دُر درّی در سمرقند و بخارا/ مسعود میرشاهی
ازبكستان يكي از كشورهايي است كه با اينكه زبان فارسي در نزد بيش از نيمي از باشندگان آن زبان مادري است، ولي زبان رسمي كشور زبان ازبكي ميباشد كه بيشتر لهجهاي از مجموعه زبانهاي رايج در آسياي ميانه است. گستره زبان فارسي (تاجيكي) در ازبكستان احتياج به جستار جداگانهاي دارد. در اينجا چكامههاي بانوان: پريسا، دلشاده، شهزاده و منظوره از سمرقند: بشارت، هديه و مريم از بخارا و مطلوبه شاهعلي از تاشكند را براي نمونه ميآوريم:
سه شعر مطلوبه شاه علي (تاشكند)
پادزهر
زهر غم نتواندم از پا فكند
پادزهري تا كه از اميد هست
تا كه از خورشيد نوري ميجهد
هيچكس با تيرگي پيمان نبست
بينام
در اين صحرا كه ميبيني
صدهزار لاله،
داغ بر دوش گم شد
در سراپرده اين داغها
با نالة خموش گم شد
مرد
به رويم رشته گناهت را
سوزن مژگانت ميدوزد
بر تن افسردهام لبت
آب حيات ميريزد
گردون خانم بشارت (بخارا)
زماني كه ز خوشبختي
نه دوست دانم نه دشمن را
در اين گردون چرخ گردان
نه زشت دانم، نه پاك تن را.
بلاخر ميشود اينطور
تويه بيخود و بيخودها
الهي در ته پايم
زمين باشد، زمين دانم
وجود كس ز درد سوزد
ز ناداني سرد سوزد
ز ناداني سر سوزد
رخ حيرانه ناچارم
ز بي مرديي مرد سوزد
بلاخر ميشود اينطور
تويه بيخود و بيخودها
الهي در ته پايم
زمين باشد، زمين دانم
دل لبريز از عشقم
چو شمس باشد نور نورها.
وي رود سركش كوهي
صداهه به دور دورها
بلاخر ميشود اينطور
تويه بيخود و بيخودها
الهي در ته پايم
زمين باشد، زمين دانم.
بخارا خانم هديه (بخارا)
نشان از كوچههاي باستاني
چو قلعه «گنج قلعه»، يادگار ماند
به گرد جوي و جويبار بازيها
جواني، پيران بيشمار ماند
بخشكيد جويبار و بينشان رفت
ز گلدستان قلعه، دست خار ماند
ز دروازه قراكل، نام و محراب
همان هم بيپناه و خار و زار ماند
شجرها، شاخ شكن از ميوه ناب
همه بر تيغ اره يك قطار ماند
سر هر الهايت از ميان رفت
زبان ديگري اينجا قرار ماند
بخارايم ز دَورِ تو بر من ميراث
فقط شكرانه اين روزگار ماند.
سينا خانم يادگار (بخارا)
خيز بابا، خيز سر بردار ز خاك
بهر تو بزميست بنما اشتياق
خيز آي و بين كنون افشانه را
دهيه خود دهيه كم خانه را
نيست روي خيره افشانهات
پر كس و روشن، آباد خانهات
نيست از تاريكي اول اثر
در فضاي كشورت شمس و قمر
خيز بنگر علم تو دارد دوام
خيز ميخواهد ترا خاص و عوام
گر زمين اينست و آسمانش همان
نيست اينجا از آثارت يك نشان
نيست ديگر خصم تو در جست و خيز
نيستي از ملك خود تو سر گريز
كس نميسازد دگر تعقيب ترا
خيز بنگر در عمل علم شفا
بهر هر صفحه كتاب سوختهات
در دل آرام آتش افتاده بود
بهر هر يك مشكل بگشادهات
عالمي گويا ز نو آماده بود
گر چه با دست ادب مادر ترا
از بر پاك عزيزش دور كرد
با حقيقت بنگرم نام ترا
در جهان بيكران، مشهور كرد
از وطن دور گرچه در ملك ديگري
چشم پوشيدن مي ز دنياي كهن
بهر روح بيسر و آزاد تو
بازگرديد ديگر افشانه چمن
سايه پر نور خانم منظوره (سمرقند)
دل سرشك ديده ميبارد كنون
چون نظر او را بيفتاد اندرون
قسمت ني ميرسد ياد مرا
رقص غم پيچيده هستي قدر خون
درد و اندهي فرا بگرفته سر
تكيهگاه ميجويم از هر رهگذر
مثل مادر اشك آب ديدگان
ميكنم با خوانده پنهان از نظر
سايه پر نور را ديده ز دور
تركش اندوه شنيدم با عبور
مرگ افتاده ز پا اما برون
آدم آور بهر من از بين حور
آه پر و بال ضمير مرا مدار
ميوزيد، بوسيده دل، بياختيار
صيد بودم، محبوس ناكام يأس
ليك حالا بود نشاط ميل و ايثار
ديو و دد از باطن او باك چيست
هر نگه اين قلب صد پاره شكست
پنجه او حلقه بود اهدا ز مرگ
شد حقيقت يار من، رؤيا گسست.
ياد ياران خانم دلشاده (سمرقند)
روزهاي نوبهاران ياد باد
سير باغ و لالهزاران ياد باد
صحبت جانبخش ياران ياد باد
«روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد، آن روزگاران ياد باد»
يادم آمد دوستان شاد من
دوست هستي و خانة آباد من
مهر آنها چشمه ايجاد من
«گرچه ياران فارغاند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد.»
از فراق دوستان آوارهام
جان به كف استادهام، دل پارهام
غمگساران حل كنند اين چارهام
«من كه در تدبير غم بيچارهام
چاره آن غمگساران ياد باد.»
رفته آنها، خاطرم آشفته ماند
بخت بيدارم به ناگه خفته ماند
دور زيزين وليكن سفته باد:
«راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
اي دريغ از رازداران ياد باد.»
مرا باور كنيد خانم شهزاده (سمرقند)
اينك باز يك زن تنها
كو بيژنها
كو بيژنها.
چهها گويم
همه دانند
دلم خونين، به ضرب صد تير گشته
دلم بسته
زبان در چاه بنشسته
من عاشق خراسانيام
و تنها پند ريگستان را
پذيرايم
مرا باور كنيد
بنفشههاي عزيز
من مثال گل گلدانم
كه چشم به راهم
دستان مهربان ترا
اي، نور در راهم
آه، اي خدا، كي صبح ميرسد اينجا
پنجره اين دل ديوانه ما
دوست ميخواهم
دردهايم را
بشود آرامي ساخت
صبح ميروم
مرد دكاندار را گويم درود
و… آئينه خواهم آورد
خانة خدا.
چشم ما را هر زماني… خانم پريسا (سمرقند)
چشم ما را هر زماني چشمه سار ديگر است
باغ دل را رنگها چون هر مزار ديگر است
نيست پروايي به دل از حالت افكار ما
يار ما را هر شبانروزي نگار ديگر است
بوسه بارانش كنم رؤياي يار خويش را
لعل يار ما وليكن بوسهزار ديگر است
مشتي خاكستر، كه ميبيني ز قلب من نشست
هر زمان اين سوختنها از شرار ديگر است
مولوي گفتند ما را «بردباري بايدت»
صبر دل قيمتتر از هر حرف دارِ ديگر است
از ديار روي كوهكن چون خون بركند و رفت
تاكنون با جوي خون، ما را دماري ديگر است
از مداواي تهيدستِ دل ما سود نيست
گر جراحتهاي دل هر گه ز خاري ديگر است
از تعجب برون آ، پروانه آب از ديده بر
اين مزيد مرگ ما از كارزار ديگر است.