ايران نامه/ سيروس شميسا
به: اسماعيل جان
در منچستر باران گرفت و خانهنشين شدم. روح چامهسُرايان باستان در من دميده بود، شتاب داشتم. پاره كاغذي جُستم و به همسرم گفتم تا چاي شبانه را سامان دهي، آرامش خود را بازيافتهام. هنوز عطر چاي به تمامي در وُثاق سپنجي درنپيچيده بود كه اكثر ابيات اين چكامه را ــ نه همه، شتاب داشتم ـ فرو نوشتم.
ابر آذاري برآمد خيمه بر صحرا كشيد گفت صحرا اي تفو! اسپه به ما دريا كشيد
روي عالم تيرهگون شد، رايت گل سرنگون اين از آنجا، آن از اينجا، هر چه از هر جا كشيد
گردبادي كوهكن بر دشت پُر خارا خليد همچنان اكوان كه رستم از سر صمّا كشيد
تختة دكان شكست و رشتة گوهر گسيخت خط بطلان باد بر اوراق هر كالا كشيد
گرچه پرواي قيامت بود در آفاق باغ تيغ هيجا برق بر خورشيد، بيپروا كشيد
شد زماني در سكوت و حيرت و افسوس و آه تا كه ناگه كارواني خيمه بر خارا كشيد
گوئيا بازارگاني آمد از اقصاي چين گونهگون بر تخت دكان رزمة ديبا كشيد
تحفة هندي گشاد و طُرفة مصري نهاد بس عجايب بر بساط چادر مينا كشيد
كاسة چيني گشود و دارو هندي نمود نافة تبت بسود و اذفر سارا كشيد
سبز اندر سبز صحرا باغ گشت و سنگ، لعل از بُن هر ذرّه بيرون، لؤلؤ لالا كشيد
تخت بر شاخ زمرّد كرد مرغ زندباف رخت بر تخت سليمان نرگس شهلا كشيد
تا صبا صرح ممرّد كرد پاي سيب را دست سِحرش رشتههاي لعل اندرواكشيد
**
يادم آمد فتنة تازيك و تاتار و تَمُر تا چه شد بر مام ميهن تا چهها ماما كشيد
همّت بومسلم و يعقوب و بابك ياد باد هر يكي از گوشهيي خيلي بدان غوغا كشيد
همچنان پسيان و كوچك خان و دشتي زنده باد گرچه بس اسكندر آمد كينه از دارا كشيد
گرچه بر مام وطن بيغاره از بيگانه بود راست خواهي صد بتر پتيارگي از ما كشيد
سينة دارا دريدهي دشنة مهيار بود فيالمثل گر مرهمي هم سورن و سورنا كشيد
هند و چين سوي پدر برگشت و گشتش دل قوي مصر و ايران را چه بايد گفت ديد و يا كشيد
هيچ پنداري نباشد همچو ديدار استوار اي بسا گولا كه عقبي را دل از دنيا كشيد
باز ايران فرّه گشت و باز دوران تازه شد عاقبت آن فتنه شد از جا به جابلقا كشيد
روي عالم لالهگون شد پرچم غم سرنگون گنج افريدون برون از كلبة دانا كشيد
رشك فردوس برين شد ماندة دارا و جم چرمك آهنگري از چين به افريقا كشيد
بيرق ايران نشد بياهتزازي يك زمان پا به سُفلي بند كردندش سر از عُليا كشيد
شير پيرش حافظ خورشيد عالمتاب بود گرچه گه نقش زمين شد نقش خود امّا كشيد
ساغر خمخانة مُغ هيچگه خالي نماند دور بوريحان سرآمد بوعلي سينا كشيد
**
نيز شايد ار قياس كار خودگيري كه گاه دست ريمن مار ضحّاكي ترا برپا كشيد
آن رسيدت هر زمان در غربت آباد جهان محنتي كان آدم از هر باب از حوّا كشيد
در كنار بركة كوثر خراب خواب خوش تا به خود آمد طپانچهي اِهبطوا مِنها كشيد
يا كه فرزندي ترا آن مزد خدمت ياوه كرد يا نه، آن محنت كه مامي خيره از بابا كشيد
دور غم آخر سرآمد دورة صهبا رسيد دست را بالا گرفت و داو بر عذرا كشيد
گفت يزدان بعد هر قبضي اميد بسط دار چون كه شد هابيل، آدم رو به اقليما كشيد
سوزني بايد كه آرد خاري از پايي برون خرق عالم التيام از سوزن عيسي’ كشيد
بس نباشد دير يا دور اي دل امّيدوار تيرگي پهلو شكافد روشني پهنا كشيد
تازه شد زين شِعر، شَعر پارسي انصاف را زين چكامه نرخ شعر و شاعري بالا كشيد