نامهای از شیراز/ویکتوریا دانشور
تا آنجا که پدر عزیزتر از عمرم را بخاطر دارم، مردی بود مردانه با حوصله، مهربان، پرتحرک و پُرنشاط. چون مادر خانمی بود به تمام معنی هنرمند، در همه مراحل چه از نظر نقاشی، خیاطی، گلدوزی، شیرینیپزیهای مختلف. پدر صلاح دیدند که مادر در مقام هنری خودشان مشغول شوند و پدر تمام امور مدیریت خانه را به عهده گیرند، دقیقاً ایشان در اداره و مدیریت بیهمتا بودند.
از افرادی که برای کارهای خانه آورده بودند استفاده کنند، هر کدام را به کاری میگذاشتند مثلاً تربیت و سرپرستی بچهها را بعهده نظر علیبگ. ایشان هم یکروز در میان صبح اول وقت به هر کدام از بچهها یک قاشق روغن ماهی روز بعد مالت ماهی میخوراندند. بعد از خوردن صبحانه و حاضر شدن بچهها، دخترها را به دبیرستان مهرآئین میبردند پسرها هم خودشان مدرسه شاهپور میرفتند. آخرین بچه هم خسرو بود که فردوس نگهداریش میکرد. مادر فردوس خانم هم مأمور تمیز کردن لباسها و اطو کشیدن آنها بود. بابا علیبگ هم آشپز ماهری بود که زیردست مادر نازنینم چنان آزموده شده بود که زبانزد دوست و دشمن بود. شبانهروز مشغول آشپزی بود. ننهخانم تمیز کردن خانه و مرتب کردن آن را به عهده داشت.
پدر صبح تاریک و روشن بلند میشدند، اول جلو در خانه را آب میپاشیدند، بعداً حمام کرده نماز میخواندند و از خداوند شفای مریضهایشان را خواهان بودند. صبح بعد از ناشتا برنامههای مختلفی داشتند: رئیس شیر خورشید بودند، دکتر مدارس و در بیمارستان مرسلین شیراز هم جراحی میکردند (این بیمارستان در حال حاضر به نام پدرم نامگذاری شده) برای ساعت نُه خودشان را به مطب میرساندند. مریض خیلی زیاد بود، از در و دیوار حیاط پر بود. اول داروخانه بود که آقایان روانشید و تکمیلی مریض را معاینه میکردند درجه حرارت بدن و اطلاعات اولیه را میگرفتند بعداً وضع حال مریض را برای پدر مینوشتند و او را به اطاق مطب که پدر نشسته بودند میفرستادند. پدر نسخه نوشته و دستور آن را میدادند. پدر مریض را چنان آماده میکردند و به او روحیه سرشار از شادی میدادند و روانه خانه. چنان مریضها ایمان کامل به بهبودی در وجودشان نمایان میشد و میل به زندگی که از هیچ چیز نهراسند که خودشان هم باور نداشتند. به این ترتیب پدرم تا ظهر در مطب مثل یک کارخانه بسیار مرتب کار میکردند. ظهر سر ساعت معین برای نهار به خانه میآمدند. بعد از نهار یک ساعت استراحت کامل و تجدید قوا میکردند بعداً بلند میشدند. اگر بنا بود تابستان بود در حیاط خانه روی تخت، زیر درخت نارنج بزرگی که در خانه بود و هر شاخه آن را با پرتقال، نارنگی و لیمو پیوند زده بودند به اتفاق مادر عزیزم چای و میوه میخوردند بعداً مادرم سرکار خودشان که نقاشی بود میرفتند و پدر حساب باباعلیبگ را میدادند و برای نهار و شام فردا دستور و پول میپرداختند. همیشه یک روز جلو بودند. بعدازظهر غلام مهتر پدرم سوار بر اسب و الاغ سفید بزرگی جلو خانه میآمد. پدر برای بازدید مریضهای خانگی سوار بر الاغ و از پشت سر ایشان مهترشان سوار بر اسب کوچههای باریک شیراز را میگذشتند و به مریضها سر میزدند. بیشتر اوقات برای بیماران تنها سوپ، آش، چلوکباب، پول میبردند. این کار چنان پدرم را اغنا میکرد که حد نداشت. تا شب ساعت نه ادامه داشت. فراغت پدر فقط روزهای جمعه بود. ما بچهها به اتفاق نظر علیبگ به بابا کوهی میرفتیم به اتفاق دوستان و بچههای فامیل صبح زود میرفتیم با آن هوای لطیف. هر کدام غذا و میوه و بطر آب خودمان را در کولهپشتی میبردیم تا عصر که میآمدیم خانه کارهای مدرسه را تمام کرده شام خورده استراحت میکردیم. اوضاع بدین منوال میگذشت. ایام عید نوروز مادر نازنینم یک ماه درست مشغول لباسهای رنگارنگ بچهها و شیرینی پختن میشدند هفتهای یکبار هم آقای صدرشایسته نقاش معروف و به حق شیراز به خانه ما میآمدند. مادر و خالههای هنرمندم خانم شمس افشار، اختر ریاحی و اکرم حکیمی تعلیم نقاشی میآموختند از خودشان و از روی طبیعت و کپی از کارتهای نقاشان بزرگ دنیا.
یادم هست که یک روز آقای شایسته تابلو دهکده مرحوم کمالالملک را برای دیدن به خانه ما آوردند. مادرم چنان به وجد آمده بودند که خواهش کردند دو شب نزدشان بگذارند بعد از دو شب بیخوابی که مادر تا صبح آبرنگ را کار میکردند تابلو تمام شد.
نقاشیها را پهلو هم گذاشتند هیچ فرقی با هم نداشت. همه را به حیرت انداخت و خود مادر نقاشی خودشان را تشخیص میدادند. آقای شایسته برای مادر هنرمندم جایزه آوردند. مادر عزیز و نازنینم هر وقت شیراز شخصیتی میآمد آقای پیرینا، استاندار وقت، از پدرومادر میخواستند که دعوت کنند و از تابلوها و شیرینیها دستپخت مادر دیدن کنند و لذت ببرند.
حالا دیگر بچهها داشتند بزرگ میشدند: هما خانم قابله شده بود و به شیراز آمد. منوچهر برادر نازنینم رفت تهران باستانشناسی میخواند. سیمین جانم رشته ادبیات را پیگیری میکرد فوقالعاده هم موفق. هوشنگ هم دانشکده افسری رفت من کلاس اول دبیرستان رفتم خسرو زیبا و خوبم هم کلاس اول دبستان خیلی کوچک بود فردوس پرستار مخصوص او بود.
پدرومادر هر کدام برای خودشان وجودی بودند بیهمتا و قابل احترام. به یاد دارم هر وقت آقای علیاصغر حکمت (پسرعموی مادرم) به شیراز میآمدند برای دیدن نقاشیهای مادرم مخصوصاً به خانه ما میآمدند مادر هر دفعه تابلوئی به ایشان هدیه میدادند. ایشان مشوق بسیار خوبی برای مادرم بودند. در این حال به من چنان غروری دست میداد که افتخار میکردم به پدر و مادری چنین. خلاصه از بچهها سه نفر منوچهر عزیزم رفت سیمین و هوشنگ از خانه رفتند. من کلاس دوم متوسطه رسیدم. یاد دارم خانم الا مدیر مدرسه خودشان به تمام کلاسها درس اخلاق میدادند. روزی ما درس اخلاق داشتیم کلاس خیلی مرتب، تمیز و تمام گوش به درس خانم الا با اُبهتی که مخصوص مدیران بود از راستگوئی و خواندن صحبت کردند و گفتند: «بچهها انسان هیچوقت نباید دروغ بگوید. دروغ بدترین خصلت آدمی است». در این موقع من دستم را بلند کردم ایشان گفتند هرچه میخواهی بگو من در جواب گفتم دیشب حادثه ناگواری در همسایگی ما افتاد. همسایه بغلی میخواستند بروند عروسی بچه چهارساله خودشان را نمیتوانستند ببرند از همسایه کناریشان که او هم خودش بچه همسال بچه آنها را داشت خواهش کردند که از بچه آنها نگاهداری نماید. شوهرخانم هم کشیک داشت. آنها به کمک احتیاج داشتند خانم قول مساعد داد و سر ساعت بچه عزیز خودش را شام داد خوابانید و سر موقع رفت خانه همسایه تا دوازده شب که آنها برگشتند خیلی هم از خانمی و همراهیش تشکر کردند و در ضمن گفتند که چه شب خوبی بوده و به آنها چقدر خوش گذشته. برایش هم شیرینی و میوه آورده بودند مادر خوشحال با دست پُر به خانه آمد. ولی با کمال تأسف بچهاش را در جایش ندید خیال کرد بچه را دزدیدهاند داد و فریاد به راه انداخت و همسایهها را به کمک طلبید. متأسفانه یکی از همسایهها بچه را روی آب در حوض دید همسایه چنان شده بود که غش کرد حالا اگر راستش را به مادر میگفتند صحیح بود؟ در این موقع زنگ مدرسه زده شد مدیر عزیزمان گفتند: «تا جلسه بعد». بچهها مرا دوره کرده بودند ما اگر جای مدیر بودیم تو را از مدرسه بیرون میکردیم با حرفهای پوچَت وقت کلاس را گرفتی. عصر شد آمدم خانه خیلی مؤدب نشستم درسهایم را حاضر کردم و مشقهایم را نوشتم. سرشب پدر بیهمتایم که از عیادت مریضهایشان میآمدند برای اعضای خانه و بچهها مقداری شیرینی شیرازی مثل کولچه و مسقطی و میوه میآوردند. خودشان خوش داشتند که از همه جویای حالشان بشوند و سهم هر کدام مخصوصاً بچهها را خودشان بدهند به من هم چشمکی میزدند و زیادتر میدادند. همین کار را هم به بچههای دیگر میکردند شام شد همه به اتفاق مادر سر سفره حاضر شدیم تازه شروع کرده بودیم، در زدند مدیر باکفایت ما بودند، خانم الا. پدر و مادرم رفتند جلوشان آوردندشان سرسفره شام را با هم با لذت خوردیم بعد شببخیر گفتیم رفتیم اطاق خودمان. صبح شد، پدرم مرا خواستند مرا در بغل گرفتند و بوسیدند. با تعجب نگاهشان کردم گفتند به تو افتخار میکنم. سؤال کردم پدر چه شده، «دیشب خانم الا گفتند تو به ایشان تذکر به جائی دادهای اگر تو جای آن مادر بودی چکار میکردی؟» «من کمک میکردم ولی بچه کوچک خود را هم با خودم به خانه همسایه میبردم و از او غافل نمیشدم یا بچه همسایه را اجازه میگرفتم به خانه خودمان میآوردم». پدرم گفتند با مادر چه میکردند او را پس از اینکه کاملاً حاضر میشد با آرامش حقیقت را میگفتم پدر از راست گفتن چیزی قشنگتر هست؟
از بچهها سه نفر رفته بودند تهران برای ادامه تحصیلات. خواهر هما، من و خسرو در شیراز بودیم شبی از شبها پدر نازنینم خیلی خوش به خانه آمدند، آخ چه شبی بود. از همه بچهها از تهران خبرهای خوش داشتتد. مخصوصاً از سیمین عزیزم. آن روز کاغذی از دکتر صدیق از تهران داشتند ایشان چنان از خواهرم و موفقیت او و آینده درخشان او نوشته بودند که پدر نازنینم سرشار از خوشی بودند. گفت: «خیال من از همه راحت است بچهها بزرگ شدهاند خانم هم از همه جهت پُر است چه لیاقت و چه هنر». احترامی خاص برای مادرم قائل بودند. چه شبی، خوش بودیم. شام شِود لوبیاپلو داشتیم، با خوشی هرچه تمامتر خوردیم، پدرم چنان احترامی به مادر میگذاشتند که هرگز فراموش نمیکنم. شببخیر گفتیم رفتیم خوابیدیم.
صبحزود هر روز ننهخانم مهین سماور را روشن میکرد میآورد در اطاق اُرسی – اطاقی زیبا با پنجرههائی از شیشههای رنگارنگ – با نان، کره، پنیر، شیر، گردو. اطاق آن طرف اطاق نمازخانه بود.
پدر نازنینم آنجا میخوابیدند. شبها نصبشب براي مریضهایشان دعا میکردند و از خداوند یکتا شفا میخواستند. ننهخانم از اطاق ارسی صدايی میشنيد. آمد بالاخانه. من و خواهر نازنینم در آنجا خوابیده بودیم. گفت بیايید ببینید پدرتان در چه حالی هستند. ما آمدیم پايین دیديم خواهر نازنین چنان متوحش شده که نگو. فوری دوید کیفش را آورد. پدرم را سعی کردیم بنشیند. آمپول مخصوص را زد. به من گفت بدو یک دکتر با تلفن بخواه. آن موقع تلفن به وسیله مرکز میگرفتیم. من دویدم رفتم مطب که تلفن بود. یادم هست به مرکز گفتم آقای دکتر عماد حکمت را بخوانید. مرکز پرسید چطور شده، گفتم پدر حالشان به هم خورده. مرکز گفت شما برو من خبر میکنم. دویدم آمدم خانه. کار گذشته بود: مادرم مات نگاه میکرد، خسرو کوچولو عزیزم نشسته بود لب باغچه بدون اینکه چیزی بگوید خاک باغچه روی سرش میریخت. به یک چشم به هم زدن خانه ما پر از دکتر شده بود. اول از همه دکتر عماد آمدند ما، را دلداری میدادند. در عرض مدت کوتاهی ورق خانة پرنورِ ما برگشته شد. پدرم را مردهای محله آمدند روی تابوت بردند. چیزی نگذشته بود که این مرد نازنین را از بازار وکیل میبردند تمام کسبه با یک دسته گل، تابوت را گلباران کردند. خدایا تو بزرگی! طول نکشید شهر در ماتم عجیبی رفته بود. در و دیوار برایمان گریه میکردند. شهر برای سه روز تعطیل شده بود مثل اینکه همه اهالی میگفتند پدر شما تنها نبود، کس ما بود، عزیز ما بود. تا ظهر پدرم را در اطاقی نزدیک حافظیه دفن کردند. بعداً شب که شد درب خانهمان را زدند مریضها میآمدند غذا و دوا میخواستند. وقتی میشنیدند ما آنها را تسلی میدادیم. خدايا کمک کن. چه وجود عزیزی از دستمان رفته بود.
خلاصه مادر خانه را فروختند. رفتیم در حیاط مطب که دور تا دور آن اطاق بود. مادر نازنینم زمینی را که با کمک پدرم سر حوض فلکه خیابان زند خریده بودند، شروع کردند به ساختن. انواع میوهها و سبزیجات را کاشتند. خواهرم هما در بیمارستان استخدام رسمی شده بودند. مطب را هم فروختند. به کل آمدیم خانه جدید. هوشنگ نازنینم دانشکده را تمام کرده بود و به ما پیوست. آقای فیوضات كه رئیس فرهنگی بودند، مادرم را ريیس هنرستان کردند. چند سالی گذشت به همین منوال. من دیپلم گرفتم، برای ادامه تحصیل راهی تهران شدم، در دانشکده هنرهای زیبا وارد شدم. دوری من را مادرم و خواهرم هما، هوشنگ و خسرو تحمل نکردند. آنها باغ به آن قشنگی را رها کردند و راهی تهران شدند نبود پدرمان خیلی سنگین بود دیگر جای خالی پدر را نمیتوانستیم ببینیم.
ویکتوریا دانشور
16/9/89