تأملاتی دربارۀ گاندی/جرج اورول/ دکتر عزت الله فولادوند
تقديم به روشنگهر دوست يگانه
دكتر علي جزايري
ع.ف.
در قضاوت در خصوص قديسان همواره بايد گفت گناهكاراند مگر ثابت شود كه بيگناهاند، ولي البته آزمونهايي كه بايد دربارة نان بهكار بست در همه موارد يكي نيستند. در مورد گاندي پرسشهايي كه شخص ميل دارد طرح كند اينهاست: انگيزة گاندي تا چه حد خودپسندي بود ــ يعني خود را پيرمردي فروتن و ناچيز و نيمهبرهنه ديدن كه نشسته بر جانمازي محقر امپراتوريها را به نيروي معنوي محض به لرزه درميآورد ــ و او تا چه حد با ورود به سياست كه ذاتاً از زور و تقلب جداييناپذير است، به اصولي كه خود بدانها پايبند بود لطمه زد؟ براي دادن پاسخ قطعي، بايد اعمال و نوشتههاي گاندي را به تفصيل بيپايان بررسي كرد، زيرا سراسر زندگي او مانند سفري به قصد زيارت بود كه هر كاري در آن معنا و اهميتي خاص داشت. زندگينامة خود نوشت و ناتمام او كه از دهة 1920 جلوتر نميرود، دليل قوي به نفع اوست، بويژه از اين جهت كه در برگيرندة بخشي از زندگي گاندي است كه وي خود آن را دورة بيايماني ميخواند، و اين نكته را به ياد ميآورد كه در درون آن قديس، يا كمابيش قديس، شخصي زيرك و توانا پنهان بود كه اگر ميخواست، ميتوانست حقوقدان يا مدير يا شايد حتي بازرگاني داراي موفقيت درخشان شود. تقريباً در همان زمان كه زندگينامة خود نوشت گاندي نخستينبار منتشر شد، در صفحههاي بدچاپ يكي از روزنامههاي هندي آن را خواندم، و تأثيري خوب در من گذاشت، هرچند در آن هنگام خود گاندي چنين تأثيري در من نداشت. آنچه با نام او گره خورده بود ــ تنپوش دوكريسي شده، «قدرت روحي»، گياهخواري ــ دلپسند نبود، و برنامة قرون وسطايي او در كشوري عقبمانده و گرسنه با انبوه جمعيتي بيش از ظرفيت، آشكارا غيرعملي بود. همچنين واضح بود كه انگليسيها از او به سود خود استفاده ميكنند، يا ميپندارند كه استفاده ميكنند. البته چون او ناسيوناليست بود، دشمن به شمار ميرفت، ولي از آنجا كه در هر بحران در جلوگيري از خشونت تلاش ميكرد ــ و اين امر، از نظر انگليسيها، جلوگيري از هرگونه عمل مؤثر محسوب ميشد ــ بنابراين، امكان داشت او را «خودي» دانست. در محافل خصوصي، به اين مطلب با طعن و تمسخر و بياعتنايي به ارزشهاي انساني تصديق ميشد. طرز فكر ميليونرهاي هندي نيز شبيه به همين بود. گاندي از آنان ميخواست توبه كنند، و آنان نيز بطبع او را به سوسياليستها و كمونيستهايي ترجيح ميدادند كه اگر فرصت به دستشان ميافتاد، پولهاي ميليونرها را ميگرفتند. اينكه چنين محاسبات تا چه حد در دراز مدت درست از كار دربيايد، محل ترديد است.
مهاتما گاندی و جواهر لعل نهرو 1942
گاندي ميگويد: «فريبدهندگان سرانجام فقط خود را فريب ميدهند». اما به هر حال، يكي از دلايلي كه تقريباً هميشه با گاندي بهملايمت رفتار ميشد، اين احساس بود كه او آدم بهدردخوري است. محافظهكاران انگليسي تنها هنگامي واقعاً بهخشم آمدند كه او در 1942 [در جنگ جهاني دوم] ميخواست با ديگر فاتحان [يعني آلمان و ژاپن] نيز بدون خشونت رفتار شود.
ولي حتي در آن زمان هم ميديدم كه مأموران انگليسي با آميزهاي از خنده و ناخشنودي از او سخن ميگويند، هر چند به نحوي در عين حال او را دوست دارند و ستايش ميكنند. هيچكس هرگز نگفت كه گاندي فاسد است يا به معنايي مبتذل جاهطلب است، يا از ترس و از سر بدخواهي دست به كاري ميزند. وقتي دربارة مردي مانند گاندي داوري ميكنيم، به نظر ميرسد كه بهطور غريزي او را با ملاكهاي عالي ميسنجيم، و به اين سبب بوده كه برخي از فضايل او تقريباً از چشم دور مانده است. مثلاً حتي از زندگينامة خود نوشت او شجاعت كمنظيرش كاملاً پيداست. چگونگي مرگش شاهدي بر اين مدعاست، زيرا شخصيتي اجتماعي و سياسي همچون او اگر ارزشي براي جانش قائل بود، مسلماً از خود بيشتر محفاظت ميكرد. همچنين به نظر ميرسد كه گاندي با سوءظن ديوانهواري كه، به نوشتة يي.ام. فارستر در كتاب گذري به هند[1]، يكي از معايب هنديهاست (همچنانكه دورويي از رذايل انگليسيهاست)، بكلي بيگانه بود. البته او بدونشك آنقدر زيرك و هوشيار بود كه به دغل و شيادي پي ببرد، ولي به نظر ميرسد تا حد امكان معتقد بود كه ديگران صادقانه عمل ميكنند و از راه سرشت پاكشان ميتوان به آنان نزديك شد. گاندي از خانوادة طبقة متوسط تنگدستي برخاسته بود. زندگي را با سختي آغاز كرد و احتمالاً از جهت ظاهري و فيزيكي جالبنظر نبود. اما رشك و احساس حقارت نداشت. از برخورد بر اساس رنگ پوست هنگامي كه نخستينبار در آفريقاي جنوبي با آن روبرو شد، ظاهراً سخت به شگفت آمد. حتي درگيرودار جنگي كه بواقع جنگ رنگ پوست بود، به ديگران از ديدگاه نژاد يا شأن و مقام نمينگريست. فرماندار ايالت و يك تاجر پنبه ميليونر و يك حمال نيمهگرسنة دراويدي و يك سرباز انگليسي همه در چشمش متساوياً انسان بودند و با همه ميبايست به يك شيوه برخورد كرد. جالب توجه است كه گاندي حتي در بدترين اوضاع و احوال، مانند هنگامي كه در آفريقاي جنوبي به علت طرفداري از جامعة هنديان آن كشور از چشم مردم افتاده بود، باز هم دوستاني اروپايي داشت.
دکتر عزت الله فولادوند
زندگينامة خود نوشت به صورت پاورقيهاي مسلسل در روزنامه منتشر ميشد و شاهكار ادبي نيست، ولي چون اغلب از مطالب عادي و روزمرّه تشكيل شده حتي بيشتر در خواننده تأثير ميگذارد. بايد به ياد آورد كه گاندي در اول كار دانشجوي هندي جواني با آرزوهاي معمول بود و بتدريج و گاهي حتي برخلاف ميل باطني به عقايد افراطي رسيد. زماني كلاه سيلندر به سر ميگذاشت، به كلاس رقص ميرفت، فرانسه و لاتين ميخواند، در پاريس بالاي برج ايفل ميرفت، و حتي ميكوشيد ويولن ياد بگيرد ــ و اينها همه براي جذب تمدن اروپايي به نحو اكمل بود. او نه از زمره قديسان شهره به زهد و پرهيزكاري از اوان كودكي بود، و نه از جمله نوع ديگري از قديسان كه پس از هرزگيها و شهوترانيهاي پرشور و استثنايي به دنيا پشت ميكنند. گاندي به خطاهاي جوانياش اعتراف كامل ميكند، ولي در واقع خطاها به قدري نيستند كه قابل اعتراف باشند. روي جلد كتاب او عكسي از داراييهاياش به هنگام مرگ چاپ شده است. كل آنها را به پنج پوند ميشود خريد، و تل گناهان يا دستكم گناهان جسمانياش نيز بزرگتر از آن نيست. چند نخ سيگاري كه كشيده، چند لقمه گوشتي كه خورده، چند پشيزي كه در كودكي از خدمتكار زن خانه كش رفته، دو بار سر زدن به يك روسپي خانه (هر بار بيآنكه «كاري بكند» از آنجا گريخته)، يك بار لغزشي كه در شهر پليموت [در انگلستان] نزديك بوده با خانم صاحبخانه پيدا كند ولي بموقع از آن نجات پيدا كرده، و يك بار خشم گرفتن ــ اينها كل مجموعة گناهان اوست. گاندي از كودكي هميشه عميقاً جدي بود، جديتي بيشتر اخلاقي تا ديني، ولي تا پيش از سي سالگي، زندگياش جهت قطعي نداشت. نخستين ورودش به امري كه بتوان آن را اجتماعي و سياسي توصيف كرد، از راه گياهخواري بود. احساس ميكنيم كه صفات عادي او از نياكان طبقة متوسط و استخواندارش به ارث رسيده بود كه به كار تجارت اشتغال داشتند. او حتي پس از ترك جاهطلبيهاي شخصي، حقوقداني با تدبير و پرتوان، مردي واقعبين در عرصة سازماندهي سياسي، دقيق در پرهيز از اسراف، گردانندة زبردست كميتهها و خستگيناپذير در جلب كمكهاي مالي بود. شخصيت او آميزهاي عجيب بود، اما هيچچيزي در آن پيدا نميشد كه بتوان بر آن انگشت گذاشت و با صفت بد از آن ياد كرد. من معتقدم كه حتي آشتيناپذيرترين دشمنان گاندي اذعان خواهند كرد كه او مردي استثنايي بود كه با حياتش به غناي جهان افزود: ولي هرگز احساس يقين كامل نكردهام كه و آيا او مردي دوستداشتني نيز بود و آيا براي كساني كه بنيادهاي ديني تعاليمش را نميپذيرند آن تعاليم ممكن است چيزي دربرداشته باشد؟
در سالهاي اخير متداول شده كه بگويند گاندي نه تنها با جنبش چپ غرب همدلي داشته، بلكه جزء جداييناپذير آن بوده است. آنارشيستها و صلحخواهان بويژه او را از خود شمردهاند و بدون در نظر گرفتن گرايشهاي اخروي و ضداومانيستي در آموزههاي وي، فقط به مخالفتش با تمركز امور در دست دولت و خشونت دولتي توجه كردهاند. ولي، بهعقيدة من، بايد در نظر داشت كه تعاليم گاندي قابل سازگاري با اين اعتقاد نيست كه انسان ملاك و ميزان همة چيزهاست و در اين دنيا كه تنها دنيايي است كه داريم، بايد كاري كنيم كه زندگي ارزش زيستن داشته باشد. تعاليم او تنها با قول به اين فرض معنا پيدا ميكند كه خدا هست و دنياي اشياء و اجسام وهم و پنداري پوچ بيش نيست كه بايد از آن گريخت. شايان توجه است كه انضباطي كه گاندي براي خود قرار داده بود (اگر چه احياناً به رعايت آن براي همة پيروانش اصرار داشت) بهعقيدة او واجب بود اگر كسي ميخواست در خدمت خدا يا بشريت باشد. نخست، پرهيز از خوردن گوشت و در صورت امكان هر گونه غذاي حيواني. (خود گاندي ضرورتاً براي حفظ تندرستي شير مينوشيد، ولي ظاهراً احساس ميكرد كه اين كار انحراف از راه راست و بازگشت به شيوههاي بد گذشته است.) پرهيز از نوشابههاي الكلي و دخانيات و همهگونه ادويهها و چاشنيها حتي از نوع گياهي، زيرا غذا را بايد نه براي لذت، بلكه فقط به منظور حفظ قواي بدني خورد. دوم، در صورت امكان، پرهيز از آميزش جنسي. اگر مجامعت بايد صورت گيرد، بايد فقط به منظور داشتن فرزند و ظاهراً به فاصلههاي طولاني باشد. خود گاندي در سي و چند سالگي عهدِ «براماچاريا» بست كه به معناي نه تنها جفت پرهيزي كامل، بلكه همچنين حذف ميل جنسي است. به نظر ميرسد كه چنين كاري بدون رعايت رژيم غذايي خاص و روزهگيريهاي مكرر دشوار است. يكي از خطرهاي نوشيدن شير بيدار شدن ميل جنسي است. و سرانجام مهمترين نكته اينكه كسي كه در پي خير و نيكي است، نبايد هيچ دوستي نزديك و هيچگونه عشق و دلبستگي منحصر بفرد داشته باشد.
تصویری از دیدار مهاتما گاندی و رابیندرانات تاگور 1940
گاندي ميگويد دوستيهاي نزديك خطرناكاند، زيرا «دوستان در يكديگر تأثير ميگذارند»، و شخص ممكن است به علت وفاداري به دوست، به راه كج برود. اين سخن مطلقاً درست است. از اين گذشته، اگر كسي بخواهد به خدا يا به كل بشر عشق بورزد، ديگر نميتواند هيچ فرد خاصي را مرجح بشمارد. اين سخن نيز درست است و نقطهاي است كه از آن پس آشتي ميان طرز فكر اومانيستي و موضع ديني امكانپذير نيست. عشق در نزد انسان عادي بيمعناست اگر به معناي دوستداشتن بعضي كسان بيش از ديگران نباشد. از زندگينامة خود نوشت گاندي روشن نيست كه او نسبت به همسر و فرزندان خويش بيملاحظه رفتار ميكرد يا نه، ولي به هر حال تا اين اندازه روشن است كه او سه بار حاضر بود بگذارد زن و فرزندش بميرند و غذايي را كه پزشك تجويز كرده بود و منشأ حيواني داشت به آنان ندهد. درست است كه آنان نمردند، و ميتوان تصور كرد كه گاندي زير فشار زياد از سوي مقابل هميشه به بيمار اجازه ميداد كه از زنده ماندن يا گناه كردن يكي را انتخاب كند. ولي اگر تصميم تنها با خودش بود، غذاي حيواني را ممنوع ميكرد و به خطر اعتنايي نداشت. او ميگويد بر آنچه شخص ميكند تا زنده بماند، بايد حدي وجود داشته باشد؛ و ميتوان ديد كه سوپ جوجه مسلماً بيرون از آن حد است. اين طرز فكر شايد نشانة بزرگمنشي باشد، ولي، به تصور من، به معنايي كه بيشتر مردم در نظر دارند غيرانساني است. انسان بودن ذاتاً چنين معنا ميدهد كه شخص در پي كمال نباشد و گاهي حاضر باشد به خاطر حسن عهد و وفاداري مرتكب گناه بشود و زهد خشك را به جايي نرساند كه مراودة دوستانه از حوزة امکان بیرون برود، و حاضر به پرداخت بهای عشق به دیگر افراد انسانی باشد که سرانجام آن، شکست و درهم کوفته شدن در زندگی است. بیگمان، قدیس از الکل و دخانیات و مانند آنها باید بپرهیزد، اما انسانها نیز باید از قدیس شدن بپرهیزند. به این سخن پاسخی واضح وجود دارد، ولی باید در ابراز آن احتیاط کرد. در این عصری که همه به دنبال یوگا هستند، خودبخود فرض بر این است که «ترک دلبستگی» نه تنها از پذیرش کامل زندگی دنیوی بهتر است، بلکه انسان متوسط به علت دشواری چنان کاری دست رد به آن میزند و، به عبارت دیگر، یک انسان متوسط قدیسی شکست خورده است. در درستی این ادعا جای شک وجود دارد. بسیاری از مردم واقعاً نمیخواهند قدیس باشند، و احتمالاً کسانی که قدیس شدهاند یا آرزو دارند که بشوند هرگز دستخوش وسوسة انسان بودن نشدهاند. اگر این امر را تا ریشههای روانی آن پی بگیریم، معتقدم به این نتیجه خواهیم رسید که انگیزة اصلی «ترک دلبستگی» میل به گریز از رنج زندگی و، بالاتر از آن، فرار از کار پربلای عشق (چه جنسی و چه غیرجنسی) است. در اینجا ضرورت ندارد وارد این بحث شویم که ترک دنیا آرمانی «عالیتر» است یا انسانگرایی و اومانیسم. نکته این است که آن دو با هم سازگار نیستند. باید از آن دنیا و این دنیا یکی را برگزید، و همة «رادیکالها» و «مترقیها»، از ملایمترین لیبرالها تا تندروترین آنارشیستها، عملاً انسان و این دنیا را برگزیدهاند.
از عکسهای سالهای پایانی عمر مهاتما گاندی
با این حال، صلحخواهی گاندی را میتوان تا اندازهای از دیگر تعالیم او تفکیک کرد. صلحخواهی او انگیزة دینی داشت، ولی به ادعای وی، همچنین فن و روشی قاطع و قادر به ایجاد نتایج سیاسی دلخواه بود. موضع گاندی یا «ساتیاگراها» با موضع بیشتر صلحخواهان غربی تفاوت داشت، و هنگامی که نخست در آفریقای جنوبی به وجود آمد و متکامل شد، نوعی جنگ خالی از خشونت به منظور شکست دادن دشمن بدون آسیب رساندن به او و بدون احساس کینه یا برانگیختن آن احساس در طرف مقابل بود و لازمههایی داشت مانند نافرمانی مدنی، اعتصاب، درازکشیدن در برابر قطارهای راهآهن، تحمل حملههای پلیس بدون فرار و بدون زدن ضربة متقابل، و مانند اینها. گاندی تعبیر «مقاومت منفی» را در ترجمة «ساتیاگراها» نمیپسندید که بظاهر در گُجراتی به معنای «استواری در راستی»است. گاندی در اوایل در جنگ با بوئرها [در آفریقا] مأمور برانکار در طرف بریتانیا بود و آمادگی داشت که در جنگ جهانی اول، 18-1914، نیز همان کار را به عهده بگیرد، و حتی پس از رویگردانی کامل از خشونت، آنقدر صداقت داشت که تشخیص دهد در جنگ معمولاً جانبداری لازم است. او سراسر زندگی سیاسی خود را وقف تلاش برای استقلال هند کرد، و بنابراین، نه چنین موضع بیحاصل و دور از صداقتی گرفت و نه میتوانست بگیرد که بگوید در هر جنگی طرفین هر دو دقیقاً یکساناند و تفاوتی نمیکند که چه کسی پیروز شود، و برخلاف صلحخواهان غربی، تخصصاش در این نبود که از پاسخ به سؤالهای سخت و ناراحتکننده طفره برود. در مورد جنگ [جهانی دوم]، پرسشی که هر یک از صلحخواهان وظیفه داشت پاسخی روشن به آن بدهد این بود که: «دربارة یهودیان چه فکر میکنید؟ آیا حاضرید ببینید که نسلشان را برمیاندازند؟ وگرنه، قصد دارید بدون توسل به جنگ، برای نجاتشان چه کنید؟» باید بگویم که از هیچ یک از صلحخواهان غربی تاکنون هرگز پاسخ صادقانهای به این پرسش نشنیدهام، هر چند بسیاری طفرهها دیدهام. اتفاقاً در 1938 سؤالی شبیه به این از گاندی شد، و جواب او در نوشتة آقای لویی فیشر، گاندی و استالین[2]، ثبت شده است. به گزارش آقای فیشر، نظر گاندی این بود که یهودیان آلمان خوب است همگی خودکشی کنند، زیرا این کار «دنیا و مردم آلمان را علیه هیتلر برخواهد انگیخت.» پس از جنگ، گاندی در توجیه این توصیه گفت که یهودیان به هر حال کشته میشدند، پس چه خوب بود اگر مرگشان معنا و اهمیتی پیدا میکرد. میتوان گمان کرد که حتی کسی مانند آقای فیشر که از ستایشگران پرحرارت گاندی بود، از چنین موضعی تکان خورد، ولی گاندی صادقانه سخن میگفت. اگر شما حاضر نباشید جان کسی را بگیرید، معمولاً باید بپذیرید که جان عدهای به نحو دیگری گرفته شود. هنگامی که او در 1942 مردم را به مقاومت خالی از خشونت در برابر تجاوز ژاپنیها فرامیخواند، حاضر بود تصدیق کند که این کار ممکن است به بهای جان چند میلیون نفر تمام شود.
مهاتما گاندی در کنار چرخ دوک ریسی و میز تحریرش
در عین حال، دلایلی بر این تصور وجود دارد که گاندیِ متولد 1869، ماهیت توتالیتاریسم را درک نمیکرد و همهچیز را در چارچوب تلاش خودش بر ضد حکومت بریتانیا میدید. نکتة مهم در اینجا بیش از آنکه رفتار توأم رواداری و گذشت بریتانیا نسبت به او باشد، وجود عرصة تبلیغ برای او بود. از جملهای که اندکی پیش نقل کردیم میتوان دید که گاندی به «برانگیختن دنیا» اعتقاد داشت. ولی این امر تنها در صورتی ممکن میشود که جهان امکانی برای باخبر شدن از کارهای شما داشته باشد. در کشوری که مخالفان رژیم در دل شب ناپدید میشوند و هرگز دیگر خبری از آنان به دست نمیآید، مشکل بتوان روشهای گاندی را به کار بست. بدون وجود مطبوعات آزاد و حتی حق اجتماعات، نه تنها توسل به عقاید جهان خارج، بلکه ایجاد نهضتی تودهگیر یا حتی آگاه ساختن خصم از نیات خودتان از محالات است. آیا در روسیه شوروی اکنون کسی مانند گاندی هست؟ و اگر هست، چه دستاوردی داشته است؟ تودههای مردم روسیه تنها به شرطی میتوانند دست به نافرمانی مدنی بزنند که این فکر همزمان به خاطر یکایکشان برسد، و اگر تاریخ قحطی اوکراین را ملاک بگیریم، حتی در آن موقع هم تفاوتی نخواهد کرد. ولی اکنون فرض کنیم که مقاومت خالی از خشونت در برابر حکومت کشور خود یا در مقابل قدرتهای اشغالگر مؤثر است؛ چگونه میتوان در صحنة بینالمللی آن را عملی کرد؟ از گفتههای متعارض گاندی دربارة جنگ [جهانی دوم] پیداست که خود او هم این مشکل را احساس میکرد. صلحخواهی در سیاست خارجی یا دیگر از صورت صلحخواهی بیرون میآید، یا به سازشکاری مبدل میشود. به علاوه، این فرض گاندی که کمابیش به همة انسانها میتوان نزدیک شد و همه به حرکتی توأم با گذشت و بلندنظری واکنش مثبت نشان میدهند ــ فرضی که بسیار برای گاندی در مورد افراد سودمند از کار درآمد ــ سخت محل تردید است، و هنگامی که مثلا سروکارتان با دیوانگان بیفتد، لزوماً درست نیست. ولی بعد این پرسش پیش میآید که: عاقل کیست؟ آیا هیتلر عاقل بود؟ و آیا امکان ندارد که کل یک فرهنگ بر پایه ملاکهای فرهنگ دیگر دیوانه به حساب بیاید؟ و تا جایی که بشود احساسات کل یک ملت را سنجید، آیا میان یک عمل توأم با گذشت و بلندنظری و واکنش مثبت و دوستانه در برابر آن، رابطهای آشکار دیده میشود؟ آیا در عرصة سیاست بینالمللی عاملی به اسم سپاس و حقشناسی وجود دارد؟
روزنامه نگار یکی از حرفه هایی بود که همیشه گاندی را مجذوب می کرد.
تا سالهای اندکی که هنوز وقت باقی است پیش از آنکه کسی دکمه را فشار دهد و موشکها به پرواز درآیند، باید دربارة آن پرسشها و پرسشهای مشابه بحث کرد. جای تردید است که تمدن بشری تاب ایستادگی در برابر جنگ بزرگ دیگری داشته باشد، و دستکم میتوان تصور کرد که چارة این مشکل عدم خشونت است. حسن بزرگ گاندی این بود که به آن گونه پرسشهایی که من بالاتر به میان آوردم حاضر بود پاسخهای صادقانه بدهد، و در واقع احتمالاً جایی در مقالات بیشمارش در روزنامهها دربارة بیشتر آن مسائل بحث کرده است. این احساس در آدمی پدید میاید که او بسیاری امور را درک نمیکرد، ولی از سخن گفتن یا فکر کردن دربارة هیچچیز نمیترسید. من هرگز نتوانستهام احساس کنم که بسیار گاندی را دوست دارم، ولی یقین نیز ندارم که او در مقام متفکری سیاسی عمدتاً به خطا رفته است و معتقد نیستم که در زندگی شکست خورده است. شگفت اینکه هنگامی که او ترور شد، بسیاری از پرحرارتترین دوستدارانش با غم و درد فریاد برآوردند که عمر او آنقدر به درازا کشید که ببیند از آنچه زندگی را وقف آن کرده بود ویرانهای بیش برجای نمانده است، زیرا هند در آن زمان گرفتار جنگی داخلی بود و که همواره به عنوان محصول انتقال قدرت [از بریتانیا به هند] پیشبینی شده بود. ولی گاندی زندگی را وقف رفع و رجوع رقابت میان هندوها و مسلمانان نکرده بود. مهمترین هدف سیاسی او، یعنی پایان دادن مسالمتآمیز به حکومت بریتانیا، به دست آمده بود. مطابق معمول، واقعیتها با هم تعارض پیدا میکنند.
جرج اورول
از سویی، بریتانیا بدون مبارزه از هندوستان نرفت، و این رویدادها را تا یک سال پیش از آن کمتر ناظری پیشبینی میکرد. از سوی دیگر، این کار را حکومت حزب کارگر انجام داد، و شکی نیست که یک حکومت محافظهکار، بخصوص با چرچیل در رأس آن، به نحو دیگری عمل میکرد. ولی اینکه تا 1945 جمع کثیری از مردم بریتانیا نظر مساعد به استقلال هند پیدا کرده بودند، تا چه حد مرهون تأثیر و نفوذ شخصی گاندی بود؟ و اگر احتمالاً هند و بریتانیا سرانجام مناسبات درست و دوستانه برقرار کنند، آیا این امر به این علت خواهد بود که گاندی با ادامة مبارزة سرسختانه ولی خالی از دشمني و کینهتوزی، جوّ سیاسی را پاک و پاکیزه کرده بود؟ اینکه کسی حتی تصور چنین پرسشهایی را به خاطر راه دهد نشانة مقام بلند گاندی است. ممکن است کسی از نظر هنری نسبت به گاندی احساس بیرغبتی کند (چنانکه من میکنم)، یا ممکن است این ادعا را مردود بشمارد که او قدیس بود (ادعایی که خودش هرگز نکرد ولی کسانی میکنند)، یا ممکن است شخص اصولاً قدیسیت را به عنوان یکی از آرمانها ناپذیرفتنی بداند و، بنابراین، احساس کند که هدفهای اساسی گاندی ضدانسانی و ارتجاعی بودند. ولی اگر به او صرفاً در مقام سیاستمدار و در مقایسه با دیگر شخصیتهای سیاسی برجستة این عصر بنگریم، آنگاه خواهیم دید که چه میراث خوشی برجای نهاده است.