نگاه نافذ باران/ علیرضا بهرامی
محو نگاه نافذ باران كه ميشوم،
در گيرودار باد، پريشان كه ميشوم،
حتا سكوت پنجره هم شعر كاملي است
در امتداد كوچه غزلخوان كه ميشوم.
سمت غروب شهر، سركوچهي جنون
مجذوب رفت و آمد يك «آن» كه ميشوم،
آوازهاي خاطرهام تازه ميشوند
آوازخوان گنگ خيابان كه ميشوم.
محو نگاه نافذ باران شدن كم است؛
مبهوت بيقراري بوران كه ميشوم،
مثل تمام پنجرهها گريه ميكنم
عين بهار، شكل زمستان كه ميشوم.
بانوي ايران زمينم توران شهرياري
من آزاده بانوي ايرانزمينم بُود مُهر آزادگي بر جبينم
اگر پرسي از دين و آيين و كيشم خدا و وطن هست آيين و دينم
منم از ازل رهرو راه ايران از اين ره روم، تا دم واپسينم
سپارم ره خويش با استواري اگر چند دشمن بود در كمينم
به هر جا روم، گرچه باشد گلستان وطن را به بيداري و خواب بينم
بود سينه آتشگه مهر ايران فسرده مباد آتش دلنشينم
از اين آتش دلنواز و فروزان سپاس آورم بر جهان آفرينم
چه باكم از آن نابكاران گر آنان در آرندم از پا به شمشير كينم
بود در رگم خون گردآفريدي نه در پيش بيگانه از پا نشينم
منم زاده «آرتميس» و «فرانك» ز پشت و پي آرش و آبتينم
نسب ميبرم از «كتايون» و «ماندان» هم از دوده «كاوه» و «كيپشينم»
بود پاي «سيندخت» بر آستانم بود دست «رودابه» در آستينم
من آن آريا گوهران را نشانم نشاني از آن حلقه گوهرينم
شوم شاد از شادي مام ميهن ز رنج و غمش دل پريش و غمينم
مبادا جدا خشتي از خاك ايران بمان جاودان ميهن نازنينم
به يزدان قسم آب شور كويرت گواراتر از ميو انگبينم
ز ايران ستيزان و بيگانه خواهان چو پولاد در كوه آتشينم
فراروي آزادي آرم فرو سر ز زور و خشونت به شدت حزينم
از آغاز در پيش فرهنگ ايران نوآموزم و كودكي خوشه چينم
منم آريا بانويي، آريايي خدا را پرستم، وطن را گزينم
اگر چند خاموش بودم زمانها كنون همچنان تندر فرودينم
به ايران زمين جاودان مهرورزم بود هر كجايش بهشت برينم
به هر جا روم ريشه دارم در ايران چو فرزند اين كشور و سرزمينم
مرا بارها گر كني آزمايش همينم، همينم، همينم، همينم