آیا تهران مدینه ای تمثیلی است؟ / داریوش شایگان/ ترجمه فاطمه ولیانی
قبل از هر چيز واجب ميدانم بگويم كه من نه شهرسازم، نه معمار، نه مورخ هنر، نه حتي جامعهشناس. من در واقع متفكري آزادم كه پيشترها در هندشناسي، دينشناسي تطبيقي و فلسفه دستي داشتم. پس انتظار گفتهاي حيرتانگيز از جانب من نداشته باشيد كه اميدتان قطعاً به يأس بدل خواهد شد. البته اعتراف ميكنم كه شهرهاي قديمي هميشه توجه مرا برانگيختهاند. شهر قديمي در معناي مدينههاي بزرگ نمادين، چه در غرب چه در شرق؛ شهرهايي كه بار سنگين تاريخ را به دوش دارند و بناهاي پرعظمت و باشكوه تاريخ بشريت در آنها به يادگار مانده است. به سياحت دلفي (Delphes) ، بنارس، شهر ممنوعه، كيوتو، لوكسور (Luqsor) ماچوپيچو (Machupicu) و اهرام فرهنگ مايا در پالنكه (Palenque) يوكاتان رفتهام و شيفته آن شهرها شدم. «عصر كاتدرالها» كه ژرژ دوبي در كتابي با همين عنوان به طرزي درخشان توصيف كرده است، برايم بينهايت جذاب است. به شهرهايي چون: اصفهان، استانبول، فلورانس، رم و تولدو (Toledo) كه مدينههايي تمثيلي به شمار ميروند، عشق ميورزم. حتي سعي كردم پاريس را بشناسم، كه خود جهان صغيري بود، مهد انديشه در جهان مسيحي قرون وسطا و به قول والتر بنيامين كه حقيقتاً شيداي اين شهر بود، پايتخت جهان در قرن نوزدهم. در مقالهاي كه عمري از آن ميگذرد، سعي كردم پاريس را با اصفهان مقايسه كنم و نشان دهم اين دو شهر تا چه حد دو قطب مخالف يكديگرند. اگر پاريسِ دست پرورده اُسمان (Haussmann) در دوره امپراتوري دوم فرانسه، به گفته زيباي بُدلر «شهري پر جنب و جوش، شهري سرشار از رؤياست»، اصفهان صورتي مثالين معلق در فضاي رؤياست. درست است كه امروز قرار است راجع به تهران صحبت كنم، اما اجازه دهيد پيش از سخن گفتن درباره تهران، كه زادگاه من است، چند كلام درباره شهر از منظر خيال خود بگويم.
تا آنجا كه به ياد دارم، هميشه در فضاهاي ازهم گسيخته زندگي كردهام، فضاهايي كه شكل و محتواي آنها به جاي آنكه در تركيبي همگن و منسجم پيوند يافته باشند، دچار شكاف و گسست بودند و از وضعيتي اعوجاجي حكايت داشتند. هيچ چيز سر جاي خود نبود، چرا كه ما در وضعيت گذار به سر ميبرديم، تكه پارههاي دنياي قديم به مدرنيته كج و معوجي كه به زحمت استقرار مييافت، زهرخند ميزد. اشياء نامتناسب، دنياها و «حال و هوا»هاي ناسازگار همنشين بودند و شكلها و صورتهاي تصادفي كنار هم يا لايه لايه روي هم قرار گرفته بودند و هر يك ساز خود را ميزدند، به طوري كه من هميشه حس ميكردم در برهوتي بي نام و نشان زندگي ميكنم. شاهد از ميان رفتن اعصار به سررسيده، و زايش دورههايي بودم كه هنوز طلوع نكرده غروب ميكردند… ميديدم كه اعصار گوناگون و متعدد با ضرباهنگي سرسامآور در پي هم ميآيند بي آنكه ميانشان ارتباطي موزون برقرار شود. همه چيز به نظرم معوج ميآمد، همه چيز واقعاً معوج بود. اما از اين همه، دريافتم كه فضا و شهري كه به آن تجسم ميبخشد، از سر تصادف پديد نميآيند؛ كه در پشت اين دگرگونيها، روحي هست كه آنها را متمثل ميكند، جاني هست كه به آنها صورت ميدهد و بينشي كه به آنها زندگي ميبخشد. فهميدم كه ميان سكونتگاه، يعني فضاي ساخته شده، كه شهر نيز از مصاديق آن است، و فضاي ذهني پيوندهاي متعددي وجود دارد و نميتوان يكي را بيتوجه به ديگري تغيير داد و مآلاً فضاي ذهني است كه سكونتگاه و روح يك شهر را شكل و ساختار ميدهد. هنگامي كه تفكر از هم ميپاشد، هنگامي كه مركز ثقل خود را از دست ميدهد و بيهدف و
گمگشته به اين سو و آن سو ميرود، شاهد همه گونه انحرافها، حتي نامعقولترين آنها خواهيم بود. متأسفانه اين همان وضعيتي است كه در اَبرشهرهاي كشورهاي جنوب شاهد آنيم، شهرهاي غولآسايي كه نه فقط هوايي را كه استشمام ميكنيم، كه روح و جانمان را نيز مسموم ميكنند. زيرا زشتي افزون بر آنكه مثل هر آلايندهاي هوا را ناپاك ميكند، تجاوزي است حقيقي به حس زيبايي شناختي انسان.
«معماري همواره برخواسته از يك رؤياي جمعي، يك خواست آرماني يا يك وهم و خيال برميخيزد. شهرسازي شهري چون اصفهان عصر صفوي بيتوجه به صورت ذهني آغازين باغ بهشت كه هنر ايراني در همه اعصار از آن جان گرفته است، قابل تصور نيست. هر فضايي تبلور يك شيوه وجود است، به عبارتي شكل خاصي از نگريستن به جهان و درك معناي آن را تجلي ميبخشد. با گذر از بنارس به اصفهان، پاريس يا لوسآنجلس، فقط از فضاهاي متفاوت عبور نميكنيم، در جهانهاي نامتجانس غرقه ميشويم. در شهري مثل بنارس شاهد تقارن و همزماني همه مراحل زندگي هستيم كه در تصاوير سينماييوار سامسارا (دور استحالههاي تمثيلي) نقش ميبندد، در اصفهان گنبدهاي فيروزهاي جادويي گويي ميان زمين و آسمان در تعليقاند؛ در پاريس شاهد سفر پرماجراي ذهن بشر و تجليات پياپي آن در زمانيم؛ در لوسآنجلس نظارهگر سير افقي كسالتبار و بيپايان يكساني و متاستازهاي بيشمارش هستيم». اگر انسان قادر است فضاهايي چنين متفاوت بيافريند، اگر حضور او در جهان چنين متنوع و گونهگون است، از آن روست كه همه اين فضاها جزء لايتجزاي سرشت او و مناظر متفاوت آفاق ذهن او هستند، و حتي پس از آن كه با يورش مدرنيته و پيروزي آن به اعماق ذهن واپس رانده شدند، بازار بيراهه به سوي ما ميآيند و وجود سركوفته خود را به شيوهاي زننده و مضحك عيان ميسازند؛ همچون ساختمانهاي عجيب و غريب، بيتناسب، بيريخت و بيقواره ايران امروز؛ ساختمانهايي كه قواعد تناسب را به هيچ گرفتهاند، انگار ما ديگر حتي قادر نيستيم از گذشتگان خود تقليد كنيم. نماهاي پر زرق و برق و به اصطلاح مدرن امروز، نظير زخمي ماندگار بر پيكر شهر يا همچون تكه پارههاي وصله پينه شدهاي، دنيايي در حال تلاشي، سرزمين بايري اندوهبار و حتي بيمار را به نمايش ميگذارند.
هر شهر اصيلي لوحي چند لايه (پالَمسِت / (Palimpseste است، پوست نوشتهاي است كه رد و نشان لايههاي عميق تاريخ را در خود حفظ كرده است. پس تصادفي نيست كه فرويد در ملال در تمدن لايههاي روان انسان را با اقشار باستان شناختي شهر رم مقايسه ميكند. زيرا رم حقيقتاً لوحي چند لايه (پالمست) است، در آن شهر ويرانههاي شهر باستاني رم، ابنيه قرون وسطايي، آثار بزرگ معماري دوره رنسانس، قصرهاي باشكوه عصر باروك و البته ساختمانهاي مدرن در كنار هم رخ مينمايند.
در اين شهر كه رشد خودجوش آن در جهان بينظير است، كهنگي و نويي، عظمت و ابتذال و اعصار گوناگون تاريخ درهم آميختهاند. اما شهر ممكن است تجسم جهان و تاريخ هم باشد، مثل پاريس. به اعتقاد من هيچ شهري در جهان همچون پاريس «كتاب جهان» (liber mundi) نيست. نسخهاي خطي از جنس سنگ و سيمان، چشماندازي از خاطرههاي تاريخي كه شناخت عميق آنها دروازههاي روح كل مغرب زمين را بر ما ميگشايد. وقت آن است كه به موضوع اصلي سخن خود، يعني شهر تهران، بپردازم. آيا همچنان كه پاريس براي بدلر، اين پيامآور مدرنيته، خيالانگيز بود و هراس و اضطراب او را به سحر و جادو بدل ميكرد تا «چين و شكن پر پيچ و خم پايتختهاي كهن» را توصيف كند، تهران نيز سرچشمه خيال و رؤياست؟ آيا تهران نيز همچون سنپترزبورگِ گوگول و داستايوفسكي، شبح آفرين، رؤيايي و وهمانگيز است؟ بيترديد خير! تهران برخلاف اصفهان كه در نوع خود جهان صغيري است، هيچ گاه شهري تمثيلي نبوده، هيچ گاه به مقام شامخ شهري كه بار تاريخ را بر دوش ميكشد، دست نيافته است. پرسشي ديگر: آيا تهران، مانند استانبول، رم يا ديگر شهرهاي بسيار قديمي، لوحي چند لايه است؟ افسوس! پاسخ باز هم منفي است. حقيقت آن است كه تهران بيش از دو قرن قدمت ندارد، هر چند كه به بركت وجود شهر قديمي و با منزلت ري در همسايگي آن، از قرن ششم يا هفتم ه. ق. نام تهران نيز در منابع تاريخي آمده و اين امر به آن هالهاي بخشيده است. تهران از قرن سيزدهم ه. ق. به رأي آغامحمدخان قاجار، مؤسس سلسله قاجاريه، پايتخت كشور ايران شد و به رغم اقدامات شاهان آن سلسله براي زيباسازي شهر، قصبهاي كمابيش خوشايند و با صلح و صفا باقي ماند، همچون مرواريدي بود در صدف خود فرورفته، و معماري آن از همان زمان حكايت از انحطاط و افول بينشي داشت كه در عصر صفويه به اوج شكوه خود رسيده بود. تهران در زمان سلطنت سلسله پهلوي رشد و گسترش بسيار يافت و به شهري مدرن تبديل شد و خيابانهاي عريض و مستقيم شمالي ـ جنوبي يا شرقي ـ غربي كه دو طرف آنها درختكاري شده بود، روح شرقي شهر را به كلي دگرگون كردند. هيأت جديد شهر از لحاظ جامعه شناختي شهر را دو پاره كرد: شمال شهر مدرن بود و محل سكونت طبقات مرفه غربگرا، جنوب آن فرهنگي سنتيتر داشت و اهالي را حول بازار و ديگر بازماندههاي كمابيش پابرجاي دورهاي به سر آمده، گرد ميآورد. در اطراف ميدانها، فضاهاي عمومي شكل گرفت و منظر شهر اساساً تغيير يافت. با تأسيس دانشگاه، ادارات، بانك مركزي و موزه ايران باستان سبك امپراتوري جديدي پديد آمد: سبك نو هخامنشي. اين تغييرات عظيم حاصل تلاش معماران خارجي، نيز ارمنيان و ايرانياني بود كه غالباً فارغالتحصيل مدرسه هنرهاي زيباي پاريس بودند. اما اين دستاوردها به رغم اهميتشان پراكنده و گذرا بودند و شهر تهران تا دوره سلطنت پهلوي دوم، به متروپول تبديل نشد. تهران بعد از انقلاب نيز گسترشي بيقاعده داشت، از عرض و از ارتفاع رشد يافت، زير بار مهاجرت گسترده روستائيان كمر خم كرد و در درازمدت به اَبرشهري تبديل شد كه بخشي از جمعيت آن بيخانمان و حاشيهاي بودند، به نامكاني ستيزهجو، بينشان، بيهويت. اما مگر تهران چشمانداز طبيعي خارقالعادهاي ندارد؟ منظورم رشته كوه پرشكوه البرز در شمال تهران است كه هر برنامه توسعه شهري كه از مختصر ذوق و اندك هوشمندي بهره برده باشد، بيترديد اين موهبت استثنايي را كه طبيعت چنين سخاوتمندانه به ما بخشيده است، قدر مينهاد و از آن به شايستگي سود ميجست. اما افسوس! در تهران عكس اين رخ داد: براي آنكه البرز از نظرها پنهان گردد از هيچ كاري خودداري نشد، گويي با عداوت و كينهجويي كمر به نابودي آن بسته بودند.
پيش از ادامه اين مطلب، اجازه دهيد تهران كودكيام را توصيف كنم و نيز از تهراني برايتان سخن گويم كه امروز، در آستانه سالخوردگيم، در آن روزگار ميگذرانم. بنابراين حكايت من بيش از شصت سال از تاريخ اين شهر را دربر ميگيرد. از سالهاي بيست آغاز ميگردد و تا امروز ادامه مييابد. بديهي است فرصت ندارم وارد جزئيات شوم. پس سعي ميكنم چكيده احساسات و تأثرات خود را بيان كنم.
آن شهري كه به دارالخلافه ناصري شهرت داشت، همچون سرابي ناپديد شده بود. ما در محلهاي در شمال تهران زندگي ميكرديم، در خانهاي به سبك «آردكو» كه وارتان آوانسيان، معمار ارمني طراحي كرده بود. اين خانه ديگر در مالكيت ما نيست، اما هر چند مخروبه، همچنان موجود است. تهران سالهاي بيست هنوز شهر كوچكي بود و ما با درشكه رفت و آمد ميكرديم. محله مدرن شهر بيش از شش هفت خيابان نداشت. همه ساختمانهاي جديد در اين خيابانها قرار داشتند: سينماها، كافهها، هتلها، سفارتخانهها. به جنوب شهر كه ميرفتيم، شاهد دنيايي به كلي متفاوت بوديم. سنت و تجدد هر يك فضاهاي خاص خود را داشتند و با مرزهايي نامريي تفكيك يافته بودند. رفتار مردم در محلههاي شمال شهر بسيار مؤدبانه بود، مرداني كه در خيابان استانبول، مركز زنده و با روح شهر، به آشنايي برميخوردند با برداشتن كلاه عرض ادب ميكردند و من از ديدن اين صحنه مسحور ميشدم. خانمها بيحجاب بودند و بعضي از آنها بينهايت برازنده و خوش لباس. هنگامي كه تهران آن روزها را با شهري كه امروز ميبينم مقايسه ميكنم، به نظرم ميرسد كه زمان را برعكس طي كردهام، كه در دورهاي زندگي ميكنم كه در آن آسمانخراشهاي غولآسا و بزرگراههاي بي در و پيكر مردماني با هويت تاريخي نامعلوم را در خود جاي دادهاند. اين ديگر نه ايران سنتي گذشته است، نه مدرنيته نوپايي كه من در كودكي تجربه كردم. بعداً به اين موضوع باز خواهم گشت. به سالهاي بيست بازگرديم.
آن روزها از لحاظ عاطفي احساس امنيت ميكرديم، با تغيرات طبيعت در فصول مختلف همنوا ميشديم. زمستانها در شهر ميمانديم و تابستانها به مناطق كوهستاني خوش آب و هواي شمال تهران ميرفتيم. آنجا در باغي دلپذير، گويي از جهان بيرون ميگسستيم: از گزند ناملايمات طبيعت و فراز و نشيب روزگار در امان بوديم؛ و در دنيايي به معناي واقعي كلمه سحرآميز به سر ميبرديم. تهران سالهاي بيست، بنا بر خاطرات من، شهري متمدن و چند فرهنگي بود. در كوچه ما، اقليتهاي ديني در كنار هم با آرامش زندگي ميكردند. روبروي ما، در ضلع شمالي كوچه، خانوادهاي يهودي در خانهاي ويلايي به سبك كلاه فرنگي سكونت داشت. آنها احتمالاً بيشتر از ما از فرهنگ ايراني متأثر بودند. ته كوچه، در ضلع شرقي، خانوادهاي مسلمان از ملاكان بزرگ ايران مينشست. در غرب كوچه مطب پزشكي زرتشتي قرار داشت مورد احترام همگان. مغازه آرام، نجار زبردست و شريف ارمني، تقريباً روبروي مطب او بود. آرام اغلب براي تعمير يا ساختن مبلمان و وسايل چوبي به خانه ما ميآمد. سر كوچه، نبش خيابان سعدي هم خانواده يوناني مهاجري ساكن بود كه زبان آهنگين و گوش نوازشان مرا به وجد ميآورد. به اين فهرست نام توماس، راننده آسوريمان را بايد افزود كه ميتوانم بگويم وارستهترين انساني بود كه در تمام عمرم ديدهام. ما سالهاي سال در آرامش، بيكينه يا قومپرستي، با حسن نيت تمام در همسايگي هم زندگي كرديم و اين چنين بود كه من آموختم ديگران را در عين تفاوت با من، و با حفظ فاصله، دوست بدارم و احترامشان را نگه دارم.
به عمرم دو رويداد مهم تاريخي را از سر گذراندهام: اول، اشغال كشورم به دست متفقين در سال 1320 در جريان جنگ جهاني دوم. اين نخستين برخورد نزديك و گسترده ما با دنياي غرب بود. روسي و انگليسي و آمريكايي وارد شهرمان شدند و زندگي ما يكباره زيررو شد. كشور به سرعت تغيير پيدا كرد. اولين بار بود كه شيوه زندگي ما اين چنين وسيع از غرب تأثير ميپذيرفت. چيزي كه بيش از همه براي ما تازگي داشت، حضور آمريكاييان بود. به واسطه سينما، با آنها تا حدي احساس آشنايي ميكرديم. تأثير هاليوود را نميتوان دستكم گرفت. ما به شدت تحت تأثير تصاويري بوديم كه كارخانههاي رؤياسازي آمريكا برايمان تدارك ديده بودند. بيشك پديده تقليد و محاكات در همه ابعاد هستي ما عمل ميكرد و ما، بيآنكه خود بدانيم، تا حدي آمريكايي شده بوديم. به همين دليل، وقتي آمريكاييان وارد تهران شدند با آنها چندان احساس غريبگي نميكرديم. انگليسيها به دليل نقش تاريخيشان در كشور و قدرت استعماريشان اعتماد ما را برنميانگيختند، كنار بودند، بي سروصدا، تا حدي در سايه. روسها به ندرت از پادگانشان خارج ميشدند، به علاوه فقرشان از جذابيتشان ميكاست، حالتي غمزده و دلگير داشتند، انگار همه درد و رنج بشريت را به دوش ميكشيدند. همه مردم سعي ميكردند انگليسي ياد بگيرند. سه قشر اجتماعي در اين كار تبحر يافتند: روسپيان، بارمنها و واكسيها. امريكاييان حس لذت بردن از خرت و پرتها و اشياء كوچك مصرفي را به همراه خود آوردند. هر چيزي كه در كارخانه و با ماشينآلات كارخانه توليد شده بود ما را مجذوب ميكرد، گويي با مصرف آنها انتقام صنعت را از توليد دستي ميگرفتيم. لازم بود به دهههاي 1340 و 1350 برسيم، كشور در راه صنعتي شدن گام بردارد، تهران به متروپولي بينالمللي تبديل گردد تا توليدات دستي منزلت از دست رفته را در چشم ما بازيابد.
از تهران دهه 1330 نميتوانم خيلي صحبت كنم، آن سالها براي ادامه تحصيل در اروپا بودم؛ اما دهههاي چهل و پنجاه سالهاي جهش به پيش در همه زمينهها بود. تهران هيچ گاه از حيث بناي تاريخي غني نبوده است. زيربناي مدرن تهران از سالهاي 1340 و 1350 شكل گرفت و توسعه پيدا كرد: در اين سالها بود كه تهران با ساخت چندين هتل بزرگ، بيمارستان، بانك، مراكز اداري و تجارتي و يك تالار اپرا به متروپولي بينالمللي تبديل شد. در سال 1348 فرمانفرمائيان طرح جامعي براي تهران تهيه كرد، محدوده شهر را براي يك دوره بيست و پنج ساله مشخص و محلات شهر را با تفكيك مناطق صنعتي و مسكوني ساماندهي كرد. هدف اين طرح مهار كردن توسعه افسار گسيخته تهران بود. پس از انقلاب وضعيت شهر اساساً تغيير كرد و زمينلرزهاي روي داد. گويي لايههاي زمين شناختي جابجا شد. سيل جمعيت مناطق حاشيهاي و روستاها به سوي شهر روان گشت و چهره شهر به كلي دگرگون شد. البته با گذشت زمان و ظهور نسل جديدي كه از قيود دستوپاگير اجتماعي تا حدي آزاد شده است، وضعيت شهر به طور محسوس بهبود يافت، شبكه وسيع بزرگراهها ساخته شد، محلات جنوب شهر بازسازي شد و مراكز بزرگ فرهنگي تأسيس يافت كه نمونه آن فرهنگسراي بهمن واقع در محل كشتارگاه سابق است. اما اين همه، تهران را نه به شهري گرم و صميمانه بدل كرد، نه به يك متروپول حقيقي. به همين دليل، هر كس امروز ساكن اين شهر تعريفناپذير و بيخاطره است، ناگزير از خود ميپرسد: من كجا هستم؟ اين كه در آن ساكنم شهر است يا نامكاني ستيزهجو كه اگر قطبنمايي چون آن رشته كوه استوار و باوقار نداشتم، از يافتن راه و مسير خود نيز عاجز ميبودم؟ با وجود هيولاي ترافيك چگونه ميتوان در اين شهر رفت و آمد كرد؟ چگونه ميتوان در شهري كه هواي آن چنين آلوده و خفقانآور است نفس كشيد؟ چگونه ميتوان به شهري كه سيماي آن چنين زشت و چشمآزار است نگريست؟
ديگر وجه بارز اين شهر، تضاد ميان برون و درون است. به همان اندازه كه برون آزاردهنده است، دستكم براي آن گروه از مردم كه به پرسهزدن در كوچه و خيابان عادت و علاقه دارند، زندگي پنهان دروني جذاب و پرشور و حال است. نسل جوان نيز علاوه بر حضور بارز در فضاي عمومي، زندگي دروني خود را دارد و فضا و محيطي متمايز و به سليقه خود ميسازد. اگر اين اجتماعها و محفلهايي را كه هريك گويي واحهاياند در صحراي بيكران شهر تهران كنار هم بگذاريد، رشته تسبيحي خواهيد ديد كه دانههاي آن دنياهاي نامتناجسياند كه در كنار هم به نخ كشيده شدهاند، شهر فرهنگي هزار رنگ. اين هيأت موزاييكوار شهر كه در آن اعصار تاريخي متفاوت در كنار يكديگر قرار گرفتهاند، يكي از برجستهترين ويژگيهاي اين شهر است. البته اين وضعيت معمول و متعارف سيارهاي است كه همه فرهنگها در آن جزيي از جهاني واحد شدهاند، درهم تنيدهاند و در دل هم جاي گرفتهاند؛ شبكه ارتباط جهاني هويتهاي غيرقابل تصور و عجيب و غريب را به هم پيوند داده و انسانها به يمن وجود اينترنت با يكديگر بلادرنگ و در لحظه مرتبط ميشوند و به حافظه جهان اتصال مييابند. بخش بزرگي از نسل جوان ايران ميان گرايشها و علايق متفاوت سردرگم است: يا به لحظه حاضر دل ميسپرد؛ يا به عرفاني در سبك و سياق نيو ايج (New Age) پناه ميبرد، عرفاني كه چه بخواهيم و چه نخواهيم در سنتهاي معنوي ايران ريشه دارد. به همين دليل است كه شاعراني چون حافظ و مولانا به شدت باب روز شدهاند و آثار آنها فروشي سرسامآور دارد؛ يا اشتياقي شديد به تفكر مدرن غربي و فيلسوفان برجسته غرب نشان ميدهد، در رأس آنها نيچه و هايدگر و سپس به اصطلاح پست مدرنهايي چون فوكو، دريدا و دُلُز. ايران كشوري است كه برخلاف همه جاي دنيا آثار فلسفي از رمان پرفروشتر است. اما انقلاب در ارتباطات رخداد ديگري را نيز سبب شده است: انفجار الكترونيكي و تلاطم شديد اذهان. ما شاهد پيدايش نوعي ناهمگوني و عدم تجانسيم، بسيار شبيه وضعيتي كه در كشورهاي غربي مشاهده ميكنيم. همه موضوعات و رويدادهاي روز براي ايرانيان جذاب است، به خصوص جهاني شدن و شبكه جهاني الكترونيكي كه آنان را به دنيا وصل ميكند. من ناچارم، البته با عرض پوزش، تجربه شخصي خود را در اثبات اين مدعا ذكر كنم، چون اين تجربهاي است كه به همين قضيه جهاني شدن مربوط است. آخرين كتاب من يعني افسونزدگي جديد، هويت چهل تكه و تفكر سيار ، برخلاف انتظارم، با استقبال زياد روبرو شد و بر جوانان تأثير بسيار گذاشت. شايد نخستين باري بود كه كتابي به چندگانگي فرهنگي، هويتهاي متكثر، آگاهي مختلط، درهم شكستن هستي شناسيهاي سنتي رايج و جاذبه دين بودا ميپرداخت. جوانان اغلب نزد من ميآمدند و من متوجه شدم كه بيآنكه خود آگاه باشم، حساسيت آنان را برانگيختهام. ميپرسيدند چگونه ممكن است كه ما در آن واحد مجذوب عرفان ايراني، ذن، فضاهاي علمي ـ تخيلي و جادوي مجازيسازي باشيم؟ ميگفتند گويي زمان تقابلهاي ثنوي همچون مدرنيته / سنت، غرب / شرق و شمال / جنوب سرآمده و ما اكنون در دنيايي چند قطبي، تكه تكه و متكثر زندگي ميكنيم. دموكراسي ديگر امري تجملي نيست، ضرورتي است حياتي، زيرا بدون آن احساس مسئوليت سياسي نميكنيم و در مسائل كشورمان مشاركت نميجوييم. دگرگونيهاي جامعه ايران بسيار پيچيده است و نميتوان آنها را در چند جمله كوتاه و مؤجز خلاصه كرد.
حال ببينيم جايگاه اين شهر در جهان اسلامي چيست؟ به اعتقاد من از آنجا كه ما نخستين كشوري هستيم كه چنين تجربه بيسابقهاي را از سر گذراندهايم، از آنجا كه ملت ايران به بركت انفجار ناخودآگاه جمعي خود و در مقياسي تاريخي، خواستهها و دردهاي نهاني را برون ريخته است، ميتوان گفت ما در قياس با ديگر كشورهاي اسلامي چندين گام پيشتريم و بيترديد تهران مظهر زنده و گوياي جهشي بزرگ در خاورميانه خواهد بود.