خانه و خانواده/ایرج افشار

(برای اولین‌بار در بخارا منتشر می‌شود)

 

خانه‌ای که من در آنجا زاده شدم و روزگار کودکیم در آن گذشت، باغی بود پوشیده از درختان میوه (سیادرخت) و کاج‌های بلند کهن‌سال. این باغ در ضلع شمال غربی چهارراهی بود که یک سوی آن راهی بود که به سر در سنگی می‌رسید و از سوی دیگر به چهارراه آقا شیخ هادی، یعنی در تقاطع خیابان پهلوی خیابان قنات (معروف به فرمانفرما) بود. روبروی باغ ما بخشی از تملکات وسیع عبدالحسین میرزا فرمانفرما بود که عاقبت کاخ مرمر شد.

باغ ما پیش از اینکه به پدرم برسد، از آن عموی او محمدتقی افشار بود و پیش از آن ملک میرزا عیسی وزیر. و از وزیر به عموی پدرم منتقل شده بود، ظاهراً بدین مناسبت که آقا محمد تقی در یزد متصدی امور تیول وزیر مذکور بود. از تصادف روزگار مقداری از نامه‌های عموی پدرم به میرزا عیسی و سیدمحمد انتظام‌السلطنه به دستم رسید. از آن موقعی که آقا محمدتقی در یزد آنها را اداره می‌کرده است، شاید این ملک ضمن محاسباتی که میانشان بوده است به ملکیت عمو قباله شده است[1]. به هر تقدیر بعدها آقا محمدتقی آنجا را به برادر خود، حاجی محمدصادق، می‌دهد یا می‌فروشد و از او به پدر من می‌رسد.

بالای باغ ساختمانی دو طبقه بود با پله‌های دوطرفه که به خروجی مهمانخانه منتهی می‌شد و روبروی آن حوضی مدور بود. این ساختمان را حاج رحیم اتحادیه که طرف تجارتی جدم بود، به خواهش جدم در باغ ساخته بوده است.

ایرج افشار در خردسالی همراه پدر(دکتر محمود افشار یزدی) سال 1307
ایرج افشار در خردسالی همراه پدر(دکتر محمود افشار یزدی) سال 1307

کلید باغ پیش ازین که پدر من در آن مستقر شود در اختیار حاج‌زین‌العابدین یزدی بود. او نگاهبانی آنجا را بر عهده داشت. خانة خودش نزدیک به باغ در حوالی مقبرة حاجی شیخ هادی عابران می‌شد. یادم نمی‌رود هر وقت منوچهر صانعی را می‌دیدم از آن انجیرها یاد می‌کرد، به یادم می‌آورد که در ایام طفولیت خود را از دیوار باغ ما بالا می‌کشید و انجیر می‌کند. او فرزند معمارباشی بود و خانة آنها در خیابانی بود که منتهی به خیابان شیخ‌آذر می‌شد. مدتی هم‌مدرسه بودیم. منوچهر صانعی بعدها به تجارت پرداخت و با حسن خدیوی (پیشکار امور علی‌اکبر داور) کار می‌کرد. بعدتر دست از تجارت کشید و به آجودانی شاه منصوب شد و بالاخره بطور عجیبی و فجیعی او را در تهران کشتند. او و همسرش را خدایش بیامرزاد.

پدرم از وقتی که در تهران استقرار یافت و مالک و صاحب‌اختیار باغ شده بود برای آنکه با حقوق رسمی دولتی زندگیش نمی‌گذشت به فکر امرار معاش از راه ایجاد مستغلات افتاد و جز خانه‌ای که در کوچة ایرج (خیابان قوام‌السلطنه) و کوچة سیمرغ (نزدیک سه‌راه شاه) خرید در قسمتهایی از باغ مسکونی ساختمانهایی کرد و برای آنکه خانه‌های احداثی به خیابان راه داشته باشند کوچه‌مانند درخت‌داری احداث کرد و مدخل آن را با در و نردة آهنی زیبایی محدود ساخت و کوچه را به نام دربند دکتر افشار موسوم کرد. این خانه‌ها چون جدیدساز و در محلة خوب بود، غالباً مستأجران خارجی داشت. یادم است موقعی که سفیر ژاپون در یکی از آنها منزل کرده بود، ژاپونی در آن دوران تک‌وتوک در ایران بود و چون چشمانشان و هیکلشان فرق داشت با خودمان، هوسی به دیدن آنها داشتم. دو فرزند کوچک هم داشت ولی اجازه به آنها داده نمی‌شد که با ما بازی کنند. وقتی به کوچه آورده می‌شدند غالباً اسباب‌بازی زیبا و رنگارنگ ساخت ژاپون در دست داشتند و ما به حسرت به آنها نگاه می‌کردیم. مستأجر دیگری که یادم هست مرد متشخص آلمانی بود به نام دالمن. گاهی شوکولا به ما تعارف می‌کرد. از قضای روزگار این شخص پس از اختتام جنگ جهانی دوم از آلمان نامه‌ای به پدر من نوشت و وضع سخت زندگی و بی‌غذایی خود را شرح داده و طلب مواد خوردنی کرده بود. پدرم در آن وقت سفر بود. من نامه را بردم و به مرحوم علی پاشا صالح که کمی با زبان آلمانی آشنا بود نشان دادم. از مستأجرهای دیگر که به‌یاد دارم یدالله‌خان عضدی پسر امیر اعظم و داماد وثوق‌الدوله بود و یکی هم جهانشاه‌خان صالح بود و پسرش اصغر تقریباً همسن من و همبازی دوران کودکی من بود. بسیار فرز و شیطان بود. حاجی چندتا گاو داشت که در باغچه‌ای واقع در اواخر امیریه نگاه‌داری می‌کرد و از فروش شیر و ماست و کره آنها زندگی خوبی داشت. خانه‌اش در چهارراه آقا‌شیخ نادر بود و سرشناس محله بود و با اغلب رجال محله آمد و شد داشت و مخصوصاً با خاندان نجم‌آبادی محشور بود.

روزگاری که من از آن صحبت می‌کنم از دم باغ ما تا حوالی خیابان شاه چندین باغ و خانة بزرگ بود. چسبیده به باغ ما و در شمال آن باغ عزت‌الله خان بیات (داماد دکتر مصدق) بود. پسرش مجید همسن و سال من بود و در خیابان همبازی بودیم. روبروی ما به‌سمت مشرق کوچة فازن فلوت بود و پدرزن نخستین علی‌اکبر داور در آنجا سکنی داشت. در اول خیابان حشمت‌الدوله بعضی از خانه‌ها از مستغلات دکتر محمد مصدق بود و در شمال همین مستغلات باغ بزرگ و ساختمان مجلل دکتر محمد مصدق قرار داشت. همان باغی که پس از شهریور 1320 به اجارة فرهنگی وکس یعنی محل تبلیغات شوروی درآمد و روزهای پرشوری را جوانهای آن روزگار در آنجا گذرانیدند. خانة علی‌پاشا صالح چسبیده بدان بود. در سمت مشرق خیابان، کمی بالاتر از کوچة بیمارستان وزیری، خانة بزرگ دکتر یوسف بزرگمهر (علیم‌السلطنه) بود، یعنی پدر منوچهر بزرگمهر و هشت نه فرزند دیگر. از میان آنها جمشید کمی از من بزرگتر بود و مقداری از سالهای تحصیلی را با هم گذراندیم و با خواهرش میهن‌بانو (که بعدها همسر دکتر عیسی سپهبدی شد) در کتابخانة دانشکده حقوق همکار شدم. خواهر دیگرشان همسر استادم دکتر محسن صبا بود.

پدر،عموی مادر و ایرچ افشار در بند شمیران 1309
پدر،عموی مادر و ایرچ افشار در بند شمیران 1309

باغ ما یکسره از درختان میوه پوشیده بود. در آن روزگاران مرسوم نبود که درخت تزئینی (جز چندتا شمشاد و گل سرخ و گل چایی) بکارند و زمین ثمرآور را به گیاه بی‌ثمر هدر بدهند. سیب و گلابی و انگور و زردآلو و هلو و آلبالو و خرمالو هر یک به فصل خود می‌رسید و چون زیاد بود سینی می‌کردند و پدرم برای دوستان می‌فرستاد. مزه انجیر ممتاز آنجا هنوز زیر دندانم است. درختهای انجیر را در باغهای قدیم کنار دیوارهای سمت مغرب می‌کاشتند که آفتابگیر و از سوز زمستان در پناه باشد. انجیرهای باغ ما سر از دیوار چینه‌‌ای برون کرده بودند و مقداری از آنها را دست‌چین می‌کردند.

***

بنا به نوشته‌‌ای که پشت قرآنی متعلق به خانواده هست، من تا پنج پشت خود را بیش نمی‌شناسم. پدرم محمود بود و او فرزند محمد صادق و او فرزند احمد و او فرزند کربلائی عاشور افشار. کربلایی عاشور را نمی‌دانم چه‌کاره بوده است. آنچه احتمال می‌دهم می‌باید از اخلاف افشارهایی باشد که در دوران صفویه در کرمان و یزد مناصب دولتی داشته‌اند. اما فرزند او، حاجی احمد افشار، مسلم است که در یزد به تجارت اشتغال داشت و صاحب ثروتی بود که در زمان جنگ هرات حاکم وقت یزد از او تنخواهی طلب می‌کند و بنا به گفتة محمدجعفر خورموجی در کتاب «حقایق‌الاخبار ناصری» از حاجی مبلغ یکصدهزار تومان گرفته می‌شود و حاجی به تظلم راهی تهران می‌شود و به حضور ناصرالدین‌شاه بار می‌یابد و موفق به پس‌گرفتن آن وجه می‌شود. تفصیل قضیه را در کتاب مذکور باید دید و پدرم هم در مقدمة «گفتارهای ادبی» از تألیفات خود بدان موضوع پرداخته است. حاجی احمد دو عیال داشته است که یکی کاشانی بود و او را در بازگشت از سفر تهران، در چند ماهی که نزد طرف تجارتی خود در کاشان مانده بود، به عقد و ازدواج درآورده بود و محمدصادق و محمدتقی از او متولد می‌شوند. فرزندان دیگر از همسر نخستین او بوده‌اند. همة فرزندان حاجی احمد و اخلاف آنها مگر یکی (حاجی احمد که به تحصیل علوم دینی پرداخت) همه راه بازرگانی پیش گرفته بودند.

پدربزرگم حاج محمدصادق بود. او از همسر کاشانی حاج‌ احمد فرزند ارشد بود و تجارت می‌کرد و در میدان تجار یزد از مقدمان بود. نمونه‌ای از فکر عمومی و اعتبار محلی او سخنانی است که در مجلس حکومت، به مناسبت اجرای انتخابات دورة اول ایراد کرده و در روزنامة صوراسرافیل (شمارة [2]) چاپ شده است. حاجی محمدصادق در دورة جنگ بین‌المللی اول اسمش جزو «لیست سیاه» بود. این مطلب از نامه‌ای که[3] انگلیسی به حاجی رحیم اتحادیه نوشته است و خانم منصوره اتحادیه آن را به من داده است مستفاد می‌شود.

خاندان پدری به کارهای عمرانی علاقه‌مندی داشته‌اند. در مسجد فرط یزد که از مساجد بسیار قدیمی است، دیدم که درِ[4] آنجا وقف افشار است. آب‌انبار[5] و کاروانسرا و بازار افشار نیز از ساخته‌های آنهاست. اخیراً هم بیمارستان بزرگ شهر یزد را حاجی محمد صادق (دوم)، فرزند حاجی محمدجواد بنیاد نهاد. کتابخانة عطاالله افشار هم از خیرات دیگر آنان است.

مدرسه شاپور تجریش، باغ فردوس شیمران ، از راست نفر سوم نشسته روی پله ها (شماره 7) ایرج افشار در کلاس ششم دبستان
مدرسه شاپور تجریش، باغ فردوس شیمران ، از راست نفر سوم نشسته روی پله ها (شماره 7) ایرج افشار در کلاس ششم دبستان

پدرم متولد 1313 قمری بود. نمی‌دانست چه روزی متولد شده است. چندی در یزد درس‌خوانده بود و نزد میرزا حسن مشاق بافقی که خوش‌خط زمانة خود در یزد بود، مشق خط کرده بود. نسبتاً خط خوشی پیدا کرده بود یعنی خط خوانای محکمی داشت. پس از آن او را به هندوستان می‌فرستند. سه سال در آنجا درس خوانده بود. بعد به ایران بازمی‌گردد و به مدرسة علوم سیاسی وارد می‌شود. معلمان او عبدالعظیم قریب، رجبعلی منصورالملک، باقر مهذب‌الدوله کاظمی و … بوده‌اند. منصورالملک و مهذب‌الدوله خود از شاگردان پیشین همان مدرسه بوده‌اند جزوات درسی آنجا به خط پدرم باقی است و همه را به کتابخانة دانشکدة حقوق و علوم سیاسی بخشیدم که اینک در مجموعة خطی‌های آنجا موجود است سال اول را به پایان می‌رساند سپس پدر او را به سوئیس می‌فرستد. در لوزان دورة متوسطه را می‌گذراند و در سال 1920 میلادی به اخذ درجة دکتری در علوم اجتماعی (رشتة سیاسی) نایل می‌شود. رساله‌اش سیاست اروپا در ایران نام داشت و حدود چهل سال از مراجع کسانی بود که در زمینة تاریخ دیپلماسی ایران تحقیق می‌کردند. پس از بازگشت با مادرم (نصرت برازنده همدانی) ازدواج کرد که پدر و عمویش از تجار یزد بودند. نه فرزند پیدا کرد. نام همه را از نام‌های ایرانی گذاشت. چون تهران را محل اقامت اختیار کرد به نشر مجلة «آینده» پرداخت. داوطلب وکالت از تهران و یزد شد و توفیق نیافت. در مدرسه‌های علوم‌ سیاسی، نظام و دارالفنون تدریس می‌کرد. در مدرسة علوم سیاسی درس تاریخ دیپلماسی می‌داد. به دعوت داور مدرسة عالی تجارت را تأسیس کرد و بعد به دعوت همو مستشاری استیاف را پذیرفت ولی بر سر تغییر قضات میانشان اختلاف افتاد. پس به دعوت تقی‌زاده به وزارت مالیه منتقل شد و ریاست ادارة اقتصادی و حقوقی به او داده شد. در آنجا هم ظاهراً به مناسبت اشاره‌ای که خود کرده است با تقی‌زاده اختلاف پیدا می‌کند. جزئیات را نمی‌دانم و نگفته است آنچه اشاره است این است:

پس از اینکه داور وزیر مالیه می‌شود باز خود را به وزارت عدلیه منتقل می‌کند و در آنجا به مستشاری دیوان کشور برگزیده می‌شود. اما پس از شهریور 1320، ظاهراً با مجید آهی که وزیر دادگستری شده بود اختلاف پیدا کرد و به سمت مشاورت به وزارت فرهنگ رفت تا اینکه چندی معاون آن وزارتخانه شد و بر سر نطقی که دربارة آزادی زنان ایراد کرد، ناگزیر به کناره‌گیری شد. پس از آن تقاضای انتظار خدمت کرد و کاری در دستگاه‌های دولتی قبول نکرد. این چند تجربه نشان می‌دهد که نمی‌توانست مطابق ترتیبات اداری ایران سر سازگاری داشته باشد.

مجلة «آینده» در همان سال اول شهرت بسیار یافت. زیرا تا آن‌وقت هیچ نشریة جدی بر آن اسلوب به مباحث سیاسی و اجتماعی و انتقادی نپرداخته بود. خریداران اغلب از رجال و افراد متشخص بودند. دفتر نام مشترکین آن باقی است و من آنها را به کتابخانه دانشگاه تهران واگذار کردم.

اما مادرم فرزند آقامیرزا نصرالله همدانی بود. پدرانش به تجارت حنا و مازاداری اشتغال داشتند و چون به خرید و فروش چرم به همدن طرف معامله بودند به همدانی شهرت گرفتند. مادرم سیزده ساله بود که به عقد پدرم درآمد و از یزد به تهران آوردده شد. پدرم به او تکلیف کرده بود که به تکمیل سواد و حسن خط بپردازد. همه روزه می بایست مقداری مشق بنویسد و مقداری فرانسه بخواند. خطش پیشرفت می‌کند. نمونة نوشتة او کتاب[6] تألیف محمدامین رسول‌زاده است که پدرم خواسته بود از روی نسخه‌ای نوشته شود. این‌گونه کارها و تفننها را از وقتی که فرزند می‌زاید ترک می‌کند. نه فرزند آورد که یکی دختری به‌نام پروین در کودکی به حوض بزرگ خانه درغلطید و درگذشت. فرزندان دیگرش، جز خودم، عبارتند از نادر، مهدخت، مهربانو، فرنگیس، ساسان، خسرو، قباد. پدرم پشت قرآن خطی جهیزیة مادرم زاده‌شدن مرا شانزدهم مهر 1304 نوشته است.

بخش خانوادگی را نمی‌توان گذاشت و گذشت مگر اینکه از خاله‌ام بی‌بی‌فاطمه خانم یاد کنم زیرا نسبت به ما مهربانی خاص داشت. چون فرزند پیدا نکرد، مهر مادری نهادی‌اش را صرف بر ما کرد. سالهایی که در یزد اقامت داشت بار خانه‌اش که از شیرینی‌های ممتاز و برگه‌های خوش‌طعم ده بالا و نان خشک خانگی و اناردان و رب انار غول‌آباد و کشمش بسیار عالی مروست مملو بود، هرچند یکبار می‌رسید و تا چندی آجیل جیب ما به‌هنگام مدرسه رفتن می‌شد.

آن دیگر که باید از او یاد کنم، ننه رقیه عرب بود. از مجومرد میبد بود. دایة مادر و خاله‌ام بود. بیست‌و‌هشت سال من با او زیستم، در 1328 درگذشت. قصه‌گو و لالایی‌خوان و خوش‌زبان بود. تا می‌توانست خلاف دستورهای اخلاقی و غذایی پدرمان رفتار می‌کرد. در پنهان پسله با ما آنطور می‌بود که خودش می‌خواست و ما آن را می‌پسندیدیم و از سر مهربانی می‌دانستیم.

پدرم در سال 1315 مجبور به ترک خانة بزرگ، نزدیک سر سنگی، در خیابان پهلوی شد. زیرا باغ پهلو به پهلوی باغی بود که رضاشاه برای سکنای یکی از همسران خود خریده بود و بعضی از ایام را در آنجا می‌گذرانید. برای اینکه از خانة مجاور، که باغ ما بود، کسی به باغ شاه نرود و خطر احتمالیش پیش نیاید پدرم را واداشتند خانة مسکونی را به کلانتری محل اجاره بدهد. پس ناچار شدیم که از اینجا به باغ فردوس شمیران که در همان اوقات پدرم خریده بود برویم. تابستان بود و دشواری نداشت، اما نمی‌دانم چه شد که پدرم تصمیم گرفت همانجا بماند و نخواست که به یکی دیگر از مستغلات خود در شهر منتقل شود.

باغ فردوس باغی بزرگ بود که مرحوم دوست‌محمدخان معیرالممالک برای اوقات تابستانی و گذران ییلاقی به‌وجود آورده بود. در حقیقت مزرعه‌ای بود شامل بر قنات مخصوص خود و پنج استخر وسیع، یکی در قسمت شمالی ساختمان و چهارتا در تخته‌های جنوبی و چند حوض کوچک در جوانب ساختمان. درختان چنار قطور نزدیک مظهر قنات گویای قدمت مزرعه است که پیش از معیر بر جای بوده است. باغ فردوس از یک سمت به محمدیه و از سویی به زعفرانیه و از جانب جنوب به باغهای عزالدوله سالور محدود می‌شد. در اوارق بازمانده از عزالدوله و عین‌السلطنه (پدر و پسر) مدارکی مربوط به باغ فردوس دیدم و دکتر منوچهر ستوده در کتاب خود به نام «جغرافیای شمیران» وصفی تاریخی ازین باغ برگفته است.

ساختمان آن مجلل و مزین به گچکاری‌های خوب و دارای تالارهای مفرح بزرگ با چشم‌انداز دل‌انگیز بود. این آبادی بعد از آن محمدولی‌خان تنکابنی، سپهسالار اعظم بود و در قبال بدهی‌هایش از بابت مالیات به دولت تعلق گرفت. یعنی خالصه شد و دولت در زمان وزارت مالیة علی‌اکبر داور که اجازة فروش خالصات را گرفت، باغ فردوس را هم به گروهی از کارمندان وزارت مالیه و عدلیه (که داور در هر دوجا خدمت کرده بود) به اقساط چندساله فروخت. پدر من هم که آن‌زمان عضو وزارت مالیه بود، توانست قسمتی را بخرد و آن قسمت بود که اندرون بزرگ آن تشکیلات در آن واقع بود. بنایی که سه طرفش ایوان بود. هر ضلع بنا حدود بیست‌وپنج بود. در وسط آن ساختمان حوض‌خانه‌ای گردی بود و اطراف آن هشت اطاق بزرگ بود و درختهای چنار کهنسال جای‌جای باغ سر به آسمان افراشته بود. نام ساختمان اندرونی را جایی خواندم که اشک بهشت بود و اکنون به‌یاد نمی‌آورم که کجا خواندم. باغ فردوس در روزگار معیر از تفرجگاه‌های شاهزادگان و اعیان و رجال مملکت بود. ناصرالدین‌شاه هم گاهی به آنجا سر می‌زده است. ساختمان بزرگ را دولت به وزارت فرهنگ داد و نخستین دبیرستان تجریش به‌نام «شاپور» در آن بنای مجلل تأسیس شد.

[1]) این نامه‌ها بعد به مرحوم عبدالله انتظام رسیده بود و همسر مرحوم آن فقید آنها را توسط دوستم عبدالعلی غفاری (خواهر زاده انتظام) به من داد و من در «یزدنامه» جلد دوم، چاپ کرده‌ام.

[2]) در نسخه دستنویس به اندازه یک کلمه سفید گذاشته شده.

[3]) در نسخه دستنویس به اندازه چند کلمه سفید گذاشته شده.

[4]) در نسخه دستنویس به اندازه چند کلمه سفید گذاشته شده.

[5]) در نسخه دستنویس به اندازه چند کلمه سفید گذاشته شده.

[6]) در نسخه دستنویس به اندازه یک کلمه سفید گذاشته شده.