سخنی درباره ایرج و دستنوشته ای از او / ناصرالدین پروین

به بهانه انتشار كتاب سيرى در زندگى و آثار ايرج ميرزا

سيرى در زندگى و آثار ايرج ميرزا كه با همت بى‏همتاى آقاى على دهباشى به چاپ رسيده، اكثر نوشتارهاى صاحب‏نظران و يا مقلدان آن صاحب‏نظران را درباره اين گوينده توانا، اما بحث‏آفرين، در بر دارد.

مجموعه‏اى اين چنين، در واقع پرونده‏اى علمى‏ست: خواننده عادى از آن بهره مى‏برد و خواننده پژوهنده از مراجعه به نشريه‏ها و كتاب‏هاى متعدد بى‏نياز مى‏شود. بد نيست كه با يك صلاى عام، جلد دومى هم به نظرها و پژوهش‏هاى تازه‏تر اختصاص يابد.

مقاله‏ها مركب‏اند از پژوهش عالمانه تا حكم و رأى مستبدانه و از شناخت تا كليشه و تكرار. جمع‏بندى آنها را خواننده خود بايد بر عهده گيرد. بايد بيفزايم كه قوى‏ترين و جامع‏ترين سخن در مجموعه حاضر، همچنان از استاد روانشاد محمد جعفر محجوب است. شعرها، سندها و نامه‏هاى نويافته استاد گلبن و آقاى ميرانصارى نيز تلاش يابندگان گرامى آنها را مى‏رساند و غناى مجموعه را موجب شده است.

اشرافيت ايرج و سبب سرودن عارفنامه‏

در بيان سرگذشت ايرج ميرزا و به‏ويژه مثنوى عارفنامه او، اكثراً از نسب اشرافى يا پرورشش در محيطى اشرافى و حتى تعصب شاعر نسبت به قاجاريان سخن به ميان مى‏آيد. به نظر مى‏رسد، نخستين كسى كه اين نكته را درباره ايرج نوشت، سعيد نفيسى باشد كه مقاله‏اش به سال 1334 خ در مجله سپيد و سياه چاپ شد و در سيرى در زندگى و آثار ايرج ميرزا هم آمده است (صص 283 – 295)[1]

من به چند دليل زير، اين سخن را نادرست و تكرار كليشه‏وارش را عيبى براى نويسندگان بعدى مى‏دانم. نخست بايد در مورد «اشرافيت» توضيحى داد:

1. در نخستين دور مشروعيت تاريخى پس از اسلام در ايران، هنوز وابستگى به اشرافيت دوره ساسانى و پيش از آن ادامه داشت و سپس‏تر، در تاريخ پرتلاطم و كم‏ثبات كشور ما رنگ باخت. از آن اشرافيت، نه با اين نام، بل با عنوان‏هايى همچون نژادگى ياد مى‏شد.

به جاى اشرافيت استوار بر خون و توارث، اتكاى به ثروت و قدرت نشست. آن دو نيز همواره كم‏دوام بودند و اشرافيتى بر پايه آنها پديد نيامد. در عين حال، به‏ويژه با حكومت شاهنشاهان صفوى كه خود را از تبار پيامبر (ص) معرفى مى‏كردند، سيادت كه مبتنى بر خون و توارث است و از پيش هم زمينه احترامى خاص بود، شكلى را كه مى‏شناسيم پيدا كرد. بيرون از آن، در عمل هيچ شكل ديگرى از اين نوع ديده نشد. آنها هم كه نسبى را دليل تمايز خود با ديگران عنوان مى‏كردند، تمايز را با اعتقاد مذهبى پيوند داده به سده نخست اسلامى مى‏پيوندند؛ مانند خاندان‏هايى كه نژاد خود را به مالك اشتر، حُر رياحى، مختار ثقفى، اويس قرنى… رسانده‏اند.

2. بديهى‏ست كه در دوره قاجار نيز چنين بود و اگر فتحعلى شاه (به احتمال قوى به حق) كوشيد مردم دريابند كه نسب او به جاى قوانلوها به شاهان صفوى مى‏پيوندد، بيشتر به سبب عزّت و حرمت سيادت بوده است. اگر فخر ديگرى به «عظام رميم» در اين دوره رواج داشته، من چيزى در آن باره نيافته‏ام.

از سوى ديگر، در دوره قاجار، جز در مورد بستگان درجه اول (خواهران و برادران و فرزندان شاه پيشين و كنونى) مزيتى مادى و معنوى براى شاهزادگان ديگر قايل نبودند. البته، به برخى از قاجاريان دورتر نسبت به شاه وقت، به سبب‏هاى گوناگون (از جمله آموزش شايسته و يا توان اداره و شايد اعتماد بيشتر به آنان)، مقام‏هاى برجسته‏اى به‏ويژه در والى‏گرى و حكمرانى داده مى‏شد و اين وضع به همان سبب‏ها در سراسر دوره رضاشاه هم – كه نفى قاجار سكه رايج بود – ادامه يافت.

در مقابل، گروه كثيرى از شاهزادگان شغل‏هاى كوچكى در دستگاه‏هاى دولتى داشتند و يا با درآمد ملكى مختصرى سر مى‏كردند. گروهى نيز به كلى تنگدست بودند و هر روز بر شمار آنان افزوده مى‏شد و سبب، داشتن زنان و فرزندان زياد، اسراف و ولخرجى (گاهى به سبب رعايت تشخص و تكلف شاهزادگى) و يا ندانم‏كارى و افراط در خوشگذرانى بود.

در جامعه‏شناسى تاريخى آن دوره، به اين نكته بايد توجه داشت كه قاجاريان پادشاهى خود را بر خويشاوندى با قدرت‏هاى محلى نيز استوار ساخته بودند و ثروت و قدرت و احترام بسيارى از شاهزادگان، به‏ويژه در بيرون از پايتخت، در واقع مرده‏ريگ خاندان مادرى (مادر خود يا پدر يا نياى آنان) بود.

كوتاه سخن آن كه: اصحاب ترجمه، آريستوكراسى (نژاده سرورى) اروپايى را اشرافيت ناميدند و كسانى (به مانند بسيارى از واژه‏ها و اصطلاح‏هاى غربى) خواستند معادلى در فرهنگ ايرانى براى آن بيابند؛ حال آن كه در ايران و كشورهاى پيرامون آن، وضع به شكلى بود كه بيان شد.

حال ببينيم زندگى ايرج ميرزا با اشرافيتى كه نفيسى مدعى آن شده و ديگران تقليد كرده‏اند، چه مناسبتى داشته است؟

1. به شهادت محتواى كتاب سيرى در زندگى و آثار ايرج ميرزا (از جمله: صص 18، 29) و منابع ديگر، خاندان ايرج و خود او تنگدست بودند و با توجه به اينكه سراسر عمرش در دوره قاجار گذشت، خود او هم به شهادت تمامى روايت‏ها و فعاليت ادارى‏اش، فاقد هر گونه نفوذ بوده است.

2. بيت زير را در مقاله‏اى (ص 335) دليل دلبستگى ايرج به اشرافيت قاجارى خود و در اندرز به پسر خود آورده‏اند:

تو به اصل و نسب از سلسله اشرافى‏

اين شرافت را از سلسله خويش مبر

اگر محقق محترم قصيده را با دقت بخوانند، درخواهند يافت كه اين قصيده طنزآميز را وى نه براى فرزند خويش، بل براى ديگرى گفته و در آن طعنه‏ها به اين و آن زده است.

اشاره‏هاى شاعر به قاجاريان همواره رنگى از طنز دارد. اوست كه درباره شاهزاده محمد تقى ميرزا معتضدى (معتضدالدوله) گفته است:

گرچه با جنس شاهزاده بُدم‏

بنده‏ى شاهزاده معتضدم‏[2]

و برادر بزرگتر همو، محمد مهدى ميرزا محوى (ابتهاج السلطان)[3]، را به سبب‏ شاهزادگى «كج كلاه» (خودپسند و مغرور) مى‏خواند:[4]

اين معاون هم از آن كج كلهان‏

پرورش ديده امعان شهان…

و در جاى ديگر مى‏گويد:

نسب از دوره‏ى قاجار برم، مى‏بايد

فكر خوشرويى از دوره قاجار كنم!

گريز از منصب نزديك به دربار قاجار، نكوهش محمد على شاه و احمدشاه و نبود هر گونه اشاره مثبت به قاجاريان را بايد به اينها افزود. به نظر مى‏رسد كه اضافه شدن ميرزا به دنبال نام ايرج، موجب اصلى ساده‏نگرى كسانى بوده است كه او را شاهزاده علاقه‏مند به نسب خود معرفى كرده از همان گونه نسب پدرى كسانى چون يحيى آرين‏پور و عبدالصمد كامبخش و ايرج اسكندرى و يزدانبخش قهرمان… اطلاعى نداشته‏اند!

بنا بر آنچه گذشت، شاعر آزاده و بى بند و بار، نه زندگى اشرافى داشته و نه تفاخرى به نسب قاجارى خود كرده است. پس، چگونه است كه از نوشته نفيسى به بعد شمار بزرگى از محققان و تابعان آنان، عارف نامه او را نتيجه خشمش از قاجار ستيزى عارف قزوينى معرفى كرده‏اند؟

روايت ملك‏الشعراى بهار درباره انگيزه سرايش عارفنامه خلاف آن برداشت رايج‏را ثابت مى‏كند و با روايت استاد روانشاد محمود فرخ خراسانى هم مى‏خواند. من سخن اين دو را معتبرتر از داستانى مى‏دانم كه نفيسى نقل كرده است.

اما تنها فردى كه در ديدار باغ ملّى عارف و ايرج در مشهد حضور داشته و نه‏تنها ناظر سرايش نخستين بيت‏هاى عارفنامه بوده، درباره آن ماجرا شهادت هم داده است، محمود فرخ است. وى، در دو جا به روشنى، خشم شاعر را ناشى از رنجش دوستى از دوست ديگر تصوير كرده و در سخن او، هيچ‏گونه اشاره‏اى به تعصب قجرى ايرج نيست. بنابراين، راه دور نبايد رفت و با توجه به منش ايرج و نبود هر گونه انگيزه در بزرگوارى چون فرخ براى ساختن اين داستان، بايد روايت او را پذيرفت.

نخستين جا، يادداشت استاد فرخ است در حاشيه ديوان ايرج كه همشهرى‏اش غلامرضا رياضى آن را نقل كرده و در كتاب مورد بحث ما هم آمده است (صص 353 و354). درباره دومين جا بايد توضيحى بدهم.

در سال 1352 كه در مشهد دست اندركار راديو تلويزيون بودم، خانم شهناز جاماسب از بخش توليد تلويزيون در تهران با من تماس گرفت و درخواست كرد كه با ايشان و روانشاد نادر نادرپور براى تهيه برنامه‏اى در مورد ايرج همكارى كنم. بى‏درنگ پذيرفتم و آن، افزون بر علاقه به زبان سهل و ممتنع شاعر، توجه به پيشينه درازى بود كه خانواده‏هاى پدرى و مادرى من با او داشتند.

ضمن صحبتى تلفنى با نادرپور اينها را گفتم و از جمله آنكه ايرج در كنار گنبد سبز مشهد خانه‏اى اجاره كرده بود و آن خانه هنوز برجاست. بعد به كار پرداختم و مشكل‏ترين بخش آن، گرفتن اجازه از روس‏ها براى فيلمبرداى از باغ خونى بود كه از آن به عنوان نمايندگى تجارى خود استفاده مى‏كردند، اما درش را همواره بسته مى‏داشتند و نگاهبانى را به چند تركمن فارسى‏ندان سپرده بودند.

سرانجام برنامه‏اى تهيه شد كه تازه‏ترين بخش آن مربوط به دوران اقامت ايرج در مشهد است؛ اگرچه دست اندركاران محترم صلاح خود در آن ديدند كه در ژنريك برنامه تنها از «مركز مشهد» ياد و تشكر كنند و نام كسى را نبرند!

از جمله موادى كه براى آن برنامه تهيه كردم، مصاحبه با استاد فرخ بود. وى، در آن مصاحبه به تقريب همان سخنانى را گفت كه در حاشيه ديوان ايرج نوشته است و بدان اشاره كردم. معلوم شد كه مرحوم على اكبر گلشن آزادى هم به همراه فرخ و ايرج ميرزا به باغ ملى رفته و شاهد ماجرا بوده است. كاش به نوارى از برنامه ياد شده دسترس بود و آن مصاحبه و چند مطلب مهم ديگر – كه به يكى از آنها اشاره خواهد شد – در دسترس علاقه‏مندان قرار مى‏گرفت.

تنزل مقام ايرج‏

مورد ديگرى كه مايلم شرح مختصرى درباره آن بدهم، چگونگى تنزل مقام ايرج ميرزاست كه آن را مكرر از بستگان خود و همچنين از مرحوم خسرو ايرج شنيده‏ام و چنان كه خواهد آمد، سندش را هم يافتم.

ميلسپو، خزانه‏دار كل آمريكايى ماليه ايران، ماژور ملويل هال، هموطنش را به پيشكارى ماليه (دارايى) خراسان و سيستان برگزيد و محمد مهدى ميرزا ابتهاج السلطان را كه در ايالت ديگرى پيشكار ماليه بود و چيرگى بر كار خود و زبان فرانسه داشت، به معاونت او گماشت. اين «معاون كج كلاه» كه ايرج از دستش ناليده، نياى مادرى پدرم بود و با خود، خواهرزاده‏اش، نورالدين ميرزا قهرمانى را كه نياى مادرى من است، به مشهد برد. بدين ترتيب، اين سه شاهزاده همكار يكديگر بودند. افزون بر اين، ابتهاج السلطان، از قديم با ايرج آشنايى و همكارى داشت.

راويان به من گفته‏اند كه شاعر خوشگذران چندان دل به كار نمى‏داد و معاون سختگير هم به پاس پيشينه همكارى، تا مدت‏ها به روى خود نمى‏آورد. تا آنكه ايرج نامه‏اى به او نوشت و درخواست افزايش حقوق كرد. من اين نامه را در پرونده پيشكارى خراسان ايرج ميرزا يافتم و تصوير آن در برنامه تهيه شده به دست نادرپور آمد و چندين بار از تلويزيون پخش شد. چندى بعد براى مطالعه بيشتر پرونده به دارايى مشهد مراجعه كردم، اما جناب پيشكار كه از اهميت تاريخى آن آگاه شده بود، طفره رفت و نداد. اميدوارم كپى برنامه تلويزيونى را كسى داشته باشد و تصوير نامه ياد شده را منتشر سازد و يا در اسناد ملّى ايران پرونده مشهد ايرج ميرزا يافت شود.

آن نامه بر روى كاغذ بزرگى نوشته شده و در آن، ايرج از زيادتى هزينه‏هايش گلايه كرده است. در پايين سمت راست نامه، خط ابتهاج‏السلطان ديده مى‏شود كه به متقاضى تذكر داده است از مخارج خودش بكاهد و درخواست افزايش حقوق نكند.

راويان، بستگان من، (كه از خود ابتهاج السلطان و مرحوم خسرو ايرج شنيده بودند) مى‏گفتند كه چند روز بعد، معاون كج كلاه براى بازديد ادارى به قسمت شاعر ماليه‏چى مى‏رود و شاعر، با متلكى تند و تيز به زبان فرانسه، معاون را مى‏آزارد. مضمون آن متلك را به ياد ندارم. به هر رو، شاهزاده معاون بى‏درنگ شاهزاده متلك‏پران را تنزل مقام مى‏دهد. شعر انقلاب ادبى و سپس‏تر وداع ايرج با خراسان، نتيجه اين برخورد است.

ابتهاج السلطان، در دوره رضاشاه باغى را در جاده قديم شميران و نزديك تجريش از محمد ولى اسدى خريده بود كه تا به امروز هم – با وجود قتل بى‏رحمانه باغ به دست وارثان – آن حدود را اسدى يا باغ اسدى مى‏گويند.

در دورانى طولانى از كودكى و نوجوانى من، اين باغ، اقامتگاه تابستانى همه فرزندان و نوادگان صاحب دومش و از جمله من بود كه به اتفاق بقيه بچه‏ها، در آن جا شلتاق مى‏كرديم. در ته باغ، مرحوم خسرو ميرزا ايرج و همسر مدير و مدبر تبريزى‏اش و دو دختر او (نوه‏هاى ايرج ميرزا) اقامت داشتند. مى‏گفتند كه با وجود آن سابقه و تعلق خاطر خسرو ميرزا به افيون، ابتهاج السلطان همواره از او حمايت كرده است. تصادف آن كه در آغاز دوره دانشجويى من، در تهران هم خانه ما نزديك خانه خسرو ايرج بود (در كوچه دى نزديك خيابان صبا مى‏زيست) و برخى از شنيده‏هاى خود را از همان هنگام دارم.

دست‏نوشته ايرج‏

نياى مادرى من دانش‏آموخته دارالفنون و همدرس شادروانان گل گلاب و عبدالحسين حسابى (ذره) بود. وى، با اصرار دايى‏اش ابتهاج السلطان، به استخدام ماليه درآمد و سال‏هاى بسيار در اين وزارتخانه كار مى‏كرد تا به وزارت راه منتقل شد. در ميان كاغذهاى او، به يادداشت جالبى از ايرج ميرزا برخوردم كه تصوير آن را تقديم خوانندگان گرامى بخارا مى‏كنم.

بايسته است كه پيش‏تر شرحى كوتاه بدهم: مى‏دانيم كه شكست ايرانيان در جنگ با استعمار تازه‏نفس و قوى‏دست روس تا چه اندازه بر تاريخ ما و همسايگان كنونى ما اثر نهاده است. در آن جنگ‏ها، كسانى چون ابراهيم خليل خان جوانشير راه خيانت را برگزيدند و شگرف آن كه پادافره خيانت او و ميرفتاح تبريزى و مانند ايشان را دشمن داد. كسانى هم بودند كه تا پاى جان به ايرانى بودن خود باليدند و در اين راه مال و جان خود را فدا كردند. يكى از آنها، لاچين خان از حاكمان موروثى قفقاز بوده است. وى هرچه داشت بر سر وفادارى به ايران نهاد و در پايان غم‏انگيز آن جنگ‏هاى نابرابر، به همراه عباس ميرزا، به تبريز و تهران رفت. با توجه به آن خدمت و فداكارى كم‏مانند، عباس ميرزا، در فرمان‏هاى مكرر به نوادگان خود وصيت كرده است كه بايد خاندان لاچين خان را گرامى بدارند. محمد شاه – و شايد ناصرالدين شاه هم – در فرمان‏هاى مشابه همين سفارش را كرده‏اند.

ايرج ميرزا از نوادگان عباس ميرزاى نايب‏السلطنه نبود؛ اما مرحوم نورالدين قهرمانى از سوى پدر و مادر نسب از آن مرد ايرانخواه مى‏برد. اين يك، در آن هنگام رئيس ماليات غيرمستقيم بوده و ايرج ميرزا در يادداشت خود به او، يكى از نوادگان لاچين خان را با اشاره به همان وصيت‏ها سفارش كرده است:

حضرت والا شاهزاده نورالدين ميرزا

اين ميرزا احمدخان نواده همان لاچين خان است كه جد بزرگوار شما (مقصودم مرحوم نايب‏السلطنه عباس ميرزاست) او را شريك نيمه دولت ايران در وصاياى خود معرفى و از خدمت او اظهار شكرگذارى‏ها كرده. حالا لازم نيست كه ما نصف دولت ايران را به نواده او بدهيم ولى لازم است كه در سر خدمت خود باقيش بداريد كه سائل به كف نشود.

ايرج‏

مخاطب، در دفترچه‏اى كه نامه را در آن چسبانده نوشته است:

در سال 1302 هجرى شمسى كه به رياست ماليات غيرمستقيم شهر مشهد معين شده بودم و تشكيلات ماليه نيز (چون آمريكايى‏ها آمده بودند و تشكيلات تازه مى‏دادند) به عهده بنده واگذار شده بود. شاهزاده ايرج ميرزا جلال‏الممالك در آن موقع معاون و رييس اداره تفتيش بود؛ به طورى كه خود مى‏گويد :

رفقا رحم به حالم كردند

انسپكتور ژنرالم كردند

اين يادداشت را به بنده نوشته‏اند كه از ميان كاغذها پيدا [كردم و] براى يادگار ضبط گرديد.[5] 1]315/5/12] نورالدين.

بخارا 71،خرداد ـ شهریور 1388


[1] ـمتأسفانه آن بزرگوار پاره‏اى از اين گونه «خاطره»هاى احساساتى نادرست نوشته و موجب گمراهى محققان بعدى شده است. يك موردش درباره سيد شرف‏الدين قزوينى ناشر نسيم شمال است كه همچنان با آب و تاب به آن استناد مى‏كنند و من در مقاله‏اى واقعيت ماجراى دارالمجانين رفتن سيد را نوشته‏ام

[2] ـ  . او را به سبب‏هاى گوناگون با خاندان شوكت‏الملك علم پيوندها بود و از اين رو، بارها به نمايندگى مجلس شوراى ملى از خراسان منصوب شد. محجوب، مصحح ديوان ايرج، مخاطب اين بيت را شناسايى نكرده است

[3] ـفرزند محمد حسن ميرزا معتضدالدوله و او فرزند مهديقلى ميرزا و او فرزند بيستم عباس ميرزا بوده است. همواره در كارهاى ماليه بود و در دوره اول مجلس سنا نيز به سناتورى رسيد. پاكى و درستى‏اش را دكتر غنى و ادوارد ژوزف در يادداشت‏هاى خود ستوده‏اند. ژوزف، ماجراى استخدام شاعر برجسته ما روانشاد سيد حسين شهريار را هم توسط ابتهاج السلطان، گزارش كرده است

[4] ـيكى از فضلايى كه مقاله‏شان در كتاب مورد بحث چاپ شده، درباره «كج كلاه» چنين مرقوم فرموده‏اند: «معاون وقت دارايى خراسان ابتهاج السلطان محوى كه كلاه را كج بر سر مى‏گذاشته است»!! (ص 396). حال آن كه با مراجعه به يكى از لغت‏نامه‏ها، مى‏توانستند معناى بسيار بديهى اين اصطلاح را دريابند

[5] ـ علاوه بر آنچه ذكر شد، پاره‏اى از اشتباه‏ها هم در نوشتارهاى سيرى در زندگى و آثار ايرج ميرزا ديده‏ام كه به دو تا از مهمترين آنها اشاره مى‏كنم: يكى اينكه حاج جلال‏الممالك كه در مشروطيت تهران فعال بود (ص 93) و بعد به حزب دموكرات پيوست و در مجلس مؤسسان رضاخان هم شركت جست، غير از ايرج ميرزاست (بنگريد به ناظم‏الاسلام و كمره‏اى). ديگر آنكه هر جا در ديوان ايرج از اعتصام‏الملك ياد شده، اعتصام‏الملك محمودى (مازندرانى، مدتى كارگزار وزارت خارجه در قائنات و سيستان، از نزديكان شوكت‏الملك علم و از بستگان پرويز ناتل خانلرى) است و نه اعتصام‏الملك آشتيانى (ص 196 كتاب سيرى در…)