همایون ـ تک / ابراهیم گلستان
آقاى دهباشى گرامى
احتمال دارد كه شما نامههاى مرا نخوانده باشيد. من سه بار به سركار تأكيد كردهام كه برايم بنويسيد كه از نوشته چيزى برنميداريد و زمين نميگذاريد – يا برنمىدارند و بر زمين نميگذارند – تا من همه را برايتان بفرستم. شما هرگز اين كار را نكرديد. به هر حال به دنبال نامه امروزتان و بعد گفتگوى دراز تلفنى، كه خيلى هم گران و گرانتر از تلفن عادى تمام مىشود چون موبايل است، من 18 صفحه از نوشته را ميفرستم كه دستكم مطلبى كه شروع مىشود وسط كار نماند. نوشته در اول به خواهش شما شروع شد اما مىديدم حق همايون بيش از دو سه سطر و اعلان مجلس ترحيم است. همايون همانطور كه اول اين نوشته آوردهام منحصر به فرد بود و من غم از ميان رفتن او را دارم و از اينكه با نگاههاى تنگ و كور دشمنانش نگذاشتند مردم اين آدم استثنايى را بشناسند – بدتر، بد شناساندند.
ابراهیم گلستان ـ عکس از علی دهباشی
اين نوشته به درد شما نميخورد. ولى من يك ربع آن را فرستادم. تكههاى ميانى و آخرى آن را نميشود بى تكههاى اول درآورد. اما تكههاى اول را مىشود دستكم به صورت نگاهى به ايران و جامعهاى كه او در آن شروع كرد نگاه كرد. اگر خواستيد اينها را چاپ كنيد، حتماً متذكر شويد كه اين اولاً به اصرار شما چاپ ميشود ثانياً به اصرار اوضاع همهاش نيست. ثالثاً خود نويسنده در انتخاب اين دو سه تكه دست داشته است و از اينكه همهاش با هم چاپ نمىشود خوشش نمىآيد. به هر حال در اين تكهها كه تكه تكه نيستند و از اول تا همين جا كه فرستادم پشت هم مىآيند عقيده من راجع به همايون، راجع به راه افتادنش و راجع به محيطى كه در آن شروع كرد آمده است. فقط شما موكداً بنويسيد كه اين سه قسمت مقدمه بعدىهاست كه چاپ نشد. كتاب من كه زير چاپ نهايى رفته بود و تمام هم شده بود جلوش را گرفتم تا اين را به آن اضافه كنم. كه كردهام و تا پس از تعطيلات سال نو فرنگىها مىشود آن را داشت، برايتان ميفرستم، اينك چند صفحه اول نوشته من:
همايون – تك
به غير اين كه بگويم كه در روزگارش در سرزمين زادگاهش همايون صنعتى انسان منفردى بود از او وصفى فشردهتر، درستتر نميتوانم داد. در عرصهاى كه پيش روى من از پهنه و فضاى زندگانى ايران امروزهست او، بىگفتگو، تك بود. بهترين يا بالاترين نگفتم، كه چنين كسى هيچكس نبود. نه؛ تك. تك به معنى سنجيده، منحصر به فرد، تنها. همان كه گفتم؛ تك. اكنون تنش مرده است ولى وقتى كه بود، و هرچه بود و در هرچه بود، مطلقاً تك بود. در كار خود تك بود ولى كارش كارها بود.
همايون دقيق و تند بود، و قُد بود در اين دقيق بودن و تندى. ديد دقيق و تند داشتن تفاوت دارد با خود چنين بودن. ديد او دقيق و تند بود – اگرچه نه كامل يا دستكم جامع. كه هيچكس نمىرسد به كمالِ كاملِ جامع. چنين كمال هميشه در بَعد است، در آينده است، امروز تنها جلودار آرمانى در اكنون است. تمام پيشرفتهاى هستى از اين راه آمده است و مىآيد. هيچ چيز در اول با كمال نيامده است و نمىآيد. آن هم كه در همان اول به دنيا نگاه كرد و بنا به يك روايت مشكوك، در پنجهزار و هفتصد و هفتاد سال پيش گفت چه خوب دنيايىست هنوز وقت نكرده بود تجربهاى داشته باشد از دنيا؛ درست نفهميده بود. هيچ چيز با كمال نمىآيد. بايد به آن رسيد و رساندش، آوردش. و اين كار صبر و انضباط مىخواهد.
همايون صبر و انضباط خود را داشت.
به برداشت من، ديدى كه ديدم در آغاز آشنايىمان داشت با گذشت روزگار و هرچه بر او مىگذشت برّاتر، كارآتر، دقيقتر شد؛ تابيد و بافت با تجربهها و تعقل و تصميم. با اراده آرام، با تحمل پىگير، با پشتكارِ صبورِ ساكتِ پيوسته آماده، سنجيده، حسابكننده براى سنجيدن، با كنجكاوىِ مستمرِ جدا از هوس، خيره به بَعد و دور، بىغافل ماندن از نزديك و از آنچه هست، نماننده پشت سدّ رسم و عادت عمومى رايج، پيشرونده به سوى ديدنى ديگر براى ديدن احتمالى ديگر – ديدنى روشن كه روشنكنندهتر باشد، براى ساختن تازه و ايجاد و پرورش فرصتى كه سودِ سودساز تازه داشته باشد. و سود نه سود جيب و كيسه شخصى، كه اين مطرح نبود برايش. سودى در حدّ كلى وسيع براى گسترش نفع كار و فهم عمومى، كه سود فراگيرِ ماندگار از اين گسترشهاست كه مىآيد. از خسّت و از تنگ چشمى نمىآيد.
و از مشخصات زمانهاش اين هم بود كه هر يك از اين مشخصات او بس بود براى برانگيختن حِقد و درد و بدزبانىِ بيمارِ در ديگرانِ گير كرده در گوشههاى تنگ حقارت. و او ناظرِ ساكتِ تمام اين گونه گونه كوچكىهاى چرك عفونى – و، در برابر، به كار خود مشغول. حُسنش، تضمين قدر و قدرتش، همين به كار خود مشغول بودن بود.
من اين مشخصههايش را در ابتداى آشنايىمان از او نديده بودم چون نگاه پرده پسزن پيداكنندهاى به سوى او نداشتم، يا شايد اصلاً نداشتم. و اين هم بود كه فرصتى هم، هنوز، زمان به من نداده بود كه چيزى از خودش بشنوم يا ببينم كه انگيزهاى باشد براى كوششى به بهتر شناختن. از آن بدتر، در محيط ما به حسب رسم و سنت، ما بد در معرض آسيب پذيرفتن از شنيدهها از آشنايان شرزبان خود هستيم و بوديم، كه از خودمان بيشتر گرفتار ديد تنگ و فكر نارساى نارس و رأى سخيف و ذهن معوج و برداشتهاى خام و تجربه بيگانهشان بودند – تمام محصول فقر فكرىِ درماندهِ همان محيطِ دربستهِ محروم، محصولِ ناگزيرِ نافهمى و ناتوانىِ نابكارِ نونديده و از نو هراسندهِ مسلطى كه آغشته بود، پُر، به جهل تنبل واپس رونده و حسها و هوسهاى موذىِ حريصِ سردرگم.
***
برخورد اولم به همايون در دفتر روزنامه رهبر بود كه من در آن كار ميكردم. در اين روزنامه، كه ارگان حزب توده بود، تدوين و نوشتن گزارش و تفسيرهاى سياسى خارجى به عهده من بود اما به اين كه دلبستگى به سينما دارم هم ميشناختندم، كه از زمان فيلمهاى بىصدا و شش هفت ساله بودنم هر هفته بيشتر از يك بار فيلم ديده بودم و مىديدم. همايون نقدى درباره فيلمى نوشته بود و آورده بود براى چاپ در روزنامه. يادم نيست چه فيلمى، يا چه چيز در آن نوشته بود، اما همين كه از فيلم و از سينما نوشته بود جالب بود برايم. و جالب شد كه از شباهت اسميش كه پرسيدم از پاسخش فهميدم كه او فرزند آن كسىست كه داستان «رستم در قرن بيست و دوم» را نوشته است. من اين داستان را بيشتر از يك بار خوانده بودم و از همان اول به فكرم افتاده بود كه آيندهبينى خياليش شباهتى دارد به داستان فيلم صامت «متروپوليس» كه همان وقتها پيش، در 12 – 1311، در شيراز ديده بودم، و بعد، چهل پنجاه سالى پيشتر از امروز، ميديدم كه جا براى حرفهاى بيشترى، اساسىترى، دارد و عجب امكان مىدهد براى ساختن يك فيلم منفجركننده و نقاد اجتماعىِ «ملى» در ايران، از آن روز تا امروز. آن روز به همايون سفارش كردم كه باز بنويسد، ولى نوشتنش دوام نياورد. گفتند ننويسد. گفتند اصلاً او عضو حزب نيست كه در روزنامه ارگان حزب مقاله بنويسد. بعدها دانستم كه اگر عضو هم مىبود عضو بسيار پنهانى بود، و اين كه ديگر ننويسد هم بايد به خاطر پنهان بودنش باشد. پنهان بودن عضويتش هم به خاطر ربطش بود به كوشاترين و چند جنبهدارترين فرد حزب كه مغز واحد تمام كارهاى سرّى حزبى بود. همايون، چنان كه بعد دانستم، پيك پنهانى كامبخش بود براى بردن و آوردن نامه و پيغامهاى مهم مخفى او به طرفهاى با اهميت و مؤثر سرى كه داشت در اصفهان و يزد و و كرمان و فارس – و از همه حساستر – فارس.
كامبخش فرد سادهاى نبود. تمام كارهاى حزب كه ربط داشت به ايلها و عشاير، تمام كارهاى برگزينى و پروردن و سازماندهىهاى نظامى كه، واضح است، سرّى بود به طور انحصار در اختيار و اداره او بود كه از آنها، تنها، هر چه را خود صلاح ميدانست به هيأت عالى حزبى خبر مىداد. كامبخش پاسخگوى جدّى و فعال منحصر به يك هيأت و مقام حزب تودهاى نبود؛ ربط اساسى و جهت اصلى كارش از نوع ديگر بود. همايون دستيار دستچينشدهاى بود در گوشه تاريكى از صحن ناشناس كارهاى كامبخش. و اين هم به روحيهاش مىخورد هم كمك به رشد خاص روحيهاش مىكرد، كه گويا كرد.
اين را هم بگويم كه من تا سالها بعد هرگز كلمهاى از همايون نشنيدم كه اشارهاى باشد از گرفتن نفوذ عقيدتى از كامبخش يا برداشتن اساسى و مبسوط از به ذهن سپردنىهاى ماركسيستى، خواه از كامبخش خواه از هر كس يا كتاب. هيچ نميدانم هم كه چنين انديشهها را داشت يا نداشت. اساساً هرگز از او نپرسيدم چون هم كنجكاوى از سر هوس، كه پرت بود و به هيچ درد نمىخورد، نداشتم، و هم يقين داشتم كه در دادن جواب به يك چنين سؤال يا به هر پرسشى كه به هر علتى نخواهد يا نبايد كه بخواهد، بسيار استوار و مصمم سكوت خواهد كرد، و در سكوت خواهد ماند. اين عزم و اين حالت كه در طبيعت او بود خوب توازى گرفته بود و جوش خورده بود با تصميم تربيت ديده. مىشود سؤال اين باشد كه چنين تربيت كى از كجا به او رسيده بود.
خودِ شناختن كامبخش از نزديك، ديدنِ عادتش به انضباط و به دقت و پىگيريش به كار و در كار، خودآورنده ديدى بود كه دور مىراند و از اعتبار مىانداخت آن سادهلوحىِ سبكسرانهِ عجولِ شخصىِ هم در سالهاى خامِ ابتداى جوانى را و هم عادى و متداول در آن محيط و در آن روزگار، در هر سنى كه هر كس داشت. او را شناختن، خودش آورنده و به بار رسانندهِ حسّ لزوم شكيبائى و تفكر بود. لازم نبود رفتن پا به پاى آن نمونه و سرمش، و تقليد يا تكرار تعبّدى از جنس و شكل يا سمت فكر صاحب الگو. الگوى كار بود كه مطرح بود نه لزوماً جهت يا جنس يا نقش روى آن الگو. انضباط در ترسيم، در رسم و در كشيدن، نه در كشيدن و ترسيم شاخ و برگ، همان شاخ و برگ. در جوار كامبخش و در حضور احتياط و تيزبينىهاش، شاهد سفارش و در معرض روشهاى كار او بودن، بودن در زنجيره تسلسل كوششها و برخوردهاى مشخصاً بيرون از روندهاى معمولى البته نمىگذاشت، نمىشد، كه اگر كسى باشى بىدشت بمانى، قِصِر در روى. همايون قِصِر در نرفته بود.
به روحيه و رفتار كامبخش نمىآمد كه ذرهاى از قصد اصلى و از فكر اصلى خود را به كسى بازگو كند. از زور كارهاى فراوان كه داشت فرصتى نداشت كه بنشيند و وقتش را به صرف حرف و به تبليغ ديگران برساند. از آن طرف به روحيه و رفتار همايون هم نمىآمد كه، دستكم در آن زمان، از آنچه دانسته بود يا حدس ميزدهست بگذرد و بهره نگيرد، يا چيزى به كسى بازگو كند. اهل فخرفروشى و خودنمايى و جلوه دادن بستگىها به ديگران نبود، اصلاً. آن چه من اينجا بيان مىكنم صرفاً نتيجهگيرىهايى است كه از راه آشنايى آرام و ارجشناسىِ حرمت گذارندهام به ارزشهاى برجسته مىآيد، در هر كس، كه در من از آنچه از او ديدهام فراهم آمدهست. كه مىتوانم – گيرم به حدس – بگويم كه از خويشتندارى و رفتار كامبخش او در اين ميانه براى خود نگهدارى و رفتار خود برداشتهايى كرد. شايد هم گاهى ندانسته، اما هميشه از توجه دقيق، رغبت به آن گرفت. و حتماً هم چيزهايى، خاصه در جهت جنس و مقصد مخصوص كار، ديده بود كه به تشخيص و ذوق خود كنارشان گذاشت يا اصلاً ورشان نداشت و بازگو نكرد. ولى در كارِ او اصل كار الگوى كار بود كه به دقت گرفت و به دقت به رشد رساندش. آموزشى تمام بود، در سكوت، با حسّ، به زيركى، به جويندگى و با احتياط هرچه بيشتر، به ابتكار شخصى و در غربال آزادى.
همايون، با هوش و با توجهى متمركز، خود را به دست خود ميساخت. همچنان كه زود، در آغاز دوره بلوغ، با هُلى كه پدر داده بود بهش افتاده بود روى راهِ مستقلْ زندگى كردن. و علىرغم بىنيازى و رفاه، و با چشمپوشى از ربطهاى خانوادگى و آشنائى نزديك و قديمى خانوادهاش به كسانى كه نام و نفوذشان مهم و فراوان بود، رفته بود تا شاگردى دكان و حجره تاجر و، در بازار، دلالى. دنيا را معلم خود كرده بود و ياد مىگرفت كه روى پاى خويش بايد بود، با پاى خويش بايد رفت. و مىرفت و رفت تا رسيده بود به كامبخش، به اين سرمشق، به اين الگو. الگو، شايد، خبر نداشت كه سرمشق بودنش، خواسته نخواسته، تا چه اندازه اثر دارد در كار زندگانى و آينده آن كس كه امروز نامه و پيغام مىبرد برايش – در واقع مشق مىكند پيشش – و در گرفت و داد دادگرانى كه درگير است دارد قوام مىگيرد. آن سرمشق و آن الگو، كه جزئيات راستى و انحنا و نقطهگذارىهاش موضوع توجه و تمركز نگاه اين قدرتِ در حال رشد بود، از اين جريان و ربط تنها، يا شايد بيشتر، نتيجه مطلوب مأموريت، و قصد و كار خود را در نظر مىداشت، و از انتخابى كه در آغاز كرده بود راضى بود و آن را ثمر رسان مىديد، اما چيزهاى ديگر از گوشههاى ديگر آن صحنهِ پهناورِ پر از دسيسهِ آن سالها را نيز مىديد و مىدانست. و چنين بود كه كامبخش ديد، يا برايش ديدند كه ديگر نبايد در آن ميانه بماند. رفت. غيبش زد.
اگر اين ناگهان غيبت براى همايون بىاطلاع پيش اتفاق افتاده باشد و شگفتى و بُهتى برايش آورده باشد من خبر ندارم. در آن زير و رو شدنها و حادثات حول و حوش انتهاى كار پيشهورى در آن ماه آخر پائيز سال 1325 من ديگر درست به ياد ندارم كه ديده باشمش، تا چند مدتى بعد از آن زمان.
اما در آن زمان اگر فقط يك تن ايرانى بود كه به وجه قاطع مىدانست كه كار و دستگاه پيشهورى به انقلاب در ايران، يا حتى به جدا شدن آذربايجان از ايران، منجر نخواهد شد، يا منجر نمىتواند شد، يا منجر نبايد شود، حتى اگر پيشهورى مىخواست، كه نمىخواست، حتى اگر باقراوف رئيس جمهور آذربايجان شوروى مىخواست، كه گويا اين يكى مىخواست، آن يك تن شاهزاده عبدالصمد كامبخش بود كه مىدانست فرمانده بزرگ، استالين نمىخواهد و گفته است نبايد خواست. همين هم بود كه مدت كوتاهى مانده به بيست و يكم آذر 1325، كامبخش پى گم شد.
از اين به حاشيه رفتن به كامبخش قصدم رسيدن به متن اساسىِ پرورشِ حسّى و رفتار همايون است. گفتن از اهميت و تأثير كامبخش بر ديگران، بى دادن حدّاقلى از نشانه و ابعاد شخصيت سنگين كامبخش ناكامل و بىدليل مىماند. او مردى بود كه كل وجود پر از جوشش و كوشندگيش را سپرده بود به انديشه و نقشه و آرمان و آرزوهاى ماركسيستى – لنينيستى در گونه تعبير و زير قدرت اجرايى استالينيستى، كه پيروز بود در آن روز. او در جوانيش در دهه اول قدرت رضاشاهى رفته بود به شوروى به كارآموزى مهندسى در هوانوردى، و با تمام شاهزاده بودن قاجارى و دارايى و زميندارى عدلالممالكى كه از ارث برده بود، دربست خود را داده بود به دستگاه فكرى فعالى كه خدمتش را منطقاً پذيرفته بود. و در اين خدمت چه با استقامت و ايثار و اعتقاد تلاشها داشت. عجب تلاشها داشت! تا اين كه گير افتاد. در زندان، آنها كه در گروه ارانى به اسم «پنجاه و سه نفر» گرفتار آمده بودند، تقصير «لو» رفتنشان را به گردن او مىانداختند. اما بسا كه او خدمتى صادقانه كرده بود در اجراى دستور «مرامى» و وظيفه محول مخصوص براى پيشگيرى از رشد و گسترده گشتن احتمالىِ نفوذ احتمالىِ دستهبندىهاى ضد ستالينى. دستور و مأموريتى كه نظيرش در سراسر دنيا به كارگزاران خاص محلى محول بود. در ايران چنين دستور به مقصد چپهاى تازهپايى بود كه بيشترشان در دوره اقامت تحصيلىشان در اروپاى باخترى، خاصه در آلمانِ دوره جمهورى «ويمار» ميل و بستگى گرفته بودند به انديشههاى ماركسيستى در آن زمان و آن مكان، كه هم از لحاظ سازمانى و هم تعبير دور بود از يك دستى ناچار ستالينيستى كه در خود شوروى هم هنوز نرسيده بود به يكصدايى و يكسانى. اين به تله افتادن گروه ارانى در بحبوحه تمام توطئهها و تصفيههاى سياسىاى اتفاق افتاد كه مقدمه دادرسىهاى معروف مسكو بود، و ضد هر گروه و هر كس بود كه ظن انحراف از تعبيرهاى ستالينىِ ماركسيسمِ لنينى ازش مىرفت. دستگاه آن مردِ سختِ مصمم هميشه اقدام كرده بود و مىكرد تا هر جور احتمال و امكان و حتى حدس مخالفت يا ناجورى با قدرت و سلطه مطلق سياست و رفتار و فكر خود را از ميانه بردارد.و اينها، تمام، به قصد ساختن مركزيتى كه بعد ثابت شد كه اگر هم نگهدارنده بنا تواند بود از هم پاشندهاش نيز خواهد بود. چون انفرادى است و عام نيست.
در زندان ميان گروه ارانى، اول شهرت پيچيده بود كه اين خود دكتر ارانى است كه در بازجويى «لو» شان داده است. در نتيجه زندانيان «تمام» از ارانى كناره گرفتند، تنهايش گذاشتند با غيظ و به تحقير تا وقتى كه نوبت رسيدگى به پروندهخوانى پيش از آغاز دادرسىها رسيد. آن گاه زندانيان ديدند كه فاش كردنها كار ارانى نبوده است، و فاشكننده، فقط، كامبخش بوده است.
از آن به بعد در زندان همه از كامبخش دورى گرفتند، تنهايش گذاشتند. تنها كسى كه به دلدارى و حمايت و همصحبتى به سويش رفت و رهايش نكرد – دكتر ارانى بود. جوانمرد روشنى كه هم آگاه بود از عمق و ضعفهاى انسانى، و هم معتقد به قدرت و لزوم دستورهاى انقلابى و نياز ناگزير به آنها را پذيرفتن، بدانها عمل كردن، به همدردى و گذشتِ نجيبانه هم از سر جوانمردى هم به اقتضاى مصلحتِ كار. در يك كلام، حاجت به كوشندگى به حد نهائى در راه خير. و دشوارى در همين شناخت خير است. و خير نه يعنى آنچه بپندارى يا گفتهاند بپندار، بلكه با جستجوى حدّ و هويت و محل آن به ميزان عقل، به تحليل و به سنجش عينى. كامبخش از كارى كه كرده بود توضيحى به هيچكس نداد، سرّ را به هيچكس نگفت. ساكت ماند.
قضاوت اخلاقى كارى كه كرده بود بستگى دارد به سمت و هويتِ قانون و قاعدههايى كه براى داورى داريم. هميشه در هر چيز در هر كجا همين جور است. در توجيه كردنِ كارى به زيان يا به سود هممسلك، همبند بودن و حتى هممسلكى شرط اصلى نيست. اگر به خاطر يك مسلك است كه هممسلكى دارى يا كه در بندى، همبند و هممسلك در حد اول توجه نبايد قرار بگيرد؛ صلاحِ مسلك بود كه مطرح بود. آن هم در كدام وضع و شرط و چه تاريخ و در كجا، چه جور اقتضا. صلاح يا گناه روى اين نقطه است كه برگزيده مىگردد. كامبخش انگى را كه رويش گذاشته بودند بر خود گرفت و با داغ دوگانهاى كه خورده بود با خود از زندان به بيرون برد. و اگر شكنجه و دردى از آن گرفته بود آن را تبديل كرد به سوخت بهترِ موتورِ كوشش فكرى، عقيدتى، سازمانىِ ساكت. و در اين كوشش هم از همه همقطارهايش كه در واقع همسان او نمىشدند سرتر بود. در واقع اگر انگى بود بر آنها بود، كه سرسرى، و سطحى و در حد سود روز ديده بودند و داورى كردند. اما ياد روزهاى زندان و داغ رفتار و حرفهاى نادرست اطرافيان از او نرفت ولى كارى به ضدشان نكرد و نميكرد. حاجت نبود به كارى به ضدشان كردن. آن كارشان معيار حيثيت آنها بود، و چنين هم ماند. همين هم بود كه بر سكوت او در كارهائى كه داشت و انجامشان مىداد حاكم بود. همين هم بود كه در كارهاى پنهانى كه داشت هيچ يك از آن همبندان خود را نمىآورد. دستيارانش را به دقت سوا كرده بود، نه از آنها بلكه از بيرون زندانيان، از آنهائى كه هوش و دقتشان را و سابقههاشان را يا به تجربه و آشنائىِ پيشينه مىشناخت يا به آزمايش و حسابِ تازه تشخيص داده بود و مىدانست. از آنها همايون يكى.
كامبخش چه جور به همايون رسيده بود را نمىدانم. حتماً از اول دانسته بود كه او فرزند كيست. حتماً مىدانست پدرش با كدام دسته از «رجال» قديمى معاشرت دارد، با كدامشان دمخور است و بوده است. بايد هم دانسته باشد كه خويشان مادريش كيانند و در ذهن مردمان چه عزتى دارند؛ كه با كدام كسانِ بانفوذ نزديكاند و وابسته، چگونه اين مشخصات مىتواند براى پردهپوشى كارى كه قصد دارد همايون را بر آن بگمارد به درد بخور باشد زيرا كه با چنين مزيت و نسبتها، آسان نباشد ظن بردن به اين كه او ربطى به «توده» داشته باشد، شايد شايد هم تصور يا طمعِ نوعى ربط جستن يا امكان نهائى و آينده نوعى ربط يافتن از طريق همايون به آن دسته از مردمانِ معنون و صاحب نفوذ يكى از انگيزههاى كامبخش بوده باشد براى به كار گرفتنِ اين جوانِ جوشنده و آماده به تن دادن به دشوارىهاى رفت و آمدها. اينها «تمام» با شايد؛ شايد.
همايون چه جور به كامبخش رسيده بود را هم نمىدانم. چگونه ربط پيدا كرده بود و چنين كار را پذيرفته بود را مىشود رساند و ربط داد به كنجكاوىِ جوانى و جوياى حادثهها بودن، خود را ميان رفت و آمد و برخورد با كسان خاص يافتن و لذت هيجان از آن بردن، شايد. اين چيزى بود كه در آن زمان پايه و مايه رو آوردن وسيع به سوى حزب توده بود. از اين جور كنجكاوى هميشه هر كجا بسيار. ديدنِ نيازِ حسى يا سنتى، و همچنين منطقى، براى همراه شدن به حركتى اجتماعى، اول از اين حسِّ تازه بيدارِ حادثهخواهى و با دستهاى بودن بود، كه مىآمد. هميشه هر كجا هم همين جور است. گاهى همين مىشود مقدمه براى مشاركت بعدى و ديگر، يا براى چشم باز كردن، درستتر ديدن يا جور ديگرى ديدن خودِ آدم. محرك ساده در ابتدا اين است، نه درك دقيق و شناسايى درست يا نادرست و كجترِ وضع و ريشه شكلهاى اجتماعى زندگانى مردم. قصد و خيالهاى ديگرى هم اگر در اين ميانه پيش هر كدام از اين دو بود من، باز، نمىدانم، اگر هم پا مىداد از هر كدام بپرسى هيچ كدام پاسخى حتماً نمىدادند. پا هم نداد. به هر صورت همايون در كار كامبخش بود.
همايون با كار در جوار كامبخش، زير نگاهِ كامبخش، با نگاه به كامبخش، و با قدرت گزينندگى نه با قبولِ كور، از هر چه مىديد يا مىشنيد يا مىخواند نيروىِ نوينِ فراتر روندهاى فراهم مىآورد كه افزود و مىافزود و آنچه، شايد، از ديد زيرك و كوشا و انديشندهاش رسيده بود بهش – به ارث شايد، از تربيت حتماً. او در توضيح علت و توجيه كوشندگىهاى موفق و محتاط خود مىگفت «من بچه تاجرم» و گرچه بچه را به معنى و به صورت كوچك شمردنِ خود بود كه مىگفت، تواضع، اما اگر قرار بود قصدش اشارهاى صريح و راست باشد به سابقهِ نسلىِ فكرش، بايستى هويت آن «خود» را، كه همايونِ اكنون بود، درستتر نشان مىداد. و آن تركيبى بود از تصادف، و مهمتر، از انتخابِ ارادىِ سنجنده، تصادفى را كه پيش بيايد اگر نفهمى و درست نشناسى و اگر از آن به سنجيدن انتخاب نكردى ولى، پَسى، به پيش رفتن كارت و با آن به پيش بردن زندگانى اطرافت، كه شرط پيشرفت بيشترِ خودت هم هست، كمك ندادهاى، بيهودهاى، پَرتى. همايون آن را كه داشت در واقع نداده بودند بهش، گرفته بود ازشان. خودش آن را كشيده بود و درآورده بود از كسانى – و همچنين از نوشتهها و به چاپ رسيدههايى از شنيدهها و ديدههايى و از جستجوكردههايى – كه لزوماً قصد يا پيشبينى رساندن آن را بهش نداشته بودهاند. و خودش قسمتى را به خواست و با اراده بيش و كم مخيّر و آزاد، مصّر، ازشان گير آورده بود. در اين معامله دلاّل و خريدار، هر دو، خودش بودند. «فرزند خصال خويشتن» بود. با سعى و صبر و هوش. خصالش را خودش پرورش داده بود، و مىداد؛ داد، با سعى و صبر و هوش.
اين در حدّ پرورش حسّى و گرفتن الگو. شايد همين اندازه هم حدّ قصد و خواستش بود، نه بيشتر. توجهش به الگو بود نه تا قصد يا معنا و مايه كوششى كه الگو داشت. در هر حال بيش از اين هم چيزى گيرش نيامد اگر كامبخش نمىخواست؛ كه مىشود حدس هم زد كه نمىخواست. مىشود گفت كه كامبخش قصد تعليم و استادى او را نداشت. وقتش را نداشت. به سبك فكرش هم نمىآمد. حتماً حرمت به هنرش و چابكى فكر او مىداشت اما حاجت نداشت – و حكم احتياط هم بود كه بيشتر از كارى كه از او مىگرفت چيزى در آن فرصتِ تنگ و تندِ زمانه پر زير و رو رفتنها و نامعلومىها توقعش باشد. و ناگهان – كه چندان هم ناگهان نبود – دوران ديدهاى پر اميد و انتظار و دلهره، تمام خام، كه پيچيده و پوشيده بود در يك يقين كامل، و كاملاً سطحى، به سر رسيد. هم بيم و هم چشمداشتهاى منگِ مستانهِ همگانى به دگرگونه گشتنِ فورى و جابهجا در كل دستگاه زندگانى كشور، كه حاصل هايهوىهاى روز بود و، همچنين، از يك يقين تنگبينانهِ سهلانگار مىآمد، به يكباره ور پريد تا جا را دهد به ادعا و ظلم و ظلمت نوميدىِ از نوع ديگرى، قديمىترى. ناگهان خبر رسيد كه انقلاب اصلاً نه، تغيير رو به پيش اصلاً نه، نظام «دموكرات» آذربايجان هم اصلاً يُخ.
21 آذر بود.
آنچه در آن ماه آخر پائيز اتفاق افتاده بود ناگهانى، و تا اندازهاى زياد، دور بود از احتمال و از تصور عمومىِ رايج. ولى مىشد مطمئن باشى كه، در حد اين روايت ما، كامبخش از پيش مىدانسته است چه پيش مىآيد – اگرچه شايد نه اين همه پاشيده از هم و از هم گسسته كه انگار بىنظم و بى نقشه و «هولكى» بوده است. بىنظمى و بىنقشه بودن به دستگاه شوروى نمىآمد. اين دور بود از توقعى كه ازش مىرفت هر چند از آنچه بعدها ديديم، ديديم كه چندان هم چنان نبوده است. ديديم كه ريشه توقع ما در همان همسايگى ما بود؛ كه از آن نبود اگر، پيوند از آن گرفته بود، انگار. يا باد بذرش را از زراعت همسايه برگرفته بود و آورده بود و پاشانده بود روى كشتزار ما تا لقاح نه چندان مباركى در بىحواسى ما در گرفته بود و دانه بسته بود. دستگاه شوروى از دهان دبير سياسى سفارت تهرانشان، علىاوف، در يك ملاقات فراخوانده به دكتر كشاورز گفته بود حزب توده از اين فكرها بيايد بيرون كه جنبش آذربايجان مقدمه انقلاب يا به روى كار آوردن تودهاى باشد. گفته بود درست ملتفت باشيد كه مقصود از اقدام پيشهورى جدا شدن خودشان و آن قسمت از ايران نيست. گفته بود غرض تنها ايجاد يك وزنه تعادل آورنده است در داخل ايران كه ضامن جلوگيرى از ايران بر ضد شوروى شدن باشد با حفظ كليّت همين ايران. و گفته بود اين عين عقيده و دستور شخصى ستالين است. اين را هم نيفزوده بود كه «فعلاً همين، تا بعد.» دستورها را موقتى نميدهند، نبايد داد. آن را كه گفته بود، گفته بود. كشاكش و الاّ كلنگهاى سياسى در دروغ گفتن و در فريب دادن دوست و دشمن نمىشناسد. گمان هم نمىرود كه هشدار علىاوف به كشاورز از دروغ بود يا به قصد دادن فريب. كشورى، يا بهتر است بگوئيم دولتى، حكومتى، قدرتى كه در همين جنگ جهانى دوم، كه فقط همين يكسال و نيم پيشش بود كه به ظاهر به پايان رسيده بود بيست و دو ميليون نفر كشته داده بود؛ يك برابر و نيم كل جمعيت آن روز در سراسر ايران، و سرتاسرِ صحن صنعت و دارائيش، توانائيش پاشيده بود از هم، و بر فراز تمام اين مصيبت و ويرانى و حاجت به حفظ حيات و خود نگهدارى، سلاح تازه اتمى را هم نداشت ولى ترس از آن را به حدّ نهايت داشت، آيا مىشد به شادىِ دلِ چپهاى خامِ بىتجربه، و بى بسيارى چيزهاى اساسى ديگر، به قمار احمقانه تازهاى دست زند – آن هم در آذربايجان؟ آن اندرز يا امر علىاف اگر براى خيرخواهى بود براى اين چنين خيرخواهى بود. بهشان گفته «شلوغ ديگر بس!» و لب و لوچهها وارفت.
اميدهاى به دلهره آميخته كه در طى همين پنج سال پيش، پس از خروج يا اخراج رضاشاه پاگرفته بود ناگهان وارفت و از هم گسست، ريخت. عموم به بهت افتادند. اگرچه شدت بُهت و بيم و واكنشها كه فراوان بود از هم تفاوت داشت. يك جورِ آن خوشحالى از نوع ملّى بود، از چيزى كه اسمش را «نجات آذربايجان» گذاشتند. حالتهاى ديگرى هم بود از عزا گرفته تا اندوه، و دلى گرفتگيهاى، بگيريم، «مرامىِ» بىنامى كه معنىاش در حدود «اين كه نشد، بابا، اِه اِ» بود يا «بد ولمان كردند.»
غافلگير شدن ترسى بود – يكسر.
غافلگير شدنِ خود من از شكل و سرعت اين رويداد بود نه از روىدادنش، كه اگر مغتنم نبود كه پيش بيايد منتظر بودى كه پيش بيايد. منتظر بودى از همان روز كه دكتر كشاورز راه به راه از گفتگو با علىاف مىرسيد و شرحى از آن ديدار داد و پيش خودم ديدم كه غرض از اين ابلاغ توصيهاى بوده است در حدّ امر، نه يك گفتگو ميان مساوىها، و از همان زمان دريافته بودم كه آنچه در آذربايجان گذشته است و مىگذرد به آن نقطه و نتيجه نخواهد رسيد كه اميد، شايد، ولى حتماً تصورِ تمام جنبش چپ در ايران بود. من پيش خود شاد شدم از اين پا روى ترمز گذاشتن و اخطارِ بالادست. براى دركِ چنين حس من آمادگى داشتم، كه حاصل ماهها كار و كوششم در مازندران ميان وسيعترين تجمع كارگرى در شمال ايران بود، كه هرچه در پائين پر از صفا و صداقت بود و سادگىهاى خواهش مظلوم و توقع احقاق حق و عدالت داشتن دستگاه مسلط بر آن فعّال بود در فساد، دست اندركار تجاوز، كور پيش هر حاجت اجتماعى امروز؛ و كور، همچنين از زور حرص بىافسار براى قاپيدنِ پرتترين قاذورات. انگار كشورگشايان مستعمراتى جبّار، بىمهار، كه مردم محل غلامشان باشند، تضمن و ابزار اين قلدرى شكل بيانى و شعارى انديشههايى بود كه بر پايه يك جور دستورهاى رسيده از فراز سر آدمى نبود، بلكه از هوش و از دقت گرهگشاى فكر خود آدم بود كه مىآمد. و اكنون اينجا و در اين مورد رفته بود به سرقت و قاپيدن، براى سرقت و قاپيدن. تجسم خلاصه زشتش را در زنى چكمهپوش ديده بودى كه بىآنكه روس باشد در لباس سربازان روس، با تازيانهاى در دست، روز در خيابان شهر مىگذشت و امر مىداد و رفتار سياسى و سياست حسّاس را به تخطئهِ مست خود زير و رو مىكرد در حالى كه جفتش، كه مَرد بوده پيشترها، اكنون سخت اسير اعتياد به افيون، به اسم رهبرى مىكرد و، در رسم، طراحى و تأييد آنچه كه رفتار فاسد و خونين و موذى بود.[1]
و تو در سادگى هرگز نمىخواستى فساد، و از آن جمله جهل، به صورت صلاح روى كار بيايد. هرگز نميخواستى فساد رخت و جِلد از صلاح بدزدد و بر خود به جلوه بپوشاند، و به ضرب زور خود را نماينده كوشاى نيكى و درستكارى بنماياند.
و از اين بود كه هشدار، يا امر، به دكتر كشاورز را نشانه و فرصتى مغتنم ديدى كه آن شتاب فزاينده در شيب غفلت و هيجانِ بىجا در اين جا را به كندى پسنديدهاى كشاندهاند، و پنداشته بودى كه در آن جا كه مغز و مركز دگرگونه گرديدنهاى دنيائىِ دلخواه به سوى نيكى و درستىاش مىشناختى و خود پس از تلاش و تقلاى سخت گمان و اميد داشتى كه دارد ميرسد به آستانه صفاى نهانى، و آنجا روند كار جز در تضمين و تأمين نجات انسان نيست، و هيچ شنيدهها و شايعههاى شرور را نمىپذيرفتى كه آن خود منشاء و مقام و منزلشان در همين مدار و سير مىچرخيد با از همين سنخ چكمه به پائى و تازيانه در دستى. من در ايران سال 1325 بودم.
در ايران سال 1320 كه نيروهاى بيگانه از مرزها گذشتند در خاك كشورى جلو رفتند كه در گذار بيست سال تقلا زير سلطه يكسويه نظام حكومت رسيده بود به ترتيب تازهاى كه همچنان هنوز در حال گسترش و جاگرفتن بود، و شاهش تشخص تغيير و نقطه نگاه و شمايل هويت مردم، كه ناگهان از اعتبار افتاد، اصلاً از شاهى افتاد، اصلاً از كشور بيرونش فرستادند. از اين همه صدمه بىپيشينهاى رسيد به آنچه كه اسمش «غرور ملى» بود و طى آن بيست سال رضاشاهى هم به ميل و هم به جبر رشد كرده بود هم از روى نقشه و حساب و طراحى، هم ناچار و خود به خود از روى ريشه در شنيدههاى تاريخى، هم به تقليد از آنچه در آن روز در دنيا مىگذشت، هم به تصميمهاى سازمان گرفته در داخل، و هم از نياز و كششهاى روحى مغفولِ منفرد در فرد. از اشغال ناگهانى كشور نظام پيش، هر چه بود درهم ريخت، و مدتى وقت مىبرد تا مردمِ غافلگير شده به حالت غافلگير شدهشان آشنا شوند و گرداگردشان را در بُعدهاش ببينند تا به فكر چگونه رفتن در راه تازهاى از ميان شرطها و احوال تازه بيفتند تا، شايد، آن را درست بيابند. در يك چنين خلاءِ خوى و رسم روى پاى خود بودن، در نبود عادتِ از خودِ اجتماعى خود محافظت كردن، انديشههاى گونهگون سياسىِ تازه كه از آن پيش مطلقاً مجاز نبود راه پيدا كرد به باريكه توجه جمعى، و يك جور بيدارى هنوز خوابآلود و نامتعادل به بار آورد كه دردها و مداواها در آن، زير سايه احوالى كه جنگ دنياگير به پيش كشانيده بود شناسانده مىشدند، هر چند خام و بى داشتن ريشهاى در روند فكر و برداشتهاى عامى جارىِ جمعِ كلّىِ مردم. نمونه برجسته اين حال يا حركت به سوى بيدارى، خود نوعى خواب ديدن بود، ديدنِ خوابِ نوعى بيدار شدن. اين نمونه حزب توده بود كه نوع نوينى از اعتقاد را پيشنها مىكرد، نوعى دور و منفصل از اعتقادهاى رسمى و ارثى، نوعى كه، از پايه و در شكل، ادعاى حساب و انديشيدن مرتب رياضى داشت. به دنبال آن، يا پابه پاى آن، يا به صورت اصلاح و تأمين شرايط اجراى هدفهاى آن – حركتى در آذربايجان ناگهان برانگيخته شد، به اسم فرقه دموكرات، كه هم نمىتوانست هويت خود را انكار، يا حتى درست آشكار كند و هم نمىتوانست مانع تعبير نارواى ديگران از خودش باشد، يا رضايت و همپائى صديق با حركتهاى ديگر در ايران را به دست بياورد، تأمين كند. و هنوز هيچ چيزى براى هيچ كس درست روشن نگرديده بود – كه ناگهان حادثه روز 21 آذر 1325.
اين حادثه در ميان انتظار و ترس جورى اتفاق افتاد كه اجازه ادعاى قهرمانى مىداد به ذليلترين عنصرها در آن تاريخ، و اَنگ بزدلى، و حتى خيانت و نامردى مىزد به برجستهترين واحد مورد توجه و تعظيم، كه همان انتظار و همان ترس، و همچنين همان اميد به گرداگردش، گيج، مىچرخيد.
از يك ربع قرن تا پنج سال پيش، تا روز رفتن رضاشاه از ايران، تغييرها كه همه رنگ و جنبه ترقى داشت به نظر مىآمد كه از اراده و از امر يك تن است. در ذهنها مطرح نبود كه امر چگونه شكل گرفته است. نبوغى را مىانگاشتند، و همهجانبهاش هم ميانگاشتند – يا ميراث گذشته ترتيب و نظمشان داده بود چنين بينگارند – و آن را يكسره به او منسوب مىداشتند. چنين الگوى برداشت، ريشه در نادانى قديم داشت و از افسانهها به ارث ميرسيد، سنت بود. مردم تماشاى تغيير مىكردند. آن را خود نميساختند، بهشان ميرسيد. بر سرشان ميرسيد و مىآمد. زمام و ميل به هر كار واداده شده بود به اختيار آن كس كه قدرت اساسىشان را به انحصار خود آورده بود. در زورى كه بيشتر از ضعف مردم و از ضعيفكردن مردم به دست مىآمد آن تغييرها و پيشرفتها به ميان ميرسيد و تحميل ميشد به مردم – و مردم از آن بهره ميبردند. تاريخ هم از آن به ضرب جبر خود بهره ميگرفت؛ و اين تاريخ و جبرش بود كه خود پشت چنين تغييرها و بهرهور از آنها بود. خودِ نيازِ ناآگاهِ جمعِ مردم، و نيازِ ذاتىِ تاريخ به پيشرفت بود كه پيشرفتها را مىآورد و ميسر مىكرد. ولى انفعال و ناتوانى مردم سكان كشتى را رها كرده بود به آن كس كه روى شط زمان ميراند – ميراند همراه با طبيعت سيلان آب در خط سير رود كه در شيب بستر خود ميرفت؛ ميراند نه چندان به علم و مهارت، كه به زور و به قدرت مهار كردن مردم. برايش مردمى اگر بودند در يك مفهوم انتزاعى كل بودند. كلمه بودند و كلمهها و نامهايى در سياهه آمار. حتى احساس شور و شادى مردم به ديدار خود را قابل اعتنا نميدانست. (وقتى كه در شب عروسى فرزندش كه وليعهدش بود مردمِ هوراكشنده كه از ديدار شاهشان به شوق آمده بودند – همچنانكه در چنين موارد براى قهرمانهاى ورزش و خوانندهها و بازيگران سرشناس و از اين جور برجستگان به غليان شور مىآيند – و ريخته بودند دور گردونه سلطنتى به هورا كشيدن چندان كه اتوموبيل شاه وامانده بود از رفتن، او، شاه، غضبناك، پريده بود بيرون و با عصاى بلندش افتاده بود به جان شاهدوستان پايكوبنده، همراه با دشنامهايى كه از عهد سربازخانه به ذهنش بود، با تهديد به تعرض به اندامهاى ناموسى نزديكانشان، تا اينكه پس پس رفتند و او سوار شد دوباره و رفت) ايران برايش يك واحد انتزاعى مطلق بود. دوستش ميداشت مانند ساختمانى كه ملك او باشد، كه، اما، نميشود به فكر اين باشد كه بر كجاى كدام آجر از اين بنا مورچهاى گذر دارد كه شايد از گذار پايش آن آجر خراش بردارد. نه خراش و نه مورچه و نه آن آجر از ميان هزاران، شايسته عنايت بود برايش. او با كُلّ بنا كمال دلبستگى را داشت. شايد هم، جدا از بنا، به زندگانى يك مورچه هم توجهى ميكرد – در حدّ اين كه مورچه است و چرا بيهوده به او آزار؟ وقتى كه سرپاس مختارى، رئيس شهربانى، و سردژخيم اصليش، پرونده و سياهه 53 نفر را به پيشگاه او برد تا اجازه صدور حكم اعدام را برايشان بگيرد، رضاشاه پرسيده بوده چرا اعدام؟ مگر جاسوس بودهاند، همه؟ مختارى ميگويد خير، قربان، كمونيست بودهاند. رضاشاه با تغيّر و تندى مىگويد براى عقيده كه كسى را نبايد كشت، نه، حبس برايشان كافىست. اين را ايرج اسكندرى براى من حكايت كرد. مختارى، خودش هم، در همين طول موجها بود. ظلم اساسى كه بر مملكت ميرفت مانع شدن از توسعه و از تنوع فكرها بود. فكر غربال و غربالكننده آدم است. راه سوا كردن صالح از طالح، امكان پيشرفت انديشه است، نه تحميل يك عقيده – هر عقيده. اگر خاص و منحصركننده باشد. فكرها، به هر صورت، خود را گسترده ميكنند و ميكردند و خواهند هم كرد، هر چند آهسته، هر چند با از ميان رفتن بسيار فرصتها و عمرها. الزام زمان، و خيز ميل و اراده، رضاشاه را به حركت نوآورى ميراند. دانائى به اين كه در نو شدن چه بايد كرد را بيشتر از تلقين به دست مىآورد كه چنته خودش چندان چيزى از اين قبيل نداشت، اگر كه اصلاً داشت. تلقينكنندگان كوچك و بزرگ كه هرچه بزرگتر، او بيشتر ازشان هراس و بهشان حسد ميداشت، و زود ظن ميبرد كه برتريشان، از اينكه بدانند، و ميدانند كه خود به او مشورت دادهاند، برايش خطر يا وهن دارد پس سرازيرشان ميكرد – و گاه سر به نيستشان ميكرد كه اين خود معيار و نمونه چندان بزرگ نبودن بود. او داشت كشور را از دور خانخانى و فئودالى درمىآورد اما الگوى ذهن و فكرش همان خانِ خانان بودن بود. خانها را از ميان مىبرد تا تنها يك خانِ كل بماند كه خودش باشد، و هرچه كار و صنعت نو باشد هاله تقدس گردِ كلاه خودش باشد. ولى غنيمت بود اين كه او آماده قبول ظاهر و مظاهر ترقى بود، و عمقاً از نشانههاى كهنه و فساد كهنه، دستكم در حدّ نفع خود و از نفع خود و از آنچه در چشمانداز شخصيش ديده بود و در تجربههاى شخصيش برخورده بود بهشان و واخورده بود ازشان، نفرت داشت. پسشان ميزد. و اين خود، با تمام خشونت و خون، در مواردى كمك به كار و زندگانى نو ميكرد. ولى پايههاى مشروع و منطقى را فرو ميريخت. به وقت رفتنش تمام ميراثش آلوده شد به چركى چيزى كه بر سرش آمد. و آنچه كه پيش از آن، به روزگار پيش از سقوط غمانگيز وهنآورش به خطا كرده بود، و چيزهايى كه كارگزارانش زير پوشش مهيب قدرت و نامش، حتى اگر بى خواست و آگاهيش، كرده بودند شد بار نكبتى كه ريخت روى همان نام و قدرت و خدمت. اين گيرودار در تاريخ تكرار شده است. و ميشود تا وقتى كه تضاد در كل اجتماع و در ذهن افراد اجتماع به آزادى و تعقل حل نگرديده باشد.
اين آلوده گشتن شخصيش، زير ضربه واخوردگى و نفرت عمومىِ ناگهان به خاطر سقوط ذليلش، درآمد به صورت غيظِ عمومى و انتقام از او، و جنبه ظلام ظلمش شد شاخص تمام كارهايش، چنان شديد و چنان در عمق كه تا حدّ دگرگونه گشتنِ يادگار و كار و نام او براى مدتها. او كه رفت انگار اين شد كه هرچه بود رفت.
او در ميان غيظ عمومى رفت، و پنج سال بعد، راههاى پيشنهادىِ چارهِ وضع گذشته هم كه شركت عموم را ميخواست، نه مقابله كردن در دفتر حاضر غايب نفرهاى جمعآورى شده در تالارهاى سخنرانى و فضاى باز، افتاد در طاسِ گود لغزنده، كه حاجت به چارهجويى رهاننده دارد نه زور. رسيد به بنبست. و قدرت، از آن نفخ برجسته بزرگ، ناگهان فروكش كرد و در طى آنچه روزهاى بعد پيش آمد چيزى به چشم نمىآمد به جز چروك پوسته و نااميدى عميق و ابزار پراكندهِ ولو شده در جاى بنّائىِ برج بلند كه هرگز بنا نشد.
وقتى كه شهريور 1320 رسيد يك تن از كف كشور رفت كه خود را چنان به رانندگى كل دستگاه آن نشانده بود كه انگار نيروى به حركت آورنده و راندن هم او ميبود. كشور از نبودن آن يك نفر نفس كشيد، از آن فضاى بسته درآمد كه طى سالها به آن خو گرفته بود. درآمد به جستجوى راههاى ديگر زندگانى بهتر. اما از اتفاق آذر 1325 فروكش كرد، با هراس اين كه تاريكى پراكنده در كار فرارسيدن است.
اين سقوط در خط سير تحول ايران، تنها پس از پنج سال باز اتفاق افتاد. نوميدى و غيظ از شكست سوم شهريور 1320 به وجه بدترى در بيست و يكم آذر 1325 مكرر شد. وقتى كه ضربه شهريور 20 به كشور رسيد حسّ عموم اين بود كه گرچه «وهن ملى» به مردم رسيده است اما چشمانداز تازهاى براى تنفس برابرش گشوده گرديده است و خودِ نفس كشيدن در فضاهاى گوناگون ميسر شده است. اما در اين رويداد 21 آذر 1325 تمام حركت اميد به ايجاد يك اجتماع بهتر و صالح، كه طى پنج سال پس از رفتن رضاشاه آهسته به راه افتاده بود، و با كمك تازه بودنش براى نسل نو چيز تازه به دست آمدهاى مسلّم و مطمئن، و به زودى به مقصد رسندهاى مينمود، ناگهان ورپريد. اين شكست، كه برخلاف پيشبينىهاى عجول و خام پيش آمد، پيشينهاى در ميان آگاهى مردم نداشت. ذهنها زنجيره ناگسستهاى از تجربهها نداشتند كه به آن خو گرفته باشند و به حادثهها آشنا باشند. برخلاف آنچه امروز دارد به دست مىآيد و تضمين تحمل و تهيه سنجيدهتر براى مرحلههاى آينده ميگردد، يا مىتواند بگردد. پيش از شكست شهريور با خاموش كردنهاى اجبارى سياسى و دهانبستنهاى قلدرانه و ترسانگيز، و با پر كردن هر فضاى خالى و مناسب از تمجيدهاى انحصارى از زمانه و از كارهاى رضاشاهى – زمانهاى كه زمينههاى مختلفِ شايستگى براى تمجيد هم داشت – جائى براى ذكرى صحيح از گذشته نگذاشته بودند و اكنون، به تلافى، جائى براى ذكرى صحيح از همين زمانه رضاشاهى نميگذاشتند و هرچه بود مبالغهاى بود در بيان بديها و حذف كلى آن جنبههايش كه مغتنم هم بود از اين ساطورى شدن خاطرات و يادهاى بىخدشه تكرار ميشد و زمينهاى منفى ميشد در كارِ دنبال كردن خط مستدل و سنجيده زندگى از راه انديشهِ دنبالهگير و نتيجهگير و متكى به ابعاد و حجم واقعى زندگانى موجود. تمام توجه و حرف و اميد تمركز داشت روى به بار رساندن همين نهال تازه غرسِ تُند رشدِ تودهاى، كه حتى بى دستاندركارهاى وسيع قواى جهانى و اوضاع كشمكشدار عرصه دنيائىِ وسيعتر از محدوده ايران، امكان كاميابى كُلّى و كامل نداشت اگرچه اين، خود، رؤياى رايج عمومى از يك سو، و ترس وسيع مردم از سوى ديگر بود. حركتهاى موازى اين توجه و حرف و اميد هم بود كه حتى گاه برخلاف آن ميشد. اينها همه دوباره با شكست ناگهان افتاد. و افتاده بود اكنون. از زور يأس حركتهاى منفى فراوان بود. تمام اينها همراه هم روى ميدادند – با خبرهائى كه ميرسيد از، باز، برگشتن قلدرهاى پاگوندار و غارتگران دوران «اداره املاك» رضاشاهى كه ريخته بودند در آذربايجان و كولاك ميكردند از ضرب و شتم و زور و چپاول، و ترتيب دادن آدمكشىها به اسم «مجازات عناصر متجاسر.» پابهپاى اين همه هم شادمانى بود از سقوط دموكراتها، كه اين بيشتر وابسته بود به «احساسات ملى» و همچنين به لجهاى خصوصى و نقاض و درافتادنهاى شخصى و خصوصى با «تودهاىها» و «چپها» و، البته، دعواهاى مالكيت املاك و زمينهاى كشت. «حسهاى ملى»، با مخلفات و توابع، ربط و نشانهاى نداشت به منطق يا به نقشهاى براى خير مردم و كشور. يا هرگز نشان نداد كه دارد، يا نشانهاى نبود و نيست از اينكه نشان داده باشد. اين جور حسها به درد انشاءهاى بچههاى دبيرستان يا سرمقاله و ايراد خطابههاى لق ميخورند با نثرهاى بادكرده پرگو، حرفهاى انتزاعى و مطلق، كه برحسب رسم و در موارد شورانگيزتر، و به شكل پرتتر و پيشپاافتادهتر، مىشوند «هورا!» يا صداهاى مشابه قديمىتر بازمانده از دوره پيشتر از زمان برخورد به، و آشنائى با، و تقليد از زبانهاى اروپائى. و البته «خاك و خون» و سنت اجداد و از اين قسم حرفها هم كه جاى خود را داشت. براى رنگ و لعاب ماليدن به روى ظلم و جورهاى جارى هم جشنها برپا مىشد در بزرگداشت ارتشى كه، جنگى نكرده، رفته بود در كوچههاى وِل شده شهرها به صورت فاتح و نجاتدهنده خود را نشان دادن و رژه رفتن.
در زمينه چنين اوضاع، در حزب توده هم، آخر، نوبت رسيده بود به فكر اصلاح خود از درون. ولى مقصران مسئول عيبهاى حزب زود دررفتند و اگر هم به جا ماندند از بُهت ناكامى و از نااميدى تسليم حركت اصلاح و تصفيه مىگشتند و از اين كه رؤياهاشان ورپريده و رفته است، تن درمىدادند كه فاسدترين فاسدها – كه ياران و كارگزاران نزديكشان بودند – مشمول تصفيه باشند و بقيه هم به حاشيه هجرت كنند، به دلخواه يا ناچار. «تا ببينيم بعداً چه ميشود، ديگر.» ميان عدهِ كوچك شدهِ آماده به همچنان عضو حزب ماندن و بودن، اميد و عزم به بهتر شدنِ حزب زيادتر شد – براى مدت كوتاه.
مدت كوتاه، در واقع، خودِ تمام طول عمر و وجود حزب بود تا آن روز. حزب پنج ساله بود، فقط، در آن تاريخ. اما براى چنين مدت رشدى به خود گرفته بود و وسعتى از خود نشان ميداد كه جز «چشمگير»، به معنى دقيق چشمگير، هيچ كلمه و صفت ديگرى براى بيانش و در ترسيمش از راه لفظ، نمىتوان آورد. وسعت و قدرت حزبى در آن تاريخ را فقط با به كار بردن اين اصطلاح «به چشم مىآمد» است كه مىشود درست نشان داد. «به چشم مىآمد» درست مثل وقتى كه خواب ميبينى. نيست ولى در خواب ميبينى هست. نبود، و ميپنداشتند هست. در پندارشان و پيش چشمِ چشمبندى شده از آرزو و مژده و اميد و، همچنين، ترسشان، حسى بود كه شكل جُسته بود و شكلش را فقط به لفظ مىشد نمايان كرد. در پناه چنين وهم خوشايندِ فريبنده بود كه «قشرهاى فشرده» و «امواج خروشان» براى «تودههاى وسيع» ساخته ميشد و كشيده مىشد به صورت تصوير – تصور. خروشنده بودن امواج و قدرت قشرهاى فشرده از كيفيت آدمهاست كه مىآيد. از شماره نمىآيد.
در ذهنها پيش از آن نمونه زيادى نبود از گردآمدن اين همه مردم در راهپيمائى توى خيابانها. هرگز كسى هورا و زندهبادِ صدا در صدا داده از يك چنين شماره و گروه مردم گرد هم آمده نشنيده بود. و اين خود تمام آن بزرگى و وسعت، و در نتيجه قوت خيالى گروه را در ذهنها بزرگتر، زيادتر مىنماياند و جا مىداد. حزب توده در ايران هم هويت شده بود با يك تكان عمومى بزرگ بىسابقه براى آزادى، براى رهائى. و اين با چشمپوشى از اين كه ديگرانى هم در اين تكان و اين حركت بودند – اگرچه در راههائى كج و، گاه، و بىمنطق. آنها هم. در واقع همان وسعت صدا و جمعيت حزب توده بود كه آن را نماينده، اگر نه تنها گوينده و جنباننده اين تكان عمومى نشان مىداد. اين آرزوى آزادى و انديشهِ به دست آوردن رهائى، از حوالى عصر صدارت اميركبير راه افتاده بود به چندين شكل، كه با قتل ناصرالدين شاه خود را مؤكد كرد و با جنبش مشروطه شروع كرد به پخش شدن تا رسيد به خلع پادشاهى قاجار و به قدرت رسيدن كامل رضاشاهى.
خودِ آمدن رضاشاه يك جور پيچ راه بود، يك جور خم گرفتن مسير پيشرفت – با هر تغيير يا بامبولى كه پيش آورد يا پيش مىآمد، به هر قصدى چه پاك چه ناپاك كه در اطراف آن وجود داشت. پابهپاى هرچه اتفاق افتاد خواه به خواست و رهنمائى و پيشنهاد چند مشورتدهنده با فكر باز (مانند على اكبر داور و على اصغر حكمت) يا حتى به حسب حرص و ميل به قلدرى چه از جانب خودش چه از فرصتجوئى زيردستانش، چه در اصل يا در ظاهر ظالمانه و تحميلى، تمام در مسير اقتضاى زمانه و با كمكهاى فكرى و فنى كه در دنيا پرداخته مىشد، و با نگاه كلى به دنيا و نه محدود در محوطهِ بستهِ كشور – حركت به سوى نو شدن، به سوى همراه شدن، اگرچه از دور، با پيشرفت فكرى دنيا ادامه داشت و با قدرتى كه بر كُند كردن و حتى به توقف كشاندن نيروهاى وابسته به نظم كهنه اعمال مىكرد و، كم كم، خود مردم هم به چنين كندكردنها و واايستاندن مظاهر و مجريان فساد از نوع كهنهاش كمك كردند چون به حسن چنين كمك پى مىبردند، يا عادت مىكردند، حركت به سوى نو شدن قوام مىگرفت و از صورت منحصراً اِعمال زور از سوى حاكم بيرون مىآمد و به مشاركت با خواست عام مبدل مىشد. حكومت بيست ساله آن مرد زورگو با تمام كوششى كه در اعمال زور مرتب پيگير كرد، در واقع شد دوره مفيد پىريزى آن راهِ رو به نو شدن، رو به آزادى، به حسب طبيعتِ طى زمان و رشد امكانهاى مادى اجبارآور، الزامآور براى نو شدن، با سقوط رضاشاه و در مشخصات و وضع زمانى كه اين سقوط در آن اتفاق افتاد، تبليغات حزب توده، بىاشاره سالم به آنچه پيشرفت به دست آمده بود، و با اشاره وسيع و انحصارى به بديها و شقاوتهاى آن دوره، و با ادامه درخواست يك نوع نو شدن، حزب توده را نماينده اساسى نياز و ميل ملت به نوشدن، به بهتر شدن و رسيدن به آزادى وانمود كرد. حزب چنين شعارهايى داشت، و مردم به تلألؤ آنها، و تلألؤ نوين بودن دستگاه و صدا ونماى نو حزب، به سوى آن جلب مىشدند. و حزب اگرچه با چنين قصد و زير لواى چنين درخواستها پا گذاشته بود به صحنه ولى چنين قصد و ميل در جنسش نبود اگرچه پيش اكثريت نزديك به جمعِ اعضايش بود، البته.
نبودن اين قصد در بافت و در اجزاء زمانى اين حزب، كه امر ناچارى بود، تصادم داشت با آرزوى پيشروى و تحصيل اين آمال به شكل مداوم و سريع و دلخواه. براى چنين كاميابى، داشتن آرزوى آن بس نيست. حتى داشتن اراده براى رسيدن به آن بس نيست. يك دسته شرايط مساعد مىخواهد و نبودن يك دسته شرائط ناجور. گاهى به بعضى شرطها در يك قسمت از راه كمك بخشاند در حاليكه در قسمت ديگر خودشان تغييردهنده هويت حركت ميشوند. اين را بايد درستتر گفت. ميگوئيم. در هر حال در آن زمان خاص، براى نوعى پيشرفت شرائطى دوپهلو وجود داشت. جنگ جهانى و تبليغات حزب و خواست خود مردم، يا دستكم دستهاى از مردم، و بىبار و بىتجربه بودنهاى ذهنها، و پيشروىهاى شوروى در جنگ كه حركتى مطلقاً قهرمانى و در صحنههائى مطلقاً وسيع و سخت بود، و درك انتزاعى از نوعى جهانبينى، همه تنيده به هم، آن خواهش عمومى را و چهره حزب را شخصيت و جسمى داده بودند كه شباهت به قدرت پيروزى و پيشرفت داشت، و لازم نميگذاشت تركيب و امكانات داخلى و كشورى حزب، آن جورى كه در واقعيت وجود دارد، در بيرون به چشم بيايد. حتى در خود حزب، بيرون از يك دسته بسيار بسيار كوچك، ديده شود. حزب از نداشتن سواد و تجربه مستقيم مستقل سياسى شخصيت و جسمى خيالى براى خود گرفته بود كه حاصل قياس بود و با نمونهبردارى و نمونهانگارى از حركتهاى سالها پيش ديگران در مكانهاى ديگر پيشرفتهتر، در حيطههايى كه از لحاظ تاريخى اجتماعى بسيار پيشرفتهتر و از نوع ديگرى بودند كه مرحلههاى خاص خود را در شرايط ديگر گذرانده بودند. با چنين قياسها و انگارههاى ناوارد امر را بر خود مشتبه ميديدند، و اين لازم نميگذاشت كه كسى پيدا شود كه بگويد از عاقبت آن سرمشقها نتيجه بگيريد نه از تصوير قهرمانىها. نتيجه بگيريد تا بدانيد كه اين راه رفتن چندان هم به سود فورى آزادى و پيشرفت نخواهد بود، نميشود باشد اگرچه منحيثالمجموع در زمان ديگرى، در عاقبت، خواهد شد. نتيجهاى كه از برخورد و كشاكش قدرتها به دست ميايد لزوماً نميتواند يك راهه و همراه و يك رويه باشد با نقش خيال. با تصور دور از واقعيتها. عاملها زياداند و آگاهىهاى حزب به جنس و شمارهشان زياد نيست، كافى نيست. و آنچه دانستنش مهمتر است و حياتىتر است، دانستن هويت و نقش امروزى حزب است. حزب از انديشه و نقشه و حاجت لازمى برپا ايستاده است، با چنين به نظر ميرسد كه ايستاده است كه منحصراً، و يا حتى عمدتاً مربوط به حاجت تاريخى محلى نيست، و وابسته است به اوضاع خاص روزانه دنيائى. اينكه آيا حزب به چنين حاجتى، خواه مستقلاً خواه به صورت يدككش، مربوط باشد بايد در گيرودار جارى كشاكش دنيائى به آن توجه كرد چون آن ايجاد كننده نوعى ثنويت هويت، نوعى شيزوفرنى عملى ميشود كه مزاحم و مانعى ميسازد نامساعد و نامبارك به عاقبت. اين وضع را اساساً نوع فرهنگهاى داخل در جماعت حزبى شديدتر و نابسامانتر ميكند. هوراهاى درهم شده نشانه هويت اصلى نيست. هويت و ميزان اطلاع كسانى كه بتوانند در آن جامعه با جرأت و درست و با اطلاع كافى چنين چيزى را بگويند، و همچنين هويت و ميزان آمادگى براى شنيدن و پذيرش چنين عقيده نزد كسانى كه بتوانند و بايد بشنوند تا بپذيرند، چندان پخته و رسيده نيست، نبود، اگر اصلاً بود. دورى بود از چنين حدها. نه اطلاع صادقانهاى در اين زمينه وجود مىداشت و نه رسم قبول و حتى به سنجش گرفتن چنين انديشه. حتى از آن چيزى شنيدن زشت بود و نكبت داشت، اساساً، چون آن در جهت شديدترين نوع واپسروىها بود. حركت تاريخ و انديشه صبر نميكند تا هويتى درست و بىنقص به دامش بيفتد براى مداقه و سنجيدن در اينگونه بحثها. چرا كه اصلاً در جوار حركت است كه موجبات و سازنده نيروى سنجش و درستيابى و تشخيص پديد مىآيد، آن هم وقتى پديد مىآيد كه در كار انديشيدن آمادگى رشد يافته باشد براى سنجيدن، براى خودِ انديشيدن. قانون ظروف مرتبطه فكر داشت كار خود را ميكرد.
قانون ظروف مرتبطه فكر داشت از آن طرف كار خود را ميكرد، از آن سمتى كه شرطهاى پيدا شدن فكر نو را تهيه كرده بود و اين شرطها را داشت و از آنها نتيجه گرفته بود يا داشت به تدريج مىگرفت. و آن فكرهاى نو هم داشت به تدريج به اين طرفِ قرنها از قافله واپسمانده سرايت مىكرد، به تدريج. سرايت نه به حسب ميلهاى ناآگاه يا گيج يا از خنگى و منگى چهار چنگ چسبيده به يك نگاه و توقعِ متوقف. از مشخصات اصلى فكرى كه به حسب حاجتهاى روزگار انسانى نو است و نو مىشود قوتش است در پس زدن آن جور نگاههاى گيج و ثابت و چسبيده به نوعى نفع از سكّه افتاده يا از سكّه افتنده. سرايت فكر و ديد نو كه متكّى به تجربه و جستجو و پيدا كردن حقيقت از روى واقعيات است اهرم كننده مىشود براى از سكه انداختن از سكه انداختنىها – در حيطههاى هر جور كار و انديشه و ابزار، در حيطه هر جور اعتقاد و ديد، نه بر حسب پاىگير كردگى در گل. و اين خودِ جريان و حركت زندگانى انسان است و زندگانى انسان به روى گرده ابزار نو، اطلاعات نو، و وسيلههاى نو و سرايت دادن و سرايت گرفتن فكر و ديد متحول است نه خنگى جامد.
بخارا 73-72، مهر و دی 1388
[1] -اين وصف دستهاى و كسانىست كه شصت و پنج سال پيش در شهرى در مازندران شرقى بودند كه آن روز «شاهى» ناميده مىشد و پيش از آن «علىآباد» و امروزه «قائمشهر» هر جور شباهت ممكن با هر جا و با هركس، امروز، شايد تصادفى باشد. گناه شباهت به گردن نيروى خبث و شر، و به توانائيش به ماندگارى و تغيير شكل و جلد عوض كردن و تكرار