گزارش شب آدام میسکیه ویچ

شب آدام میسکیه ویچ

شب « آدام میسکیه ویچ » که نود و نهمین شب از شب های بخارا بود غروب روز دوشنبه 22 آبان ( برابر با 12 نوامبر 2012) با همکاری سفارت لهستان و گالری محسن در محل این گالری برگزار شد.

احسان رسول اف، مدیر گالری محسن ـ عکس از مجتبی سالک
احسان رسول اف، مدیر گالری محسن ـ عکس از مجتبی سالک

شب میسکیه ویچ با خوش آمدگویی احسان رسول اف مدیر گالری محسن آغاز شد و پس از آن علی دهباشی در معرفی کوتاهی از این شاعر بزرگ لهستانی چنین گفت:

« آدام میسکیه ویچ بزرگترین شاعر لهستانی است. اهمیت او برای مردم لهستان مانند اهمیت ویکتور هوگو برای فرانسویان است. او در 1798 متولد شد. در جوانی آثار شیلر، گوته و بایرون را مطالعه کرد و نخستین منظومه مفصل خود را سرود و پیشرفت بشر را در طی قرن ها ستود و بر دشمنان تمدن تاخت.

در 1823 به جرم ترویج میهن پرستی نامعقول بازداشت و به اعماق روسیه تبعید شد. پس از آزادی با الکساندر پوشکین طرح دوستی ریخت و سپس به اروپای غربی سفر کرد. در غربت به کمک مهاجران روزنامه ملت را به زبان فرانسه منتشر کرد.

پوشکین درباره او گفته است آدام میسکبه ویچ از زمان های آینده سخن می گوید، زمانی که آدمها کینه و پرخاش را فراموش کنند و یک دل و یک جان به صورت خانواده ای بزرگ درآیند. میسکیه ویچ در 26 نوامبر 1884 به مرض وبا درگذشت. »

علی دهباشی از آدام میسکیه ویچ  سخن گفت ـ عکس از جواد آتشباری
علی دهباشی از آدام میسکیه ویچ سخن گفت ـ عکس از جواد آتشباری

پس از  آن یولیوش گویوو ، سفیر جمهوری لهستان در ایران ضمن تشکر از مجله بخارا و گالری محسن در برپایی این مراسم ، از آدام میسیکه ویچ سخن گفت و فرزانه قوجلو سخنان وی را به فارسی برگرداند:

« نام آدام میسکیه ویچ برای ما لهستانیان، نمادی است از لهستان و عظمت آن. میسکیه ویچ برای ما مردم لهستان همچون هومر است برای یونانیان، شکسپیر برای بریتانیایی ها و فردوسی برای ایرانیان. او بت فرهنگی ماست، نامی که با ادبیات و فرهنگ عجین شده است و ما با غرور از آن یاد می کنیم. میسکیه ویچ برای لهستانیان شاعر است و رهبر سیاسی.

او را یکی از بزرگترین شاعران مکتب رومانتیسیم در لهستان می دانند ـ مکتبی که بر پایه نظریه های فلسفی بنا شده است و به عواطف و عرفان و سوداهای آدمی نظر دارد . میسکیه ویچ با استفاده از همین مفاهیم موفق شد تا اندیشه های سیاسی قابل فهم و در عین حال مبهم و خاص خود را برای لهستانی بنیان نهد که در آن زمان سرزمینی اشغال شده بود. میسکیه ویچ برای مردم لهستان فقط پیشگو نبود، او میهن پرستی متعد و پرشور بود که صدا و الهام بخش ملت لهستان شد. او یکی از رهبرانی بود که برای حقوق ملت های تحت ستم مبارزه کرد و در اعتقادات عرفانی خود باور به اروپایی متحد و آزاد را پیش بینی کرد. لهستانیان اساساً او را برای آمیزۀ امید، خیال و شور و حدّت پیشگویانه ای به یاد می آورند که دائماً در آثار پرشورش به کار می گرفت و به زبانی زیبا بیانش می‏کرد.

یولیوش گویوو، سفیر لهستان ـ عکس از مجتبی سالک
یولیوش گویوو، سفیر لهستان ـ عکس از مجتبی سالک

این آثار به حفظ دیدگاه ایدئالیستی میکسیه ویچ به عنوان شاعر ملی کمک کرد. او که سه سال پس از چند پاره شدن لهستان به دنیا آمد، رهبر معنوی ملت لهستان شد. او که میهن پرستی پر شور بود، روح ملی لهستان را در آثار شاعرانه، دراماتیک و سیاسی خود زنده کرد و امید و جوهرۀ معنوی را به لهستانیان و شمار فراوانی از تبعیدیانی اعطا کرد که زیر سیطرۀ روس ها، پروس ها و اتریشی ها قرار داشتند.

میهن پرستی و ملی گرایی میسکیه ویچ در ارتباطی تنگاتنگ با عرفان گرایی او و معنویت قرار داشت. این مسئله به ویژه در اقتباس او از نظریه تقدس گرایی آشکار است. آنژه ی توویانسکی نیز با الهام از عرفان مفهوم سرزمین مقدس را بسط داد که همچون لهستان رنج می کشید و مفهوم لهستان را به عنوان مسیح مصلوب شدۀ ملت ها وسعت بخشید. میسکیه ویچ اعتقاد داشت که در اواسط قرن نوزدهم قلمرو خداوند گسترش خواهد یافت و ملت های برگزیده لهستانیان، فرانسویان و یهودیان خواهند بود. او فراتر از هر چیز به لهستان مستقل اعتقاد داشت.

گرچه پیشگویی های میسکیه ویچ کاملاً به حقیقت نپیوست اما نمی توان پیشگویی های او را یکسره باطل دانست. بسیاری از پیش بینی های او امروز به تحقق پیوسته است. نه فقط لهستان ملتی واحد است با فرهنگی ملی و شکوفا، بلکه بینش میسکیه ویچ نسبت به جوامع قومی و فرهنگی نیز عینیت یافته است و در خودآگاه ملت لهستان نقش بسته است. مشهورترین شعر او، به قطعنامۀ میهن پرستان لهستانی بدل شده است و با کلماتی شروع می شود که تمام کودکان لهستانی آن را می دانند:

آه، لیتوانی سرزمین مادری نازنینم.

به هر جهت، این کلمات به معنای ناسیونالیسم افراطی  در لهستان یا لیتوانی نیست. اهالی مرزهای شرقی جمهوری سابق لهستان ـ ملت هایی مانند لیتوانی، زادگاه شاعر، اوکراین ، بلاروس و نیز یهودیان و دیگر اقلیت های نژادی ، هر روز بیش از گذشته به عنوان ملت هایی شناخته می شوند که در فرهنگ مشترک لهستان سهیم اند. میسکیه ویچ برای همگی آنها بخشی از میراث فرهنگ مشترک است».

سپس دکتر سیروس پرهام که در معرفی و ترجمه اشعار این شاعر لهستانی از پیشگامان بوده است بخشی از منظومه بلند او را برای حاضران قرائت کرد:

شب یادبود نیاکان  از آدام میسکیه ویچ

« شب یادبود نیاکان» معروفترین نمایشنامه منظوم آدام میسکیه ویچ شاعر بزرگ لهستانی است . فطعه ای که در ذیل ترجمه شده و « انسان در برابر خدا» نام یافته، از پردۀ سوم این نمایشنامه گرفته شده است. در اینجا غرور میهن پرستی ، شاعر را به طغیان وامی دارد . میسکیه ویچ در سرودن این قطعه از تراژدی معروف آشیل،« پرومته در زنجیر » الهام گرفته است. ( چنانکه می دانیم پرومته به نام عشق به بشریت بر زئوس، خدای خدایان ، عصیان می کند). بخشی از این قطعه را که طولانی است برای امشب انتخاب کرده ام و برایتان می خوانم

دکتر سیروس پرهام ـ عکس از مجتبی سالک
دکتر سیروس پرهام ـ عکس از مجتبی سالک

انسان در برابر خدا

دستهایم را در دل کهکشانهایی که تا آن سوی جرقه های ستارگان گسترده شده است،

و تا آنسوی جهان هستی ، بلند می کنم

به تنهایی نغمه سر می دهم، و نغمۀ من،

که همچون نفس طوفان دیرپا و خروشان است

اقیانوس بشریت را می کاود

به اندوه ناله سر می کند، یا طوفان می غرد،

و قرن هایی که به آن گوش فرا می دهند ، طنین آن را در پهنۀ هستی منعکس می سازند.

من آن را ، همچنان که به صدای باد که آبهای شتابزده را به جنبش درمی آورد و صفیر

                                                                می کشد گوش می دهم، می شنوم!

من آن را، همچنان که باد را می بینم که ردای ابر بر تن راه می سپارد ، می نگرم .

نغمۀ من سزاوار خدا و طبیعت است!

بزرگ است و می آفریند!

چنین نغمه ای حیات جاودانی است .

آری و من این حیات جاودانه را که احساس می کنم به وجود آورده ام!

ای خدا، تو چه گاری عظیم تر ازین توانی کرد؟

نغمه های خویشتن را بر مرکوب راهوار می نشانم و به پیش می رانم؟

آنها پرواز می کنند و سرتاسر آسمان پراکنده می شوند،

می چرخند و سبکسری می کنند و می درخشند!

هنوز آنها را لمس می کنم، هر چند که بسیار دورند!

لطافت دل انگیزشان را نوازش می دهم

و اشکال مدورشان را می فشارم ،

کوچکترین جنبش آنها را در اندیشۀ خویش تصویر می کنم .

آنها کودکان شعر من اند،

هر نغمه ای که می سرایم ستاره ایست

آنها طوفان های اندیشه اند که می غرند،

آنها همه عشق و همه شور و التهاب اند

و من، که بر جملگی حکمروایم، در میانشان می ایستم

همگی از آن من اند، و من پدر مهربان این نسل هستم،

این شاعران و پیامبران و نامداران دانای دوران های گذشته،

که جهان ستایششان می کند و گرامی تان می دارد،

من جملگی شما را به دیدۀ تحقیر می نگرم،

چرا که هر چند شما هم در میان کودکانی که زادۀ روح و اندیشه تان بوده اند گام زده اید،

و سرودها و نغمه هایی را که می دانسته اید به درستی ساخته و پرداخته شده ، شنیده اید،

و هر چند گرداگرد سرتان هالۀ سرودهایی که نسل های گذشته در ستایششان

                                                                        سرکرده اند تابناک است ،

هرگز شادمانی و توانایی خود را

آن چنانکه من شادمانی و توانائی خویش را درین شب تنهایی احساس می کنم،

احساس نکرده اید.

من، بی آنکه شنونده ای در میان باشد، برای خودم در تنهایی می خوانم ،

آری ، من اکنون صاحب درایت و عشق و قدرتم!

آه ، که هرگز چنین سرخوش نبوده ام!

امشب نیروی من به اوج خود رسیده است!

اکنون درخواهم یافت

که آیا به راستی مافوق جملگی قرار گرفته ام ، یا اینکه تنها به خویشتن می بالم

اینک آن لحظه ای که سرنوشت مرا مقدر می کند، هان

بازوان روح خود را گسترده می کنم!

اکنون اندیشه ام قالب خود را درهم می شکند،

در پهنۀ آسمان به پرواز درمی آید

و من از میان رقص دوارانگیز ستارگان

راه خویش را به آنجا که خدا و طبیعت به هم می رسند ، می گشایم

بالهایم مرا بس است

آنها را به سوی شرق و به سوی غرب می گسترم

بال راست بر آینده و بال چپ بر گذشته کشیده می شود

و من فراز شعله های عشق اوج می گیرم

و خیره در چشمان تو می نگرم

ای تویی که می گویند آدمی را هنوز دوست می داری، ای توئی که جایگاهت آسمانهاست،

توانایی من چنان است که به عرش تو می رسم،

پرهایم مرا به سوی تو می کشد

اما من هنوز انسانم و قلب من آنجاست

که تن من ، در سرزمینی که دوست می دارم، بر خاک افتاده است!

……

سپس پیام صوتی ایونا نویسکا از ایرانشناسان لهستانی که در ورشو زندگی می کند به مناسبت شب آدام میسکیه ویچ برای حاضران پخش شد :

دوستانی که برای « شب آدام میسکیه ویچ » جمع شده اید! ای کاش من هم آنجا بودم و در این جلسه تاریخی شرکت می کردم. سردبیر « مجله بخار» در بزرگواری خویش یک روزنه ای پیدا کردند تا از طریق آن من هم امشب بتوانم به شما بپیونم، هر چند از دور – از من دعوت کردند تا کلمه ای چند در مورد آخرین روزهای میسکیه ویچ بنویسم. از لطف ایشان سپاسگزارم.

            امروز که این یادداشت را می نویسم، یک شنبه 11 نوامبر است که برای ملت لهستان روز تاریخیست. سالگرد اتفاقی که میسکیه ویچ تمام عمرش، آرزوی آن را داشت و برای آن می کوشید، با قلم و با عمل – سالگرد به دست آوردن مجدد استقلال.

            مسیکیه ویچ اعتقاد داشت که برای رسیدن به استقلال، لهستانیان به یک نیروی مصلح نیاز دارند. با شنیدن خبر شروع جنگ بین روسیه و ترکیه که جنگ کریمه نام دارد، روحیه گرفت. در سپتامبر سال 1855 عازم استانبول شد تا لژیون یا ارتش لهستانی را تشکیل دهد. روز مرگ خود اعتراف کرد: « قبل از اینکه به این سفر بروم، با خود گفتم که حتی اگر بدانم که در ترکیه به خاطر وبا جان بسپرم، ترجیح می دهم دبیر یک هنگ قزاقهای لهستانی باشم تا رئیس انستیتوی فرانسه.»

بله، میسکیه ویچ علاقه و احترام زیادی به زندگی نظامی پیدا کرده بود. در استانبول دعوت لهستانیان اشرافی را قبول نکرد. از یک طرف ترجیح می داد مستقل بماند و از طرف دِگر نمی خواست در مقایسه با شرایط آن سربازانی که به مبارزه برای استقلال لهستان تشویقشان می کرد، اشرافی زندگی کند. در نتیجه با دو نفر همراهش در دیری مسکن گزید. شرایط آنجا بسیار ابتداعی بود. با دو هفته در اردوگاه دو هنگ لهستانی در شهر بورگاس علاقه شاعر به زندگی سخت سربازی تأیید و تشویق شد. احتمالاً دلش می خواست بیشتر در میان این قزاقها بماند و اسب سواری و شکار کند ولی در اثر مرض معده 18 اکتبر مجبور شد به استانبول برگردد.

            دو باره به دیر رفت. به قول لهستانیانی که به او سر می زدند: »به نظر می آمد که بر خلاف همه مشکلات می خواهد به زندگی دشواری عادت کند«. نه لباس گرم می پویشد هر چند هوا داشت سرد می شد و نه توصیه پزشکان را در مورد خوراک مناسب رعایت می کرد. حتی گاهی در غذاخوریهای ارزان غذا می خورد

تا چه اندازه شرایط دیر برای یک مرد 57 ساله، برای یک مریض مناسب نبود، از نامه ای دریافت می کنیم که منشی میسکیه ویچ 4 نوامبر به بزرگترین پسر شاعر، ولادیسلاو، نگاریست: « دیگر تحمل کک و شپش و پشه و حتی عقرب را نداشتیم». چهار روز بعد خانه یک اتاقه پیدا شد، در محلی فقیر و دورافتاده و در کوچه ای کثیف. تازه، آن زمان در میان سربازان و در آن محل شیوع وبا بود.

میسکیه ویچ سعی می کرد دو باره قلم به دست گیرد و سه تا آثار جدیدی را شروع کرد، مثلاً داستانی در مورد بیمارستان. مشکلات سلامت خود را زیاد جدی نمی گرفت و به عنوان اهل مکتب رومانتیزم بر این باور بود که با اراده و روحیه قوی می توان بر آن مسلط شد. امّا 26 نوامبر حالش ناگهان خیلی بد شد. پزشک تشخیص داد که این وبا است و اینکه دیگر امیدی نیست. ولی اطرافیان شاعر سعی می کردند با ماساژ از یخ کردن دست و پایش جلوگیری کنند. او یک بار که به خود آمد گفت که آنقدر پایم را نسابید و گر نه پوستم را می کنید – با وجود ضعف و درد سعی می کرد شوخی کند.

            مسیکیه ویچ حدود ساعت 9 شب رفت. سالگرد دقیقش درست دو هفته بعد از این « شب بخارا» است، 6 آذر که در سال 1855 بر حسب اتفاق هم دوشنبه ای بود. به قول یکی از لهستانیانی که آن روز کنارش بودند: « آن چراغی که راهی را برای رسیدن به لهستان، روشن می کرد، خموش شد.»

            خموش که شد، امّا هنوز هنوز هم راه استقال را نشان می داد.

تشییع جنازه مجددش در سال 1890، این بار نه در پاریس فرانسه که در کراکو وطن، به تظاهرات میهن پرستانه تبدیل شد. همینطور افتتاح مجسمه اش در ورشو و در کراکو به مناسبت صدمین سالگرد تولدش.

حدود سه روز قبل از مرگ، میسکیه ویچ گفته بود: « همیشه بر این باور بودم که برای رسیدن به هدف خوب، به بهترین هدفی که به طور واضح جلوی چشممان جلوه می کند، باید با استفاده از بهترین وسیله عمل کرد». جریان جنگ جهانی اوّل نشان داد که منطق او یعنی اهمیتی که او به تشکیل لژیون لهستانی می داد واقع گرایانه و درست بود. فقط او نزیست تا زمان مناسب اجرای آن را ببیند. امّا پسرش ولادیسلاو در زمان آن جنگ اول به فکر پدر برگشت و در تشکیل لژیون لهستانی در فرانسه همکاری داشت. و در خود لهستان با کمک ارتش لهستانی بود که لهستانیان بالاخره توانسته اند آرزوی بزرگ میسکیه ویچ را، آرزوی ملت را براورده کنند. لهستان مستقل شد! درست 94 سال پیش همین روزی که دارم این یادداشت را تمام می کنم.

            در مورد دیکته فارسی اسم خانوادگی شاعر، امّا.

 دوستان ایرانی از من می پرسند که چرا تو « میسکیه ویچ» می نویسی در حالی که در دفتر « غزلهای کریمه» که خودت یکی از دو نفر مترجمش هستی، این اسم با « ت» و « سین» نگاشته شد؟ قبل از چاپ این دفتر، در جلسه ای در انتشارات توضیح می دادم که دیکته « میسکیه ویچ» درست تر است، لِکن شاید به خاطر اینکه در تهران یک پرنده مهاجری بیش نبودم، این بار توصیه من در نظر گرفته نشد. به قول لهستانیان، آنانی که غایبند صدا ندارند.

            به زبان لهستانی، آوای سوّم اسم، صدایی هست که در فارسی وجود ندارد. نمی توان انتظار داشت که با تفکیک این آوا به دو تا آوای جدا، به « ت» و «سین»، خواننده ایرانی را وادار کنیم که صدای لازم را تولید کند، صدایی را که در زبان خودش نیست. زبان فارسی از التقاء صامتهای پرهیز می کند و یک خواننده فارسی زبان با دیدن حرف «ت» و «سین» کنار هم، به طور طبیعی بین آنها حرکت کسره می گذارد و اسم شاعر را « می تِ سکیه ویچ» تلفظ می کند. این دیگر با اصل تفاوت غیر لازم زیادی را دارد: یک حرف، حرف »ت«، اضافه شد که در دیکته و تلفظ لهستانی نیست و تعداد هجاها از سه به چهار تا افزایش یافت.

انتخاب رَوشی که به اصل نزدیکتر است و کمتر مشکلساز و اشتباه زا، یعنی با میم و ی و سین در آغاز، بهتر است. همانطور که اسم خودم را که در اصل حرف /c/ در آن می آید، به فارسی با « سین» می نویسم.

            از توجه تان سپاسگذارم و از سردبیر محترم « مجله بخارا» تشکر می کنم که یکی از « شبهای بخارا» را به « محبوب لهستان» – به قول دکتر منصور ثروت و یا به « شاعر الهامدار ملت لهستان» – به قول خودمان، اختصاص داده اند. مطمئنم که خود شاعر تحت تأثیر قرار می گرفت اگر می دانست که شبش در ایران زمین برگذار می شود، سرزمین زبان فارسی که انقدر شیفته آن بود. لطف و فضل آقای دهباشی بسیار است.

ایوُنا نُویسکا

ورشو، روز استقلال، 11 نوامبر 2012

و پس از آن فرزانه قوجلو دو غزل را که از میان غزل های میسکیه ویچ انتخاب و از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده بود برای حاضران خواند:

تردید

در فراقت مویه نمی‏کنم

در کنارت قرار از کف نمی‏دهم

لیک دیدارهایمان که دیر می‏شود و دور

گم می‏شود چیزی در این میان، منتظر تا بازش بیابیم

تو بگو، چه بنامم آنچه را میان ماست؟

دوستی نامش دهم؟ یا عشق بخوانمش؟

 بدرود گویان از یکدگر دل می‏کنیم

و دیگر خیال تو راه نمی‏بندد بر چشم‏هایم

لیک، بارها و بارها، پس از رفتنت

دوام حضورت را احساس می‏کنم

پس در شگفتم، چه بنامم آنچه را میان ماست؟

دوستی نامش دهم؟ یا عشق بخوانمش؟

دلتنگ که می‏شوم، قصه ام را جار نمی‏زنم بر سر هر کوی و برزن

تا تسلایی باشد بر آن

اما، بار دگر، پرسه زنان

خود را بر آستان تو می‏یابم

کدام دست مرا به اینجا آورد؟ پندارم به کجا ره می‏برد؟

دوستی نامش دهم؟ یا عشق بخوانمش؟

از برای شادکامی تو، چه بی‏مقدار است جان من

برای لبخندی که بر لب‏هایت بنشانم

پیاده تا دوزخ می‏روم

اما از کوه‏ها که بالا می‏خزم، در دریاها که غوطه می‏خورم

پروای آرام و قرار تو در سرم نیست

باز هم ندا سر می‏دهم، چه میان ماست؟

دوستی نامش دهم؟ یا عشق بخوانمش؟

دست بر دستم می‏نهی

و آرامشی دلنشین مرا درمی‏رباید

در خیال می‏بینم آرام گرفته‏ام

لیک قلب من می‏کوبد در سینه‏ام، پرهیاهو

گویی نهیبم می‏زند، های چه میان شماست؟

دوستی نامش می‏دهی؟ یا عشق می‏خوانی‏اش؟

در خیالم بودی و می‏سرودم این ترانه را

اما هیچ کلام شاعرانه‏ای بر لبانم گذر نکرد

و همچنان در حیرتم از کجاست این همه خیال، این همه شعر؟

پروردگارا چه در خیالم است؟ از کجاست این همه جوش و خروش؟

از دوستی و یا از عشق؟

فرزانه قوجلو ـ عکس از مجتبی سالک
فرزانه قوجلو ـ عکس از مجتبی سالک

آینه

امواج آینه وار، فراخ و زلال

نقش می زنند سایه شبح وار صخره ها را

بر آن بلور ناب و خاموش

بنگر بر کرانه سایه های غرقه در فکرِ سر در گریبان را

امواج آینه وار

نقش می زنند آسمان را

بر آن بلور ناب و خاموش

رد ابرها بر سیمای آینه می نشیند

 و به وقت مرگ تار می کند زلال آن را

امواج آینه وار

نقش می زنند طوفان را

بر آن بلور ناب و خاموش

برق آذرخش بر امواج می نشیند

اما غرش تندر برهم نمی زند آرامششان را

امواج آینه وار، خاموش، فراخ و زلال

چون همیشه

من آینه وار نقش می زنم آنها را

من بلورم، بلور، همچون آنان

می گذرم و به وقت رفتن

تصاویرشان را باقی می گذارم

صخره های سیاه باید از کرانه دور باشند

و ابرهای باران زا باید آبستن باران شوند

باید آذرخش بر دریاچه برق زند

و من باید آینه باشم و بگذرم

به پیش روم، به پیش

که پایانی نیست

سپس علیرضا دولتشاهی طی سخنانی اشاره ای داشت به ویژگی های آدام میسکیه ویچ در مقام  شاعر ملی لهستان و در پایان بخش کوتاهی از فیلمی که آندره وایدا بر اساس منظومه بلند میسکیه ویچ ساخته است به نمایش درآمد.

علیرضا دولتشاهی ـ عکس از جواد آتشباری
علیرضا دولتشاهی ـ عکس از جواد آتشباری