تا جایی که بیل خور دارد ـ پاپیل کن/ دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی
دگر كودكانى كه بينى يتيم
پدر مرده و، نيستشان زرّ و سيم
برايشان ببخش آن همه خواسته
برافروز جان روان كاسته
(فردوسى)
دارالايتام كرمان در سال 1295ش/1916م. در بحبوحه شروع جنگ بينالملل اول تأسيس شده است – با بودجه محدود و كمك ديگران و همت كمنظير حاج اكبر صنعتى معروف بهكر. او تنها دو سه اطاق در كوچه مسجد وكيل – بازار كهنه – نزديك كاروانسرايى كه در آنجا خود شالفروشى داشت – در اختيار گرفته و چند طفل را نگهدارى مىكرد.
رؤساى معارف كرمان عموماً چه تاجالدينخان و چه ميرزاحسين خان جودت و چه صادق انصارى، در حدود امكان بهاو كمكهايى مىكردند. بهتدريج بچههاى يتيم زياد مىشدند و جا كم بود و البته بودجه هم از حد بخور و نمير تجاوز نمىكرد. حاجى از سالها پيش در فكر آن بود كه زمينى خارج از ديوار باروى شهر – پشت اداره پست و تلگراف – كه خندق بود و مجهولالمالك – براى پرورشگاه تخصيص دهد ولى اين كار ميسر نمىشد.
بعد از سفر رضاشاه بهكرمان، در آذر 1309ش/ نوامبر 1930م. – و نارضائى شاه از رؤساى كرمان – خصوصاً استاندار مرحوم تدين، تا آنجا كه شاه ناهار را كه در كرمان تهيه كرده بودند نماند و نخورد و بهرفسنجان رفت و يك ناهار چاپارى خورد و سپس بهيزد و اصفهان، رفت. با تغيير استاندار، در جهات مختلف شهر قرار شد تحولاتى پديد آيد.
مرحوم حاج اكبر نيز، موقع را مناسب يافت و بهپيشنهاد رئيس معارف وقت جلسهاى تشكيل داد، و خدمات پانزده ساله خود را برشمرد، و تقاضاى كمك كرد.
من دلم مىخواهد گزارشى از اين جلسه براى خوانندگان بخارا بنويسم. مربوط بهسال 1310ش/1931م. است. و از روزنامه بيدارى مورخ 25 دى ماه 1310ش/15 ژانويه 1932م. عيناً نقل مىشود.
در اين مجلس، مرحوم سيدمحمد هاشمى مدير روزنامه بيدارى نيز سخنان مفصل از تاريخچه كار خير در تاريخ ايران پيش از اسلام و بعد از اسلام ايراد كرد و آقاى [سرتيپ] البرز رئيس قشون نيز حضور داشت، و پس از همه اينها، «پير جوانفكر» – بهتعبير مرحوم هاشمى – آقاى حاجاكبر صنعتى مدير اوليه دارالايتام، نيز نطقى رأفتآميز راجع بهايتام ايراد نمود – و مجلس قريب ساعت هشت خاتمه يافت.
آن روزها، مديريت داخلى پرورشگاه را مرحوم ميرزا محمدخان صفوى بهعهده داشت – و اظهار اميدوارى كرد كه يك دارالايتام زنانه نيز بهزودى تأسيس گردد… – كه البته اميدش تا روزهاى زلزله بم تحقق نيافت.
مرحوم صفوى را من هم زيارت كرده بودم. او بيش از آنكه بهصفوى شناخته شود، معروف به«موسيو عكاس» بود، زيرا با يك سه پايه و يك جعبه دوربين و يك پارچه كلفت كه يك روى آن قرمز و روى ديگر آن سياه بود – از هرمراسمى براى معارف كرمان عكس مىگرفت. مرحوم موسيو، چند بار همراه مرحوم جودت و مرحوم صادق انصارى و مرحوم مايل تويسركانى رؤساى معارف كرمان بهپاريز آمده بود و در خانه ما كه پدرم مرحوم حاج آخوند مدير مدرسه بود – مهمان شده بود و عكس برداشته بود.
اما جودت، مرحوم ميرزاحسين خان جودت از فرهنگيان نامدار كه عمر طولانى نيز داشت – در جوانى در جزء كارگزاران فرهنگى – و تقريباً وزير معارف ميرزا كوچكخان جنگلى بود (1302ش/1923م.) و پس از خاتمه كار ميرزا – كه اطرافيان او عموماً پراكنده شدند، وقتى آبها از آسيابها افتاد – لابد با موافقت رضاشاه، اين ميرزا حسين خان جودت بهرياست معارف كرمان برگزيده شد، و خدمات بسيار بهفرهنگ كرمان كرد، و چند بار هم بهپاريز آمد – كه يك بار آن در زمستان 1311ش/1932م. خاطرم هست كه صبح زود بود وارد مدرسه پاريز شد – در خانه اجارهاى ميرزاغلامحسين صفارى – و از صف بچهها بازديد كرد كه من نيز در آن صف بودم.
بعد از او صادق انصارى آمد[1] كه مقدمات ساختمان مدرسه جديد پاريز در زمان او و بهدستور مرحوم هادىخان حايرى مدير كل وزارت معارف فراهم آمد و مدرسه در زمان مايل تويسركانى در 1314ش/ 1935م. ساخته و تمام شد – و هنوز هم بهنام پدرم مرحوم حاج آخوند باستانى پاريزى باقى است.
در مجلس جشن دارالايتام – كه بعداً بهپرورشگاه تغييرنام يافت – كمكهاى مالى نيز بهپرورشگاه شد كه صورت آن در روزنامه بيدارى آن روزگار ثبت شده، و من براى اينكه اولاً ميزان ارزش پول را در اقتصاد آن روزگار جلوه دهم، و در ثانى بهميزان كمك همشهريان كرمانى – بهكم و زياد آن كارى ندارم – اشاره كرده باشم، و بگويم كه اصولاً بنياد پرورشگاه برمبناى كمك مردم صورت گرفته و بعدها اداره معارف از نظر پرسنل و اداره مؤسسه و ساختمان كمكهايى بهآن كرده است – ريز كمكها را عيناً نقل مىكنم – كه در حكم ياد خير و فاتحهاى براى مردم نيكوكار آن زمان هست و اولاد و احفاد آن اشخاص كه لابد اين روزها آن را مىخوانند، با خوشوقتى بهارزش كار پدر و يا پدربزرگ خود پى خواهند برد.
«حسب دعوت، پنج بعدازظهر جمعه 28 آبان 1310ش/19 نوامبر 1931م. مدعوين حضور بههم رسانيده، ابتدا يك جلد راپورت چندساله دارالايتام توزيع گرديد. (مقصود بروشور كارهاى انجام شده است) موقع رسمى شدن مجلس، ابتدا حضرت آقاى جودت رئيس محترم معارف، نطق افتتاحيه ايراد، و سپس حضرت والى محترم نطق فرموده، و نطق معظمله بهكف زدن مفصل خاتمه يافت.»
بايد عرض كنم كه والى آن روز كرمان، رضا افشار بوده است – مردى كه در امور اقتصادى و مسائل مالى شهر كرمان صاحبنظر و صاحبنفوذ بود، و درست سه ماه قبل از آن (24 شهريور 1310ش/15 سپتامبر 1931م. كارخانه برق و اثاثيه الكتريكى آن، كه توسط مرحوم شيخ ابوالقاسم هرندى از روسيه خريده شده بود، با يك نفر متخصص وارد و مشغول نصب دستگاه مزبور شدهاند.»
همچنين مقدمات تأسيس شركت كارخانه ريسندگى خورشيد نيز كه از مؤسسات بسيار مهم اقتصادى كرمان بود – در زمان او فراهم آمد – و چند سال بعد از او البته بهراه افتاد.
من اصرار دارم كه نام هريك از كمك كنندگان را با همان القاب و آدابى كه مرحوم سيدمحمد هاشمى در يك صفحه تمام روزنامه بيدارى بهكار برده است نقل كنم. هم اداى امانت شده باشد هم شما را در حال و هواى هشتاد سال پيش كرمان قرار دهم.
«صورت اعانه، صورت اسامى آقايانى كه در جلسه دعوت 28 آبان در دارالايتام اعانه بهآن مؤسسه عهدهدار شدهاند:
حضرت مستطاب اجل آقاى افشار والى معظم كرمان 500 قران
حضرت آقاى سرهنگ البرز فرمانده تيپ مستقل كرمان 100 قران
جناب آقاى دادرس معاون محترم ايالتى 100 قران
رياست محترم نظميه آقاى ياور شيخالاسلامى 50 قران
جناب آقاى آذربيگى مدعىالعموم استيناف 50 قران
جناب آقاى ديلمقانى 500 قران
(اين مرحوم ديلمقانى از تجار اصلاً آذربايجانى مقيم كريمان بود و تجارت قالى مىكرد و در زرند املاك فراوان بهدست آورد و نخستين كسى است كه در خانوك از دهات زرند يك توربين آبى زير يك آبشار گذاشت و چند ماهى چند شعله برق روشن داشت. بعد از شهريور بيست در ين راه زرند توسط مدعيان ملكى زرند كشته شد، چون بچه نداشت از اموال او يك پرورشگاه براى يتيمان در كرمان ساختند كه تا مدتها از اموال او اداره مىشد)[2]
جناب آقاى سكراتخان رئيس محترم تجارتخانه عطيه پروس 350 قران
(او از ارامنه مقيم كرمان بود و همراه تورگُم معاملات قالى انجام مىداد)
جناب آقاى شيخ آقا ابراهيمى 250 قران
(شيخ آقا، محمدكريم خان معروف بهشيخ آقا از فرزندان حاجى محمدخان پسر حاج محمدكريم خان سركار آقا پسر ابراهيم خان ظهيرالدوله بود – از او 14 فرزند باقى ماند كه 11 تاى آن دختر بودند[3] – از جمله زهرا خانم و علويه خانم و نزهت خانم كه شاگردان من بودند در مدرسه بهمنيار)
جناب آقاى آقامحمد ارجمند 200 قران
(او تاجر نامدار قالى و بهتعبير امريكائىها سلطان فرش ايران بود – پسر محمدجعفر قاليباف – ارجمند بعدها يك بيمارستان در كرمان تأسيس كرد كه بخش زنانه آن قابل توجه بود – و دو طبيب آلمانى از جمله دكتر هرمان در آن كار مىكردند[4])
– جناب آقاى مسيو سيمون رئيس كمپانى شرق 150 قران
(ايتاليايىها چنين شركتى در كرمان داشتند كه قاليبافى و رنگرزى و تجارت قالى داشت و ويكو يكى از رؤساى آن بود كه زن كرمانى گرفت، و يك سرى عكسهاى قديم كرمان در آرشيو خود داشت كه بعضى در اختيار آقاى مجيد نيكپور محقق فاضل كرمانى و از شاگردان قديم من است.)
باستانی پاریزی با سگهای همایون صنعتی زاده ( لاله زار، آبان 1356)
جناب آقايداللهخان ابراهيمى 200 قران
(يداللهخان پسر نوراللهخان پسر حاجى خسروخان پسر هشتم ابراهيمخان ظهيرالدوله بود و 10 فرزند داشت. او در انتخابات زمان استاندارى صمصام بهوكالت كرمان انتخاب شد – انتخاباتى كه گروهى معترض كشته شدند. (1333ش/1954م)[5]
جناب آقاى رضا يزدى 150 قران
جناب آقاى ميرزامحمدصادق امينزاده 120 قران
(امينزاده از مالكين خوشنام كرمان و متولى مسجد اللهوردى بود – پدر دكتر محمدعلى امينى رئيس سابق بانك صادرات در پاريس و مشاغل مهم اقتصادى ديگر)[6]
آقاى خان بهادر 100 قران
آقاى ميرزالطفعلى خان وكيلى 100 قران
آقاى صادقخان ابراهيمى 100 قران
آقاى ابوالقاسم خان ابراهيمى 100 قران
آقاى ميرزا علىآقا نصير بگوف 100 قران
(آنها كه با روسيه معاملات تجارتى داشتند – دنباله اسم آنها بهاوف ختم مىشد و از آن جمله بود مثلاً حسين يوف)
آقاى شيخ ابوالقاسم هرندى 100 قران
(هموست كه سه ماه قبل از آن وسايل اولين كارخانه برق را از روسيه بهكرمان آورد – و كارخانه برق را راه انداخت، و اولين شعله مجانى برق را در همين پرورشگاه صنعتى كرمان روشن كرد – و بعداً هم بعض مدارس يك شعله برق مجانى دريافت كردند – كارخانه برق هرندى تا چند سال قبل از انقلاب نيز كار مىكرد و اكنون محل آن موزه برق كرمان شده است – هرندى يك كتابخانه نيز در مسجدجامع كرمان ساخته است. خانه وسيع او در روزهايى كه رضاشاه از ايران مىرفت در كرمان محل پذيرائى او بود – و اكنون تبديل بهموزه شده است)
آقاى ميرزاعلىاصغر معينيان 100 قران
(از مالكان كرمان – خصوصاً در بافت و اسفندقه بود. پسرش مرحوم معينيان معلم كشاورزى ما بود در دانشسراى مقدماتى كرمان)
آقاى ضرغامزاده 100 قران
آقاى جهانگير رستم فروهر 100 قران
رئيس محترم تلگرافخانه (اسم نوشته نشده) 50 قران
رئيس محترم صحيه (اسم نوشته نشده) 50 قران
آقاى دكتر ايرانى 50 قران
(از اطباى معروف كرمان و تحصيل كرده هند بود – و سالها در مبارزات سياسى و انتخابات شهر هم دخالت مىكرد)
آقاى حسن آقا قزوينى 50 قران
(از تجار قالى در كرمان بود)
رئيس كمپانى باردويلى (بدون اسم؟) 70 قران
جناب آقاى ميرزا علىمحمدخان رهنما 50 قران
(اين علىمحمد رهنما رئيس دبيرستان پهلوى (سابق و امام امروزى) بود و دبير نقاشى دانشسراى مقدماتى بود و اصلاً تهرانى و تحصيلكرده دارالفنون بود – و رئيس فلاحت و تجارت و فوائد عامه كرمان شده بود – و بعد بهدبيرستان تغييرخدمت پيداكرده و در شهريور 1316ش/سپتامبر 1937م. رئيس دبيرستان شد.)
جناب آقاى ميرزا فتحالله خان وزيرزاده 50 قران
جناب آقاى رفيعزاده 50 قران
(او معروف بهمحمود محمدرفيع بود)
جناب آقاى محمد صدقيانى 50 قران
تجارتخانه محترم هراتيان 50 قران
جناب آقاى آقاشيخ حسين 50 قران
جناب آقاى احمد طاهرى 50 قران
(ظاهراً هموست كه مدتها رئيس كارخانه برق بود – و اگر او باشد برادر آقاى محمد طاهرى يزدى است كه سالها رئيس دانشسرا و رئيس فرهنگ و معلم رياضيات مخلص پاريزى بوده است)
جناب آقاى دكتر محمدخان زند 40 قران
جناب آقاى سنجرى مفتش ماليه 30 قران
جناب آقاى كاربخش 40 قران
(از كارخانهداران قالى كرمان و از بستگان كارنما و كارآموز – كه معلم فيزيك من بود – و كارور و همه اينها مقيم كوچه سرگدارو – خيابان مادر فعلى)
جناب آقاى احدزاده رئيس اداره انحصار 30 قران
جناب آقاى سيداحمد ميربها 30 قران
(از زنجانىها و ظاهراً جزء دادگسترى كرمان بوده، و من يك جُنگ نزد فرزند او ديدم كه منتخبات بسيار باارزشى داشت)
جناب آقا ميرزا شكرالله خان رستگار 30 قران
(از خانواده زرگرهاى كرمان است كه نسبت خود را بهقراختائيان كرمان مىرساندند، و يكى از دختران آنها شاگرد من در مدرسه بهمنيار بود و خانه آنها برابر مدرسه بهمنيار در تكيه گلبازخان بود. مدرسه بعداً بهمحل جديد منتقل شد)
جناب آقاى نظامالعلماء 30 قران
جناب آقاى غلامرضا يزدى 30 قران
(اگر همان غلامرضا آگاه باشد – آن روزها در روزنامه بيدارى بهعنوان غلامرضا مرشد مقاله مىنوشت و صاحب 12 فرزند بود و در تمام كارهاى خير كرمان شركت مىكرد – و شريك كارخانه ريسندگى بود و پسته كارى كرمان را بهحد اعلا رساند)[7]
جناب آقاى محمود خياط 30 قران
جناب آقاى هرمزديار نوذر همتى مدير تلفون 30 قران
)او خدمات بزرگ در توسعه تلفن كرمان كرد، و تلفن پاريز را بهكمك مرحوم ميرزا مراد ملكپور كشيد، و از جمله تلفن پاريز بين رفسنجان و سيرجان، كه ابتدا در خانه ما دائر شد. او صاحب خاطرات جالبى نيز هست كه چاپ شده تحت عنوان: يادى از سرگذشتم مهرنواز همتى دخترش شاگرد من بود)
جناب آقاى دكتر نعمتالله خان طبيب 20 قران
(از اطباى صاحب نام و عنوان كرمان – نوه او بهنام ايرج نعمت صاحب آژانس پرنده آبى در حدود ميدان ونك تهران است)
جناب آقاى ميرزا محمدعلىخان زند 20 قران
جناب آقاى علىاصغر نكوئى 20 قران
جناب آقاى اميرايوبخان 20 قران
(ندانستم كيست؟ آيا از بلوچهاى تبعيدى است يا افغان؟ – بههرحال هركه هست خيرش قبول باد)
جناب آقاى خدايار آباديان 20 قران
(از زرتشتيان خوشنام، و مدتها سررسد پيشاهنگى دانشسراى مقدماتى بود كه زير نظر مرحوم سيدمحمد صميمى اردستانى كار مىكرد و ضمناً رياست دفتر دانشسراى مقدماتى را هم بعداً بهدست آورد)
جناب آقاى حاج ابوالقاسم [8] 10 قران
جناب آقاى رحيمى 10 قران
آقاى حاجى كليمى دندانساز [9] 10 قران
آقاى اردشير خسرو 20 قران
جناب آقاى هاشمى مدير بيدارى 100 قران
اين را هم عرض كنم كه همان روزها مرحوم هاشمى روزنامه بيدارى را از كرمان بهپاريز با پست مىفرستاد، و هفتهاى يك بار پست پاريز مىآمد و كرايه يك شماره روزنامه بيدارى – بهحساب مطبوعات – فقط يك شاهى تمبر بود، و پاكت پستى عادى شش شاهى[10] – و البته سفارش و بيمه قيمت خاص خود را داشت كه بهتناسب وزن و مهر و لاك تغيير مىكرد. با اين حساب متوجه مىشويد كه مجموعاً اين جمع رجال شهر كرمان حاضر در بزرگداشت پرورشگاه – هشتاد سال پيش، كلاً مبلغ 1362 تومان – بهحساب خرده باريك پرداختهاند و گمان دارم كه قسمت عمده مخارج پرورشگاه در آن سال تأمين شده باشد.
اين پول، سرمايه اصلى براى كار بود – البته پرورشگاه – تا 1315ش/ 1936م. در همان دو اطاق كوچه منشعب از ميدان باغ بود، بعد از وصول پولها، شروع بهساختمان جديد كردند كه هشت سال بعد، يعنى در 1318ش/1939م. بهاتمام رسيد – درست در روزى كه حاج اكبر كه در آذرماه همان سال 1318ش/نوامبر 1939م. براثر يك بيمارى كوتاه سه روزه درگذشت – ولى بههرحال ساختمان مفصل و مجلل خود را تمام و كمال ديده بود.
چرا حاج اكبر كر؟ و چرا دارالايتام؟
حاج اكبر كر در بچگى دچار حصبه محرقه شده و در اثر تب شديد، كل شنوائى خود را از دست داده بود – او در جوانى پس از انجام مراسم حج، بهدليل علاقهاى كه بهسيدجمالالدين اسدآبادى داشت و مفتون شهرت و حرفهاى او بود – چون نيمه راه را تا مكه رفته بود – خود را بهاسلامبول رساند، و در بسيارى از مجالس سيد – كه با حضور ميرزاآقاخان كرمانى و شيخ احمد روحى و چند گاهى هم ميرزا رضا كرمانى تشكيل مىشد – شركت مىكرد.
وقتى ميرزاآقاخان و شيخ احمد را بهبهانه همراهى با شورش ارامنه اسلامبول (1311ه./1893م.) دستگير كردند و بهطرابوزان بردند – و سيدجمال نيز بههمين بهانه تحت نظر قرار گرفت، حاج اكبر ديگر ماندن در اسلامبول را بىحاصل دانست و براى آخرين بار نزد سيد رفت و ضمن خداحافظى بهسيد گفت كه مايل است، در ايران، بهترويج افكار سيد بكوشد و ضمن رهنمودى خواست كه مثلاً در كرمان چه خدمتى مىتواند بهسيد بكند.
سيدجمال گفت: بهدليل اينكه او بهكلى از نعمت شنوائى محروم است، گمان نمىرود بتواند در مجامع، خدمتى بهتوسعه افكار سيد بكند، اما بهاو توصيه كرد كه چون مىدانم و خبر دارم كه كرمان شهر فقيرى است و سالها زير ظلم قاجار و غيرآن بوده است – اگر بخواهد خدمتى كند، يك مؤسسه تربيتى خصوصاً براى افراد فقير و بچههاى شالباف كه بسيارى پدر و مادر خود را هم در جوانى از دست دادهاند – بكند. و از همانجا نطفه ايجاد يك دارالايتام در ذهن حاج اكبر بسته شد. خاقانى فرمايد:
يتيم وارد زين تيم – صنايع است دلت
برو يتيمنوازى بورز – چون عنقا
منزل علی آگاه، از چپ به راست : باستانی پاریزی، همایون صنعتی زاده، محمود روح الامینی، هوشنگ مرادی کرمانی، منوچهر آگاه ( عکس از علی دهباشی)
همایون صنعتی زاده ( عکس از علی دهباشی )
سيد از او خواست كه براى خداحافظى پيش ميرزاآقاخان و شيخ احمد بهطرابوزان نيز برود، و او چنين كرد – و ميرزاآقاخان نامهاى و بعض كتابها و وسائل خود را بهحاج اكبر سپرد كه بهكرمان برساند و تسليم برادر ميرزاآقاخان، يعنى عبدالمظفرخان – معروف بهابدالخان و ملقب بهبهادرالملك بنمايد.[11]
وقتى حاج اكبر بهكرمان رسيد – اول كارى كه كرد بهبردسير (14 فرسخى كرمان) پيغام بهبهادرالملك رساند كه حامل چيزهائى از طرف برادرش ميرزاآقاخان است. اما بهادرالملك كه از برادر سخت خشمگين بود – بهدليل اينكه داماد صبح ازل شده است، و در اين مورد خصوصاً مادرش سخت آزردهخاطر بود و شير خود را برپسر حرام كرده بود، جواب داد كه ميرزاآقاخان برادر من نيست، و از قبول نامه و اشياء ارسالى خوددارى كرد. اين را هم عرض كنم كه خانواده او از متعينين و مالكان قديمى بردسير بودند و املاك بسيار داشتند – و بههمين سبب ميرزاآقاخان از ارث هم محروم شده بود.
همين نكته باعث شد كه مرحوم دكتر آدميت – بهنقل از دبستانى كرمانى (مرحوم درگاهى – كه من هم او را زيارت كرده بودم و دخترش هم شاگرد من بود – مرحوم دبستانى – سالها وكيل مجلس بود) يك جا نوشته است كه پس از اعدام ميرزاآقاخان، قسمتى از كتابها و نوشتههايشان در اختيار ميرزاعلىاكبر كر باقى ماند… و از آن جمله رمان دامگستران يا انتقامخواهان مزدك بود – كه [بعدها] بهنام ميرزا عبدالحسين صنعتىزاده كرمانى، در بمبئى، بهسال 1299ش/1921م. انتشار يافته است.[12]..»
اين نكته را يك روز مرحوم مجتبى مينوى كه روزهاى جمعه در منزل خود مىنشست و دوستان با او ديدار مىكردند – نيز بهزبان آورد – آن روز مرحوم مجدالعلى بوستان هم حضور داشت – و بعضى اين مطلب را بههمه كارهاى صنعتىزاده تسرى دادند. مرحوم مينوى در اين مورد اشاره بهمن هم كرد كه چه مىگويم؟ عرض كردم. اين ظن نبايد قريب بهيقين باشد – و من اصولاً بهاين سادگى حاضر نيستم لااقل كتابى بسيار دلپذير، مثل رستم در قرن بيست و دوم اين نويسنده توانا و مبتكر كرمانى – عبدالحسين صنعتىزاده را بهديگرى نسبت دهم – ولو آنكه نفر دوم كرمانى باشد. مينوى گفت: ما شنيدهايم، و شما چه دليلى بر رد آن داريد؟ من گفتم: دليل ساده من اين است كه در كتاب رستم در قرن بيست و دوم، وقتى هواپيمائى در آسمان پيدا مىشود – رستم براى ترساندن حاضرين مىگويد: اين همان سيمرغ است كه براى كمك من آمده است، [13] جاى ديگر مسابقه سرعت ميان موتور سيكلت و رخش گذاشته مىشود – كه البته رخش مىبازد. دليل من اين است كه در زمان ميرزاآقاخان (شهيد 1314ه./1896م.) هنوز هواپيما اختراع نشده بود و موتور سيكلت همه جا وجود نداشت – و ميرزاآقاخان نمىتوانست بهاين دقت از اين دو پديده جديد نقل و انتقال نام ببرد.
مرحوم مجدالعلى بوستان كه از قضاة شريف روزگار بود – گفت: شما درست مىگوئيد و حق با شماست، و مرحوم مينوى هم بلافاصله گفت:
– دستى كه قاضى ببُرد – خون ندارد.
گفتم كه حاج اكبر خود از خانواده شالبافان كرمان بود، و در كاروانسرائى – هم شالبافى مىكرد و هم شال مىفروخت، پس بهفكر افتاد چند اطاق در همان حدود اجاره كند و اختصاص دهد بهبچههايى كه پدر و مادر خود را از دست دادهاند – و مخارج آنها را از كمك مردم تأمين كند – و بهآنها الفباء بياموزد، و ضمناً چند ساعتى نيز كار بياموزد. كارهايى كه در نظر گرفته بود مربوط بهشالبافى و قالىبافى مىشد – كه رنگرزى هم بخش عمده آن بود.
او، بعض روزها، بچهها را مىفرستاد، تا بروند و از توى خاكروبهها – كه معمولاً جلو خانهها تلنبار مىشد – از توى خاكسترها، آنچه پوست انار، يا پوست گردو مىبينند جمعآورى كنند و بهپرورشگاه بياورند – و اين دو محصول گياهى يكى از مهمترين مواد اوليه رنگرزى پشم براى قالى بافى است كه با روناس و نيل آميخته مىشود، و رنگهاى مختلف از آن حاصل مىشود.
ضمناً بهبعض بچهها نيز تعليم نقاشى مىدادند – و اين براى آن نبود – كه آنها را نقاش و تابلوساز بار بياورد – بلكه منظور او اين بود كه در نقش قالى متبحر شوند و اگر بتوانند تحولى در نقشهاى شاه عباسى و قتلو و امثال آن بهوجود آورند كه در توسعه صادرات كرمان بس مؤثر خواهد بود – و از همينجاست كه آدمى مثل سيدعلىاكبر صنعتى نقاش و مجسمهساز چيرهدست در همين پرورشگاه پرورش يافته – كه آثار امروزش مايه حيرت اهل فن و هنر است. و يكى از نمايشگاههاى دائمى او در همين پرورشگاه دائر شده.
بعدها وقتى كه اندكى دست او بازتر شد و كمك مردمى زيادتر، حاجى بهفكر افتاد محلى اختصاصى براى دارالايتام بسازد، و اطاقهاى اجارهاى را هم كه ديگر تقريباً بهملكيت او درآمده بود – زيرا صاحب آن حرفى نداشت – تبديل بهسينما بكند كه درآمد آن باز صرف پرورشگاه شود – و سينما تابان، تا روزگارى كه ما تحصيل مىكرديم در كرمان – (1323 تا 1325ش/1944 تا 1946م.) دائر بود – و خود مخلص هم فيلم دختر لر را اول بار در همانجا ديدهام. يكى از بچههاى دارالايتام تابلوئى كه برچوبى نصب بود در بازار مىگرداند و فرياد مىزد:
– بشتابيد، امشب، سينما تابان، فيلم دختر لر، بهترين فيلم سينمائى دنيا، ببينيد كه پشيمان نشويد…
بارى، حاج اكبر، دنبال جائى مىگشت كه دارالايتام را آنجا بسازد، در شهر گشت، تا رسيد بهخندق – و ظاهراً اين جا دنباله همان خندقى بوده كه گويا لطفعلىخان زند از دروازه فرار كرده از خندق با اسب پريده و خود را بهجوپار و ماهان و رائين و بالاخره ارگ بم رسانده بوده است.
قسمتهايى از خندق را – كه دور تا دور شهر ادامه داشت – من ديده بودم و قسمتى از بارو و ديوار آن نيز در پشت محل فعلى اداره پست و تلگراف – تا همين اواخر باقى مانده بود. خندق صاحب نداشت و مجهولالمالك بود – و مردم باايمان كرمان هم كمتر كسى در فكر غصب آن افتاده بودند – بهدليل اينكه مردم در خانه غصبى نماز نمىخواندند.
بارى، حاجى، محل فعلى دارالايتام را كه ناف خندق بود، پسنديد و استاد على محمد راورى[14] را خواست و بهاو گفت: از فردا چند تا عمله بردار و بيا روى اين خطى كه من كشيدهام از خاك همين خندق بردار و شروع كن بهديوار كشيدن – تا جائى كه مىتوانى كار را ادامه بده كه كار خير است و براى بچههاى يتيم مىخواهم اطاق بسازم.
استاد معمار بلافاصله مشغول بهكار شد، اما در همان روز اول، ناگهان دو تا سرباز پيدا شد كه آمدند و بيل و كلنگ كارگران را گرفتند و بهكارگران و معمار گفتند: بيائيد در باغ ستاد و بيلهاى خود را تحويل بگيريد.
خبر بهحاج اكبر بردند، بلافاصله راه افتاد و يك سر بهاطاق فرمانده لشكر شرق – كه احتمالاً سرتيپ عليشاهخان يا همان سرتيپ البرز بود – از ياران كودتاى سردارسپه – رفت و بدون اجازه وارد شد.
فرمانده خطاب بهاو گفت: زمينهاى خندق چون اصلاً براى دفاع از شهر بوده – ملك نظاميان است و بنابراين شما حق نداشتيد در آنجا دست بهتصرف بزنيد.
حاجى گفته بود: آقا، زمين خدا بائر افتاده، شماكه از آن استفادهاى نمىكنيد؟ فرماندهلشكر گفته بود:
– چرا، شهر كرمان، زندانى كه درخور شهر باشد ندارد و زندانيان در كاروانسرا خرابهاى نگاهدارى مىشوند. من خيال دارم در آنجا، يك زندان بهسبك امروزى درخور شهر بسازم.
حاجى اكبر، بلافاصله گفته بود: آقاى فرمانده، من مىخواهم كارى كنم كه شما احتياج بهزندان نداشته باشيد – بيشتر آنها كه سروكارشان بهزندان مىافتد – همان بچههاى يتيم بدون پدر و مادرى هستند كه بىمربى بوده، و انجام كارشان بهزندان مىكشد[15].
اين حرف، بهقول شيخ عطار… تيرى بود كه برجان فرمانده آمد[16].
– فرمانده لشكر گفت: حق با توست، برويد و بسازيد. از فردا، هرروز، يك دسته سرباز هم مىفرستاد كه بهبنايان كمك كنند – و بدين طريق بود كه چارديوارى محل فعلى پرورشگاه پايه گرفت، و شنيدم كه حاجى بعد از اين ملاقات، كه بيلها و كلنگ كارگران را باز گرفته و بهآنها پس داده بود – خطاب بهمعمار گفته بود:
– تا جائى كه بيلخور دارد پابيل كن و – ديوار را طول بده». و امروز اين تأسيسات يكى از بزرگترين محوطههاى كرمان است كه درخت دارد و مشجر است و تلمبه دارد و… بهقول صنعتىزاده:
«خوشبختانه بيشتر اطفالى كه در مؤسسه نگهدارى شدهاند – اكنون مهندس و دكتر اقتصاد و دكتر دندانساز و استاد دانشگاه و نقاش و مجسمهساز و بازرگان هستند…[17]» و حرف او درست است و يكى از كسانى كه از ده ما رفت و در آنجا پرورش يافت و بعداً بهتهران و دانشسراى عالى راه يافت و دبير زبان فرانسه و همكار روزنامه اطلاعات و صاحب انتشارات و خانه و زندگى شد – مرحوم سيدصمد موسوى پاريزى بود – كه من در باب او مطالبى نوشتهام.[18]
كل سطح پرورشگاه 16800 مترمربع است – كه 4271 متر زيربنا دارد.
بعد از مرگ حاج اكبر، هيئت مديرهاى مركب از استاندار و فرمانده لشكر و رئيس فرهنگ و شهربانى و شهردار و اوقاف و بهدارى مأمور اداره آن شدند و بهسال 1333ش/1954م. كه من بهخاطر دارم، مرحوم هرندى و ارجمند و آگاه و عدل اسفنديارى و امانالله عامرى و محمدحسين نظريان و شهريار خسرو راورى نيز جزء منتخبين هيئت مديره بودند، و جالب اينكه كل عايدات از مايملك پرورشگاه در آن سال تنها بيست هزار ريال بوده است – و بيشتر آن از سه دانگ باير ملكى بود كه در راور بهپرورشگاه بخشيده بودند و اين ملك طافيه براثر زلزله، صاحب آب شد و عايدات داد.
اما چرا رئيس بهدارى هم جزء هيئت مديره بود – بهشوخى در صفحه بعد اشارهاى بدان خواهم كرد.
پرورشگاه هميشه در حد كمال ظرفيت خود كودك مىپذيرفته است، مثلاً در همان سال كه جلسه كمك تشكيل شد (1310ش/1931م.) عكسى از حاج اكبر و صادق انصارى رئيس معارف با حضور بچههاى پرورشگاهى برداشته شده كه با لباس متحدالشكل بيش از پنجاه بچه را نشان مىدهد – و معلوم مىشود كه حاجى در آن چند اطاق معدود – كه بعداً سينما شد – از حداكثر ظرفيت استفاده مىكرده است. و اين عكس را من در كتاب بازيگران كاخ سبز چاپ كردهام[19]. و عكس ديگرى كه مرحوم سهرابى عكاس در 1330ش/1941م. بحبوحه جنگ جهانى دوم برداشته هشتاد و هشت بچه در آن است و فرمانده لشكر كه بايد سرلشكر سياهپوش باشد نيز در آن ديده مىشود.
و باز براى اينكه يك آمار مقايسهاى بدهم بايد بگويم كه در سال 1336ش/1957م. كه من در كرمان مدير مدرسه بهمنيار بودم و ضمناً گاهى خبرهائى براى روزنامه اطلاعات مىفرستادم – و آن روزها استاندار كرمان احمدعلىخان بنىآدم بود – در جزء خبرها از مراسم ختنهسوران 43 نفر از بچههاى پرورشگاه صنعتى در بيمارستان كرمان [20]. خبر داده بودم. و اين همان دليلى بود كه رئيس بهدارى كرمان چرا جزء هيئت امناى پرورشگاه شده بوده است.
اين محوطه بسيار بزرگ و در حكم يك پارك شده است. مرحوم حاج اكبر براى اولين بار در كرمان، در ديوار جنوبى دارالايتام – يك حمام نمره ساخت كه تا آنجا كه بهخاطر مىآورم – هيجده نمره داشت، و نه تنها كودكان از شستشوى كامل بهره مىبردند – بسيارى از متعينين كرمان هم كه خودشان حمام در خانه نداشتند و از حمام عمومى اكراه داشتند – بهآنجا مىرفتند. چه تا آن سالها هنوز آب كرمان لولهكشى نشده بود.
حاجى اين حمام را بهيكى از دوستان همفكر خود – مرحوم طوفان سپرده بود. طوفان شعر هم مىگفت و من او را ديده بودم. مردى صاحب نحله و خوشفكر بود – و در خط مرحوم حاج اكبر و يارانش. خودش تعريف مىكرد كه وقتى مرحوم علىاصغر حكمت وزير معارف براى بازرسى بهكرمان آمد – احتياج پيدا كرد و او را بهاين حمام راهنمائى كردند و خود طوفان شخصاً او را شستشو و مشت مال داد – بعدها از مرحوم حكمت شنيده بودند كه گفته بود:
– حمامىهاى كرمان هم از يك بينش فلسفى برخوردار هستند.
حاج اكبر در تمام حركات اجتماعى كرمان پيشرو و صاحب نظر بود – و نظريات خود را اغلب، بدون ملاحظه بيان مىكرد. او يك پراگماتيسم بود و عقيده داشت كه همه نظريات فلسفى و اجتماعى بايد منجر بهكار شود.
يك روز نابينائى از او كمك خواسته بود. حاج اكبر گفته بود برو كار كن. نابينا گفته بود – من چه طور مىتوانم كار كنم كه چشم ندارم. حاجى دست او را گرفته و آورده بود در پرورشگاه مه سپرده بود بهمعمار و گفته بود – زنبيل آجر و گل را كه دو نفر بايد ببرند، جلو آن را يك كارگر بينا بگيرد و طرف عقب آن را اين نابينا. مزد كارگر يك قران بود – گفته بود بهاين روزى سى شاهى بدهند. بعدها يك معمار بهمن گفت: اين تعبيه حاجى باعث شد كه چندين نفر گداى نابينا بهكار مشغول شوند.
معروف است كه در يك جلسه اجتماعى، ايراد گرفته بود كه بعضىها بهجاى كار كردن – مثلاً بيل زدن يا قالىبافى و غير آن، پشت منقل مىنشينند و فلسفه مىبافند. در آن مجلس بسيارى از بزرگان شهر حضور داشتند – يكى بهشوخى گفته بود:
– آقا، همه كه نمىتوانند بيل روى شانه بگذارند – مثلاً اين آقاى امام جمعه (گمان كنم آقاسيدحسين، يا آقاسيدمحمدعلى امام جمعه نوه آقاسيدجواد بوده است)، ايشان كارى جز مسألهگوئى و هدايت خلق در منبر كه نمىتوانند انجام دهند. و حاجى بلافاصله گفته بود:
– پشم كه مىتونه بشنه![21]
حاج اكبر آنقدر هم بهنصيحت سيداسدآبادى گوش نمىكرد كه گفته بود در سياست وارد نشود. او در بسيارى از مسائل سياسى كرمان وارد مىشد. اين حكايت را از مرحوم جواد پولادى – از معلمين قديمى، كه چندى هم مدير مدرسه پاريز – قبل از پدرم – و اصولاً در خط حاج اكبر و امثال او بود – مىگفت كه وقتى در جنگ بينالملل اول (1914 تا 1918م./1333 تا 1337ه.) جمعى از جوانان در كرمان بهنفع آلمان و برلن و ويلهلم تظاهرات مىكردند – و چنانكه مىدانيم بانك روسها در همان قضايا چاپيده شد – و قضاياى مهم ديگر – كه بايد تفصيل آن را در خاطرات مرحوم ژنرال سايكس خواند – يا در مقدمه چاپ نوزدهم پيغمبر دزدان. يك روز جوانان در كاروانسراى وسط بازار تجمع كرده و بهنفع برلن و برضد انگليسىها شعار مىدادند و سخنرانى مىكردند.
حاج اكبر كر كه از آنجا عبور مىكرد متوجه مطلب شد و بدون مقدمه و بدون اينكه در تظاهرات برايش برنامهاى باشد روى سكّو و تهگاه كاروانسرا بالا رفت و با صداى بلند شروع بهصحبت كرد – (همه كرها معمولاً با صداى بلند صحبت مىكنند بهدليل اينكه صداى خودشان را نمىشنوند – فكر مىكنند ديگران هم نمىشنوند) بارى، شروع بهصحبت كرد و گفت: بچهها، بيخود جوش نزنيد – اين آلمان كه شما برايش يقه چاك مىكنيد – كارش بهجائى نخواهد رسيد كه هيچ چيز ندارد و در محاصره است – در حالى كه انگليس برتمام درياها مسلط است و همه چيز از همه جا براى او خواهد رسيد.
البته شنوندگان كه اغلب جوان بودند قانع نشدند و بعضى اعتراض كردند – و با اينكه احترام پيرمرد را مىگذاشتند – يكى دو تا فرياد زدند پيرمرد بيا پائين، اين حرفها چيست؟ مگر اخبار جنگ وردن را نشنيدهاى؟
پيرمرد، كه متوجه شد مستمعين با او همراه نيستند، خطاب بهآنها گفت:
– همشهريان عزيز، آيا همه حرفهاى مرا شنيديد؟
يكى فرياد زد: آرى، شنيديم و مزخرف مىگوئى.
حاجى در حالى كه از پله پائين مىآمد، گفت: خدا را شكر كه همه حرفهاى مرا شنيديد – ولى بدانيد كه من كر هستم، و آنقدر كر – كه هيچكدام از فحشهاى شما را نشنيدم.
اين همان واقعهاى است كه اندكى بعد نيروهاى هندى سايكس از طريق بندرعباس بهكرمان آمدند، و سردار ظفر بختيارى همه آلمانوفيلها را گرفت و بهفارس فرستاد، كه بيش از يك سال در اصطبل ارگ كريم خانى زندان بودند – زمان حكومت فرمانفرما در فارس، و بعدها بهتدريج آزاد شدند – مثل احمد دهقان كرمانى مدير روزنامه دهقان – كه همان احمد بهمنيار باشد – و على كاكو و دهها تن ديگر، و بعضى نيز بههندوستان تبعيد شدند – مثل مرحوم ايرانپور – كه بعدها بازگشت و مدتى رئيس اوقاف كرمان بود – و من او را در پاريز ملاقات كرده بودم.
گويا بعد از همان مجلس آلمانوفيلها بود كه حاجى اكبر بهزبان آورده بود:
– خداوندا، كرم كردى، كرم كردى – خرم نكردى…
اما چرا فاميل صنعتى؟ اصل مطلب اين است كه حاجى اكبر خود از خانواده شالباف و قاليباف بود و فروش قالى و شال هم كار اول او بود، او بهحق تصور مىكرد – كه سرزمين كرمان يك سرزمين كشاورزى نيست كه كمباران است و كوير و بهزحمت خورد و خوراك ساكنان را تأمين مىكند – پس براى رفاه عمومى، اين مردم بايد با حداقل مصالح، و حداكثر كار، كالائى بهوجود آورند كه صادراتى باشد – مثل شال كه با يك كيلو كرك بافت، بافته مىشد و در زمان حكومت فرهادميرزا (1294ه./1877م.) در شيراز، هرطاقه آن 250 تومان آن وقت، قيمتگذارى مىشد – در واقع كالائى بود كه از چند بشكه نفت امروز گرانبهاتر بود، و قالى كرمان هم كالائى بود كه زيب كاخ شاه عباس و مقبره شاه صفى و كاخ بوكينگهام و بعدها سالنهاى برلن و يا سازمان ملل مىشد – مصداق بهقول شاعر:
نه آن وامانده كالايم كه روزى بىبها افتم
همان خورشيد والايم – اگر در زير پا افتم
و بههمين دليل، بچههاى دارالايتام را كه شش سال ابتدائى را در دارالايتام درس مىخواندند، و بعد از شش سال ناچار همه بچهها مىبايست وارد جامعه شوند و بهكارى بپردازند – هربچهاى ضمن درس، يك مقدار هنر دستى و كار ملايم نيز مىآموخت كه رنگرزى – براى قالى و شال، و بافندگى، و نقاشى، براى طرحهاى جديد قالى، جزء آموزههاى كلاسهاى آن بود.[22]
پس، حاج اكبر – در جامعه كرمان صنعت را هدف اصلى آموزش و پرورش مىدانست، و وقتى هم كه در اوايل سلطنت پهلوى حدود 1308ش/1929م. قرار شد كه همه ايرانىها شناسنامه داشته باشند، و هرصاحب شناسنامه يك نام فاميل متناسب خودداشته باشد حاج اكبر، فاميل صنعتى را بهخود گرفت، و پسرش عبدالحسين نيز – صاحب كتاب رستم در قرن بيست و دوم – طبعاً صنعتىزاده خوانده شد – كه فرزند او بود، و همايون هم كه ما او را همايون صنعتى مىخوانيم درواقع همايون صنعتىزاده و نوه حاج اكبر است.
اما سيدعلىاكبر صنعتى نقاش و هنرمند نامدار كرمانى، كه بعضى بهاشتباه از او بهصنعتىزاده هم نام بردهاند – داستان اين است كه وقتى قرار شد همه ايرانيان شناسنامه داشته باشند و نام فاميل برگزينند – اداره ثبت احوال كرمان متوجه شد كه گروهى كثير بچههاى پرورشگاه بدون شناسنامه ماندهاند. بهتقاضاى حاج اكبر، خود مرحوم سام كه رئيس آمار بود – دفتر خود را برداشت و راه افتاد و بهپرورشگاه رفت كه براى كودكان شناسنامه بدهد.
در اطاقى ميز كار خود را گذاشت و يكايك بچهها را مىخواست، و اول چيزى كه از آنها مىپرسيد، نام مادر يا پدرشان بود، و سپس مىخواست كه كلمهاى براى فاميل انتخاب كنند كه متناسب با خانواده آنها باشد. حاج اكبر هم با گوش كر در گوشه اطاق نشسته و ناظر قضايا بود.
بعد از يكى دو مورد سؤال و جواب، متوجه شد كه بچهها رنگ بهرنگ مىشوند و درمانده جوابى شكسته بسته مىدهند و پا بهپا مىشوند. حدس زد كه بايد مشكلى در ميان باشد. از مرحوم سام پرسيد كه قضيه چيست؟ و سام جريان را بازگفت كه بچهها جواب درستى نمى دهند. حاجى فوراً قضيه را دريافت و فرياد زد:
– آقا، بسيارى از اينها نام پدر يا مادر خود را نمىدانند، اين طور كه نبايد از آنها سؤال كرد. سپس گفت: اينها همه بچههاى من هستند – هركدام نتوانستند جواب درستى بدهند، نام فاميل آنها را صنعتى بگذاريد. و بدين طريق شد كه دهها بچه در اين مؤسسه فاميل صنعتى دارند. و مخلص پاريزى، يكى دو تا از معلمهاى قديم او داراى همين نام صنعتى بودند – و از بهترين معلمان بودند كه شش سال ابتدائى را در اين مؤسسه خوانده بودند.
مجسمهاى كه سيدعلىاكبر از حاج اكبر ساخته بود – در محوطه پرورشگاه بود – و بسيار شبيه بود بهمرحوم همايون صنعتى – كه اخيراً درگذشت. اين مجسمه در اثر سرما و برف در هواى آزاد از ميان رفته است ولى من آن را حوالى 1324ش/1945م. بهچشم خود در محوطه پرورشگاه ديده بودم.
همايون صنعتى نوه حاج اكبر هم هرگز از ياد پرورشگاه غافل نبود.
شیخ ابوالقاسم هرندی و همایون صنعتی زاده در اواخر دهۀ چهل
آن روز كه بساط چاپ افست را راه مىانداخت اول چيزى كه بهفكرش رسيد تهيه يك كادر فنى بود. پس با آقاى صميمى مدير داخلى موسسه و مرحوم مطيّر مدير چاپ بهمن صحبت كرد، و بلافاصله 30 تن از دانشآموزان دارالايتام صنعتى كرمان را انتخاب كرد، و بهتهران آورد و شش ماه مقدمات زبان و فن چاپ را بهآنها آموخت و سپس بيشتر آنان را بهآلمان فرستاد تا در آنجا در تأسيسات چاپ هايدلبرگ و ساير مؤسسات فنى، دانش حروفچينى و چاپ و صحافى و تهدوزى و ساير مسائل مربوط بهچاپ را آموختند، و بازگشتند، و يكى از مدرنترين چاپخانههاى آن روز تهران را بهوجود آورند كه يكباره توانست چندين ميليون كتاب درسى وزارت فرهنگ را چاپ كند – صرفنظر از كتابهاى باارزش مؤسسه فرانكلين را كه مهمترين كتابهاى فرهنگ عالم را توسط بهترين مترجمان روز تهران، بهچاپ رسانيد – و گويا تعداد آن به1500 جلد مىرسيد.
چون صحبت كرمان در پيش است – بايد بگويم كه سرپرست آن دانشجويان پرورشگاه كرمان – آقاى ناظرى كرمانى – كه خود در مسلك شيخيه بود – يكى از نخستين كتابهائى را كه بهصورتى بسيار آبرومند و رنگين بهچاپ افست رساند – كتاب فصلالخطاب تأليف مرحوم حاج محمدكريم خان سركارآقا رئيس شيخيه كرمان بود – كتابى كه بيش از 920 صفحه بهقطع رحلى با كاغذ اعلى، هرصفحه با دو رنگ سياه و تيترهاى قرمزرنگ بهچاپ رسيده است و اين شرح در پايان آن است:
«بسمالله الرحمن الرحيم. يقول العبد الاثيم كريمبن ابراهيم انه قد وقع الفراغ بحول الله و قوته من تأليف هذا الكتاب المستطاب المسمّى بفصل الخطاب، فى العشر الاوائل من شهر ربيعالاول من شهور سنة اثنتين و ثمانين و مأتين بعد الالف من الهجرة النبوية – على مهاجرها آلاف الثناء و الصلوة… [دهه اول ربيعالاول 1282ه./1865م.]»
مؤلف در دنبال همين يادداشت مىنويسد: بسماللهالرحمن الرحيم، الحمدلله و الصلوة على محمد و آله، يقول العبد الاثيم كريمبن ابراهيم مؤلف هذالكتاب – انّى بنفسى – قد قابلتُ هذا الكتاب، و بذلت الجهد بتصحيحه و منحت الطاقة – و مع ذلك لست ابرّئ نفسى من السهو و الخطا، و اسأل الله العفو ببركات بقيته فى ارضه – عجّل الله فرجه، و كان ذلك فى العشر الاواخر من ذىالحجة من شهور سنة خمس و ثمانين بعدالمأتين و الالف، محل مهر – كريمبن ابراهيم»
[دهه آخر ذىحجة 1285ه./مارس 1865م.]
حاج محمدكريم خان دو سال بعد بهعزم زيارت كربلا، از طريق بافت و بندرعباس عازم كربلا بود كه در منزل ته رود – نرسيده بهبم – درگذشت، و جسد او را بهكرمان رسانده امانت سپردند و سپس بهكربلا بردند.
همه كتاب بهخط «العبد الاثيم الجانى – محمدباقربن ابراهيم الخراسانى» بهخط نسخ تحرير شده است. و بايد عرض كنم كه خانواده خراسانى از قديمىترين خانوادههاى كرمان است كه بيشتر آنها در راور و همچنين در اطراف پاريز سكونت دارند، و امروز آقاى دكتر اميرى خراسانى اهل شوق پاريز، رياست دانشگاه كرمان را بهعهده دارد.
كتاب فصلالخطاب را آقاى ناظرى در 1352/6/5ش/اوت 1973م. بهچاپ رسانده، و خود بهمنزل ما آمد و نسخهاى از آن بهمن مرحمت كرد – شنيدم كه بعدها آقاى ناظرى بهآلمان مهاجرت كرده است. و ديگر از ايشان خبرى ندارم. مقدمه كتاب را عبدالرضاخان ابراهيمى رئيس شيخيه كه در اوال انقلاب در كرمان برابر خانه خود بهقتل رسيد – نوشته است بهتاريخ 25 محرم 1393ه./فوريه 1973م. و او عبدالرضا بن ابوالقاسم [خان] بن زينالعابدين [خان] بن محمد [خان] بن كريم[خان] بن ابراهيم خان بود.
كتاب كلاً، در فقه اسلامى و عقايد و اصول و احكام شرعى است، و كتابى است كه مجموعه آن، آدم را از مراجعه بهدهها جلد كتاب مجلسى بىنياز مىكند.
چند كلمه هم در باب گلاب زهرا بگويم. همايون صنعتى مردى مبتكر بود – و ديگران در باب كارهاى او صحبت كردهاند مثل طرح دشت قزوين كه بعدها «حاجى انا شريك» پيدا كرد، و طرح كتابهاى جيبى و مؤسسه فرانكلين كه تحولى در نشر و در ترجمه كتاب بود، چنانكه وقتى ايران باستان مشيرالدوله چاپ شد – من توانستم يك دوره از آن را بخرم – در حالى كه خودم فهرست اعلام آن را براى مرحوم رمضانى استخراج كرده بودم (صفحهاى پنج قران دستمزد گرفتم – و قريب سه هزار صفحه بود = 1500 قران)، و تا آن روز من نتوانسته بودم خودم نسخهاى از مشيرالدوله داشته باشم – و بعد از چاب جيبى با فهرست اعلام – در ده جلد جيبى – مجموعاً كمتر از سى تومان قيمت داشت و بسيارى از دانشجويان توانستند كتابهاى گران را ارزان بخرند.
همچنين طرح كاروانسراى مشير شيراز، و امثال اينها كه همه از چنگ او رفت. پس بهكرمان بازگشت – كه گفتهاند:
– سر همانجا نه كه باده خوردهاى.
طرحهاى ديگر مثل طرح صيد مرواريد، و طرح شالبافى، از نوع طرحهاى پرخرج و كمبازده بودند – كه مسكوت ماند. طرح تهيه «بهليمو» – كه بهصورت چائى دم مىشد – نتوانست همهجاگير شود. هرچند يك فنجان بهليموى داغ، ما را در خانه خود در كوچه «بالىآباد» همسرش شهين خانم دم كرد و بهما داد. خشتهاى تفاله گل سرخ هم آبى براى كسى گرم نمىكند.
همايون، بهپيشنهاد و همقدمى همسرش يك طرح اقتصادى بزرگ در كرمان پديد آورد كه سود آن نيز مايه اصلى مخارج دارالايتام باشد. توضيح آنكه مرحوم حاج اكبر وقتى از متعينين كرمان كمك مىخواست، برخى از آنها، اشيائى خارج از شهر نيز مىدادند، مثلاً يك درخت گردو در فلان كوهستان، يا يك تكه زمين در فلان ده – از آن جمله در لالهزار بردسير – كه طبق تواريخ قديم ما – كارزار خوانده مىشده، و بهعقيده من مركز اصلى طوايف كارامانى قديم بوده است.
يك تپه بدون سر و ته تقديم حاج اكبر شده بود، و همچنان بىحاصل و مورد شوخى اعضاء پرورشگاه بود. همايون متوجه شد كه ارتفاع چند هزار مترى كوهستان براى پرورش گل سرخ مناسب است، شروع بهكاشت كرد و چند اطاق ساخت. (چند سال پيش، من و ايرج افشار و دكتر ستوده و گمان كنم مرحوم دانشپژوه – شبى را در ساختمان او بيتوته كرديم – و عكس من با كولهبار كوهنوردى كه ايرج افشار گرفته و چاپ كرده مربوط بهآنجاست).
گلهاى سرخ خيلى زود حاصل داد، و كارخانه گلابگيرى و عطرسازى آنجا باعث شد كه گلاب زهرا و عطر لالهزار در همه ايران، و خارج – خصوصاً شيخنشينها – خريدار بسيار داشته باشد. چنانكه من يك بطر گلاب زهرا را براى فروش در فروشگاه تواضع شهر تورنتوى كانادا هم ديدم.
كشت گل سرخ و حاصل بردارى از آن، نتيجه كوششهاى بىامان خانم شهين سرلتى همسر همايون است – زنى كه هزاران هكتار زمين باير را زير كشت گل سرخ برد – يك تنه شبها در دو اطاق وسط بيابان زندگى كرد[23]. پشت وانت نشست و نهال و كود و مصالح برد و آورد تا بوتهها بهبار بنشينند، تا بهجاى عطر تلخ ترياك، رايحه مست كننده گل سرخ و عطر گلاب در فضا شناور شود.»
او و همايون يك پيشنهاد مهم بهسازمان ملل داده بودند كه حاضرند طرحى اجرا كنند كه تمام زمينهاى ترياك كار افغانستان تبديل بهگل سرخ محمدى شود، آنها مىگفتند اگر پنج سال مهلت داده شود، گلاب و عطر گل تمام فضاى هواپيماها را خواهد گرفت و جانشين ترياك خواهد شد. البته جانشين شدن شيشه گلاب و عطر بهجاى هشت هزار تن ترياك ساليانه فرصت مىخواهد، آن هم كالائى كه بهقول مرحوم ضياءالحق، هركيلوى آن هروئين و مشتقات در فرودگاه كراچى يك هزار دلار است و همين يك كيلو بار عصر همان روز بهنيويورك مىرسد و در فرودگاه نيويورك بهيك ميليون دلار مشترى دارد – مبارزه با چنين كالائى خطرناك است و درست هم مىگفت، زيرا يك ماه بعد از اين اظهارات، هليكوپتر ضياءالحق سقوط كرد و رئيس جمهور پاكستان درگذشت – و معلوم شد كه آن يك كيلو بار خيلى هم نيرو دارد – بههرحال طرح همايون و شهين عقيم ماند.
همایون در گشت و گذار در لاله زار
همایون صنعتی زاده، لاله زار کرمان، کنار دیگهای گلاب گیری گلاب زهرا
شهين سرلتى، پايانى دردناك داشت – در راه بندرعباس، اتومبيل او تصادف كرد و درگذشت.
اشاره به اين نكته بىجا نيست كه معرفى اين فيلم را در امريكا خانم دولتآبادى بهعهده داشت. دولتآبادىها با خانواده صنعتى بيگانه نيستند. مرحوم حاج اكبر چون با نظريات مرحوم يحيى دولتآبادى و محمدعلى دولتآبادى – البته اصفهانى – هميشه همراه و آشنا و اصلاً در خط نحله آنها بود، براى پسر خود عبدالحسين، دختر دولتآبادى را بهزنى گرفت و همايون از آن خانواده است.
بعداً همايون نيز همسر خود شهين سرلتى را از خانوادههاى سرلتى اصفهان انتخاب كرد، و اين خانواده نيز در خط نحله دولتآبادىها بودند. يك ازدواج ميان خانواده ابراهيمى شيخيه و روحىها هم بهميان آمد – كه اين دو خانواده را بههم پيوند كرد – چنانكه خانباباخان ابراهيمى كه قاضى بود دختر خود را بهرضى آقا – برادر احمد و على روحى بهزنى داد، و از آن دو هما خانم روحى بهدنيا آمد كه زنى نامدار است و پيش از انقلاب تا مراحل معاون وزارتخانه و عضو عاليرتبه بانك هم رسيد، و كتابى هم نوشته است بهنام «زنى از كرمان» كه در خارج چاپ شده.
اين خانم يكى از بهترين مقالات را درباره قوم و خويش خود همايون صنعتى در روزنامه شهروند كانادا اخيراً نوشته بود.
مقصود اين است كه خانواده سرلتى و دولتآبادى و روحى و ابراهيمى، در ازدواج عبدالحسين و همايون بههم گره خوردهاند و البته خانواده وزيرى نيز در اين دايره است.[24]
همايون و حاج اكبر، هردو بهكرمان خدمت كردهاند، و خدمت هردوى آنان چشمگير است، اما اينكه كدام يك بيشتر خدمت كرده، اين را من بهعهده خوانندگان بخارا مىگذارم، كه با خواندن مقالات گوناگون، بهما بگويند يا بهبخارا بنويسند: خدمت كدام يك بيشتر و مؤثرتر بوده است.
نظر خود را در باب محل پرورشگاه هم بگويم: مرحوم حاج اكبر هرروز كوشش داشت كه ساختمان را آبرومندتر كند، و معماران كرمان بدون مزد و منت بهاو كمك مىكردند. او اينجا ساختمان آبرومند و زيبائى ساخت با سالنهاى وسيع كه بچههاى يتيم بىسرپرست در آنجا درس بخوانند و كار بياموزند. اولويت با بچههائى بود كه هم پدر و هم مادر خود را از دست داده بودند و بهاصطلاح «يتيم الطرفين» بودند. – و اين نكته اول بار در انتخاب، توسط رئيس فرهنگ كرمان بهدهات اطراف هم نوشته شده بود.
هدف اصلى حاجى اين بود كه فقط بچههاى بىسرپرست در اين جا باشند و تربيت شوند – و كار ديگرى در آن جا صورت نگيرد. و اين كار را اول مرحوم صفوى (= موسيو) و بعداً مرحوم آقااحمد اوحدى – مدير دائمى پرورشگاه – تا دم مرگ بهحد كمال و اتقان انجام دهند. مرحوم اوحدى دوچرخه خود را سوار مىشد و صبح اول وقت در پرورشگاه بود – و شب بهخانه باز مىگشت و تا ما ياد داريم اين كار را بىوقفه انجام مىداد.
در اين اواخر، اما، آمدهاند و اطاقهاى وسيع و سالنهاى درس بچههاى يتيم را تبديل كردهاند بهنمايشگاه نقاشى، و بهانه آنها هم اين است كه آثار مرحوم سيدعلىاكبر صنعتى را – كه پرورش يافته همين پرورشگاه است – در آن نگهدارى مىكنند، و موزه صنعتى يك منبع درآمد هم براى مؤسسه شده است.
اول عرض كنم كه موزه همه جا – يك مؤسسه پرخرج است و هيچ جا خرجش بهدخلش تكافو نمىكند.
ثانى آنكه كاربرد اين اطاقها بهنمايشگاه – خلاف نيت واقف و بانى مؤسسه است. حاجى اطاقها را براى پرورش يتيم ساخته و لاغير. يتيم هم كه در اين مملكت – خصوصاً نواحى فقير كرمان الى ماشاءالله وجود دارد – و اين نكته را زلزله بم براى كرمان آشكار ساخت، و ولايتى زلزلهخيز مثل كرمان و راور و بم و جيرفت و گوگ و خبيص (شهداد)، لزوم توسعه اين گوشه مؤسسات را هميشه بيش از پيش ثابت كرده است.
گويا ويكتور هوگو در اوايل كتاب بينوايان lesmiserable نوشته است: تا فقر هست، خواننده براى اين كتاب هست، (اگر اين جمله از اوست كاش استاد عزتالله فولادوند همت مىكردند و اصل جمله فرانسه را براى بخارا نقل مىكردند). بههرحال معلوم است كه ويكتور هوگو بهقول ما كرمانىها، چاه را پاى دريا كنده – كه هرگز خشك نمىشود – شاهد حرف ويكتور هوگو، گزارش سازمان ملل است كه اعلام كرده كه بيش از يك ميليارد نفر از مردم عالم، گرسنه در دنيا وجود دارد، و اين بهمعناى آن است كه از هرشش نفر آدم، يك نفر، هرشب، سر گرسنه بهزمين مىگذارد – و اين تازه براى آنهائى است كه رودخانههائى مثل گنگ و سند و نيل و كنگو و آمازون در كنار خود دارند – وگرنه كرمان و بلوچستان با وسعت دويست و پنجاه هزار كيلومتر مربع – يعنى بهاندازه تمام انگلستان، يا بهاندازه نصف كشور فرانسه، كه فقط ساليانه 8 تا 12 سانتيمتر از بارندگى خدا را سهم مىبرد و دو ثلث اين وسعت هم كوير خشك و بيابان است. معلوم است كه حد فقر تا كجاست؟ و اينجاست كه ميزان خدمت مرحوم حاج اكبر كر روشن مىشود.
حالا، سؤال سعدى ما را متحير مىكند كه با اين مقدمات
دل شكسته كه مرهم نهد دگر بارش؟
يتيم خسته كه از پاى بركند خارش؟
درست است كه نمايشگاه و موزه نقاشى كردن اطاقهاى پرورشگاه مايه فخر و مباهات كرمان است – خصوصاً كه بيشتر آثار نقاشى موجود در آن – كار يكى از پرورش يافتگان همين مؤسسه – يعنى مرحوم سيدعلىاكبر صنعتى است كه بهقول آقاى نعمت احمدى كرمانى، صنعتى «تنديس انسانيت» است و بهروايت آقاى محبان رئيس آثار ملى كرمان هم اكنون 500 اثر از استاد صنعتى در اين موزه است و همه 500 اثر هم از طرحهااًو نقاشىهاى سهراب سپهرى شاعر بزرگ كاشى و 38 هنرمند معاصر كشور و 16 هنرمند برجسته خارجى و آغداشلو هم آن را سر و سامان داده است و در آبان 1383/نوامبر 2004م. افتتاح شده است. اما من همه جا گفتهام و باز هم مىگويم كه مؤسسات هنرى بهقول افضل كرمان «برسر گندم توده وجود رود» فرود آمدهاند – وگرنه خودشان مىبايست همت كنند و جائى براى اين همه آثار گرانبها بسازند – مطمئناً روح سيدعلىاكبر صنعتى نقاش هم راضىتر بود. حقيقت اين استكه نيت بانى در تأسيس اين مؤسسه پرورش يتيمان بوده است – خصوصاً در درجه اول آن بچههائى كه هم مادر و هم پدر را از دست دادهاند – و آن روز كه حاج اكبر بهمعمار دستور مىداد كه «تا بيلخور دارد – ديوار را جلو ببر» مىدانست كه خشكسالىها و زلزلهها و سيلها و بيمارىها – و در روزگار كارگاه شالبافى كه بهقول يك فرنگى در همان روزها 12 هزار كارگاه در شهر كرمان كار مىكرده است و كارگران – زن و مرد – چنان زود – و در واقع، جوان مىمردند – همچنان كه امروز ميزان عمر كار در كارخانه مس سرچشمه در دود و گاز اسيدى بسيار كوتاه و بازنشستگىها زودرس است – آرى، حرف مرحوم حاج اكبر درست بود كه «تا بيلخور دارد – پابيل كن و ديوار را جلو ببر!»
بخارا 73-72، مهر و دی 1388
_[1] و او دائى مرحوم، داريوش فروهر بود – كه با همسرش بهناحق بهقتل رسيدند
[2] – در اين باب رجوع شود بهمقاله نگارنده در نشريه 1333 فرهنگ كرمان، ص P 92
[3] – از یادداشت های مرحوم بایگان همدانی
[4] – در باب او پنجاه سال پيش من يك مقاله در اطلاعات هفتگى تحت عنوان «سلطان قالى» نوشتهام، او بافنده بسيارى از قالىهاى كاخهاى سلطنتى بود
[5] – رجوع شود بهآفتابه زرين فرشتگان ص 88، و نمايندگان مجلس خانم شجيعى ص P 168
[6] – بهدكتر محمدعلى امينى پسرش – كه حالا مقيم پاريس است عرض مىكنم كه اين لقمه نان باگتى كه امروز توى كاسه تو تريد شده است – نتيجه همان 120 قران كمك پدر است بهپرورشگاه آن زمان.
قرض است كارهاى تو در نزد روزگار
هرقرض را بهموقع خود او ادا كند
[7] -آقاى دعائى مدير اطلاعات كه خودش طلبه مدرسه معصوميه كرمان بوده است – البته سالها بعد از شهريور بيست و زمانى مرحوم آيةالله صالحى آنجا را اداره مىكرد. آقاى دعائى مىگفت: مرحوم هرندى ماهى 400 تومان و مرحوم ارجمند ماهى 200 تومان و مرحوم آگاه ماهى صد تومان كمك بهمدرسه معصوميه مىكرد، و گاهى آقاى صالحى بهشوخى مىگفت: آقاى آگاه كم مىدهند و بايد بيشتر كمك كنند – آگاه مىگفت (البته لهجه يزدى) كه: عيالوارم و حسابم باكرامالكاتبين است. مقصودش اشاره به12 فرزندش بود كه همين سال پيش سه تن از آنها – ايرج و حسن و على درگذشتند – و على، يادداشتها و مقالاتى نيز در بخارا نوشته است
[8] -من مخصوصاً اين اسمها را مىآورم، اسمهايى كه گمان كنم هيچ وقت در تاريخ اجتماعى كرمان از آنها نامى بهميان نيامده درست است كه مبلغ آن ده قران بيشتر نيست، ولى از قديم گفتهاند: كمالالجود بذل الموجود
[9] – ظاهراً آنها كه روز عيد قربان بهدنيا مىآمدند – حاجى خوانده مىشدند در كرمان، و مسلمان و غيرمسلمان نداشت – ما حاجى مهربان زرتشتى هم داشتيم كه در بازار پرچهفروشها حجره داشت
[10] – حالا دهباشى بهما بنويسد كه يك جلد بخارا را كه بهامريكا يا ژاپن مىفرستد چه قدر كرايه مىدهد. بههمين نرخ، تفاوت ارزش پول هشتاد سال پيش را حساب كنيد
[11] – اندكى طول نكشيد كه گلوله ميرزارضا در شاه عبدالعظيم صدا كرد، و ميرزاآقاخان و شيخ احمد را شريك در كار او دانستند و آنها را تحويل ايران دادند، و در تبريز محمدعلى ميرزا وليعهد بدون اجازه مظفرالدين شاه – هردو را پوست كند. (1314ه./1896م
[12] – انديشههاى ميرزاآقاخان كرمانى، ص 56، در باب اين كتاب من مقالهاى در راهنماى كتاب نوشتهام و بعداً در بازيگران كاخ سبز نيز نقل كردهام
[13] – سيمرغ، عنقا، زال زر را كه پدر و مادرش رها كرده بودند – در كوه پرستارى كرد تا بزرگ شد و پر خود ره بهاو سپرد كه در مواقع غيرعادى از او يارى بخواهد – و رستم پسر زال از اين پرها چند بار استفاده كرد
[14] -اين خانواده در سردرسازى كمنظير بودند و چند سردر زيبادر كرمان ساختهاند كه يكى از آنها سردر پرورشگاه است كه بهتوصيه مرحوم توانا و چند سال بعد از مرگ حاجى ساخته شده. سردر باغ ملى را هم در تهران يكى از افراد همين خانواده ساخته، و امضاى او در گوشه كتيبه آن هنوز باقى است – من آرزو دارم يكى از بچههايى كه دوربين و موبايل توى دست و پايشان ريخته برود از گوشه آن كه اسم استادعلى كرمانى هنوز باقى است – عكس بردارد و يكى بهمن بدهد. از دهباشى كه مأيوسم چه بهمحض اينكه بگويم با دوربين ديجيتالت برو و عكس بگير. خواهد گفت: آقا، من آسم دارم و معذورم و تا جمعه هم بايد مجله را بيرون بدهم وگرنه سفر كانادايم كنسل مىشود. بىانصاف معمار هم اسم همه را درشت در پيشانى بنا نوشته كه امروز روى آن گل ماليده شده است، اما اسم خودش را در گوشه كتيبه با ذرهبين بايد ديد
[15] – بازيگران كاخ سبز، ص 213، نقل از «روزگارى ك گذشت» عبدالحسين صنعتىزاده، ص P 182
[16] – مربوط بهفضيلبن عياض كوفنى است. رجوع شود بهكوچه هفت پيچ، چاپ هفتم ص P 418
[17] – روزگارى كه گذشت، ص P 172
[18] – كلاه گوشه نوشينروان، ص 420، و گرگ پالان ديده، (زير چاپ
[19] ص 217 چاپ جديد. همچنين در مقالهاى كه آقاى دكتر اقتدارى در مجله يغما راجع بهحاج اكبر نوشته نيز چاپ شده، سال 1356، ص 536، و اين يكى از بهترين مقالات درباره مرحوم حاج اكبر صنعتى است
[20] – اطلاعات 13 مهرماه 1336ش/5 اكتبر 1957م
[21] – شنيدن پشم بهمعناى جدا كردن ذرات پشم از همديگر، قبل از رنگرزى براى اينكه ذرات رنگ همه جاى پشم را فراگيرد. و اين سادهترين كار است براى پيران و معلولها
[22] – بعضى نيز كفاشى و مكانيكى و آهنگرى و خياطى و نساجى مىآموختند. (نشريه فرهنگ كرمان 1954/1333) ص P 92}
[23] – روايت فرهاد توحيدى است، درباره فيلم بانوى گل سرخ در روزنامه اعتماد – 25 مهر 17/1388 اكتبر 2009، اما صحيحتر آن بود كه مىنوشت وسط كوهستان، زيرا لالهزار بيابان نيست
[24] -اين نكته را مرحوم پاشاخان وزيرى بهتفصيل نوشته، رونوشتى از يادداشتهاى مرحوم پاشا وزيرى را خانم آرسته روحى. دختر عطاءالملك روحى نوه آخوند ملايوسف بهمن داد – كه كمرنگتر از آب دهن مرده فتوكپى شده. بههرحال عاليه خانم وزيرى دكتر شيخ مهدى بحرالعلوم از خاتون عظمى دختر احمدعلى خان وزيرى واسطه ميان خانواده روحى و وزيرى نيز بوده است