آخرین دیدار با کربن/ داریوش شایگان

باري، در ماه سپتامبر، 1978، سر راهم به تهران، كربن را براي آخرين بار ديدم. از مأموريتي در آمريكاي لاتين بازگشته بودم. كربن روي تختش دراز كشيده بود، بيمار بود و نگران از حوادثي كه آن زمان در ايران مي‌گذشت. آن روزها آغاز رويدادهاي انقلاب در ايران بود. نمي‌توانم بگويم كه از ديدار هم تا چه حد شادمان شديم. او را بوسيدم و در كنار بالينش نشستم. از ايران پرسيد. خودم هم هيچ اطلاعي نداشتم. چهل روز غيبت من از ايران سبب شده بود كه به كلي از رويدادها، كه در آن فاصله عجيب سرعت گرفته بودند، بي‌خبر بمانم.

مختصر اطلاعي كه از طريق مطبوعات مكزيك و پرو به دستم رسيد بود چيزي بر اطلاع قبلي من نمي‌افزود. نمي‌دانم در آن حالت شوق و شيفتگي چه به او گفتم. به هنگام خداحافظي و خروج از منزل او اشك در چشمانم جمع شده بود، زيرا مي‌دانستم كه ديگر هرگز او را نخواهم ديد. تاكسي مرا به فرودگاه مي‌برد و در قلبم احساسي تيره و ناخوشايند داشتم. مي‌دانستم كه مرگ قريب‌الوقوع كربن، همزمان با پايان يك جهان بود. حتي امروز، پس از گذشت چند سال، هنوز هر گاه به آن لحظات مي‌انديشم همان احساس هراس در من بيدار مي‌شود. و اينك كه اين سطور را مي‌نويسم و به دوست از دست رفته مي‌انديشم، صداي او را گويي در گوشم مي‌شنوم كه از «جهاني با من سخن مي‌گويد كه در آن عشق بر هر شناختي مقدم است، جهاني كه در آن معناي مرگ چيزي جز حسرت رستاخيز و حيات دوباره نيست.»