شب علی اکبر صارمی برگزار شد/ پریسا احدیان

* عکس هاز از:مجتبی سالک

عصر پنجشنبه، پنجم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و نود و شش، دویست و سی و نهمین شب از مجموعه شب های مجلۀ بخارا با همراهی کانون مهندسان معمار دانشگاه تهران و خانۀ اندیشمندان علوم انسانی به شب «علی اکبر صارمی» اختصاص یافت.

در این شب که در سالن فردوسی خانۀ اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد، سخنرانان: اسماعیل جنتی، حسین شیخ زین الدین، فریار جواهریان، ترانه یلدا و هایده حائری به سخنرانی پرداختند و فیلم مستندی از علی اکبر صارمی ساختۀ رضا حائری به نمایش گذاشته شد.

در برگزاری این مجلس، اعضای کانون مهندسان معمار دانشگاه تهران: مهندس سیروس مهراندیش، مهندس فرزانه عطااللهی، مهندس حمید ناصر نصیر و مهندس شهرام گل امینی همکاری نمودند. در کنار معماران صاحب نام، دیگر اهالی فرهنگ و هنر نیز حضور داشتند؛ از جمله: احترام برومند، لیلی رشیدی، گلی امامی و سیمون آیوازیان.

در این مراسم علی دهباشی، برگزارکنندۀ شب های بخارا به دلیل کسالت استاد داریوش شایگان و همراهی ایشان، در جلسه حضور نداشت و اسماعیل جنتی اجرای این شب را به عهده گرفت.

مهندس جنتی به بخش هایی از آثار و زندگی علی اکبر صارمی پرداخت و اینچنین جلسه را آغاز کرد:

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

و امشب مشخص می شود که شکر کجاست! در یک کلمه آقای دکتر صارمی عاشق بود:  

عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

آقای دکتر صارمی علاوه بر خلق معمارانه، آموزش نسلی از معماران چیره دست این مملکت را به عهده داشتند. دکتر صارمی نویسنده ای طناز بود و شاعرانه می نوشت. کتاب «تار و پود و هنوز/ سرگذشت من و معماری ما» را بخوانید! من چندین و چند بار برای برنامۀ رونمایی، این کتاب را خواندم و هنوز هم بارها خواهم خواندو لذت خواهم برد. او محققی کوشا در فرهنگ و تاریخ بود با شناختی عمیق از موسیقی سرزمینش. از جمله آثارش: گذر و درنگ که کروکی هایی از سال 1343 تا 1386خورشیدی است.

دکتر صارمی در اواخر دهۀ 40 خورشیدی با گروهی از دانشجویان معماری سفرهایی به مکان های مختلف ایران داشت و از این سفرها علاوه بر طراحی و عکس فیلم هم گرفته است.”

 در بخشی دیگر  آلبوم عکس های مهندس علی اکبر صارمی ورق خورد.

سپس نخستین سخنران این مجلس فریار جواهریان از خاطرات همکاری و دوستی خود و همسرش، داریوش مهرجویی با خانوادۀ علی اکبر صارمی اینچنین سخن گفت:

“یک روز به عباس کیارستمی گفتم که هیچ چیز در دنیا به خوبی داشتن دوست قدیمی نیست. دوستانی که از جوانی می شناسی و وقتی آن ها را نگاه می کنی مثل اینکه همان چهرۀ بیست سال پیششان را می بینی و یک جورهایی این نگاه به خودمان هم معطوف می شود و احساس جوانی می کنیم. اگر آن ها را از دوران کودکی بشناسیم که دیگر چه بهتر! ولی کیارستمی گفت :«اصلا! اصلا اینطور نیست. لجن زاری است در دوستی های قدیمی!»

فریار جواهریان از دوستی و خاطراتش با علی اکبر صارمی سخن گفت
فریار جواهریان از دوستی و خاطراتش با علی اکبر صارمی سخن گفت

خب لابد تجربه های بدی از دوستان قدیمی اش داشته است. چند وقت پیش هم وقتی با علی اکبر صادقی مصاحبه می کردم، صادقی گفت:«تنها دوستی که به من خیانت نکرد، کیارستمی بود و 62 سال با هم دوست بودیم». فکر می کنم این خیانت های دوستان قدیمی خیلی به آدم صدمه می زند.

خوب می دانم همین اواخرِ عمرِ علی صارمی، یکی از دوستان بسیار نزدیکش به او خیانت کرده و صدمه زده بود. ولی واقعا او به هیچکس خیانت نکرد و آدم با اخلاقی و نجیبی بود و نجیب زاده. آقای شایگان همیشه می گفتند که خیلی مهم است آدم از چه خانواده ای می آید.

از طریق نسرین فقیه در سال 1355 با علی آشنا شدم. در آن زمان، نه من ازدواج کرده بودم و نه علی و دوستی امان بیشتر در جهت همکاری و علاقۀ مشترکمان به معماری ایرانی و لویی کان بود. سال بعد یک سفر دسته جمعی به رامسر برای نخستین کنگرۀ زنان معمار رفتیم. بعد علی با هایده حائری کرد و من با داریوش مهرجویی ازدواج کردم. انگار علی با تئاتر ازدواج کرده بود و من با سینما. از آن زمان رفت و آمدهای خانوادگی امان شروع شد. بین ما چهار نفر چیزهای مشترک زیادی از جمله سلایق و علایق مشترکمان در فیلم ها و کتاب ها بود. برای همین است که وقتی دور هم جمع می شدیم خیلی خوش می گذشت.  خوشبختانه داریوش خیلی خوب سنتور و علی هم خیلی خوب تار می زد و بعد از خوردن شام، این دو با هم بداهه نوازی می کردند و من و هایده لذت می بردیم.

دیگر هایده «ثمر» را زایید و من «مریم» را زاییدم و هایده «سپهر» را زایید و من تا 18 سال بچه دار نشدم. من و داریوش در یک خانه ای در «دروس» زندگی می کردیم  که حیاط و استخر داشت و بهشتی بود. همیشه جمعه ها مهمان داشتیم و گاهی هم علی و هایده و بچه ها مهمان ما بودند.

به یاد دارم یکی از این جمعه های تابستان که دور هم جمع و در بالکن نشسته بودیم، سپهر که سه چهار سالی داشت در قسمت کم عمق استخر آب بازی می کرد. ما هم مشغول خوش و بش و این ها بودیم که یک مرتبه داریوش از روی نردۀ بالکن داخل استخر پرید و سپهر را از استخر بیرون کشید. هیچکدام متوجه نشده بودیم که سپهر در بخش گود استخر رفته و دارد غرق می شود.

صحنه ای از شب علی اکبر صارمی
صحنه ای از شب علی اکبر صارمی

دوران جنگ را در تهران گذراندیم و اتفاقا می شود گفت که شاید آن زمان خوشبخت ترین دوران زندگی امان بود چرا که نمی دانستیم فردا زنده ایم یا نه! برای همین هر شب میهمانی بود و دور هم جمع بودیم و نمی گذاشتیم بهمان بد بگذرد.

هر زمان علی کار زیادی در دفتر داشت، از من کمک می گرفت. به یاد دارم بر روی نماهای بازار یزد کار می کردم و من با راپید نقشه ها را برایش می کشیدم و این نماها را خیلی دوست داشتم. شب ها که آژیر قرمز می کشیدند و می گفتند به پناهگاه بروید و ما هم پناهگاهی نداشتیم و از آنجاکه به نظرمان می آمد، راهروی باریک خانه امان از همه مقاوم تر است، شاسی بزرگ نقشه کشی و راپید و گونیا را به آن راهرو می بردم و می نشستم و نقشه های یزد را برای علی می کشیدم.

سال های جنگ بود و هایده نمایش دو نفری «بلیط تئاتر» را در تالار چهار سو گذاشته بود که خودش و خسرو شکیبایی بازیگران آن بودند. با داریوش برای دیدن نمایش رفتیم. همان شب بود که داریوش، خسرو شکیبایی را برای «هامون» انتخاب کرد و مدام می گفت:«وای! هایده چه بازیگر ماهی است و درجۀ یک است!» و خلاصه از او خواهش کرد تا مربی بازیگر هنرپیشه های فیلم هامون بخصوص بیتا فرهی شود.”

وی در ادامه بیان داشت که:

“علی و هایده در کُردان زمین خریدند و یک خانه ساختند و بعد ما را به این منطقه بردند و گفتند که حتما باید اینجا زمین بخرید! ما هم خریدیم. یک زمین بایر بود. گاهی به آنجا می رفتیم و شب ها در خانۀ علی و هایده می ماندیم؛ در آن خانۀ نُقلی. کم کم علی و هایده هر آخر هفته  آنجا می رفتند و اقامتشان طولانی تر می شد و ما کم تر همدیگر را می دیدیم. برای زمین کُردانم نقشه کشیدم که اینجا خانۀ اصلی و استخر و زمین تنیس باشد و این آلونک شصت متری هم بعدا خانۀ سرایه دار.

یک شب با علی و هایده و بچه ها در بالکن همین آلونک پیک نیک کردیم. با اینکه آلونک کوچکی بود اما یک بالکن بزرگی داشت با پنج قوس؛ سه قوس به طرف شمال بود و  یکی غرب و یکی شرق. همانطور که نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم اول شب در قوس سمت غرب یک مرتبه خورشید غروب کرد و بعد چند دقیقه در قوس دیگر ماه طلوع کرد و آنقدر همگی از دیدن این صحنه به وجد آمده بودیم که خدا می داند! تجربه های عرفانی مشترکی با هم داشتیم و روزهای خوش و خندیدن ها. از آن خنده هایی که آدم ریسه می رود! اما کمی بعد مشکلات من و داریوش شروع شد و زمین کردان را فروختم. به یاد دارم هایده به من گفته بود که رؤیاهایم را باید کوچکتر بگیرم. زمین چهارهزار متر، زمین تنیس و خانۀ آنچنانی، واقع بینانه نبود. حتما هایده حق داشته ولی من همیشه رؤیاهای بزرگ را دوست داشتم.

خانوادۀ ما که از هم پاشید، دیگر به صورت قدیم رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. صفا به دنیا آمده بود و چند سالی به دلیل افسردگی با هیچکس رفت و آمد نداشتم. بیماری علی از همان زمان شروع شد. در سال 1380 تصمیم گرفتیم از خانۀ دروس بیرون بیاییم و با خواهرم هم خانه شدم. از آن بهشت که بیرون آمدیم، فصل جدیدی از زندگی ام شروع شد و دوباره به سبب کار با علی سر و کار داشتم. برخی اوقات هر دو داور مسابقه بودیم و گاهی علی داور بود و من شرکت کننده و برخی اوقات برعکس؛ ولی همیشه خیلی منصفانه داوری می کردیم و بخاطر رفاقت برای پروژه های هم دیگر هیچ ارفاقی نکردیم.

مادرم همیشه به من می گفت اگر می خواهی بدانی یک آدمی دوستت هست یا نه از او پول قرض کن!

من هیچوقت از علی پول غرض نکردم ولی هر بار که برای مناقصه نیاز به چک ضمانت داشتم، از علی و ایرج کلانتری چک می گرفتم. هر دو دوست خانوادگی من بودند و همگی به هم اطمینان داشتیم. علی هیچوقت دنبال پول نبود و زندگی درویش مسلکی داشت و من هم همینطور! ارزش های دیگری در زندگی برایمان مطرح بود. دوستی شاید اولینش بود.

در فیلم هامون، هامون به دنبال مرادش است که نامش «علی جونی» است. مهرجویی الگوی این شخصیت را از علی متین دفتری گرفته بود. اما آن عارفی که در فیلم هامون هست و اکبر مشکاتی آن نقش را بازی می کند و نامش علی جونی است، برای من بیشتر همیشه شبیه علی جان بود. آدمی که در بقعۀ امامزاده ابراهیم راجع به این فداکاری سنگین ابراهیم صحبت می کند یا در کلبۀ شمال، نیمرو درست می کند و سه تار می زند، برای من، علی جان صارمی بود.

نمی دانم گرچه او برای ما همیشه زنده است؛ اما ای کاش می توانستیم بدانیم که آیا او هم کمی به ما فکر می کند؟ علی جان هر کجا که هستی روحت شاد!”

در این بخش فیلم هایی از بناهای معماری از آرشیو دکتر علی اکبر صارمی از دهۀ چهل تا پنجاه با تدوین رضا حائری به نمایش گذاشته شد. در این فیلم از زبان مهندس صارمی می شنویم:

“به عنوان یک دانشجوی آماتوری که یک دوربین دستش گرفته و فیلم های هشت میلی متری که سه دقیقه سه دقیقه است، می گیرد، این ها را گرفتم…”

در ادامه حسین شیخ زین الدین از اهمیت وجود هنرمندان و معماران و واژۀ تخیل به عنوان راهی به سوی ایجاد تمدن، سخن به میان آورد و چنین گفت:

“در یک نظر ابتدایی و نه چندان دقیق در باب هنرهای کاربردی و بخصوص معماری دو وجه را می توان مورد توجه قرار داد:

یک وجه روشن و نسبتا قاعده مند که همگان در درک و فهم آن کمابیش با هم تفاهم دارند و می توانند به آسانی با هم گفتگو کنند و به نتیجه برسند. و یک وجه پیچیده و مبهم که اولاً لغات و تغییرات محدودی برای بیان آن دارند و ثانیاً تفسیر و برداشت هر کس نیز با تعبیرات دیگری ممکن است بسیار متفاوت باشد.

وجه اول مربوط به کارکرد برنامه، توان و دانش های فنی و مهندسی برای نحوۀ ساخت –توان و برنامه های اقتصادی و مانند آن- است که از جنس فنون و علوم اند و ذاتا کمّی هستند و برای هر کدام روش ها و محاسبات کاملا دقیقی وجود دارد؛ و چنانچه توافقی در انتخاب نوع و مقدار آن ها صورت بگیرد، بیشتر متخصصان با دقت قابل قبولی جواب های مشابهی را تولید خواهند کرد. این موارد بیشتر نیازهای فیزیکی ما را دربرمی گیرد. اما نیازهای فیزیکی تنها نیازهای انسان نیست. انسان همواره فرارونده است؛ یعنی در وضع فعلی خود توقف نمی کند. انسان موجودی است که برای لذت بردن از نعمات و امکانات بایستی طرح و نقشه ای در ذهن داشته باشد. بایستی هدفی دورتر از وضع فعلی برای خود تصور کند و برای رسیدن به آن تلاش کند. انسان برای حرکت نیاز به تصوری از بهروزی و صعود دارد که اگر تصوری نداشته باشیم، تمدنی هم نخواهیم داشت.

آن بخش در هنر و بخصوص معماری آنچه که در اینجا قرار دارد چیزی است که چندان واضح و آشکار نیست. اما آنچنان حیاتی است که اگر اثر هنری از آن خالی باشد به هیچ روی مورد توجه قرار نمی گیرد.

مهندس حسین شیخ الدین از اهمیت وجود هنرمدان و معماران در جامعه گفت
مهندس حسین شیخ زین الدین از اهمیت وجود هنرمندان و معماران در جامعه گفت

کلمات فراوانی برای برنامه ریزی محاسبات ریاضی و فنی مصالح شناسی، محاسبات اقتصادی داریم و برای تفهیم از آن استفاده می کنیم. اما دربارۀ کیفیت یک اثر، کلمات انگشت شماری مثل زیبایی، سلیقه و ذوق داریم که در به کار بردن آن ها بیشتر دچار ابهام می شویم تا پرده از ابهام برداریم.

ما  نیازهای پیچیدۀ فراوانی داریم. توقعات زیادی داریم. می خواهیم بهترین باشیم، نیروی محرکۀ ما مفاهیمی است که خوشبختی و کامیابی خود را در گرو آن محقق می دانیم. اگر این تصویر در جلوی ما نباشد انگیزه ای برای حرکت نداریم بنابراین چند عنصر کلیدی در ما یافت می شود:

 اول ما نیاز به مفاهیم و تصوراتی داریم که برتر از وضع موجود باشد. یعنی تصوراتی از حیات که ما را اعتلا دهد. دوم نیروی آرزومندی که ما را به شوق در جهت آن به حرکت درآورد و سوم سمت و سوی حرکت برای رسیدن به اعتلا. اگر قسمت تخیل نبود، تمدنی هم در کار نبود. به نقل قولی از کتاب انسان خردمند توجه کنید:

دو نتیجۀ انقلاب شناختی، توانایی وراجی به انسان خردمند کمک کرد تا گروه های بزرگتر و با ثبات تری را تشکیل دهد … چطور انسان خردمند موفق شد از این حد نصاب مهم فراتر رود و در نهایت شهرهایی ده ها هزار نفری و امپراتوری های چند صد میلیونی برپا کند؟ سِرّ این کار احتمالا در شکل گیری قدرت تخیل بود. تعداد زیادی افراد غریبه و نا آشنا با اعتقاد به اسطوره های مشترک می توانند با موفقیت با هم همکاری کنند.

تمام همکاری های بزرگ مقیاسِ انسانی، خواه دولت مدرن باشد یا کلیسای قرون وسطی یا شهری باستانی یا قبیله ای کهن، ریشه در اسطوره های مشترکی دارند که صرفا در قوۀ تخیل جمعی انسان ها حضور دارند.

هنرمندان، شاعران، نویسندگان، فردوسی، حافظ، مولوی، هومر، شکسپیر، رامبراند، روبنس، ون گوگ و هزران فرد معروف و گمنام دیگر که ما انسانیت واقعی کار خود را وامدار آن ها هستیم. وامدار این نیروی نبوغ آمیز و آن تخیل مرموز که نه قابل مطالعه است و نه می دانیم چگونه خلق می شود. این سفرۀ رنگین تمدن، دستپخت اینان است و به همین سبب باید به آن ها ارج گذاشته شود. این ها ثروتمند ترین افرادند.

این هنرمندان پیش روترین انسان ها هستند اما مسیر حرکتشان در سرزمین های روشن نیست. در جنگل های تاریک و کشف نشده است. کورمال کورمال حرکت می کنند. دانشمندان در فضای شناخته شده کار می کنند. هنرمندان در فضای تاریک اکتشاف و خلق می کنند. مفهومی از حافظ و تصور جدیدی از زیبایی توسط رامبراند، آینده و تمدن ما را می سازد.

حالا می دانیم برای چه در اینجا جمع شده ایم. برای ادای دین و شناخت آگاهانۀ یک هنرمند. کسی که ناخودآگاه ما را چنان ارتقاء و تعالی می بخشد که ما انسان می شویم. کمال را درک می کنیم. زیبایی را هوس یا سلیقه و بازیچه نمی پنداریم؛ بلکه آن ها را سازندۀ مهمترین و جدی ترین تخیلات خود می شماریم که آن ها ما را متمدن می کنند.”

هایده حايری در کنار فریار جواهریان
هایده حايری در کنار فریار جواهریان

وی در وصف خصایل مهندس صارمی و همکاری با ایشان اظهار داشت:

“من یکی دو سالی زودتر از صارمی وارد دانشکدۀ هنرهای زیبا شدم. طبیعتا می توانستم دوست او باشم نه شاگرد او. خاطرات من هم با توجه به این نقطه نظر در ذهنم باقی است. من ساعت های طولانی در جلسات مختلف با او هم نشین بوده ام. در قضاوت پایان نامه ها و کارهای دانشجویان و دربارۀ کارهای مسابقات معماران برجسته، در نظرخواهی و سیاست گذاری کارهای معماری، در اوقات کوتاه و فاصلۀ بین دو کلاس درس. در جاهایی که سخنران بودیم یا شنونده و در مصاحبه های و میزگردهایی که در مورد یک اثر معروف و یا یک معمار مشهور دور هم جمع می شدیم. من نکته های فراوان و آموزه های بسیار از او به یاد دارم. چه در مواردی که هم فکر بودیم و چه در موارد کمی که دو فکر متفاوت را تعقیب می کردیم.

برداشت من برداشت خاصی است. شاید خود او هم موافق این نباشد. من در مجموعه مکالمات و جلسات و مراسم متعددی که با او بودم، می دیدم که ستایش روح مدرن در تفکر صارمی موج می زند. روح مدرن به معنای سعی در شناختن. می دانست که ندانسته های ما خیلی بیشتر از دانسته های ماست. می دانست که مفاهیم جدید بی شماری به طور بالقوه منتظرند تا خلق شوند و خلق آن فقط از دست هنرمندان با استعداد بر می آید. اصل قرار دادن «ندانستن» و امکانات بالقوۀ تخیل و خلق جدید، شوق را در ما چند برابر می کرد.

معمولا در یک زمان محدود برای قضاوت آثار کاستی ها و ندانسته ها را مطرح می کردیم تا جوابی برای آن یافت شود. بارها به اثر رجوع می کردیم، با نمونه های جهانی مقایسه می کردیم. تا مفهوم تازه ای خلق و یا از دل اثر کشف شود. و اگر موفق می شدیم، شادمانی می کردیم.

 من فراموش نمی کنم که صارمی اگر چیزی در اثری نمی یافت، بدخلق می شد و وقت و روزگار صرف شده را تضییع شده می دانست. صارمی در کشف مفهوم نوآوری و زیبایی های نهفته در آن کم تر خطا می کرد. ما بارها در حجم یا نما یا در مورد پلان یک اثر معماری بحث می کردیم و کم تر یا هیچوقت انتخاب متوسطی نداشت. حتی در یک کار ناپخته و در هم برهم دانشجویی اگر خلاقیت ناخودآگاهی پیدا می کرد به سرعت بر آن پی می برد. با اینکه ما در بیشتر اوقات داور و قاضی آثار بودیم اما هر دو بحث هایی که هنوز خاطره ای دل انگیز آن برایم مانده است، داشتیم. شروع به تکمیل نقایص و تغییر آن اثر می کردیم. پیشنهادهای او برای بهتر شدن کار چیزی بود که من آن را «آموختن از هنرمند خلاق و با مهارت» نام گذاری می کنم. چیزی می گفت که حلقۀ مفقودۀ اثر در آن پیدا می شد. و موزائیک درهم و برهم را به تصویری قابل قبول تبدیل می کرد.

شب علی اکبر صارمی
شب علی اکبر صارمی

ما به طور طبیعی چشم بر آینده داشتیم. مفاهیم و طرح ها و اهداف و آرزوها باید در آینده شکل می گرفت. این شیفتگی به آینده شوق فراوانی در آموختن نظریه پردازی و طراحی کردن در ما بوجود می آورد. صارمی هر وقت وضع موجود را بررسی می کرد، چشمش به آینده بود؛ به ارتقاء، به کمال. مفهوم نوآوری مفهوم پرتاب کردن فکر به آینده، مفهوم ساختن آنچه که بدیع است، ستون اصلی مباحث ما بود. من همواره لغت Project را به یاد می آورم، یعنی بیرون زدگیِ چیزی که با پرتاب شدن به آینده شکل می گیرد. اگر جرئت کنم، بگویم که صارمی گذشته را با عینک آینده می دید ممکن است چندان گزاف نگفته باشم.”

مهندس شیخ زین الدین در پایان سخنان خود چنین گفت:

“صارمی دلبستگی به فرهنگ ایرانی و شناخت آن را تبدیل به امری نوستالوژیک نمی کرد تا پناهی برای عدم موفقیت های فعلی باشد؛ بلکه آن را با قدرت دستمایۀ خلق اثر جدید قرار می داد. از یک دیوار بلند کاهگلی بدون پنجره، صلابت و خلوص و استحکام یک سطح صاف را برای خلق اثری مدرن استخراج می کرد.

 به یاد می آورم در میزگردی راجع به معماری سیحون بحث می کردیم. و وجود استحکام و صلابت را در طراحی پایۀ آرامگاه ابن سینا و سقف و ستون های مورب آرامگاه نادر که هم مدرنیته را القا می کرد و هم دوام یک اثر ماندنی را تضمین می کرد. این گفت و گو ما را هدایت کرد که دریابیم فهم معمارانۀ سیحون از سنگ، وسیع و مثال زدنی است. ما هر دو شاگرد سیحون بودیم ولی این ما را به ابعاد عمیق تری از معماری او هدایت می کرد.

آخرین ملاقات ما در بیمارستان بود که بعد از آن صارمی چندان نپایید. آینده ای مبهم و مه آلود با ابرهای سیاهی در ذهن من بود. جسم صارمی دیگر با روحش همکاری نمی کرد. اما او چنان سخن می گفت که فقط امیدواران به آینده چشم دارند.”

در بخشی دیگر ترانه یلدا از خاطرات همکاری خود با مهندس صارمی سخن گفت و نقدی بر عدم گفتمان میان معماران داشت و اینچنین سخنانش را آغاز کرد:

“از علی، از تصاویری که مثل جرقه است و خیلی زود محو می شود، با شما سخن خواهم گفت. چون روح لطیف دانای علی، زمانی که می نشست و صحبت می کرد این احساس را ایجاد می کرد.

شروع آشنایی ما از سخنرانی های او در جامعۀ مشاوران بود. دو نفر سخنران خوبی بودند، یکی صارمی بود و دیگری هادی میرمیران که در مورد معماری ایرانی حرف می زدند. علی به چیزهایی توجه می کرد که هیچ کس نمی کرد. مثلا در معماری ایران به آدم ها قبل از فضاها فکر می کرد. اینکه این آدمها در این فضاها چگونه زندگی می کردند و اکنون وضعیتشان به چه شکل است. مثلا یکبار در کل سخنرانی خود از ورود مبل و صندلی به معماری ایرانی و تغییر در این معماری صحبت کرد. این موضوعات چیزهایی بود که ما کم تر بدان فکر می کردیم. خب قبل تر در فضاهای خالی می نشستیم و یک اتاق  کاربردهای متفاوتی داشت، سفره می انداختیم و  چون می شد که بر روی زمین بنشینیم پس فضاها از نظر کاربردی و تعریف آن بر حسب نیاز تغییر کاربری می داد. این ها را تنها علی می توانست به درستی بیان کند.

در آن جلسات در مورد لویی کان و تاریخ معماری و تمام آنچه که باید بدان توجه کرد، صحبت می کرد. خب در کتاب تار و پود گفته است که چگونه خود با این فضاها در ارتباط بوده است و توانسته آن ها را خلق کند. اینکه چطور استفاده از فضا را تحت تأثیر عادات و وجود خود آدم ها باید دید؟ این چیزی است که باید کمی در معماری ما که به سمت مجسمه سازی رفته توجه شود. امری که فراموش کرده ایم.  اینکه آدم ها باید در فضاها احساس خوشی و راحتی کنند.

ترانه یلدا گوشه هایی از خاطراتش را در دوران همکاری با مهندس صارمی نقل کرد
ترانه یلدا گوشه هایی از خاطراتش را در دوران همکاری با مهندس صارمی نقل کرد

از دفتر خیابان رازی خاطره ای می گویم. زمانی که می رفتم با علی اسلایدهای کلاس تاریخش را مرتب کنم، روزهای بسیار زیبایی در این دفتر زیبا که ساختمانی قدیمی داشت، گذراندم. چقدر حرف هایی از معماری زده شد، در کنار سیب زمینی پخته و تخم مرغ پخته و نان سنگک! خیلی بهمان خوش گذشت و از آن دوران تار یحیی را به یاد دارم، وقتی که علی برای خودش می رفت و در اتاقی از دفتر می نواخت. در همین روزها و ارتباطات بود که من از علی یاد گرفتم.

در جایی نوشته بودند که آدم ها هر چیزی را که یاد می گیرند در لحظات اتفاقی زندگیشان است. زمانی که به طور اتفاقی در کافه ای می نشینند و از تجربیاتشان برای هم می گویند. و یکهو دوزاری‌های در مورد خیلی چیزها می افتد. این مهم بود.”

وی در ادامه بیان داشت که:

“تصویر دیگر در مورد باغی است در کردان که هایده ما را مهربانانه دعوت می کرد. من قبل از علی، هایده را شناختم. در یک راهپیمایی عاشورا سال 57 همراه خانوادۀ حائری بودیم که همدیگر را گم کردیم و من هایده دست در دست هم سعی کردیم از شلوغی دور شویم و به خانه هایمان بازگشتیم. و بعد از آن بود که من علی را شناختم.

هایده آدم نازنینی است و من فکر می کنم اگر او نبود، علی اینگونه نمی شد.  این همبستگی و دوستیِ این دو نفر، این کیفیت شگفت انگیز را ایجاد می کرد و بعد این رفتار به فرزندانشان هم منتقل شد.

 زمانی که ثمر آمد و یک پروژه نزدیک خانۀ ییلاقی من در دربند گرفت، با دوستانش می آمدند و ما پروژه ها یادمان می رفت و در حیاط من می نشستیم و با هم جیک! جیک! می کردیم و خیلی خاطرات عالی داشتیم. بعدها وقتی دوستان هندی و پاکستانی ام را دعوت می کردم، علی می آمد و با آن ها صحبت و گپ و گفت داشت.

در حرفۀ ما -چیزی که علی خیلی بدان اهمیت می داد- انسجام و دوستی و محافلی است که آدم ها را به هم وصل کند. آن جاهایی که بتوانند با گرد هم آمدن جمع همۀ معمارها و اقلا با همبستگی یک تعدادی از آن ها مرجع واقع شود و وقتی حرفی می زنند این حرف روی میز بنشیند. این اعتبار و آن مرجع بودنی که باید صنف معمار داشته باشد مهم است و متأسفانه امروز دیگر این محافل ندارد!

من امروز از وجود علی صارمی استفاده می کنم تا این را بخواهم  که این مرجعیت را دوباره برای صنف معمار و حتی شهرساز ها ایجاد کنیم و این شرایط را برای کسانی که به فضا و شهر و ساختمان و آن چیزی که باید محل زندگی مردم باشد و آن مردمی که  منتظرند تا ما برایشان فکرهای قشنگی بکنیم، برگردانیم. چیزی که امروز خیلی پیش پا افتاده شده است و دست کسانی است که به نظر من معمار نیستند و اصلا اهمیتی برای آنچه که باید یک فضای فاخر داشته باشد، نمی دهند.

ما باید چه کار کنیم؟ دوستی و هم فکری و کافه نشینی و میهمانی. باید دائم یکدیگر را ببینیم و درِ خانه هایمان بر روی دوستان و حتی جوان ها باز باشد. ما وظیفه داریم این کار را بکنیم.

گلی امامی در شب علی اکبر صارمی
گلی امامی در شب علی اکبر صارمی

ایرج کلانتری حرکت خوبی کرد. پروژه ای به او داده بودند تا مسابقه ای در رابطه با ساختمان پلاسکو برگزار کند. ایرج جلسه را به خانۀ هنرمندان آورد و مطرح کرد و گفت حرف هایتان را بزنید. خب بحث های مختلفی از جهت نگه داری از ساختمان های دیگر شهر و … زده شد. و ایرج جامعۀ مشاوران را به خانۀ هنرمندان آورد. آن روز یک روز تاریخی بود. روزی بود که ورق برگشت و همه فهمیدند زمان اینکه فقط یکی دو نفر سخن بگویند بس است! حمید خاکی آمد و گفت ما دیگر اتاقِ فکر نمی خواهیم، حیاطِ فکر می خواهیم تا عدۀ زیادی بیایند و نظر بدهند.

 ما باید نگاهمان را به معماری تغییر دهیم تا از یک شیء زیبا به یک مکان دوست داشتنی تبدیل شود. و البته از تمام آن لبریز شدن ها که وقتی سرریز می شود و معماری خوب به وجود می آورد هم سرریز شویم.

فکر می کنم باید از علی و فریار و حسین یاد بگیریم که چگونه به معماری و مردم عشق بورزیم و با هم و با خودمان در درون خود گفت و گو کنیم تا به تدریج این فضا ایجاد شود.”

در این بخش فیلمی از معماری خانۀ افشار با حضور علی اکبر صارمی در این فیلم  برای حاضرین به نمایش درآمد.

در خاتمه هایده حائری، ضمن تشکر از برگزارکنندگان این شب، به زندگی خود با همسرش، علی اکبر صارمی و خاطرات گذشته و نحوۀ آشناییشان اشاره کرد و چنین بیان داشت که:

“به یاد همدلم، علی صارمی

نخست تشکر و قدردانی خودم و خانوادۀ صارمی را از حضور همۀ دوستان، همکاران، خویشاوندان، اهل قلم و به عبارتی همۀ حاضران که آمدن این مجلس را پاس داشتند ابراز می دارم.

از کانون مهندسان معمار دانشگاه تهران که بدون وجود احساس تعهد و ایجاد هماهنگیشان این مجلس یادبود شکل نمی گرفت نیز بی نهایت سپاسگزارم.

در ادامه کوشش ویژه و ارزشمند جناب آقای دهباشی عزیز را در به بار آوردن مجلۀ وزین بخارا، چه از بابت محتوا و چه به لحاظ حجم، و برگزاری شب هایی این چنین به نام شب های بخارا را ارج می نهم. بدون شک بخارا جایگاهی والا در شناسایی بسیاری از اهالی فرهنگ و هنر این مرز و بوم داشته و نقش مهمی در ایجاد ارتباط بین نسل های مختلف جامعۀ روشنفکری ایرانیان خارج و داخل کشور ایفا می کند.

هایده حایری از حاضران قدردانی می کند
هایده حایری از حاضران قدردانی می کند

چه خوب که پیش از من چند تن از بهترین یاران و همراهان علی جان، آقای شیخ زین الدین و خانم ها فریار جواهریان و ترانه یلدا از روش و شیوۀ او در حرفه و عمل سخن گفتند. و تا حد ممکن شما را با زمینه های فکری او نسبت به معماری و زندگی آشنا نمودند. از هر سه این دوستان و همچنین از پسر عموی عزیزم آقای رضا حائری به خاطر تهیۀ فیلم کوتاهش و ثبت و ضبط  کلام علی عزیزم بی اندازه متشکرم. لازم می دانم عرض کنم که این فیلم ها و عکس ها و دیگر امکانات تصویری بهتر از هر حرف و سخن من گویای حضور مؤثر و نمایانگر توانایی های شخصی علی صارمی است.

حال من باید علی صارمی را که به مدت چهل سال دچار محبتش بودم و هنوز صدایش در گوشم و حضور ناملموسش را در کنارم و زندگی ام احساس می کنم، در چند جمله و کلمه بگنجانم که خوب می دانم نشد نیست.

نخستین دیدارمان از دانشگاه فارابی آغاز شد. سال 1355 که هم اینک انگشت شماری از همکاران آن دانشگاه در این یادبود حضور دارند و با خوش حالی ابراز می دارم که همچنان دوستان یکدیگر باقی مانده ایم؛ ولی به جرئت ادعا می کنم که اغلب آن ها خیلی زود متوجه به قولی چیک و پیک بیش از حد متعارف بین خانم حائری 22 ساله و دکتر صارمی 33 ساله شدند، گوئی با هم شدنمان را از قبل حدس می زدند و در خفا از نگاه و حالت هامان به خوبی پی برده بودند که این دو همکار جوانشان به سرعت به خانواده ای از جنس دانشگاه فارابی تبدیل خواهند شد. شرح این ماجرا را به کتابی ارجاع می دهم که خودش با عنوان «حکایت هایی از یک زندگی، هایده و من» نگاشته است و امیدوارم روزی نه چندان دور به چاپ رسد.

باری ما مثل خیل عظیمی از جوانان دیگر در جهان به حیطۀ کار و بار وارد شده و زندگیمان را آغاز کردیم. دو فرزندمان ثمر صارمی که از سوی بسیاری از شما محترمان شناخته شده تر است، سال 57 و سپهرمان در سال 61 روند زندگی مشترکمان را جلا بخشید. البته سپهر کم تر خود را به روابط اجتماعی مادر و پدرش آغشته کرد و شاید به همین لحاظ نام او را کمتر شنیده اید.

روال گذرانمان بازمانند همگان گاه سنگین و گاه سبک پیش رفت و دوره کردیم جهان را تا جایی که می توانستیم و روزگار اجازه مان می داد.

در این میان سفر، بخش غیرقابل انکاری از هستۀ زندگیمان را تشکیل می داد. به اصرار علی همواره به مکان های مختلف می رفتیم و کم تر به یاد دارم تعطیلات یا موقعیتی دست داده باشد و ما راهیِ جایی چه در داخل و چه خارج از این مرز و بوم نشده باشیم. او بر این عقیده بود که آدمی حتی اگر در کاخی با شکوه و بی نقص هم زندگی کند پس از مدتی به دلزدگی و درجازدن و گندیدن دچار می شود و چنین بود که هر دو فرزندم به مانند ما و همینطور همسرانشان نوین لمبرت، داماد با محبتمان(نیم ایرانی و نیمی آلمانی ولی با دانش کامل از زبان و فرهنگ ایران) و صدف فراهانی راد عروس بی همتایمان(مهندس طراحی صنعتی و مدیر گردشگری) نیز بلاواسطه و با کمال خوشحالی همراه سفرهامان شدند و اکنون نیز ثمر و نوین در اروپا و سپهر و صدف در کویر به سفرهای کوتاه و بلند خود ادامه می دهند.

بیماری مشکلی بود که البته سال ها گریبان گیرمان شد و گاه مانعی جدی بر سر راهمان نهاد. نخست مرا در سال 1381 غافلگیر کرد و بعد از بهبود من، علی دچار بیماری شد و آنقدر به پر و بالش پیچید تا عاقبت بعد از سیزده سال مدارا و مقاومت، سال گذشته او را از من و ما جدا کرد.

بر آن نیستم که از جدالش با بیماری بگویم یا که از دردش و یا هر آنچه در خلوت، ما را و فرزندان و عزیزان و نزدیکانمان را به دلهره و نگرانی کشاند، بلکه می خواهم از جنبه ای از حضورش صحبت کنم که ما را در این مدت طولانی و قبل و حتی بعد از آن و هنوز نیز به پیش می برد.

علی به نظر من در بودن نه چندان طولانی اش در دنیای ما از دو منظر به جهان پیرامون می نگریست:

یکی زیبایی و آفرینش که جایگاهشان در هنر بود و طبیعت و این دو بهانه هایی برای بهتر زیستن و کمال گرایی در خلاقیت آن چه می ساخت و می پرورید و دوست می داشت.

دومی شوخ طبعی و طنز آلود بودن و نگاه با فاصله به جهان هستی که در نگرش و واکنش او نسبت به رویداد ها و اخبار اغلب نه چندان دلپذیر هر روزه هم او را و هم اطرافیانش را از ورطۀ دلمرده شدن و مغموم ماندن و بی تفاوتی رهایی می بخشید.

به گمانم این ها بود که ما را چهل سال بهم پیوند داد. هنرش و ادراکش از زیبایی شناسی هنری را بسیاری از شما مدعوین محترم این سالن می دانید و در سخنان عزیزان سخنران نیز بر این مهم تأکید کافی شده و نیازی به تکرار ندارد. شاید فقط باید اضافه کنم که اگرچه او یک هنرمند معمار بود و بعدتر به نویسنده شدن نیز روی آورد اما موسیقی را از هر گونه هنری دیگر برتر می دانست. و خودش هم نه با مهارت ولی به تفریح دستی در نواختن تار و سه تار داشت و همیشه از یادآوری این که پدرش در آن هنگام نوجوانی که او با صدای ویولن اسدالله ملک به همراه دیگر نوازندگان نورانی موسیقی ایران و ارکستراسیون روح الله خالقی، مستِ فراگیری آلت موسیقی شده بود، منعش نموده و او را به سمت کاری جدی تر و در خور آبروی فامیلی تشویق کرده بود، آه جانفزایی می کشید.

اما شوخی و طنز و گاه هجو و کمدی در هر زمان و مکان بخشی از بازخوردش نسبت به زندگی و رویدادهای ناگزیرش بود. این مطلب به ویژه در خانه و خانواده بر سر میز شام با فرزندان و گاه دوستانشان یا نزدیکان دیگرمان به وفور دیده می شد. ما همواره روزمرگی و جنبه های نا خوشایند را توسط شوخی، خنده، تمسخر، جوک و لطیفه از وجودمان برمی گرفتیم و هر یک به فراخور سن و شرایط و دلمشغولی هامان سعی می کردیم در پیش برد این خوش مشربی های زود گذر اما به شدت روح افزا و طرب انگیز مشارکت کنیم. جدی را شوخی انگاشتن و دانستن این نکته که هیچگاه فرآیندی در همیشه جا خوش نمی کند، شاید بهترین توشه ای بود که برای خانواده و همراهانش در روند روزگار به جا گذاشت و در مورد خودِ من به نحوی این نگرش جای گرفت که به جرئت اعتراف می کنم که تاکنون دو روز متوالی را به یک شکل و شیوه به پایان نبرده ام. این نگاه شاید برای همۀ کسانی که او را از نزدیک می شناختند، پاینده و فراموش نشدنی باقی می ماند.”

وی در پایان سخنان خود به خوانش بخش های از دست نوشته های همسرش از خاطرات سفرهای مشترکشان چنین پرداخت:

“اکنون تصمیم دارم کوتاه از کتابی که پیشتر معرفی کردم برای شما بخوانم تا نمونه ای باشد از طبع شوخ او. می خواهم در فرصت باقی مانده نشانی از نگرش او نسبت به یک موقعیت نه چندان پیش بینی شده را به روایت خودش به دست دهم. قبلا لازم به توضیح است که نثر او معمولا ساده و بی پیرایه است و در این کتاب به ماجراهایی که در سفرها یی که در مکان های مختلف برایمان پیش می آمد، اشاره دارد و به قول خودش شاید کمی هم بر آب و نمک جریان افزوده باشد:

نمایش آژاکس در کنار رود تایمز-لندن 1383

ساختمان شهرداری جدید لندن یا همان بنای خیارشور مانند کنار رود تایمز چند سالی است ساخته شده. به همراه هایده با پوری شریفی، دوست دوران فارابی و همسرش کالین فرصتی دست داد تا از این بنا دیداری کنیم. پس از ساعت ها گشت و گذار در شهر خسته بودیم و آرزوی نشستن در جایی را داشتیم که به یکباره متوجه محوطۀ بیرونی این بنا شدیم. یک آمفی تئاتر روباز بسیار زیبا که در آن نمایش «آژاکس» قهرمان یونان باستان به صورتی آوانگارد و مجانی اجرا می شد. گل از گل هایده شکفت و به شتاب خود را به پلکان اطراف صحنه رساند؛ چرا که دیدن چنین اثری از سوفوکول آن هم در لندن بدین شکل کم تر اتفاق می افتد.

او و پوری به سرعت گوشه ای را روی پله های دور صحنه یافتند و غرق در اجرا شدند و من وکالین هم کمی بلاتکلیف به اطراف نگاهی کردیم و توجه من به صحنه پردازی و دکور جلب شد که چه طراحی زیبایی داشت و ستون های واقعی دوریک یونانی را به یادم می آورد. باری رفتیم و نزدیک یکی از این ستون ها به دیدن نمایش نشستیم. پس از مدتی نم نم باران مطبوعی شروع شد و نمایش نیز کم کم داشت به انتها می رسید. بازیگری که نقش آژاکس را داشت می بایست جسد عشقش هکوب را که به قتل رسیده بود از پله های صحنه پائین برده و در وسط صحنه روی سکوئی بگذارد. آنگاه او به همراه همسرایان در اطراف جنازه حرکات موزون انجام داده و با خوانش وِردهایی در مرگ او عزاداری کنند و این لحظه اوج تراژدی آژاکس را رقم می زند. البته لازم است بدانید  که من چیزی از آن نمایش دستگیرم نشد و هیچ به روند رویدادهای نمایشی دقت نمی کردم و این توضیحات را بعدا از هایده یاد گرفتم.

باری تماشاگران همه غرق در چگونگی اجرای هنرمندانۀ مجموعه بازیگران و صدای طبل و چیزی شبیه شیپور بودند. در این حال من کنار پله هایی نشسته بودم که در دو طرف آن ستون های مورد توجهم قرار داشتند و تقریبا به اندازۀ واقعی تعبیه شده بودند، خواستم به آرامی از جایم بلند شده و از فرصت استفاده کرده، ببینم جنس این ستون های بزرگ چیست که تا به این حد محکم بدون تکیه گاه در جای خود قرار گرفته اند؟ و به این منظور در حال برخاستن دست خود را به قصد تکیه دادن به سمت یکی از آنان برده و سعی کردم لمسش کرده و به این بهانه از جا برخیزم که یکباره آنچه که نباید اتفاق افتاد و ستون دوریک بلند مرتبۀ محکم، نه تنها تاب تکیه مرا نیاورد که سرنگون گشته و از آن پله های کذائی خیس یک به یک با صدای مهیب خود پائین افتاد و آش و لاش وسط صحنه ولو شد.

 من هیچ به فکرم نرسید که این ستون ها می توانند آنقدر ناایستا و متزلزل باشند. بازیگر نقش آژاکس در حالی که مثلا جنازۀ زن بازیگر نقش هکوب را باید با وقار شاهانۀ خود یک به یک پله ها را رو به پایین می پیمود، ناباورانه به وسط صحنه خیره مانده بود و جنازه نیز که ندیده بود چه شده و فقط صدای مهیب پله پله پائین افتادن ستون دوریک را شنیده بود، با شدت خود را جمع کرده و می خواست از آغوش معشوقش آژاکس بی نوا بگریزد و خود را نجات دهد.

 در این میان قیافۀ کارگردان بخت برگشته و اعضای فنی صحنه دیدنی بود. نمی دانستند چه کنند. آن همه زحمت برای فینال نمایشی تراژدی و کلاسیک خود کشیده بودند و حالا تماشاگران همه یا به قهقهه می خندیدند و یا با بازیگران وسط صحنه و ستون خُرد شدۀ میانۀ آن هاج و واج می نگریستند. بازیگران نیز بلاتکلیف مات و مبهوت یکدیگر ار می پائیدند و نمی دانستند حال که به جای جنازۀ هکوب، همسر خدای خدایان، اکنون ستون مفلوک مقوائی تکه تکه شده نقش بر زمین شده، چه واکنشی باید نشان دهند!

خلاصه تماشاگران دست زدن تشویقی خود را شروع کردند و این فرصتی به من و کالین داد تا به سرعت فرار را بر قرار ترجیح دهیم و خود را از مهلکه به در بریم. اما ریسه رفتن های تماشاگران از یک سو و سرزنش های هایده و پوری از سوی دیگر را تا دم در ساختمان خیارشور می شنیدیم:

شما معمارها هیچوقت نمی توانید در یک تئاتر آرام بنشینید و همیشه به فضا و اشیاء فکر می کنید نه به آدم ها و داستان ها…

این نمونه های شماتتی بود که آنشب تا دیروقت گریبانگیر من شد…»

یادش به خیر که جای خالی اش هیچگاه از یادم نخواهد رفت

نقش کردم رخ زیبای تو بر خانۀ دل

خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند.”