گزارش شب داستانخوانی نویسندگان ایران و اتریش /عهدیه افشار

هشتاد و دومین شب مجله بخارا در محل انجمن فرهنگی ایران در ساعت ۸ شب پنج‌شنبه پانزدهم اردیبهشت 1390 (5 می‌2011)  با حضور گروهی از نویسندگان و مترجمان و سردبیران نشریات ادبی برگزار شد.

ابتدا سفیر اتریش، دکتر توماس بوکسباوم، ضمن اظهار خوشوقتی از برپایی چنین شبی از مجلۀ بخارا و شخص علی دهباشی به عنوان سردبیر بخارا تشکر کرد و با یادآوری اینکه: «این شب ششمین شبی است که انجمن فرهنگی اتریش با همکاری مجلۀ بخارا برگزار می‌کند.» سپس ضمن معرفی هلموت نیدرله گفت: «این دو نویسندۀ ایرانی و اتریشی دارای وجوه مشترکی هستند. ناهید طباطبایی و هلموت نیدرله به کارهای گوناگون از قبیل همکاری با نشریات ادبی، مدیریت نشر و داوری داستان پرداخته‌‌اند. امشب تجربه‌های ادبی آنها در حوزۀ داستان‌نویسی را خواهیم شنید.»

دکتر توماس بوکسباوم، سفیر اتریش، به معرفی وجوه مشترک دو نویسنده ایرانی و اتریشی پرداخت.
دکتر توماس بوکسباوم، سفیر اتریش، به معرفی وجوه مشترک دو نویسنده ایرانی و اتریشی پرداخت.

پس از سخنرانی سفیر اتریش، علی دهباشی، سردبیر بخارا به شبهایی که بخارا تاکنون به معرفی نویسندگان آلمانی‌زبان اختصاص داده است، اشاره کرد؛ شبهایی برای معرفی گونتر گراس، پتر هانتکه، فرانتسوبل، شوراتسنباخ، ماکس فریش، دورنمات و …سپس به معرفی ناهید طباطبایی پرداخت.

ناهید طباطبایی متولد ۱۳۳۷ در تهران و فارغ‌ التحصیل رشتۀ ادبیات دراماتیک و نمایشنامه‌ نویسی از مجتمع دانشگاهی هنر است.

او از نوجوانی آغاز به نوشتن کرد، نخستین بار داستان گمشده‌اش در مجلۀ سخن به چاپ رسید و پس از آن مجموعه داستان خود به نام بانو و جوانی خویش را در سال ۱۳۷۱ منتشر کرد. از آن به بعد آثار بسیاری منتشر کرده که از آن میان می‌توان به رمان چهل سالگی که فیلمی نیز بر اساس آن ساخته شده اشاره کرد. طباطبایی تاکنون چهار دوره از جوایز ادبی صادق هدایت، جشنواره ادبی اصفهان و گلشیری را داوری کرده و چندی است که سردبیری مجموعه «کار اول» نشر خجسته را برعهده دارد. طباطبایی همچنین مدیر نشر دید است و در فرهنگسرای ارسبان داستان‌ نویسی تدریس می‌کند.

بسیاری از آثار ناهید طباطبایی به زبانهای مختلف و از آن جمله ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی و بلغاری ترجمه شده است.

پس از معرفی طباطبایی داستان‌ خوانی نویسندگان ایران و جهان آغاز شد. ناهید طباطبایی بخش‌هایی از داستان حضور آبی مینا را خواند و خانم پونه قائم دوست آنها را به زبان آلمانی ترجمه کرد.

ناهید طباطبایی،نویسنده ایرانی و دکتر هلموت نیدرله ، نویسنده اتریشی در شب داستا نخوانی ایران واتریش.
ناهید طباطبایی ، نویسنده ایرانی و دکتر هلموت نیدرله ،نویسنده اتریشی در شب داستا نخوانی ایران واتریش.

در بخش دوم شب داستان‌خوانی ایران و اتریش هلموت نیدرله داستان‌خوانی خود را آغاز کرد. در این بخش ابتدا دکتر سعید فیروزآبادی نویسندۀ اتریشی را چنین معرفی کرد:

دکتر هلموت نیدرله متولد شانزدهم نوامبر ۱۹۴۹ در وین، اتریش، است. او در رشته‌های قوم‌‌شناسی، تاریخ هنر، مردم‌شناسی و جامعه‌ شناسی تحصیل کرده است و در حال حاضر در وین و دالین زندگی می‌کند، همچنین معاون انجمن ادبیات اتریش است. و مطالب بسیاری در نشریه‌های ادبی، روزنامه‌ها، مجله‌ها و تلویزیون دولتی اتریش منتشر کرده  و دبیری مجموعه «اسکریپتر موندی» را بر عهده داشته که در مونیخ منتشر شده است. از سال 2006 نیز دبیر مجموعۀ «تصحیح میلو» در انتشارات لرر (وین) بوده.

دکتر نیدرله جوایز متعددی را به دست آورده است که می‌توان به برخی از آنها در اینجا اشاره کرد: جایزۀ حمایتی بنیاد تئودور کرنر 1973؛ بورس کاری شهر وین 1983؛ جایزۀ بزرگداشت ایالت نیدراستریش 1985؛ بورس دولتی 1989/1990؛ جایزۀ کتاب 1997؛ و جایزۀ ادبی استلا ماریس (رگین) 2008

ترجمه‌ها و اقتباس‌های دکتر نیدرله عبارتند از: بن اکری: مرثیه‌ای افریقایی. مونیخ 1999، بن اکری: پرندۀ آسمان. راهی به‌سوی آزادی. مونیخ 2000، بن‌ اکری: فرد ناپیدا. مونیخ  2000، عبدالرزاق گورنه: آرامش رعدگون. مونیخ 2000، جکی کای: اسناد فرزندخواندگی. مجموعه شعر، مونیخ 2001، بن‌اکری:  لباس بالماسکه و دیگر داستان‌ها. مونیخ 2001، سونیا زولارته: جهان کاغذی. شعرها، وین 2006،

گزیده‌ای از مجموعه کتاب‌های منتشر شدۀ دکتر نیدرله از این قرارند: وین (مجموعه داستان). کلاگنفورت 1997، از چشم دیگران. دولتهای اتحادیه اروپا در ادبیات اتریش (مجموعه داستان). کلاگنفورت 1998، ادبیات جهانی – ادبیات جهان. وین 2002، ادبیات و مهاجرت.  هند – وین 2007.

و سپس دکتر نیدرله سه متن زیر را برای حاضران قرائت کرد و دکتر سعید فیروزآبادی آن را به فارسی ترجمه کرد.

باغ

باغ محوطه‌ای شادی‌بخش است که در آن به نظر می‌رسد طبیعت و خرد یار هم شده‌اند. مکانی است که به‌زور میان پمپ بنزینی بدبو و دکۀ ساندویچی متعفن جایش نداده‌اند. مرزهایش ناپیداست و کشتزاران و جنگل‌ها و باغهای بسیار دیگری احاطه‌اش کرده‌اند.

نمی‌دانیم به این قطعه زمین باز که یادآور بهشت نیست، زیرا خود بدل به بهشت شده و به این مرتبه رسیده است، در روز با گامهایی جستجوگر و یا در شب پاورچین همچون گرگ بی‌سر و صدا پا خواهیم نهاد. گاهی این حس در دلت پدید می‌آید که در خواب و رویای شبانه و نه مسخ شده به قالب حیوانی درنده، همچون خوابگردان به سوی پنجره بروی، آن را بگشایی و بی‌آنکه هیچ صدمه‌ای به خود بزنی، به باغ پر بکشی. باغ آکنده از شکوهی پررمز و راز و رنگهای بسیار است و گیاهان به دلیل حیات نباتی صرف خویش در اوج کمال این زندگی را می‌ستایند. آفریده‌هایی که بین این موجودات الهی حرکت می‌کردند، موجوداتی زنده برای اثبات همین کمال در هستی ناب بودند. شگفت آن است که تو به نظر خودت فردی مزاحم و یا دزدی نیستی که اهل استراحت و ملاحظه نباشی، بلکه مهمانی عزیز و شاید رنج‌کشیده‌ای. خوشا آن کس که ابتدا راهش را بیابد، تنها زیر درختی بنشیند، آرام همان جا بماند، چشم به دوردست‌ها بدوزد و در دل حس کند که هیچ امر غریبی رخ نخواهد داد. حتی اگر آپولون دافنه را در آن مکان زیبا تعقیب می‌کرد و آن پری بدل به بوته‌ای برگ‌بو می‌شد و این ایزد برگهای او را می‌کند تا به هدف خویش برسد، باز هم این آرامش بر هم نمی‌خورد. جالب آن است که تو از این راحتی خویشتن شگفت‌زده نمی‌شوی و با این حال از آن گروه مردمانی که پیوسته چشم به رخدادهای پیرامون خویش دوخته‌اند. هر نوایی، هر حرکتی، حتی اگر آن یکی آرام باشد و این دیگری کوچک، تو را مسحور خود می‌کند. اما در این باغ به آن زیبایی می‌رسی که هرگز پیش‌تر ندیده‌ای!

علی دهباشی، سردبیر بخارا، به شبهایی که بخارا تاکنون به معرفی نویسندگان آلمان یزبان اختصاص داده است، اشاره کرد.
علی دهباشی، سردبیر بخارا، به شبهایی که بخارا تاکنون به معرفی نویسندگان آلمان یزبان اختصاص داده است، اشاره کرد.

در عین فراموشی این مهم که ساعتها، این دختران زمان، همان قماربازان طماعی هستند که پیوسته می‌برند، و این نکته که شن درون شیشۀ ساعت شنی یکسره فرو می‌ریزد و جز نمادی از گذر و فنا نیست و پیش از آنکه تو فکرش را بکنی، از تو هیچ، حتی غباری بس کوچک نیز که بر صحنۀ این جهان گرد خویش بگردد، باقی نخواهد ماند، دستخوش شادمانی بی‌همتایی می‌شوی.

از آن همه خیال‌پردازی در باب افق‌های نیلی که پیوسته می‌خواستی به آن‌ها برسی، هیچ نمی‌ماند، خاطرۀ اندیشه‌های آزاردهندۀ عشق‌های گذشته رنگ می‌بازد، درست به‌سان شوق احساس هوای ملایم بهاری و صدای آرامبخش فرو ریختن آب در حوضی زیبا. گویی تو مهیای خواندن آن نغمۀ وداعی هستی که چشم‌ها و گوش‌ها هرگز آن را از یاد نخواهند برد و نویدی تازه است برای رستن از بند هر عذابی.

پیرمرد و مرد جوان

پدرزن و داماد آینده یا در شرایط اضطرار چه رفتاری باید کرد؟

دو مرد که هنوز بر اساس قانونی که ممکن است بین زن و مردی اجرا شود، به صورت غیرمستقیم با هم رابطه‌ای نداشتند و براساس معاهدۀ قانونی که به آن ازدواج می‌گویند، یکی هنوز پدرزن و دیگری داماد نشده بود، با هم پس از عیاشی مختصر صبح یکشنبه، به خانه بازمی‌گردند. به خاطر ایجاد زمینه برای رابطه صمیمانه بین اعضای خانه در آینده، مرد مسن‌تر به مرد جوان‌تر پیشنهاد می‌کند که یکدیگر را به لفظ تو خطاب کنند. پس از کمی احساس ناخوشایند اولیه زبان داماد آینده با لفظ «بابا» بهتر می‌چرخد، هرچند اندکی از همان احساس ناخوشایند باقی می‌ماند. پدرزن آینده از خواستگار دخترش خیلی خوشش می‌آید و برای تسلی خاطر به خودش می‌گوید که ممکن بود بدتر از این نصیب من بشود، هرچند می‌داند شاید داماد بهتری هم نصیبش می‌شد. این دو آشنای ناآشنا پس از خرید صبح زود به خانه می‌آیند، هر دو کمی زبانشان راحت‌تر از گذشته در دهان می‌چرخد. با هم دربارۀ موضوع‌های مختلف صحبت می‌کنند، البته همین جا باید تذکر بدهم که خیلی هم حرفهای مهمی به هم نمی‌زنند.

دکتر سعید فیروزآبادی، ناهید طباطبایی و دکتر هلموت نیدرله.
دکتر سعید فیروزآبادی، ناهید طباطبایی و دکتر هلموت نیدرله.

در همین لحظه شیطان در جلد پدرزن آینده می‌رود و او هم می‌پرسد: «خوشگل‌ترین زن دنیا کیه؟»

مرد جوان به گوشهای خودش اعتماد نمی‌کند و به همین دلیل ساکت می‌ماند. اما شیطان حسابی در جلد پدرزن آینده جا خوش کرده و با نیشخندی بر لب به کار خودش ادامه می‌دهد. ‌

به پسر یادآوری می‌کند: «هنوز جواب منو ندادی.» بعد دوباره می‌پرسد: «خوشگل‌ترین زن دنیا کیه؟»

مرد که انتظار این جور سوالی را نداشت، جواب داد: «دخترت، بابا»، بعد امیدوار بود که دست از سرش بردارند. ولی بعد سوال بعدی مطرح شد.

پیرمرد دوباره پرسید: «واقعا؟ به این همه زن‌های جذاب که تو فیلم‌ها بازی می‌کنند، فکر کن.»

ـ هیچ کدوم به پای دختر تو نمی‌رسند. از نظر من اون خوشگل‌ترین زن دنیاست.

 بعد هم امیدوار بود که این گفتگو که ممکن بود آخر و عاقبت خوشی نداشته باشد، با این جواب دیگر ختم به خیر شود.

ـ راستش رو بگو. حقیقت رو به خودم بگو. من سن و سالم از تو بیشتره و کور هم نیستم و می‌بینم که خیلی‌ها به خانم‌های عشوه‌گر مات و مبهوت نگاه می‌کنند.

دهان داماد آینده خشک می‌شود، باید به این پیرمرد چه جوابی بدهد تا بحث را عوض کند؟ در حالی که هنوز هم نمی‌داند که باید ادای کسی را دربیاورد که غافلگیر شده یا مردک را با گفتن اینکه «بابا جان، زن خودت خوشگل‌تر از همه است»، یا یک هنرپیشۀ زن را نام ببرد، باز هم این سوال به گوشش می‌رسد: «خوشگل‌ترین زن دنیا کیه؟»

ـ دختر خودت، بابا. راست می‌گم، بابا. پس کی؟ داماد بعد از این امیدوار است که همین چاپلوسی کافی باشد و پیرمرد به همین جواب رضایت بدهد.

ولی ماجرا جور دیگری می‌شود:

 ـ ببین، این همه زن هست و به خاطر ازدواج کردن با یکی باید از همۀ آنها چشم بپوشی. این غیرعادلانه است؟ این هدر دادن قدرت مردانگی نیست؟ پس بگو ببینم، خوشگل‌ترین زن دنیا کیه؟

مرد جوان به طرف پیرمرد رو می‌کند و می‌گوید: «راستش را به تو می‌گم. می‌گم که به نظرم خوشگل‌ترین زن دنیا  شونا لاینه آمریکایی. همون زن بلوند قدبلندی که تو فیلم «رقص با پاهای برهنه» با یه پادگان مرد قبل از ازدواج رابطه داشت.»

در همین موقع پیرمرد خندید و گفت: «شک داشتم که تو آدم کثیفی هستی یا نه. ابداً حیفه که دخترم را به تو بدهم.»

توماس بوکسباوم،سفیر اتریش،همراه با هلموت نیدرله.
توماس بوکسباوم ،سفیر اتریش، همراه با هلموت نیدرله.

اجازه بدهید این دو نفر را با حرفهای خیلی نغزشان تنها بگذاریم و نگاهی بی‌طرفانه به این ماجرا بکنیم:

پیرمرد دنبال چه بود؟ حقیقت یا دروغ؟ اگر اولی را می‌خواست که آدم عاقلی نبود، آخر کدام دامادی موقع خواستگاری به پدر دختر حقیقت را می‌گوید؟ اگر هم که دنبال دومی بود، همان جواب اول برایش کافی بود.

مرد جوان چه کاری می‌توانست بکند؟ شاید هیچ کس کاری نمی‌توانست بکند، مگر آنکه شیطان که این جور در جلد پیرمرد رفته بود، هوس می‌کرد یقۀ پیرمرد را می‌گرفت و به جایی می‌برد که تنها با موافقت دربان جهنم می‌توان به آنجا وارد شد.

خوب نتیجه چه شد؟ سوالهای احمقانه نکن و اگر می‌خواهی حتما این کار را بکنی، منتظر جواب عاقلانه نباش.

 

اسب تک‌شاخ و گورخر جوان

از سایۀ درختی یک اسب تک‌شاخ بیرون آمد. گورخری جوان مشتاقانه او را دید.

گورخر خیلی روان به زبان اسبهای تک‌شاخ حرف زد و گفت: «روز به‌خیر.»

اسب تک‌شاخ هیچ تعجبی نشان نداد و به نظر می‌رسید فکر می‌کند هر کسی زبانش را بلد است.

گورخر جوان گفت: «خیل خوشوقتم. زبان شما را تو مدرسه یاد گرفته‌ام. می‌خواهم کمی با شما صحبت کنم تا توانایی زبانی من بیشتر شود. از نظر شما که اشکالی ندارد، مگر نه؟ پدر و مادرم به‌شدت مخالفت بودند که من زبان شما را یاد بگیرم. می‌گفتند زبان شیرها را انتخاب کن، بیشتر به دردت می‌خورد. من زبان تک‌شاخی را یاد گرفتم، چون زبان بین‌المللی است. ظاهراً تمام حیوان‌های باغ‌وحش‌های جهان به این زبان صحبت می‌کنند. شاید هم من یک روزی گذرم به آنجا بیفتد و…»

در حالی که گورخر جوان حرف می‌زد، اسب تک‌شاخ دقیق به چشمانش نگاه کرد و گفت: «بگو ببینم،  تو سفیدی و خط‌های سیاه داری یا سیاهی و خطهای سفید؟»

گورخر جوان جواب داد: «این سوال، نژادپرستانه است. به نظر من هیچ فرقی نمی‌کند. لطفاً بفرمایید ببینم که واقعاً این شاخ روی سر شما معجزه هم می‌کند؟ می‌توانید با شاخ خودتان به هر زمین خشکی ضربه بزنید و آب از زمین بجوشد و بیرون بیاید؟»

تک‌شاخ به گورخر جوان پاسخی نداد و پرسید: «بگو ببینم، درست است که اسبها شما را مسخره می‌کنند و می‌گویند که همیشه لباس خواب تن شما است؟»

گورخر جوان گفت: «دلم نمی‌خواهد به این چرند و پرندها جوابی بدهم. اسبهایی که تو این نزدیکی‌ها زندگی می‌کنند، هر وقت یکی از ما را می‌بینند، نمی‌توانند جلوی خودشان را بگیرند و این حرف را می‌زنند و ما هم در عوض به آنها می‌گوییم که همگی یونیفرم بر تن دارند؟»

تک‌شاخ با شوق پرسید: «بگو ببینم، درست است که فیلها می‌گویند خطوط تن شما نشانۀ زندانی بودن شما است، چون…»

گورخر جوان راه افتاد و اسب تک‌شاخ را تنها گذاشت و عصبانی به  میان دوستانش برگشت. پس این زبان سخت را برای صحبت کردن دربارۀ این مهملات یاد گرفته بود!

اسب تک‌شاخ خیلی ناراحت بود، آخر برای اولین بار بعد از مدتها یکی پیدا شده بود که می‌توانست به زبان مادری‌اش با او صحبت کند و هر چه می‌خواهد بپرسد و این یکی پیش از آنکه جواب سوال آخر را بدهد، رفته بود.