مرگ سعید / مظاهر مصفا

مظاهر مصفا
مظاهر مصفا

در كارگاه بود به جز مرگ نيست سود جز نيستي چه هست درين كارگاه بود
هر بود را بقا به نموداست و اي عجب جر مرگ هيچ نيست مر اين بود را نمود
موجود نيست غير عدم اين وجود را اينش چون مي‌دهد همه را منتهاي جود
چنگال مرگ پنجة پيروجوان شكست بي‌ پنجه ماند هر كه قوي پنجه آزمود
كم خور غم زمانه و پُر شاد از آن مباش عمر آخرش فناست چه كم گشت‌و چه‌فزود
بنگر يكي به مرگ كه فرزند زندگيست فرزند شعله‌است بدانسان كه تيره دود
مرگ است زاده‌يي كه نزاده فرو برد در كام خويش مادر زو آمده فرود
نشنيده‌ام حقيقت موجود جز عدم در گوش من چه خواني افسانة وجود
چرخ ادب زدور چرا ماند دور چرخ گر نيستي به كار ادب چرخ‌دون حسود
گردون به داس قهر نكشته نهال نو گل كرده گلبنان ادب را همي درود
دردا كه پير دور به تيغ هنرزداي نقش هنر زصورت دوران ما زدود
گردون به دست مرگ دگر باره گوهري از دست ما عزيز و گران‌سنگ درربود
بر مرگ اوستاد نفيسي دلم بسوخت آنسان كه سوخت بر سر آتش سپند و عود
پركار بود و بود كم‌آزار و از ميان امروز رفته است و نمانده است هر چه بود
بسيار خورد سيلي حرمان از آسمان روي اميدش آمد چون آسمان كبود
حال هزار شاعر رفته شناخت باز كز بلخ اين يك ‌آمد و آن يك زپنج رود
كلكش هزار قصّة ناگفته بازگفت دستش هزار نكتة نايافته بسود
غوّاص بحر شعر و ادب بود و يافت باز چندين هزار گوهر ناباب نابسود
خواند و نوشت عمري و عمري شنود و گفت با مرگ كس نگفت كه چه گفت و چه شنود
*   *   *
از جان من به تربت خورشيد پوش تو اي آفتاب خفته به خاك اندرون درود
كردي فداي شعر كهن پود و تار عمر تا يافت از تو شعر كهن تازه تار و پود
بودي و بسته بود ز هر سوي راه تو تا دست مرگت آخر راهي به حق گشود
مدحت‌ نگفت هر كس مدح شرف نگفت انصاف را ستود هر آن كس ترا ستود
چون قطره آمدي و چو دريا شدي به قدر آخر چون رود رفتي و ماندي عزيز رود
ديدي كتاب هستي و ماندي به جا كتاب خواندي سرود هستي و هشتي به جا سرود