دو شعر برای محمود دولت آبادی / محمدرضا شفیعی کدکنی

 kdkni

بونصر

از در درآمد و نگهی کرد.

با جامه‌های ژنده و پُوزارِ پینه‌دار

بی‌اعتنا به صدرنشینان بارگاه

بی‌اعتنا به جمعِ امیرانِ بَزمِ شاه

در صدرِ صدرِ مجلس شاهانه جاگرفت.

چنگی برون گرفت ز دستار

خیره درو، سَراسرِ حُضّار،

در پرده‌ای نواخت که یک یک

با قاه قاهِ خنده و شادی

در رقص و پایکوبی و فریاد آمدند

چندان که های و هویِ حریفان

همچون طنینِ تندر، اندر فضا گرفت.

پاسی هنوز برنگذشته،

آشوبِ دیگری

در بزم اوفتاد

زیرا که پردۀ دگری ساز کرد و

                                   باز

هرکس که بود و دید

بی‌خویشتن گریستن آغاز کرد و

                                    باز

با های های ابر بهاران عزا گرفت.

 

آنگاه،

در پرده‌ای دگر

زان شاهرودِ سُغدی،

پرداخت نغمه‌ای

کان خنده – گریه، گشت فراموش و حاضران

سر بر زمین نهاده به خوابی گران شدند

گویی که مرگشان رَگِ چون و چرا گرفت.

آنگاه،

برخاست.

خود از میانِ جمع برون رفت.

هرگز به هیچ روی ندانست هیچ‌کس

او از کجا رسید و

                   که بود و

                             کجا شتافت؟

جُستند شهر را و

                   کس او را دگر نیافت.

آوازه‌اش، ولیک،

میدانِ شهر و موی‌رگِ کوچه‌ها گرفت.

بوی گل و نسیم سحر بود

شهر، از نواش، زیر و زَبَر بود

او جلوۀ جمیل هنر بود

کافاق را به سایۀ فرِّ هما گرفت.

پرینستون، اسفند 1388

شبِ خیّام

به محمود دولت‌آبادی

برلین، بهار 1369

شاید کزین شب، این شبِ خیّام

هرگز به قرن‌ها

سر بر نیاوَرَد

خورشیدی از کلام.

اما،

    ما،

بی‌آن‌که «شمعِ مجمع اصحاب» گردیم

یا خود «محیطِ دانش و آداب»

با شمعِ واژه‌هامان

یک نسل را به نسلِ دگر پیوستیم

بی آن‌که قصّه‌ای بسراییم بهرِ خواب.

آیندگان!

بدانید

این‌جا،

مقصود از کلام،

تدبیرِ حملِ مشعله‌ای بود، در ظلام.

                                                1354