شب « سایه » برگزار شد

صد و سی و هفتمین شب از شبهای مجله بخارا به بزرگداشت ه.ا.سایه ( هوشنگ ابتهاج) اختصاص داشت که با همکاری مؤسسه فرهنگی هنری ملت، دایرالمعارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار غروب یکشنبه 5 آبان ماه 1392 در کانون زبان فارسی و با حضور سیمین بهبهانی، پوری سلطانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، شهرام ناظری، داریوش طلایی، یلدا ابتهاج ، محمد افشین وفایی و پیامی از محمود دولت آبادی برگزار شد.
علی دهباشی در ابتدای این نکوداشت، از حاضران خواست تا فاتحهای برای زنده یاد ایرج افشار بخوانند که اگر امروز در قید حیات بود بیشک از حاضران این جمع بود . دهباشی افزود که مجله بخارا تا کنون در عرصه شعر شبهایی را برای مولانا ،حافظ، سعدی، خیام و از شاعران معاصر برای فریدون مشیری ، محمد حقوقی، منوچهر آتشی و حمید مصدق برگزار کرده است . مدیر مجله بخارا در ادامه از سایه چنین یاد کرد:
« امیرهوشنگ ابتهاج که بعدها نام شاعری سایه را برای خود برگزید در 6 اسفند 1306 چشم به جهان گشود. او خیلی زود به یکی از قلههای غزلسرائی در شعر معاصر تبدیل شد ، چنان که شهریار دربارۀ او گفت : ” سایه تمام غزل بعد از من است ” . او سرودن غزل را در کنار سرودن شعر در قوالب دیگر سنتی تجربه کرد همچنین نمونههای موفقی نیز از شعر نو سرود . گواه این مدعا چاپ مکرر مجموعه اشعار وی در طی این سالیان است .

در میان سالهای 1351 تا 1357 نیز که به عنوان سرپرست موسیقی ایرانی در رادیو فعالیت داشت خدمات بسیاری به موسیقی کرد و چهره های شاخصی را نیز در این حوزه شناساند. کسانی که بعدها خود پرچمداران این شاخه از موسیقی شدند ضمنا با تشکیل گروه موسیقی ” شیدا” و ” عارف ” در رادیو و سپس تأسیس ” کانون چاووش ” همراه با بزرگان موسیقی ایران نقش موثری در ارتقاء ذوق موسیقی مردم ایران ایفا کرد
تصحیح دیوان حافظ نیز برگ درخشان دیگریست در زندگی حرفهای این شاعر بزرگ روزگار ما . او با درک اصول جاری در بلاغت و جمالشناسی حافظ و شناخت سبک وی تصحیح دقیقی از دیوان این شاعر ارائه کرده و در اختیار علاقمندان شعر او گذاشته است.»
سپس نوبت به محمد افشین وفایی به عنوان نخستین سخنران این مراسم رسید تا چنین بگوید:

نقش ما گو ننگارند به ديباچة عقل
هر كجا نامة عشق است نشان من و توست
پيش از اينكه سايه را از نزديك بشناسم، يعني حدود هفت سال پيش، تنها شعرش را ميشناختم اما در اين سالها كه توفيق داشتهام به لطف استاد شفيعي كدكني محضرش را از نزديك درك كنم دريافتم كه شاعری یکی از حسن های اوست. سايه همچون شعرش پاك و منزه است. دغدغهاش انسان و انسانيت است. تعهدي كه در شعر و زندگياش داشته جز به انسان نبوده است. به گمان من اگر به جرياني گرايش داشته جز به برقراري عدالت ميان انسانها نميانديشيده است. جستجويي بوده كه براي عدالت و برابري ميان آدميان انجام داده است. تحولات اجتماعي را دنبال ميكرده و دغدغة تغيير جهان داشته است.
نوع زندگياش گواه اين مدعاست. كساني كه از نزديك ميشناسندش ميدانند كه براي ميوهفروش محل يا يك خدمتكار همان احترامي را قائل است كه براي فلان دوستش كه از شخصيتهاي شناختهشدة فرهنگي است. در نظر او دانش، هنر، ثروت، مقام و هر چيز ديگري اگر با انسانيت توام نباشد اهميت ندارد. پيشتر گاه از سادگي اش در برخورد با ديگران به شگفت ميآمدم اما بيشتر كه با خلقيات او آشنا شدم و ديدم كه سرد و گرم روزگار را بسيار چشيده است دريافتم كه اين خوشبيني و سادگي آگاهانه است و از باور او به انسان نشأت ميگيرد. با همة ناملايمات زندگي و همة آنچه از همنوع خويش ديده، دوست ندارد باورش را، اعتقادش را به انسان از دست بدهد، همچنان اميدوار است. از اينروست كه در رفتارش به انسانها فرصت ميدهد. فرصت تغيير. زيرا به گوهر پاكي در وجود آنها معتقد است. بسيار مهربان است. نديدم كينهاي از كسي به دل داشته باشد.
خود گفته است: «تمام پليديها و شر و شور دنيا و آدمها تا پوست من ميآيد، متوقف ميشود و نميتواند به درون من نفوذ كند… واقعاً همينطور است… شاه هيچ جرم و جنايت و گناهي نكرده باشد اين جرم را كرده كه كيوان را كشته است. شما ميدانيد كه همين الآن هم اسم مرتضي كيوان مرا از گريه پر ميكند ولي اگر شما شاه را به دست من ميداديد من يك سيلي هم نميتوانستم به او بزنم.»
در دوستي وفادار است. چندان وفادار كه پس از شصت سال بر سر دوستي خويش هنوز ايستاده است. اين را چند روز پيش بيشتر دريافتم كه براي شصتمين سالگرد درگذشت مرتضي كيوان به منزل پوريخانم سلطاني رفته بوديم. هر بار از اين دوست در گذشته و مرگ او و ساليان دوستيشان ياد ميكند چشمانش خيس اشك ميشود.

با همه صادق است. به هيچ روي اهل دروغ گفتن به خود يا ديگران نيست. خاطرات سايه كه چاپ شد خيليها برآشفتند. برخي مطالبي كه آنجا گفته شده بود مربوط به گذشته بود و بعضي كه اكنون مقام و مرتبتي ديگر يافتهاند خوش نداشتند اين مطالب يادآوري شود. اما سايه تا بتواند خود را سانسور نميكند و آنچه را ميخواهد ميگويد. همان چيزي را كه معتقد است به زبان ميآرد. چنانكه ميانديشد سخن ميگويد. بيمي هم ندارد كه فلان مدعي روشنفكري اكنون ممكن است از اين سخنان برداشت ديگري بكند و يا با سرهم كردن بخشهايي از آن جملهاي بسازد و از آن نتيجهها بگيرد و مقالهها بنويسد و از اين رهگذر در مطبوعات خود را منتقد و صاحبنظر بنماياند؛ چنانكه اخيراً و بهخصوص بعد از چاپ خاطرات سايه اين اتفاق بسيار افتاد.
اخيراً نيز در مجلهاي كه به عنوان ويژهنامة سايه چاپ شده است به نقل از او جملهاي را جعل و بر روي جلد مجله چاپ كردند. اما كساني كه سايه را از نزديك ميشناسند ميدانند اهل رديه نوشتن و تكذيبيه فرستادن و تن دادن به اين بازيها نيست. برايش چندان اهميتي ندارد ديگران دربارهاش چه فكر ميكنند. حوصلة پرداختن و مجال دادن به اين حرفها را هم ندارد. زود از آن ميگذرد. خودش ميداند كه هست و چه هست و همين برايش كافي است.
اما دربارة شعرش: سايه استاد مسلم زبان فارسي است. مهارت وي در به كارگيري الفاظ و تناسبي كه بين فرم و محتوا ايجاد كرده به شعرش تواني داده كه توانسته از اقران خود برتر باشد. مطمئنم هر کتابخوانی ، خواه ناخواه، دانسته يا ندانسته، مقداري از شعر او را در خاطر دارد.
اينكه با وجود سعدي و حافظ در قالب غزل بتوان باليد و غزلهايي گفت كه تشخص داشته باشد بسي دشوار است. اما سايه استادانه مضامين اجتماعي را وارد غزل كرده است بيآنكه به روح غزل خدشهاي وارد شود. از آنجا كه همواره با واقعيتهاي زندگي سروكار داشته و نيز چون اين واقعيتها در بسياري موارد تلخ بوده گاهي شعر او «تلخ چون باده دلپذير چو غم» ميگردد اما شعرش هرگز به كلي خالي از اميد نميشود؛ چنانكه خودش نيز با وجود ناملايمات همواره اميدوار بوده است.
اهل افراط در نوگرايي نيست چنانكه اهل افراط در كهنپردازي هم نيست. شعرش با وجود آنكه ريشه در سنت دارد و استحكام اشعار كلاسيك را داراست، بديع و نوآورانه نيز هست. او با قوت بيان و خلاقيت هنرمندانة خود توانسته اشعاری تاثیرگذار از خود به يادگار بگذارد. در شعرهاي قديمترش البته شور و هيجان و نوگرايي بيشتري ديده ميشود، به جاي آن در شعرهاي دورههاي بعدي او پختگي بيشتري وجود دارد.
با اينكه پاكيزه سخن است و روان و فصيح شعر ميگويد اما در بازبینی سروده هایش وسواس بسيار دارد. گزيدهگوست. هنري دارد كه متأسفانه بسياري از هنرمندان بزرگ ندارند و آن «هنر به گزيني» است. سايه سلیقه ی آسان گیر ندارد . از همین روست که ميگويد «اگر يك بار ديگر به دنيا ميآمدم دو سوم اين شعرهايي را كه گفتم نميگفتم… با اينكه همين مقدار شعري كه در تاسيان و سياه مشق است از بين مقدار زيادي شعر انتخاب شده ولي باز دو سوم از همينها را هم دور ميريختم.»
سايه به موسيقي نيز بسيار علاقمند است و اين علاقة ويژه باعث شد خدمات بسياري بدان كند. خاصه هنگامي كه سرپرست موسيقي ايراني در راديو بود. خودش هم ميگويد: هرچه كردم همه از دولت موسيقي بود. اين آشنايي با موسيقي بر شعرش نيز تأثير گذارده و گيرايی و خوش آهنگی شعرش را دو چندان كرده است. در شعر از اوزانی آزموده و متناسب با عواطف شعري بهره ميگيرد. زبان روان خود را در وزنهايي رام قالب ميبندد.
سخن آخر دربارة حافظ به سعي سايه است. كه به گمان من از بهترين تصحيحهاي ديوان حافظ محسوب ميشود. شايد هيچ كس به اندازة سايه با مباني جمالشناسي ديوان حافظ و سبك او آشنا نباشد و اين حاصل انس و الفت ساليان دراز اوست با شعر اين شاعر. و همين آشنايي ژرف او با زبان حافظ سبب شده تا از عهدة تصحيح ديوان به خوبي برآيد.
و پس از آن سیمین بهبهانی از خاطرات خود با سایه و نخستین شرکت او در انجمن ادبی و شعرخوانیاش که باعث حیرت همگان شد سخن گفت و غزلی را که قبلاً سروده و به سایه تقدیم کرده بود برای حاضران خواند:

دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،
یا قصه از آن « افتد و دانی» کنم ، ای دوست.
هنگام سبک خیزی یِ آهوی جوان است،
پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست.
غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست
نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.
در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو
تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟
دل مُرد و در او شعلهی رقصان غزل مرد،
حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.
در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم
تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.
با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد
گر حوصلهی باد خزانی کنم، ای دوست؟
درسینه هوس بود و کنون غیرنفس نیست،
جز این به نمردن چه نشانی کنم ، ای دوست؟
آن است که خود را چو غباری بزدایم
میباید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست.

و پوری سلطانی سخنران دیگر این نکوداشت بود که از سالهای آشنایی و دوستی دیرینه با سایه حکایت کرد:
آشنایی من با سایه به سال 1331 باز میگردد. شب عروسی ایرج کسرایی، برادر سیاوش کسرایی شاعر بود. خانواده سیاوش با خانواده من دوستی قدیمی و نزدیکی داشتند. یادم نمیرود که سیاوس مرا نزد دو نفری برد که کنار هم نشسته بودند و به آنها معرفی کرد. گفت: بهترین دوستم را به بهترین دوستانم معرفی میکنم. آن دوستانش یکی سایه بود و دیگری مرتضی کیوان. آنها جا باز کردند و من میانشان نشستم. کیوان شروع کرد به حرف زدن و سایه هم لام تا کام چیزی نگفت.
از همان شب، گویی من یکی از افراد گروه آنها شدم و آنها هم متقابلاً اعضای خانواده من. در این سالها حوادث بسیاری بر ما گذشت. خیلی از افراد گروه، از جمله محمد جعفر محجوب، سیاوش کسرایی، ناصر مجد، نادر نادپور، فریدون مشیری ، احمد شاملو و شاهرخ مسکوب یک به یک از میان ما رفتند. اکنون من بازماندهام و سایه ، با دردی مشترک.

سایه در ابتدای شعر « کیوان ستاره شد» گروه را به اختصار وصف میکند:
ما از نژاد آتش بودیم
همزاد آفتابِ بلند، اما
با سرنوشتِ تیره خاکستر
همه این شعر را میشناسند.اول بار به مناسبت 27 خرداد 1358 سروده شد و در سال 1360 در کتاب یادگار خون سرو منتشر شد.
در آن سالهای سیاه زندگی من ، این هوشنگ ابتهاج بود که سایهوار همه جا با من بود و آماده کمک به من و خانواده بیپناه کیوان.
سایه به انسان، انسانیت و عدالت اجتماعی عشق میورزید و همچنان بر سر این عهد خود ایستاده است و این را در بسیاری از شعرهای او و بیشتر در رفتار و کردارش در سالهای زندگیش میتوان شعرهای او و بیشتر در رفتار و کردارش در سالهای زندگیش میتوان دید.

در « سماع سوختن» میگوید:
عشق شادی است، عشق آزادی است
عشق آغاز آمیزادی است
شعر بلندی است…
میسراید و میسراید و
سرانجام خود را به درختی تشبیه میکند و میگوید:
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سرکشیدم به آسمان بلند
مرغ شبخوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگانِ بیبرگشت
گر نه گل دادم و بَر آوردم
بر سری چند سیاه گستردم
دست هیزمشکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کُندۀ پیر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم
تهران ، دی1358
در بخشی دیگر از این مراسم، پیام محمود دولت آبادی خطاب به سایه توسط علی دهباشی قرائت شد:
آقاى ابتهاج عزیز و ارجمند
بخت يار نبود تا درمحضر جناب شما باشم، ببينمتان وسلام كنم ؛همچنين دوستانِ گرامىِ حاضر در آن جمع خاصّ را، و اين عميقاً به تأسّف دچارم مىكند. پس ضمنِ درود قدرشناسانه به شما پيشانيتان را از همين دوسلدورف مىبوسم و ارادت هنرجويى خود از شما را بيان مىدارم و مىگويم كه من، محمود، نه فقط با غزلها و مهربانىهاىتان هميشه با شما بودهام، بلكه هركجا بوده و باشم ،حافظِ به سعى سايه ، بر ديدۀ چشمهاى من بوده است و هست .
«ديدنِ روى تو را ديده ى جان بين بايد
وين كجا مرتبۀ چشم جهان بينِ من است.»
با احترام، محمود دولت أبادى
چهارم آبان ماه نود و دو ـ دوسلدورف

سپس شهرام ناظری پس از اشاره به نحوۀ آشناییاش با سایه و خاطراتی که با او داشته ، با آواز خود و با خواندن ابیاتی از سایه به این شب شوری دیگر افزود.

و پس از آن علی دهباشی بخشی از متن دکتر شفیعی کدکنی را دربارهی شعر سایه قرائت کرد:
در طول چهل و اندی سال دوستی از نزدیک و خوشبختانه بسیار نزدیک، هرگز ندیدم که او هنرمند راستینی، از مردم زمانه ما را به چشم انکار نگریسته باشد، در میان صدها دلیلی که به عظمت او میتوان اقامه کرد همین یک دلیل بس که او بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد و این موهبتی است الهی . باز هم از همان فرمول دشمنتراشانۀ خودم استفاده میکنم و میگویم: متجاوز از نیم قرن است که نسلهای پی در پی عاشقان شعر فارسی حافظههایشان را از شعر سایه سرشار کردهاند . و امروز اگر آماری از حافظههای فرهیختۀ شعر دوست در سراسر قلمرو زبان فارسی گرفته شود، شعر هیچ یک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند. بسیاری از مصرعهای شعر او در حکم امثال سایره درآمده است و گاه گاه در زندگی بدان تمثل میشود. از همان حدود شصت سال پیش که در نوجوانی سرود:

روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگرانی من و توست
تا به امروز که غمگنانه با خویش زمزمه میکند :
یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهیم
چندین هزار امید بنیآدم است این
بسیاری از این سخنان او حکم امثال سایره به خود گرفتهاند. دیر زیاد آن برزگوار خداوند…
و در ادامه علی دهباشی از داریوش طلایی دعوت کرد که به صحنه بیاید و از قول سایه که در خاطراتش درباره طلایی گفته است چنین نقل کرد:
« علی اکبر خان شهنازی به من گفت که من وقتی به سن طلایی بودم به خوبی او نمیزدم . طلایی از نظر تکینک خیلی درست و مرتب میزند.»

و سپس داریوش طلایی به اجرای قطعاتی با تار پرداخت.
و پس از آن نوبت به یلدا ابتهاج رسید تا از پدرش سخن بگوید :
کار خیلی سختی است که آدم از عزیزترین چیزی که در زندگیاش دارد صحبت کند. معمولاً این کار، کار من نیست ولی به هر جهت قبول کردم که صحبت کنم. برای من سایه طبیعتاً در درجه اول پدر هست . من سالهای زیادی از زندگیام را به او فکر میکردم، دوستش دارم و نوشتههایش همیشه برای من خیلی مهم بوده، همیشه خیلی برایم جدی بوده. جایی فکر کردم که باید سایه و پدر را از هم جدا کنم برای این که علاقۀ دختر به پدر چیز دیگری است و خیلی هم به من گفتهاند که تو با تعصب و وسواس زیادی پدر را میبینی و دربارهاش حرف میزنی. شاید زمانی این کار را کردهام ولی سالهاست به این نتیجه رسیدهام که پدر و سایه هر دو برای من یکی هستند. هر دو برای من انسانی هستند که خیلی دوستشان دارم و بودنم را، همه چیزم را از او میدانم.همیشه در دلم به این فکر کردهام که خب سالهای گذشته، از بچگی تا الآن سایه در سکوت، در سایه بودن کار خودش را کرده، همیشه جای خودش را داشته و برای ما جای ویژهای را دارد. ولی به این نتیجه رسیدم که شعر سایه برای مردم ایران خیلی عزیز است، خیلی دوستش دارند. ولی خودِ سایه از شعرش خیلی بهتر است. به کسانی که همیشه خواستهاند به نوعی او را ببینند و از من خواستهاند که واسطه باشم، گفتهام که خودش از شعرش خیلی بهتر است.

به نظر من سایه در ایران، در این مقطع تاریخی که ما الآن در آن هستیم، شناخته نشده. او کسی هست که دلش نمیخواهد شناخته بشود. ولی این وظیفۀ انسانهاست او را در عصری که با آن همزمان هستند بشناسند . آن چیزی که در شعر سایه برای من راه زندگی قرار گرفته، مهربانی و دوست داشتن هست. از همه نوع بدی در همه جای زمین هست، از بدیها رد شدن و خوبیها را نگه داشتن و مثل ودیعه به بعدی سپردن. در شعر سایه همیشه امید هست، امید در شرایطی با سایه بوده که شاید زمانه همیشه بدترین زمانه بوده و جای امیدی را برای هیچ یک از کسانی که زندگی میکردند باقی نگذاشته ولی او همیشه وفادار به این امید بوده. پایه این امید و کنارش وفاداری هست، دوست داشتن هست، عشق هست که ما در خانه بیآنکه هیچ وقت بر ما تعیین کند که این کار را انجام بدهید یا آن کار را انجام بدهید. این شعر را بخوانید یا آن موسیقی را گوش کنید.همیشه شرایط را فراهم کرده و انتخاب را بر عهدۀ خود ما گذاشته است. به نوعی زمینهاش را فراهم کرده تا جستجو کنیم، خودمان پیدا کنیم. سایه در خانۀ ما برای من مظهر عشق بوده، مظهر وفاداری بوده، برای من حضور سایه در اینجا، حضور پدرم در اینجا، حضور تمام دوستانی هست که از بچگی دیدهام و او اینها را در خودش حفظ کرده و وفادارترین فردی هست که من در جمع موسیقیدانان و شاعران دیدهام. این وفاداری را حفظ کرده .

اشعار سایه راهگشای زندگی است، یعنی برای من آینهای است که نشان میدهد زندگی را چگونه باید زندگی کرد. از بچگی خیلی جدی گرفتمش .همیشه وقتی با او صحبت میکنم افکار و احساساتی را که در ذهنش بوده حس کردهام. گاهی اوقات فکر میکردم شاید خیال میکنم ولی تقلای خودم ، سعی خودم این بوده که در لا به لای چیزهایی جستجو کنم و جاهایی دیدهام که این حس بدون کلام، بدون فکری که بیان شده باشد منتقل شده و دقیقاً همان شادی یا غم یا نگرانیها در فکر او به من منتقل شده بود.به این نتیجه رسیدم که هر کسی به اندازه خودش مؤظف است که نه شعار بدهد، نه انتظاری داشته باشد از کسی، ولی در حد خودش همان کاری را که سایه کرده بکند. وسعت دوست داشتن ، ظرفیت دوست داشتن در سایه و انسان بودن نمونه هست. این را نه به خاطر عشق و علاقهای که دختری به پدرش دارد میگویم. این در زندگی به من ثابت شده ؛ در همین چند روز گذشته در مواردی که پیش میآمد و صحبت میشد، دیدم .در جاهایی که حتی نگرانیهای عاطفیاش برای بچهها هست میشود آن را بیان کرد. انسانیت حرف نیست ، انسانیت عمل کردن است، زندگی کردن است. سایه آزمایشات زیادی را از سر گذرانده و من شاهد همه اینها بودهام. و سعی کردهام که به اندازۀ خودم به آنها وفادار باشم. یکی از چیزهایی که همیشه در مورد شعر مطرح میشده، خیلی بچه بودم، یک بار از او پرسیدم این شعر یعنی چی. خیلی ساکت همان بیت شعر را دوباره خواند و مرا نگاه کرد.آنجا برای من تعیین نکرد که معنای این شعر این هست . از من خواست آن را دوباره بخوانم و سعی کنم معنایش را پیدا کنم. در زندگیاش هم هیج وقت برای کسی، برای هنرمندی یا برای دوستی تعیین نکرده که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. او کار خودش را کرده .

دغدغه روزهایی که من دارم این است که ما شاهد خیلی از زیباییها هستیم، زیباییها را تحسین میکنیم و بر زبان میآوریم ، ولی مواردی زیادی هست که دیدهام مرزی که سایه بین خوبیها و بدیها گذاشته، در آن مرزی که قرار گرفته،برای دیگران قابل درک نیست. دیگرانی هستند که تحسین میکنند و میپسندند ولی هرگز خودشان را به این طرف که سایه هست نمیرسانند . احساس میکنم این تنهایی سختی است .احساس میکنم من خودم شانسی را در زندگی داشتهام و زحمتی برایش نکشیدهام و باید از این شانتس استفاده کنم چون شاید دیگری این شانس را نداشته. آرزو میکردم تمام کسانی که سایه را میبینند، سایه را آن طوری که هست بشناسند و با کسی که میشناسند و تحسینش میکنند زندگی کنند. یعنی به شعر سایه، به گفتههای سایه عمل کنند. خود سایه در گذر تاریخ هست و با او همعصریم ، آنچه باقی میماند کاغذ و کتاب هست ، ارزشهای ادبی و شعری بسیار. ما که با این عصر زندگی میکنیم، چطور میتوانیم به آنها عمل کنیم. یکی از نگرانیهای بزرگ من در زندگی از بچگی این بود که بدون سایه چه کار کنم. واقعاً اعتقادم این است که انسانی که الآن هست، از گوشت و پوست و خون، آن هست. آنی که الآن هست، هست. وقتی نیست دیگر نیست. وقتی سایه نیست دربارۀ شعرش میتوانیم صبحت کنیم، ما شعرش را میخوانیم، صبحتهایش را تکرار میکنیم ولی به آنها عمل نمیکنیم.همانطور که افشین اشاره کرد انسانیت و وفاداری به انسانیت و عدالت جزء اصلی در سایه هست و اگر شعری در بیان او جلوه میکند، از تکنیک شعر و ادبیات ، به همین دلیل است.
قصد پرگویی نداشتم و این چند بیت را با حذف « شهریارا» میخوانم:
پدرا تو بمان بر سر این خیل یتیم/ پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان
و سرانجام نوبت هوشنگ ابتهاج بود تا با دوستداران خود و جمع حاضر چند کلمهای بگوید:

به خانمها و آقایان سلام میکنم. مثل این که این دفعۀ دوم است .این روزها یک چیز تازهای دارد رسم میشود. مردهها زنده میشوند. یک بابایی در سردخانه دوباره بعد از به دار کشیدن زنده شده. حالا هم در این مراسم که باید در غیاب من صورت میگرفت خود صاحب عله دارد صحبت میکند . سومیاش چه خواهد بود؟ به هر صورت، این هم مغتنم است. خوب است که آدم ببیند پشت سرش چه میگویند. البته باید این را در نظر بگیریم که به هر حال وقتی من اینجا نشستهام، یک مقدار تعارفات هم در این حرفها هست. دربست این حرفها را نباید پذیرفت. بعد از روز واقعه معلوم میشود، بعضی از دوستان میدان وسیعتری پیدا میکنند برای تاخت وتاز و حق هم دارند. شناختن من کار مشکلی نیست. ما آدمهای صاف و سادهای هستیم که به معنای واقعی از پشت کوه آمدهایم. این کوه بلند البرز ولایت مرا از ولایت خیلیها جدا میکند. آدمهای ساده شناختنشان هم ساده است. بعضیها بیخود زحمت میکشند که نکتههایی پیدا بکنند و بگویند. نگفته هم معلوم است. چیز مهمی نیست. ولی خوب من موافقم و این روزها هر چه گفتم از باور خودم گفتم و با صداقت گفتهام. هیج چیز را به خودم نبستم. هیچ ادایی درنیاوردم. تنها توفیق من همین است و تنها چیزی است که میتوانم به آن ببالم. باقی فرعِ قضیه هست. یک مهارتهایی هست که آدمها در طول زمان کسب میکنند و هر مهارت هم در جای خودش قیمتی دارد. در زمستان سرد شما به یک اتاق گرم احتیاج دارید، آن استاد حلبیساز که با چند تا ضربه با یک لوله خرطومی یک لوله بخاری برای شما درست میکند، با زاویههای لازم، این کار در آن لحظه از هزار تا دیوان شعر مهمتر است. مهارتها قابل کسب است، آن چیزی که گوهر اصلی است، قیمت دارد . خوش به حال کسانی که میتوانند این مهارتها را تا آن جا که ممکن است حفظ کنند یا بیان کنند. مهارت آن موقعی ارزش دارد که در بیان یک چیز با ارزش باشد وگرنه چیزی نیست . گفتم که من از پشت کوه آمده چیزی ندارم که در حضور شما قابل گفتن باشد. به هر حال خیلی ممنونم از همه.

از دیگر برنامههای نکوداشت ه.ا.سایه، نمایش سه فیلم مستند ساختۀ مجید عاشقی بود و در یکی از این فیلمها بخشی از تصنیفهای سایه که توسط حسین قوامی، عبدالوهاب شهیدی، حسین علیزاده، شهرام ناظری، علیرضا قربانی و محمدرضا شجریان اجرا شده بود پخش شد.

در پایان پرتره سایه کار فخرالدین فخرالدینی در تابلویی به وی اهدا شد.
از جمع حاضر در این مراسم میتوان به داریوش شایگان، نجف دریابندری، ایرج پارسی نژاد، آیدین آغداشلو، فخرالدین فخرالدینی، منوچهر پارسادوست، محبوبه مهاجر، ناصرالدین پروین، داود موسایی و اصغر علمی اشاره کرد.











