شب فرانتس هولر برگزار شد

POSTER50_70-(1)

شب « فرانتس هولر» عنوان صد و پنجاه و نهمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری سفارت ایتالیا و بنیاد فرهنگی ملت عصر شنبه 13 اردیبهشت 1393 برگزار شد.

علی دهباشی این نشست را با معرفی کوتاهی از فرانتس هولر، نویسنده معاصر سوئیسی ، که این روزها به تهران آمده است آغاز کرد:

« فرانتس هولر متولد اول مارس 1943 است ،نویسنده و ترانه سرای سوئیسی که در اولتن بزرگ شده و به مدرسۀ ایالتی آراو رفته و در سال 1963 دبیرستان را به پایان رسانده است. سپس به تخصیل زبان و ادبیات آلمانی و زبانهای رومانیایی در دانشگاه زوریخ پرداخت. از خدمت نظام معاف شد و بعدها خودش همه جا گفته است که از این موضوع «خوشنود» نیست. حین تحصیل برنامۀ تکنفره خود را با نام پیتزاکاتو (1965) اجرا کرد. موفقیت این برنامه به او جرأت بخشید که تحصیل را رها کند و زندگی خود را یکسره وقف هنر کند. آثار او مجموعه‎ای از برنامه‎های حضوری، نمایشنامه، فیلم سینمایی و تلویزیونی، کتابهای کودکان، داستان کوتاه و رمان است

علی دهباشی ـ عکس از متین خاکپور
علی دهباشی ـ عکس از متین خاکپور

و همیشه با دیگر هنرمندان همکاری خوبی داشته است، برای مثال در صحنه تئاتر و تلویزیون با رنه کولت و هانس دیتر هوش یا نویسندگانی همچون امیل اشتاین برگر نیز همکاری کرده است.

ویژگی اصلی کارهای هولر آن است که پیوسته بین تعهد سیاسی و میل به داستانسرایی سیر می‎کند و اغلب مشاهدات روزمره را شرح می‎دهد.»

در ادامه دهباشی افزود:« تعدادی از کتاب‎های فرانتس هولر به فارسی ترجمه شده است و مترجمین آثار او امشب در اینجا حضور دارند. خانم رکسانا سپهر که از متن فرانسه به فارسی ترجمه کرده، آقای علی عبداللهی و خانم الهام مقدس که امشب قصه‎هایی را برای ما می‎خوانند و آقای ناصر غیاثی که در جمع ما نیستند اما کتابشان را به اینجا آورده‎ایم.»

سپس دهباشی از خانم کریستینا فیشر، وابسته فرهنگی سفارت سوئیس برای اَدای سخنرانی دعوت کرد.

کریستینا فیشر ـ عکس از ژاله ستار
کریستینا فیشر ـ عکس از ژاله ستار

« بسیار خوشحالم که امشب اینجا با شما می‎توانم به فرانتس هولر، نویسندۀ مشهور سوئیسی، خیرمقدم بگویم. آقای علی دهباشی به سرعت این شب کتابخوانی را با حضور جمعی از مترجمان برگزار کردند. از آقای دهباشی و همکارانشان کمال تشکر را دارم که ما امروز اینجا می‎توانیم به فرانتس هولر و مترجمانشان به زبان فارسی گوش جان بسپاریم. همچنین بسیار مایلم که از بنیاد فرهنگی سوئیس بسیار تشکر کنم که هزینه‎های ترجمه را متقبل شده است. تشکر می‎کنم از ناشران مختلف در ایران و خانم لیلی حائری که با تلاشی خستگی‎ناپذیر ادبیات سوئیس را به ایران آورده و به ترجمه فارسی آنها می‎پردازند. بیش از این صحبت نمی‎کنم و صحنه را می‎سپارم به داستان‎های آلمانی . متشکرم.»

پس از آن فرانتس هولر از چگونگی نویسنده شدنش سخن گفت که دکتر سعید فیروزآبادی گفتار او را به فارسی ترجمه کرد.

« خانم‎ها و آقایان سلام. از این که جمعی از روشنفکران و ادب دوستان اینجا جمع شده اند بسیار خوشحالم و سپاسگزار.

از من خواسته شده تا درباره این که چگونه به نویسنده تبدیل شدم حرف بزنم. من همیشه به نثر مکتوب علاقه‎مند بودم. همان زمانی که خواندن را یاد گرفتم شروع به نوشتن کردم. اولین داستان‎هایی که نوشتم ابیاتی بود با طراحی‎هایی که در عید کریسمس آنها را به پدر و مادرم هدیه کردم. نخستین شعری که من گفتم این بود که سوار بر اسب به تماشای مناظر طبیعت رفتم. در این سواری بود که آقایی روی اسب نشست. یک زنبور درشت هم به پشت اسب نیشی زده بود. این اسب بسیار هیجان‎زده می‎شود و به گودالی می‎افتد. این آقای فابیا، که شخصیت اصلی است، و آن اسب مرده بودند و ته دره افتاده بودند و آقای فابیا هم جمجمه‎اش شکسته شده بود و آن اسب اصیل هم پر از خون بود. و نتیجۀ اخلاقی این داستان این بود که اجازه ندهید زنبورها هیچ وقت شما را نیش بزنند.

فرانتس هولر و دکتر سعید فیروزآبادی ـ عکس از متین خاکپور
فرانتس هولر و دکتر سعید فیروزآبادی ـ عکس از متین خاکپور

اما در سایر موارد بچۀ آرامی بودم. من کم کم شروع به نگارش کردم و خیلی هم دوست داشتم که انشاء بنویسم. قرار بود انشایی بنویسیم با موضوع “شوخی احمقانه”. من آن قدر بچه سر به راهی بودم که اصلاً چیزی به ذهنم نرسید که درباره شوخی احمقانه چیزی بدانم. این قصه را از خودم درآورده بودم که زده بودم شیشه یک خانه‎ای را شکسته بودم. معلم خیلی تحت تأثیر انشای من قرار گرفت و نمرۀ خیلی خوبی هم به من داد. اما همۀ قصه خالی بندی بود. بعد فکر کردم که من می‎توانم شاعر و نویسنده بشوم. مادر بزرگم تعریف می‎کند که وقتی من بچه بودم مهمانی به خانۀ من آمده بود و از من پرسید وقتی بزرگ شدم می‎خواهم چه کاره بشوم. من هم گفتم می‎خواهم شاعر و نویسنده و طراح بشوم. آن بخش طراحی را بعداً کنار گذاشتم و بخش ادبیات و نویسندگی را ادامه دادم.

به دبیرستان که می‎رفتم داستان‎هایی می‎نوشتم که برای روزنامه محلی بود، در روستایی که اهلش هستم، اولتن، و آنها هم این داستان‎ها را چاپ می‎کردند. و باز هم از من می‎پرسیدند که داستان دیگری دارم به آنها بدهم یا خیر. این تشویق بزرگی برای من بود و به من جرأت می‎داد. و این  متوجه شده بودم که ظاهراً چیزی که می‎نوشتم به درد کسی می‎خورد. اما مسلماً هیچ وقت به این فکر نمی‎کردم که روزی در تهران برای من سرود ملی نواخته بشود. این نکته را هم باید بگویم که سوئیس در حال حاضر به دنبال متن و نیز موسیقی جدیدی برای سرود ملی خود است. چون قبلی را هیچ کس متوجه نمی‎شود درباره چیست. از من هم پرسیدند که می‎توانم یک سرود ملی جدید بنویسم یا خیر. اما من رد کردم. من در واقع کسی نیستم که سرود ملی بنویسد. من نویسنده سبک گروتسکم، طنز نویسم، طنزپردازم. و سعی می‎کنم واقعیات زندگی را به گونه‎ای توصیف بکنم  کمی متفاوت‎تر از دیگران باشد. من در زوریخ زبان و ادبیات آلمانی و رومانیایی تحصیل کردم. ترم پنجم دانشگاه بودم که یک برنامه یک نفره با تِم موسیقی و شعر که به اصطلاح به آن “کابارتیست” می‎گویند اجرا کردم و اسم آن را هم گذاشتم ” زخمه‎ای بر ساز” . استقبال خیلی خوبی از آن شد و از من دعوت کردند تا در آلمان و اتریش و کشورهای مختلفی آن را اجرا کنم. بعد با خودم فکر کردم یک سالی از دانشگاه جدا می‎شوم تا بتوانم آن را به اتمام برسانم. و این یک سال هنوز هم ادامه دارد! و برای همین من امروز اینجا در خدمت شما هستم.

فرانتس هولر از چگونه نویسده شدن می گوید ـ عکس از متین خاکپور
فرانتس هولر از چگونه نویسده شدن می گوید ـ عکس از متین خاکپور

می‎خواهم چند تا از داستان‎هایم را برایتان بخوانم که در مجموعه‏ای است طنزآمیز و جالب و احتمالاً به یاد همان آقای فابیا می‎افتید که همان اول برایتان گفتم، همان که با اسب افتاده بود توی دره. و کمی هم با دنیای قصه‎ها و حکایت‎ها سر و کار دارد که در ایران هم سنتی است بسیار قدیمی.برای مثال، من کشکول را خوانده‎ام. »

و سپس هولر از علی عبداللهی ، یکی از مترجمان آثارش به زبان فارسی، دعوت کرد که برای قصه خوانی او را همراهی کند.

فرانتس هولر این قصه‎ها را به زبان آلمانی روایت کرد و علی عبداللهی ترجمه فارسی آنها را خواند:

1.

افسانه‌ي پدري كه پسرش مدتها دست توي سوراخ بيني‌اش مي‌كرد و با انواع و اقسام توبيخ‌ها هيچ موفقيتي در بازداشتن‌اش از اين كار به دست نياورد، تا اينكه بالاخره با يك سيلي موفق شد پسرش را از دست توي سوارخ بيني كردن بازدارد.

 پدري كه پسرش مدتها دست توي سوراخ بيني‌اش مي‌كرد، با انواع و اقسام توبيخ‌ها هيچ موفقيتي در بازداشتن‌ پسر از اين كار به دست نياورد، تا اينكه بالاخره با يك سيلي موفق شد او را از دست توي سوارخ بيني كردن بازدارد.

نتيجه‌ي اخلاقي:

پدري كه پسرش مدتها دست توي سوراخ بيني‌اش مي‌كرد، با انواع و اقسام توبيخ‌ها هيچ موفقيتي در بازداشتن‌ پسر از اين كار به دست نياورد، بالاخره با يك سيلي موفق شد او را از دست توي سوارخ بيني كردن بازدارد.

فرانتس هولر و علی عبداللهی ـ عکس از متین خاکپور
فرانتس هولر و علی عبداللهی ـ عکس از متین خاکپور

2.

كرم‌خاكي‌هاي ناهمگون

روزي روزگاري در اعماق يك كشتزار تُرشك، دو كرم خاكي زندگي مي‌كردند و هر دم و ساعت، ريشه‌ي ترشك مي‌جويدند.

تا اينكه يك روز كرم اولي گفت: ” اين چه وضعي است، من يكي که ديگر از زندگي در این اعماق تاريك خسته شده‌ام، خیال دارم براي خودم سير و سفر كنم و دنيا را بشناسم. “

خلاصه بقچه‌ي نُقلي‌اش را برداشت، كند و كند و كند تا رسيد به بالاي زمين. آنجا هم همين كه ديد آفتاب تابان مي‌درخشد و بادِ وزان كشتزار ترشك را به بازي گرفته، دل‌اش از خوشي غنج رفت، يكهو خوشحال و خندان لوليد ميان بوته‌ها و پيش خزيد. هنوز سه قدم برنداشته بود كه توكايي او را گير انداخت و فرو بلعيد.

كرم دومي همچنان آن پايين توي سوراخ‌اش ماند، هر روز ريشه‌هاي ترشك را به نيش مي‌كشيد و سالهاي سال عمر كرد.

ولي شما بگوييد ، اين هم شد زندگي ؟

بعد التحریر:من به كرات از منظر زيست‌شناسي متوجه اين مسئله شد‌ه ام كه كرمها اصلاً ريشه نمي‌جوند(كرمها که دندان ندارند، پس چطوري مي‌توانند چيزي را بجوند؟) . با اين همه عمراً برنمي‌گردم داستانم را تغيير بدهم .مثلاً تبديل اش كنم به ” موش‌خرما‌هاي ناهمگون ” يا ” موش‌كورهاي ناهمگون”.

چون آدم در مقام نويسنده راحت و پاكيزه در كابين خيال‌اش نشسته است، ذهن خود را به دست زيباترين چيزها مي‌سپارد ، و در آن گيرودار، واقعيت مدام درِ اتاق اش را مي‌كوبد-: آخر به من بگيد ، اين هم شد زندگي ؟

3.

حکایت اشباح

شبي از شبها خانم شول تك و تنها توي خانه‌اش نشسته بود كه يكهو صداي پايي روي كفپوش شنيد. اول خود را به آن راه زد و وانمود كرد متوجه چيزي نشده، اما همين كه ديد صداي قدمها ادامه دارد، احساس خطر كرد، چون ممكن بود دزدي  چیزی به خانه زده باشد. خلاصه دل و جراًت به خرج داد، تپانچه‌ي شوهرش را از روي ميز كوچك شام برداشت، پاورچين پاورچين از پله‌ها رفت بالا، با سرعت هرچه تمام‌تر كليد برق را زد و فرياد كشيد : “دستا بالا!”

اما ترس‌اش كاملاً بي‌مورد بود. چون فقط دو تا پا روي كف كفپوش اين طرف و آن طرف مي‌رفتند.

4.

متۀ فشار ِبادی و تخم مرغ

يكبار يك متۀ فشار بادی و يك تخم مرغ دعواشان شد، سر اينكه كدام يك قوي تر است از ديگري.

مته با تبختر گفت : ” خب معلومه كه من! “

تخم مرغ خش و خش كنان گفت : ” ها ها! چه غلطا! من خيلي از تو قويترم ! “

مته با تاًمل شانه بالا انداخت و گفت : ” هر چي ميل توست. ولي من هزار تیكه ات مي كنم ،ها!”

تخم مرغ غار وغوركنان گفت : ” من هم شقيقه ات رو سوراخ مي كنم ! “

مته گفت : ” آهاي تخم مرغ، الحق كه احمقي ! ” بعد سرش را تكان داد و افزود : ” ببينم چطور همچين كاري مي كني ؟ “

تخم مرغ باد به غبغب آورد و گفت : ” خواهي ديد! ” بعد هم توي شكم اش قايم شد.

مته خنده كنان گفت : ” كافي است انگشت كوچیكه ام رو به طرف ات دراز كنم ! همين !”

تخم مرغ غارغاركنان گفت : ” من هم با زرده ام خرد و خميرت مي كنم ! ” بعد آماده ي نبرد شد و سنگين سنگين بنا كرد به راه رفتن روي پاهاي خپله اش  .

همين كار تخم مرغ، نشانگر اوج حماقتش نسبت به مته بود و مته هم همانطور كه اول كار گوشزد کرده بود، تخم مرغ را هزار تكه كرد.

5.

زبانِ ” ِاكتي

زبان اكتي جزء زبان‌هاي مرده است، همين باعث شد که نظرم را به خود جلب کند. چون اين زبان فقط دو كلمه دارد. اولي “م ” است و دومي “ساسكروپتلوكسكواراستفگاكسلومپگروکس “. حرف تعریف”م” مؤنث است و معناي ” باز دوباره اينجا چی خبر است ؟” مي‌دهد. و”ساسكروپتلوكسكواراستفگاكسلومپگرس” هم مذكر است، و معني “هيچي” را مي‌دهد.

ماجرا از اين قرار است كه اكتی ها در دهانه‌ي آتشفشاني خاموش زندگي مي‌كردند كه اعماق آن هميشه قل قل مي‌زد و فوران داشت. هربار كه آتشفشان به بيرون فوران مي‌كرد، زن‌هاي اكتي وحشتزده پرت مي‌شدند بالاي دهانه و فرياد مي‌كشيدند: “ام؟” و مردان‌شان هم در آن گيرودار با لحني آرام مي‌گفتند: “”ساسكروپتلوكسكواراستفگاكسلومپگروکس”. اين موضوع هم يگانه چيزي بود كه اكتي‌ها در موردش با هم صحبت مي‌كردند، و بقيه‌ي كارها را با چنان عجله‌اي انجام مي‌دادند كه براي‌شان وقت حرف‌زدن نمي‌ماند.

فكر مي‌كنم اين “اكت‌آباد” بايد سرزمين بسيار ناآرامي بوده باشد. يكبار به دنبال تلنبارشدن غيرعادي گدازه‌هاي آتشفشاني حتي ماجرا به تظاهرات‌ جورواجور خياباني هم كشيد، كه به دنبال آن در يك چشم برهم زدن، شمار عظيمي از اكتي‌ها جلوي ساختمان شهرداري تجمع كردند. مردم يكصدا توي بلندگوها شعار “م!م!م!” سر مي‌دادند. سرآخر رئيس‌جمهور “اكت‌آباد” هم رفت روي بالكن و ضمن ایراد نطقي غرا با اطمينان كامل گفت : “ساسكروپتلوكسكواراستفگاكسلومپگروکس!”

اين خطابه به هر حال آنطور که باید و شاید کافی و وافی نبود و رئيس جمهور هم صد البته با كمال شوربختي هيچ عبارت ديگري براي گفتن در چنته نداشت، به همين دليل امروزه زبان اكتي را در رديف زبانهاي مرده قلمداد مي‌كنند.

6.

یک جور تئاتر کاملاً متفاوت

در شهری که شما احتمالاً نمی شناسید، تئاتر را کاملاً به شیوه ی دیگری از آنچه ما با آن آشناییم و به آن عادت داریم، بازی می کنند.

ساکنان این شهر کشته مرده ی تئاترند و بازیگران بزرگ را از فرط تکریم به عرش اعلا می رسانند، ولی وقتی شمای نوعی که غریبه هستید، وارد آن شهر می شوید، و دنبال یک اجرای خوب می گردید، بگویی نگویی دمغ می شوید، چون در آنجا ابداً بازیگرها بهتر از جاهای دیگر بازی نمی کنند، و جستجوی نامهای مشهوری که همه جا اسمشان را می برند، در دفترچه ی برنامه ها، کم و بیش کار عبثی است .

یکی از تئاترشناسان بومی در همین رابطه به ما گفت: ” راستی شما خانم پشت گیشه را دیدید؟ این خانم همان “بروونا”ی بزرگ است. “

همیشه تماشاگران موقعی متوجه حضور هنرمندان بزرگ در نمایشی می شوند که سیاهی لشکرها به صحنه می آیند، چون بیشتربازیگران معروف، در گروه همسرایی سربازها یا در پست نگهبانی ایفای نقش می کنند، آنهم در نقش کسی که چه بسا در طول نمایش، یک کلمه هم بر زبان نمی آورد، ولی همراهی ضمنی شان ولو در یک حرکت جزئی، باعث برانگیختن هیجان مفرط تماشاگران می شود.

در بازیهای ما، بازیگران ناشناخته در نقش های فرعی کوچک ایفای نقش می کنند و همین که مشهور شدند، به آنها نقش های کلیدی تر و بزرگتر می دهند. ولی در آنجا قضیه کاملاً برعکس است. نقشهای کلیدی را فقط مبتدیان اجرا می کنند و بس. بازیگران خوب هنرشان را در این می بینند که هر چه بیشتر در نقش های کوچکتر ظاهر شوند، و تازه زمانی بازیگر بزرگ به حساب می آیند که اسمشان دیگر در فهرست عوامل اصلی نمایش نباشد. حتی اتفاق افتاده که شخصی بیاید و در توالت نمایش کنار آقایی متشخص بیاستد که مثلا دارد سرش را شانه می زند. ناگهان مردم پی می برند که آن آدم به ظاهر کم اهمیت، فی المثل همان “لانگسترال” معروف است. حتی ممکن است بازیگران بزرگ، کاری کنند که فقط در یک عکس خانوادگی ظاهر شوند، که مثلاً در پرده ی سوم به دیوار صحنه می آویزندش.شاید آوردن این اشاره هم خالی از لطف نباشد و آن این است که وقتی شما بخواهید خاطر همین بازیگر بزرگ را جریحه دار کنید، کافی است بهش بگویید مایلید او را در نقش هملت ببینید.

فرانتس هولر ـ عکس از متین خاکپور
فرانتس هولر ـ عکس از متین خاکپور

7.

دكمه‌اي که سر جای خودش نبود

ژنرال هر روز صبح  پشت ميز کارش مي‌نشست، كشوي آن را باز مي‌كرد و دكمه‌ي سرخ را حاضرآماده مي‌آورد دم دستش قرار می داد. عصرها قبل از رفتن به خانه، دوباره آن را سر جاي اولش برمی گرداند. يك روز صبح كه كشو را باز كرد ديد دگمه داخل كشو نيست. رنگ از رويش پريد، سرخ شد و از شدت عصبانيت با مشت كوبيد روي ميز، دستش درست به همانجایی اصابت کرد که دكمه‌ي قرمز قرار داشت و با فشار آن، دنيا غرق در دود و آتش، نابود می شد.

“اگر جاي هر چيز را، نیک داني

رهی از عذاب تن و بدزباني.”

8.

دايناسوري در مدرسه

يك وقتي يك دايناسور بود كه از مادربزرگش يك ماشين تایپ كوچك هديه گرفت. بلافاصله برداشت و يك نامه به مدرسه نوشت و گفت قرار است به زودي مدرسه را منفجر كنند.

ناظم مدرسه نامه را که خواند، بو برد كار كار دايناسور تنبل است كه هميشه در امتحانات نمره ي شش مي گیرد. ناظم فهميد كلكي در كار است و دايناسور هم دماغ سوخته شد. ولي مگر دست وردار بود! تندي يك درخواست نوشت و رفت مدرسه تا از تك تك بچه ها امضاء بگيرد كه به زودي مدرسه روي هوا مي رود. اين بار موفق شد خيلي از بچه ها را قانع كند كه قضيه واقعاً جدي است، ولي خيلي ها زير بار نرفتند و حاضر نشدند درخواست اش را امضا كنند. اين بود كه نصف مدرسه رفت رو هوا و نصف ديگر مدرسه هم ريزش كرد، بعد هم مجبور شدند مدرسه را تعطيل كنند.

لايپزيگ 17 اكتبر 1993

بچه هاي” آكادميكسر- كلر

9.

كوتوله‌ي بزرگ

روزي روزگاري يك كوتوله بود كه 1 متر و89 سانت قد داشت.

سپس نوبت به الهام مقدس رسید که با فرانتس هولر همراهی کند. هولر قصه زیر را به آلمانی حکایت کرد و الهام مقدس ترجمه آن را برای حاضران خواند.

غافلگیری در پاریس

اکنون به اندازه کافی از زمانی که این داستان برایم پیش آمده، گذشته است و به گمانم اجازه دارم آن را تعریف کنم؛ داستانی که تا امروز هم درست از آن سر درنمی‎آورم.

پس از مدت‎ها، دوباره چند روزی در پاریس بودم. این شهر به طور عجیبی برایم غریب است و در عین حال آشنا. غریب، چون به ندرت از آن دیدن می‎کنم؛ آشنا، چون آن را از ادبیات، ترانه‎های فرانسوی، فیلم‎ها و تعریف‎های دیگران می‎شناسم؛ نام‎‌هایی مانند مونتمار، کاخ الیزه، باستیل، باغ لوکزامبورگ یا ایل دو فرانس، برای من طنینی مشابه نام قله‎های معروفی را دارند که آدم می‎داند در دورنمای مه گرفته آلپ قرار گرفته‎اند، اما لازم نیست از آن‎ها صعود کرد.

الهام مقدس ـ عکس از ژاله ستار
الهام مقدس ـ عکس از ژاله ستار

بنابراین، بی‌‎آن که پاریس را واقعاً بشناسم، برایم آشناست؛ آن جا می‎توانم گردش کنم و در مکانی زیبا روی نیمکتی بنشینم و فکر کنم که کاش می‎شد این جا، کل یک کتاب را بخوانم. بعد تازه متوجه شوم که مقابل سوربون نشسته‎ام. پاریس، به خصوص غافگیر کننده است، چون باغ لوکزامبورگ واقعاً وجود دارد و ساخته ذهن ریلکه نیست.

آخرین باری که از کلیسای جامع نوتردام دوپاری بازید کردم کی بوده است؟ راستش، حتی یک بار هم آن را ندیده‎ام، کلیسا را فقط در کارت‎پستال‎ها دیده‎ام. و آیا تا به حال به این پیکره‎های عجیب و غریب انسان ـ پرنده که در تمام برج‎ها و گالری‎های کلیسا وجود دارند نزدیک شده‎ام؛ به همین ترتیب، خیلی مطمئن نمی‎توانم بگویم که تا به حال در برج ایفل بوده‎ام یا نه، و با این شخصاًٌ مقابل مونالیزی لئوناردو ایستاده‎ام یا نه؟

در آن روز ماه آگوست، وقتی به بالای برج‎های نوتردام نگاه کردم و دیدم که در گالری میان برج‎ها، مردم این طرف و آن طرف می‎روند، به هر حال، هوس کردم که قاطی این آدم‎ها شوم و این موجودات سنگی افسانه‎ای را با چشم خودم ببینم. بدون اطلاع از برنامه بازدید، تابلوهای راهنمای بالا رفتن از برج را دنبال می‎کردم . بعد از طول صف انتظار بی‎پایان، ترسیدم؛ اما چون برای روز بعد برنامه‎ای نداشتم، تصمیم گرفتم فردا سر وقت، قبل از باز شدن دروازه، در صف بایستم. یک بار برای بازدید از گنجینه تاج انگلیسی همین کار را انجام داده بودم.

تصمیم خوبی بود. روز بعد وقتی بیست دقیقه قبل از باز شدنِ در، در صف ایستادم، چند زوج آلمانی آن جا بودند و پنج دقیقه بعد، چند ژاپنی هم ، پس از آن که در کافۀ آن طرف خیابان از همدیگر عکس گرفتند ، پشت سر من ایستادند.

بنابراین، من جزو نخستین افرادی بودم که از پله‎های شیبدار به طرف برج‎ها و ناقوس‎های بزرگ می‎رفتند و بعد پیکره‎های بالدار تخیلی متعلق به قرون گذشته را دیدم که چطور از بالا به شهر نگاه می‎کنند؛ گویی همه چیز ساخته و پرداخته ذهن خودشان است و قدرت آن را دارند که در هر زمان، همه را نیست و نابود کنند.

بالاترین نقطه قابل دسترس ، در برج دوم بود و وقتی از پلکان مارپیچ تنگ بالا می‎رفتم، با تعجب متوجه شدم که ظاهراً من جزو نفرات اول نبودم، چون کسی پایین می‎آمد.

مردی با قیافه و رفتاری برخورنده، طوری براندازم کرد، انگار که یک دزد خیابانی‎ام و او خود را مؤظف می‎داند منطقه را از وجود چنین اشخاصی پاک کند. پشت سر او، خانمی که کفش‎هایش تق و تق صدا می‎داد، پایین می‎آمد که من ابتدا از او فقط پاهایی در کفش‎های پاشنه بلند و بعد ساق‎هایی زیبا دیدم. وقتی پایش روی یکی از پله‎های سنگی کثیف و ساییده شده کمی پیچ خورد و با فریادی خفیف روی من سکندری خورد، هنوز سرش در زاویه دید من نبود.

به جز این که او را بگیرم، کار دیگری از دستم برنمی‎آمد و این اتفاق، غافلگیری مطبوعی بود که بالافاصله با غافلگیری مطبوع‎تری دنبال شد. آرام به من گفت: « Thank you dear» بعد خود را از من جدا کرد و با گفتن « I am Ok!» ، در حالی که با چشم‎های آبی‎اش نگاهی پر شور، باورنکردنی و شیطنت‎آمیز به من انداخت، به سوی همراهش رفت. بوی عطرش چون حسرتی برای زندگی ، در پلکان مارپیچی مانده بود و چهر‎ه‎اش درست مثل همه در پاریس ، آشنا به نظر می‎رسید؛ اما او را نشناختم.

تازه روز بعد، وقتی عکس‎های سانحه مرگبار پرنسس دایانا را دیدم، دانستم روز پیش ، چه کسی در آخرین روز زندگی‎اش ، نگاهی آن گونه پر شور به من افکنده بود.