تا جایی که بیل خور دارد ـ پاپیل کن/ دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی

دگر كودكانى كه بينى يتيم‏

پدر مرده و، نيستشان زرّ و سيم‏

برايشان ببخش آن همه خواسته‏

برافروز جان روان كاسته‏

(فردوسى)

دارالايتام كرمان در سال 1295ش/1916م. در بحبوحه شروع جنگ بين‏الملل اول تأسيس شده است – با بودجه محدود و كمك ديگران و همت كم‏نظير حاج اكبر صنعتى معروف به‏كر. او تنها دو سه اطاق در كوچه مسجد وكيل – بازار كهنه – نزديك كاروانسرايى كه در آنجا خود شال‏فروشى داشت – در اختيار گرفته و چند طفل را نگهدارى مى‏كرد.

رؤساى معارف كرمان عموماً چه تاج‏الدين‏خان و چه ميرزاحسين خان جودت و چه صادق انصارى، در حدود امكان به‏او كمك‏هايى مى‏كردند. به‏تدريج بچه‏هاى يتيم زياد مى‏شدند و جا كم بود و البته بودجه هم از حد بخور و نمير تجاوز نمى‏كرد. حاجى از سال‏ها پيش در فكر آن بود كه زمينى خارج از ديوار باروى شهر – پشت اداره پست و تلگراف – كه خندق بود و مجهول‏المالك – براى پرورشگاه تخصيص دهد ولى اين كار ميسر نمى‏شد.

بعد از سفر رضاشاه به‏كرمان، در آذر 1309ش/ نوامبر 1930م. – و نارضائى شاه از رؤساى كرمان – خصوصاً استاندار مرحوم تدين، تا آنجا كه شاه ناهار را كه در كرمان تهيه كرده بودند نماند و نخورد و به‏رفسنجان رفت و يك ناهار چاپارى خورد و سپس به‏يزد و اصفهان، رفت. با تغيير استاندار، در جهات مختلف شهر قرار شد تحولاتى پديد آيد.

مرحوم حاج اكبر نيز، موقع را مناسب يافت و به‏پيشنهاد رئيس معارف وقت جلسه‏اى تشكيل داد، و خدمات پانزده ساله خود را برشمرد، و تقاضاى كمك كرد.

من دلم مى‏خواهد گزارشى از اين جلسه براى خوانندگان بخارا بنويسم. مربوط به‏سال 1310ش/1931م. است. و از روزنامه بيدارى مورخ 25 دى ماه 1310ش/15 ژانويه 1932م. عيناً نقل مى‏شود.

در اين مجلس، مرحوم سيدمحمد هاشمى مدير روزنامه بيدارى نيز سخنان مفصل از تاريخچه كار خير در تاريخ ايران پيش از اسلام و بعد از اسلام ايراد كرد و آقاى [سرتيپ‏] البرز رئيس قشون نيز حضور داشت، و پس از همه اينها، «پير جوان‏فكر» – به‏تعبير مرحوم هاشمى – آقاى حاج‏اكبر صنعتى مدير اوليه دارالايتام، نيز نطقى رأفت‏آميز راجع به‏ايتام ايراد نمود – و مجلس قريب ساعت هشت خاتمه يافت.

آن روزها، مديريت داخلى پرورشگاه را مرحوم ميرزا محمدخان صفوى به‏عهده داشت – و اظهار اميدوارى كرد كه يك دارالايتام زنانه نيز به‏زودى تأسيس گردد… – كه البته اميدش تا روزهاى زلزله بم تحقق نيافت.

مرحوم صفوى را من هم زيارت كرده بودم. او بيش از آنكه به‏صفوى شناخته شود، معروف به«موسيو عكاس» بود، زيرا با يك سه پايه و يك جعبه دوربين و يك پارچه كلفت كه يك روى آن قرمز و روى ديگر آن سياه بود – از هرمراسمى براى معارف كرمان عكس مى‏گرفت. مرحوم موسيو، چند بار همراه مرحوم جودت و مرحوم صادق انصارى و مرحوم مايل تويسركانى رؤساى معارف كرمان به‏پاريز آمده بود و در خانه ما كه پدرم مرحوم حاج آخوند مدير مدرسه بود – مهمان شده بود و عكس برداشته بود.

اما جودت، مرحوم ميرزاحسين خان جودت از فرهنگيان نامدار كه عمر طولانى نيز داشت – در جوانى در جزء كارگزاران فرهنگى – و تقريباً وزير معارف ميرزا كوچك‏خان جنگلى بود (1302ش/1923م.) و پس از خاتمه كار ميرزا – كه اطرافيان او عموماً پراكنده شدند، وقتى آب‏ها از آسياب‏ها افتاد – لابد با موافقت رضاشاه، اين ميرزا حسين خان جودت به‏رياست معارف كرمان برگزيده شد، و خدمات بسيار به‏فرهنگ كرمان كرد، و چند بار هم به‏پاريز آمد – كه يك بار آن در زمستان 1311ش/1932م. خاطرم هست كه صبح زود بود وارد مدرسه پاريز شد – در خانه  اجاره‏اى ميرزاغلامحسين صفارى – و از صف بچه‏ها بازديد كرد كه من نيز در آن صف بودم.

بعد از او صادق انصارى آمد[1] كه مقدمات ساختمان مدرسه جديد پاريز در زمان او و  به‏دستور مرحوم هادى‏خان حايرى مدير كل وزارت معارف فراهم آمد و مدرسه در زمان مايل تويسركانى در 1314ش/ 1935م. ساخته و تمام شد – و هنوز هم به‏نام پدرم مرحوم حاج آخوند باستانى پاريزى باقى است.

در مجلس جشن دارالايتام – كه بعداً به‏پرورشگاه تغييرنام يافت – كمك‏هاى مالى نيز به‏پرورشگاه شد كه صورت آن در روزنامه بيدارى آن روزگار ثبت شده، و من براى اينكه اولاً ميزان ارزش پول را در اقتصاد آن روزگار جلوه دهم، و در ثانى به‏ميزان كمك هم‏شهريان كرمانى – به‏كم و زياد آن كارى ندارم – اشاره كرده باشم، و بگويم كه اصولاً بنياد پرورشگاه برمبناى كمك مردم صورت گرفته و بعدها اداره معارف از نظر پرسنل و اداره مؤسسه و ساختمان كمك‏هايى به‏آن كرده است – ريز كمك‏ها را عيناً نقل مى‏كنم – كه در حكم ياد خير و فاتحه‏اى براى مردم نيكوكار آن زمان هست و اولاد و احفاد آن اشخاص كه لابد اين روزها آن را مى‏خوانند، با خوشوقتى به‏ارزش كار پدر و يا پدربزرگ خود پى خواهند برد.

«حسب دعوت، پنج بعدازظهر جمعه 28 آبان 1310ش/19 نوامبر 1931م. مدعوين حضور به‏هم رسانيده، ابتدا يك جلد راپورت چندساله دارالايتام توزيع گرديد. (مقصود بروشور كارهاى انجام شده است) موقع رسمى شدن مجلس، ابتدا حضرت آقاى جودت رئيس محترم معارف، نطق افتتاحيه ايراد، و سپس حضرت والى محترم نطق فرموده، و نطق معظم‏له به‏كف زدن مفصل خاتمه يافت.»

بايد عرض كنم كه والى آن روز كرمان، رضا افشار بوده است – مردى كه در امور اقتصادى و مسائل مالى شهر كرمان صاحب‏نظر و صاحب‏نفوذ بود، و درست سه ماه قبل از آن (24 شهريور 1310ش/15 سپتامبر 1931م. كارخانه برق و اثاثيه الكتريكى آن، كه توسط مرحوم شيخ ابوالقاسم هرندى از روسيه خريده شده بود، با يك نفر متخصص وارد و مشغول نصب دستگاه مزبور شده‏اند.»

هم‏چنين مقدمات تأسيس شركت كارخانه ريسندگى خورشيد نيز كه از مؤسسات بسيار مهم اقتصادى كرمان بود – در زمان او فراهم آمد – و چند سال بعد از او البته به‏راه افتاد.

من اصرار دارم كه نام هريك از كمك كنندگان را با همان القاب و آدابى كه مرحوم سيدمحمد هاشمى در يك صفحه تمام روزنامه بيدارى به‏كار برده است نقل كنم. هم اداى امانت شده باشد هم شما را در حال و هواى هشتاد سال پيش كرمان قرار دهم.

«صورت اعانه، صورت اسامى آقايانى كه در جلسه دعوت 28 آبان در دارالايتام اعانه به‏آن مؤسسه عهده‏دار شده‏اند:

حضرت مستطاب اجل آقاى افشار والى معظم كرمان   500 قران‏

حضرت آقاى سرهنگ البرز فرمانده تيپ مستقل كرمان   100 قران‏

جناب آقاى دادرس معاون محترم ايالتى   100 قران‏

رياست محترم نظميه آقاى ياور شيخ‏الاسلامى   50  قران‏

جناب آقاى آذربيگى مدعى‏العموم استيناف   50  قران‏

جناب آقاى ديلمقانى   500 قران‏

(اين مرحوم ديلمقانى از تجار اصلاً آذربايجانى مقيم كريمان بود و تجارت قالى مى‏كرد و در زرند املاك فراوان به‏دست آورد و نخستين كسى است كه در خانوك از دهات زرند يك توربين آبى زير يك آبشار گذاشت و چند ماهى چند شعله برق روشن داشت. بعد از شهريور بيست در ين راه زرند توسط مدعيان ملكى زرند كشته شد، چون بچه نداشت از اموال او يك پرورشگاه براى يتيمان در كرمان ساختند كه تا مدت‏ها از اموال او اداره مى‏شد)[2]

جناب آقاى سكرات‏خان رئيس محترم تجارتخانه عطيه پروس   350 قران‏

(او از ارامنه مقيم كرمان بود و همراه تورگُم معاملات قالى انجام مى‏داد)

جناب آقاى شيخ آقا ابراهيمى   250 قران‏

(شيخ آقا، محمدكريم خان معروف به‏شيخ آقا از فرزندان حاجى محمدخان پسر حاج محمدكريم خان سركار آقا پسر ابراهيم خان ظهيرالدوله بود – از او 14 فرزند باقى ماند كه 11 تاى آن دختر بودند[3] – از جمله زهرا خانم و علويه خانم و نزهت خانم كه شاگردان من‏ بودند در مدرسه بهمنيار)

جناب آقاى آقامحمد ارجمند   200 قران‏

(او تاجر نامدار قالى و به‏تعبير امريكائى‏ها سلطان فرش ايران بود – پسر محمدجعفر قاليباف – ارجمند بعدها يك بيمارستان در كرمان تأسيس كرد كه بخش زنانه آن قابل توجه بود – و دو طبيب آلمانى از جمله دكتر هرمان در آن كار مى‏كردند[4])

– جناب آقاى مسيو سيمون رئيس كمپانى شرق   150 قران‏

(ايتاليايى‏ها چنين شركتى در كرمان داشتند كه قاليبافى و رنگرزى و تجارت قالى داشت و ويكو يكى از رؤساى آن بود كه زن كرمانى گرفت، و يك سرى عكس‏هاى قديم كرمان در آرشيو خود داشت كه بعضى در اختيار آقاى مجيد نيك‏پور محقق فاضل كرمانى و از شاگردان قديم من است.)

باستانی پاریزی با سگهای همایون صنعتی زاده ( لاله زار، آبان 1356)

جناب آقايدالله‏خان ابراهيمى   200 قران‏

(يدالله‏خان پسر نورالله‏خان پسر حاجى خسروخان پسر هشتم ابراهيم‏خان ظهيرالدوله بود و 10 فرزند داشت. او در انتخابات زمان استاندارى صمصام به‏وكالت كرمان انتخاب شد – انتخاباتى كه گروهى معترض كشته شدند. (1333ش/1954م)[5]

جناب آقاى رضا يزدى   150 قران‏

جناب آقاى ميرزامحمدصادق امين‏زاده   120 قران‏

(امين‏زاده از مالكين خوشنام كرمان و متولى مسجد الله‏وردى بود – پدر دكتر محمدعلى امينى رئيس سابق بانك صادرات در پاريس و مشاغل مهم اقتصادى ديگر)[6]

آقاى خان بهادر   100 قران‏

آقاى ميرزالطفعلى خان وكيلى   100 قران‏

آقاى صادق‏خان ابراهيمى   100 قران‏

آقاى ابوالقاسم خان ابراهيمى   100 قران‏

آقاى ميرزا على‏آقا نصير بگوف   100 قران‏

(آنها كه با روسيه معاملات تجارتى داشتند – دنباله اسم آنها به‏اوف ختم مى‏شد و از آن جمله بود مثلاً حسين يوف)

آقاى شيخ ابوالقاسم هرندى   100 قران‏

(هموست كه سه ماه قبل از آن وسايل اولين كارخانه برق را از روسيه به‏كرمان آورد – و كارخانه برق را راه انداخت، و اولين شعله مجانى برق را در همين پرورشگاه صنعتى كرمان روشن كرد – و بعداً هم بعض مدارس يك شعله برق مجانى دريافت كردند – كارخانه برق هرندى تا چند سال قبل از انقلاب نيز كار مى‏كرد و اكنون محل آن موزه برق كرمان شده است – هرندى يك كتابخانه نيز در مسجدجامع كرمان ساخته است. خانه وسيع او در روزهايى كه رضاشاه از ايران مى‏رفت در كرمان محل پذيرائى او بود – و اكنون تبديل به‏موزه شده است)

آقاى ميرزاعلى‏اصغر معينيان   100 قران‏

(از مالكان كرمان – خصوصاً در بافت و اسفندقه بود. پسرش مرحوم معينيان معلم كشاورزى ما بود در دانشسراى مقدماتى كرمان)

آقاى ضرغام‏زاده   100 قران‏

آقاى جهانگير رستم فروهر   100 قران‏

رئيس محترم تلگراف‏خانه (اسم نوشته نشده)   50 قران‏

رئيس محترم صحيه (اسم نوشته نشده)   50 قران‏

آقاى دكتر ايرانى   50 قران‏

(از اطباى معروف كرمان و تحصيل كرده هند بود – و سال‏ها در مبارزات سياسى و انتخابات شهر هم دخالت مى‏كرد)

آقاى حسن آقا قزوينى   50 قران‏

(از تجار قالى در كرمان بود)

رئيس كمپانى باردويلى (بدون اسم؟)   70 قران‏

جناب آقاى ميرزا على‏محمدخان رهنما   50 قران‏

(اين على‏محمد رهنما رئيس دبيرستان پهلوى (سابق و امام امروزى) بود و دبير نقاشى دانشسراى مقدماتى بود و اصلاً تهرانى و تحصيل‏كرده دارالفنون بود – و رئيس فلاحت و تجارت و فوائد عامه كرمان شده بود – و بعد به‏دبيرستان تغييرخدمت پيداكرده و در شهريور 1316ش/سپتامبر 1937م. رئيس دبيرستان شد.)

جناب آقاى ميرزا فتح‏الله خان وزيرزاده   50 قران‏

جناب آقاى رفيع‏زاده   50 قران‏

(او معروف به‏محمود محمدرفيع بود)

جناب آقاى محمد صدقيانى   50 قران‏

تجارتخانه محترم هراتيان   50 قران‏

جناب آقاى آقاشيخ حسين   50 قران‏

جناب آقاى احمد طاهرى   50 قران‏

(ظاهراً هموست كه مدت‏ها رئيس كارخانه برق بود – و اگر او باشد برادر آقاى محمد طاهرى يزدى است كه سال‏ها رئيس دانشسرا و رئيس فرهنگ و معلم رياضيات مخلص پاريزى بوده است)

جناب آقاى دكتر محمدخان زند   40 قران‏

جناب آقاى سنجرى مفتش ماليه   30 قران‏

جناب آقاى كاربخش   40 قران‏

(از كارخانه‏داران قالى كرمان و از بستگان كارنما و كارآموز – كه معلم فيزيك من بود – و كارور و همه اينها مقيم كوچه سرگدارو – خيابان مادر فعلى)

جناب آقاى احدزاده رئيس اداره انحصار   30 قران‏

جناب آقاى سيداحمد ميربها   30 قران‏

(از زنجانى‏ها و ظاهراً جزء دادگسترى كرمان بوده، و من يك جُنگ نزد فرزند او ديدم كه منتخبات بسيار باارزشى داشت)

جناب آقا ميرزا شكرالله خان رستگار   30 قران‏

(از خانواده زرگرهاى كرمان است كه نسبت خود را به‏قراختائيان كرمان مى‏رساندند، و يكى از دختران آنها شاگرد من در مدرسه بهمنيار بود و خانه آنها برابر مدرسه بهمنيار در تكيه گلبازخان بود. مدرسه بعداً به‏محل جديد منتقل شد)

جناب آقاى نظام‏العلماء   30 قران‏

جناب آقاى غلامرضا يزدى   30 قران‏

(اگر همان غلامرضا آگاه باشد – آن روزها در روزنامه بيدارى به‏عنوان غلامرضا مرشد مقاله مى‏نوشت و صاحب 12 فرزند بود و در تمام كارهاى خير كرمان شركت مى‏كرد – و شريك كارخانه ريسندگى بود و پسته كارى كرمان را به‏حد اعلا رساند)[7]

جناب آقاى محمود خياط   30 قران‏

جناب آقاى هرمزديار نوذر همتى مدير تلفون   30 قران‏

)او خدمات بزرگ در توسعه تلفن كرمان كرد، و تلفن پاريز را به‏كمك مرحوم ميرزا مراد ملك‏پور كشيد، و از جمله تلفن پاريز بين رفسنجان و سيرجان، كه ابتدا در خانه ما دائر شد. او صاحب خاطرات جالبى نيز هست كه چاپ شده تحت عنوان: يادى از سرگذشتم مهرنواز همتى دخترش شاگرد من بود)

جناب آقاى دكتر نعمت‏الله خان طبيب   20 قران‏

(از اطباى صاحب نام و عنوان كرمان – نوه او به‏نام ايرج نعمت صاحب آژانس پرنده آبى در حدود ميدان ونك تهران است)

جناب آقاى ميرزا محمدعلى‏خان زند   20 قران‏

جناب آقاى على‏اصغر نكوئى   20 قران‏

جناب آقاى اميرايوب‏خان   20 قران‏

(ندانستم كيست؟ آيا از بلوچ‏هاى تبعيدى است يا افغان؟ – به‏هرحال هركه هست خيرش قبول باد)

جناب آقاى خدايار آباديان   20 قران‏

(از زرتشتيان خوش‏نام، و مدت‏ها سررسد پيشاهنگى دانشسراى مقدماتى بود كه زير نظر مرحوم سيدمحمد صميمى اردستانى كار مى‏كرد و ضمناً رياست دفتر دانشسراى مقدماتى را هم بعداً به‏دست آورد)

جناب آقاى حاج ابوالقاسم [8] 10 قران‏

جناب آقاى رحيمى   10 قران‏

آقاى حاجى كليمى دندان‏ساز [9] 10 قران‏

آقاى اردشير خسرو   20 قران‏

جناب آقاى هاشمى مدير بيدارى   100 قران‏

اين را هم عرض كنم كه همان روزها مرحوم هاشمى روزنامه بيدارى را از كرمان به‏پاريز با پست مى‏فرستاد، و هفته‏اى يك بار پست پاريز مى‏آمد و كرايه يك شماره روزنامه بيدارى – به‏حساب مطبوعات – فقط يك شاهى تمبر بود، و پاكت پستى عادى شش شاهى[10] – و البته سفارش و بيمه قيمت خاص خود را داشت كه به‏تناسب وزن و مهر و لاك تغيير مى‏كرد. با اين حساب متوجه مى‏شويد كه مجموعاً اين جمع رجال شهر كرمان حاضر در بزرگداشت پرورشگاه – هشتاد سال پيش، كلاً مبلغ 1362 تومان – به‏حساب خرده باريك پرداخته‏اند و گمان دارم كه قسمت عمده مخارج پرورشگاه در آن سال تأمين شده باشد.

اين پول، سرمايه اصلى براى كار بود – البته پرورشگاه – تا 1315ش/ 1936م. در همان دو اطاق كوچه منشعب از ميدان باغ بود، بعد از وصول پول‏ها، شروع به‏ساختمان جديد كردند كه هشت سال بعد، يعنى در 1318ش/1939م. به‏اتمام رسيد – درست در روزى كه حاج اكبر كه در آذرماه همان سال 1318ش/نوامبر 1939م. براثر يك بيمارى كوتاه سه روزه درگذشت – ولى به‏هرحال ساختمان مفصل و مجلل خود را تمام و كمال ديده بود.

چرا حاج اكبر كر؟ و چرا دارالايتام؟

حاج اكبر كر در بچگى دچار حصبه محرقه شده و در اثر تب شديد، كل شنوائى خود را از دست داده بود – او در جوانى پس از انجام مراسم حج، به‏دليل علاقه‏اى كه به‏سيدجمال‏الدين اسدآبادى داشت و مفتون شهرت و حرف‏هاى او بود – چون نيمه راه را تا مكه رفته بود – خود را به‏اسلامبول رساند، و در بسيارى از مجالس سيد – كه با حضور ميرزاآقاخان كرمانى و شيخ احمد روحى و چند گاهى هم ميرزا رضا كرمانى تشكيل مى‏شد – شركت مى‏كرد.

وقتى ميرزاآقاخان و شيخ احمد را به‏بهانه همراهى با شورش ارامنه اسلامبول (1311ه./1893م.) دستگير كردند و به‏طرابوزان بردند – و سيدجمال نيز به‏همين بهانه تحت نظر قرار گرفت، حاج اكبر ديگر ماندن در اسلامبول را بى‏حاصل دانست و براى آخرين بار نزد سيد رفت و ضمن خداحافظى به‏سيد گفت كه مايل است، در ايران، به‏ترويج افكار سيد بكوشد و ضمن رهنمودى خواست كه مثلاً در كرمان چه خدمتى مى‏تواند به‏سيد بكند.

سيدجمال گفت: به‏دليل اينكه او به‏كلى از نعمت شنوائى محروم است، گمان نمى‏رود بتواند در مجامع، خدمتى به‏توسعه افكار سيد بكند، اما به‏او توصيه كرد كه چون مى‏دانم و خبر دارم كه كرمان شهر فقيرى است و سال‏ها زير ظلم قاجار و غيرآن بوده است – اگر بخواهد خدمتى كند، يك مؤسسه تربيتى خصوصاً براى افراد فقير و بچه‏هاى شالباف كه بسيارى پدر و مادر خود را هم در جوانى از دست داده‏اند – بكند. و از همانجا نطفه ايجاد يك دارالايتام در ذهن حاج اكبر بسته شد. خاقانى فرمايد:

يتيم وارد زين تيم – صنايع است دلت‏

برو يتيم‏نوازى بورز – چون عنقا

منزل علی آگاه، از چپ به راست : باستانی پاریزی، همایون صنعتی زاده، محمود روح الامینی، هوشنگ مرادی کرمانی، منوچهر آگاه ( عکس از علی دهباشی)

همایون صنعتی زاده ( عکس از علی دهباشی )

سيد از او خواست كه براى خداحافظى پيش ميرزاآقاخان و شيخ احمد به‏طرابوزان نيز برود، و او چنين كرد – و ميرزاآقاخان نامه‏اى و بعض كتاب‏ها و وسائل خود را به‏حاج اكبر سپرد كه به‏كرمان برساند و تسليم برادر ميرزاآقاخان، يعنى عبدالمظفرخان – معروف به‏ابدال‏خان و ملقب به‏بهادرالملك بنمايد.[11]

وقتى حاج اكبر به‏كرمان رسيد – اول كارى كه كرد به‏بردسير (14 فرسخى كرمان) پيغام به‏بهادرالملك رساند كه حامل چيزهائى از طرف برادرش ميرزاآقاخان است. اما بهادرالملك كه از برادر سخت خشمگين بود – به‏دليل اينكه داماد صبح ازل شده است، و در اين مورد خصوصاً مادرش سخت آزرده‏خاطر بود و شير خود را برپسر حرام كرده بود، جواب داد كه ميرزاآقاخان برادر من نيست، و از قبول نامه و اشياء ارسالى خوددارى كرد. اين را هم عرض كنم كه خانواده او از متعينين و مالكان قديمى بردسير بودند و املاك بسيار داشتند – و به‏همين سبب ميرزاآقاخان از ارث هم محروم شده بود.

همين نكته باعث شد كه مرحوم دكتر آدميت – به‏نقل از دبستانى كرمانى (مرحوم درگاهى – كه من هم او را زيارت كرده بودم و دخترش هم شاگرد من بود – مرحوم دبستانى – سال‏ها وكيل مجلس بود) يك جا نوشته است كه پس از اعدام ميرزاآقاخان، قسمتى از كتاب‏ها و نوشته‏هايشان در اختيار ميرزاعلى‏اكبر كر باقى ماند… و از آن جمله رمان دام‏گستران يا انتقام‏خواهان مزدك بود – كه [بعدها] به‏نام ميرزا عبدالحسين صنعتى‏زاده كرمانى، در بمبئى، به‏سال 1299ش/1921م. انتشار يافته است.[12]..»

اين نكته را يك روز مرحوم مجتبى مينوى كه روزهاى جمعه در منزل خود مى‏نشست و دوستان با او ديدار مى‏كردند – نيز به‏زبان آورد – آن روز مرحوم مجدالعلى بوستان هم حضور داشت – و بعضى اين مطلب را به‏همه كارهاى صنعتى‏زاده تسرى دادند. مرحوم مينوى در اين مورد اشاره به‏من هم كرد كه چه مى‏گويم؟ عرض كردم. اين ظن نبايد قريب به‏يقين باشد – و من اصولاً به‏اين سادگى حاضر نيستم لااقل كتابى بسيار دلپذير، مثل رستم در قرن بيست و دوم اين نويسنده توانا و مبتكر كرمانى – عبدالحسين صنعتى‏زاده را به‏ديگرى نسبت دهم – ولو آنكه نفر دوم كرمانى باشد. مينوى گفت: ما شنيده‏ايم، و شما چه دليلى بر رد آن داريد؟ من گفتم: دليل ساده من اين است كه در كتاب رستم در قرن بيست و دوم، وقتى هواپيمائى در آسمان پيدا مى‏شود – رستم براى ترساندن حاضرين مى‏گويد: اين همان سيمرغ است كه براى كمك من آمده است، [13] جاى ديگر مسابقه سرعت ميان موتور سيكلت و رخش گذاشته مى‏شود – كه البته رخش مى‏بازد. دليل من اين است كه در زمان ميرزاآقاخان (شهيد 1314ه./1896م.) هنوز هواپيما اختراع نشده بود و موتور سيكلت همه جا وجود نداشت – و ميرزاآقاخان نمى‏توانست به‏اين دقت از اين دو پديده جديد نقل و انتقال نام ببرد.

مرحوم مجدالعلى بوستان كه از قضاة شريف روزگار بود – گفت: شما درست مى‏گوئيد و حق با شماست، و مرحوم مينوى هم بلافاصله گفت:

– دستى كه قاضى ببُرد – خون ندارد.

گفتم كه حاج اكبر خود از خانواده شالبافان كرمان بود، و در كاروانسرائى – هم شالبافى مى‏كرد و هم شال مى‏فروخت، پس به‏فكر افتاد چند اطاق در همان حدود اجاره كند و اختصاص دهد به‏بچه‏هايى كه پدر و مادر خود را از دست داده‏اند – و مخارج آنها را از كمك مردم تأمين كند – و به‏آنها الفباء بياموزد، و ضمناً چند ساعتى نيز كار بياموزد. كارهايى كه در نظر گرفته بود مربوط به‏شالبافى و قالى‏بافى مى‏شد – كه رنگرزى هم بخش عمده آن بود.

او، بعض روزها، بچه‏ها را مى‏فرستاد، تا بروند و از توى خاكروبه‏ها – كه معمولاً جلو خانه‏ها تلنبار مى‏شد – از توى خاكسترها، آنچه پوست انار، يا پوست گردو مى‏بينند جمع‏آورى كنند و به‏پرورشگاه بياورند – و اين دو محصول گياهى يكى از مهم‏ترين مواد اوليه رنگرزى پشم براى قالى بافى است كه با روناس و نيل آميخته مى‏شود، و رنگ‏هاى مختلف از آن حاصل مى‏شود.

ضمناً به‏بعض بچه‏ها نيز تعليم نقاشى مى‏دادند – و اين براى آن نبود – كه آنها را نقاش و تابلوساز بار بياورد – بلكه منظور او اين بود كه در نقش قالى متبحر شوند و اگر بتوانند تحولى در نقش‏هاى شاه عباسى و قتلو و امثال آن به‏وجود آورند كه در توسعه صادرات كرمان بس مؤثر خواهد بود – و از همينجاست كه آدمى مثل سيدعلى‏اكبر صنعتى نقاش و مجسمه‏ساز چيره‏دست در همين پرورشگاه پرورش يافته – كه آثار امروزش مايه حيرت اهل فن و هنر است. و يكى از نمايشگاه‏هاى دائمى او در همين پرورشگاه دائر شده.

بعدها وقتى كه اندكى دست او بازتر شد و كمك مردمى زيادتر، حاجى به‏فكر افتاد محلى اختصاصى براى دارالايتام بسازد، و اطاق‏هاى اجاره‏اى را هم كه ديگر تقريباً به‏ملكيت او درآمده بود – زيرا صاحب آن حرفى نداشت – تبديل به‏سينما بكند كه درآمد آن باز صرف پرورشگاه شود – و سينما تابان، تا روزگارى كه ما تحصيل مى‏كرديم در كرمان – (1323 تا 1325ش/1944 تا 1946م.) دائر بود – و خود مخلص هم فيلم دختر لر را اول بار در همانجا ديده‏ام. يكى از بچه‏هاى دارالايتام تابلوئى كه برچوبى نصب بود در بازار مى‏گرداند و فرياد مى‏زد:

– بشتابيد، امشب، سينما تابان، فيلم دختر لر، بهترين فيلم سينمائى دنيا، ببينيد كه پشيمان نشويد…

بارى، حاج اكبر، دنبال جائى مى‏گشت كه دارالايتام را آنجا بسازد، در شهر گشت، تا رسيد به‏خندق – و ظاهراً اين جا دنباله همان خندقى بوده كه گويا لطفعلى‏خان زند از دروازه فرار كرده از خندق با اسب پريده و خود را به‏جوپار و ماهان و رائين و بالاخره ارگ بم رسانده بوده است.

قسمت‏هايى از خندق را – كه دور تا دور شهر ادامه داشت – من ديده بودم و قسمتى از بارو و ديوار آن نيز در پشت محل فعلى اداره پست و تلگراف – تا همين اواخر باقى مانده بود. خندق صاحب نداشت و مجهول‏المالك بود – و مردم باايمان كرمان هم كمتر كسى در فكر غصب آن افتاده بودند – به‏دليل اينكه مردم در خانه غصبى نماز نمى‏خواندند.

بارى، حاجى، محل فعلى دارالايتام را كه ناف خندق بود، پسنديد و استاد على محمد راورى[14] را خواست و به‏او گفت: از فردا چند تا عمله بردار و بيا روى اين خطى كه‏ من كشيده‏ام از خاك همين خندق بردار و شروع كن به‏ديوار كشيدن – تا جائى كه مى‏توانى كار را ادامه بده كه كار خير است و براى بچه‏هاى يتيم مى‏خواهم اطاق بسازم.

استاد معمار بلافاصله مشغول به‏كار شد، اما در همان روز اول، ناگهان دو تا سرباز پيدا شد كه آمدند و بيل و كلنگ كارگران را گرفتند و به‏كارگران و معمار گفتند: بيائيد در باغ ستاد و بيل‏هاى خود را تحويل بگيريد.

خبر به‏حاج اكبر بردند، بلافاصله راه افتاد و يك سر به‏اطاق فرمانده لشكر شرق – كه احتمالاً سرتيپ عليشاه‏خان يا همان سرتيپ البرز بود – از ياران كودتاى سردارسپه – رفت و بدون اجازه وارد شد.

فرمانده خطاب به‏او گفت: زمين‏هاى خندق چون اصلاً براى دفاع از شهر بوده – ملك نظاميان است و بنابراين شما حق نداشتيد در آنجا دست به‏تصرف بزنيد.

حاجى گفته بود: آقا، زمين خدا بائر افتاده، شماكه از آن استفاده‏اى نمى‏كنيد؟ فرمانده‏لشكر گفته بود:

– چرا، شهر كرمان، زندانى كه درخور شهر باشد ندارد و زندانيان در كاروانسرا خرابه‏اى نگاهدارى مى‏شوند. من خيال دارم در آنجا، يك زندان به‏سبك امروزى درخور شهر بسازم.

حاجى اكبر، بلافاصله گفته بود: آقاى فرمانده، من مى‏خواهم كارى كنم كه شما احتياج به‏زندان نداشته باشيد – بيشتر آنها كه سروكارشان به‏زندان مى‏افتد – همان بچه‏هاى يتيم بدون پدر و مادرى هستند كه بى‏مربى بوده، و انجام كارشان به‏زندان مى‏كشد[15].

اين حرف، به‏قول شيخ عطار… تيرى بود كه برجان فرمانده آمد[16].

– فرمانده لشكر گفت: حق با توست، برويد و بسازيد. از فردا، هرروز، يك دسته سرباز هم مى‏فرستاد كه به‏بنايان كمك كنند – و بدين طريق بود كه چارديوارى محل فعلى پرورشگاه پايه گرفت، و شنيدم كه حاجى بعد از اين ملاقات، كه بيل‏ها و كلنگ كارگران را باز گرفته و به‏آنها پس داده بود – خطاب به‏معمار گفته بود:

– تا جائى كه بيل‏خور دارد پابيل كن و – ديوار را طول بده». و امروز اين تأسيسات يكى از بزرگترين محوطه‏هاى كرمان است كه درخت دارد و مشجر است و تلمبه دارد و… به‏قول صنعتى‏زاده:

«خوشبختانه بيشتر اطفالى كه در مؤسسه نگهدارى شده‏اند – اكنون مهندس و دكتر اقتصاد و دكتر دندانساز و استاد دانشگاه و نقاش و مجسمه‏ساز و بازرگان هستند…[17]» و حرف او درست است و يكى از كسانى كه از ده ما رفت و در آنجا پرورش يافت و بعداً به‏تهران و دانشسراى عالى راه يافت و دبير زبان فرانسه و همكار روزنامه اطلاعات و صاحب انتشارات و خانه و زندگى شد – مرحوم سيدصمد موسوى پاريزى بود – كه من در باب او مطالبى نوشته‏ام.[18]

كل سطح پرورشگاه 16800 مترمربع است – كه 4271 متر زيربنا دارد.

بعد از مرگ حاج اكبر، هيئت مديره‏اى مركب از استاندار و فرمانده لشكر و رئيس فرهنگ و شهربانى و شهردار و اوقاف و بهدارى مأمور اداره آن شدند و به‏سال 1333ش/1954م. كه من به‏خاطر دارم، مرحوم هرندى و ارجمند و آگاه و عدل اسفنديارى و امان‏الله عامرى و محمدحسين نظريان و شهريار خسرو راورى نيز جزء منتخبين هيئت مديره بودند، و جالب اينكه كل عايدات از مايملك پرورشگاه در آن سال تنها بيست هزار ريال بوده است – و بيشتر آن از سه دانگ باير ملكى بود كه در راور به‏پرورشگاه بخشيده بودند و اين ملك طافيه براثر زلزله، صاحب آب شد و عايدات داد.

اما چرا رئيس بهدارى هم جزء هيئت مديره بود – به‏شوخى در صفحه بعد اشاره‏اى بدان خواهم كرد.

پرورشگاه هميشه در حد كمال ظرفيت خود كودك مى‏پذيرفته است، مثلاً در همان سال كه جلسه كمك تشكيل شد (1310ش/1931م.) عكسى از حاج اكبر و صادق انصارى رئيس معارف با حضور بچه‏هاى پرورشگاهى برداشته شده كه با لباس متحدالشكل بيش از پنجاه بچه را نشان مى‏دهد – و معلوم مى‏شود كه حاجى در آن چند اطاق معدود – كه بعداً سينما شد – از حداكثر ظرفيت استفاده مى‏كرده است. و اين عكس را من در كتاب بازيگران كاخ سبز چاپ كرده‏ام[19]. و عكس ديگرى كه مرحوم سهرابى‏ عكاس در 1330ش/1941م. بحبوحه جنگ جهانى دوم برداشته هشتاد و هشت بچه در آن است و فرمانده لشكر كه بايد سرلشكر سياه‏پوش باشد نيز در آن ديده مى‏شود.

و باز براى اينكه يك آمار مقايسه‏اى بدهم بايد بگويم كه در سال 1336ش/1957م. كه من در كرمان مدير مدرسه بهمنيار بودم و ضمناً گاهى خبرهائى براى روزنامه اطلاعات مى‏فرستادم – و آن روزها استاندار كرمان احمدعلى‏خان بنى‏آدم بود – در جزء خبرها از مراسم ختنه‏سوران 43 نفر از بچه‏هاى پرورشگاه صنعتى در بيمارستان كرمان‏  [20]. خبر داده بودم. و اين همان دليلى بود كه رئيس بهدارى كرمان چرا جزء هيئت امناى پرورشگاه شده بوده است.

اين محوطه بسيار بزرگ و در حكم يك پارك شده است. مرحوم حاج اكبر براى اولين بار در كرمان، در ديوار جنوبى دارالايتام – يك حمام نمره ساخت كه تا آنجا كه به‏خاطر مى‏آورم – هيجده نمره داشت، و نه تنها كودكان از شستشوى كامل بهره مى‏بردند – بسيارى از متعينين كرمان هم كه خودشان حمام در خانه نداشتند و از حمام عمومى اكراه داشتند – به‏آنجا مى‏رفتند. چه تا آن سال‏ها هنوز آب كرمان لوله‏كشى نشده بود.

حاجى اين حمام را به‏يكى از دوستان هم‏فكر خود – مرحوم طوفان سپرده بود. طوفان شعر هم مى‏گفت و من او را ديده بودم. مردى صاحب نحله و خوش‏فكر بود – و در خط مرحوم حاج اكبر و يارانش. خودش تعريف مى‏كرد كه وقتى مرحوم على‏اصغر حكمت وزير معارف براى بازرسى به‏كرمان آمد – احتياج پيدا كرد و او را به‏اين حمام راهنمائى كردند و خود طوفان شخصاً او را شستشو و مشت مال داد – بعدها از مرحوم حكمت شنيده بودند كه گفته بود:

– حمامى‏هاى كرمان هم از يك بينش فلسفى برخوردار هستند.

حاج اكبر در تمام حركات اجتماعى كرمان پيشرو و صاحب نظر بود – و نظريات خود را اغلب، بدون ملاحظه بيان مى‏كرد. او يك پراگماتيسم بود و عقيده داشت كه همه نظريات فلسفى و اجتماعى بايد منجر به‏كار شود.

يك روز نابينائى از او كمك خواسته بود. حاج اكبر گفته بود برو كار كن. نابينا گفته بود – من چه طور مى‏توانم كار كنم كه چشم ندارم. حاجى دست او را گرفته و آورده بود در پرورشگاه مه سپرده بود به‏معمار و گفته بود – زنبيل آجر و گل را كه دو نفر بايد ببرند، جلو آن را يك كارگر بينا بگيرد و طرف عقب آن را اين نابينا. مزد كارگر يك قران بود – گفته بود به‏اين روزى سى شاهى بدهند. بعدها يك معمار به‏من گفت: اين تعبيه حاجى باعث شد كه چندين نفر گداى نابينا به‏كار مشغول شوند.

معروف است كه در يك جلسه اجتماعى، ايراد گرفته بود كه بعضى‏ها به‏جاى كار كردن – مثلاً بيل زدن يا قالى‏بافى و غير آن، پشت منقل مى‏نشينند و فلسفه مى‏بافند. در آن مجلس بسيارى از بزرگان شهر حضور داشتند – يكى به‏شوخى گفته بود:

– آقا، همه كه نمى‏توانند بيل روى شانه بگذارند – مثلاً اين آقاى امام جمعه (گمان كنم آقاسيدحسين، يا آقاسيدمحمدعلى امام جمعه نوه آقاسيدجواد بوده است)، ايشان كارى جز مسأله‏گوئى و هدايت خلق در منبر كه نمى‏توانند انجام دهند. و حاجى بلافاصله گفته بود:

– پشم كه مى‏تونه بشنه![21]

حاج اكبر آنقدر هم به‏نصيحت سيداسدآبادى گوش نمى‏كرد كه گفته بود در سياست وارد نشود. او در بسيارى از مسائل سياسى كرمان وارد مى‏شد. اين حكايت را از مرحوم جواد پولادى – از معلمين قديمى، كه چندى هم مدير مدرسه پاريز – قبل از پدرم – و اصولاً در خط حاج اكبر و امثال او بود – مى‏گفت كه وقتى در جنگ بين‏الملل اول (1914 تا 1918م./1333 تا 1337ه.) جمعى از جوانان در كرمان به‏نفع آلمان و برلن و ويلهلم تظاهرات مى‏كردند – و چنانكه مى‏دانيم بانك روس‏ها در همان قضايا چاپيده شد – و قضاياى مهم ديگر – كه بايد تفصيل آن را در خاطرات مرحوم ژنرال سايكس خواند – يا در مقدمه چاپ نوزدهم پيغمبر دزدان. يك روز جوانان در كاروانسراى وسط بازار تجمع كرده و به‏نفع برلن و برضد انگليسى‏ها شعار مى‏دادند و سخنرانى مى‏كردند.

حاج اكبر كر كه از آنجا عبور مى‏كرد متوجه مطلب شد و بدون مقدمه و بدون اينكه در تظاهرات برايش برنامه‏اى باشد روى سكّو و ته‏گاه كاروانسرا بالا رفت و با صداى بلند شروع به‏صحبت كرد – (همه كرها معمولاً با صداى بلند صحبت مى‏كنند به‏دليل اينكه صداى خودشان را نمى‏شنوند – فكر مى‏كنند ديگران هم نمى‏شنوند) بارى، شروع به‏صحبت كرد و گفت: بچه‏ها، بيخود جوش نزنيد – اين آلمان كه شما برايش يقه چاك مى‏كنيد – كارش به‏جائى نخواهد رسيد كه هيچ چيز ندارد و در محاصره است – در حالى كه انگليس برتمام درياها مسلط است و همه چيز از همه جا براى او خواهد رسيد.

البته شنوندگان كه اغلب جوان بودند قانع نشدند و بعضى اعتراض كردند – و با اينكه احترام پيرمرد را مى‏گذاشتند – يكى دو تا فرياد زدند پيرمرد بيا پائين، اين حرف‏ها چيست؟ مگر اخبار جنگ وردن را نشنيده‏اى؟

پيرمرد، كه متوجه شد مستمعين با او همراه نيستند، خطاب به‏آنها گفت:

– هم‏شهريان عزيز، آيا همه حرف‏هاى مرا شنيديد؟

يكى فرياد زد: آرى، شنيديم و مزخرف مى‏گوئى.

حاجى در حالى كه از پله پائين مى‏آمد، گفت: خدا را شكر كه همه حرف‏هاى مرا شنيديد – ولى بدانيد كه من كر هستم، و آنقدر كر – كه هيچكدام از فحش‏هاى شما را نشنيدم.

اين همان واقعه‏اى است كه اندكى بعد نيروهاى هندى سايكس از طريق بندرعباس به‏كرمان آمدند، و سردار ظفر بختيارى همه آلمانوفيل‏ها را گرفت و به‏فارس فرستاد، كه بيش از يك سال در اصطبل ارگ كريم خانى زندان بودند – زمان حكومت فرمانفرما در فارس، و بعدها به‏تدريج آزاد شدند – مثل احمد دهقان كرمانى مدير روزنامه دهقان – كه همان احمد بهمنيار باشد – و على كاكو و ده‏ها تن ديگر، و بعضى نيز به‏هندوستان تبعيد شدند – مثل مرحوم ايران‏پور – كه بعدها بازگشت و مدتى رئيس اوقاف كرمان بود – و من او را در پاريز ملاقات كرده بودم.

گويا بعد از همان مجلس آلمانوفيل‏ها بود كه حاجى اكبر به‏زبان آورده بود:

– خداوندا، كرم كردى، كرم كردى – خرم نكردى…

اما چرا فاميل صنعتى؟ اصل مطلب اين است كه حاجى اكبر خود از خانواده شالباف و قاليباف بود و فروش قالى و شال هم كار اول او بود، او به‏حق تصور مى‏كرد – كه سرزمين كرمان يك سرزمين كشاورزى نيست كه كم‏باران است و كوير و به‏زحمت خورد و خوراك ساكنان را تأمين مى‏كند – پس براى رفاه عمومى، اين مردم بايد با حداقل مصالح، و حداكثر كار، كالائى به‏وجود آورند كه صادراتى باشد – مثل شال كه با يك كيلو كرك بافت، بافته مى‏شد و در زمان حكومت فرهادميرزا (1294ه./1877م.) در شيراز، هرطاقه آن 250 تومان آن وقت، قيمت‏گذارى مى‏شد – در واقع كالائى بود كه از چند بشكه نفت امروز گرانبهاتر بود، و قالى كرمان هم كالائى بود كه زيب كاخ شاه عباس و مقبره شاه صفى و كاخ بوكينگهام و بعدها سالن‏هاى برلن و يا سازمان ملل مى‏شد – مصداق به‏قول شاعر:

نه آن وامانده كالايم كه روزى بى‏بها افتم‏

همان خورشيد والايم – اگر در زير پا افتم‏

و به‏همين دليل، بچه‏هاى دارالايتام را كه شش سال ابتدائى را در دارالايتام درس مى‏خواندند، و بعد از شش سال ناچار همه بچه‏ها مى‏بايست وارد جامعه شوند و به‏كارى بپردازند – هربچه‏اى ضمن درس، يك مقدار هنر دستى و كار ملايم نيز مى‏آموخت كه رنگرزى – براى قالى و شال، و بافندگى، و نقاشى، براى طرح‏هاى جديد قالى، جزء آموزه‏هاى كلاس‏هاى آن بود.[22]

پس، حاج اكبر – در جامعه كرمان صنعت را هدف اصلى آموزش و پرورش مى‏دانست، و وقتى هم كه در اوايل سلطنت پهلوى حدود 1308ش/1929م. قرار شد كه همه ايرانى‏ها شناسنامه داشته باشند، و هرصاحب شناسنامه يك نام فاميل متناسب خودداشته باشد حاج اكبر، فاميل صنعتى را به‏خود گرفت، و پسرش عبدالحسين نيز – صاحب كتاب رستم در قرن بيست و دوم – طبعاً صنعتى‏زاده خوانده شد – كه فرزند او بود، و همايون هم كه ما او را همايون صنعتى مى‏خوانيم درواقع همايون صنعتى‏زاده و نوه حاج اكبر است.

اما سيدعلى‏اكبر صنعتى نقاش و هنرمند نامدار كرمانى، كه بعضى به‏اشتباه از او به‏صنعتى‏زاده هم نام برده‏اند – داستان اين است كه وقتى قرار شد همه ايرانيان شناسنامه داشته باشند و نام فاميل برگزينند – اداره ثبت احوال كرمان متوجه شد كه گروهى كثير بچه‏هاى پرورشگاه بدون شناسنامه مانده‏اند. به‏تقاضاى حاج اكبر، خود مرحوم سام كه رئيس آمار بود – دفتر خود را برداشت و راه افتاد و به‏پرورشگاه رفت كه براى كودكان شناسنامه بدهد.

در اطاقى ميز كار خود را گذاشت و يكايك بچه‏ها را مى‏خواست، و اول چيزى كه از آنها مى‏پرسيد، نام مادر يا پدرشان بود، و سپس مى‏خواست كه كلمه‏اى براى فاميل انتخاب كنند كه متناسب با خانواده آنها باشد. حاج اكبر هم با گوش كر در گوشه اطاق نشسته و ناظر قضايا بود.

بعد از يكى دو مورد سؤال و جواب، متوجه شد كه بچه‏ها رنگ به‏رنگ مى‏شوند و درمانده جوابى شكسته بسته مى‏دهند و پا به‏پا مى‏شوند. حدس زد كه بايد مشكلى در ميان باشد. از مرحوم سام پرسيد كه قضيه چيست؟ و سام جريان را بازگفت كه بچه‏ها جواب درستى نمى دهند. حاجى فوراً قضيه را دريافت و فرياد زد:

– آقا، بسيارى از اينها نام پدر يا مادر خود را نمى‏دانند، اين طور كه نبايد از آنها سؤال كرد. سپس گفت: اينها همه بچه‏هاى من هستند – هركدام نتوانستند جواب درستى بدهند، نام فاميل آنها را صنعتى بگذاريد. و بدين طريق شد كه ده‏ها بچه در اين مؤسسه فاميل صنعتى دارند. و مخلص پاريزى، يكى دو تا از معلم‏هاى قديم او داراى همين نام صنعتى بودند – و از بهترين معلمان بودند كه شش سال ابتدائى را در اين مؤسسه خوانده بودند.

مجسمه‏اى كه سيدعلى‏اكبر از حاج اكبر ساخته بود – در محوطه پرورشگاه بود – و بسيار شبيه بود به‏مرحوم همايون صنعتى – كه اخيراً درگذشت. اين مجسمه در اثر سرما و برف در هواى آزاد از ميان رفته است ولى من آن را حوالى 1324ش/1945م. به‏چشم خود در محوطه پرورشگاه ديده بودم.

همايون صنعتى نوه حاج اكبر هم هرگز از ياد پرورشگاه غافل نبود.

شیخ ابوالقاسم هرندی و همایون صنعتی زاده در اواخر دهۀ چهل

آن روز كه بساط چاپ افست را راه مى‏انداخت اول چيزى كه به‏فكرش رسيد تهيه يك كادر فنى بود. پس با آقاى صميمى مدير داخلى موسسه و مرحوم مطيّر مدير چاپ بهمن صحبت كرد، و بلافاصله 30 تن از دانش‏آموزان دارالايتام صنعتى كرمان را انتخاب كرد، و به‏تهران آورد و شش ماه مقدمات زبان و فن چاپ را به‏آنها آموخت و سپس بيشتر آنان را به‏آلمان فرستاد تا در آنجا در تأسيسات چاپ هايدلبرگ و ساير مؤسسات فنى، دانش حروف‏چينى و چاپ و صحافى و ته‏دوزى و ساير مسائل مربوط به‏چاپ را آموختند، و بازگشتند، و يكى از مدرن‏ترين چاپخانه‏هاى آن روز تهران را به‏وجود آورند كه يكباره توانست چندين ميليون كتاب درسى وزارت فرهنگ را چاپ كند – صرف‏نظر از كتاب‏هاى باارزش مؤسسه فرانكلين را كه مهمترين كتاب‏هاى فرهنگ عالم را توسط بهترين مترجمان روز تهران، به‏چاپ رسانيد – و گويا تعداد آن به‏1500 جلد مى‏رسيد.

چون صحبت كرمان در پيش است – بايد بگويم كه سرپرست آن دانشجويان پرورشگاه كرمان – آقاى ناظرى كرمانى – كه خود در مسلك شيخيه بود – يكى از نخستين كتاب‏هائى را كه به‏صورتى بسيار آبرومند و رنگين به‏چاپ افست رساند – كتاب فصل‏الخطاب تأليف مرحوم حاج محمدكريم خان سركارآقا رئيس شيخيه كرمان بود – كتابى كه بيش از 920 صفحه به‏قطع رحلى با كاغذ اعلى، هرصفحه با دو رنگ سياه و تيترهاى قرمزرنگ به‏چاپ رسيده است و اين شرح در پايان آن است:

«بسم‏الله الرحمن الرحيم. يقول العبد الاثيم كريم‏بن ابراهيم انه قد وقع الفراغ بحول الله و قوته من تأليف هذا  الكتاب المستطاب المسمّى‏ بفصل الخطاب، فى العشر الاوائل من شهر ربيع‏الاول من شهور سنة اثنتين و ثمانين و مأتين بعد الالف من الهجرة النبوية – على مهاجرها آلاف الثناء و الصلوة… [دهه اول ربيع‏الاول 1282ه./1865م.]»

مؤلف در دنبال همين يادداشت مى‏نويسد: بسم‏الله‏الرحمن الرحيم، الحمدلله و الصلوة على محمد و آله، يقول العبد الاثيم كريم‏بن ابراهيم مؤلف هذالكتاب – انّى بنفسى – قد قابلتُ هذا الكتاب، و بذلت الجهد بتصحيحه و منحت الطاقة – و مع ذلك لست ابرّئ نفسى من السهو و الخطا، و اسأل الله العفو ببركات بقيته فى ارضه – عجّل الله فرجه، و كان ذلك فى العشر الاواخر من ذى‏الحجة من شهور سنة خمس و ثمانين بعدالمأتين و الالف،   محل مهر – كريم‏بن ابراهيم»

[دهه آخر ذى‏حجة 1285ه./مارس 1865م.]

حاج محمدكريم خان دو سال بعد به‏عزم زيارت كربلا، از طريق بافت و بندرعباس عازم كربلا بود كه در منزل ته رود – نرسيده به‏بم – درگذشت، و جسد او را به‏كرمان رسانده امانت سپردند و سپس به‏كربلا بردند.

همه كتاب به‏خط «العبد الاثيم الجانى – محمدباقربن ابراهيم الخراسانى» به‏خط نسخ تحرير شده است. و بايد عرض كنم كه خانواده خراسانى از قديمى‏ترين خانواده‏هاى كرمان است كه بيشتر آنها در راور و هم‏چنين در اطراف پاريز سكونت دارند، و امروز آقاى دكتر اميرى خراسانى اهل شوق پاريز، رياست دانشگاه كرمان را به‏عهده دارد.

كتاب فصل‏الخطاب را آقاى ناظرى در 1352/6/5ش/اوت 1973م. به‏چاپ رسانده، و خود به‏منزل ما آمد و نسخه‏اى از آن به‏من مرحمت كرد – شنيدم كه بعدها آقاى ناظرى به‏آلمان مهاجرت كرده است. و ديگر از ايشان خبرى ندارم. مقدمه كتاب را عبدالرضاخان ابراهيمى رئيس شيخيه كه در اوال انقلاب در كرمان برابر خانه خود به‏قتل رسيد – نوشته است به‏تاريخ 25 محرم 1393ه./فوريه 1973م. و او عبدالرضا بن ابوالقاسم [خان‏] بن زين‏العابدين [خان‏] بن محمد [خان‏] بن كريم‏[خان‏] بن ابراهيم خان بود.

كتاب كلاً، در فقه اسلامى و عقايد و اصول و احكام شرعى است، و كتابى است كه مجموعه آن، آدم را از مراجعه به‏ده‏ها جلد كتاب مجلسى بى‏نياز مى‏كند.

چند كلمه هم در باب گلاب زهرا بگويم. همايون صنعتى مردى مبتكر بود – و ديگران در باب كارهاى او صحبت كرده‏اند مثل طرح دشت قزوين كه بعدها «حاجى انا شريك» پيدا كرد، و طرح كتاب‏هاى جيبى و مؤسسه فرانكلين كه تحولى در نشر و در ترجمه كتاب بود، چنانكه وقتى ايران باستان مشيرالدوله چاپ شد – من توانستم يك دوره از آن را بخرم – در حالى كه خودم فهرست اعلام آن را براى مرحوم رمضانى استخراج كرده بودم (صفحه‏اى پنج قران دستمزد گرفتم – و قريب سه هزار صفحه بود = 1500 قران)، و تا آن روز من نتوانسته بودم خودم نسخه‏اى از مشيرالدوله داشته باشم – و بعد از چاب جيبى با فهرست اعلام – در ده جلد جيبى – مجموعاً كمتر از سى تومان قيمت داشت و بسيارى از دانشجويان توانستند كتاب‏هاى گران را ارزان بخرند.

هم‏چنين طرح كاروانسراى مشير شيراز، و امثال اينها كه همه از چنگ او رفت. پس به‏كرمان بازگشت – كه گفته‏اند:

– سر همانجا نه كه باده خورده‏اى.

طرح‏هاى ديگر مثل طرح صيد مرواريد، و طرح شالبافى، از نوع طرح‏هاى پرخرج و كم‏بازده بودند – كه مسكوت ماند. طرح تهيه «به‏ليمو» – كه به‏صورت چائى دم مى‏شد – نتوانست همه‏جاگير شود. هرچند يك فنجان به‏ليموى داغ، ما را در خانه خود در كوچه «بالى‏آباد» همسرش شهين خانم دم كرد و به‏ما داد. خشت‏هاى تفاله گل سرخ هم آبى براى كسى گرم نمى‏كند.

همايون، به‏پيشنهاد و هم‏قدمى همسرش يك طرح اقتصادى بزرگ در كرمان پديد آورد كه سود آن نيز مايه اصلى مخارج دارالايتام باشد. توضيح آنكه مرحوم حاج اكبر وقتى از متعينين كرمان كمك مى‏خواست، برخى از آنها، اشيائى خارج از شهر نيز مى‏دادند، مثلاً يك درخت گردو در فلان كوهستان، يا يك تكه زمين در فلان ده – از آن جمله در لاله‏زار بردسير – كه طبق تواريخ قديم ما – كارزار خوانده مى‏شده، و به‏عقيده من مركز اصلى طوايف كارامانى قديم بوده است.

يك تپه بدون سر و ته تقديم حاج اكبر شده بود، و هم‏چنان بى‏حاصل و مورد شوخى اعضاء پرورشگاه بود. همايون متوجه شد كه ارتفاع چند هزار مترى كوهستان براى پرورش گل سرخ مناسب است، شروع به‏كاشت كرد و چند اطاق ساخت. (چند سال پيش، من و ايرج افشار و دكتر ستوده و گمان كنم مرحوم دانش‏پژوه – شبى را در ساختمان او بيتوته كرديم – و عكس من با كوله‏بار كوهنوردى كه ايرج افشار گرفته و چاپ كرده مربوط به‏آنجاست).

گل‏هاى سرخ خيلى زود حاصل داد، و كارخانه گلاب‏گيرى و عطرسازى آنجا باعث شد كه گلاب زهرا و عطر لاله‏زار در همه ايران، و خارج – خصوصاً شيخ‏نشين‏ها – خريدار بسيار داشته باشد. چنانكه من يك بطر گلاب زهرا را براى فروش در فروشگاه تواضع شهر تورنتوى كانادا هم ديدم.

كشت گل سرخ و حاصل بردارى از آن، نتيجه كوشش‏هاى بى‏امان خانم شهين سرلتى همسر همايون است – زنى كه هزاران هكتار زمين باير را زير كشت گل سرخ برد – يك تنه شب‏ها در دو اطاق وسط بيابان زندگى كرد[23]. پشت وانت نشست و نهال و كود و مصالح‏ برد و آورد تا بوته‏ها به‏بار بنشينند، تا به‏جاى عطر تلخ ترياك، رايحه مست كننده گل سرخ و عطر گلاب در فضا شناور شود.»

او و همايون يك پيشنهاد مهم به‏سازمان ملل داده بودند كه حاضرند طرحى اجرا كنند كه تمام زمين‏هاى ترياك كار افغانستان تبديل به‏گل سرخ محمدى شود، آنها مى‏گفتند اگر پنج سال مهلت داده شود، گلاب و عطر گل تمام فضاى هواپيماها را خواهد گرفت و جانشين ترياك خواهد شد. البته جانشين شدن شيشه گلاب و عطر به‏جاى هشت هزار تن ترياك ساليانه فرصت مى‏خواهد، آن هم كالائى كه به‏قول مرحوم ضياءالحق، هركيلوى آن هروئين و مشتقات در فرودگاه كراچى يك هزار دلار است و همين يك كيلو بار عصر همان روز به‏نيويورك مى‏رسد و در فرودگاه نيويورك به‏يك ميليون دلار مشترى دارد – مبارزه با چنين كالائى خطرناك است و درست هم مى‏گفت، زيرا يك ماه بعد از اين اظهارات، هليكوپتر ضياءالحق سقوط كرد و رئيس جمهور پاكستان درگذشت – و معلوم شد كه آن يك كيلو بار خيلى هم نيرو دارد – به‏هرحال طرح همايون و شهين عقيم ماند.

همایون در گشت و گذار در لاله زار

همایون صنعتی زاده، لاله زار کرمان، کنار دیگهای گلاب گیری گلاب زهرا

شهين سرلتى، پايانى دردناك داشت – در راه بندرعباس، اتومبيل او تصادف كرد و درگذشت.

اشاره به اين نكته بى‏جا نيست كه معرفى اين فيلم را در امريكا خانم دولت‏آبادى به‏عهده داشت. دولت‏آبادى‏ها با خانواده صنعتى بيگانه نيستند. مرحوم حاج اكبر چون با نظريات مرحوم يحيى دولت‏آبادى و محمدعلى دولت‏آبادى – البته اصفهانى – هميشه همراه و آشنا و اصلاً در خط نحله آنها بود، براى پسر خود عبدالحسين، دختر دولت‏آبادى را به‏زنى گرفت و همايون از آن خانواده است.

بعداً همايون نيز همسر خود شهين سرلتى را از خانواده‏هاى سرلتى اصفهان انتخاب كرد، و اين خانواده نيز در خط نحله دولت‏آبادى‏ها بودند. يك ازدواج ميان خانواده ابراهيمى شيخيه و روحى‏ها هم به‏ميان آمد – كه اين دو خانواده را به‏هم پيوند كرد – چنانكه خان‏باباخان ابراهيمى كه قاضى بود دختر خود را به‏رضى آقا – برادر احمد و على روحى به‏زنى داد، و از آن دو هما خانم روحى به‏دنيا آمد كه زنى نامدار است و پيش از انقلاب تا مراحل معاون وزارتخانه و عضو عاليرتبه بانك هم رسيد، و كتابى هم نوشته است به‏نام «زنى از كرمان» كه در خارج چاپ شده.

اين خانم يكى از بهترين مقالات را درباره قوم و خويش خود همايون صنعتى در روزنامه شهروند كانادا اخيراً نوشته بود.

مقصود اين است كه خانواده سرلتى و دولت‏آبادى و روحى و ابراهيمى، در ازدواج عبدالحسين و همايون به‏هم گره خورده‏اند و البته خانواده وزيرى نيز در اين دايره است.[24]

همايون و حاج اكبر، هردو به‏كرمان خدمت كرده‏اند، و خدمت هردوى آنان چشم‏گير است، اما اينكه كدام يك بيشتر خدمت كرده، اين را من به‏عهده خوانندگان بخارا مى‏گذارم، كه با خواندن مقالات گوناگون، به‏ما بگويند يا به‏بخارا بنويسند: خدمت كدام يك بيشتر و مؤثرتر بوده است.

نظر خود را در باب محل پرورشگاه هم بگويم: مرحوم حاج اكبر هرروز كوشش داشت كه ساختمان را آبرومندتر كند، و معماران كرمان بدون مزد و منت به‏او كمك مى‏كردند. او اينجا ساختمان آبرومند و زيبائى ساخت با سالن‏هاى وسيع كه بچه‏هاى يتيم بى‏سرپرست در آنجا درس بخوانند و كار بياموزند. اولويت با بچه‏هائى بود كه هم پدر و هم مادر خود را از دست داده بودند و به‏اصطلاح «يتيم الطرفين» بودند. – و اين نكته اول بار در انتخاب، توسط رئيس فرهنگ كرمان به‏دهات اطراف هم نوشته شده بود.

هدف اصلى حاجى اين بود كه فقط بچه‏هاى بى‏سرپرست در اين جا باشند و تربيت شوند – و كار ديگرى در آن جا صورت نگيرد. و اين كار را اول مرحوم صفوى (= موسيو) و بعداً مرحوم آقااحمد اوحدى – مدير دائمى پرورشگاه – تا دم مرگ به‏حد كمال و اتقان انجام دهند. مرحوم اوحدى دوچرخه خود را سوار مى‏شد و صبح اول وقت در پرورشگاه بود – و شب به‏خانه باز مى‏گشت و تا ما ياد داريم اين كار را بى‏وقفه انجام مى‏داد.

در اين اواخر، اما، آمده‏اند و اطاق‏هاى وسيع و سالن‏هاى درس بچه‏هاى يتيم را تبديل كرده‏اند به‏نمايشگاه نقاشى، و بهانه آنها هم اين است كه آثار مرحوم سيدعلى‏اكبر صنعتى را – كه پرورش يافته همين پرورشگاه است – در آن نگهدارى مى‏كنند، و موزه صنعتى يك منبع درآمد هم براى مؤسسه شده است.

اول عرض كنم كه موزه همه جا – يك مؤسسه پرخرج است و هيچ جا خرجش به‏دخلش تكافو نمى‏كند.

ثانى آنكه كاربرد اين اطاق‏ها به‏نمايشگاه – خلاف نيت واقف و بانى مؤسسه است. حاجى اطاق‏ها را براى پرورش يتيم ساخته و لاغير. يتيم هم كه در اين مملكت – خصوصاً نواحى فقير كرمان الى ماشاءالله وجود دارد – و اين نكته را زلزله بم براى كرمان آشكار ساخت، و ولايتى زلزله‏خيز مثل كرمان و راور و بم و جيرفت و گوگ و خبيص (شهداد)، لزوم توسعه اين گوشه مؤسسات را هميشه بيش از پيش ثابت كرده است.

گويا ويكتور هوگو در اوايل كتاب بينوايان lesmiserable نوشته است: تا فقر هست، خواننده براى اين كتاب هست، (اگر اين جمله از اوست كاش استاد عزت‏الله فولادوند همت مى‏كردند و اصل جمله فرانسه را براى بخارا نقل مى‏كردند). به‏هرحال معلوم است كه ويكتور هوگو به‏قول ما كرمانى‏ها، چاه را پاى دريا كنده – كه هرگز خشك نمى‏شود – شاهد حرف ويكتور هوگو، گزارش سازمان ملل است كه اعلام كرده كه بيش از يك ميليارد نفر از مردم عالم، گرسنه در دنيا وجود دارد، و اين به‏معناى آن است كه از هرشش نفر آدم، يك نفر، هرشب، سر گرسنه به‏زمين مى‏گذارد – و اين تازه براى آن‏هائى است كه رودخانه‏هائى مثل گنگ و سند و نيل و كنگو و آمازون در كنار خود دارند – وگرنه كرمان و بلوچستان با وسعت دويست و پنجاه هزار كيلومتر مربع – يعنى به‏اندازه تمام انگلستان، يا به‏اندازه نصف كشور فرانسه، كه فقط ساليانه 8 تا 12 سانتيمتر از بارندگى خدا را سهم مى‏برد و دو ثلث اين وسعت هم كوير خشك و بيابان است. معلوم است كه حد فقر تا كجاست؟ و اينجاست كه ميزان خدمت مرحوم حاج اكبر كر روشن مى‏شود.

حالا، سؤال سعدى ما را متحير مى‏كند كه با اين مقدمات‏

دل شكسته كه مرهم نهد دگر بارش؟

يتيم خسته كه از پاى بركند خارش؟

درست است كه نمايشگاه و موزه نقاشى كردن اطاق‏هاى پرورشگاه مايه فخر و مباهات كرمان است – خصوصاً كه بيشتر آثار نقاشى موجود در آن – كار يكى از پرورش يافتگان همين مؤسسه – يعنى مرحوم سيدعلى‏اكبر صنعتى است كه به‏قول آقاى نعمت احمدى كرمانى، صنعتى «تنديس انسانيت» است و به‏روايت آقاى محبان رئيس آثار ملى كرمان هم اكنون 500 اثر از استاد صنعتى در اين موزه است و همه 500 اثر هم از طرح‏هااًو نقاشى‏هاى سهراب سپهرى شاعر بزرگ كاشى و 38 هنرمند معاصر كشور و 16 هنرمند برجسته خارجى و آغداشلو هم آن را سر و سامان داده است و در آبان 1383/نوامبر 2004م. افتتاح شده است. اما من همه جا گفته‏ام و باز هم مى‏گويم كه مؤسسات هنرى به‏قول افضل كرمان «برسر گندم توده وجود رود» فرود آمده‏اند – وگرنه خودشان مى‏بايست همت كنند و جائى براى اين همه آثار گرانبها بسازند – مطمئناً روح سيدعلى‏اكبر صنعتى نقاش هم راضى‏تر بود. حقيقت اين استكه نيت بانى در تأسيس اين مؤسسه پرورش يتيمان بوده است – خصوصاً در درجه اول آن بچه‏هائى كه هم مادر و هم پدر را از دست داده‏اند – و آن روز كه حاج اكبر به‏معمار دستور مى‏داد كه «تا بيل‏خور دارد – ديوار را جلو ببر» مى‏دانست كه خشكسالى‏ها و زلزله‏ها و سيل‏ها و بيمارى‏ها – و در روزگار كارگاه شالبافى كه به‏قول يك فرنگى در همان روزها 12 هزار كارگاه در شهر كرمان كار مى‏كرده است و كارگران – زن و مرد – چنان زود – و در واقع، جوان مى‏مردند – هم‏چنان كه امروز ميزان عمر كار در كارخانه مس سرچشمه در دود و گاز اسيدى بسيار كوتاه و بازنشستگى‏ها زودرس است – آرى، حرف مرحوم حاج اكبر درست بود كه «تا بيل‏خور دارد – پابيل كن و ديوار را جلو ببر!»

بخارا 73-72، مهر و دی 1388


_[1] و او دائى مرحوم، داريوش فروهر بود – كه با همسرش به‏ناحق به‏قتل رسيدند

[2] – در اين باب رجوع شود به‏مقاله نگارنده در نشريه 1333 فرهنگ كرمان، ص P 92

[3] – از یادداشت های مرحوم بایگان همدانی

[4] – در باب او پنجاه سال پيش من يك مقاله در اطلاعات هفتگى تحت عنوان «سلطان قالى» نوشته‏ام، او بافنده بسيارى از قالى‏هاى كاخ‏هاى سلطنتى بود

[5] – رجوع شود به‏آفتابه زرين فرشتگان ص 88، و نمايندگان مجلس خانم شجيعى ص P 168

[6] – به‏دكتر محمدعلى امينى پسرش – كه حالا مقيم پاريس است عرض مى‏كنم كه اين لقمه نان باگتى كه امروز توى كاسه تو تريد شده است – نتيجه همان 120 قران كمك پدر است به‏پرورشگاه آن زمان.

قرض است كارهاى تو در نزد روزگار

هرقرض را به‏موقع خود او ادا كند

[7] -آقاى دعائى مدير اطلاعات كه خودش طلبه مدرسه معصوميه كرمان بوده است – البته سال‏ها بعد از شهريور بيست و زمانى مرحوم آيةالله صالحى آنجا را اداره مى‏كرد. آقاى دعائى مى‏گفت: مرحوم هرندى ماهى 400 تومان و مرحوم ارجمند ماهى 200 تومان و مرحوم آگاه ماهى صد تومان كمك به‏مدرسه معصوميه مى‏كرد، و گاهى آقاى صالحى به‏شوخى مى‏گفت: آقاى آگاه كم مى‏دهند و بايد بيشتر كمك كنند – آگاه مى‏گفت (البته لهجه يزدى) كه: عيال‏وارم و حسابم باكرام‏الكاتبين است. مقصودش اشاره به‏12 فرزندش بود كه همين سال پيش سه تن از آنها – ايرج و حسن و على درگذشتند – و على، يادداشت‏ها و مقالاتى نيز در بخارا نوشته است

[8] -من مخصوصاً اين اسم‏ها را مى‏آورم، اسم‏هايى كه گمان كنم هيچ وقت در تاريخ اجتماعى كرمان از آنها نامى به‏ميان نيامده درست است كه مبلغ آن ده قران بيشتر نيست، ولى از قديم گفته‏اند: كمال‏الجود بذل الموجود

[9] – ظاهراً آنها كه روز عيد قربان به‏دنيا مى‏آمدند – حاجى خوانده مى‏شدند در كرمان، و مسلمان و غيرمسلمان نداشت – ما حاجى مهربان زرتشتى هم داشتيم كه در بازار پرچه‏فروش‏ها حجره داشت

[10] – حالا دهباشى به‏ما بنويسد كه يك جلد بخارا را كه به‏امريكا يا ژاپن مى‏فرستد چه قدر كرايه مى‏دهد. به‏همين نرخ، تفاوت ارزش پول هشتاد سال پيش را حساب كنيد

[11] – اندكى طول نكشيد كه گلوله ميرزارضا در شاه عبدالعظيم صدا كرد، و ميرزاآقاخان و شيخ احمد را شريك در كار او دانستند و آنها را تحويل ايران دادند، و در تبريز محمدعلى ميرزا وليعهد بدون اجازه مظفرالدين شاه – هردو را پوست كند. (1314ه./1896م

[12] – انديشه‏هاى ميرزاآقاخان كرمانى، ص 56، در باب اين كتاب من مقاله‏اى در راهنماى كتاب نوشته‏ام و بعداً در بازيگران كاخ سبز نيز نقل كرده‏ام

[13] – سيمرغ، عنقا، زال زر را كه پدر و مادرش رها كرده بودند – در كوه پرستارى كرد تا بزرگ شد و پر خود ره به‏او سپرد كه در مواقع غيرعادى از او يارى بخواهد – و رستم پسر زال از اين پرها چند بار استفاده كرد

[14] -اين خانواده در سردرسازى كم‏نظير بودند و چند سردر زيبادر كرمان ساخته‏اند كه يكى از آن‏ها سردر پرورشگاه است كه به‏توصيه مرحوم توانا و چند سال بعد از مرگ حاجى ساخته شده. سردر باغ ملى را هم در تهران يكى از افراد همين خانواده ساخته، و امضاى او در گوشه كتيبه آن هنوز باقى است – من آرزو دارم يكى از بچه‏هايى كه دوربين و موبايل توى دست و پايشان ريخته برود از گوشه آن كه اسم استادعلى كرمانى هنوز باقى است – عكس بردارد و يكى به‏من بدهد. از ده‏باشى كه مأيوسم چه به‏محض اينكه بگويم با دوربين ديجيتالت برو و عكس بگير. خواهد گفت: آقا، من آسم دارم و معذورم و تا جمعه هم بايد مجله را بيرون بدهم وگرنه سفر كانادايم كنسل مى‏شود. بى‏انصاف معمار هم اسم همه را درشت در پيشانى بنا نوشته كه امروز روى آن گل ماليده شده است، اما اسم خودش را در گوشه كتيبه با ذره‏بين بايد ديد

[15] – بازيگران كاخ سبز، ص 213، نقل از «روزگارى ك گذشت» عبدالحسين صنعتى‏زاده، ص P 182

[16] – مربوط به‏فضيل‏بن عياض كوفنى است. رجوع شود به‏كوچه هفت پيچ، چاپ هفتم ص P 418

[17] – روزگارى كه گذشت، ص P 172

[18] – كلاه گوشه نوشين‏روان، ص 420، و گرگ پالان ديده، (زير چاپ

[19] ص 217 چاپ جديد. هم‏چنين در مقاله‏اى كه آقاى دكتر اقتدارى در مجله يغما راجع به‏حاج اكبر نوشته نيز چاپ شده، سال 1356، ص 536، و اين يكى از بهترين مقالات درباره مرحوم حاج اكبر صنعتى است

[20] – اطلاعات 13 مهرماه 1336ش/5 اكتبر 1957م

[21] – شنيدن پشم به‏معناى جدا كردن ذرات پشم از همديگر، قبل از رنگرزى براى اينكه ذرات رنگ همه جاى پشم را فراگيرد. و اين ساده‏ترين كار است براى پيران و معلول‏ها

[22] – بعضى نيز كفاشى و مكانيكى و آهنگرى و خياطى و نساجى مى‏آموختند. (نشريه فرهنگ كرمان 1954/1333) ص P 92}

[23] – روايت فرهاد توحيدى است، درباره فيلم بانوى گل سرخ در روزنامه اعتماد – 25 مهر 17/1388 اكتبر 2009، اما صحيح‏تر آن بود كه مى‏نوشت وسط كوهستان، زيرا لاله‏زار بيابان نيست

[24] -اين نكته را مرحوم پاشاخان وزيرى به‏تفصيل نوشته، رونوشتى از يادداشت‏هاى مرحوم پاشا وزيرى را خانم آرسته روحى. دختر عطاءالملك روحى نوه آخوند ملايوسف به‏من داد – كه كمرنگ‏تر از آب دهن مرده فتوكپى شده. به‏هرحال عاليه خانم وزيرى دكتر شيخ مهدى بحرالعلوم از خاتون عظمى دختر احمدعلى خان وزيرى واسطه ميان خانواده روحى و وزيرى نيز بوده است