اجاق سرد همسایه/ محسن حیدریان
اجاق سرد همسايه
نويسنده : اتابك فتحاللهزاده
ناشر : انتشارات معين، چاپ 1387
227 ص / 2500 تومان
پس از انتشار كتابهاي خانه دايي يوسف و در ماداگان كسي پير نميشود كه با استقبال خوانندگان روبرو شد، كتاب تازه اتابك فتحاللهزاده با عنوان اجاق سرد همسايه در تهران از چاپ خارج شد. اين كتاب 227 صفحهاي را انتشارات معين واقع در روبروي دانشگاه تهران، با برخي كاستيهاي چاپي و اشكالات فني در حروفچيني، به شكل مصور و با ضميمه يك مصاحبه با فتحاللهزاده، منتشر كرده است.
فتحاللهزاده براي انتشار اين كتاب، پس از 22 سال سكونت در سوئد، به شهرهاي مشهد، آستارا و تهران به سراغ عدهاي از كهنسالان سابقاً تودهاي مهاجر ساكن شوروي سوسياليستي يعني نسل دوم مهاجران سال 25 يا پس از كودتاي 28 مرداد، رفته است.
اين كتاب روايت زنده انسانهاي گمنامي است كه در دوران جواني و شور انقلابي با عشق و باوري كوركورانه به سرزمين رؤيايي خود گام گذاشتهاند. اما پس از چند دهه زجر و شكنجه جسمي و روحي باورنكردني و سيستماتيك همچون انسانهايي عليل، فرسوده و افسرده از سوي نظامي توتاليتر رها شدهاند.
اجاق سرد همسايه يك رئاليسم ناب است كه بدون نظريهپردازي، با زباني ساده و صميمي، چشم در چشم واقعيت مياندازد و به سرعت حس اعتماد عميقي بين روايتگران و خواننده ايجاد ميكند. روايتگرايان از معدود جان بدر بردگاني از نسل هزاران ايراني بي نام و نشانند كه در يكي از فجيعترين بردهداريهاي قرن بيستم در شوروي سابق، نابود شدند. اين جان بدر بردگان، از كوره دردهاي زندگي، خيالبافيها، سرخوردگيها، از خود بيزاريها و خودشيفتگيها گذر كرده و با روشني و صراحت تلخ و عبوسي دفتر زندگي خود را ورق ميزنند.
اجاق سرد همسايه سرشار از نمونههاي كلاسيك محيط تبعيديان سياسي مثل خيالبافي، دستهبنديهاي ذهني، حسادتها و رقابتهاي شخصي اغراقآميز و حس همزمان نفرت و عشق به يكديگر و به كشور ميزبان است. اما آنچه چنين محيطي را به گونهاي باورنكردني مخوف و غيرقابل تحمل ميكند، فضاي ترور حاكم بر جامعه شوروي سوسياليستي، سايه مخوف و بيرحم قدرتي بيدادگر تا درون چارديواريها، جاسوسپروري، گرسنگي و بيگاري و بيحقوقي مطلق اين اسيران از ياد رفته است.
رحيم فاضلپور يكي از روايتگران، داستان ديدار با پدر گمشدهاش در يكي از اردوگاههاي شوروي را چنين به ياد ميآورد:
«من تازه گرفتار اين باتلاق شده بودم. با اين همه هنوز هم به حزب توده علاقه داشتم… پدرم سالها پيش به اين ديار آمده بود و من فكر ميكردم كه تاكنون در سيبري مرده باشد… به آن پيرمرد فرسوده و عصا به دست ناشناس گفتم كه من از هفت سالگي پدرم را نديدهام. خدا ميداند كه زنده است يا مرده… او بياختيار دستان خود را به گردن من انداخت و گفت:
ـ من پدرت هستم. پدرت هنوز زنده است. بالاخره شما هم به اين خرابه آمديد. آي واخ! همين يكي كمرم را شكست… من در تمام اين سالهاي سياه به عشق اين كه همسر و فرزندانم به ايران رفتند، زنده ماندم… در تمام اين سالها رنج و عذاب، گرسنگي، كار طاقتفرسا، شكنجههاي جسمي و روحي به عشق اينكه شما از اين جهنم رهايي يافتيد تحمل كردم. اما اكنون چكار كنم. برگشت شما به اين جهنم روح و روانم را دگرگون كرده است. آخه شما چرا برگشتيد؟… اگر شما طرفدار اين نظام هستيد، نور چشمان من كه شما باشيد، جهنمي بهتر از اين براي ملت ايران درست نخواهيد كرد… روسها خونآشام تن نحيف ملت ما هستند. اصلاً نبايد به اينها اعتماد كرد. اين دوستان آدمفروش به راحتي سرِ ما ايرانيها را همانند مرغ، هم در عزا و هم در عروسي ميبرند.»
نظام حاكم بر شوروي، تنها هدف پيگرد و سركوب اين وفاداري فكري خود را دنبال نميكرد، بلكه ميخواست آنها را يكسره نابود سازد و بر روح آنان چيره گردد. روايتگران شواهد بيشمار زندهاي از متلاشي شدن خانوادهها، ربودن كودكان از آغوش مادران، اعترافگيريهايي بيرحمانه و كشتن روح انسانها نقل ميكنند.
اجاق سرد همسايه صاف و ساده «يكي داستان است پر از آب چشم…». اما براي اين بازماندگان تنها ستارة ثابتي كه وجود داشته نيازشان به بازگشت به وطن است. اين آدمها در صورت لزوم، حتي زندگي خود را ميدهند تا آن رؤيا را حفظ كند ـ و آن تجديد ديدار با عزيزانشان در ايران است. با فروپاشي نظام شوروي سوسياليستي اين رؤياي ديرين تنها براي عده اندكي از آنها كه هنوز زنده ماندهاند، برآورده ميشود. اما…
حساسيت و نگاه انساني فتحاللهزاده به سرنوشت اين اسيران از ياد رفته از آنجاست كه خود چنين محيطي را از درون تجربه كرده است. اما كوشش او در بازنگري زندگي و سرنوشت دهشتبار اين آرمانگرايان ايراني در جمهوريهاي شوروي سابق، كمك بزرگي به مستند كردن، جمعآوري و انتقال تجارت نسلهاي سياسي پيشين ايراني است.
پس از خواندن اين كتاب به اين باور ميتوان رسيد كه درستترين راه رسيدن به بهشت اين است كه راه دوزخ را بشناسيم و از آن دوري كنيم. زيرا وقتي در زندگي اين سه نسل ايرانيان تأمل ميكنيم، درمييابيم كه ما همواره همچون نمادهاي اسطورههاي ملي و دينيمان، قهرمانهاي شكست و مظلوميتيم. در آرزو و ايدهآل تا آنجا كه به جستجوي حقيقت مربوط است، موفقيم. اما به محض اينكه آنها را به محك واقعيت ميزنيم شكست ميخوريم.
افزون بر اين شايد در دنيا هيچ چيز دردناكتر و تراژيكتر از وضعيت آرمانگراياني نيست كه خواسته يا ناخواسته از زادگاه خود به خارج پرتاب ميشوند. جايي كه نه آبي براي شنا كردن دارند، نه كسي سخنشان را ميفهمد و نه ستارهاي در هفت آسمان دارند. در حالي كه در دنياي خياليشان رسالت بزرگي براي خود قايلند. زندگي چنين كساني همچون اسيري از ياد رفته، يك عذاب جانكاه در جهنم واقعي اين دنياست.