واگنر چگونه درگذشت؟ ارنست ويلهلم هاينه/ علی اسدیان
ترجمة زير داستانيست از زندگي ريچارد واگنر، موسيقيدان سرشناس آلماني. ارنست ويلهلم هاينه در اين كتاب به بررسي و علل مرگ هفت موسيقيدان ديگر پرداخته كه در آيندهاي نزديك منتشر خواهد شد. پيش از اين كتابي با عنوان چه كسي موتزارت را كشت؟ به همين قلم ترجمه و منتشر شده است.
در سال 1883 ريچارد واگنر همراه با خدم و حشم بسيار بسان فوجي پرندة مهاجر براي پشت سر گذاشتن زمستان به ونيز هجوم آورد. زيرا همانقدر كه شمال ژرمن به او پر و بال ميداد، زمستان آن نيز غمگين و افسردهاش ميكرد. تمام هجده اتاق طبقة فوقاني قصر قديمي وِندرامين اجاره شده بود. واگنر از ديد زدن مخفيانة كارناوالِ ونيز لذت ميبرد، اقدام به قايقرانيهاي طولاني با گوندل ميكرد، ديداركنندگان را به حضور ميپذيرفت، ساز ميزد، آهنگ ميساخت، طرح نوشتههايش را ميريخت، نوشتههايي كه مانند مانيفست خوانده ميشوند. به عبارت ديگر، زندگي آدمي به شدت بيمار را نميگذراند، بلكه بسان بهترين سالهاي خلق آثارش فعال بود.
اما در سيزدهم فوريه همان سال ناگهان و نابهنگام مُرد. هر كس كه او را ميشناخت ــو كيست كه او را نشناسد؟ ــ قادر به باور آن نبود. اگر امروز تمام بيماريها و رنجهاي او به عنوان توجيه وفات ناگهانياش ذكر شوند، بايد يادآوري كرد كه واگنر در تمام طول زندگياش مريض احوال بود. گزارش امراضي را كه پزشكانش نوشتهاند، بسيار دقيق ميشناسيم. در اين گزارشها از نفق، گاستريت معده، فتق و ناراحتيهاي گوارشي و بسياري امراض ديگر سخن به ميان ميآيد كه هيچ يك از آنها منجر به مرگ نميشوند. واگنر در سال 1883 به هيچ وجه مردي رنجور و فرتوت نبود، برعكس، بينهايت فعال بود و دنيايي نقشه و برنامه در سر داشت.
چه اتفاقي رخ داده بود؟
گزارشهاي ضد و نقيض بسياري دربارة واپسين قسمت از زندگي ريچارد واگنر وجود دارد. افسانههاي محبتآميز جوانان. هنر روايي قرن نوزدهم از اين آرايه و ضمايم تزئيني حكايتها و افسانههايش به زندگي ادامه ميداد.
واقعاً ريچارد واگنر چگونه درگذشت؟ چه شد كه مُرد؟ چه كسي يا چه چيزي باعث مرگش شد؟
اما پيش از اينكه در باب اين موضوع دقيقتر اظهار نظر كنيم، بهتر است ابتدا مانند يك بازپرس به بررسي شخص مورد نظر بپردازيم.
ريچارد واگنر كه بود؟ به راستي كه بود؟ يك پرسندة بيطرف در اينجا با تناقضات حل نشدني مواجه ميشود. چگونه ميتواند چيزي همزمان اين چنين شفاف و تيره، اين قدر بزرگ و كوچك، اين قدر مقدس و مشركانه و اين چنين والا و اين قدر ناچيز باشد؟ با اينكه در مورد هيچ آهنگسازي اين قدر زياد نوشته نشده است، هيچ زندگينامهنويس باريكبيني موفق به ترسيم تصويري شفاف و مشخص از اين فرد ناپايدار نميشود. ميان تصاوير قديسانة ستايشگران واگنر و كاريكاتورهاي افراد بيزار از او، ناكجاآبادي مرموز دهان باز ميكند.
سرشناسترين آهنگسازان دورانش به حُرمت و احترام كار موسيقايي واگنر بر جاي ميخكوب ميشدند. حتي وِردي، وِردي بزرگِ مغرور كه آرزو داشت با واگنر از نزديك آشنا شود، جرأت نزديك شدن به اين نيمه خدا را نداشت. نويسندگان برندة جايزه نوبل ادبي، مانند گرهارد هاوپتمان و توماس مان در برابر آثار هيجانبرانگيز واگنر سر تعظيم فرود آوردهاند. حتي دشمنانش از ديكتاتوري معنوي او تبعيت ميكردند، مثل نيچه كه به هنگام شنيدن خبر مرگ واگنر چنين نوشت: «شش سال تمام، به ناگزير مخالف فردي بودن كه بيش از همه مورد ستايشات بوده، طاقتفرسا بود.»
اين مرد بايد چه نابغهاي بوده باشد!
اگر نبوغ ــ آن گونه كه عموماً مورد قبول است ــ پديدهاي ذاتي باشد، بايد گفت كه واگنر نابغه نبود. اگر مانند دستاوردهاي نخستين موتسارت و شوبرت و مِندلسُن، در كارهاي اوليه واگنر در جستجوي اثري نبوغآميز باشيم، كاري بيهوده است. توماس مان با حيرت تصريح كرده است كه آثار دوران جواني واگنر «از هر لحاظ داراي خصوصيتهاي غيرحرفهاي» هستند.
همان طور كه رومن رولان او را «قُلة خلاقيت» مينامد، در عين حال نابودكنندهترين ورطه نيز هست. ريچارد واگنر در بيست و دوم اكتبر 1850 در نامهاي به دوستي مينويسد: «با بصيرت و دانايي كامل و بي هيچ رياكاري به تو اطمينان ميدهم كه به هيچ انقلاب ديگري به جز آن انقلاب كه با سوختن و خاكسترشدن پاريس آغاز شود، ايماني ندارم.»
اين جملات هنگامي به روي كاغذ آمدند كه او مشغول نوشتن اپراي حلقة نيبلونگها بود. براي واگنر فروپاشي تالار مردگان ، صرفاً يك آتشسوزي نمادين نيست، بلكه عملي است انقلابي در جهت نابود كردن جامعهاي تثبيت شده كه اقتدارش مبتنيست بر طلا و پول. همين واگنر كه ادعا ميكرد مالكيت و ثروت عواملي هستند كه انسان را از لحاظ اخلاقي و نژادي تا مرحلة حيواني پايين آوردهاند به كرات از «عدم ثروتي موروثي»، به عنوان نازبالشي براي استقلال و بينيازي هنرمندانه، اظهار تأسف ميكرد. ريچارد واگنر با كمك يك حامي درباري كه بدهكاريهايش را ميپرداخت و هزينه ولخرجيهايش را تأمين ميكرد براي رسيدن به جامعهاي بدون طبقه مبارزه ميكرد، جامعهاي كه در آن تمامي انسانها برابر باشند به جز نوابغ هنري كه او در وهلة اول خودش را در رديف آنها ميشمرد. بيدغدغة خاطر با مبالغي پنج رقمي خود را بدهكار ميكرد و استدلال متكبرانهاش اين بود كه براي كارهاي خارقالعادهاش بشريت به او مقروض است.
واگنر در قصرهاي ونيزي و در ويلاهاي كارخانهداران بزرگ و در كاخهاي سلطنتي، خواستار الغاي مالكيت بود. در آثارش از وفاداري به همسر، تا بعد از مرگ تعريف و ستايش ميكرد و براي خودش اين حق را قايل بود كه از هر آنچه دست ميداد استفاده كند. به هنگام نوشتن پارسيفال ــ درونگرايي ناب و كاري ناب ــ به يوديت
گاوتير ، يكي از دوستان همسرش پيشنهادي صريح كرد: «كمكم كن! دوستم بدار! براي اين منظور نيازي نيست كه به انتظار بهشت پروتستان بنشينيم، جايي كه بيترديد بسيار خستهكننده خواهد بود.»
در پانزدهم ژوئيه 1869 كه كاسيما فون بيلو از شوهرش درخواست فسخ زناشوييشان را كرد، سه بار از واگنر حامله شده بود و آخرين بار نه روز پيش از اين درخواست. شوهر فريبخورده بهترين دوست واگنر بود. «كسي كه قدرداني و از خود گذشتگياش مرزي نميشناسد.»
هيچ يك از همعصرانش اپراهايي چنين مردگونه ننوشت: رينتسي انقلابي، هلندي پرندهاي كه با شيطان شرط بسته بود، غولها، اژدها، شهسواران و قهرمانان. حتي والكورهاي نيزه به دست بسان مرداني تمام و كمال مبارزه ميكنند. به دشواري ميتوان باور كرد كه آهنگساز اين نمايشهاي جنگي، پول كلاني براي بالشهاي مخمل و رُوبدوشامبرهاي مخملين و زيرجامههاي ابريشمي خرج ميكرده است.
او خود را آتهايست قلمداد ميكرد و موسيقي چنان عرفاني مينوشت كه حتي زيگفريد او به شخصيتي اسرارآميز و مسيحگونه تبديل ميشود.
اگر موضوع بر سر تشريح كردن سرشت آلماني باشد، هيچ هنرمندي مانند واگنر اين چنين فراوان مورد توجه قرار نگرفته است. يوآخيم فِست او را چنين مينامد: «آلماني تا مرز طنزآميز». با اين وصف، يادداشتهاي روزانهاش آميزهاي است از ناسزا و تحقير عليه آلمانيها، عليه «ملت بينوايي كه به دشواري ميتوان موهبتي به او ارزاني داشت».
تاريخ معاصر به ريچارد واگنر چنان ميپردازد كه گويي نوعي آدولف آيشمن فرهنگي باشد. اين درست است كه واگنر يهوديان را به عنوان نمايندگان اقتصاد پولي و تفالههاي فروپاشي جامعه ميديد. اما اين هم درست است كه در محفل دوستان نزديك بايروتياش آنقدر يهودي زياد بود كه گاه و بيگاه به خنده ميگفت: «ما اينجا در وانفريد كنيسهاي نو خواهيم داشت.» نزديكترين مشاورش پيانيست يهودي بود به نام روبين اشتاين. و براي اولين اجراي پارسيفال رهبر اركستر ديگري جز هرمان لِوي را لايق نميدانست. در جمع دوستان چنين ميگفت: «چونكه دستِ آخر يهوديان نجيبتريناند.» با اين وجود رويداد عجيب و منحصر به فرد تاريخ موسيقي را به چشم ميبينيم و آن اينكه موسيقي ريچارد واگنر تا امروز حق اجرا در اسرائيل را ندارد.
هيچ هنرمندي از شخص خودش اين چنين بُتي نساخته است. به نظر ميآيد كه خودبزرگبيني واگنر بيحد و حصر باشد. به هنگام احداث وانفريد، تئاتر محل اجراي جشنوارههاي انحصارياش، چيزي ميديد شبيه به تأسيس كليسايي بايروتي به عنوان مركز جهاني الهيات واگنر.
همين مسيح موعود كه ميگذاشت دور و بريها فقط «استاد» خطابش كنند، به همسرش اعتراف كرد: «اگر مِندلسُن مرا در حال ساختن آهنگ ميديد، با دست بر سر ميكوبيد. كسي باور ندارد كه من چه آدم ناشي هستم!»
اين نابغة خام دست در سيزدهم فوريه رخت از جهان بربست تا بلافاصله جاوداني شود. روزنامهها در عناوين خود طوري از فوت ناگهاني او گزارش دادند كه گويا موضوع مربوط به يك جنجال جنايي ميشد: مرگ در ونيز!
La morte di Venezia!, Death in Venice!
ریچارد واگنر
محل حادثه نيز همچون قرباني متناقض بود. لُرد بايرون، جزيرة افسانهاي در لاگونا را «رؤياي زمين» و «سرمستي بيپايان» ميناميد. ونيز شهري نيست برخوردار از عقلي سليم، اما ونيزيها مردماني مادي هستند كه قرنها به خاطر روشهاي بيرحمانة دادوستدشان به چشم تحقير به آنان نگريسته شده است. بيرحمي سياستِ واقعبينانة آنان زبانزد خاص و عام بود. تا قرن دوازده، نوزده تن از چهل و هشت سردمدار اين شهر كشته، تبعيد و مثله شده بودند. كور كردن از طريق منقلي زغالِ افروخته بهويژه متداول بود. ماري مككارتي در كتابش به نام تصوير ونيزي از خود ميپرسد: «ملتي كاسب كه صرفاً به خاطر منفعت زنده است، چگونه ميتواند شهري درخشان و زيبا و رؤيايي همچون يك افسانه را بسازد؟» اگر آدم درصدد تعمق و تأمل دربارة ونيز باشد، واقعيتهاي تاريخي و عيني بارزي كه پيش چشم خود دارد، قابل هماهنگي با يكديگر نيستند. ونيز همانگونه متناقض است كه ريچارد واگنر. معماري شهر، سراپا معماري صحنه است. ظاهر زيبا مهمتر از هر طرح هنرمندانهاي است. اين بناها مانند هر چشماندازي كه از نزديك به آن نگاه كنيم، مأيوسكننده به چشم ميآيند. آنها به تأثيرات بصري، مِه پاييزي، غروب آفتاب و نور مشعل و انعكاس آب احتياج دارند. تصادفي نيست كه ونيز انحصار توليد آينه را در اختيار خود گرفت و در اين زمينه به چنان توانايي و كارداني دست يافت كه در دوران كُلبرت يك آينه نيممتري ساخت ونيز، سه برابر قيمت اثري از رافائل برآورد ميشد.
ناپلئون بزرگترين نماي اپراي جهان را در كانال گرانده ميديد و چقدر حق با او بود، بهويژه ميتوان اين را به وضوح از روي مجسمة مرمرين سردمدار جلو قصر وندرامين تشخيص داد، همان قصري كه ريچارد واگنر آخرين روزهاي عمرش را در آن سپري كرد. سردمدار خفتة وندرامين در مقبرهاش در سَنجُواني و پائولو دراز كشيده است. تنها نيمي از مجسمه مانند دكور فيلم بيرون زده است. طرف ديگر كه پشت به جمعيت دارد، متشكل از سنگ خالي و نتراشيده است.
اين نماي اپراي جهان نهتنها از ديرباز نيرويي جادويي بر تمام هنرمندان اعمال كرده، بلكه به معناي واقعي كلمه چيزي تقريباً شبيه به جاودانگي به آنان بخشيده است. جنتيله بليني و جُواني بليني در اين شهر هفتاد و هشت و هشتاد و شش ساله شدند، تينتورتو هفتاد و شش سال، تيپولو هشتاد سال، پالما ايل جوانه هشتاد و چهار سال، پييترو لانجي هشتاد و سه سال و جوآردي هشتاد و سه سال عمر كردند. مرض طاعون تينتورِتو را در صدمين سال زندگياش ازپا درآورد. آلساندرو ويتوريا در سن هشتاد و سه سالگي و سانسووينو در هشتاد و چهار سالگي به او پيوستند. به نام بردن اين سلسله از مردان هنرمند كهنسال ميتوان همچنان ادامه داد.
در آن چشمة جواني و افسانهاي براي هنرمندان رو به پيري، واگنر شصت و نه ساله ميتوانست بيست و پنج سالي ديگر به سر بَرَد.
اما مرگ او بسان زندگياش متناقض بود.
واگنر در دوازدهم فوريه دست به گشتوگذاري طولاني زد. در آن مدت دربارة نوشتهاي كه روي آن كار ميكرد، سخن به ميان آورد. موضوع اين نوشته، بررسي رهايش زن در عشق بود. واگنر بر اين عقيده بود كه ازدواج بدون تمايل و دلبستگي دوجانبه و بر مبناي تأملات و ملاحظات اقتصادي يا سياسي مخربتر از تمام جنگها و بيماريهاي مُهلك است. زوال نژادها ناشي از سوءاستفاده از زناشويي است، زناشويي كه افزايش ثروت در آن مهمتر از احساسات زن است. بشريت تنها در صورت برابري كامل زن و مرد ميتواند به وضعيت دلخواهش دست يابد. مادام كه دنياي زنانه توسط دنياي مردانه سركوب شود، انسان از نظر اخلاقي و رفتاري در رديف حيوان قرار ميگيرد.
غروب آن روز دربارة زندانها سخن گفت. واگنر ميگفت: «همه چيز تنها به خاطر مالكيت».
كاسيما حتي در رختخواب صداي بلند حرف زدن او را شنيد. پيش او رفت. اكنون واگنر از ارواح و پريان دريايي سخن ميگفت. «من با آنها ميانة خوبي دارم، با اين موجودات بياهميت اعماق آبها. هر هزار سال يك پري دريايي توسط روحي فناناپذير رهايي مييابد.» اين مونولوگها با موجودات اسطورهاياش جزو كارهاي هميشگي و هر روزه استاد بود. اما صبح روز بعد ماجرايي غيرعادي رخ داد.
زيگفريد سيزده ساله در سالن مشغول تمرين پيانو بود كه مادرش حضور يافت و از او خواست كه دست از نواختن بكشد. كاسيما پشت پيانو نشست و آهنگ «ستايش اشك» شوبرت را نواخت. اين اولين بار بود كه زيگفريد نواختن مادرش را ميشنيد. كاسيما ميگريست. دُرّههاي اشك بر دستهاي سفيدرنگش فرو ميافتادند.
واگنر ساعت دو بعدازظهر توسط پيشخدمت پيغام داد كه ميتوانند بدون او غذا بخورند. اين هم غيرعادي بود. كاسيما گفت بهتر است واگنر را امروز تنها بگذارند. بتي بوركل ، خدمتكار خانه صداي ناله كردن واگنر را شنيد. زماني كه شتابان پيش او رفت، واگنر پشت ميز تحرير نشسته بود، ورق كاغذي پيش رو با جملهاي آغاز شده به اين مضمون: «با اين حال روند رهايش زن، تنها با خلجانهاي شديد خلسهآور انجام ميگيرد. عشق، تراژدي…» سپس قلم از دستش افتاده بود.
بتي گريهكنان كاسيما را صدا زد.
زيگفريد هرگز فراموش نكرد كه چگونه مادرش به سوي در شتافت: «نيرويي از درد و اندوهِ عشقِ شديد بيانگر آن بود. او در آن حال با چنان شدتي لنگة در نيمهباز را هُل داد كه نزديك بود از پاشنه درآيد.» متوفي را روي تخت نهادند. كاسيما كنارش زانو زد و زانوهاي واگنر را بغل گرفت، گويي ميخواست از او تقاضاي بخشش كند. بسيار دير بود! نه وصيتنامهاي، نه واپسين كلامي و نه توضيح آرامكنندهاي. بسان مقتولي آنجا دراز كشيده بود با چهرهاي درهم از درد. چه اتفاقي رخ داده بود؟
گواهي فوت را بررسي ميكنيم. دكتر فريدريش كپلر پزشك خانوادگي واگنر در شهر ونيز بود. او در پايان گزارشش در مورد علت مرگ به اين نتيجه رسيده بود كه فوت واگنر در اثر يك هيجان روحي بيش از حد به وقوع پيوسته است. دكتر كپلر در اين گزارش مينويسد: «اينكه ناراحتيها و هيجانات روحي بيشماري كه واگنر به موجب ساختار عجيب فكري و مسير تفكرش، به دليل موضع تند و صريحاش در قبال يك سري مسايل حاد در هنر و علم و سياست و به خاطر موقعيت شگفت اجتماعياش هر روزه در معرض خطر بود، امري است بديهي و اينها سهم بزرگي در تسريع فرجامي شوم داشتهاند. خود حمله كه اين چنين ناگهاني به زندگي استاد پايان داده است بايد دليلي مشابه داشته باشد. با اين وصف نميتوانم خود را درگير اين حدس و گمان كنم.»
چرا كپلر روي كلمة «بايد» تأكيد كرده است؟ چنين به نظر ميرسد كه گويا او از خدمتكاران خانه يا از بچهها چيزي به گوشش رسيده باشد كه بعد همگي خواستهاند آن را فراموش و از ذهنشان بيرون كنند.
طبق اظهارات ايزولده ، در سيزدهم فوريه به وقت صرف صبحانه بين واگنر و كاسيما مشاجره و بگومگوي سختي درگرفت. اين اولين و تنها مشاجرهاي بود كه ايزولده ميتوانست به خاطر بياورد. موضوع بر سر يك دعوت بود. كاسيما با تمام نيرو و قدرت و به طرزي انعطافناپذير از عقيدهاش دفاع ميكرد. واگنر با حرفهاي او مخالفت ميورزيد، صدايش را بلند كرد و سخت برآشفته از آنها جدا شد و به اتاقش رفت. از بقيه ماجرا مطلع هستيم.
كاسيما بيست و چهار ساعت تمام نزد متوفي نشست. بعداً مجبور شدند او را به زور از آنجا ببرند. از وين تابوتي رسيد بُرنزي و مزين به چهار كلة شير زراندودشده. جسد گرانبها با بلسان موميايي شد و در نور مشعل سوار بر گوندل به سوي قطار اختصاصي بُرده شد. در تمام ايستگاههايي كه از آنها ميگذشت، پرچمهاي نيمهافراشته در اهتزاز بودند. در كوفشتاين تاج گلهايي از طرف لودويك شاه ارسال شد و آخرين درود او را رساندند. كمي مانده به نيمه شب، دستة عزاداران به بايروت رسيد. هجدهم فوريه، در باغ ويلاي وانفريد و در ميان طنين مارش عزاي غروب خدايان ، مراسم تدفين انجام شد. آن كسي كه به زندگي ريچارد واگنر بپردازد، حيرت نخواهد كرد كه اين مرد از تضاد همسرش دار فاني را وداع گفت، در حالي كه او از رهايش زن در عشق جانبداري ميكرد.
با اين وصف اين يك شوخي دردناك و دلآزار تاريخ جهان است كه درست كاسيما، «دوستداشتنيترين زن»، زني كه از ديرباز مخالف هرگونه رهايش زنانه بود، زني كه تا مرز انصراف از خويش اطاعت ميكرد، درست همين زن با اعتراض كُفرگونه و عقيده شخصي به استاد خيانت كرد و براي هميشه او را از دست داد، همان گونه كه الزا فون برابانت با سؤالي ممنوعه، شهامت رويارويي با لوهنگرين را داشت.
كاسيما قريب به بيست و پنج سال ديگر به زندگياش ادامه داد. او هر نقشي هم كه در مرگ جسماني واگنر داشته باشد، در مورد نقش او پس از مرگ واگنر هيچ گونه ترديدي وجود ندارد. او براي منجياش همان شد كه پاولوس براي هوادارانش.
ابوبكر به هنگام وفات پيامبر اسلام رو به اُمتِ پريشانحال و آشفته به سخن درآمد: «هر آن كس كه به پيامبر ايمان آورده است، بداند كه محمد چشم از جهان فرو بسته. اما آن كس كه به تعاليم او ايمان دارد، بداند كه آنها براي هميشه زنده خواهند بود.» همين در مورد پيامآور بايروت نيز صادق است. كليساي رومي آثار هنري استادانه و بناهاي يادبودش را مديون مشكوكترين پاپها از نظر اخلاقي است.