی؟ کجا…؟».
**********
عباس! شاید که بخت با تو یار بود که بدینسان جهان را ترک گفتی؛ در آغوش رودی، از کوهستانی، به دریا پیوستی… سفر آخری شایستهی مرد سفری چون تو! نه پایبند شدن و بسترگیر شدن، و نه زنده ماندن و هر روز چشم دوختن بر مرگ طبیعت و مردمانی که دوستشان میداشتی و اینک پایمال چپاولگران سیاهکار میبینیشان. همان به که چشم فرو بستی و دیگر مرگ و اسارت نگاهبانان طبیعت شکنجهشدهی سرزمینت را در نبرد نابرابر با شکاردزدان نمیبینی. نمیدانم… شاید بهتر شد که نمیبینی آن “پریشان”ی را که تو با درناها عکس از آن برمیگرفتی، کویری سلهبسته شده، و اورمیه و ارژن و هامون و مهارلو هم…، و نمیبینی که نهتنها جعفرقلیهای بختیاری رفتند، بلکه شیرهای سنگی مزارشان هم ده ده و صد صد در زیر دریاچههای مردهی پشت سدها که جایگزین آب روندهی بازفت و رود بالندهی کارون شده، غرقه میشوند.
و اینک ماییم و خاطرهی تو که کهنه میشود چونان شرابی که گیراتر میشود! ماییم با دستان خالی، ضعیفتر از گذشته- بی تو – که میکوشیم تکهپارههایی از دیبای هفترنگ طبیعت کشورمان را که باقی مانده، از تاراج ازمابهتران مسلح به بولدوزر و پول… در امان بداریم. کاش تو نیز بودی! که با تو دلمان قرصتر میبود… .»
سخنران بعدی شب عباس جعفری، حمید مؤذن جامی یکی دیگر از دوستان او بود که از « گمشدگی » حکایت کرد:
« عباث با وجود دوری و مهجوری هر از گاهی یاد رفیقان می کرد. عکسی می فرستاد یا چیزی که نوشته بود. گاهی هم از طریق وبلاگ اش آزادکوه از حالش باخبر می شدیم.
در یکی از ایمیل های آخرش، عباث مجموعه ای از عکسهایش را فرستاده بود از مادران ایران. همه جای ایران. رفته بود مادرها را در طبیعی ترین شکل زندگی شان ثبت کرده بود. با بچه ای به بغل یا به کمر یا همراه. و مشغول کار در خانه و مزرعه و کوه. مادر که بی مشغله نمی شود. عکسهایش نشان می داد عباث چقدر به مردم عادی و ظاهرا بی نام و نشان دلبسته است. مطلبی هم نوشته بود و اسم اش را گذاشته بود: “به حرمت مادران!
آن نوشته اینطور آغاز می شد: ” دلخوش بودیم آن روزها به پروانه ای و بادبادکی. دلخوش می ماندیم به نان گرمی که پدر می آورد. بوی می کشیدیم همه ی هوای خانه را بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می کشید و ما نمی امدیم چرا که آندم کتاب هایمان را سنگِ دروازه کرده بودیم و سر بدنبال توپ فریادمان کوچه های محله را می انباشت. مادر بود که نگران از دیر کردنمان چادر نمازش را به سر می انداخت و کوچه های خاکی محله را زیر پا در می کرد تا پیدایمان کند. بعد حکایت دست او بود و آستین ما و کشاکشی آمیخته به التماس و خنده/”
عباث تا وقتی که از او یاد دارم همینطور مانده بود. همیشه به بوی مهربانی کشیده می شد. و آن را تنها در دست نخورده ترین خانه ها و روستاها و کمرکش کوهها می یافت و در سفره مردمانی که با نان و دراغ سر می کردند و چای و قندی و گاه سیگاری یا چپقی.
عباث باز نوشته بود در باره مادران ما و مادرش که: «همو بود که رسیدن نوروز را با بشقاب گندم خیس به یادمان می اورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یک نواخت محله را بر هم می زد. سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفت ها بود که به یادمان می اورد سفره بی بی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است درآن روزگار بی رادیو و بی تقویم. در خم خاکی کوچه ها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم می شد و هنوز حافظ می خواند.»
عباث آدم این چیزها بود. چیزهای قدیمی مثل مادر. خیلی قدیمی مثل نوروز. چیزهای ماندگار مثل حافظ. مثل قرآن.
بعد در همان نوشته با نگاهی سخت انتقادی از نوگرایی به سبک ایرانی خرده می گرفت. مادر گفته بود “چشم هایم کم سو شده مادر!” و عباث از جانب همه فرنگ رفته ها نوشته بود: “بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم.”
ادامه می داد: «گلستان اش را اورده بود تا حکایتی بخواند. به کوچه زدیم به واکاوی. به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوارهای کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم. کوچه ها اسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاهگل. بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله. نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار! سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی می اورد و سالن های پیتزا فروشی با لقمه هایی غریبه انباشته از پنیرهایی که کش می اید! با بوی غربت آدم های خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون می ستانند و در سکوت یا همهمه ای بیروح با چنگالی پلاستیکی بر بشقاب های کاغذی خم می شوند و در کشاکش “کش لقمه ها” یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومی دهند و سیرمی شوند از این همه زندگانی!»
عباث سر سازگاری با این مدرنیزاسیون وحشی را نداشت. وحشی به این اعتبار که هرچه داشتیم را قربانی می کرد. یا خود قربانی کردیم به پایش. فکر کردیم برای اینکه مدرن شویم باید هر چه قدیمی است هر چه عزیز است هر چه کهنه است فراموش کنیم. فراموش کردیم که این فراموشی به حاشیه راندن همه یادهای ما و همه هویت ما ست. فراموش کردیم که هیچ جای دنیا مدرنیته بدون ریشه نروییده و نمانده است. همه جا مدرنیته از درون سنت برآمده است. ریشه های عمیق داشته که روییده و مانده و سایه گستر شده است.
عباث از این شهر مدرنیزه و بی سنت فراری بود. شهرش مثل سهراب سپهری گم شده بود. می زد به کوه و دشت تا یادهای عزیزش را فراموش نکند. تا آنچه را همه ما فراموش کرده بودیم او حفظ کند. برای همین عکاسی می کرد. می خواست به ما نشان بدهد که چه چیزهایی را از یاد برده ایم. می خواست بگوید این چیزها هویت ما ست. این آسمان پرستاره کویر. این چادر عشایری. آن خانه چوبین ترکمنی. آن دامنه کوه آن فراخی دشت آن درختی که تنها در سایه سار کوهی ایستاده است. و چقدر از این درختهای تنها عکاسی کرد.
مادر برای او وطن بود. در پایانِ نامه اش نوشته بود: «دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شده ایم. در غربت شهرهای بی ترحم. در همهمه ی بخشنامه ها و روزنامه ها و تقویم ها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما …گم شده ایم. نسلی گم شده. این روزها زندگی چیزهایی کم دارد . خیلی چیزها. این طور نیست!؟»
عباث معنای این گمشدگی بود. سرگشته این گمشدگی بود. و سرنوشت اش هم همین شد. سرنوشت اش همان کلمه ای بود که به آن تذکر می داد: گمشدگی. رفت تا ما هرگز درد گم شدن را فراموش نکنیم.
ولی من امیدوارم که عباث را دوباره پیدا می کنیم. وقتی مادران مان را پیدا کردیم. وقتی یادهای عزیز و قدیم مان را زنده داشتیم عباث دوباره بر می گردد. و با همان لهجه شیرین مشهدی اش می گوید سفر سختی بود رفیق. ولی به رفتن و بازآمدن اش می ارزید. سفر چشم ما را باز می کند. به طبیعت خدا. به هویت خودمان. به مهربانی مادران وطن مان. وطن مان. سفر کمک می کند خودمان را دوباره پیدا کنیم. و عباث که آدم سفر بود چطور می تواند گم شده باشد؟»
سپس نوبت به جواد نظام دوست رسید تا از خاطرههایش با عباس جعفری بگوید:
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
« خوش حالم که در جایی قرار است به عنوان یک شاگرد ، یک دوست، یک همراه دوران کودکی تا میان سالی عباث صحبت کنم که درست مثل خودش هستند و امیدوارم که نه تپق بزنم و نه دستپاچه شوم . بله قرار است در حضور کسانی از او حرف بزنم که مثل او بیریا و صمیمیاند، پر از ترانه و ترنم. آمدهاند و نشستهاند در قابهای سکوت، قابهایی آویخته از دیوارهای سادگی ، درست مثل خودش، مثل عکسهایش، پر از رنگ، پر از شعر و پر از کوه، پر از برف، پر از معنای گردنه بازفت، هنگام کوچ، پر از نگاه ملتسمانه چوپان به رمهاش وقتی که مراقب است تا برهای به دره نیفتد.
شما هم به اندازه من و برخی شاید بیشتر از من این منشور چند وجهی را دیده و شناختهاید. پس باید نه غلو کنم و نه کم فروشی. با خاطرهای از ابتدای سنگ نوردیام رفع زحمت میکنم.
چند هفتهای بود که آرام و قرار نداشت. میخواست وسایل و ابزار فنی جور کند و قبل از تیم دیگری که هیات کوهنوردی آن دهه، یعنی 60، هماهنگ شده و امکانات گرفته و حمایت شده بود، این طلسم پرده ناول را باطل کند. ده سالی بود که به این صعود فکر میکرد اما بدون ابزار که کاری نمیتوانست بکند. طناب لازم بود و میخ و کاربین و گوه. دست به کار شدیم. عباس برای خودش فرماندهای بود. به هفت هشت نفر سربازای دور و برش که ما بودیم و تعدادی هم از او بزرگتر بودیم دستور هم میداد. و ما با کمک عباس و با دست خالی ابزارمان را از این طرف و آن طرف جور کردیم و توانستیم از دیوار سفید صعود کنیم و بعد هم صعودهای دیگر بود. عباس اسم مسیر اول را گذاشت ” سختون ” . عباث عباث بود همین… »
دیگر سخنران این مراسم رامین نوری بود که چنین سخن گفت
« چون همیشه دلتنگ شدم به سراغت آمدم. اما این بار خیلی متفاوت. خودت نبودی تا صبورانه حرفهایم را گوش دهی. به ناچار به یادت دل خوش شدم و سرمست.
کاش ساعت زندگی عقربه نداشت. زندگیی که چون بیراههای در پیش رویم رخ مینمایاند. عباس! آن زمان که از بیگانگی و غربت در خاکم به خود میپیچیدم و در این شهر مخوف و بیآسمان سکنی گزیدم. دست تقدیر راهیم کرد به سفر، به طبیعت. دلداده شدم. نشریهای در همین وادی را سرمایهگذار و مجری شدم. سرآغاز دوستیم شد با عباس. بیکس بودم و غریب. تنها بودم و ناوارد. اما دل به دریا زده بودم و فراموشم شده بود که شنا بلد نیستم.
عباس قلم به دستم داد و بند دوربین هم آویخت بر گردنم. دست و پای شنای من شد. جرات نوشتنم داد. بیننده صبور عکسهایم شد. همچون طفلی خرد در سرآغاز گامهای تاتیتاتیم بر همواری زمین دستم گرفت و به راه انداخت. هر زمان به بن بست رسیدم، ایستادم، تامل کردم، جای نگرانی نیست! بیمی ندارم، چون عباس را دارم. عباس مرد است. رفیق است. ستونی است برای تکیه دادن. دستی است برای بلند شدن. رفاقت میکند بدون صدور فاکتور. هرچند برخیها از پورسانت هم نمیگذرند امروز و همه چیز به عاریه میگیرند در پیچ و قوس دوستی و رفاقت!!
امروز
دلم گرفته از غروب تیره و سرد چشمانت
از این مهر سکوتی که بر لبهایت نقش خاموشی زده
ازاین بی خبریها و بی صداییه
دلم گرفته
دلتنگ روزهای آفتابی چشمانت هستم
دلتنگ آن بهارها و زمستانها
پاییزهای برگ ریز هزار رنگ و تابستانهای پر دریا
دلتنگم عباس
دلتنگم. دلتنگ کولهپشتی خسته. کفشهایی خسته تر، قمقمهای خالی به عنوان سوغات سفر! و چشمانی که دنیای تصویر را به ذهن من هدیه میکرد. تصاویری که آن همراه همیشگی سفرهایت، دوربینت را میگویم، به یادگار برداشته بود و تماشای آنها همیشه برایم انگیزه و بهانهای بود برای سفر. سفر در این سرزمین مغموم که زیباییهایش به چوب حراج به تاراج رفته و میرود. دلتنگی هم کلمهای است کوچک این روزها در بود و نبود آدمهایی چون تو. خلوت شده است این طبیعت دل خسته پرهیاهو، عباس!
خواستم با تو همسفر شوم که دست تقدیر اجازه نداد. گفتی تخته بند جانم پوسیده است. گفتی پای بیابان ندارم. گفتی زانوهای بیمار من یاریم نمیکنند در سفرهایی این چنین. پس رفیق بی تو، که راه برمن نشان دهد؟ بر میانه این راه گم و گور که راه نشانم دهد؟ در این شبهای کور خسیس بی ستاره. با این آسمان دودزده بی شهاب! گرهی به کارم بگشا رفیق.
ای دیر یافته با تو سخن میگویم/ بسان ابر که با طوفان/ بسان علف که با صحرا/ بسان باران که با دریا
طبیعت گرچه زود برای من و دیر برای تو، آخر تو را یافت. اما من تو را نیافتم، تو را هم نخواهم یافت و این را دیگر به یقین میدانم ما یکدیگر را بر روی این خاک و در این مرحله بودن نخواهیم یافت
ای گمشده، ای نادیدهای که نیامده رفتهای، من اما هر جا که میروم تو پیش از من آنجا بودهای. دیگر عادت شده برایم دیدن ردپای تو، ردپایت را زیر آن تک درخت آشنا دیدم که دیشب را کنارش سپری کرده بودی اما صبح زود که من رسیدم رفته بودی و باد ناشیانه میکوشید تا بوی تو را از من بگیرد و نمیدانست که بوی تو را میشناسم حتی در باد کویر
در این مدت که نیستی با عکسهایت راهی سفر به همان جا شدم تا شاید تو را ببینم و دریابم. در سر کویر سرازیر شدم، رد تو در باران دوشینه بود، بالت را بر شیشه سرد آسمان کشیده بودی و رفته بودی. درست پیش از آمدنم. هوبرههای جندق از تو گفتند و پریدند. تک درخت سر راه عروسان از تو گفت و از دستان از آب باران پُرت که بر صورتش کشیده بودی. درست همین امروز، و امروز هم این چنین گذشت. امروز هم مثل هر روزم! بازگشته ام به جای خود، بیتو و شاید این هم از مصائب گرد بودن زمین است که یکیاش همین بازگشتن به جایی است که از آن آغازیدهای.
و من این روزها همچنان منتظرم و شاید از همین روست که چه بیتابانه، چه با حسرت و بیقرار به دنبال نشانههای بودنش میگردم. از یادآوری صدایش بر روی نوارهای مغناطیسی گرفته تا دل نوشتههایش به گاه دلتنگیها، یا شاید دست نوشتهای در جایی میان دفترهای خاک خورده کوهنوردان و طبیعت گردان. این چند روز که باز همچون همیشه خود را گم کرده بودم در پیش بودم؛ این بار جایی در کنار قدیمیترین دوستانش … خاطره ها.. یادها.. عکسها و دست نوشتهای از یکی از سفرهایش…. گفتههایش با آن صدای صحرایی خش دار و …..
رفیق! هر صبح دوباره بیدار میشوم از نخوابیدنهای شبانه، میزدایم اشکهای خشکیده را، به آفتاب سلامی دوباره میکنم. پاشنه گیوهها را بالا میکشم، لبخند زنان در هجوم و غلغله شهر فرو میشوم، سلام میکنم و دوست میدارم حتی آنانی که دوستم نمیدارند. میدوم، میافتم، بر میخیزم و دوباره لبخندزنان تا ته شب میدوم و شب باز دوباره برمیگردم. نقاب از چهره برمیگیرم و خستهتر از آنچه که باید باشم پناه میبرم به دیدار عکسهایت، نگاهت و شنبدن صدای خشدار صحرائیت تا آنجا که همه چیز در نم اشک و خستگیهایم موج بر میدارد و…. میافتم. فردا باز دوباره آفتاب و دوباره سلام و دوباره فرو شدن در موج مواج مردم…… تکرار دیروز….امروز…. فردا…. و کردار روزگار! عباس
نگاهم را رد پروازت در آسمان بدنبال خود کشید
لحظه اوج گرفتنت از زمین به سوی این سقف لاجوردی
کاش بدانی که چطور با رفتنت روحم را بدنبال خود کشیدی
بعد تو نگاهم به آسمان خیره ماند
و دنیا در قلبم به آخر رسید
میدانم بر نمی گردی
دهاتی همیشه مسافر، سفرت بیخطر.
من بر سر کلاس درس عباس ننشستم. سفر هم با عباس نرفتم. بر اساس تقویم زمان دوستیمان طولانی نبود. سراغاز این دوستی از یک مصاحبه شروع شد. عباس گیوه اورامی به پا داشت و من کرد زبان، کفش چینی به پا داشتم. خیلی زود کرد بودن من رفاقت را صمیمی کرد. نوشتن و عکس گرفتن را به من یاد داد. عشق به وطن را اموختم. در پی اموختن ان هم به مردم و خانواده ام و به ویژه فرزندم رادین ( عباس به او کردبچه میگفت) برامدم. این عشق را هم از نوشتههای عباس اموختم:
بسان همان گنجشکک اوازهای بختیاری که بردندش به باغ بهشت و نالید ولات، ولات؛ برای حفظ طبیعت این سرزمین بانگ براریم وطن، وطن، وطن، وطن.
که وطن یعنی کارون و هلهله عبور و طغیان
وطن یعنی دشت لالی
وطن یعنی شیم بار همیشه بهار
وطن یعنی سوسن چلچراغ
وطن یعنی میانکاله قبل از پتروشیمی
وطن یعنی پرور
وطن یعنی دریاچه ارومیه
وطن یعنی جنگل ابر قبل روسیاهی اسفالت!
وطن یعنی اورامان
وطن یعنی زرد کوه
وطن یعنی بلندترین هرمی که فرعون تخیل میتواند ساخت؛ دماوند،
وطن یعنی …..
عباس رفتی و دیگر عادت کردم به این رفتنها و نبودنهای تو. مثل عادت کردن به این کوله بار سنگین تنهایی که گویی همزاد من است. اما یادت باشد عباس! یادت باشد به یک چیز عادت نکرده و عادت نخواهم کرد.
عادت به فراموشی تو نخواهم کرد؛ عباس.
نانتان داغ. آبتان سرد. دلتان شاد.» ( تکیه کلام عباس جعفری)
سپس محمود بنکدارنیا ، مدیر تورهای نوبل، از حاضران برای حضور در این شب و زنده کردن یاد عباس جعفری سپاسگزاری کرد.
پایان بخش این مراسم تک نوازی محسن جمالزاده بود که به یاد عباس قطعهای نواخت.
در یکی دیگر از بخش های این نشست سخنرانی عباس جعفری در شب نیکول فریدنی به نمایش درآمد.
و نیز کلیپهایی از عکسهای عباس جعفری کار مجید عاشقی در فواصل سخنرانیها پخش شد.
عباس جعفری در مرداد 1386 به بهانه برگزاری پنجاهمین شب از شبهای مجله بخارا مطلبی کوتاه نوشت . با هم مرور میکنیم نوشته او را :
شبانههای مرد تنها/ عباس جعفری
سه پله بیشتر ندارد این سن؛ اما همین کافیست تا نفسش به شماره بیفتد . میکروفن را اندازه میکند و میگوید: «و این چنین پنجاهمین شب از شبهای بخارا با بزرگداشت احترامی به پایان میرسد. شب بر همهی شما خوش باد!»
میگوید: «بیرون برویم! اینجا هوا دم کرده است». پلههای ورودی خانهی هنرمندان را پایین میرویم. بر کنارهی پلهها، کنار آن اسب آهنین ورودی، میایستد. روح سرکشی قوام یافته در قطعات فلزی اسب بیسوار بر کنار اوست. منتظرم تا تن خسته از ایستادن چند ساعتهاش را لااقل به این تکیهگاه نه چندان نرم تکیه دهد. این درست که سوار خسته است، اما نه چندان که به اسبی آهنین حتا تکیه کند. او هیچگاه به هیچ اسبی و هیچ کسی تکیه نکرده است.
با همین جثهی کوچک اعتباری بس بزرگ دارد. به سادگی و صمیمیتی روستاییوار، تو را به کاری میخواند که نمیدانی چه مایه بزرگ است. باید کننده باشی تا بدانی برگزاری هر کدام از این پنجاه شب چه جانی میطلبد. آن هم در این سرزمینی که همه برای سنگ انداختن آمادهاند نه برای برداشتن سنگی از سنگلاخ سر راه. دیدهام که مردان نامی در این سنگلاخ تاب نیاورده فتیله را بی سر و صدا پایین کشیدهاند و… رفتهاند. و باز دیدهام که خشت خشت هر شمارهی بخارا (به همان قطوری و وزینی) چطور از همان ساختمانی که با هر بار ورودت به آنجا انباشته و انباشتهتر میشود از آن همه کاغذ و کتاب و عکس. و چند تایی آدم خاموش و مهربان و پرکار بیرون میآید. آن هم دراینجا؛ در این سرزمینی که هر کس ساز خودش را میزند؛ و کم نمیبینی تشکیلاتی (حتا از نوع غیر دولتیاش) چه بگیر و ببندی دارند برای در آوردن چهار ورق که یعنی مجله (دولتیها را که خود بهتر میدانید. ساختمانی با چند طبقه و چندین نفر آبدارچی و منشی و دفتر و دستک کارت حضور و غیاب و… و دست آخر رنگین – نامهای وزین پر از اخبار رسمی و مصاحبه با مدیر مسئول و سردبیر و مدیرکلشان و خودشان و آمار خدمات و ترفیعاتشان و چه و چه).
اما راز ماندگاری بخارا و شبهایش را در اصراری باید جست که این مرد در اشاعهی آنچه فرهنگ این مرز و بوم مینامندش میورزد؛ خارج از گرایش به هر دسته و گروه و باندی که این روزها همهشان شدهاند بلای جان جامعهای که سالهاست مدعی فرهنگ و تاریخ است اما در واقع کارگزاران برگزیدهاش از حل عادیترین مشکلات اجتماع یا عاجزند یا لازم نمیبینند فکری به حال آن بکنند. و گاه این باند بازیها و جناح گراییها تا جایی پیش میرود که آتشش به جان نیمهجان کسانی همچون بهروز غریبپور، هنرمند مدیری که امثالش در این سرزمین کمیاب است، نیز میافتد و او را تا سرحد استعفاهای چندین و چندباره میبرد.
با نگاهی به پنجاه شب بخارا و فهرست سخنرانان و کسانی که برای آنان بزرگداشت برگزار شده میتوان به توانمندی دهباشی در گرد هم آوری همهی دارایی فرهنگ و ادب و هنر این سرزمین در سالن کوچک ناصری یا بتهوون خانهی هنرمندان پی برد. جماعتی که پیر و جوان، و خرد و کلان، در نشستهای دوستانه که با صدای صمیمی علی دهباشی در معرفی یکی دیگر از بزرگان این خاک آغاز و اغلب با آواز به یاد ماندنی محمد نوری به پایان میرسید؛ که با همهی خستگی و غمی که در صدا دارد میخواند:ما برای بوسیدن خاک سر قلهها/ چه خطرها کردهایم
هرم شب مرداد نخست به نسیمی و سپس به تندری شکسته میشود. رعدی در دوردستها میغرد و برقی آسمان پیر و دودآلود پایتخت را برای لحظهای روشن میکند. رگبار شبانه! خیابان، خسته از شلوغی روز، در لحاف پاره و خیس شب میپیچد و مردی خسته اما امیدوار سرازیری خیابان را به تنهایی طی میکند ـ چه جانی دارد این مرد! –
صدای گامهایی بر سنگفرش خیس خیابان شب. و زمزمهای که گاهگاه به تکسرفهای میشکند. سایهی مرد در سیاهی شب بیرحم پایتخت گم میشود. صدایش اما هنوز بر بال باران منتشر است:
ما برای آنکه ایران خانهی خوبان شود / رنج دوران بردهایم/خون دلها خوردهایم /خون دلها خوردهایم.