دیدار در جزیره / سیمین بهبهانی

برایت چه بنویسم که این‌قدر دوستت می‌دارم؟ هنوز گوشم از سُمْ‌ضربه‌‌ی اسب یوسف پُر است که خواستار دختری بود و سواره این پیاده را از مدرسه به خانه می‌رسانید و آنگاه پایانی بدان غم‌انگیزی برای قصّه‌یی‌ که سووشون نام دارد و می‌توان این پایان را در این بیت اخوان خلاصه کرد:

دیدی، دلا، که یار نیامد

گَرد آمد و سوار نیامد؟…

دیگر از آن قصّه نمی‌گویم که سخن نو آورده‌ای و سووشون را به گنجینه‌ ماندگار ادبیات سپرده‌ای.

بهتر است قصه‌ی جزیره سرگردانی را از اینجا آغاز کنیم:

… نور تنها یک لحظه پایید: صبحِ اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. باید پذیرفت که از آن روز که خورشید بر جهان تابیده است و از آن روز که دو صبح کاذب و صادق از پی هم برمی‌آمده‌اند، حق و باطل با یکدیگر به جدال برخاسته‌اند. اما صبح کاذب لحظه‌یی بیش نپاییده است: حق می‌آید و باطل به‌درستی رفتنی‌ست…

خوابِ هستی خواب روزگار جنگ است. پیش‌آگاهی‌ست، درباره‌ی زن‌هایی که چانه را خالکوبی کرده‌اند، گنجشک‌‌هایی که مرده و زیر درخت ریخته‌اند، درخت‌هایی که سوخته‌اند و برگی ندارند، پوکه‌های فشنگ و استوانه‌های خالی از باروتی که بر زمین افتاده‌اند. سیمین جان، دلم می‌گیرد. دلم می‌گرید. چه اشک‌های داغی دارد دلم. وریدها و شریان‌هایم می‌سوزند.

تو پیری را دوست نداری. پیرها را هم. ذهنت جوان است. توران جان مادربزرگ است و مادربزرگ پیر است و عبوس. هنگام خواب خرناسه می‌کشد. سخت مواظب خویش است. از آب سرد می‌ترسد. با خودخواهی‌ی تما‌م‌، کتری را از زیر کرسی برمی‌دارد و آب ولرم آن را مصرف تطهیر خود می‌کند. می‌بینی چه‌طور پیرزن بیچاره را دست انداخته‌ای. خب، چشمش‌ کور! می‌خواست پیر نشود یا دست‌کم مثل من و تو پیری را پنهان کند!

هستی کبوتر دوبُرجه است. مادربزرگِ هستی، که پسرش را در تظاهرات به نفع مصدق از دست داده است، برای دختر یتیم او چه ارمغانی جز فقر و اندوه می‌تواند داشته باشد؟ در عوض، مادر هستی، که به اعتبار جوانی و زیبایی‌ی خود توانسته است پس از شوهرش مردی ثروتمند و دلال‌مسلک را به تور بزند، همه‌ی اسباب تجمل را فراهم دارد. اما هستی به هیچ یک از دو پناهگاه خود دل نبسته و خود را متعلق به هیچ‌کدام نمی‌داند و به هنگام انتخاب دچار سرگردانی می‌شود. جای واقعی‌ی او کجاست؟ او خود جزیره‌ی سرگردانی‌ست.

من به ایهام شاعرانه عادت دارم. عالم امکان برای من جز سرگردانی چه ارمغانی داشته است؟ این کره‌ی عظیم همپای همه‌ی کرات عظیم دیگر چه چیز هستند جز جزیره‌های سرگردانی در اقیانوس فضای نامتناهی؟ باز فلسفه بافتم و اصلاً مگر خود فلسفه چیست جز تلاشی برای رهایی از سرگردانی؟ و کدام فیلسوف توانسته ادعا کند که با یقین کامل راه این رهایی را پیدا کرده است؟

اینها را نوشتم برای این‌که بدانی نوشته‌های تو، بی‌آن‌که مدعایی برای تفکر باشد و با آن‌که از ظواهر ساده‌ی زندگی سخن می‌گوید (از طرز آرایش صورت، آرایش سفره، آرایش باغ و باغچه، از حمام سونا و شیوه‌ی گرم کردن و ایجاد بخار در آن، از کاسه‌های سمنو و سمنو بلعیدن توران جان)، خواننده را به تفکر وامی‌دارد.

راستی چه وقت به حمام سونا رفته بودی که همه‌چیز را با آن دقت توصیف کرده‌ای؟ تو که اهل این حرف‌ها نیستی. اما یک‌بار هم که شده، برای کشف و وصف لازم بوده است. «سیر آفاق و اَنفُس» همین است.

هر یک از شخصیت‌های این کتاب به تنهایی یک جزیره‌ی سرگردانی هستند. توران جان پسرش را از دست داده است. در اوهام او را شهید می‌پندارد: قهرمانی که در راه مصدق جان داده است. توران جان دستاویزی برای زندگی‌ی پس از مرگ برای خود و پسرش می‌خواهد و این دستاویز در ادامه‌ی راه او خلاصه می‌شود. پس به صورت یکی از هواداران مصدق درمی‌آید و پسر را در آرمان زنده نگه می‌دارد. با این حال، خود او از مرگ می‌هراسد زیرا پیر است و به مرگ نزدیک. و چه خوب این هراس را مجسم می‌کنی. توران جان همیشه:

کمی گلاب نگه می‌داشت و چند قطره روی تک‌تک گورهای شوهر و مادر و پدرش می‌ریخت. «جمع‌شان جمع بود. جای توران خالی بود. قبر او هم کنار گور پسرش آماده بود. در گور خودش خوابیده بود و به اصطلاح پرُهْ کرده بود. تنگ بود. دستور داده بود گشادش بکنند. سنگ مزارش هم آماده بود. منتها تاریخ مرگ نداشت. خُب اگر می‌مُرد، سلیم یا مراد یا هستی یا شاهین آن‌قدر عرضه داشتند که وادارند تاریخ وفات را روی سنگ مزار بکَنند. لای کفنش هم که از کربلا خریده بود، پنج‌هزار تومان پول بابت کفن و دفن گذاشته بود. وصیت‌نامه هم نوشته بود و روی کفنش گذاشته بود.»

می‌بینی با چه دقتی وسایل مرگش را فراهم کرده است؟ (ببخشید، فراهم کرده‌ای) می‌ترسد پس از مرگ چانه‌اش کج شود، یا چشمش باز بماند. آن‌ها که به زندگی‌ی پس از مرگ می‌اندیشند، در واقع نمی‌خواهند دست از سرِ زندگی‌ي فعلی بردارند. از زندگی سیری ندارند. به یاد سعدی می‌افتم و پیر صدوپنجاه ساله‌ی گلستان او که در نزع چیزی می‌گفت و سعدی را فراخواندند تا ترجمان باشد، مبادا که وصیتی بکند و درنیابند، سعدی شگفت‌زده شنیده که می‌گوید:

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند بس!

در این کتاب از همه‌ی دیده‌هایت سود جسته‌ای: از سفره‌ی مهمانی و نوروزی‌ی نودولتان تا مجلس شمایل خوانی‌ی حاجت‌خواهان. موبه‌مو همه را تشریح کرده‌ای و با چه قیمت و ظرافتی. فضا را طوری آفریده‌ای که خواننده خود را در آن حس می‌کند. برق اشیا را می‌بیند. رنگ‌ها را مشخص می‌کند و صدای نَفَس‌ها را می‌شنود. در حضور شمایل‌خوان:

سلیم حصیر را به زمین انداخت. اخم زن‌ها در هم رفت. یکی‌شان گفت: «خداداده‌ها!» مرد روحانی به کمک سلیم آمد. با هم مصافحه کردند و به زن‌ها گفت: «هر کس به شما رو می‌آورد راهش بدهید. زن‌ها شنیدند، اما به حصیر و خداداده‌های نشسته بر حصیر پُشت کردند.

چه زیباست تجسم این حالت تسلیم و اِکراه. زن‌ها تازه‌رسیده‌ها را می‌پذیرند چون دستور مرد روحانی‌ست، اما اکراه خود را نمی‌توانند پنهان کنند. این حال روان ماست. بسیار است آن‌چه ناپسندش می‌داریم اما از پذیرفتنش ناچاریم. آیا جرأت نداریم که به دلخواه زندگی کنیم؟ آیا نمی‌توانیم در برابر دستور، هر چه باشد و از هر کجا، مقاومت کنیم؟ آیا همیشه یک حالت احتیاط و تردید درون بشر را نمي‌آزارد و او را به مماشات و مدارا مجبور نمی‌کند؟

تو با آن‌که اسم خودت را «جوشیان» و «شوریان» گذاشته‌ای، بسیار آرامی. آرامشت را در سراسر نوشته‌هایت می‌بینم. می‌دانم که خیلی سختی کشیده‌ای و ناچار تن به قضا داده‌ای. وقتی هستی به دیدنت می‌آید و از بزرگ‌ترین نگرانی‌ی زندگیش، یعنی گم شدن مادرش، برایت می‌نالد و هق‌هق می‌کند، می‌گوید:

ببین، جانم. این‌که می‌توانی گریه کنی خودش خوب است. اهل درد بودن مهم است. حتا زیبایی‌شناسی‌ی بی‌درد ارزش ندارد. شاید روزگاری برسد که نتوانیم گریه کنیم و نتوانیم بخندیم….

می‌بینی چه آرام و بی‌اضطراب با او برخورد می‌کنی؟ و وقتی می‌گوید:

«اگر مادر خودکشی کرده باشد…»

می‌گویی:

آن‌وقت با گره‌کوری مواجه شده‌ای. باز هم باید تأمل کرد تا مرور زمان فراموشی بیاورد.

یعنی: همین است که هست. کاری نمی‌شود کرد. هیچ کوششی نمی‌کنی تا به دروغ سرگرمش کنی و از روی دلسوزی دلداریش بدهی. سعی داری با واقعیت مواجهش کنی. من یک‌بار خودم این خونسردی‌ی دلپذیر را در تو آزمودم و آن هنگامی بود که گریان و سوگوارِ اندوه خویش از تو پرسیدم: «مرگ همسرم را چه‌گونه تحمل کنم؟» گفتنی: «زمانه تو را به تحمل وامی‌دارد.»

دنباله‌ی این آرامش و تسلط بر نفس تو این‌جا کامل می‌شود که هستی می‌پرسد:

«اگر مراد را بگیرند، سلیم را بگیرند، خودم را بگیرند.» و تو می‌گویی:

حالا که هیچ‌کدام‌تان را نگرفته‌اند. وقتی گرفتند مغز همه‌تان خودبه‌خود به کار می‌افتد که چه کنید. آن‌وقت هم وقار و تسلط بر نفس لازم است.

با این‌که آرامش تو را دوست دارم. خودم نمی‌خواهم صاحب آن باشم. می‌دانی چرا؟ من از جوش و خروش‌ها و ناآرامی‌ها بارور می‌شوم. شعر من حاصل لحظه‌های التهاب من است.

گُر می‌گیرم و خاکستر می‌شوم تا شعری بنویسم. تو با همه‌ی مردم مهربانی، مسلک و مرام برایت فرع است. من هم اغلب مهربانم، اما نه با همه. جهت‌گیری و پرخاش در زندگیم جای خاصی دارد. تو می‌توانی بی‌مهری‌ها را بی‌جواب بگذاری و بگذری، آهسته از کنارشان بگذری؛ من نمی‌توانم. برای هر لبخند صد لبخند پاسخ دارم و برای هر اخم یک اخم. این خوی ناگزیر من است.

از کاوش در روان تو و خودم بگذرم که این رشته سر دراز دارد. بیا به جزیره برگردیم. این کتابْ سیاسی هست و سیاسی نیست. سیاسی هست از آن جهت که وجود عوامل و شخصیت‌های مؤثر در بافت جامعه‌ی پیش از انقلاب 57 را به خوبی مشخص می‌کند: مصدق، ملکی، جلال، چریک‌های امثال مراد، مذهبی‌ـ‌ مکتبی‌هایی امثال سلیم، فسادآلودگانی امثال گنجور و زن و وابستگانش، بیگانگان فرصت‌طلبی امثال هیتی، قاچاق‌فروشانی امثال حاج معصوم یا معصومه و بی‌سوادان پرسه‌گردِ بی‌شناختی امثال فضل‌الـله که «ملکه فنر»[1] دیر به فکر مدرسه فرستادنشان افتاده بود… همه‌ی این‌ها نمودار علل انفجاری هستند که به ناچار رخ داد. و در این حد می‌گویم کتاب سیاسی‌ست.

اما سیاسی نیست از آن روی که هیچ یک از قهرمان‌ها هدف مشخصی ندارند. هیچ‌کس نمی‌داند به درستی چه می‌خواهد بکند و راه درست کدام است. معلوم نیست که مراد در حلبی‌آباد چه می‌کرده و منظورش از برق کشیدن و تعمیر چه بوده است. عمران و آبادی در جایی که قرار است نطفه‌ی شورش را در خود بپروراند و از بابت کم‌وکاستی‌ها فریاد اعتراض مردم را به عرش برساند چه معنا می‌دهد؟ نتیجه چه شد و شورش چه‌گونه به شکست انجامید یا چه‌گونه در نطفه خفه شد؟ خواننده تصویر روشنی در برابر نمی‌یابد. سلیم و مراد، دو قطب مخالف، چرا به هم پیوسته بودند و چرا سلیم حاضر بود مراد را پناه دهد؟ آیا صرفاً هدف برداشتن نظام حاکم بود یا هر یک از دو طرف برای دوران بعد نیز برنامه‌یی داشتند؟

از جزئیات که بگذریم، مصدق چه بایست می‌کرد که نکرد؟ ملکی چه‌گونه بایست نظر خود را به عمل درمی‌آورد؟ آیا جلال، در صورت زنده ماندن، راهی را که انتخاب کرده بود ادامه می‌داد؟ کتاب در مورد این مسائل تصویر کاملاً روشنی به دست نمی‌دهد. شاید هم در جابه‌جایی مطالب به ناچار این حالت به وجود آمده باشد.

جای یک دریغ هم بر این کتاب باقی‌ست و آن زمان انتشار آن است. در 62 به من گفتی کتاب را تمام کرده‌ای. فصلی از آن را هم کمی بعد در یکی از جراید خواندم. و در 72 منتشر شد، یعنی ده سال بعد. لازم نیست بگویم چرا، اما خیلی دیر شد و از آن موقع تا حال بسیار حوادث گفتنی‌تر اتفاق افتاده است: جنگ، شهادت، کشتار، اسارت، اشک مادران و خون پسران که کارون را سرشار کرده است.

تپه‌های حمید از جوانمردی‌ی جوانان دلیر خونین شد و پشته‌های بُستان از دخترانگی‌ی دوشیزگان اسیر. و در این گیراگیر بی‌آبرویی‌ی «تپه‌سیخی» را به هیچ روی آبرویی نماند.

کوتاهی از تو نیست. تو به هنگامْ نوشتی. کارِ تو نوشتن است و به دست زمانه سپردن و کار ناشر انتشار آن، و این مجملی‌ست از حدیثی مفصل که این زمان بگذار…

قلمت شیرین است و پرکششِ. وقتی می‌خواندم گمان می‌کردم که گوشی‌ی تلفن را بر گوش دارم و آرام‌آرام برایم سخن می‌گویی از همه‌چیز و از همه کس، و هنگامی که خسته می‌شوی می‌گویی: «خُب، حالا برو به کارت برس…» اما تفاوتی که داشت این بود که نرفتم به کارم برسم؛ دو شب و پاسی از یک روز در تخت‌خواب ماندم و خواندم تا تمام شد و آشنایانی در ذهنم باقی گذاشت که مدت‌هاست با هر یک گفت‌وگو دارم: توران جان، مامان عشی، خانم فرخی، مراد، سلیم، تیمورخان و… از همه بیشتر دلم برای فضل‌الـله می‌سوزد. او بالقوه می‌تواند نیرومند و فرهیخته باشد اما در سطح معرفت حیوانی مانده است.

حال، بازگو از نجد و از یاران نجد… هنوز گوشم از سُم‌ضربه‌ی اسب یوسف پُر است، سواری که رفت و بازنیامد. سووشون حکایتِ زمان‌ِ خود بود. در اوج اختناق، در اوج سکوت، صدای بی‌صدایی‌ها را به گوش آسمان رساند. ملاقات روحی‌ی من با تو در این داستان بود. بعدها در خانه‌ات تو را دیدم و اکنون در جزیره‌ی سرگردانی. آیا کشور من، که روزگاری به تکلف جزیره‌ی ثبات می‌نامیدندش، به واقع «جزیره‌ی سرگردانی» بوده است؟ آیا همه‌ی ما یخپاره‌‌های سرگردان در اقیانوسیم و می‌رویم تا چون کوهی با یک کشتی‌ی بخت‌برگشته تصادف کنیم و به عمق آب‌ها بسپاریمش؟ آیا خود در این تصادف چندپاره خواهیم شد و هر پاره سرگردان‌تر از پیش به گوشه‌یی رانده؟

جلد دوم کتاب پاسخگو خواهد بود. ای کاشکی شتاب نمی‌کردم و تا آن هنگام منتظر می‌ماندم:

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود…

22 بهمن 72

بخارا 75، فروردین ـ تیر 1389


[1]. فرح را فضل‌‌الـله: از روی بی‌سوادی، «فنر» تلفّظ می‌کند.