نابودی دو نسل از کمونیست های ایرانی/ علی امینی نجفی
اجاق سرد همسايه
اتابك فتحاللهزاده
چاپ اول ـ 1387
انتشارات معين ـ 227 ص
از جنايات دوران استالين، كه تنها «خلقهاي اتحاد جماهير شوروي» قرباني آن نبودند، به تمام زبانهاي گزارشهاي مفصل و بيشماري منتشر شده است، هم از دادگاههاي فرمايشي و «تصفيههاي حزبي» و هم از زندانها و اردوگاههاي مخوفي كه ميليونها انسان بيگناه را به كام محرك كشيدند.
اما گزارش و پژوهش دربارة فجايع دوران استالين به زبان فارسي اندك است، با اينكه زندگي صدها شهروند ايراني نيز در راه «ساختمان سوسياليسم» نابود شد. مهمترين علت را بايد علاوه بر ضعف رشتة خاطرهنويسي تاريخي در زبان فارسي، در دلايل ايدئولوژيك و رواني جست.
ايرانياني كه در جهنم استالين گرفتار شدند، بيشتر به پاي خود به آن وحشتكده رفته بودند. زبان باز كردن آنها، چه بسا زبوني و حقارت تلقي ميشد و حالت «تف سربالا» پيدا ميكرد. به علاوه، بسياري از قربانيان نميخواستند به دام «تبليغات امپرياليستي» بيفتد و «خائن» يا «دشمن شادكن» خوانده شوند.
در سالهاي اخير، پس از فروپاشي اتحاد شوروي (سابق)، به تدريج گوشههايي از زندگي و سرگذشت ايرانيان مهاجر به شوروي از پرده بيرون ميافتد. كتابهايي كه بهويژه به همت اتابك فتحاللهزاده در اين باره منتشر شده، گامي آغازين، اما بسيار ارزنده در اين راه است. آخرين كتاب اين نويسنده و پژوهشگر مقيم سوئد به نام اجاق سرد همسايه اثري تكاندهنده است كه توجه زيادي نيز برانگيخته است. كتاب خاطرات تلخ و عذابآلود چند مبارز ايراني را بازگو ميكند، كه به دنبال تبليغات فريبندة هواداران شوروي در ايران، راهي اتحاد شوروي شدند كه آن را كعبه آمال خود ميپنداشتند.
بيشتر چپگرايان ايراني كه از بيم حبس و شكنجه به شوروي گريختند، در آن ديار با مصايبي به مراتب سنگينتر از ميهن خود روبرو شدند. تنها كافي است به ياد آوريم كه يك نسل قبل از اين قربانيان، كه در دهه 1320 خورشيدي به شوروي پناه بردند، گروهي ديگر به شوروي رفته و به سرنوشتي شوم دچار شده بودند. كمابيش تمام سران و فعالان «حزب كمونيست ايران» كه پس از استقرار ديكتاتوري رضاشاه به شوروي گريختند، سروكارشان به دادگاههاي فرمايشي افتاد. تمام كادرهاي كمونيست، به استثناي يكي دو تن، به دست چكا (و سپس كا گ ب) كشته شدند. طنز تلخ روزگار آن است كه از نسل كمونيستهاي قديمي، تنها كساني جان سالم به در بردند كه در ايران به زندان رضاشاه افتاده بودند!
تصفيههاي خونين در شوروي تنها دامن كمونيستهاي ايراني را نگرفت. از حوالي سال 1928 و تحكيم رژيم استالين بيشتر مبارزان پرشور اروپاي شرقي، ترك و عرب و يوناني به اتهامات موهوم و پروندههاي ساختگي تيرباران شدند يا در اردوگاههاي مخوف سيبري جان باختند. گسترش رعب و وحشت از الزامات نظام تامگرا (توتاليتر) است. «انقلاب» به «توطئهگران و عوامل ضدانقلابي» نياز مبرم دارد، تا بتواند با خشونت و سبعيت روزافزون از خود «دفاع» كند. رژيم براي اطمينان دايمي از اقتدار نامشروع خود، پيوسته به سركوب و كشتار نيازمند است.
عملكرد رژيمهاي توتاليتر در پراكندن تخم وحشت و ناامني كمابيش يكسان است. شيوهها و شگردهاي بلشويكها و نازيها در نابودي انسانها به طور حيرتانگيزي مشابه است. ماشين سركوب استالين از يك نظر حتي بيرحمانهتر عمل ميكرد، زيرا به نام «عدالت و انسانيت» كساني را له ميكرد كه بيشتر آنها به آن نظام وفادار بودند و به «اجاق سرد» آن پناه بردند.
همين برخورد غدارانة «برادر بزرگتر» با وابستگان به «برادران كوچكتر» است كه تراژدي شخصي قربانيان را به مراتب دردناكتر ميسازد. قرباني درمييابد كه از اعتقاد صادقانة او به كثيفترين شكلي سوءاستفاده كردهاند. با پشيماني و شرمساري به ياد ميآورد: «با هزاران اميد خود را به شوروي رسانديم، غافل از اينكه در بهشت موعودمان سرنوشت تلخ و دردناكي در انتظار ماست. من هرگز فكر نميكردم كه رفقا مرا در بهشت شوروي زنداني كنند و بازجوها براي گرفتن اعتراف جاسوسي شب و روز مرا شكنجه روحي و جسمي بكنند.» (155)
با پيروزي انقلاب اكتبر در روسيه، نيروهاي انقلابي در سراسر جهان يقين كردند كه «قلب پرولتارياي جهان كه نماد پيشرفت و سوسياليسم است، در مسكو ميتپد». از همان دم وظيفه اصلي همه انقلابيون راستين دفاع از «دژ مقدس زحمتكشان» بود. آنها پيروزي شوروي را پيروزي خود ميدانستند. احزاب كمونيست كه به ماركسيسم ـ لنينيسم باور داشتند، به همين راه رفتند. كم نبودند روشنفكران برجستة غربي كه زير ساية دموكراسي پارلماني بار آمده بودند، و با وجود اين، شيفتة نظامي شدند كه استبداد هولناك تزاري را زير لواي پرچم سرخ ادامه ميداد.
در نيمه اول قرن بيستم هر حزبي كه از استقلال خود در برابر سيستم شوروي و سوسياليسم لنيني فاصله ميگرفت، بايد بدنامي «رفرميسم و رويزيونيسم» و دهها اتهام سياسي ديگر را به جان ميخريد. در ايران نيز بر اثر تبليغات حزب توده، بيشتر روشنفكران ايراني، اتحاد شوروي را بهشت روي زمين ميدانستند و رهبر آن استالين را ميپرستيدند.
كتاب اجاق سرد همسايه با خاطرات تأثرانگيز رحيم فاضلپور شروع ميشود، كه از تيرهروزي و مصايب خانواده خود در شوروي روايت ميكند. او به همراه دو برادر و مادر خود راهي شوروي ميشود، و سپس پدر را نيز به دنبال خود ميكشد. او و برادرانش كه در شهر مشهد با سختي و مشقت زندگي ميكنند، پس از شهريور 1320 در اشتياق آزادي و عدالت، به حزب توده ميپيوندند. برادرها پس از گرفتاري سياسي در ايران، به فكر مهاجرت به شوروي ميافتند. مادر به خاطر تجارب تلخي كه پشت سر گذاشته، از ماهيت ظالمانه و خشن رژيم شوروي آگاه است. او كه در شوروي شاهد دستگيري شوهر و پدر و ساير بستگان خود بوده، به فرزندان التماس ميكند كه از رفتن به شوروي صرفنظر كنند: «با دست خود اجاق كم سوي خود را خاموش نكنيد. اجاق شوروي سالهاست كه به خاكستري سرد تبديل شده است.» (ص 10) اما او هم سرانجام «از سر عواطف مادري با دلي پردرد به دنبال راهي كه پسرانش انتخاب كرده بودند» راهي شوروي ميشود.
برادران فاضلپور كه گمان ميكردند پس از عبور از مرز با استقبال گرم رفقاي حزب «برادر بزرگتر» روبرو خواهند شد، از اولين دقايق ورود به خاك شوروي با خصومتي چنان شديد روبرو ميشوند كه مبهوت ميمانند. آنها نخست خيال ميكنند كه سوءتفاهمي پيش آمده كه به زودي با روشن شدن حقيقت، برطرف خواهد شد! اما به تدريج درمييابند با پاي خود به جهنمي پا گذاشتهاند كه از آن خلاصي ندارند. حداقل مجازاتي كه در انتظار مهاجران است، سه سال زندان است و بيگاري در شرايطي كمرشكن به جرم «ورود غيرقانوني به خاك اتحاد شوروي». اما ماجرا معمولاً به همين جا ختم نميشود. مهاجران در بازداشتگاههاي گوناگون مدتها شكنجه ميشوند تا اعتراف كنند براي جاسوسي براي «امپرياليسم و خرابكاري در نظام سوسياليستي» به شوروي رفتهاند. و وقتي قرباني بينوا در زير شكنجه از پا درآمد و «اقرار» كرد، به مدتي ميان 10 تا 25 سال كار اجباري در اردوگاههاي وحشتناك سيبري محكوم ميشود.
نظامي كه با طراحي لنين و مباشرت استالين پا گرفت، مانند همة نظامهاي توتاليتر، به هر فرد متفاوت يا «غيرخودي» مشكوك بود. نظامهاي توتاليتر انسانها را يك قد و يك قواره و قابل محاسبه ميخواهند. از نظر رژيم هر كسي، بهويژه هر غريبهاي، مجرم است. مگر آنكه عكس آن ثابت شود. هر مهاجري، حتي اگر با عشق صادقانه و به نيت خدمت به «سرزمين شوراها» وارد كشور شده باشد، اگر نتواند با پستترين شيوهها، از جمله جاسوسي و جنايت، وفاداري خود را نشان دهد، بايد بر خود بلرزد:
«بسياري از ايرانيان كولهبار حاضر و آمادهاي در دهليز خانه ميگذاشتند تا هنگام دستگيري دست خالي روانه زندان و اردوگاه نشوند. هر بار كه ماشيني از كوچه عبور ميكرد و ميايستاد و يا كسي در ميزد، فكر ميكردند كه حالا نوبت آنهاست. فضاي ترس و وحشت بر خانهها حاكم بود. همين انتظار دستگير شدن بدتر از خود دستگيري بود. آنها نميدانستند جرمشان چيست. آيا جاسوس انگليس هستند يا ايران؟ آيا به دشمنان خلق كمك كردهاند؟ بازجويان دهها اتهام حاضر و آماده در دست داشتند كه روح ما ايرانيان فلكزده از آن خبر نداشت. شبي نبود يك يا چند نفر را دستگير نكنند…» (15). مهاجر بيپناهي كه تنها با اعتماد و صداقت به «سرزمين كارگران و دهقانان» قدم گذاشته بود، به جاي مهر و تفاهم با فقر و گرسنگي و سرماي طاقتفرسا روبرو ميشد. اما از همه بدتر فشارهاي تحقيرآميز عوامل رژيم است كه براي خوشخدمتي به اربابان خود، حيثيت متهم را لكهدار و پروندة او را سنگينتر و سنگينتر ميكنند. آقاي فتحاللهزاده در روايتهاي اين كتاب، مانند كتاب پيشين خود به عنوان در ماگادان كسي پير نميشود توصيفهاي زندهاي از زندگي ايرانيان در اردوگاههاي روسيه شوروي ارائه داده، كه گاه با آثار تكاندهندة الكساندر سولژنيتسين، نويسندة فقيد روس، پهلو ميزند.
از ويژگيهاي توجهانگيز كتاب، طنز نيشدار و هوشمندانهايست كه سرشار از طبع و ذوق ايراني، از دل روايتهاي تلخ و جانگداز برميجوشد. براي نمونه محمد روزگار، يكي از اسيران اردوگاه، با بياني شيرين از شگردي ياد ميكند كه ايرانيان براي يافتن همميهنان خود در زندان ابداع كرده بودند:
«يگانه راه ارتباط ما توالت بود، زيرا گروههاي كاري را به نوبت به توالت ميبردند. تصميم گرفتيم نام و نشان خود را روي ديوار بنويسيم و ببينيم آيا جوابي ميگيريم يا نه. با زحمت مداد كوچكي از سركارگر دزديده شد و از فردايش نام خود را نوشتيم، نتيجه عالي درآمد. روز ديگر در زير نوشتههامان نوشتهاي پيدا شد كه من فلاني هستم و… با اين روش ما توانستيم عدهاي از رفقاي گمشده را پيدا كنيم. ديوارهاي توالت تخته بودند و ما روي اين تختهها مينوشتيم. نظافتچيهاي توالت كه خود زنداني بودند به مقامات زندان خبر دادند…
روزي ديدم كه مأموران زندان به طور ناگهاني پس از كار، تختخوابها و لباسها را ميگردند، اما چيزي نمييابند. آنها چيزي به ما نميگويند اما ما ميدانستيم كه مأموران در پي مداد هستند. من بايد تصميم خود را ميگرفتم: از يك طرف نميخواستم مداد را از دست بدهم اما از طرف ديگر برايم زجرآور بود كه براي بار دوم به اتهام جاسوسي و دشمن خلق با شكنجة بازجو مواجه شوم. سرانجام پس از دودلي زياد مداد را در نشيمنگاه خود فرو كردم. مأموران دسته دسته زندانيها را لخت كردند و تمام لباسهاشان را با دقت ميگشتند… من اين چنين توانستم مداد را در زندان سوسياليسم حفظ كنم.» (157)