آویزه ها (8) میلاد عظیمی
82 ـ يك كتاب خوب !
كتاب ارجمند داستان فارسي و سرگذشت مدرنيته در ايران مجموعهاي است از مقالات و مصاحبههاي خانم حورا ياوري؛ منتقد خوشفكر و نكتهياب ادب معاصر. پيش از اين كتابهاي روانكاوي و ادبيات و زندگي در آينه را خوانده بودم و از دانش گسترده و نگاه تازهجوي مؤلف بهره برده بودم. داستان فارسي و سرگذشت مدرنيته در ايران (سخن، 1388) موضوعي جذاب و مهم و البته دقيق را مطرح ميكند؛ موضوعي كه اگر احتياط و دقت و پرهيز از افراط و تفريط در بررسي آن مد نظر قرار نگيرد، ميتواند منشأ كژفهمي و اشتباه باشد و ارزيابي ما را نسبت به مقولة مدرنيته كه با سرنوشت امروز و فرداي كشور گره خورده است، ابتر و نادرست سازد. دكتر ياوري رمان را همزاد مدرنيته ميداند و پيدايش آن را همزمان ميداند «با كنار رفتن پادشاهان و اميران و قهرمانان از صحنه آفرينشهاي ادبي؛ پيدا شدن سروكله آدمهاي معمولي در فضاي تاريخ؛ كم شدن نقش آسمان در زندگي زمينيان؛ نگاه كردن آدميان در آيينه براي شناختن خود؛ در فرمان گرفتن زندگي و سرنوشت خود؛ و برگشوده شدن فضاي آفرينشهاي ادبي به روي مردم كوچه و بازار» (ص 14). كار رمان هم به نظر ايشان «نو كردن و نو نگاه داشتن زندگي است و افكندن طرح جهاني كه تحقق آن نيازمند تحولات و دگرگونيهاي آهسته و بههم پيوسته است و اين هرگز به مذاق كساني كه در كار يك شبه زيرورو كردن جهان بودهاند، خوش نيامده است.» (همان) و جان كلام خانم ياوري در اين كتاب: «داستاننويسان ما به جاي آنكه مثل بسياري از روشنفكران داستانننويس در كورهراههاي جهان آرزويي خودشان گم و گورمان كنند، خطوط آرزوي ما را خواندهاند؛ همراه با ما و آرزوهاي ما به سراغ آيينه رفتهاند: با ما به چهرة ما در آيينه نگريستهاند؛ تفاوت ميان «واقعيت» و چهرة «واقعيت» در آينه را برايمان گفتهاند و يادمان دادهاند كه دنبال حقيقت مطلق و واقعيت چون و چراناپذير نگرديم… داستاني بودن همة آنچه را كه به نام حقيقت و واقعيت در برابرمان ميگذرد، باور كنيم؛ به سراغ سايه روشنهاي هستي برويم؛… و آنچنان كه آرزوي همة داستاننويسان خوب جهان بوده، آدم بشويم» (ص 15). همينجا عرض كنم عبارات دلآويز فوق البته بايد «اثبات علمي» شود اما تا آنجا كه شناخت قاصر بنده اجازه ميدهد، جملات فوق بيش از آنكه بازتابدهنده «واقعيت» رمان فارسي باشد، «آرزوها»ي مؤلف و «آنچه بايد و مطلوبست در رمان ايراني اتفاق بيفتد» را انعكاس ميدهد. اميدوارم خانم ياوري بتوانند «ثابت» كنند كه «ما با داستانهايي كه نوشتهايم و خواندهايم ما شدهايم». و يا آيا بزرگاني چون احمد محمود و دولتآبادي «جهان آرماني خاص» خود را با همة مؤلفهها و ساختارهاي صلب ايدئولوژيكي آن، در رمانهاي خود منعكس نكرده و به خورد خواننده ندادهاند. آيا كم بودهاند داستاننويساني كه هرچه بودهاند، «آئينه» نبودهاند و لاجرم بيش از آنكه تصوير انسان ايراني و جامعه را بازتاب دهند، آرمانها و اي بسا اغراض خود را بازتاب دادهاند. من اعتقاد دارم كه «بخشي» از داوري خانم ياوري البته درست است و رمان فارسي با سير مدرنيته در ايران پيوندهايي دارد اما البته نه آنقدر كه «تاريخ داستان مدرن فارسي، با تاريخ گامهاي لرزان انسان سنتي ايراني در كوچه پسكوچههاي جهان ناآشناي مدرن يكي است» (ص 15). به هر حال اميدوارم ايشان در كتابي كه در اين زمينه در دست تأليف دارند، اين نكته را با اتخاذ روشهاي علمي مدلل سازند.
به عنوان مثال خانم ياوري معتقدند كه بوف كور هدايت آسانتر و زودتر از نوشتههاي تحليلي و انتقادي غيرداستاني، «ما» را با نگاه مدرن به تاريخ آشنا كرده است (ص 16). ادعادي بزرگي است و اثبات آن به دلايل زيادي نياز دارد؛ «نگاه مدرن به تاريخ» چيست؟ ضمير «ما» به چه كساني برميگردد؟ نخستين درك «نگاه مدرن به تاريخ» كي و كجا و براي چه شخصي حاصل شد؟
حورا یاوری
يا در مقاله نكتهآموز «اي كاش همه ما داستان مينوشتيم (يا ميخوانديم)» ــ كه به نظر من مهمترين مقالة اين كتاب است ــ نوشتهاند كه هدايت هنگام نوشتن بوف كور تلقي رمانتيك و غيرعلمي از ايران باستان را يكسو نهاده بود و در زمان نوشتن بوف كور «در نگاه متأمل و از خواب شستة هدايت همة بخشهاي از هم جداي تاريخ و فرهنگ ما بههم جوش ميخورد و هر يك در ايجاد و استمرار ديگري سهمي به عهده ميگيرد.» (ص 26) «واقعيت» امر البته اين نيست و «تأويل» خانم دكتر ياوري از بوف كور ، چنين بينشي را به هدايت «چسبانده» است. چنين تلقي متين و منطقي و علمي و معتدل از سير تاريخ ايران ــ چه پيش از اسلام و چه بعد از اسلام ــ بيشتر در نگاه متأمل امثال پيرنيا، فروغي، قزويني، تقيزاده و مجتبي مينوي (كه خيلي زود و در اثر مصاحبت با دانشمندان و ممارست در مطالعه منابع دست اول تحقيقي و نيز «عقلانيتي» كه در وراي ستيهندگي در اين مرد محقق موج ميزد، از تلقي رمانتيك از تاريخ ايران فاصله گرفت) بازتاب يافته تا صادق هدايت. هدايت نويسندة بزرگي بود؛ شريف بود؛ اهل مطالعه بود؛ بسياري از قصههايش سرشار از دقتهاي لطيف انساني است؛ منتقد بيباك اجتماع بود؛ شايد بيش از همعصرانش «مدرن» به اين معنا بود كه اضطراب و دلزدگي و پادرهوايي انسان مدرن را بهتر از ديگران در آثارش بازتاب داده است؛ مرگ تراژيك و شكوهمندي هم داشت، اين همه درست ولي اين كه خانم ياوري ميفرمايند «برخورد ريشهاي ] هدايت [ با پديدههاي پيچيده و درهم گره خوردهاي مثل تاريخ و فرهنگ او را از بسياري از همروزگاران آسانانديش چارهجويش جدا ميكند»، جاي تأمل و بحث فراوان دارد؛ اساساً هدايت سادهترين كار را براي نقد اجتماع و تاريخ و فرهنگ انتخاب كرده بود و آن هم در مجموع و نگاهي كلي «فحاشي» بود و نفي و طرد مطلق «هر چه ميبيند». من هرگز منكر بسياري از فوايد انتقادي آثار هدايت نيستم، اما «آينه» آثار آن بزرگ منحيثالمجموع تصويري اغراق شده و غيرواقعي از جامعه عرضه ميكند؛ بگذريم از اينكه راه چارهاي هم پيشنهاد نميكند. (و او هرگز ادعاي اين مسئله را هم نداشت و شرف هدايت هم البته به اين بود كه به درستي براي خود كشف و كرامتي در عرصة حل مسائل پيچيدة فرهنگ و اجتماع قائل نبود.) اتفاقاً برخورد ريشهاي، عقلاني، جامع و كارآمد و منتج به راهكار عملي در قبال موضوع «مدرنيته» را بايد در آثار امثال «سيد حسن تقيزاده» خواند؛ امثال او منتقد واقعي «سنت» محسوب ميشوند. (البته انتقاد مبتني بر اصول علمي و با توجه به جميع عواملي كه بايد به آن توجه گردد تا كارها پيش رود و انتقاد اجتماعي در حد حرف و فحش خلاصه نگردد و به نتيجهاي عملي و عيني بينجامد.) امثال تقيزاده و فروغي هستند كه «ناقد دقيق و موشكاف فرهنگ و تاريخ ايران و انسان ايراني» (ص 27) هستند نه صادق هدايت آن طور كه خانم ياوري ميفرمايند.
خانم ياوري «تئوري زدگي» و «آشفتگي ساختاري» داستانهاي فارسي را هم از منظر پيوند با مدرنيته توجيه ميكنند. (36 ـ 32) واقعيت اين است كه براي بسياري از نويسندگان ما «مدرنيته» فينفسه، هدف شده است و اين عزيزان به منظور نيل به مقام شامخ «مدرن» بودن، داستانهايي مينويسند كه صرفاً آشفته و مضطرب و تهوعآور است. حرفهاي شكرين خانم ياوري توالي فاسد فراواني دارد. استاد شفيعي ما ياد باد! به عقيدة ايشان بسياري از شاعران و نويسندگان فوق مدرن ما «تَمَدْرُن» ميكنند و ادا درميآورند. بهتر است براي اين همه كژسليقگي و بيهنري توجيه فلسفي و جامعهشناختي نياوريم؛ اين به نفع همة ماست.
اين را هم بگويم كه به نظر بندة شرمنده، مدرن بودن يا نبودن فينفسه اهميت خاصي ندارد و اهميت «مدرنيته» در نگاه من بيشتر در نسبتي است كه با دمكراسي دارد يا بايد داشته باشد. خانم ياوري به درستي به نسبت ميان رمان و آزادي اشاره كردهاند: «رمان در سير تاريخي خودش، در همه جاي جهان هميشه مثل شاخه آفتابگردان به طرف نور دمكراسي و آزادي چرخيده است» (ص 36).
با توجه به سير رمان فارسي بايد گفت دمكراسي عظيمتر و عزيزتر از آن است كه داستاننويسي نحيف ما بتواند معبر رسيدن به آن باشد. دمكراسي مقولهاي «جدي» و سرنوشتساز است در حالي كه رماننويسان زيادي داريم كه كار خود را شوخي گرفتهاند. (اين سخن البته ارزش نويسندگان واقعي را به هيچ وجه نفي نميكند).
به هر حال مقالة «اي كاش همة ما داستان مينوشتيم» بسيار تأملبرانگيز و دلكش است و پر است از نگاه تازه و حرفهاي حساب و نكته گرفتن از برخي گزارههاي آن، نافي ارزش بسيار آن نيست. اين مقاله كه تلخيص كتابِ در دست تأليف خانم ياوري است سرشار است از چشماندازهايي كه هر كدام از آنها ميتواند موضوع بررسي جدي دانشجويي منصف و امين و كار بلد باشد. پيشنهاد من به دانشجويان و اساتيد دانشگاه آن است كه به اين مقاله توجه كافي داشته باشند.
برخي از نظريات سخته و پخته خانم ياوري، براي استفاده و آشنا شدن بيشتر خوانندگان با كتاب نقل ميشود:
1. «آفريدهشدن آثاري كه بتواند فاصلة موجود ميان قشرهاي گوناگون اجتماعي را طي كند مستلزم تحولات و دگرگونيهاي عميق اجتماعي است كه يكي از آنها پيدايش همزباني و همدلي ميان روشنفكران و اديبان و نويسندگان و مردم عادي در مقام مخاطبين و دريافتكنندگان فرآوردههاي كلامي و ادبي است، يعني بالا رفتن سطح عمومي دانش و فرهنگي كه امكان مبادله و گفتوگو ميان لايههاي گوناگون اجتماعي را افزايش ميدهد و زمينه را براي پيدايش آثار بزرگ هنري و ادبي فراهم ميكند». (ص 151)
2. «اما اگر قرار باشد كه من امروز دربارة كليدر چيزي بنويسم، به جاي انديشيدن به گلمحمد و ستار به عنوان جزءهاي متفاوتي از سرشت و آرزوي مردم ــ يكي گردنفراز و دلير و ديگري پاكباخته و مظلوم ــ به رسوبات كهنة ذهن و روان مردمي ميانديشم كه هنوز در انتظار ظهور آن مسيحاي نجاتدهندهاند؛ هنوز همواري راه زندگي خود را يا در مرگ ديگران جستجو ميكنند يا در نابودي خودشان و يا هر دو؛ و هنوز به پيوند بنياني و خويشاوندي نزديك ظالم و مظلوم، شكنجهگر و شكنجهشونده، سياوش و كيكاوس يا اسفنديار و رستم نميانديشند و هنوز در كنار شاعران و نويسندگانشان قصة پر آب چشمِ خشمها و آتشهايي را مينويسند (و يا ميخوانند) كه خشك و تر را با هم ميسوزانند؛ و برهوت تشنة سرزمين ما را ــ به گواه تاريخمان ــ به سيلاب بههم پيوستة خون آزاديجويان و آزاديبخشهايمان رنگين ميكنند». (ص 7 ـ 176) نكتهها چون تيغ پولادست تيز!
3. «يكي از مباحثي كه در مورد پيدايش رمان و داستان كوتاه در غرب به آن اشاره ميشود، نقش دعاوي خصوصي زنان است كه در كليساها مطرح و حل و فصل ميشده و به صدور آرايي انجاميده كه نسبت به سنت غالب و جاافتاده داوريهاي مذهبي كمي متفاوت بوده و در يك گذر تاريخي ــ حدود هفت، هشت دهه ــ نظام راي دادن را متحول كرده است. يعني از جزء به كل رسيدن و كل را در يك سير تدريجي متحول كردن. منظورم اين است كه اين روايتهاي كوچكي را كه در فضاهاي محدود مثل خانه ميگذرند نبايد دستكم گرفت. آشناتر بودن زنان با فضاي خانه و محدود كردن فضاي داستان به رويدادهايي كه در خانه ميگذرد، ميتواند راهي باز كند به سوي شكلگيري يك جريان عمومي متحولكننده در درون فضاي گسترده اجتماع. شايد بتوانيم به يك سير تاريخي كوچك شدن فضا در ادبيات ايران، به طور اعم و در آثار نويسندگان زن به طور اخص، اشاره كنيم. يعني سير از جهان به شهر و از شهر به خانه. ولي اين خانه در كوچكي خودش در سير داستان تمام اين مسير را به طور معكوس طي ميكند، يعني بازتاب شهر و كشور و جهان ميشود». (ص 5 ـ 364) اين سخن بسيار حكيمانه و متقن و سنجيده است و نشان ميدهد كه چقدر حرف مدعيان در نقد ادبيات «آشپزخانهاي» خام و سطحي است. پايه پايه رفت بايد سوي بام!
4. « بامداد خمار چه در ايران و چه در خارج از كشور به عنوان يك اثر بازاري، تفريحي و تفنني قلمداد ميشد. ولي همزمان با اينكه منتقدان و صاحبنظران اين كتاب را مينكوهيدند، مردم ايران شروع به خريد اين كتاب كردند. يعني با دو شاخص سروكار داريم؛ اول رد شدن كتاب از طرف منتقداني كه قاعدتاً با اين زمينهها آشناتر هستند و دوم مردم عادي كه خريداران مشتاق بودند و شماره چاپهاي كتاب را به شانزده يا هفده بار رساندند. اين فاصله چيست و چرا به وجود آمده است؟ چرا منتقدان ادبي ما با مردم كتابخوانمان در يك مسير حركت نميكنند؟ بايد خيلي تأمل كرد. يكي از دلايلي كه ميتوان ذكر كرد، تصوري است كه براي بسياري از شاعران و نويسندهها پيش آمده كه خودشان را در موضعي ديدهاند قادر به تشخيص گرفتاريها، نابسامانيها و تنگناهاي زندگي تودهها و احتمال ارائة راهي براي از ميان برداشتن آنها. مستتر در چنين برداشتي اعتقاد به ناتواني مردم است از درك بسياري از امور و پديدهها و از آن جمله دريافت زيباييهاي اثر ادبي. چرا و بر اساس چه معيارها و ويژگيهايي ما خيال ميكنيم كه مردم از نويسندگان، شاعران و منتقدان ما كمتر دانا هستند؟ و كژفهمترند؟ چرا بايد چراغ راه آينده آنها بود. پرسش مهم اينجاست كه چرا آنها كه اين همه در راه بهبود زندگي اينها ميكوشند، از برقراري رابطه با آنها عاجزند؟ شايد آرزوي هر نويسنده و شاعري جز اين نيست كه مردم اثرش را بخوانند. بنابراين اگر من به عنوان يك نويسنده بخواهم در جهت تحقق آرزويم عمل كنم، قاعدتاً بايد راهي پيدا كنم كه هم اثرم از نظر ساختاري، از نظر زبان و از نظر بيان، اثري درخور توجه باشد و هم از نشانههاي آشنايي، كه آدمها بتوانند شناسايي كنند، برخوردار باشد؛ يعني اثري كه مردم بخوانند و به عبارت بهتر اثري كه بتواند به مردم برسد. چون اين اتفاق در بسياري از موارد نميافتد، هميشه لبه تيغ سرزنش به طرف مردم برميگردد كه مظلومترين، سرزنشپذيرترين و در دسترسترين هستند.» (ص 395 ـ 396)
5. «بسياري از شاهكارهاي ادبيات جهان جنبه اتوبيوگرافيك دارد و اين جنبه كاملاً در آنها آشكار است. مسئله شايد اين باشد كه نويسنده چه تواني را به كار ميگيرد كه به اين تجربه شخصي خودش جنبه عام و همگاني دهد. اين نكته به معناي اين نيست كه از خودش نگويد و خودش را در متن نگذارد؛ بلكه نحوة نوشتن و پيشبرد روايت است كه داستان زندگي يك فرد را، بدون اينكه فشاري در متن ايجاد كند، به سرگذشت يك نسل و يك قوم تبديل كند.
مسئله اين است چگونه ميتوان نوشت تا رنج من به رنج ديگران تبديل شود. يا اينكه من چگونه ميتوانم به ريشه دردها و گرفتاريهاي ديگران، از طريق آنچه كه خودم با آن سروكار دارم، برسم. زندگي شخصي نويسنده ميتواند دستماية ساخت يك اثر ادبي درخشان شود، مشروط بر اينكه نويسنده خودش را يك بافت جدا از اجتماع نبيند و اين توان را داشته باشد تا ببيند، كه آنچه او از آن رنج ميبرد، مبتلا به بسياري از آدمها است.» (ص 420)
83 ـ نام درياي شمال ايران
نام درياي شمال ايران چيست؟ درياي خزر، كاسپين، درياي قزوين، درياي گرگان، درياي مازندران، درياي گيلان، درياي هيركان. درياي طالش و… استاد عنايتالله رضا براي پاسخ به اين پرسش رسالهاي درخشان نوشته و با استفاده از مآخذ دست اول گره از كار فروبسته اين مشكل علمي گشوده است. كتاب نام درياي شمال ايران (مركز دايرةالمعارف بزرگ اسلامي، 1387) صرفاً يك اثر علمي طراز اول نيست: نوشتهاي است كه به تماميت ارضي كشور ما قوام ميبخشد و از اين حيث نتيجة اين تحقيق بايد توسط اولياي امور و متصديان رسانهها و بهويژه صدا و سيما مورد عنايت خاص قرار گيرد تا منافع ملي ما تأمين گردد.
در بخش اول كتاب، استاد رضا به دقت به بررسي نام «درياي مازندران» ميپردازد و به صراحت ثابت ميكند كه «هيچ گاه در متون و آثار مورخان و جغرافينگاران اين دريا نام مازندران نداشته است. ما ايرانيان تنها مردمي هستيم كه از هفتاد سال باز درياي شمال ايران را درياي مازندران ميناميم. هيچ يك از اقوام و ملل جهان درياي مذكور را به اين نام نمينامند. آيا درست است كه به خلاف مردم جهان اين دريا را با نام ساختگي و دلخواه خود معرفي كنيم؟» (ص 36 و 37). مهمترين مخاطب اين سؤال دكتر رضا صدا و سيماي جمهوري اسلامي است. در آذرماه امسال شبكه اول تلويزيون، مستندي پخش كرد دربارة راههايي كه تهران را به «درياي مازندران» وصل ميكند. دهها بار در اين مستند خوب از «درياي مازندران» نام برده شد. طبعاً مسئولان راديو و تلويزيون بايد بخشنامهاي صادر كنند و اكيداً استعمال اين نام جعلي را ممنوع كنند و مجرياني را كه از اين نام استفاده ميكنند، جريمه نمايند.
فصل دوم و سوم دربارة قوم «خزران» است. در اين بخشها استاد رضا تاريخ فشرده و مستدل و مستندي از فراز و فرود اين قوم به دست ميدهد. بر مبناي تحقيق استاد، در هيچيك از منابع پيش از اسلام نام درياي شمال ايران، «خزر» نيست اما در برخي متون دورة اسلامي نام «خزر» بر اين دريا اطلاق شده است.
در فصل چهارم دو نام ايراني درياي شمال كه با اقوام ايراني عهد باستان پيوند داشته است، مورد بررسي قرار ميگيرد: درياي هيركان و درياي كاسپي. هكاتيوس ميلتي درگذشته به سال 480 پيش از ميلاد از درياي شمال ايران با عنوان «درياي هيركان» و «درياي كاسپي» ياد كرده است. حدس استاد رضا اين است كه هيركانيان در جنوب و مشرق و قوم كاسپي در جنوب و مغرب درياي شمال ايران ميزيستهاند (ص 79). هرودوت هم از «درياي كاسپي» نام برده است.
بحث استاد در اين فصل موجز و بسيار عالمانه است. اين هم گفته شود كه استاد رضا ارتباط «قزوين» با «كاسپين» را تأييد نميكند.
در فصل پنجم به اين سؤال پاسخ داده ميشود كه چگونه نام خزر بر درياي شمال ايران نهاده شد. دكتر رضا اعتقاد دارد تا پيش از حملة اعراب به قفقاز (كه متناوباً مورد حمله خزرها قرار ميگرفت) در هيچ يك از متون و اسناد ديده نشده كه اين دريا را «درياي خزر» بنامند. اقوام غيرعرب اعم از ايراني و انيراني اين دريا را «خزر» نميناميدند. (ص 102 ـ 101) به نظر استاد رضا «نام خزر از سوي عربها بر اين دريا نهاده شده است». (ص 102)
و اين هم جان كلام استاد رضا كه اميدوارم گوش شنوايي بيابد:
«خزران قومي بيگانه بودند كه پيش از كوچ به نواحي غرب آسيا هيچ رابطهاي با درياي شمال ايران نداشتند، ولي كاسپي نامي ايراني است و كاسها از هزارة دوم پيش از ميلاد تا روزگار ساسانيان در سرزمين ايران، جنوب و غرب درياي شمال ايران سكني داشتند.
آيا بهتر نيست به پيروي از اكثريت قاطع مردم جهان نام مشهور و پذيرفته شدة كاسپي برگزيده شود؟
همان گونه كه نام «خليج فارس» حقانيت تاريخي خود را كسب كرد و با وجود تطاول بيگانگان به عنوان نام رسمي از سوي سازمان فرهنگ جهاني يونسكو به رسميت شناخته شد، نام ايراني كاسپي نيز در دانش جغرافياي جهاني به عنوان نام اصلي و اشهر درياي شمال ايران شناخته شده است.
نويسندة سطور از صدور حكم در اين باره پرهيز دارد. ولي گمان ميرود گزيدن نام كاسپي كه نامي ايراني و باستاني است، به مراتب خردپذيرتر از نام خزر است. خزران نه تنها ايراني و يا از مردم بومي اطراف درياي شمال ايران نبودند، بلكه كوچندگاني بودند كه هيچ اثر فرهنگي، سياسي، اجتماعي، اقتصادي و حتي زباني از خود بر جاي نگذاردند.» (ص 119 ـ 120)
به هر روي خوبست كه مجلة بخارا بر مبناي تحقيق استاد رضا اين پرسش را به اقتراح صاحبنظران بگذارد كه «درياي شمال ايران را چه بناميم تا منافع ملي ما را بيشتر تأمين كند؟» اين را هم بگويم كه اين موضوع را با دوستي مطرح كردم. دوست رند ما گفت «بگذر از اسم و مسمّا را بجو». تأمين منافع ملي ما در حال حاضر بيشتر در نحوة تدوين رژيم حقوقي درياي كاسپي، تجلّي مييابد. حالا كه روز به روز از سهم ايران از درياي كاسپي كاسته ميشود.
84 ـ مناسبات ميان حبيب يغمايي و يحيي ريحان
در مجلة آينده مناقشات قلمي تندي ميان يغمايي و ريحان درگرفت. در نامههاي ژنو (445 ـ 443) هم در اين باره مطالبي آمده است. استاد افشار مرقوم فرموده «در نامههاي ريحان به الهيار صالح» هم «مطالب متنوعي» در اين باب هست كه «ميبايد روزي به چاپ رسانيده شود.» (ص 445) ميدانم كه آنقدر كار بر سر استاد افشار ريخته كه فرصت سر خاراندن ندارند اما كاش اين نامهها را چاپ كنند و خاطرات خود را دربارة اين قضيه براي خوانندگان بخارا بنويسند.
85 ـ آب مبدل شد در اين جو چند بار…
استاد ايرج افشار، در شمارة بهمن و اسفند سال 1359 مجلة آينده (سال ششم، صص 8 ـ 665)، نظريهآزمايي مهمي را مطرح كرد كه متأسفانه توجه چنداني در آن جو هيجاني و تند به آن مبذول نگشت. استاد در آن بزنگاه تاريخ معاصر ايران و در آستانه سال 1360 پرسش سرنوشتسازي مطرح كرد: «چرا مشروطيت پا نگرفت؟». گويا ميخواستند به بازيگران عرصة سياست و خواستاران آزادي و قانون نهيب بزنند كه آيا ميدانيد چه ميخواهيد و مسير رسيدن به خواستة خود را درست ميشناسيد. موانع پيش رويتان چيست و نحوة مواجهه با اين موانع چه بايد باشد و آيا به هزينههاي آن انديشيدهايد. پرسش استاد در آن هنگامة حوادث كه دفتر تاريخ تند ورق ميخورد، دعوت به تأمل و دقت و همهجانبه نگري بود؛ به شيوة خود به همة بازيگران هشدار ميداد كه: «اول انديشه وآنگهي كردار». به همه يادآور ميشد كه تنها اين شمايان نيستيد كه با اين مسائل مواجهايد و پيش از شما مانند شما فراوان بودهاند كساني كه در چنين بزنگاههايي قرار گرفته بودند و كارنامة آنها با همة قوت و ضعفها پيش چشم شماست. بر آن بنگريد و به دقت و از روي علم و انصاف آن را ارزيابي كنيد و چراغي فراراه خود و جامعه قرار دهيد. اين «نظريهآزمايي» روزآمدترين نوشتة استادي است كه هميشه به ريشهها توجه كرده و از واقع شدن در معركة هيجانات روز، پرهيزي شگفت داشته است. همة ما كساني كه دل در گرو شكوه و سرافرازي و آبادي ايران و رفاه و آزادي و كرامت ملت ايران دارند، پيش از هر گونه «عمل»، بايد فكر كنند كه «مشروطيت چرا پا نگرفت»؟
آب مبدل شد در اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر بر قرار
نوشتة ماندگار استاد افشار را با هم به دقت بخوانيم:
«هفتاد و چند سال پيش مردم ستمديدة ايران در قبال صدمات متوالي حكومتهاي استبدادي و سلطنت مطلقة سنتي، برقراري اصول مشروطيت را كه مأخوذ از نظامهاي آزاديخواهي و سياسي اروپا بود با اميدهاي بسيار و دلبستگي تام خواستار شدند. درين نهضت مبارزان سياسي و روحانيان و نويسندگان و شاعران پيشگامي كردند و به جز عدة زيادي از روشندلان تجار و اصناف و محترفه هم درين طريق قرار داشتند و به اين نهضت گرايش و پيوستگي يافتند. آن دسته از عامه هم كه مخصوصاً در شهرها از جنبش و نداي علماي حقطلب و آزادگان بيداري يافته بودند به متابعت پرداختند و همگامي و هماوازي سعادت عمومي و پيشرفت مادي و حيات تازة ملي در ايجاد چنان اصول و نظام سياسي جستجو ميشد و اميدها به استقرار آن بود. پس عموم مردم ايران (به معني نسبي آن) فرمان اعطاي مشروطيت را كه مظفرالدين شاه قاجار صادر كرد با شادماني پذيرا شدند و پس از آن با قبول انتخابات صنفي تشكيل مجلس اول را كعبة آمال ملي دانستند و حقيقة بدان اعتقاد ميورزيدند. مجلس اول مخصوصاً نمونة آن همه انتظار و اميد بود. به اين دليل كه چون محمد علي شاه آن مجلس را درهم كوبيد مردم از هر طبقهاي به منظور بقاي آن ترتيب و نظام سياسي، انقلاب پردامنهاي كردند و كشتهها دادند و صدمات زياد ديدند تا محمد علي شاه منهدمكنندة مجلس و ناقض قسم به حفظ اصول مشروطيت را ساقط و از سلطنت خلع كردند و مجلس دوم تشكيل شد. اما با وجود اين مشروطيت به معناي كامل و مفهوم واقعي خود پا نگرفت و نپائيد.
مجلس اول و مجلس دوم با قريب يك سال فاصلهاي كه ميان آن دو پيش آمد (و اين دوره به استبداد صغير شهرت دارد) نموداري بود از آنچه مشروطهخواهان ميخواستند. مخصوصاً با وضع و تصويب متمم قانون اساسي نشان دادند كه چه ميخواهند. مردم مجلس اول را از آن خود ميدانستند، چه نمايندگان مجلس منتخب صنفها بودند و انتخابكنندگان به تمام معني بر احوال منتخبان خود وقوف داشتند. مردم نسبت به مجلس دوم هم اميدوار شده و تشكيل دو حزب دموكرات و اعتدالي را پذيرفته بودند. اما اين دو مجلس هر يك به وضعي ناگوار از ميان رفت: مجلس اول با كودتاي محمد عليشاهي و مجلس دوم با التيماتوم دولت روس. اين حوادث، در دو نوبت اميدگاه ايرانيان را با توقفها و شكستها و نوميديها و بالاخره فترتها و بروز خودكامگي مواجه كرد.
بالاخره جنگ جهاني اول فترتي را در تشكيل مجلس به وجود آورد و به دنبال آن ناآراميها، ناامنيها و نابسامانيهايي كه در گوشه و كنار مملكت چهره نمود حوصلة عمومي را بيتحمل كرد. نتيجه آن شد كه با عقد قرارداد معروف 1919 (در سال 1298) و پس از آن حدوث كودتاي 1299 و عاقبت تغيير سلطنت در 1304 آن چرخ پرتوان مشروطيت از گردش كُند و مختصري كه يافته بود به تدريج باز ايستاد.
مجلسهايي كه پس از مجلس دوم تشكيل شد هيچ يك مطلوب خاطر مشروطهطلبان نبود. زيرا به علت اينكه دخالتهاي ناموجه دولتي در انتخابات (كه بهتدريج عادت دستگاه دولتي شد) به نفع طبقات و اشخاص خاص مرسوم و باب شد در نتيجه مجلس قوت شخصيت و اعتبار و حيثيت ملي نداشت و روز به روز شكستهاي تازه بر اركان آن از جانب قوة مجريه وارد ميآمد. كار به جايي كشيد كه آن افق دلپذيري كه در خيال مبارزان و روحانيان و روشنفكران و آزادگان نقش بسته بود دستخوش تيرگي و شكستگي شد.
بروز جنگ جهاني دوم در شهريور 1320 كه منجر به اشغال نظامي ايران به وسيلة قواي سه دولت شد تغييرات صوري زيادي را بهوجود آورد. همين دگرگونيها اميد تجديد نسق مشروطيت را در دل وطنخواهان و شيفتگان آزادي باز آورد. گمان همگان بر آن قرار گرفت كه مگر اجراي اصول مشروطيت از سر گرفته ميشود و آب رفته به جوي باز خواهد آمد. اما مجلسهاي پس از سقوط پهلوي اول چنگي سازوار به دل نزد. هماره قدرت قوة مجريه بيش از قوة مقننه بود. حقيقت آن بود كه تفكيك قوا و توازن قوايي در بين نبود. مشروطيت نامي داشت ولي قوامي نداشت. تغييرات چند باره در قانون اساسي كه به نفع شاه ميشد توازن قوا را برهم ميزد.
تا اينكه دولت مصدق از پس مبارزه و نهضتي بيداره كننده، ده سال پس از تهاجم خارجي و شكستگيهايي كه به مشروطيت وارد شده بود تشكيل شد و تقريباً تمام طبقات و صفوف حامي آن بودند. استقرار حكومت او آخرين شعاع خورشيد مشروطه (تقريباً به همان ترتيب مذكور در قانون اساسي) بود كه تابيدن گرفت. درين دوره، مبارزة سخت سياسي با دولت خارجي موجب شد كه مردم رو بر جنبش آوردند و افكار سياسي جوان تجديد حيات كرد. اما پس از بيست و هشت ماه كودتاي 28 مرداد 1332 از در درآمد و دولت مصدق را از ميان برداشت. با اين ضربه اصول واقعي تفكيك قوا و نظام مشروطيت بهتدريج، اما به طور واقعي و كامل، نيست و نابود شد. بيترديد آنچه از مشروطيت ماند به جز نامي نبود. بايد گفت شبحي از آن بود و همچون «گول زنكي».
پس سزاوارست ديده و سنجيده شود و از سر تحقيق تاريخي و مطالعة علمي و بدون ادني هيجاني گفته شود چرا مشروطيت در ايران پا نگرفت؟ چرا در هر برههاي از زمان كه خواست جان گيرد سركوب شد؟ سؤالي است بسيار مهم و اساسي در تاريخ ايران.
علت پا نگرفتن مشروطيت را در كدام عنصر و عامل بايد جست؟ جوهر سؤال همين است كه كدام يك از عوامل زير خاموش كنندة اصلي مشروطيت بود؟
ـ دخالت سياسي علني يا مخفي دولتهاي خارجي،
ـ بروز و حدوث حوادث و عوارض سياسي جهان،
ـ سنت طولاني وجود حكومتهاي استبدادي در ايران،
ـ تساهل نداشتن افراد نسبت به تحمل افكار مخالفان،
ـ مستعد نبودن روحية جامعة ايراني در قبول اصول حكومتي مأخوذ از اروپا،
ـ آشنا نبودن و نشدن مردم با مفهوم جديدي كه در مملكت به نام مشروطيت و دموكراسي پيش آمده بود،
ـ وجود دستهها و گروههاي سياسي كمتجربه و تندپرواز و پرمدعا،
ـ كممايگي و كمآگاهي رجال سياسي و سازشكاري و رنگپذيري آنان،
ـ كيفيات مادي و طبقاتي و اقتصادي اجتماعي جامعه، و… و…
مجلة آينده اين موضوع را به نظرآزمايي ميگذارد. از محققان و نيز علاقهمندان درخواست دارد نظر خود را براساس دليل و برهان براي انتشار مرقوم دارند. البته مقالاتي درج خواهد شد كه دور از هر نوع جانبداري و روية روزنامهنگارانه و سياستچيني و طبعاً بركنار از هر گونه هيجان و تعصب و منحصراً مبتني بر ديد جامعهشناسي يا شناخت تاريخي و توجيههاي مستدل باشد. البته اميد به آنست كه نويسندگان با ارائة مدارك جديد و مآخذ محكم و «نقدپسند» خوانندگان را از عقايد و آراء خود مطلع كنند. ارائه اسناد و مدارك تازهياب ميتواند بر تاريكيهاي اين گوشه از تاريخ حساس ما پرتوهاي تازهاي بيفكند…
86 ـ منافع حيوان
كتاب نفيس منافع حيوان مراغي را (از آثار قرن هفتم هجري كه به اهتمام ارجمند دكتر محمد روشن توسط بنياد موقوفات دكتر محمود افشار (1388) به بازار نشر عرضه شده است) ميخواندم. اثري سودمند و جذاب است و مأخذ راهگشايي براي فهم ادبيات كلاسيك ايران.
به سبب نثر پخته و ساده و دلپذير و نيز محتواي جالب و همهپسند، اين كتاب ميتواند براي غالب كتابخوانان، خواندني و آموزنده باشد و دستكم ما را با تصورات و توهمات قدما را دربارة حيوانات آشنا كند. دربارة منافع حيوان بايد در مجال ديگري بحث كرد. صرفاً براي جلب توجه خوانندگان محترم به اين كتاب بسيار ارجمند و مهم به دو نكتهاي كه در سه سطر آن (ص 62، سطر 4 و 3) وجود دارد و فهم برخي از اشارات شاعران و نويسندگان كهن را ميسر ميسازد، اشاره ميكنيم.
دربارة شير، سلطان جنگل! نوشته است: « ] شير [ از خروس سپيد… بترسد و كارواني كه در او خروس سپيد باشد، بر ايشان گزند نكند و از هيچ چنان بنگريزد كه از مورچه.» خاقاني بزرگ در قصيده درخشان :
شاعر ساحر منم اندر جهان در سخن معجزه صاحب قران
بيتي دارد كه به همين موضوع اشاره دارد:
«عقل گريزان ز همه كز خروس نيك گريزد دل شير ژيان» (342)
يا دربارة روابط شير و مورچه همه اين بيت سعدي را در خاطر داريم:
مورچگان را چو بود اتفاق شير ژيان را بدرانند پوست
ظاهراً اگر مورچگان «اتفاق» هم نداشتند باز قدما معتقد بودند كه شير از آنها ميترسيد.
اين نكته را بگويم كه مصحح دانشمند صرفاً به عرضة متن منقحي از منافع حيوان بسنده كردهاند و جاي آن دارد كه دانشجوي صاحب همت و ذوقي متن منافع حيوان را با متون كهن ادب فارسي بسنجد و پرتوهاي تازهاي بر بسياري از مواضع مبهم متون ادبي بيفكند. ضمناً بايد تقدير كرد از چاپ عكسي نسخة نفيس منافع حيوان كه لابد اين امر را مرهون كارداني استاد بيبديل ايرج افشار هستيم.
87 ـ مشروطيت از نگاه تقيزاده
قريب نيمقرن از ايامي ميگذرد كه ملت ايران از خواب ديرين نيمه بيدار بلند شده و براي تغيير اصول حكومت كهن جنبشي نمود. انزجار از بيترتيبي و اغتشاش ادارة مملكت، پريشاني امور، ظلم و بيحسابي عمال دولت در اولياي امور جسماني و روحاني، و وزيدن نسيمي از جانب مغرب به وسيلة روابط و مراودات ايران با ممالك اروپا و مخصوصاً انقلاب عظيم (روسيه پس از جنگ روس با ژاپن) عاقبت حركتي به اين كهنه بناي پوسيده داد و به همدستي تجار كموبيش با خبر از دنيا و بعضي علماي منور و خيرخواه و عامة پيرو آنها قيامي بر ضد كاخ استبداد به عمل آمد.
بر اثر انقلابات بيخون پيدرپي و مقاومتهاي منفي و مبارزات طولاني در چهاردهم جماديالاخر سال 1324 قمري مطابق با 14 مرداد 1285 شمسي فرمان تشكيل مجلس شوراي ملي صادر گرديد. و بلافاصله به تنظيم نظامنامة انتخابات و انتخاب وكلا اقدام شد، و در 17 شعبان همان سال اولين مجلس ملي افتتاح شد.
آنان كه اوضاع قبل از مشروطيت را نديده يا درست به زندگي اجتماعي آن دوره توجه كافي نكردهاند، با كمال بيقيدي و مسامحه و عدم تقيد به حقيقت، گاهي در مقام شكايت از يك جريان ناگوار و وضعي نامطلوب، زبان به مبالغه در انتقاد ميگشايند و مشروطيت را استخفاف نموده، دورة حاج ميرزا آقاسي يا آغامحمد خان يا حتي گاهي حكومت چنگيز و چنگيزيان را بر وضع فعلي خود ترجيح ميدهند. چنين حرفي به قدري واهي است كه اگر خداوند در مقابل چنان كفران نعمت، بدترين مجازاتها را به آن قوم بدهد و همه نعمتهاي خود را از آنان سلب كند، به مقتضاي عدل الهي عمل كرده است. مشروطيت نه چنان نعمت عظيمي است غيرقابل قياس به اصول حكومت عهد سابق كه بتوان مزاياي آن را كماينبغي سنجيد. گاهي بعضي افراطها در عمال حكومت دمكراتيك و بعضي از آنان كه بناحق خود را نمايندة ملت ناميدهاند در بعضي ادوار و يا بياعتداليها و خشونتهاي صاحبان قدرت عهدي كه دورة مشروطيت شمرده شده، دلهاي مردم عدالتدوست و ترقيطلب را تاريك كرده و ميكند، لكن تا اساس مشروطيت پايدارست اين تحكمات جابرانة بعضي قلدرها يا غارت بيتالمال مملكتي را بايد موقت شمرد و ابداً قياسپذير با وضع عهد مليجك و خواجهسرايان حرم و حكام جور و استبداد مطلق تاريك مخالف ترقي و عدالت آن زمان كه اصول ادارة قرون وسطايي تا آغاز قرن چهاردهم يعني 70 سال پيش ادامه داده شده بود نبوده و نيست.
مشروطيت نوري بود كه از افق سعادت ايران دميد و مؤسسين آن هميشه مستحق قدرداني و ياد خير بوده و خواهند بود. از حيث مجاهدت براي بيداري مردم و مشتعل نگاهداشتن آتش مقدس انقلاب نام مرحوم سيد جمالالدين واعظ و ملكالمتكلمين و ميرزا جهانگيرخان، و از جهت كمك روحاني و معنوي و نفوذ عظيم براي حمايت مشروطيت سه نفر مجتهدين نجف مرحوم حاج ميرزا حسين تهراني و آخوند ملا كاظم خراساني و آقا شيخ عبدالله مازندراني و دو پيشواي تهران مرحوم آقاي سيد عبدالله بهبهاني و آقا مير سيد محمد طباطبايي، و از لحاظ مجاهدت و مبارزة مسلح و جانفشاني براي اين اساس نام ستارخان و حاج عليقلي خان بختياري و سران اردوي مجاهدين از سمت گيلان مرحوم سردار محيي و ميرزا عليمحمدخان و يپرمخان، و از مبارزين مجلس اول نام مرحوم مستشارالدوله و حاج ميرزا ابراهيم آقاي تبريزي و امثال آنان در تاريخ سياسي و اجتماعي اين كشور زنده خواهد بود.
بزرگترين چيزي كه امروزه براي ما لازم و توجه به آن ضروري است اجتناب از افراط و تفريط به سوي راست و چپ است و اگر اعتدال را با وجود دولت ثابت و با قدرتي در حدود قانون و رژيمي دمكراتيك هرچه به حقيقت نزديكتر بهتر بتوانيم نگاه بداريم اميدست روز به روز كارها در مجراي صحيح به قدر امكان جريان و استقرار يافته، آينده روشنتر از گذشته بشود.
سید حسن تقی زاده
88 ـ قانون منع شاعري!
دكتر خانلري اين يادداشت رندانه را در سال اول مجله سخن (شمارة 5 و 4، شهريور و مهر 1322، ص 216) نوشته است كه هنوز هم پيشنهاد ايشان تأملبرانگيز و قابل بررسي است!
«در اوايل نيمه دوم قرن نوزدهم گروهي از نويسندگان فرانسه از شيوة ادبي معمول در نيم قرن قبل از آن، كه به رمانتيسم معروف است روگردان شدند و مبالغه در بيان احساسات عادي را كه رسم پيروان آن شيوه بود ناپسند شمردند و سبك تازهاي در ادبيات طرح كردند كه رئاليسم يعني «پيروي واقع» خوانده ميشود.
دکتر پرویز ناتل خانلری
اين گروه بر نمايندگان معروف شيوة رمانتيسم مانند هوگو و موسه و لامارتين و تئوفيل گوتيه طعنهها زدند و بر هر يك نامي تمسخرآميز نهادند و چون پيشينيان بيشتر شاعر بودند و به شعر اهميت ميگذاشتند متجدداً به ضد شعر و شاعري قيام كردند و كار اين مخالفت به جايي كشيد كه دورانتي [Duranty] يكي از علمداران شيوة جديد به مزاح قانوني براي منع شاعري پيشنهاد كرد كه مواد نخستين آن چنين بود:
ماده اول ـ سرودن هر گونه شعر ازين تاريخ ممنوع است و سرايندة آن محكوم به اعدام ميشود و هر شعري كه به وجود آيد معدوم خواهد شد.
ماده دوم ـ اين قانون عطف به ماسبق نميشود.
ماده سوم ـ اشعاري كه قبل از اين قانون سروده شده باشد از جريان خارج دو در كشوهاي مقفل مهر و موم شده نگهداري خواهد شد…
خوشبختانه (يا بدبختانه؟) قوانين كشور ادب هرگز به مورد اجرا گذارده نميشود. آيا گمان نميكنيد در كشور ما وضع چنين قانوني لازم و مفيد باشد؟
89 ـ در آبي بيكرانه
مهر امسال استاد شفيعي كدكني وارد هفتاد و يكمين سال زندگي پربار خود شد؛ سال هفتاد و يكم بر تو مبارك بادا! هميشه برايم پرسشبرانگيز بود كه دكتر شفيعي با وجود همه دغدغههاي اجتماعي و پيوندهاي ژرف عاطفي با كساني كه از خود ميگذرند و براي كشور و مردم خويش آزادي و رفاه و بهروزي جستجو ميكنند، چگونه اين همه در درياي تحقيق در فرهنگ ايران مستغرق است و در ظريفترين زواياي موضوعات مبهم ادبي و تاريخي و عرفاني، كه شايد ارتباط چنداني با مسائل روز نداشته باشد ـ غور ميكند. آيا استاد نااميد شده و چون اخوان ثالث «نغمهپرداز باغ بيبرگي» گشته است. آنها كه آثار شفيعي را خواندهاند و از محضرش بهرهمند بودهاند، ميدانند كه نگاه شفيعي به زندگي و جامعه و سير تحولات آن، در مجموع «اميدوارانه» و تحركآفرين است. واكنشهاي تلخ و تيره عاطفي چون ابر بهار از افق روشن ذهن و ضمير او ميگذرد و باز همان شفيعي است كه «ميكوشد» از دريچه خرد و مصلحت و صبر بر اجتماع بنگرد و به آيندهاي روشن اميدوار باشد.
راستي شاعر «كوچه باغهاي نيشابور» و ستايشگر «گل آفتابگردان» چرا اينهمه در «تحقيق» مباحث كهن مستغرق شده است؟
دكتر شفيعي شعري زيبا دارد به نام «يادگار» كه ميتواند به اين پرسش پاسخ دهد. ابتدا شعر را بخوانيم (هزاره دوم، ص 66 ـ 65):
يادگار
ميرمند و
در نگاهشان پناه برده وحشت و جنون
ميرمند خيلِ آهوان
سيلي اژدهافَش آمده
تا به هم زدم دو چشم
برگذشته ديدمش ز زانوان.
لحظهاي دگر
بيگمان گرفته بيشه را
و ايستاده روي شانههاي ارغوان.
در شتاب و تنگيِ مسافتي چنين
يادگاريِ تبارِ خويش را
از فلاخنِ ترنّم و ترانهاي
افكنم به دورتر كرانهاي
تا مگر فتد به دستِ رهروي ز رهروان
تا نويسدش
در بهارِ ديگري
روي برگهاي ارغوانَكي جوان.
در رهگذار سيل، در شتاب و تنگي مسافتي چنين، شاعر ميكوشد با فلاخن «ترانه و تحقيق» (كه دو سوي زندگي شاعر را تشكيل ميدهد)، يادگاري تبار خود را ــ كه همان فرهنگ است ــ به آينده انتقال دهد. شايد شاعر به اين نتيجه رسيده كه اين كار حياتيتر و سودمندتر است. مواجهه با سيل و مهار آن كار يك روز و دو روز نيست؛ زمان ميبرد. شاعر اگر «يادگار تبار خويش» را حفظ و به آيندگان منتقل كند، آيندگان خود براي مهار سيل و احياي بيشه چارهاي خواهند انديشيد. اگر انتقال «فرهنگ» به درستي صورت بگيرد، گذشت زمان به سود «نيشابور» است. تجربه تاريخ نشان داده كه «نيشابور» چون ققنوسي شگرف هر بار از خاكستر خويش زاده است. فرهنگ را بايد دريافت و در كار آن بود؛ «دانه گندم از زمستان عبور خواهد كرد»:
عبورِ گندم از زمستان
ايستاده
«ابر و
باد و
ماه و
خورشيد و
فلك»، از كار
زيرِ اين برفِ شبانگاهي
بدتر از كژدُم،
ميگَزَد سرماي دي ماهي.
كرده موجِ بركه در يخْبرف
دست و پايِ خويشتن را گم
زير صد فرسنگ برف،
اما
در عبور است از زمستان دانة گندم.
«درد ناگزير دهر» نبايد «چون صاعقه در كورة بيصبري» افتاد؛ عبور گندم از مسير زمستان «راه ميانبُري» ندارد؛
به جستجوي بهشتي، فراتر از تقدير،
كشيد جانب دوزخ ره ميانبُر ما
چه خواستيم و چه رو كرد نقشبند قضا
كه خود نبود «در آيينة تصور ما». (هزاره / 349)
بايد «مثل درخت پا به نوروز» شكوفا شد و به آفتاب سلام داد و فرياد زد:
«زنده بادا زندگاني!
مرگ بر مرگ!» (هزاره / 463)
تلقي شفيعي از فرهنگ و نحوة پيوند فرهنگ به اجتماع و مسائل آن البته منحصر به او نيست؛ دهخداي بزرگ، آن مجاهد مشروطهخواه، نيز از اين منظر بر «لغتنامه» جاودانة خود مينگريست:
«مرا هيچ چيز از نام و نان به تحمل اين تعب طويل جز مظلوميت مشرق در مقابل ظالمين و ستمكاران غربي وانداشت چه براي نان همة طرق به روي من باز بود و با ابديت زمان، نام را نيز چون جاوداني نميديدم پايبند آن نيز نبودم… وقتي ضعف و انكسار ملت خود را ديدم دانستم كه ما ناگزير بايد با سلاح وقت مسلح شويم، و آن آموختن تمام علوم امروزي بود، و اگر نه ما را جزو ملل وحشي ميشمرند و بر ما آقايي روا ميبينند. و آموختن آن اگر به زبان خارجي بود البته ميسر نميشد، و اگر بر فرض محال ميسر ميگرديد، زبان ما كه اُسّ مميزات مليت است متزعزع ميگشت. پس بايستي آن علوم و فنون را ما ترجمه كنيم و در دسترس مكاتب بگذاريم و اين ميسر نميشد جز بدين كه اول لغات خود را بدانيم، و اين كار نوشتن لغتنامة شامل و كافل و تمام لغات را لازم داشت. اين بود كه من به فكر تدوين لغتنامه افتادم.» (مقدمة لغتنامه)
خانلري نيز به عنوان نسل دوم «مشروطه» چنين نگاهي داشت. در آن نامه ماندگار به پسرش آرمان نوشته است:
«ميداني كه كشور ما روزگاري قدرتي و شوكتي داشت. امروز از آن قدرت و شوكت نشاني نيست. ملتي كوچكيم و در سرزميني پهناور پراكندهايم. در اين زمانه كشورهاي عظيم هست كه ما، در ثروت و قدرت، با آنها برابري نميتوانيم كرد. امروز ثروت هر ملتي حاصل پيشرفت صنعت اوست و قدرت نظامي نيز، علاوه بر كثرت عدد، با صنعت ارتباط دارد. عدالت و آلت ما در جهان امروز براي كسب قدرت كافي نيست و هرچه از دلاوري پدران خود ياد كنيم و خود را دلير سازيم با حريفاني چنين قويپنجه كه اكنون هستند كاري از پيش نميتوانيم برد.
اين نكته را از روي نوميدي نميگويم و هرگز يأس در دل من راه نيافته است. نيروي خود را سنجيدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نوميدي نيست. دنياي امروز پر از حريفان زورمند است كه با هم دست و گريبانند. ما زوري نداريم كه با ايشان درافتيم، و اگر بتوانيم، بهتر از آن چيزي نيست كه كناري بگيريم و تماشا كنيم. اما يقين ندارم كه اين كار ميسر باشد. حريفاني كه بر هم ميتازند هر گوهر يا كلوخي كه به دستشان بيايد بر سر هم ميكوبند و ديگر از او نميپرسند كه به اين سرنوشت راضي هست يا نيست.
در اين وضع، شايد بهتر آن بود كه قدرتي كسب كنيم تا آنقدر كه بتوانيم حريم خود را از دستبرد حريفان نگهداريم و نگذاريم كه ما را آلتي بشمارند و در راه مقصود خويش به كار برند. اما كسب اين قدرت مجالي ميخواهد و معلوم نيست كه زمانة آشفته چنين مجالي به ما بدهد.
پس اگر نميخواهيم يكباره نابود شويم بايد در پي آن باشيم كه براي خود شأن و اعتباري جز از راه قدرت مادي به دست بياوريم؛ تا ديگران به ملاحظة آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات كنند و اگر انقلاب زمانه ما را به ورطة نابودي كشيد، باري، آيندگان نگويند كه اين مردم لايق و سزاوار چنين سرنوشتي بودهاند.
اين شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نميتوان كرد. ملتي كه رو به انقراض ميرود نخست به دانش و فضيلت بياعتنا ميشود. به اين سبب براي مردم امروز بايد دليل و شاهد آورد تا بدانند كه ارزش ادب و دانش چيست. اما پدران ما اين نكته را خوب ميدانستند و تو ميداني كه اگر ايران در كشاكش روزگار تاكنون به جا مانده و قدر و آبرويي دارد سببش جز قدر و شأن هنر وادب آن نبوده است.
جنگها و فيروزيها اثري كوتاه دارند. آثار هر فيروزي تا وقتي دوام مييابد كه شكستي در پي آن نيامده است. اما فيروزي معنوي است كه ميتواند شكست نظامي را جبران كند. تاريخ گذشتة ما سراسر براي اين معني مثال و دليل است. ولي در تاريخ ملتهاي ديگر نيز شاهد و برهان بسيار ميتوان يافت.
كشور فرانسه پس از شكست ناپلئون سوم در سال 1870 مقام دولت مقتدر درجة اول را از دست داده بود و آنچه بعد از اين تاريخ موجب شد كه باز آن كشور مقام مهمي در جهان داشته باشد ديگر قدرت سردارانش نبود بلكه هنر نويسندگان و نقاشان او بود.
ما نيز امروز بايد در پي آن باشيم كه چنين نيرويي براي خود به دست بياوريم. گذشتگان ما در اين راه آنقدر كوشيدند كه براي ما آبرو و احترامي بزرگ فراهم كردند. بقاي ما تاكنون مديون و مرهون كوشش آن بزرگواران است. امروز ما از آن پدران نشاني نداريم. آنچه را ايشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازي گرفتهايم. ديو فساد در گوش ما افسانه و افسون ميخواند. كساني كه دستگاه كشور ما را ميگردانند جز در انديشة انباشتن كيسة خود نيستند. ديگران نيز از ايشان سرمشق ميگيرند و پيروي ميكنند. اگر وضع چنين بماند هيچ لازم نيست كه حادثهاي عظيم ريشة وجود ما را بركند. ما خود به آغوش فنا ميشتابيم.» ( هفتاد مقاله ، ج 2، صص 391 ـ 392)
90 ـ نامههاي ژنو
مجموعهاي است از 355 نامه سيد محمد علي جمالزاده ــ پدر داستاننويسي ايران ــ به استاد ايرج افشار نوشته است. اولين نامه مورخ 15 آبان 1334 است و آخرين نامه تاريخ 25 مهر 1373 دارد؛ اين نامه پرتوهاي مهمي بر گوشههاي زندگي جمالزاده ميافكند و هم براي شناخت برخي از مسائل فرهنگي در يك دورة چهل ساله سودمند است.
در اين كتاب فيالمثل از توجه شديد جمالزاده به مجلات ادبياي چون يغما و راهنماي كتاب بسيار سخن رفته است. از علاقه ژرف جمالزاده به دانشگاه تهران و از مناسبات تأسفبرانگيزش با «معرفت» ناشر تعدادي از كتابهايش كه جان جمالزاده را به لبش رسانيده بود، مطالب زيادي در كتاب آمده است.
در سال 1338 نامهاي محرمانه به استاد افشار مينويسد و از او ميخواهد چند كلمه بنويسد كه «اين خانبابا مشار (مرد عجيب جمعآورندة فهرست كتابهاي فارسي چاپ شده) كيست و چيست و از كجا زندگي ميكند و آيا نان دارد و در آسايش هست يا نه و آيا محتاج كمكي هست و آيا مقتضي هست كمكي به او باشد.» (ص 69)
در سال 1339 مينويسد كه «فرهنگ لغات عاميانه» «در حقيقت كار و ساخته و پرداختة» مرحوم دكتر محجوب است. (ص 78) در همين سال وقتي از شكراب شدن رابطه دوستي و همكاري ميان استادان خانلري و يارشاطر آگاه ميشود، بعد از مدتها اضطراب و ناراحتي، نامهاي خواندني به استاد خانلري مينويسد زيرا «كدورت بين اين دو نفر را به زيان ايران و علم و ادب» ميدانست. (ص 89) بخشهايي از اين نامه را بخوانيم:
«بياساس و يا با اساس (اميدوارم كاملاً بياساس باشد) مسموع گرديد كه در ميان جنابعالي كه دوست عزيز قديمي من هستيد و دوست عزيز ديگرم يارشاطر شكرآبي حاصل گرديده است. هر دو به قدري شيرين هستيد كه احتياجي به هيچگونه شكر نداريد. خودتان بهتر از هر كس ميدانيد كه در مملكتي چون مملكت ما كه اشخاص فهميده و با كمال، حكم اكسير و عنقا را دارند سادهترين شرط آدميّت و كمال اين است كه مانند شير و شكر با هم بياميزند و از جان و دل همدست و همكار و همفكر و همقلم باشند و همانطور كه مربّي بزرگوار ما فرموده جانهاي شيران خدا بايد متّحد باشد.
هيچ باور نميكنم كه اشخاص محترم و زبده و نخبهاي مانند آن دوست گرامي و دوست عزيز ديگرم يارشاطر بتوانند معناً از هم جدا باشند. آمديم و خدا نخواسته وسوسة ابليس خبيث كار خود را كرده باشد. درين صورت چون جنابعالي بزرگتريد و سرور ما بوده و هستيد بايد آنچه را در رفع اين شائبهها و سوءتفاهمات سر تا پا زيان لازم است به جا آوريد. يعني با هم بنشينيد و برادرانه اگر خداي نخواسته سببي براي كدورت موجود بود در نهايت صميميّت و حسن نيّت از ميان برداريد. والاّ اگر چنين قضيّهاي اساس داشته باشد به راستي بايد فاتحة هر اميد و توفيقي را خواند و به طور قطع گفت كه اين آب و خاك و اين مردم نفرين كرده هستند.» (ص 90)
و پاسخ استاد خانلري: «چون از فرمايش دوستي مثل جنابعالي نميتوانم سرپيچي كنم گفتم كه از او ] = استاد احسان يارشاطر [ چشم پوشيدهام و با او مخالفتي نخواهم كرد.» (ص 106)
استاد يارشاطر سالها پيش در يادداشت زيبايي كه در سوگ استاد خانلري مرقوم فرموده بودند، اشاره لطيفي به اين قضيه كردند.
و اين هم سخني از جمالزاده دربارة استاد ايرج افشار در نامة مورخ 28/10/1340:
«نامة شريفت رسيد. بستههاي كتاب دشمن ملّت هم رسيد از همه بهتر و خوبتر كتاب مستطاب و پرفايدة خودت فهرست مقالات فارسي چشم و دلم را روشن ساخت. مرحبا به اين همّت و پشتكار. تو راستي آيتي شدهاي و درست و حسابي ماية اميدواري و اميد حقيقي تمام كساني شدهاي كه باب فيض را به روي ايرانيان مسدود پنداشته بودند. بدان كه نام تو در تاريخ احياي ادبي و علمي و معنوي ايران خواهد ماند. خدا به تو سلامت و نشاط و قوّت بدهد كه يك تنه كار يك لشكر انبوه را انجام ميدهي و صدايت را هم كسي نميشنود و اشتلم و رجزخواني نداري و مانند مارگيرهاي چناني هر چندي از چنتة غيبي يك كتاب خوش خط و خال بيرون مياندازي به جاي زهر سر تا پا شهد و شكر است و همان طور كه كام دوستان را شيرين ميكني خدا كامت را شيرين كند.» (ص 132)
و اين هم نامة تاريخي او درباره دليل فروش كتابخانة شخصي سيد حسن تقيزاده (نامة مورخ 10/2/1341):
«خطّ دست عزيز شما دربارة فروش كتابخانة حضرت آقاي تقي ] زاده [ عزّ وصول بخشيد. به طوري كه ميفهمم اين كتابخانه را به پنجاه هزار تومان معامله كردهاند و يقين دارم دو سه برابر آن قيمت دارد و اين مرد بزرگوار به اقلّ قيمت رضايت داده است. عجبا كه دولت ايران و خزانة مملكت ما به قدري فقير باشد كه از عهدة تأدية اين قيمت برنيايد. باور نميكنم و نميفهمم منظور از اظهار اين مطلب كه چنين وجهي را نميتوانيم بپردازيم چيست. اگر با فروشنده دشمني و سابقة خصومتي داشتند فكر ميكرديم كه در پي بهانه ميگردند كه كمكي به آن مرد نشده باشد. ولي كس نيايد به جنگ افتاده.
گمان نميكنم اين مرد ديگر در دنيا دشمن و بدخواهي داشته باشد و بلكه برعكس تصوّر ميكنم كه از شخص شاه گرفته تا وزير دربار و نخست وزير و وزير فرهنگ و رئيس دانشگاه و رئيس دانشكدة ادبيات كه كتابخانه را خريده است همه خيرخواه فروشنده هستند و لهذا ماية نهايت تعجّب من است كه از عهدة پرداخت قيمت برنيايند. بايد ديد گير كار در كجاست. من به هر حيث يك كاغذ فعلاً به آقاي دكتر سياسي نوشتهام كه در جوف همين پاكت است و استدعا دارم خودتان شخصاً برسانيد و همين كاغذ مرا هم كه به جنابعالي نوشتهام برايشان بخوانيد و باز اگر ] راه [ حلّي پيدا نشد زودتر برايم مرقوم فرماييد تا فكر ديگري بكنم. شايد حاضر شوند كه قسمتي از قيمت را نقداً بپردازند و
بقيّه را در رأس هر ماه در چند قسط بپردازند. يا آنكه بانكي و يا ادارهاي و يا حتّي تجارتخانهاي و يا بلكه شخصي از دوستان خلّص آقاي تقيزاده همه حاضر شود كه اين وجه را بپردازد و بعد با قسط از دولت دريافت دارد.
نتيجه را زودتر به من خبر بدهيد. آقاي تقيزاده براي معالجه بنا بود به اروپا تشريف بياورند و لابد منتظرند كه اين معامله انجام گيرد تا براي مخارج مسافرت و معالجه دستشان خالي نباشد. از شخص شما امتنان قلبي دارم كه درين كار دلسوزي ميفرماييد و كسي بيكسان شدهايد. خدا به شما عوض بدهد.» (ص 147 ـ 148)
و نظر او دربارة انقلاب سفيد (شهريور 1342):
«من عمري آرزوي بعضي چيزها را داشتم كه از آن جمله است:
1. قبل از همه توزيع اراضي بين زارع
2. دادن حقوق و آزادي بيشتري به زنان
3. مبارزه با بيسوادي
4. سعي در رفاه حال كارگران
5. مبارزه با فساد
6. كوتاه ساختن دست …
اميني در برنامة خود چند فقره از اينها را گنجانيد و شروع به اقدام كرد و يا از عهده برنيامد و يا با موانع و مشكلاتي مواجه گرديد و بدون آنكه استقامت كافي نشان بدهد سپر انداخت و رفت. دولتي كه پس از او آمد همان برنامه را دنبال كرد و شاه نيز موافقت نشان ميدهد. خوب ميدانم كه اين كارها به اين آسانيها عملي نخواهد شد و تا جامة تحقق بپوشد و از قوّه به فعل آيد ساليان دراز طول خواهد كشيد. خوب ميدانم كه اگر بعضي از اشخاصي كه دست در كارند داراي حسن نيّت هستند برخي ديگر تنها با زبان كار ميكنند.
ايراني هستم و هموطنانم را كموبيش ميشناسم. ولي يقين و ايمان دارم كه خواه و نخواه آب در مسيري جريان پيدا كرده و در جويباري افتاده است كه ديگر به اين آسانيها برگرد ندارد و باز يقين و ايمان دارم كه در طول زماني كه شايد از بيست سال متجاوز نباشد اين مسير و اين جوي با همه مشكلات و موانع روز به روز وسيعتر و عميقتر خواهد گرديد و خلاصه آنكه ترقّي و رستگاري آغاز گرديده است و گرد آمدن دهقان با چند هزار تن درمركز و هياهوي زنان و كنگرة آنان و اين همه صداهايي كه به گوش مردم ميرسد و اين غوغاي رفراندوم و اقدامات ديگر هر قدر هم ساختگي و قلابي باشد بيتأثير و بينتيجه نخواهد ماند.» (ص 183 ـ 184)
و نصيحت پدرانه و حكيمانه او به استاد افشار (26 شهريور 1344):
«آقاي تقيزاده يك دو هفتهاي است در ژنو تشريف داشتند. مكرّر و بهطور مفصل صحبت از شخص شما در ميان بود. هر دو سخت متأسف هستيم كه راهنماي كتاب دارد از ميان ميرود و بنگاه ترجمه و نشر كتاب كارش تغولغ است. معلوم ميشود در مملكت ما فساد به طبقة ممتاز هم سرايت كرده است و در حقيقت نمك هم گنديده است.
عزيزم، در كارهاي خوب و مفيد بايد يك چشم و يك گوش و چه بسا هر دو چشم و دو گوش را بست و جلو فهميدن را گرفت و ملتفت نشد تا بلكه كار باز قدري پيشرفت نمايد. البته صد البته مقداري از كارهايي را كه در دست داري و اهميتش كمتر است كنار بگذار و آن دو كاري را كه در فوق به عرض رسانيدم دنبال كن و سماجت به خرج بده و سعي نما عايداتي را كه از رهگذر آن كارهايي كه اهميتش كمتر است و كنار ميگذاري (و يا به اشخاص ديگري ميسپاري كه در تحت نظر و مراقبت خودت انجام بدهند) از دست ميرود از رهگذر همين راهنماي كتاب و «بنگاه ترجمه و نشر كتاب» بيابي. به خدا سعيت مشكور خواهد بود. راضي مشو كه در نتيجة پيشآمدهاي بچگانه و مبني بر غرض (و يا در نتيجة بعضي حيف و ميلهايي كه در مملكت ما حكم نفس كشيدن را دارد و بايد نديده انگاشت) كارهاي مفيد و خوب تعطيل شود. آرزوي من اين است و دعا كنيم كه در نزد تو كه وجود عزيز و شريفي براي من هستي بينتيجه نماند.» (ص 205 ـ 206)
و دربارة تقيزاده (14 آذر 1345):
«دو مطلب است كه بايد به شما بنويسم. اولاً از اينكه نوشتهايد حال مزاجي حضرت آقاي تقيزاده بهتر است بينهايت خوشحال شدم و آنچه را در اينجا مينويسم هر چند جنبة درد دل دارد مجاز هستيد هرجا ميخواهيد بخوانيد و به چاپ برسانيد. من كه جمالزادهام اكنون پنجاه و يك سال (يك ماه و نيم كم) است كه با آقاي سيد حسن تقيزاده مستمراً (يا در زندگاني و كار و مجالست و مؤانست و يا به وسيلة مكاتبة مرتّب و مفصّل) در تماس و ارتباط بودهام.
من اين مرد شريف و اين شخص شخيص را كاملاً مؤمن و صاحب ايدآل پاك و پاكدامن و راستگو و وطندوست و مردمدوست و علمدوست و معرفتدوست و حامي مظلومين و طرفدار اشخاص دانشمند و بخصوص جوانان دانشپژوه و مستعد تشخيص دادهام و او را در موارد گوناگون اخلاقاً رشيد و با شهامت و با گذشت ديدهام و لهذا براي او گذشته از علاقه و ارادت، احترام زياد قائلم و آرزويم اين است كه جوانان ما زندگي و كارهاي شصت و پنج سالهاي را كه اين مرد بزرگوار در راه خدمت به هموطنانش در زمينة سياست و حمايت از آزادي و عدالت و احقاق حقّ مردم بهخصوص در دورة انقلاب مشروطيّت انجام داده است و هيچگاه درين راه كوتاهي نداشته است بهتر بشناسند و او را سرمشق خود قرار بدهند و درس پاكدامني و كار و خدمتگزاري خستگيناپذير و قناعت و سادگي را از او بياموزند و همچنان كه او در هر موقع از كمك به فرهنگ و زبان و ادبيّات ما دقيقهاي فروگذار نكرده است آنها هم فرهنگ و ادبيات و بهخصوص زبان فارسي را مقدّس و گرانبها دانسته در اين راه حفظ و صيانت و ترقّي و تكامل آن خودداري نداشته باشند.
و خلاصه آنكه همچنان كه من درين سنّ پيري هنوز از سرچشمة فيّاض و نيروبخش وجود اين مرد بزرگ برخوردارم و بدان مباهات ميكنم و شكر خدا را به جا ميآورم كه او و مرحوم محمد قزويني از جواني من به بعد مربّي و معلم و مراد و دليل و پير من قرار ] گرفتند [ آرزومندم كه عدّه زيادي از جوانان ما حرفهاي شيطان را از گوش خود بيرون ساخته و تقيزاده و كساني مانند او را (كه بدبختانه از انگشت شمار هم كمترند) سرمشق و مرشد خود قرار بدهند و راهي را بروند كه آنها رفتهاند و اميدوار باشند كه خاك ايران هنوز هم چنين وجودهاي واقعاً باوجودي را ميپروراند و بارور ميسازد.» (ص 220 ـ 221)
و نامهاي دربارة زن تقيزاده (7 تير 1350):
«ميخواهم در چند كلمه از جوانمردي و انسانيّت تو مرد خوب سپاسگزاري كنم. خانم مرحوم تقيزاده وارد ژنو شدهاند. مريض هستند و براي معالجه بايد به ويسبادن بروند. پس از مرگ شوهرشان نميتوانند قد راست كنند و يا به اصطلاح درست و حسابي غم و غصّه قد اين خانم محترم را درهم شكسته است. اميد است آبهاي معدني ويسبادن علاج نمايد. من خودم هنوز خدمتشان نرسيدهام. ولي زنم ديروز با ايشان بود و امروز هم براي ناهار چشم به راهشان هستيم.
ايشان به زنم فرموده بودند از آن همه دوستاني كه شوهرشان داشت تنها دو نفر باوفا ماندند و در خدمتگزاري و لطف و عنايت و همراهي به شرايط دوستي عمل نمودند و اسم شما و اسم يك نفر مرد پير ديگري را داده بودند كه هنوز نميدانم كيست و وقتي تشريف ] مي [ آورند خواهم پرسيد. در هر صورت معلوم شد مثل هميشه جوانمرد و صادق و باوفا و مهربان و خدمتگزار بودهاي. مرحبا به تو. خدا به تو عوض بدهد و در همه حال و هميشه و همه جا يار و ياورت باشد. اين مختصر را براي امتنان زحمت دادم. قربانت، جمالزاده
خانم تقيزاده تشريف آوردند و نام آن مرد خوب ديگر را هم پرسيدم و معلوم شد دوست خودمان آقاي ] كيكاووس [ جهانداري هستند. خدا يار و ياور ايشان باشد. از آقاي زرياب ] خويي [ هم امتنان دارند. خدا به همه عوض بدهد.» (ص 261)
چند بار ديگر هم اين مسئله را مطرح كرده است.
در چند نامه آمده كه جمالزاده قرار بود به عنوان نامزد جايزه نوبل معرفي گردد كه نكتة جالبي است.
نظر او دربارة مساعي استاد افشار در احياء ميراث تقيزاده و قزويني (5 اسفند 1356):
«من با راستي هرچه تمامتر ستايشگر جوانمردي و شور و شوق و پشتكار شما هستم و ميبينم يار بيكسان و ياور بيياوران هستيد و در حالي كه هموطنان ما دلشان شاد ميشود كه به بزرگواراني واقعي مانند قزويني و تقيزاده كه افتخار واقعي ما و نمونة شرافتمندي و وطندوستي و علامت اينكه هنوز روح ايران نمرده است ميباشند هزار نوع ناسزا بگويند و نام آنها را زشت بخوانند و به لجن بيالايند. تنها و تنها شما يعني ايرج افشار هستيد كه با شجاعت و عشق و بدون ادّعا و نفع مالي و يا اميد تحصيل مقامي عَلَمدار ] حقوق [ آنها هستيد و با كار واقعي (نه داد و بيداد و طبل و شيپور) از آنها دفاع ميكنيد كه در حقيقت دفاع از علم و وطنخواهي و شرافتمندي است. مرحبا به تو، زنده باشي.» (ص 387)
و تلگراف او به شاه (14 آبان 1357) كه در نامة مورخ 26/8/57 درج شده:
«مطلب ديگر آن كه در پنجم نوامبر (14 آبان 1357) تلگرافي به مضمون ذيل براي روزنامة اطلاعات فرستادم:
پادشاه ما لابد ميدانند كه ريختن خون فرزندان ايران ناميمون است و چارة دردي نميشود و بر وخامت اوضاع ميافزايد و طبعاً موجب حس قصاص ميگردد. با آرزوي خيرانديشي.» (ص 405)
باز هم تقيزاده (13 آذر 1369):
«تقيزاده را بهتر شناختم. شناختنش كار آساني نبود. كم از خودش سخن ميگفت و مانند كسي بود كه زياد از اطرافيان خود ناراحتي كشيده بود و ترجيح ميداد كه خموش باشد. تنها چيزي كه در او كشف كردم و يقين قطعي دارم كه به اشتباه نرفتهام اين است كه اين مردي كه گويي از مُردن و مقتول شدن بيم و هراسي نداشت سخت آدم ترسويي بود و همين كه احتمال ميداد كه ده درصد در كاري خطري است عقب ميكشيد و حتي ترس خود را بدون جلوگيري از نفس عَلَني نشان ميداد.
دو سه بار اين حال را كاملاً از او به چشم خودم ديدم و سخت تعجّب كردم و فهميدم كه به اصطلاح “دست خودش نيست” و حتّي شايد دلش نخواهد نشان بدهد. ولي چنان مرعوب ميشد (چه بسا بيجهت) كه كليد اراده از دستش بيرون ميافتاد و ابداً هم نميكوشيد كه علّت آن همه ترس مرئي را بيان نمايد و حتّي يك كلمه هم بر زبان نميآورد…
اينكه بعضيها او را طرفدار انگليس خوانده و يا دانستهاند هم محتاج تشريح است. تقيزاده كه در مدت طولاني جنگ اول جهاني در برلن مدير روزنامة كاوه بود در همين روزنامه مقالات متعدّد (حتي كتابچه و اعلاميه ـ مثلاً براي كنگرة سوسياليستها در استكهلم انتشار داد و مقالة بسيار مفصلي كه در كاوه (شمارة 13، سال نخستين ـ سرمقالة 5 تير 1286 (15 اكتبر 1916) در تحت عنوان “نظري به تاريخ و درس عبرت يا ماجراي هندوستان، قسمت اول به چاپ رسيد و چند ] شماره [ دنباله پيدا كرد و امضاي شاهرخ دارد (هر يك از اعضاي كميتة ملّيون ايران در برلن يك نام ساختگي پيدا كرده بود و نام من شاهرخ شده بود). همين مقاله (قسمت اول) كه شش و نيم صفحه از هشت صفحه آن شماره را گرفته است در حقيقت در بدگويي از انگليسيهاست و خدا شاهد است كه تقيزاده حتّي يك دفعه هم به من نگفت و اشارت نكرد كه قدري محتاط باشم و خود او به پايتخت دانمارك رفت تا با آن پرفسور مشهور دانماركي كه اسمش حالا فراموش من شده است و ظاهراً با انگلستان دشمني داشت قرار بگذارد كه كتابچهاي دربارة كارهاي بد انگلستان در ايران بنويسد و پروفسور مشهور قبول كرد و ترجمه شد (حتّي گويا به آلماني هم) و… انتشار يافت و اعلان فروش آن (با آن عنوان صريحي كه بر ضدّ انگليس داشت) در كاوه چند بار به صورت اعلان چاپ شد.
و در هر صورت من كه سالها تقريباً شب و روز با تقيزاده گذراندهام و شايد احدي او را بهتر از من نشناسد صريحاً و علناً ميگويم كه من تقيزاده را طرفدار انگلستان ندانستم.
چيزي است كه نبايد فراموش كرد كه اين مرد را در موقع توپ بستن به مجلس شورا (از طرف محمد علي شاه) انگليسها (سفارت انگليس در تهران) از مرگ حتمي نجات دادند و تقيزاده چند بار به من گفته است كه اي فلاني انگليس اگر با كسي خوب باشد و ميانة خوب داشته باشد خيلي خوبي به او ميرساند. ولي واي به حال كسي كه انگليسها از او دل خوشي نداشته باشند.
تقيزاده چند بار به من در بين صحبت از آتية دنيا اظهار داشت كه اي كاش يك ممالك متحدة اروپا هم تشكيل مييافت تا كارهاي هنري مانند شعر و تئاتر و رقص و نقاشي و موسيقي و امثال آن را به فرانسه واميگذاشتند و كارهاي فنّي و نظامي و تكنيكي را به آلمانها و كارهاي سياسي را به انگلستان واميگذاشتند.
در موقع عقد و امضاي عهدنامة صلح جداگانه بين آلمان و روسيه در برست ليتوسك Brest-Litowsk (در سرحدّ آلمان و روسيه) به اصرار كميتة ملّيون ايراني در آلمان (و عليالخصوص تقيزاده) هم روس و هم آلمان به وسيلة مادة مخصوصي كه طرفين در عهدنامة جداگانه صلح آوردند در نهايت صراحت استقلال كامل ايران را ضمانت كردند. Paix sإparإe .
اما در اين كه انگليسها به تقيزاده اطمينان خاطر داشتند كه در پي صلح و صفا ودوستي با آنهاست هم شايد شكّي نباشد و به احتمال بسيار اعتقادي كه رضاشاه پهلوي به تقيزاده نشان ميداد تا اندازهاي براي آرام ساختن خاطر انگلستان و موافقت با پارهاي از تمايلات آنها به اين نوع افكار بيبستگي نبود.
مخلص كلام دربارة تقيزاده آنكه اين مرد سخت معتقد به عبادت واقعي بود و عبادت واقعي را خدمت به خلق و قبل از همه به ايران و خلق ايران تشخيص داده بود و با سعدي كاملاً موافق بود (بدون آنكه بر زبان جاري سازد) كه “عبادت به جز خدمت خلق نيست”، همين و بس.» (ص 617 ـ 622)
91 ـ فروغي و زبان فارسي
من به زبان فارسي دلبستگي تمام دارم زيرا گذشته از اينكه زبان خودم است و اداي مراد خويش را به اين زبان ميكنم و از لطائف آثار آن خوشيهاي گوناگون فراوان ديدهام نظر دارم به اينكه زبان آئينه فرهنگ (Culture) قوم است و فرهنگ ماية ارجمندي و يكي از عاملهاي نيرومند مليت است. هر قومي كه فرهنگي شايستة اعتنا و توجه داشته باشد زنده و باقي است و اگر نداشته باشد نه سزاوار زندگاني و بقاست و نه ميتواند باقي بماند. قوم يونان باستان با آنكه قرنها است كه وجود ندارد در دلهاي اهل نظر هموارهزنده است و ملت جديد يونان هستيش تنها طفيل همين امر است. پس من چون دوستدار ايرانم و به مليت ايراني دلبستگي دارم و مليت ايراني را مبني بر فرهنگ ايراني ميدانم و نمايش فرهنگ ايراني به زبان فارسي است نميتوانم دل را به زبان فارسي بسته نداشته باشم. (از مقدمه رساله پيام من به فرهنگستان)
92 ـ گل رنجهاي كهن
نام بلند استاد جلال خالقي مطلق با شاهنامه جاوداني حكيم طوس گره خورده است. خالقي مطلق عمر گرانمايه خود را صرف تصحيح و تحقيق در شاهنامه فرموده و حاصل كارش درخت گشن بيخ بسيار شاخي است، پر از ميوههاي خوشگوار دلپذير:
يكي ميوه داري بماند ز من كه نازد همي بار او در چمن
خالقي مطلق فخر تبار تحقيق در روزگار ماست و شيفتگان شعر و شعور فردوسي بزرگ بسيار به اين استاد دانشمند پركار مديونند.
به لطف علي دهباشي، چاپ دوم گل رنجهاي كهن (نشر ثالث، 1388) به دستم رسيد. چاپ قبلي اين دفتر كرامند را داشتم و به دقت خوانده بودم. توفيق بازخواني اين كتاب نصيبم شد ـ از بخت شكر دارم و از روزگار هم.
مقالات اين دفتر همه تحقيقي و عالمانه است و سرشار از سخنان استوار و تازه. اساساً خالقي تا حرف تازة متين مستدل نداشته باشد، قلم برنميدارد. چه مقالة درخشاني است «بار و آيين آن در ايران» و چقدر نكتهآموز و روشنگر است مقالات «معرفي قطعات الحاقي شاهنامه» و «ببر بيان».
كاش دهباشي مقالة عالي «سرگذشت زبان فارسي» را براي بهره بردن خوانندگان بخارا ، در مجله بازچاپ كند.
دهباشي، جز گل رنجهاي كهن دفتر ديگري نيز از مقالات درخشان دكتر خالقي گردآورده به نام سخنهاي ديرينه (نشر افكار، 1388) و اين دو دفتر گرانقدر البته جامع همه مقالات نفيس خالقي چه در زمينة شاهنامهپژوهي و چه موضوعات ديگر نيست.
هنوز مزة مقاله بل رسالة «گردشي در گرشاسبنامه» كه چند سال پيش خواندهام و نيز مقالة نكتهآموز «فرامرزنامه» و «بيژن و منيژه و ويس و رامين» زير دندانم هست. كاش دهباشي سختكوش همّت ميكرد و ساير مقالات استاد خالقي را نيز گردآوري ميفرمود.
93 ـ حرف حساب!
حديث فردوسي «قصه عشق» است كه از هر زبان كه ميشنوي نامكرر است. دكتر محمد جعفر ياحقي، مجموعهاي از مقالات خود دربارة فردوسي را در كتابي به نام از پاژ تا دروازة رزان گرد آورده است. (انتشارات سخن، 1388). كتاب سودمند و آموزندهاي است.
دكتر ياحقي در مقدمة كتاب سخني گفته كه حكمت محض است و صحّت آن بيچون و چرا. اميدوارم كساني كه «روز شعر فارسي» را به نام و ياد شاعر ديگري كردهاند، هرچه سريعتر تدارك مافات كنند.
«در مجموعة تاريخ و ادب قوم ايراني، مردي به بزرگي فردوسي، كتابي به شكوهمندي شاهنامه و شهري به سترگي توس نداريم و در ادب و تاريخ بسياري از ملل ديگر هم.
برآمدن شاهنامه از مشرق توس اينك ميتواند مبدأ تاريخي باشد براي زادروز ادب فارسي و نقطة آغازيني براي تاريخ و فرهنگ و مدنيت ايراني، كه زمان همه چيز را با آن بسنجيم و مثلاً بگوييم فلان كتاب در سال چندم پيش از شاهنامه نوشته شده و بهمان واقعه در دهة چندم پس از شاهنامه روي داده است. بنده پس از نزديك به چهار دهه ارتباط مستقيم با فردوسي و تدريس شاهنامه در مقاطع تخصصي و تلاش براي ارتباط دادن بسياري از چيزها و نهادها و سنتها به شاهنامه با اطمينان اعلام ميكنم كه اگر قرار باشد از مبنايي براي شعر و ادب فارسي سخن به ميان آيد و مثلاً در تقويمها روزي به هر جنبه از جنبههاي زبان فارسي اختصاص يابد، آن روز بايد و شايد و سزاوار است كه با اين مبدأ يعني شاهنامه ارتباط داشته باشد در غير اين صورت از شائبة غرض و ناآگاهي به دور نخواهد بود.»
حقيقتاً از خواندن عبارات فوق وقتم خوش شد. درود ذره ذره آنچه در ارض و سماست به روان روشن فردوسي بزرگ كه چراغ روشن شبهاي روزگاران ايران است؛
حق به دست دل من بود كه در معبد عشق سر به غير تو نياورد فرود اي «استاد»!
94 ـ مينوي و مصدق
«آقاي دكتر محمد امين رياحي، به هنگام تصدي امور بنياد شاهنامه در اوراق بازمانده از مجتبي مينوي اين بيت را به خط مينوي يافتهاند:
گفتا نه قرن پيش ازين قطران رو باز شنو تو گفتة حق را
“از صدق خود آفريد يزدانش طعنه نتوان زدن مصدق را”»
( آينده ، سال 16، ص 209)
95 ـ اين خانه قشنگ است ولي خانة من نيست…
الف. امروز (يكشنبه 20 دي 1388) وقتي وارد دانشكدة ادبيات شدم، ميزي ديدم كه پارچهاي سياه بر آن افكنده بودند و چند شاخه گل… و بر برگهاي نوشته شده بود: «درگذشت استاد محترم دكتر خسرو فرشيدورد را تسليت ميگوييم».
بهت زده شدم. از چند نفر پرسوجو كردم ؛ اينقدر معلوم شد كه دكتر فرشيدورد در غربت محض، در آسايشگاه سالمندان، ده روز قبل رحلت كرده است و دانشگاه امروز مطلع شده است.
دكتر فرشيدورد شايد برجستهترين دانشمند رشته «دستور زبان فارسي» به شمار ميرفت. مرد عمري در دستور زبان فارسي تحقيق و تأمل كرد و مقالات و كتب ارزشمند و پرشمار نوشت و ستوني شد در كار و رشتة خود. تا به آنجا كه هر كس در هر كجا كه بخواهد در باب دستور زبان فارسي پژوهش كند، آثار فرشيدورد را بايد پيش چشم خويش داشته باشد و به آن رجوع كند. فرشيدورد اعتبار دانشكدة ادبيات بود و در زمرة اساتيد بيجانشين دانشكده به حساب ميآمد. مرگ چنين خواجه نه كاريست خرد!
ب. فرشيدورد ــ اگر از حواشي بگذريم ــ دانشمند پركار و كارداني بود. دستور مفصل امروز كه شايد بتوان آن را حاصل عمر استاد محسوب كرد، اثري است كه پس از بررسي همه «دستورهاي» زبان فارسي و شناخت دقيق از دستورهاي فرانسه و انگليسي و عربي و با عنايت به زبانشناسي جديد، تأليف شده است. اين كتاب ماندگار فشردهاي است از يك عمر تحقيق فرشيدورد در دستور زبان فارسي. فرشيدورد خود معتقد بود كه اين كتاب واجد ويژگيها و فوايد زير است:
«1. طبق اصول زبانشناسي جديد است. 2. داراي مطالب تازه و اصطلاحات مناسب است 3. تعريفهاي آن نسبتاً كوتاه و جامع و مانعست. 4. مبتني بر روش علمي تحقيق است يعني روشي كه استاد محمد معين در ايران پايهگذار آن بوده است. 5. هدف از كار ما نوشتن دستوري مفصل است به نام دستور مادر. 6. رابطه دستور علمي و تعليمي بيان شده است. 7. از شيوههاي نادرست مانند سرهنويسي و تغيير غيرلازم اصطلاحات پرهيز گرديده است. 8. از اصطلاحات و شيوههاي پسنديده سنتي تا آنجا كه كهنه نگشته و غيرعلمي نبوده است استفاده شده است. 9. از بهترين مأخذهاي فارسي و فرنگي بهرهگيري گرديده است. 10. به زباني ساده بيان شده است. 11. دستورهاي ما براي فوائد عملي نوشته شده است و در خدمت املاء و درستنويسي و نقد ادبي و ترجمه و زبان معيار و لغتسازي و مسائل مفيد ديگر قرار گرفته است.» ( دستور مفصل امروز /56)
پس از دستور مفصل به نظر بنده لغتسازي وضع و ترجمه اصطلاحات علمي و فني عالمانهترين اثر فرشيدورد است. در اين كتاب فرشيدورد اوج حكمت و دانايي خود را در باب موضوع لغتسازي نشان ميدهد. مطالب مناقشهبرانگيز مقدمه نبايد ما را به اين توهم راهبر شود كه متن كتاب هم غيرعلمي و خطابي است.
ايراداتي كه فرشيدورد از جريانات انحرافي در حوزة لغتسازي ميگيرد وارد و پذيرفتني است و پيشنهاداتي كه ارائه ميكند راهگشاست. لبلباب اين كتاب مبتني بر اعتدال و عقلانيت در ساحت زبان است. انتقادات استاد از فرهنگستان به جا و مقبول است. عيب بزرگ اين كتاب «بيدروپيكري» آن است. كاش ويراستاري دقيق و «بيرحم» آن را ميخواند و از حشو و زوايد ميپيراست و اجازه نميداد كتاب به قول مرحوم فرشيدورد «دوقلو، سه قلو و چهارقلو» شود. گفتارهايي دربارة دستور زبان فارسي ، جمله و تحول آن در زبان فارسي و عربي در فارسي هم از كتابهاي ارجمند استاد محسوب ميشود.
كتاب نقش آفرينيهاي حافظ چنگي به دل نميزند و چيزي بر مؤلف و خواننده نميافزايد.
فرشيدورد شاعر هم بود و دفتر شعري هم ( صلاي عشق ) از او چاپ شده است. سرايندة شعر «اين خانه قشنگ است ولي خانة من نيست…» در اين عرصة سخت، توفيق خاصي كسب نكرده است.
ج. هر كس مرا ميشناسد ميداند كه در دورة دانشجويي طفلي گريزپا بودم و اساساً در كلاسها «غيبت» ميكردم و چه «صفر»ها كه به اين دليل نگرفتهام و چه دردسرها براي خود و استادان بزرگوارم نتراشيدهام؛
گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد با طينت اصلي چه كند بدگهر افتاد!
در دورة فوقليسانس 2 واحد دستور با دكتر فرشيدورد داشتم و آن بزرگوار بنده را «مجبور» كرده بود كه حتماً هر سهشنبه رأس ساعت 8 صبح در كلاس حاضر شوم و هشدار مؤكد داده بود كه اگر در كلاس شركت نكنم محال است نمرة قبولي به من بدهد و طبعاً تا نمرة قبولي از دكتر فرشيدورد نميگرفتم، نميتوانستم از پاياننامهام دفاع كنم.
اين مقدمه را عرض كردم كه بگويم 2 ترم در كلاسهاي مرحوم فرشيدورد حاضر شدم و آنچه خواهم نوشت، بر مبناي «مشاهده» است.
كلاسهاي دكتر فرشيدورد عليالاصول خشك بود و فضاي سنگيني داشت. استاد سروقت ميآمد و بر كرسي خود جلوس ميكرد و ميفرمود كه «تلخيصي» را كه از فلان فصل كتاب ارزشمند او دستور مفصل امروز تهيه كرده بوديم، از رو بخوانيم و او گاهي سؤالاتي از بچهها ميپرسيد. همة كلاس در اين خلاصه ميشد و ايشان صرفاً تلخيصي از كتاب خود را به ما ميآموخت. دانشجويان كمتر دل و دماغ داشتند كه سؤالي از او بپرسند و پرسشها اي بسا موجب «سوءتفاهم»هايي براي استاد ميشد. نوعي «بدبيني» عميق و «توهم توطئه» در فرشيدورد بود كه باعث ميشد با تحفّظ و ترس و لرز زياد (حداقل براي من) با او برخورد كني. بهخصوص اگر به هر دليلي غباري از دانشجو بر دل ميگرفت، ديگر حساب دانشجوي بدبخت با كرامالكاتبين بود. يكي از دوستان عزيز ــكه در دورهاي جزو دانشجويان محبوب استاد به شمار ميرفته ــ توصيه ميكرد كه اساساً در كلاس دكتر فرشيدورد بايد در گوشهاي دور از چشم استاد نشست و مطلقاً سكوت كرد ــ اگر خواهي سلامت بركناراست!
با اينكه من پيش از آنكه شاگرد ايشان بشوم، كوچكترين سابقة آشنايي با استاد نداشتم، نميدانم به چه دليل استاد از من خوشش نميآمد. حدس بليغ من اين است كه برخي رندان به گوش استاد رسانده بودند كه ميلادِ عظيميِ فلكزده به استاد شفيعي كدكني ارادت دارد و همين نكته كافي بود تا دانشجويي را براي هميشه ردّ باب كند. به هر روي تا آنجا كه من ميدانم، دكتر فرشيدورد مخالفت عجيبي با استاد شفيعي كدكني داشت و عجبا كه ما هميشه از استاد شفيعي سخناني دربارة ارزشمندي كارنامة علمي دكتر فرشيدورد شنيده بوديم. به خاطر دارم استاد شفيعي حتي مقالهاي به يادنامهاي كه براي بزرگداشت استاد فرشيدورد تدوين شده بود (و همينجا بگويم كه آن كتاب شايستة شأن شامخ علمي آن مرحوم نبود) تقديم كرده بود.
فرشيدورد در مقدمه كتاب لغتسازي هم بيدليل به استاد شفيعي تاخت و استاد رنجيد. به خاطر دارم كه در دفتر گروه دكتر شفيعي به استاد فرشيدورد گفت كه «آقاي دكتر من مطلب شما را دربارة خودم خواندم» و براي ثبت در تاريخ مينويسم كه استاد شفيعي بعداً در راهرو فرمود كه به دكتر فرشيدورد گفتم كه مقدمة كتابت را خواندم صرفاً براي اينكه خيالش راحت شود كه «تيرش به من خورده است». هيچ وقت آن روز را و صدا و چهرة استاد را فراموش نخواهم كرد.
فرشيدورد دشمني غريبي با شعر نو و شاعران نوپرداز داشت. بارها در كلاس اخوان و شعر «زمستان» او را مسخره كرده بود. با سهراب و فروغ و نيما و شاملو دشمن خوني بود. روزي در كلاس جسارت (لابل حماقت) خرج دادم و از اخوان دفاع كردم. واكنش تندي نشان داد. مطلقاً به شعر نو باور نداشت و هيچ زيبايياي را در آن به جا نميآورد. از همينجا ميتوان مقام او را به عنوان «منتقد ادبي» ارزيابي كرد. دكتر فرشيدورد در مقام منتقد شعر نو، معتدل و بيطرف نبود.
يكي ديگر از خصوصيات فرشيدورد دشمني و كينة شديد او با استاد خانلري بود. همة گناه خانلري اين بود كه دستور تازهاي نوشت و اين فن را ساده كرد و اصطلاحات نويني براي آن ساخت و كارش مورد توجه و پيروي «زبانشناسان» قرار گرفت. فرشيدورد هرگز اين نوآوري را بر «استاد وزير» نبخشود و در مقالات و كتابها و كلاسهايش همواره به انتقاد و تخطئه خانلري ميپرداخت. يك روز در كلاس شنيعترين توهينها را نثار خانلري كرد. وقتي با ادب و ملايمت خدمت او عرض كردم كه «خانلري يكي از بزرگترين اساتيد و ادبا و خدمتگزاران فرهنگ ايران است و “دستور” تنها يك جنبه از ابعاد كارنامه سترگ آن يگانه روزگاران را تشكيل ميدهد و اگر بر فرض انتقادات شما بر دستور خانلري وارد باشد، باز نبايد اين چنين به او حمله كنيد». فرمود (چيزي قريب به اين مضمون) كه «خيانت» خانلري به دستور فارسي از خدمات او بزرگتر است . ديگر استاد فرشيدورد هر قدر با نوپردازان و زبانشناسان و خانلري و امثالهم دشمن بود، از معين و دهخدا و ايرج و فروغي و بهار و فروزانفر و مينوي و.. ستايش ميكرد. من اعتقاد دارم كه بخشي از انتقادات استاد فرشيدورد به اشخاصي كه آنها را مورد انتقاد سخت و گزنده قرار داده است، قطعاً از روي مسائل «شخصي» و حب و بغضهاي فردي بوده است اما مقداري هم البته به غيرتي برميگشت كه به زبان فارسي داشت.
يكي از دغدغههاي جاودانه دكتر فرشيدورد كه روح ايشان را آزرده ميكرد و ميكند اين بود كه چرا مردم و از آن بدتر «فرهنگستان» «بـ» و «ـَست» و «مي و «ها» را سرهم نمينويسند. هميشه اين قصة پرغصه را ميگفت و مينوشت. لابد بسيار غصه ميخورد وقتي ميديد كه آن استاد بزرگوار جوانمرد، دكتر مصفاي عزيز، نه تنها «بـ» و «ـَست» و «مي و «ها» را سرهم نمينويسد بلكه اعتقاد دارد بايد فيالمثل «امروز» را «امروز» نوشت؛ اين غصه بزرگ استاد را دقمرگ كرد!
تا آنجا كه من فهميدم فرشيدورد خود را در زمينة مسائل اجتماعي و فلسفي «صاحب مكتب» ميدانست. به تصوف و عرفان مطلقاً اعتقاد نداشت. در مقدمه لغتسازي نوشته است كه تأليفاتي هم در زمينة مسائل اخلاقي و فلسفي و اجتماعي و عرفاني دارد. يكي دو بار كه صوفيه را مسخره ميكرد، ميگفت در «مكتب ما» مسائل اين گونه نيست و فلان طور است. وقتي فهميد يكي از شاگردان محبوبش پاياننامة دكتري خود را دربارة مسائل زهد و تصوف انتخاب كرده است، مهر از او بريد.
د. استاد فرشيدورد در مقدمة كتاب لغتسازي كه نفثةالمصور و شقشقيه ايشان محسوب ميشود، از چند هزار صفحه يادداشتهاي چاپ نشدة خود بارها سخن گفته است. شنيدهام كه ايشان كتابخانة مهمي كه جامع آثار اساسي مرتبط با دستور زبان است فراهم آورده بودند. خوبست كه دانشگاه تهران همت كند و ميراث معنوي استاد فرشيدورد را به دانشگاه انتقال دهد و به چاپ آثار منتشر نشدة ايشان اهتمام ورزد.
دكتر فرشيدورد به جهان ديگر رفت و بيگمان آنچه از او برجا ميماند و نامش را ماندگار ميكند، عشقي است كه به ايران داشت و خدمات ارجمندي است كه به زبان فارسي كرده است. خاك بر او خوش باد!
بخارا 74؛ بهمن و اسفند 1388