گفتگو با حاج سیاح/ دکتر علی فردوسی
آمریکا ـ شگفتی جهان
یادداشتی پیرامون مصاحبه حاج سیّاح
با یک روزنامهنگار آمریکایی
آنچه میبینید متن مصاحبهگونهای است با حاج سیّاح محلاتی که در روزنامة اینتراوشِن[1] مورّخ 12 ژوئن 1875، چاپ شیکاگو، گزارش شده است. من در اینجا ترجمة این «مصاحبه» را به همراه اصل مقاله میآورم، و برای آن که پیشزمینهای به دست داده باشم، چند نکته در باب اهمیّت این سند، وضع حاج سیّاح در این مقطع، و شأن و شهرت نشریة مذکور بر آن حاشیه میکنم. بعد از ارائة متن مصاحبه نیز، چند کلمهای خواهم نوشت در باب برخی از محتویّات متن.
مقدّمه
چرا باید حاج سیّاح را بهتر شناخت؟ میشود جوابهای متعددی به این پرسش داد: برای این که او اوّلین ایرانی است که سیر و پُر، در دوران مدرن، جهان را دیده است، با بسیاری از بزرگان نیمة دوّم سدة نوزدهم میلادی، از جمله تزار روس، گاریبالدی؛ امپراطور بلژیک، رئیس جمهور آمریکا، دیدار و بحث کرده و از آن گزارشی به دست داده است؛ برای اینکه او نخستین نویسنده روزنامة زندان در تاریخ معاصر ما است؛ برای اینکه او نخستین ایرانی است که عبارت «حقوق بشر» را به همان معنا و زاویة کاربرد امروزی آن به کار برده است؛ برای این که از نخستین کسانی است که مشروطهخواهی کرده است و مطلوبش از آن فرهنگسازی مدرن بوده است؛ برای این که پس از دیدن بخش بزرگی از جهان سرتاسر ایران را هم گشته است تا نخستین آدمی باشد که کوشیده باشد تمامی این «گربه» را در دل و ذهنش داشته باشد بهعنوان یک پدیدة آمپریک و برای ارجاع به آن به وقت اندیشه و سخن، و…
با اینها -که همه به جای خود- آشنائیم، ولی چون هنوز کسی در ایران به صرافتِ نوشتن تاریخ «خود»، یا تاریخ سوژه[2]، نیفتاده است، یعنی این که «نفس» در ایران هنوز مقولهای تاریخی نشده است، بلافاصله به ذهن آدم خطور نمیکند که شاید مهمترین مطلب در باب حاج سیّاح موقعیّت او باشد در تاریخ تحوّل مقولة «خود» در ایران، و بهخصوص در سرآغاز شکلدهی سوژهگری مدرن[3]، و برخاستن انسان مدرن (که هنوز کوشش دلیرانهاش برای برآمدن بر تاریخ و آغاز مرحلهای از تاریخ اجتماعی که تاریخ انسان است به مثابه سوژة مدرن به سامان نرسیده است). میدانم با این شتابی که این حرفها را میزنم خواننده را ممکن است گیج و شاید کلافه کنم. پس بگذارید با گفتن یک نکته این مبحث را تمام کنم، و آن این که: حاج سیّاح با راه افتادنش به دور دنیا برای، به قول خودش، «پیدا کردن آدمیّت،» برای «کشف» خودش به عنوان سوژة مدرن، در روزگاری جهانیشده، در اقالیمی بیرون از اقلیم عرفی و مذهبیاش، یکی «از نقطه عطف»های تاریخ شناخت و پرداخت «خود» است در فرآیند تجدد ایران. حاج سیّاح -این طلایهدار رویاروئی گوشت و پوستی ما با وسعت جهانی مدرنیّت- به کشف جهان میرود تا خودِ مدرن را کشف کند؛ این سفر آفاق آن روی سکّة سفر انفس است، در عصر مدرن. میرزا محمد علی محلاتی از محلات راه میافتد و میرود و میرود و از خود دور و دورتر میشود تا این خود نوین را، که همیشه همواره دُور و روبروی او جائی آویخته از افق مقابل است، دنبال کند. من میخواهم بهخصوص توجّه شما را به این عبارت در متن «مصاحبه» جلب کنم: «من پویندهای بودم به دنبال دانش، نه به دنبال باختن خود.»
این مصاحبه را باید در این رابطه نیز خواند، بهعنوان سندی در حدیث و تاریخ «خود» در ایران: حاج سیّاح در این مصاحبه، و در سفرنامههایش، جای خود و سرزمینش را در این جهان پسابطلمیوسی رصد میکند. نزدیکتر، در روز چاپ این مصاحبه در دوازدهم ژوئن 1875 حاج سیّاح، که بیش از پانزده سال است در سفر است، یا عازم سفر به آسیا است، به مقصد ژاپن، و یا دارد مقدّمات این سفر را میچیند. یکی دو هفته پیش از آن، در روز 26 ماه مه، حاج سیّاح، غرق در تأمّل، یکی از تپّههای سانفرانسیسکو را بالا رفته بود تا در دادگاه بخش دوازده ایالت کالیفرنیا ورقة شهروند آمریکایی شدنش را بگیرد (من مخصوصاً نمیگویم «تابعیّت»)، مفهوم و هویّت جدیدی که برای آن کلمهای در زبان مادریش وجود نداشت. پیش از آن او یا «رعیّت» شاه بود و یا به لفظی کمتر موهن، امّا همچنان زورمحور «تابع» پادشاهی او. حالا جائی در میان «وارستگی،» که در تصوف و عرفان جایگاه مفهومی داشت، و بندگی و رعیّتی از سوی دیگر، و نیز «مؤمن» بودن از سویی باز دیگر، یک جایگاه مفاهیمی برای نفس او پیدا شده بود: «شهروند،» با یک ساختار کامل تعهدات و اختیارات.
«اینتراوشِن» (بین اقیانوس)، روزنامهای که این گزارش در آن آمده است، نشریّهای است بنام که در چند دوره، و با اندک تغییری در نام، از 1865 تا 1907 میلادی در شیکاگو منتشر میشده است. این نام، البته، حکایت از آمدن راه آهن تراقارّهای[4] ایالات متحده میکند، و کوشش برای تأسیس نشریّهای سرتاسری، نشریهای که بشود آن را حداقل به اماکن نزدیک به مسیر راه آهن پُست کرد. اینتراوشِن یکی از پیشروترین و انصافجوترین نشریّات عمده آن روزگار بود. روزنامهای بود که از جمهوریخواهان حمایت میکرد، حزبی که در سال 1854 تأسیس شده بود، و آن هم با هدف اصلی الغای بردهداری. مهمّ است به یاد داشته باشیم که آبراهام لینکلن، رئیس جمهوری که برای لغو بردهداری تا پای جنگ داخلی ایستاد، نخستین رئیس جمهوری بود که از این حزب برگزیده شد. و گرچه تا سال 1875 مسئلة بردهداری، و حال و روزگار بردگان تازه رها شده، دیگر در کانون توجّهات این حزب نبود، و این حزب در مسیر تکامل فلسفی خود به حزبی متعهد به حقوق مالکیّت و آزادی سرمایه و کسب و کار تبدیل شده بود، معهذا هنوز، بر خلاف روزگار ما، حزبی بود که سیاهان و نوعدوستان را به خود جلب میکرد، و در مقابلِ حزب دموکرات قرار داشت که در آن زمان، و بازهم بر خلاف امروز، حزب نژادپرستان و سیاهستیزان بود.
آن دوره از این نشریه که گزارش در باب حاج سیّاح در آن آمده است از 25 مارس 1872 شروع میشود، آن هم با همّت جوناتان یانگ اسکمون[5]، یکی از ردة مردانی که نظیرشان را فقط در روزگارانی میتوان یافت که جهان رو به بسط دارد، زمانهای که مردان و زنانی میطلبد صاحب بینش، آیندهنگر، خستگیناپذیر و مهتریخواه . اسکمون (1812-1890) یکی از نامداران آمریکا، معاشر با رئیس جمهور لینکلن، از ثروتمندان بزرگ زمانهاش بود که علاوه بر بانکداری به دانشگستری و گردآوری کتاب نیز علاقه داشت. درس وکالت خوانده بود، مدّتی رئیس انجمن آموزشی شهر شیکاگو بود، «انجمن تاریخی شیکاگو» را پایه گذاشت، نخستین راهآهن شیکاگو را راهندازی کرد، بنیانگذار و مالک و مدیر بانک مارین بود، برج رصدخانة دانشگاه شیکاگو به خرج او ساخته شد، زمین و ساختمان بیمارستانی در شیکاگو به نام اسکمون هدیة او است، و در سال 1844 هم نخستین روزنامه شهر شیکاگو را تأسیس کرده بود. طرفه این که ظاهراً همین اسکمون با جنبش معروف به «راهآهن زیرزمینی[6]» که به فرار سیاهان از ایالتهای جنوبی به شمال، به صورت مخفیانه و بر خلاف قانون، کمک میکردند همکاری میکرد. آن وقتها رسم بود که از شهروندان میخواستند تا همراه گروهی از سوارکاران به دستگیری بردگان فراری بروند. میگویند یک بار از اسکمون پرسیدند اگر به او دستور دهند که باید همراه یکی از این دستهها برای دستگیری بردهای فراری برود چکار خواهد کرد. او، با توجّه به منزلت اجتماعیاش، جواب داده بود: «صد درصد اطاعت خواهم کرد، امّا احتمالاً قبل از این که به برده فراری برسم شصت پایم زخمی خواهد شد و من از اسب به زمین خواهم افتاد.»
نخستین سردبیر «اینتراوشِن» الایجاه دبلیو هَلفورد[7] بود که بعدها منشی مخصوص بنجامین هَریسون[8]، بیست و سوّمین رئیس جمهور ایالات متحده (1889-1893)، شد. امّا سردبیری نشریه در زمان طبع گزارش مربوط به حاج سیّاح بر عهدة ویلیام پن نیکسون[9] بود. نیکسون (1833-1912) یکی از سردبیران به نام و محبوب روزگار خود بود که در ماه مه 1872 کار خود را در «اینتر- اوشِن» شروع کرد، و به مدّت بیست وشش سال، یعنی تا 1898، در مناصب سردبیری و مدیریّت، این نشریّه را میگرداند. نیکسون از یک خانوادة کُوئیکر[10] میآمد. کُوئیکرها، شاید بدانید، یکی از فرقههای مسیحی هستند که در میانة سدة هفدهم میلادی شکل گرفتند، و به تجربة مستقیم مسیحا بیواسطة کشیشان باور دارند، و به کوششگری برای عدالت و انصاف اجتماعی و حصانت از شأن همة انسانها، فارغ از عقیده و مذهب و اسلوب زندگی، موسومند. کُوئیکرها در آن دوره از کوشندگان غیور توقّف تجارت فرا اقیانوسی برده بودند، همانگونه که پس از آن، تا به کنون، برای آزادی همة اقوام، برابری زنان، و رعایت حقوق انسانی محبوسان و دیگرباشان میکوشند. (کافر است این مسلمانزاده اگر از این فرصت استفاده نکند و نگوید که نخستین کسانی که در آغاز ورودش به ایالات متحده از او سراغ گرفتند، و این پسرک دهاتیالاصلِ سراپا جهانسوّمیِ استخوانیِ سیهتویِ صاحب سبلت را به خانة خود دعوت کردند، و مثل صاحب منصبی بالاسر میز نشاندند، دستان او را در حلقه شکرگزاری گرفتند و او را در دعایشان شریک کردند، شامی به او دادند، و یک دست وسائل آشپزی مستمعل، از دیگ و ماهیتابه گرفته تا کاسه و بشقاب و کارد و چنگال همراه او کردند تا زندگانیاش را با خانمانیترین کنشها، یعنی پخت و پز، آغاز کند همین کوئیکرها بودند.)
ویلیام پن نیکسون، که شاگردان و دستیارانش در روزنامه را «بچّههایم» میخواند، از این کوئیکرها بود. میشود، و ایکاش جایش میبود، که سطرهای بیشتری به ذکر جمیل این مرد اختصاص داد. امّا حالا که اینجا جایش نیست، بگذارید محض توصیه هم که شده باشد «تذکرهًْ الاولیائی»وار مطلبی را گزارش کنم از جانب آیدا بی. ولز[11]، یکی از آغازینترین رهبران «حقوق مدنی[12]» در ایالات متحده. بانو ولز (1862-1931)، روزنامهنگار، ویراستار، نویسنده، و به همراه همسرش، صاحب امتیاز نشریه، یک زن آفریقایی-آمریکایی بود که به خاطر گزارشهای مستنداش از به دار کشیدن و مُثله کردن سیاهان توسط نژادپرستان در عالم خبرنگاری پژوهشی نام و نشانی دارد. هنگامی که ولز در سال 1884 تصمیم گرفت به انگلستان برود از ویلیام پن نیکسون خواست تا به او اجازه دهد که به عنوان گزارشگر از انگلستان برای «اینتراوشِن» مطلب بفرستد. نیکسون این تقاضا را پذیرفت، و به این حساب، بانو ولز نحستین زن سیاهپوستی به شمار میرود که به عنوان مستمری بگیر به استخدام یک روزنامة عمدة سفیدپوست درآمده است. همین بانو ولز در کتاب خاطراتش با عنوان «جهاد برای عدالت[13]» مینویسد که «اینتراوشِن» در آن زمان «تنها نشریّة آمریکایی بود که یکریز دار کشیدن و مثله کردن سیاهان را محکوم میکرد.»
این حائز کمال اهمیّت است که نشریّهای که گزارش مربوط به حاج سیّاح را چاپ میکند نشریّهای است با نگرشی نوعدوستانه، ضدتبعیض، و خواهان برابری حقوقی انسانها. به زبان امروزی باید بگوییم که مطلب مربوط به این سیّاح ایرانی در نشریهای «مترقّی» چاپ میشود. این البته جای تعجب ندارد: حاج سیّاح در سفرهایش، و در نگرش و افکار خودش، از فرزندان اهل روشنگری است، و در همه جا و در اغلب مباحثات و مجادلاتش طرفدار پُرشور آدمیّت و شأن فطری انسان. در سفرنامههایش، چه در فرنگ، و چه در ایران، و بهخصوص در آمریکا، او را میبینیم که با وجود حشر و نشر با صاحبان زر و زور و تزویر، هرگز از جانبداری ستمدیدگان و محرومان دست نمیکشد، حتّی هنگامی که با دلی آکنده از اندوه، از فریبپذیری و شاید حتّی فریبطلبی مردمان تهیدست و بیسواد، شکایت میکند. در سفرهایش، کار و تلاش، تعاون و همکاری، و آیندهجویی دو دسته از ستمدیدگان به حاج سیّاح دلداری و امید میدهد، و او را به آینده مردم کشورش، و دیگر مسلمانان، امیدوار میکند: سیاهان و یهودیها. برای سیّاح در زندگانی رو به استعلای این دو دسته بشارتی دیده میشود برای رستگاری انسان از زور و ستم از طریق کوشش و خاکساریناپذیری.
در این لحظه از چند و چون این مصاحبه چیزی نمیدانم جز آنچه که در خود متن آمده است؛ و آن این که مصاحبه توسط یکی از گزارشگران نشریهای انجام شده است به نام «[سانفرانسیسکو] کال[14]» (ندای سانفرانسیسکو)، و بعد برای چاپ به «اینتراوشِن» سپرده شده است. پیدا کردن این که مصاحبهگر که بوده، و این فرد مقیم سانفرانسیسکو، و ظاهراً شاغل در یکی از روزنامههای عمدة آن، چه ارتباطی با «اینتراوشِن» داشته که مطلباش را فرستاده است تا در شیکاگو، شهری حدود سه هزار کیلومتر دورتر، چاپ بشود نیاز به پژوهش بیشتر دارد. امّا میتوانم دو نکته را بر این مطلب اضافه کنم. اوّل این که این روزنامه، که از 1865 تا 1895 «مورنینگ کال[15]» (ندای بامداد) خوانده میشد، همان روزنامهای است که مارک توآین، نویسنده بزرگ آمریکائی، کمابیش دههای پیشتر، در آن کار میکرد. دوّم این که به نظر نمیرسد که مطلب چاپ شده در «اینتراوشِن» بازچاپ مطلبی باشد که نخست در «کال» چاپ شده باشد، چون در جستجویی که من در شمارههای این روزنامه در یکی-دو ماهِ دورو بر دوازدهم ژوئن 1875 کردم ردّی از این مطلب نیافتم.
متن
اکنون میرسیم به متن، که برگردان آن را در اینجا میبینید. متن در ستون سوّم (از چپ) صفحة 6 شماره صبح شنبه 12 ژوئن 1875 چاپ شده و تقریباً دو سوّم از طول ستون را پر میکند.
یک اشرافزاده ایرانی
سفرهایش و نظراتش در باب چیزهایی که دیده است- ستایشی بلند از آمریکا
آقای میرزا محمّدعلی یک اشرافزادة ایرانی است، مردی بسیار متموّل، و صاحب مدارج علمی، و دانشآموختة ممتاز کالج دارالفنون در تهران. یکی از خبرنگاران سانفرانسیسکو «کال» به این جهانگرد برجسته معرّفی شد، و با او مصاحبه کرد. او میگوید که میرزا جنتلمنی است با قامتی متوسط، پیشانی بلند متفکرانه، گیسوان درازی که به شانهاش میرسد، و آن حالت غیر قابل توصیف وقار و طمأنینه که وجه متمایزة شرقیان فرهیخته است. سکنات و وجنات او آرام است، خطاب او مؤدبانه، و هنگامی که به موضوعی علاقه خاص داشته باشد، چشمان درشت سیاهش از هیجان به درخشش در میآیند، حرکات او سریعاند، امّا همیشه متناسب و موقّر، و جریان کلامش به ویژه بلیغ، آن هم برای یک خارجی که طبیعتاً دانش زبان انگلیسیاش محدود است. امّا میرزا در زبانهای دیگر به شکل چشمگیری روان است، به فرانسه، آلمانی، ایتالیائی، و روسی به راحتی حرف میزند، و در کل قادر به تکلّم به هشت زبان متفاوت است.
میرزا میگوید: «من سفرهایم را از سال 1850 شروع کردم، و از آنجا که مورد عنایت فراوان شاه بودم به منشیگری سفارت ترکیه [عثمانی] در سن پترزبورگ منصوب شدم. مقصود من از ترک کشور زادگاهم آشنا شدن با شیوة رفتار، حکومت و نهادهای سرزمینهای دیگر بود تا آنها را در سفرنامهای ثبت کنم تا وقتی به کشورم بازگشتم بتوانم از آنها برای بهبود اوضاع مردمم استفاده کنم. در هنگام اقامتم در سن پترزبورگ، و در واقع در تمامی سفرهایم با نشریّات قاهره و استانبول در تماس بودهام.»
این خبرنگار از او میپرسد: «نظرتان راجع به حکومت روسیّه چیست؟»
«به نظر من باید به آن گفت زندانی برای ذهن آدمی. هرکه پا به روسیّه میگذارد تحت شدیدترین نظارتها گذاشته میشود. روسها در تمدن در شمار اطفالند. امّا الکساندر، تزار حاضر، مرد خوبی است. در نظام آموزشی اصلاحات بزرگی انجام داده است. برای روسیّه خیلی کار کرده است. رژیم انسانی و آزادیمند او، آزادیمند در مقایسه با آنچه حاکمان قبلی روسیّه بودهاند، به صورت بسیار مثبتی با امپراتور پروس [آلمان] قابل مقایسه است. در پروس، امپراتور آزادی را به اسم آزادی در بند کرده است. روسها از پروسها مستبدترند، امّا روسها عشق صمیمانهتری به آزادی دارند.»
«و مردم خودتان؟»
میرزا «آه» میکشد، و با نیشخندی میگوید: «ترکها و ایرانیها به هم شبیهاند. هر دو از شراب فراوان، قهوة خوب، و زندگی آسوده خوششان میآید. دلشان به اینها خوش است، و اگر اینها مهیّا باشد از زندگی کاملاً راضیاند. حکومت انگلیس برای انگلیسیها خیلی خوب است، امّا من فکر میکنم که نسبت به خارجیها تبعیض قائل میشوند. در ایتالیا، پادشاه آنقدر حرصِ خوردن و نوشیدن دارد که وقتی برای رسیدگی به حال و وضع مردم تهیدست ندارد. کشاورزان آنجا واقعاً در بینوائی به سر میبرند. میتوانم بگویم که من زائری بودهام در جستجوی معبد آزادی. من اروپا و آسیا را در جستجوی قبلة خودم گشتهام. در اروپا آزادی بیشتری از کشور خودم دیدم؛ امّا تا وقتی اینجا نیامده بودم به کشف جائی که آزادی آنجا را مسکن خود قرار داده است، نائل نشده بودم. حالا این را به دولت خودم اطلاع دادهام. به آنها گفتهام که در اینجا آزادی تام و تمام پیدا میشود.
«در طی سفرهایم خیرهکنندهترین چیزهائی که دیدهام یکی در بخارا بود، مقبرة بزرگ امام بهاءالدین [نقشبند]؛ در ایران، تخت جمشید (؟) [در اصل: مقبره دایهم جم جید[16]]؛ در مسکو، کرملین و گرند تئاتر[17]؛ در ترکیه، ایاسوفیا؛ در بیت القدس، سنگهای معبد اورشلیم، و معبد و دیرِ کوه کالوری[18] [تپّه جلجتا]؛ در مصر، اهرام و ستونهای [کاخ] کلئوپاترا؛ در ناپل، قلعه سنت المو[19]، در میلان، ستون ویکتور إمانوئل[20]؛ و تمام ونیز؛ و تونل کوه سنی[21]؛ و کانال سوئز؛ و بسیار چیزهای دیدنی و حیرتانگیز برای یک غریبه.
«جمهوری سوئیس عالی است؛ دریاچههای لُوسِرن زیبا هستند، بسیار زیبا. راستش من از سوئیس خیلی خوشم میآید. در موناکو با علاقه قماربازها را نگاه میکردم، امّا خودم یک بار هم قمار نکردهام. من پویندهای بودم به دنبال دانش، نه به دنبال باختن خود.
«وقتی به نیویورک رسیدم شعف برم داشت. متروی مرتفع، کار خوبی که با «هل-گیت[22]» کرده بودند، همه چیز به دلم میچسبید. دیدم خیابانها در نیویورک خیلی خیلی کثیف هستند، ولی مردم خیلی خیلی تمیز. یک بار اجلاس کنگره را دیدم، و جلال و وقار آن انجمن مرا خیلی تحت تأثیر قرار داد. در شهر سالت لیک[23]، معبد تابرناکل[24] ستایش مرا برانگیخت، و من با بیرگهام یانگ[25] مصاحبهای داشتم، گر چه از مورمونها خوشم نمیآید. در سفرهایم در آمریکا، چیزهای حیرتآور زیادی دیدم که حاکی از پیشرفت فراوان مردم بودند. متوسط هوش، و سواد مردم آمریکا، به عقیده من، به مراتب بالاتر است از عوام الناس اروپا. در سانفرانسیسکو از پالاس هتل[26] به حیرت افتادم. ساختمان باشکوهی است. کتابخانهها هم بسیار عالی هستند.
«شگفتی مرا در نظر مجسم کنید وقتی در حال قدم زدن در یکی از خیابانهای شما [در سانفرانسیسکو] چشمم به ساختمانی میافتد که آنچنان شرقی ناب میزند —آنچنان مرا به یاد خانه و سرزمین پدریام میاندازد—که من نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و به داخل نروم تا این شبح شرق بر کرانههای غرب شما را از نزدیک ببینم. به من گفتند که اینجا یک «حمّام» [حمام در اصل] است—گرمابة جدید. بعد مرا به داخل اتاقکهای حمّام بردند. چه گچبریهائی، چه ترتیب کاملی برای پخش گرما، تعداد و غنای تزئینات اتاقکها، چنان بود که از هرچه پیشتر دیده بودم، چه در قاهره، چه در استانبول و چه در مملکت خودم، سر بود. به نظر من از حمامهای اسمیرنَه[27]، درترکیّه هم، که فکر میکنم از آنها در شرق چیز بهتری نیست، سرتر بودند. من، بنا به حقّی که دارم، نشان درجه یک به دکتر لوریا[28] تفویض کردم؛ و همچنین در نامهای به شاه توصیه کردهام که به آقای [در اصل مسیو] فرانزنی[29]، نقّاش، و دکتر لوریا نشان هلال[30] داده بشود.
«آمریکا برای من شگفتی جهان است. من تصوری دارم که در آن مکانی که بهشت عدن در آن بود آمریکا است، و وقتی آدم ازخدا نافرمانی کرد به خاطر گناهکاریش به آسیا انداخته شد. کالیفرنیا بهشت است؛ دلفریبتر، و هوشرباتر از درّه کشمیر. آقای کوهن[31] ()، از کنیسای یهودیها، تنها کسی است در آمریکا که من دیدهام که شناختش از زبان عربی کامل است. قرار است که من فردا با کشتی بخار راهی چین بشوم، تا آن کشورها را تفحص کنم.»
در اینجا این گفتگو به پایان میرسد، و به دنبال یک سلام [سلام در اصل] مؤدبانه از طرف میرزا، خبرنگار برای این ایرانی موقّر سفری خوش آرزو میکند.
ملاحظات
اگر شما هم مثل من سالهایی از عمرتان را صرف شناختن حاج سیّاح کرده باشید، نخستین پرسشتان این خواهد بود که آنچه به او نسبت داده میشود تا کجا درست و تا کجا غلط، و شاید دروغ، است. به نظر میرسد که همة آنجاهائی را که حاج سیّاح میگوید دیدهام، دیده است. در این هم که او در ستایش آمریکا صادق است شکّی نیست. وی در سفرنامة آمریکایش (که این نویسنده مشغول تدارک طبع آن است) نقل میکند که در گفتگویش با گرنت رئیس جمهور آمریکا نیز همین ارزیابی را بیان کرده است، و گفته است که پس از پانزده سال سفر در جستجوی آزادی به راستی تنها هنگامی که به آمریکا میرسد آن را به صورت تمام و کمال تجربه میکند. این سخن بیانگر یک تعارف یا ذوقزدگی محض نیست، بلکه حاج سیّاح را در کنار اندایشمندان شامخی قرار میدهد چون توکویل[32] معروف که چهل سالی پیشتر در کتاب بسیار مهماش در باب دموکراسی در آمریکا[33]، همین قضاوت را کرده بود، و خواسته بود بفهمد که چرا جمهوری دموکراتیک انتخابی در آمریکا خوب کار کرده است، و نه آن چنان در جاهای دیگر.
آنچه در این گزارش پرسشانگیز میرسد، و با دانستههای ما از منابع دیگر نمیخواند، ادّعای حاج سیّاح است در باب داشتن رابطهای ویژه با ناصرالدین شاه؛ و این که عنایات ویژة ملوکانه سبب شده است تا وی بتواند به سمت منشی در سفارت ترکیّه (حال چرا ترکیّه، و بر اساس چه رابطهای بین دو حکومت؟) در روسیّه برگمارده شود. این ادّعا هم که میرزا محمّدعلی دانش آموخته، آن هم ممتاز، دارالفنون است با آنچه از وی و در باب وی میدانیم جور در نمیآید. این مطلب هم که او از ثروتمندان و اشراف ایرانی است نمیتواند، در بهترین صورت، چیزی باشد جز گزافهای از حد و اندازه بیرون (لطفاً برای اطلاعات بیشتر مراجعه کنید به مدخل حاج سیّاح در دانشنامه ایرانیکا به قلم این نویسنده). هیچ مدرکی هم وجود ندارد که نشان دهد میرزا محمّدعلی با شاه ایران که چه رسد، با دیگر اعیان و اشراف ایرانی، در طی سفرهایش مکاتبه داشته است، گرچه نمیتوان این امکان را با توجه به نقش و مقام حاج سیّاح در دستگاه بینالمللی فراماسونری، مثلاً ارتباط او با دو فراماسون بزرگ دیگر ملکم خان و سید جمالالدین اسدآبادی، بالکل رد کرد. فراموش نکنیم که ظل السلطان میزبان اوّل سیِّد جمال بود و در این میانه حاج سیّاح، که با سیّد جمال در ارتباط ظاهراً مرتّب بود (و نیز با ملکم خان)، نقش بزرگی داشت. نیز نمیتوان منکر ارتباط او با نشریّات قاهره و استانبول (یعنی در واقع با سیّد جمال) هم شد. واقعیّت این است که حاج سیّاح، مثل فراماسونهای دیگر، مجبور به رازداری و مخفیکاری است، و اغلب با کُدهایی حرف میزند، یا عکس میگیرد که فقط برای همکیشانش قابل بازگشایی هستند. مثلاً همین ذکر قاهره و استانبول میتواند نوعی کُد باشد. به یاد داشته باشیم که یکی از نامهای فراماسونری در ایران «فراموشخانه» بود.
برای من از هرچیزی حیرتانگیزتر، چیزی که نخوانده بودم و گمانش را هم نمیبردم، این مدال و نشان دادن حاج سیّاح است به دکتر لوریا و مسیو فرانزنی، ظاهراً در ارتباط با گرمابهای به نام «حمام نو» در سانفرانسیسکو. این حمّام «طبّی» به راستی در سانفرانسیسکو به نشانی 218 خیابان پُست[34] وجود داشت، و زادة فکر، و نتیجه سرمایة دکتر لوریا بود. این دکتر آ. ام . لوریا[35] پزشکی بود سرشناس در زمان خود، و با پروندهای مجادلهانگیز. ایکاش فرصت بود تا بیشتر در باب زندگی پرماجرای این پزشک یهودی مینوشتم. اصل و نسب او از کارولینای جنوبی بود، امّا قبل از آمدن به سانفرانسیسکو، در شهر «اُرِگان شرقی»[36] میزیست؛ همراه یک پزشک سرشناس دیگر به نام جیمز سی. هاثورن[37] تیمارستان اُرِگان[38] را در سال 1861 تأسیس کرده بود و مدتی اداره میکرد؛ و زمانی نیز شهردار اُرِگان شرقی بود. از نظر سیاسی نیز دکتر لوریا، مانند دیگر تماسهای میرزا محمّدعلی، جمهوریخواه بود. در واقع، دکتر لوریا از 1886 به بعد مدّتی ریاست «حزب جمهوریخواهان مستقل» را بر عهده داشت. وی در 26 آوریل 1893 در سانفرانسیسکو از این جهان رفت.
دکتر لوریا که «اُرِگان شرقی» را به دنبال یک رسوایی ترک کرده و به سانفراسیسکو آمده بود از آن پزشکانی بود که به روشهایی متوسّل میشد که امروزه به نظر ما تجربی، و شاید شیّادانه، برسند. یکی از اینها اعتقاد او بود به خاصیّت درمانی حمامهای شرقی، که در آن زمان به حمامهای ترکی و یا روسی موسوم بودند. «حمّام» معروفی که او با شراکت پزشک دیگری به نام دکتر تراسک[39] ایجاد کرده بود، گرمابهای بود که وی آن را برای مداوای بیماریهای گوناگون، به ویژه سل، تجویز میکرد، و بنا به آگهیهای تجاریای که در روزنامههای وقت دیدهام برای هر نوبت هم یک و نیم دلار میگرفت.
این دکتر لوریا با مسیو فرانزنی ارتباط داشت. آقای پل فرانزنی[40] یکی از نقاشان و طرّاحان روزگار خود بود با شهرتی بین المللی، که برای نشریّات معتبری مثل هارپر[41] طرح میکشید. من سیاهقلمهائی از او دیدهام که از نگاهی بیباک و دستی چیره حکایت میکنند. علّت این که حاج سیّاح نام دکتر لوریا و مسیو فرانزنی را همزمان میبرد، این است که طرّاحی گچبریها و تزئینات «حمّام نو» را او انجام داده بود. کار دکوراسیون این حمام ظاهراً در همین روزهایی که حاج سیّاح مصاحبه را انجام میدهد تمام شده بود، چون هشت روز بعد، یعنی در بیستم ژوئن 1875، در یکی از روزنامهها میخوانیم که دکتر لوریا و دکتر تراسک طی مراسمی یک ساعت طلا به مسیو فرانزنی برای قدردانی از کار درخشانش در باب «حمام نو» اهداء کردهاند.
از همة اینها، و شور و هیجانی که با دیدن این گرمابة شرقیمآب به میرزا محمّدعلی دست میدهد، چنین برمیآید که ظاهراً حاج سیّاح این نشانها را، که میتواند چیزی نباشد جز یک تقدیرنامه به خط و امضای خودش، در واکنش به معماری و تزئینات «حمام نو» به پایهگذار و به دکوراتور آن داده است. اگر اینطور باشد این سخن میرزا محمّدعلی که «بنا به حقّی که دارم» معنایی بسیار ساده خواهد داشت: «چون شرقی هستم و این نوع حمّامها را میشناسم، این نشان ها را به شما اهداء میکنم!» که زیرمتناش میشود این که: حاج سیّاح خود را میگذارد به جای شرق، و میشود نماینده، سخنگو، و به گونهای «وزیر مختار» آن، کسی که به جانشینی شرق داوری میکند، و از آن مهمتر از حق جایزه دادن برخوردار است. به این حساب، شور و هیجانی که در سخن از حمام و دکوراسیون آن از خود نشان میدهد، و نگر مقایسهییاش، همگی شواهدی هستند که او برای توجیه اقتدارش به نمایش میگذارد.
البته، این تعبیر میتواند سراپا خیالپردازانه باشد، امّا اگر عنصری از واقعیّت در آن باشد، آن وقت میشود گفت که میرزا محمّدعلی، که در تمامی مدّت بهعنوان یک آسیایی، یک مسلمان، یک ایرانی، یک موجود به شدّت خارجی و غیر، مجبور شده است تا بنشیند و به پرسشها و اهانتهای آمریکاییها گوش کند، طوری که انگار او نماینده و سخنگوی «اجنبیّت» آنها است، آنچه آنها را «دیگری» و اجنبی میکند، در آخرین روزهای سفرش، با از خودکردن این وضعی که ناگزیر و پیاپی بر او تحمیل شده است، ورق را برمیگرداند و در موقعیّتی طنزآلود، آیرونیک، به داوری مخاطبانش مینشیند، و بدین ترتیب از اوبژه اورینتال[42] به سوژة آسیایی[43] تبدیل میشود.
[1]. Inter-Ocean
[2]. subject
[3]. modern subjectivity
[4]. Transcontinental Railroads
[5]. Jonathan Young Scammon
[6]. Underground Railroad
[7]. Elijah. W. Halford
[8]. Benjamin Harrison
[9]. William Penn Nixon
[10]. Quaker
[11]. Ida.B.Wells
[12]. Civil Rights
[13]. Crusade for Justice
[14]. The San Francisco Call
[15]. Morning Call
[16]. Tomb of Jam Jid Dyha
[17]. Grand Theater
[18]. Mount Calvary
[19]. Castle of Saint Elmo
[20]. Column of Victor Emanuel
[21]. Cenis
[22]. Hellgate
[23]. Salt Lake
[24]. Tabernacle
[25]. Birgham Young
[26]. Palace Hotel
[27]. Smyrna
[28]. Dr. Loryea
[29]. Franzeny
[30]. Crescent
[31]. Cohen
[32]. Alexis de Tocqueville
[33]. De la démocratie en Amérique
[34]. Post
[35]. A. M. Loryea
[36]. East Oregon
[37]. James C. Hawthorne
[38]. Oregon Hospital for the Insane
[39]. Trask
[40] Paul Franzeny
[41]. Harper
[42]. Oriental object
[43]. Asian subject