در حلقه اصحاب تأویل/ داریوش شایگان

 من‌ از محضر چهار تن‌ فيض‌ برده‌ام‌، كه‌ هر يكي‌ از آنها برايم‌ ارزش‌ خاص‌ خود را دارد. بي‌هيچ‌ ترديد، علامه‌ طباطبايي‌ را بيش‌ از همه‌ ستوده‌ و دوست‌ داشته‌ام‌. به‌ او احساس‌ ارادت‌ و احترامي‌ سرشار از عشق‌ و تفاهم‌ داشتم‌. سواي‌ احاطه‌ وسيع‌ او بر تمامي‌ گستره‌ فرهنگ‌ اسلامي‌ آن‌ خصلت‌ او كه‌ مرا سخت‌ تكان‌ داد، گشادگي‌ و آمادگي‌ او براي‌ پذيرش‌ بود. به‌ همه‌ حرفي‌ گوش‌ مي‌داد، كنجكاو بود و نسبت‌ به‌ جهان‌هاي‌ ديگر معرفت‌، حساسيت‌ و هشياري‌ بسيار داشت‌.

 ديدار من‌ با كربن‌ در اوايل‌ 1340 دست‌ داد. توسط‌ سيد حسين‌ نصر به‌ حلقه‌ اصحاب‌ تأويل‌ پيوستم‌ كه‌ كربن‌ نيز در زمره‌ آن‌ بود و منظماً به‌ ديدار علامه‌ طباطبايي‌ مي‌شتافت‌. و چنين‌ بود كه‌ من‌ نيز از آشنايان‌ اين‌ محفل‌ انس‌ شدم‌. نخستين‌ ديدارم‌ را با او در اين‌ محفل‌ خوب‌ به‌ ياد دارم‌ كه‌ در منزل‌ آقاي‌ ذوالمجد طباطبايي‌ بوديم‌. علي‌رغم‌ وجود مشكل‌ ارتباط‌ و صافي‌ ترجمه‌، جريان‌ ميان‌ دو بزرگوار به‌ خوبي‌ مي‌گذشت‌. هر دو بر يك‌ طول‌ موج‌ بودند و درباره‌ سرنوشت‌ فلسفه‌ هم‌عقيده‌ بودند. كلمه‌ تأويل‌ در آنجا زياد شنيده‌ مي‌شد كه‌ مي‌توان‌ آن‌ را به‌ كشف‌ محجوب‌ يا تفسير معنوي‌ تعبير كرد. بعدها بود كه‌ من‌ به‌ غناي‌ شگفت‌ اين‌ مفهوم‌ كه‌ خود ركن‌ تمامي‌ ادراك‌ عرفاني‌ است‌ پي‌ بردم‌.

 ابتدا نقش‌ من‌ خيلي‌ منفعل‌ بود چون‌ به‌ مسائل‌ عرفان‌ اسلامي‌ زياد وارد نبودم‌ ولي‌ رفته‌ رفته‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ متون‌ قديم‌ كردم‌ و به‌ تلمذ اساتيد نشستم‌ و اندكي‌ وارد شدم‌. گرداننده‌ كار دكتر نصر بود و خيلي‌ در اين‌ كار تبحر داشت‌. كربن‌ هم‌ كه‌ مي‌دانيد گوش‌ بسيار سنگيني‌ داشت‌ و فارسي‌ را نمي‌توانست‌ حرف‌ بزند ولي‌ متون‌ قديم‌ را خوب‌ مي‌خواند و اين‌ جلسات‌ همين‌ طور به‌ همت‌ خستگي‌ناپذير دكتر نصر ادامه‌ يافت‌. بعد از عزيمت‌ كربن‌ به‌ اروپا هر وقت‌ علامه‌ طباطبايي‌ به‌ تهران‌ مي‌آمد ــ در قم‌ زندگي‌ مي‌كرد ــ ما هم‌ پنجشنبه‌ و جمعه‌ها به‌ آنجا مي‌رفتيم‌ و در اين‌ جلسات‌ الحق‌ استثنايي‌ شركت‌ مي‌كرديم‌.

 اين‌ رابطه‌ها تبديل‌ به‌ دوستي‌ شد. علامه‌ تابستان‌ها در اوين‌ باغي‌ را اجاره‌ مي‌كرد و برايش‌ حالت‌ ييلاق‌ داشت‌. ما هم‌ هفته‌اي‌ يك‌ بار به‌ ملاقاتشان‌ مي‌رفتيم‌. يك‌ روز علامه‌ فرمودند بياييد سفري‌ در اديان‌ مختلف‌ بكنيم‌؛ اول‌ مسيحيت‌، بعد هند و اديان‌ بودايي‌ و بعد تفكر چيني‌. ايشان‌ به‌ هند خيلي‌ علاقه‌مند بود. به‌ مطالعه‌ كتاب‌ اوپانيشادها ترجمه‌ فارسي‌ دارالشكوه‌ كه‌ به‌ نام‌ «سراكبر» معروف‌ بود، پرداختيم‌. اين‌ كتاب‌ و اين‌ متون‌ را در جلسات‌ مختلف‌ مي‌خوانديم‌ و ايشان‌ هم‌ تفسير مي‌كردند. من‌ با اين‌ متون‌ هندي‌ آشنا بودم‌. رشته‌ام‌ هندشناسي‌ بود و ديدم‌ چقدر ايشان‌ اصل‌ مطلب‌ را مي‌فهمد بدون‌ اينكه‌ با زمينه‌ فرهنگي‌ اين‌ متون‌ آشنايي‌ داشته‌ باشد. تفسيرهايي‌ كه‌ از اوپانيشادهاي‌ اصلي‌ مي‌كرد مرا بي‌درنگ‌ به‌ ياد كار استاد بزرگ‌ هندو «شانكارا چاريا» (قرن‌ نهم‌ ميلادي‌) انداخت‌ كه‌ بنيانگذار مكتب‌ «ادويتيا» (يعني‌ يكتاپرستي‌ عاري‌ از ثنويت‌) بود، تو گويي‌ آثار اين‌ حكيم‌ عاليقدر هندو را مي‌شناخت‌. علامه‌ به‌ دليل‌ تبحر و ممارستي‌ كه‌ داشت‌، بلافاصله‌ اساس‌ و زبده‌ مطلب‌ را مي‌گرفت‌ و تفسيري‌ كه‌ مي‌كرد براي‌ من‌ حيرت‌انگيز بود. به‌ كتاب‌هاي‌ بودايي‌ هم‌ پرداختيم‌ و بعد قرار شد كتاب‌ «تائو ته‌ چينگ‌» را كه‌ منسوب‌ به‌ لائوتسه‌ چيني‌ است‌ و در حدود قرن‌ 4 و 5 قبل‌ از ميلاد مسيح‌ به‌ رشته‌ تحرير درآمده‌ با هم‌ مطالعه‌ كنيم‌. منتها اين‌ كتاب‌ به‌ فارسي‌ وجود نداشت‌. دكتر نصر و من‌ ترجمه‌ انگليسي‌اش‌ را گرفتيم‌ و در عرض‌ 5، 6 روز آن‌ را به‌ فارسي‌ برگردانديم‌. در واقع‌ سرهم‌ بندي‌ كرديم‌. اين‌ كتاب‌ هم‌ خوانده‌ شد و علامه‌ به‌ قدري‌ از مطالب‌ فشرده‌ مندرج‌ در اين‌ اثر بي‌نظير خوشش‌ آمد و علاقه‌مند شد كه‌ افزود از تمام‌ كتاب‌هايي‌ كه‌ ما تا به‌ حال‌ خوانديم‌ اين‌ اثر از همه‌ عميق‌تر است‌.

 اين‌ كتاب‌ پر از زبان‌ تناقض‌ و شطحيات‌ گيج‌كننده‌ است‌. «آنچه‌ كه‌ نام‌ دارد، در اصل‌ بي‌نام‌ است‌» و غيره‌، چنين‌ زبان‌ غريبي‌ دارد. علامه‌ طباطبايي‌ فوق‌العاده‌ اين‌ كتاب‌ را پسنديد. بعدها از من‌ خواست‌ كه‌ اين‌ متن‌ را به‌ ايشان‌ بدهم‌ ولي‌ كتابخانه‌ من‌ در سال‌ 1342 آتش‌ گرفت‌ و تمام‌ مدارك‌ من‌ سوخت‌. اين‌ است‌ كه‌ من‌ نتوانستم‌ اين‌ رساله‌ را به‌ ايشان‌ برسانم‌.

 خلاصه‌ كلام‌ روابط‌ ما با ايشان‌ خيلي‌ شخصي‌ بود و مي‌توانم‌ بگويم‌ رابطه‌ مريد و مرادي‌ بود.

 علامه‌ طباطبايي‌ از حافظ‌ خيلي‌ خوشش‌ مي‌آمد و عيسي‌ سپهبدي‌ هم‌ بسيار زيبا حافظ‌ را قرائت‌ مي‌كرد و يكي‌ از علايق‌ ايشان‌ اين‌ بود كه‌ سپهبدي‌ غزل‌هاي‌ حافظ‌ را بخواند و ايشان‌ تفسير كند و اين‌ كار را هم‌ موقعي‌ مي‌كرد كه‌ مجلس‌ خصوصي‌ بود و خالي‌ از اغيار. در جمع‌ اين‌ كار را نمي‌كرد. اگر شخصي‌ غيرخودي‌ به‌ جمع‌ مي‌آمد سكوت‌ مي‌كرد. اين‌ خلاصه‌ برخورد من‌ با ايشان‌ بود و اين‌ داستان‌ حدود 15 سال‌ طول‌ كشيد. از سال‌هاي‌ اوايل‌ 1340 شروع‌ شد و تا دو سال‌ قبل‌ از انقلاب‌ ادامه‌ داشت‌. از سال‌ 55 و 56 من‌ ديگر ايشان‌ را نديدم‌ چون‌ ايران‌ نبودم‌ و اين‌ ماجراي‌ من‌ با علامه‌ طباطبايي‌ است‌.

 يك‌ بار او را به‌ ويلايي‌ در ساحل‌ خزر كه‌ به‌ دريا مشرف‌ بود دعوت‌ كردم‌. مثل‌ هميشه‌ بحث‌ فلسفه‌ و رابطه‌ ميان‌ ديدن‌ و دانستن‌ در ميان‌ بود. از نظر او تمامي‌ معرفت‌ اگر به‌ سطح‌ تجربه‌اي‌ آني‌ و شهودي‌ اعتلا نمي‌يافت‌ هيچ‌ ارزش‌ و اعتباري‌ نداشت‌. من‌ در آن‌ ايام‌ نوشته‌هاي‌ يونگ‌ را زياد مي‌خواندم‌ و در آن‌ زمان‌ در كتاب‌ انسان‌ و جست‌وجوي‌ روان‌ غرق‌ بودم‌. استاد خواست‌ بداند كه‌ كتاب‌ چيست‌ و من‌ هم‌ خلاصه‌اي‌ از كتاب‌ را برايش‌ نقل‌ كردم‌. اصل‌ مطلب‌ اين‌ بود كه‌ در حالي‌ كه‌ قرون‌ وسطي‌ روح‌ جوهري‌ و جهاني‌ را موعظه‌ مي‌كرد قرن‌ نوزدهم‌ توانست‌ روان‌شناسي‌ فارغ‌ از روح‌ را به‌ وجود آورد. استاد چنان‌ از اين‌ نكته‌ به‌ وجد آمده‌ بود كه‌ خواست‌ كتاب‌ به‌ فارسي‌ ترجمه‌ شود و افزود: زيرا بايد جهان‌ را شناخت‌. ما نمي‌توانيم‌ خود را در برج‌هاي‌ عاج‌مان‌ محصور و منزوي‌ كنيم‌.