سروده‎هایی از سعید نفیسی

به دوستان تاجيك*[1]        

 

اين‌كه در دست تو هست، اي نازنين هست حرفي از بياني آتشين
تا نپنداري كه كاغذ پاره‌اي است داستان عاشق بيچاره‌اي است
دل به تو بستم نديده روي تو در خيال خود، قد دلجوي تو
ناشنيده از لب تو يك سخن كرده‌ام آرام جان خويشتن
تو زمن بيگانه‌اي، من با تو خويش با دلي افسرده، با فكري پريش
با تو هرگز من نگشتم آشنا هر كجا هستي نيم از تو جدا
هر كجا هستي منم با تو قرين گر چه با من تو نگشتي همنشين
تو نمي‌بيني و من بينم تو را همنشين خويش بگزينم تو را
گاهي از شرح غمم بگريستي من نمي‌دانم، كجايي، كيستي؟
گاه خنديدي ز بيداري من در كجا افتد به دستت اين سخن
هر كه خواهي باش با من باش دوست آروزها را برآوردن نكوست
آرزومند شكرخند توام هر كه باشي آروزمند توام
من دلي دارم كه ياري باشدش هر چه بد در اين جهان پيش‌ آيدش
يك نگاه مهربان خواهد ز تو چاره و تدبير آن خواهد ز تو
اي كه هرجا محرم راز مني هر كجا هستم تو دمساز مني
گر دلي داري فراموشم نكن آتشي هستم تو خاموشم نكن!
ين شرر از بهر تو افروختم وز براي تو سراپا سوختم
يك زمان بنشين و با آن گرم شو هر چه خواهي باش، با من نرم شو
شب كه تو آسوده‌اي در خواب ناز با تو مي‌گويم من اين پوشيده راز
جز من و اختر كسي بيدار نيست گر چه دانم حاجت گفتار نيست
شايد از بانگ من و آواز من بشنوي چون چاره‌سازان راز من
چشم بگشايي و سويم بنگري زنگ غم از خاطر من بِستري
اي كه دوري از من و من از تو دور پيش من بنشين و در بزم حضور
پيشتر آ و به من نزديك شو آشنا با نكتة باريك شو
من توام هم تو مني، اي نازنين، نيست اينجا كس قرين همنشين
كس نگنجد در ميان تو و من جز من و تو در جهان تو و من
من چو مجنون و تو ليلاي مني من توام هم تو مرا جان و تني
من كه‌ام ليلي و ليلا كيست من ما يكي روحيم اندر دو بدن
تا تو هستي زنده، من هم زنده‌ام تا براري دم بدان دم زنده‌ام
مرگ هم ما را نگرداند جدا نيستي هم كي بود فرمانروا
تا كنون هم من توام، هم تو مني بعد ازين هم تو مرا جان و تني
در غم و شادي شريك يكدگر تا جهان ماند، ز ما ماند اثر

 

از جهان رفت

 

رفت فرهاد و ازو قصة شيريني ماند وز جوانمردي او تا ابد آييني ماند
دوش رفت از برم آن دلبر و در خانة من بوي جان‌پروري از طرة مشكيني ماند
ذوق ديدار دمي بود و زان تا دم مرگ بار رنجيست كه بر خاطر غمگيني ماند
نام آن خواجه بزشتي و برسوايي رفت نام نيكوئي اگر ماند زمسكيني ماند
اي‌خوش آن پادشه كشور معني كه ازو از همه مال جهان خرقة پشميني ماند
دين پاكي كه پي خدمت خلق آمده بود شد فراموش و ازان زاهد خودبيني ماند
اي كه از عشق نفيسي خبري ميشنوي از جهان رفت و ازو شهرت ديريني ماند

 

بيروت

 

به ياد موي تو   

در بهشت روي زمين يعني در باغ خليل شيراز مطلع اين غزل به خاطرم گذشت و همان شب به پايان بردم.

 

بياد موي تو هر گل كه بود بو كردم بماه ديدم و ديدارت آرزو كردم
دلي كه زخم زدست تو خورد به نشود هزار بار من اين چاك را رفو كردم
رخي كه زرد شداز درد هجر و داغ‌فراق بآب ديده‌اش اي‌دوست شست‌وشو كردم
بيا ستارة من رهنماي روزم باش شبان تيره بسي با تو گفتگو كردم
بجز خيال تو بستردم آنچه در دل بود بيا كه خانه براي تو رفت و رو كردم
بجايگاه سلامت دگر اميدي نيست مرا كه باز بدرگاه دوست رو كردم
مدار اميد وفا از جهان كزين اكسير نيافتم اثري هر چه جستجو كردم
بپاي دوست بريزم من اين گهرها را كه هر غزل كه بگفتم بنام او كردم
بجز به مال، نفيسي، مراد كس ندهند چه سود اگر بسخن كسب آبروكردم

 

7 فروردين 1330

دفتر ايّام 

 

كاش آسمان بر هم زند اين دفتر ايام را يا آنكه زان بيرون كند نام من ناكام را
اين چند روزه زندگي خواب‌وخيالي‌ ‌بيش نيست اي كاش پاياني بود اين كار نافرجام را
جز غم نبردم بهره‌اي زين چند روزه زندگي آغاز آنرا ديده‌اي بنگر كنون انجام را
هرگز بجائي كي رسد اين آرزو كه پخته‌اي از سر بنه اي بي‌خرد اين آرزوي خام را
سال‌ومه‌ و روزو شبت جز رنج كي بار آورد گيرم كه صدبار دگر ديدي تو صبح و شام را
تا چند گردي در جهان در جستجوي آنچه نيست زين بيش گرد خود مگرد در گردش آور جام را
آسايشي گر باشدت در عالم مستي بود مژده دهيد اي عاقلان آن رند دردآشام را
تا كي نفيسي روزو شب در آرزوي رفعتي اي مدّعي از سر بنه سوداي ننگ‌ونام را

 

14 آذر 1335- 5 دسامبر 1956 عليگره (هندوستان) 

مرا ياد كنيد  

 

دوستان گرية بسيار مرا ياد كنيد زنده‌ داري شب تار مرا ياد كنيد
صبح از خواب چو بيدار شد آن ماية‌ ناز شب من، ديدة‌ بيدار مرا ياد كنيد
چون رسيدند بشادي و نشستيد بهم دل سودازدة‌ زار مرا ياد كنيد
هر شب وصل كه رفتيد بخلوتگه راز بنشينيد و دلازار مرا ياد كنيد
هر كجا نالة مرغي و تماشاي گليست داستان من و دلدار مرا ياد كنيد
هر زمان فتنه‌اي و شوري و آشوبي خاست آن زمان گرمي بازار مرا ياد كنيد
از نفيسي چو شنيديد سخن زان لب لعل جان فشاني من و كار مرا ياد كنيد

 

جان ايران من و جان شما  

 

با دريغ و درد رفتم من ز ايران شما

 اي رفيقان جان ايران من و جان شما

 دردم رفتن بود عهدم چنان محكم كه بود

 نگسلم تا جاودان آن عهد و پيمان شما

 تن ز انعام شما پروردم و دانا شدم

 خون دل خوردم بسي هم بر سر خوان شما

 خدمت خردان مرا هر روز و شب برعهده بود

 بندگي كردم به درگاه بزرگان شما

روز غم بودم شريك محنت و رنج شما

 روز شادي بوده‌ام مرغ غزلخوان شما

 هر زمان بُرديد رنجي از ستم‌هاي جهان

 من شدم همدرد با رنج فراوان شما

 نام من از دانش من در جهان مشهور شد

 شهرتم افزود بر نام نياكان شما

 با شما در اين جهان خنديدم و بگريستم

 جان سپردم عاقبت اي جان به قربان شما

 دخترانم را كه نوشين است و شيرين نامشان

 مي‌گذارم در حريم امن و ايمان شما

 بابك و رامين پسرهاي عزيزم بعد من

 خدمتي خواهند كرد اندر خور شأن شما

 گفت چون حافظ نفيسي جان به ديدار آمدست

  بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

[1]* به نقل از مجموعة «راهيان شعر امروز ـ 3» گردآوري داريوش شاهين (چاپ دوم)  1372. اين شعر ابتدا در مجموعه‌اي به نام (مشاعره) با گردآوري رحيم هاشم، شوكت نيازي به تحرير ميرزا تورسون‌زاده، در بنگاه نشريات پروگوس در سال 1967 در مسكو چاپ شده بود.