نماد یک کارآفرین واقعی/ هرمز همایون پور

جوامع پيشرفته امروز به افراد كارآفرين (entrepreneurs) خيلى اهميت مى‏دهند. به واقع هم انقلاب صنعتى عمدتاً نتيجه برنامه‏ريزى، سرمايه‏گذارى، و فعاليتِ گاه شبانه‏روزى كارآفرينان پيشگام در اروپا بود، و اكنون هم مى‏دانيم و شاهديم كه، از جمله، همين افراد موتور اصلى انقلاب اطلاعاتى و ارتباطى در دنياى امروز بوده‏اند و هستند. به اين موضوع اشاره كردم چون همايون صنعتى‏زاده به نظرم يكى از نمادهاى راستين كارآفرينى در ايران بود.

من آشنايى مستقيم چندانى با آقاى صنعتى‏زاده نداشتم. در دو سه نوبت با ايشان سروكار پيدا كردم كه اينك با مرور كوتاه آنها مى‏كوشم از مدعاى خود دفاع كنم.

1   بار اوّل زمانى بود كه در محضر دكتر غلامحسين مصاحب در دفتر دايرةالمعارف فارسى، كه وابسته به مؤسسه انتشارات فرانكلين بود، مشغول كار شده بودم؛ سال 1342. آقاى صنعتى‏زاده در آن زمان مدير پر هيبت انتشارات فرانكلين بود و به روشنى پيداست كه كارى به ما جوانانِ تازه‏كار آن ايام نداشت. گاهى، براى حل و فصل مسائل ادارى و فنى دايرةالمعارف، دكتر مصاحب به طبقه بالا به ديدن آقاى صنعتى‏زاده مى‏رفت، و گاهى ايشان به بازديد دكتر به دفتر دايرةالمعارف سر مى‏زد، و سلام و عليكى هم با ما مى‏كرد.[1]

همين، ولى طبعاً شنيده بوديم و مى‏شنيديم كه او مبتكر طرح‏هاى ديگرى هم هست: شركت چاپ افست، كاغذ پارس، كتاب‏هاى جيبى، مجلات پيك براى دانش‏آموزان (با كمك وزارت آموزش و پرورش)، چاپ كتاب‏هاى درسى براى افغانستان، و غيره. براى هر يك از اين طرح‏ها گروهى از زبده‏ترين نويسندگان و مترجمان و كارشناسان را جمع كرده بود. تا جايى كه يادم مى‏آيد، ويرايش كتاب به معناى امروزى كه نيز در همان ايام در فرانكلين آغاز شد، با پيشگامى دكتر سيروس پرهام و منوچهر انور؛ همچنين، كتاب‏پردازى نوين كه چهره شاخص آن مرحوم هرمز وحيد بوده در جايى نوشته بودم و اكنون تكرار مى‏كنم كه، صرف نظر از پاره‏اى ملاحظات مربوط به وابستگى فرانكلين ايران به فرانكلين نيويورك و «مسائلى» از اين دست، اغراق نيست اگر بگوييم كه كتاب‏پردازى و چاپ كتاب در ايران جديد، به دو دوره قبل و بعد از فرانكلين تقسيم مى‏شود و ترديدى نيست كه خدمات مؤسسه فرانكلين از اين بابت فراموش شدنى نيست.

بگذريم. چند سالى به همين نحو گذشت و فرانكلين مرتباً رو به توسعه داشت. كتاب‏ها را از لحاظ محتوايى و فنى آماده مى‏كرد و براى چاپ در اختيار ناشرانى كه با آنها قرارداد بسته بود مى‏گذاشت: انتشارات اقبال، انتشارات نيلِ ميدان مخبرالدوله، ابن‏سينا، اميركبير و…. در اواخر همان دهه بود، اگر اشتباه نكنم، كه حتى ما همكاران دايرةالمعارف كه پاره وقت بوديم و عصرها مى‏رفتيم تا حدود 9 يا 10 شب، چيزهايى مى‏شنيديم و نوعى «تشنج» احساس مى‏كرديم. تا بالاخره معلوم شد كه آقاى على اصغر مهاجر با فرانكلين نيويورك ساخته و با نوعى «كودتا» جانشين آقاى صنعتى‏زاده شده است. مهاجر باهوش و، همان‏طور كه از كتابش در جاده‏هاى كوير آشكار است، خوش‏قلم و تيزبين بود. ظاهراً صنعتى‏زاده او را كه مدتى به رانندگى تاكسى و كاميون اشتغال داشت، «كشف» كرده و به فرانكلين آورده بود؛ مهاجر هم ظاهراً حق نان و نمك او را به شايستگى ادا كرد!

بعد از آن ماجرا، مدتى اطلاع مستقيمى از آقاى صنعتى‏زاده نداشتم. گاهى به طور غيرمستقيم چيزهايى درباره او از عزيزم مرحوم هوشنگ پيرنظر مى‏شنيديم. پيرنظر و عزيز ديگرم مرحوم على نورى، كه در آن زمان معاون ادارى و مالى فرانكلين بود (واى، همه رفته‏اند و بايد بنويسم: مرحوم، مرحوم) در نزديكى نوشهر و در حوالى ويلاى آقاى صنعتى‏زاده ويلاهايى داشتند و ما دوستان گهگاه با آنها به «شمال» مى‏رفتيم و چند روزى در آنجا اطراق و استراحت مى‏كرديم. دوران خوشى بود، يادش به خير. در آن فاصله، هيچ‏گاه آقاى صنعتى‏زاده را نديدم، تا رسيد به نوبت دوّم.

2   نوبت دوم مربوط مى‏شود به زمانى كه در فرانكلين بعد از انقلاب (سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى؛ شركت انتشارات علمى و فرهنگى كنونى) مسئول بخش فرهنگى بودم و با كمك دوستان مى‏كوشيديم آن بخش‏هاى مطلوب ميراث فرانكلين را زنده كنيم، و شايد تا حدودى موفق شديم. نمى‏دانم.

بارى، از سال 1366 تا 1371 يا 1372 در آن سِمَت بودم. روزى، به گمانم در تابستان سال 69 يا سال 70، مردى وارد اتاقم شد (همگى در بخش فرهنگى پيرو سياست «درهاى باز» بوديم)، به سادگى سلام كرد و گفت: «من، صنعتى‏زاده». بديهى است پس از حدود سى سال كه باز او را مى‏ديدم تا حدودى پير و شكسته شده بود، اما همچنان پرانرژى، خوش صحبت، و جذاب بود. ادب كردم و در خدمتش نشستم. ضمن صرف چاى، شروع به صحبت كرد. كاملاً معلوم بود كه سرگذشت فرزندى را كه به دنيا آورده بود تعقيب مى‏كند. كم و بيش در جريان برنامه‏هاى ما بود. مى‏دانست كه مجموعه‏هاى گزيده سخن پارسى، جامعه و اقتصاد، چه مى‏دانم؟، و گردونه تاريخ فرانكلين را احيا كرده‏ايم (به ترتيب، با دبيرى دكتر حسين الهى قمشه‏اى، دكتر مرتضى كاخى، عزيزم مرحوم دكتر ايرج على‏آبادى، دكتر ناصر موفقيان) و، در همان روال، مجموعه‏هاى ديگرى به راه انداخته‏ايم (انديشه‏هاى عصر نو، به دبيرى دكتر سيروس پرهام، ادب و فرهنگ عرب، به دبيرى عزيز ديگرم مرحوم دكتر پرويز اتابكى، و جامعه و سياست كه خود حقير دبيرى آن را متصدى بود، و..)

از كارهاى ما ظاهراً خوشحال بود و تأييد مى‏كرد. پس از شمه‏اى تعريف و قدردانى، گفت برايتان برنامه‏هايى دارم. بايد در حال و هواى كنونى روى دانشمندان ايرانى بيشتر، خيلى بيشتر، كار كنيد. نمونه‏هايى آورد: ملاصدرا، ابن سينا، دو غزالى، و به‏خصوص ابوريحان بيرونى. با حرارت از بيرونى سخن گفت و چندين طرح براى معرفى جنبه‏هاى مختلف كار آن دانشمند يگانه و والامرتبه پيشنهاد كرد. مى‏گفت اطمينان دارم كه در زمان معاونت تو و همكاران شايسته و صاحب‏نظرى كه دارى، اين طرح‏ها اجرا شدنى است و «فازى» تازه و ارزشمند و برجا ماندنى در فعاليت‏هاى سازمان خواهد بود.

البته «مقام معاونت» در جايگاهى نبود كه بتواند شخصاً تصميم‏گيرى كند. مجذوب شده بودم و بى‏اختيار به آن همه انرژى و خلاقيت، آن هم از پس ساليانى سخت كه گذرانده بود (مى‏گفتند مدتى در كرمان و بندرعباس پاسدار بوده و وقتى شناسايى مى‏شود مدتى در زندان انقلابيون گرفتار بوده است)، آفرين گفتم. فكر كردم بهتر است بلافاصله به خدمت رئيس سازمان برويم.

خوشبختانه در آن زمان رئيسى داشتيم كه از او خاطرات خوشى دارم. دكتر فاضل لاريجانى بى شيله پيله بود و به كار فرهنگى واقعاً علاقه داشت و از برنامه‏هاى ما هم، تا جايى كه امكانات مالى محدود سازمان اجازه مى‏داد، حمايت مى‏كرد. تصور مى‏كنم از جهات علمى و فرهنگى و حُسن سلوك بهترين رئيسى بود كه در آن چند ساله خدمتم داشتم. (البته انصافاً بايد بگويم كه على محمدى اردكانى، كه در آن ايام اوليه و پرآشوب و نوسان بعد از انقلاب به راستى سازمان را احيا كرد – بدهى‏هاى سنگين را به بانك‏ها پرداخت، ساختمان كنونى را در چهارراه جهان كودك تكميل و تجهيز كرد، «فرانكلينى»هاى سابق را تا حد امكان جمع كرد، و با جسارت طرح‏هايى چون ويراسته جديد تاريخ تمدن ويل دورانت و نهج‏البلاغه به ترجمه مرحوم دكتر شهيدى را اجرايى كرد كه از جهت مالى نجات‏بخش سازمان شدند – از لحاظ مديريتى حسابش جداست و جايگاهى برجسته دارد)

كوتاه كنم. با آقاى صنعتى‏زاده به خدمت دكتر لاريجانى رفتيم. به‏راستى يادم نمى‏رود. با چنان بلاغت و شورى از طرح‏هاى پيشنهاديش و در بزرگى و شأن علمى ابوريحان بيرونى سخن گفت كه مبهوت شدم. دكتر لاريجانى بلافاصله پذيرفت و مأموريت به سازمان رساندن طرح‏ها را با همكارى و نظر آقاى صنعتى‏زاده به بخش فرهنگى محول كرد.

متأسفانه، چنان كه رسم معهود مملكت ماست، «بازى‏هاى» ادارى و بوروكراتيك وزارت علوم در دوره وزيرى كه نام چندان خوبى از خود بر جاى نگذاشت و فردوسى و حافظ و سعدى را «رفوزه» فرمود، باعث شد كه رياست دكتر لاريجانى چند ماهى ديگر نپايد. با تغيير رئيس، ايضاً طبق رسم معهود، كشتيبان را سياستى دگر آمد و نقش فرهنگى – انتشاراتى سازمان جايش را به هدايت‏گرى‏هاى كم‏وبيش عقيدتى و «اصلاح‏گرانه» داد. اين سخن بگذار تا وقت دگر. در اينجا، منظورم اشاره به انرژى، خوى كارآفرينى، و شور و بلاغتِ متكى به دانش و آگاهى مرحوم صنعتى‏زاده بود، كه هميشه با نوعى موقع‏شناسىِ زيركانه همراه بود.

3   برسيم به نوبت سوم و آخر. ما را كه از مدرسه «بيرون رفتيم» با جمعى از دوستان دانشى انتشارات فرزان را به راه انداخته بوديم؛ در سال 1373. با «فرزانيان» گاهى به سفرهاى داخلى مى‏رفتيم؛ دو سه بار به مشهد كه حتماً محضر حضرت آشتيانى را درك مى‏كرديم (دكتر شايگان با آن شادروان سوابق قديم داشت)، و به شيراز، براى زيارت دوستان و از جمله اديب صاحب نظر هاشم جاويد. آقاى صنعتى‏زاده هم ما را به كرمان فراخواند. بعدازظهرى، به اتفاق، از هتل حركت كرده و به منزل ايشان رفتيم، ساختمان قديمى كه به زيبايى و با سليقه با همان اسلوب قديم نوسازى شده بود. شنيده بوديم كه در نزديكى كرمان مزرعه گُل و گُلاب‏گيرى به راه انداخته است، روستاييان را به پرورش باغ گل واداشته، گل‏هاى آنان را مى‏خرد، و به گلاب زهراى واقعاً مرغوب و ساير عرقيات تبديل مى‏كند. از جمله، چاى خوش بو و «سالمى» هم توليد مى‏كرد كه به لطف «خانم صنعتى» صرف كرديم. (اصرار داشت كه، دست‏كم نزد دوستان، مهين خانم را «خانم صنعتى» بنامد. اين را خوب به ياد دارم، حتى بعدها با رفقا كمى هم در اين باره مى‏خنديديم و شوخى مى‏كرديم؛ روان خانم صنعتى شاد باد كه چند سال قبل وقتى از مزرعه گل كه مديريتش را بر عهده داشت به كرمان باز مى‏گشت تصادف كرد و كشته شد.) ايضاً، منظورم، اشاره به روحيه كارآفرينى آقاى صنعتى‏زاده است. در آن زمان (سال 1374) به هر حال مردى سالخورده بود، ولى او هرگز نمى‏توانست راحت و باطل بنشيند؛ ويژگى بارز كارآفرينان. در هر زمان و در هر كجا كه بود، كار و فعاليت مى‏آفريد، خصوصيتى كه متأسفانه ما ايرانى‏ها كمتر داريم. تنبلى خود را در پشت نقاب درويشى و عرفان و غيره پنهان مى‏كنيم، و در ضمن به ملت‏هايى كه به مدد كار و كوشش به مراتب بلند رسيده‏اند مى‏توپيم و تحقيرشان مى‏كنيم! فقط اگر پروردگار يارى كند، شايد از اين حالت رخوت و بى‏تفاوتى و بيكارگى بدرآييم! در همان سفر، از جمله، مى‏گفت كه چاپخانه‏اى را در كرمان احيا كرده و به فكر راه‏اندازى دوباره كتاب‏هاى جيبى است. شنيده‏ام كه تا همين اواخر درباره اين نيّت خود با دوستانش صحبت مى‏كرده است. چه بسا اگر در كرمان دستياران مدير و لايقى مى‏يافت، اين فكرش را هم به اجرا درآورده بود.

بارى، پس از رفع خستگى و خداحافظى با «خانم صنعتى»، آقاى صنعتى‏زاده ما را با ماشين خود به ماهان و به ديدار «باغ شازده» برد. باغ را مشغول نوسازى بودند و اگرچه كار به پايان نرسيده بود، آشكار بود كه قطعه‏اى جواهر است. شنيده‏ام اكنون مدتى است كار نوسازى به پايان رسيده و اكنون «جواهر» به تمامى خودنمايى مى‏كند.

در طول راه و رفت و برگشت، كه با مهارت و دقت رانندگى مى‏كرد، از هر درى سخن مى‏گفت. كلامش با دكتر شايگان گرم شده بود. از ادبيات شرق و غرب و از نويسندگان برجسته معاصر به شيرينى صحبت مى‏كرد و نقل قول مى‏نمود. يادم مى‏آيد وقتى به آرتور كُستلر رسيد، كه مدت زيادى از خودكشى او نمى‏گذشت، اطلاعى داد كه نمى‏دانستم و برايم جالب توجه بود. گفت كستلر و همسرش عضو انجمنى شده بودند كه مرامش اين است كه وقتى پير و درمانده شدى، بهتر است خودت را راحت كنى؛ كارى كه كستلر و همسر او به اتفاق هم انجام دادند.

در آن شب، تصورم نسبت به صنعتى‏زاده تقويت شد. ديدم به واقع كارآفرينى است فرهيخته. به راستى هم در كنار كارآفرينى هميشگى، هرگز خواندن و نوشتن را ترك نكرده بود؛ گواه آن شعرهايى كه مى‏سرود و غالباً به بخارا مى‏سپرد. و به‏خصوص ترجمه‏هايش كه جملگى هم دقت دارد و هم نثرى استوار. نمونه: جغرافى استرابو، محقق يونان قديم؛ كتاب‏هاى مرى بويس درباره زرتشت و آيين زرتشتى؛ و آخرين كارى كه از او ديدم: دو جلد ترجمه ارزنده درباره كشور هند.

ديگر   درباره مردى كه درست نمى‏شناختم چه مى‏توانم بگويم. مى‏دانم كه هشيار بود و همه اوضاع و حول و حوش خود را به دقت تحت نظر داشت. كتاب‏هايش را براى ما مى‏فرستاد – كارى كه مطمئنم با «هشيارى» نسبت به خيلى‏ها مى‏كرد. وقتى چيزى درباره آنها مى‏نوشتى، كه انصافاً هميشه با ستايش نسبى همراه بود، دفعه ديگر «تقديم نامچه» كوتاه كتاب بعدى را با لطف بيشترى مى‏نوشت. به ياد ندارم كه نامه‏اى براى من نوشته باشد. معمولاً با فاكس ارتباط مى‏گرفت. آرى، سازمانده و هشيار و دقيق بود. از «رفقاى» قديم شنيده‏ام كه حتى وقتى در جوانى، در دهه 1320، منشى يا رئيس دفتر دبير اول يا مقامى ديگر از حزب توده بود، آن دفتر را كه به قاعده «مردمى» مى‏بايد بى در و پيكر مى‏بود، نظم و ترتيب و سامانى داده بود.

من بيش از اين مرحوم صنعتى‏زاده را نمى‏شناختم. او هم حتماً، مثل همه انسان‏هاى ديگر، نقص‏ها و عيب‏هايى داشته است، اخلاقى و غير آن؛ كه دوستان نزديكش بهتر مى‏دانند. اما اكنون كه از ميان ما رفته است، آنچه از او به يادگار مانده، سخت‏كوشى، نوميد نشدن، و كارآفرينى است، صفاتى كه بايد آرزو كرد در ميان هموطنان ما رايج شود؛ اگر با فرهيختگى هم قرين گردد، ديگر چه بهتر! از همان برخوردهاى منقطع و نسبتاً كوتاه، ياد شور و حرارت و بلاغت و هدفمندى او را فراموش نمى‏كنم. الگوى اين صفاتش پر دوام باد!

بخارا 73-72، مهر و دی 1388


[1] دوست دارم در اينجا «پابرگى» اضافه كنم، كه شايد چندان ربطى هم به موضوع اصلى مقاله نداشته باشد. به تواتر شنيده‏ايم و خوانده‏ايم (از جمله در چند شماره قبل همين گرامى‏نامه بخارا) كه مرحوم على اصغر حكمت به والاحضرت اشرف متوسل شده بود كه دكتر مصاحب او را در ضمن «اصحاب دايرةالمعارف» وارد كند. آقاى صنعتى‏زاده براى حل و فصل موضوع روزى دكتر مصاحب را براى صرف ناهار خدمت «والاحضرت» مى‏برد و وقتى ايشان، پس از صرف ناهار و ضمن نوشيدن قهوه، طرح موضوع مى‏كند، دكتر مصاحب مى‏فرمايد: بسيار خوب، مقالات يهود را مى‏دهيم ايشان بنويسد، و ساير قضاياى بعدى!

ما با مرحوم حكمت نسبت خانوادگى داشتيم و گاهى خدمت ايشان مى‏رسيديم. حكايت فوق به نظر من چندان دقيق نمى‏نمايد، هر چند راوى آن سنى نبوده است! به اين دليل عرض مى‏كنم كه مرحوم حكمت علاوه بر دِماغ بزرگى كه داشت، معمولاً از دَماغ فيل افتاده بود. او كه خود را به‏حق از بنيانگذاران فرهنگ نوين ايران و در تراز خدمتگزارانى چون مرحوم ذكاءالملك فروغى و امثال او مى‏دانست، بعيد مى‏دانم كه چنين «توسلى» كرده باشد. كسانى كه مرحوم حكمت را مى‏شناختند به احتمال قوى عرض بنده را تأييد مى‏كنند. مقام بزرگ استاد مصاحب، كه امروز همه به آن اذعان دارند، به جاى خود محفوظ، ولى گمان نمى‏كنم مرحوم حكمت «توسل» مى‏جست كه او را به يك “Junior” براى قبول همكارى معرفى كنند. اين داستان، اگر هم واقعيت مى‏داشته است، به اغلب احتمال، در جزئيات خود به صورتى ديگر بوده است؛ العهدة على الراوى