تازه ها و پاره های ایرانشناسی ( 64) ایرج افشار

1448- مرقع همايون[1]

بامداد پگاهى كه همايون صنعتى ديگر نبود دوست نازنينم قنبر از لاله‏زار در كوهستان جبال بارز – طرفه جايى كه همايون و همسرش شهين، آنجا را به گلزارى بدل كردند – تلفن كرد كه مرا از خبر درگذشت همايون آگاه كند. من در كوهستان لورا بودم. هوشنگ دولت‏آبادى گوشى را برداشته و از واقعه آگاه شده بود. اما من با گوشى ديگر از اطاقى ديگر بر ماجرا مطلع شدم و هوشنگ نمى‏دانست كه من خبردار شده‏ام. چون به هم رسيديم گفت قنبر از كرمان تلفن كرده بودند كه با تو صحبت كند. تلفن كن چه كارى داشتند. نخواست مرا آگاه كند. من كه خود مطلب را دريافته بودم رك و پوست‏كنده به او و شفيعى كدكنى گفتم كلك همايون كنده شد. شايد از شدت غم چنين گفتم و مى‏خواستم در برابر مرگ دوستى كه نزديك هشتاد سال با هم بوديم پيش روى پسرعمه پدرش استوار مانده باشم. واقعاً نمى‏دانم چرا آن طور مرگش را تلقى كردم. شايد از اين باب كه آسوده رفت. يادم آمد سه روز قبل كه به او تلفن كردم صدايش نحيف شده بود و هرچه مى‏خواستم با صحبت تلفنى به حرف‏هاى معمولى و مرتبط خودمان مداومت بدهم رغبتى نداشت. حتى از حرف‏هايى كه راجع به كتاب «آرين» زدم (كه در دست ترجمه داشت) دلگرم و محكم نشد. چون خسته از بيمارى بود گفت ايرج خداحافظ تو.

قنبر كه دست‏پرورده و باليده هوشيارى همايون بود خوب دريافته بود كه ميان همايون و من انس ديرينه و الفتى بى شيله پيله بود. شوخى نيست، هفتاد و هفت سال بود جنم يكديگر را مى‏شناختيم. يكى از ديگرى توقعى جز يكرنگى و دوستى نداشت. در مدرسه ابتدايى زرتشتيان طهران بود كه به هم رسيديم. با هم درس خوانديم و معلممان يكى نامش ميرزايى و ديگرى اخلاقى بود. كودكانه بازى مى‏كرديم و با عزت نگهبان و عيسى مالك و اكبر ربوبى و حياتعلى بختيار و زيزى بختيار بگوبگو پيش مى‏آمد.

پدرش چون از طهران به كرمان رفت كه به سرآورى املاكش بپردازد ناگزير همايون را برد. چندى او را نديدم تا باز گرديدند. دبيرستان را به كالج البرز رفت و من به دبيرستان فيروز بهرام. ولى گاه به گاه در خيابان ديدارها تازه مى‏شد. دل به درس دانشكده حقوق نبست و مردانه دل به كار بست. مدتى به حمل و نقل براى متفقين مشغول بود و بعد به بازار رفت و به رزازى و جواهرفروشى پرداخت و چند كار ديگر. خودش در نامه‏اى به من نوشته است. آن سال‏ها (23 – 25) او را گاهى در حوالى بازار مى‏ديدم چون براى خريد كاغذ كه مجله آينده مى‏بايست چاپ شود ماهى يكى دو بار به آنجا سر مى‏زدم و به سراغ همايون مى‏رفتم.

پدرش عبدالحسين خان صنعتى مرد كار و فعاليت بود و دستِ دلبازى نداشت. فرزندانش همايون و فريدون و البته مهدخت خانم را به زندگى ساده بى تجمّل و كار كردن مداوم بار آورد. همين همايون را موقع تعطيل تابستان به شاگردى در كتابفروشى تهران (به مديرى حسين پرويز از رفقاى صميمى و مشروطه‏خواه تقى‏زاده در خيابان لاله‏زار) مى‏گذاشت تا بداند بايد كار كرد و تن‏آسا نبود. به گفته خودش مى‏بايست به مطبعه‏ها برود و نمونه غلطگيرى بگيرد و پاى پياده به اين و آن برساند. چون كتابفروشى پاتوق ادبا بود مى‏بايست چاى در سينى بگذارد و به حضار تعارف كند. زيردست پدر مردانه بار آمد.

جدّش هم از مردان كارى، درست كار، خيرخواه و مآل‏انديش بود. به شيخ على‏اكبر كَر معروف بود. تنه‏اش به تنه پيروان سيد جمال افغانى خورده بود. به گفته معمول سرش بوى قورمه‏سبزى مى‏داده است. پرورشگاه صنعتى‏زاده كرمان را بنياد گذارد كه هنوز برپاست و همايون در تجديد حيات و آراستگى آن كوشش بسيار نشان داد. شايد قديمى‏ترين و بهترين نمونه اين قبيل نيكوكارى در سراسر كشور باشد. اما فريدون كه براى تحصيل عالى به خارج رفت در آنجا خودكشى كرد.

پدر همايون نويسنده‏اى خوش ذوق بود و در تاريخ ادبى عصر پهلوى نامى از خود گذاشت و مخصوصاً ايران‏شناسان فرنگ به تأثير او و نوع كارش توجه داشته و نام او را آورده‏اند. (مثلاً ماخالسكى و ريپكا) داستان‏هايش بامزه و خواندنى است مانند رستم در قرن بيست و دوم، دامگستران، روزگارى كه گذشت. غالب آنها را احمد اقتدارى در مقاله‏اى تحليل كرده است.

پدر همايون را در اواخر سال 1323 ديدم. به دفتر مجله آينده آمده بود كه اشتراك آن را بدهد. بامزه بود كه پرسيد آيا به كسى كه نويسنده است تخفيف نمى‏دهيد. شوخى هم نمى‏كرد. در زندگى حساب قران‏ها را داشت. در سال 1352 وفات كرد. بهترين نوشته‏اش به نظر من كتابى است كه با نام روزگارى كه گذشت (1346) از خاطرات خود نوشت. تعجب مى‏كنم چرا همايون آن را تجديد چاپ نكرد.

مادر همايون بانو قمرتاج دولت‏آبادى خواهر حاجى ميرزا يحيى و حاجى على محمد دولت‏آبادى بود. بيش از يك بار قمرتاج خانم را نديدم. پيش تقى‏زاده او را ديدم. بانوئى موقر و متشخص و تربيت‏ديده يافتم. پدر آنها حاجى ميرزا هادى در اصفهان داراى شهرت علمى و پيروان زياد بود. همه قبيله او عالمان دين بودند. حاجى ميرزا يحيى نويسنده و شاعر و حسام‏الدين (پدر دكتر هوشنگ) شاعر بودند. از حاجى ميرزا على محمد پدر آقاحسام. دفاتر خاطراتى بر جاى مانده است كه اديبانه و استوار است و نزديك به انتشار.

گفتم قنبر دست‏پرورده او بود، زيرا يكى از هنرهاى همايون همين بود كه هر كس كه استعداد داشت و تن به سختى كار مى‏داد مى‏توانست از و درس زندگى و توانا شدن بياموزد. به فرانكلين كه از آن صحبت خواهم كرد بسيارى براى كار روى‏آور مى‏شدند. ولى كسانى كه چون هرمز وحيد به حق نام‏آورى يافتند آنهايى بودند كه دل به كار مى‏بستند و شوق نهانى خود را با سخت جانى همايون هم‏پيمانه مى‏كردند.

محمد آگاه، فرزند آگاه بزرگ كه اصلاً يزدى بود دوست نزديك همايون بود. او خميره كار و كوشش بود ولى در سن جوانى درگذشت. او از همايون خواسته بود هواى دو فرزندش (بهروز و شيرين) را داشته باشد و همايون دلسوزانه آنها را كارآمد به بار آورد. بعدها يار و غمخوار همايون بودند.

در گزينش افراد بينش والايى داشت. با وجود اين، گاه تردستى از راه مى‏رسيد و او را مى‏فريفت و چندين سال با همايون همفكرى نشان مى‏داد ولى عاقبت به راهى مى‏رفت كه على اصغر مهاجر رفت. او گوش خواباند كه همايون از آنجا دور شود و موجبات تغييرات فرانكلين را پيش آورد.

بهار 1335ـ دیلمان ـ نفر چهارم از راست همایون صنعتی زاده است ـ عکس از ایرج افشار

زمانى كه همايون مؤسسه فرانكلين را پايه‏گذارى كرد ديدارمان بيشتر شد به‏خصوص كه خانه پدرى او و خانه من اين كوچه آن كوچه بود (چهارراه كالج). خانه آنها بزرگ بود و باغ مانند و كاشانه من صد و چند مترى. آن زمان گفتگوهاى فرهنگى مربوط به مباحث كتاب ميان ما جانشين بازيگوشى‏ها و چرت و پرت‏گويى‏هايى شد كه لازمه ايام كودكى و جوانى است.

همايون هميشه با حرارت بود مخصوصاً زمانى كه پس از رفتن رضاشاه جوان‏ها جنب‏وجوش سياسى و آزادى انديشه پيدا كرده بودند. او هم مدتى در آن قبيله همكار بود. ولى زود رهيد. اين دوره و قضايا را بايد ابراهيم گلستان بازگو كند. در يكى از سفرهايى كه با همايون به يزد رفته بودم با عباس استادان با هم يادها كردند از جنجال‏هاى سياسى كه حزب توده در يزد راه مى‏انداخت. ولى چيزى در خاطر من نماند.

فرانكلين فرزند او بود. هنوز ازدواج نكرده بود كه همتش و انديشه بلندش را در تشكيل آن مؤسسه به كار بست و چنان توفيقى يافت كه با اين گونه اشارت‏هاى كوتاه نمى‏توان به كيفيّت كار بزرگ او دست يافت. آنها كه از آن مؤسسه برآمدند و كار آموختند و سرى تو سرها درآوردند و نان و نمك آنجا را خوردند وظيفه دارند حق مطلب را درست ادا كنند كه تاكنون نكرده‏اند. من آن زمان‏ها خود گرفتار بودم و ناچار گاه به گاه بود كه دوستانه به همايون سرى مى‏زدم يا او به سراغم مى‏آمد و مى‏گفت مى‏خواهم فلان كار را بكنم – چه مى‏گويى ولى مشورت نبود. آنچه مى‏پرسيد از باب ميزان سنجش عمومى بود. طبعاً از چند يا چندين تن ديگر هم همان مطلب را مى‏پرسيد.

موجبات تشكيل فرانكلين را خودش به سيروس على‏نژاد گفته است و چاپ شده. پس من دوباره‏نويسى نمى‏كنم. اما يادآور مى‏شوم كه براى نشان دادن فعاليت انتشاراتى فرانكلين مى‏بايد كتابشناسى (يا فهرست) درستى از همه كتاب‏هايى كه آن مؤسسه منتشر كرد هرچه زودتر گرد آورد. البته از دوست تواناى خود عبدالحسين آذرنگ خواستار شدم يكى از جوان‏هاى علاقه‏مند را بدين كار واگمارد.

بنيادگذارى فرانكلين چندى پس از سقوط مصدق آغاز شد و همايون توانست آنجا را مكمن و مأمنى كند براى بسيارى از جوان‏هايى كه در پى گسترش مبانى فرهنگى و كارهاى ترجمه‏اى بودند و پيش از آن معمولاً در نشريات چپى يا روشنفكرانه مقاله‏نويسى مى‏كردند و به اشكال مى‏توانستند كتابى را به چاپ برسانند. زيرا ناشران با آنها بدقلقى مى‏كردند. پس فرانكلين مجمع مطلوبى شده بود. گردآمدن نجف دريابندرى و كريم امامى و جهانگير افكارى و زمان زمانى و پرويز كلانترى و از سويى افرادى چون داريوش همايون و حتى جلال آل‏احمد كه خود در مقاله‏اى اشاره كرده است، حاصل تجربه، تفكر و كارسازى شخص صنعتى‏زاده بود. او متشخصانى مانند دكتر محمود بهزاد، رضا رقصى، دكتر محمود صناعى و احمد آرام و دكتر عباس زرياب و گروه‏هاى جورواجور ديگر را توانست در دايره فرانكلين به كار وادارد.

فرانكلين بدواً بر گرده شعبه فرانكلين قاهره ايجاد شد ولى شخصيت همايون و توانايى خلق كردن او موجب شد كه فرانكلين تهران خودساز و خودكار و خودآواز شد تا جايى كه همايون توانست در دگرگونى كارهاى انتشاراتى افغانستان تأثيرگذار باشد. او كتاب‏هاى درسى آن كشور را در تهران به چاپ مى‏رسانيد و به آن صوب مى‏فرستاد.

فرانكلين آن زمان هسته‏اى مركزى در نشر غيرتخصصى و دانشگاهى ايران بود. در همان هنگام البته انتشارات دانشگاه تهران با سابقه دوازده ساله، انجمن آثار ملى با پشتيبانى هيأت مؤسسانى كه عده‏اى از آنها رجال مهم ادبى كشور بودند و نيز اداره نگارش وزارت فرهنگ وجود داشت. ولى فرانكلين رقيب هيچ‏يك از آنها نبود.

همزمان با فرانكلين فعاليت بنگاه ترجمه و نشر كتاب هم كه از محل عوايد اداره املاك پهلوى بودجه‏اى داشت به وجود آمده بود و مرد توانايى مانند احسان يارشاطر مديريت آن را بر عهده داشت. ولى كار آن دستگاه كاملاً تخصصى، مقدارى آكادميك و مقدارى فرهنگى بود. بنياد فرهنگ ايران به توانايى دكتر پرويز ناتل خانلرى سال‏هايى چند پس‏تر ايجاد شد.

با ايجاد فرانكلين و امكاناتى كه براى ترجمه كتب مفيد آغاز شد نخستين اثرش متحرك ساختن ناشران بود. از هر نظر: نوع، محتوى، ظاهر و… همايون براى آنكه آنان را متحول كند مجله‏اى به نام كتاب ماه ايجاد كرد و آن را نشريه انجمن ناشران ايران ناميد. در حالى كه نه آنان حق عضويتى مى‏دادند نه اينكه دلبستگى به چنين تجمع‏ها و چنين نوشته‏ها داشتند. عموماً چشمشان به مداخل بود و بهره‏برى از راه اعلان‏هايى كه از كتابها در مجله طبع مى‏شد و تصور مى‏كنم كه هيچ پولى از آنها نمى‏گرفت. دلش مى‏خواست آنان را به راه عاقلانه نشر و طريق عقلايى آن پيشه هدايت كند.

كتاب‏هاى ماه را شروع كرده و دو شماره‏اش نشر شده بود كه روزى آمد به سراغ من در كتابخانه دانشكده حقوق. به مرسوم خودش بى مقدمه‏چينى گفت آمده‏ام كه كارى را بپذيرى. گفتم من اينجا گرفتارم و وقت آزادى به معنى كامل ندارم. گفت كارى كه دارم فقط فكر كردن مى‏خواهد نه دوندگى. كارهاى دوندگيش را فرانكلين طبق نظر تو انجام مى‏دهد. گفتم خوب بگو كارت چيست. گفت مى‏خواهم «كتاب‏هاى ماه» را زير نظر بگيرى و اداره كنى كه ماهانه نشر شود و مطالبى به گوش ناشران بخورد كه از لاك و سرشت بازارى حلبى‏سازها بيرون آيند و با دنياى كتاب جهان امروز تا حدى آگاهى پيدا كنند.

از شماره سوم سال اول (1334) شدم مدير آن مجله. ولى به او گفتم نبايد نام من نوشته شود. گفت عيبى ندارد. آن نشريه را با نوشته كوتاهى با نام «گوينده خاموش…» (برگرفته از سخنان ناصرخسرو) آغاز كردم.

در سال سوم آن دو مقاله نوشتم يكى به عنوان «ناشر خوب» و ديگرى «ناشر بد» كه قارت و قورت چند ناشر طرف فرانكلين بلند شد. ولى همايون جواب سردى به آنها داده بود. باز مجله ادامه يافت تا شماره 12 سال 4 يعنى (اسفند 1339) و بر يك شماره سال بعد (پنجم) نظارت زيادى نداشتم و به آقاى صلصالى كه با فرانكلين كار مى‏كرد واگذاردم. چون آلوده راهنماى كتاب بودم و همايون آن را كافى مى‏دانست كتاب‏هاى ماه تعطيل شد.

فرانكلين چند جنبش مهم را ايجاد كرد:

1. تأليف لغت فارسى زير نظر مجتبى مينوى كه متأسفانه سرانجامى نيافت.

2. دائرةالمعارف فارسى به مديريت علمى دكتر غلامحسين مصاحب كه عبدالحسين

آذرنگ درباره آن مقاله جامعى در مجله نگاه نو (1388) نوشت.

1335/1/25 ـ چند قدم قبل از دیلمان ـ از راست: محسن مخفم، مصطفی مقربی،منوچهر ستوده، همایون صنعتی زاده، علیقلی جوانشیر، احمد اقتداری، ناصر مفخم، نادر افشار ـ عکس از ایرج افشار

3. سازمان كتاب‏هاى جيبى كه در آنجا چند مجموعه ماندگار و اساسى پى‏ريزى شد: گزيده متون، مجموعه جوانان، كتاب‏هاى جيبى در چند گونه و چند مجموعه مختلف.

شايد يكى از مهمترين كارهاى فرانكلين ترجمه تاريخ ويل دورانت باشد.

تكرار مى‏كنم كار اساسى براى تاريخ فعاليت فرانكلين ايران ضرورت دارد و هنوز كسى در پى آن برنيامده و فرانكلين هم در زمان حيات كارى در آن زمينه انجام نداد[2] تهيه‏ كتابشناسى كتاب‏هايى است كه يا توسط ناشران متنوع نشر شده و يا آنكه خود فرانكلين و اقمار آن واسطه نشر آنها بوده‏اند.

از ايامى كه براى همايون قصه «ما را از مدارسه بيرون رفتيم» پيش آمد و دستش از فرانكلين و مرتبطات آن كوتاه شد فرصت سفرهاى دور و دراز به ديدن بيابان‏ها و روستاهاى ناديده پيش آمد. بارها با هم در گوشه پوزه‏هاى وطن چرخ زديم. او راه فعاليت خود را دگرگون ساخت و بخشى از فكر و ذكرش متوجه آن شد كه به درد دل روستاييان بپردازد. به طور مثال چهل سال پيش روستاهاى دورمانده كوچك برق نداشتند و چون مى‏دانست رساندن برق به آنجاها گران و دشوارست در انديشه آن شده بود كه از نيروى گرداندن آسياب‏هاى آبى محلى استفاده بشود. يعنى بتوان از آن دستگاه‏هاى آماده به طور فنى توليد برق كرد. شايد مى‏خواست از آب كره بگيرد. در اين راه‏هاى خيال‏انديشانه چه كوره ده‏ها را كه با هم نرفتيم. همايون پرتوان هميشه بلند بلند فكر مى‏كرد و منى كه از مدار علمى به دور بودم مى‏گفتم مگر شدنى است؟

كنجكاوى در هر مقوله‏اى، همايون را به راه‏هاى مختلف مى‏كشانيد و چون مى‏خواست به كُنه هر قضيه برسد ناگزير رنج مى‏برد. در يكى از نوشته‏هاى سديدالسلطنه كبابى خوانده بود در بيابان‏هاى دورناك بلوچستان گُلى هست كه به ساز موسيقى مى‏شكفد. پس پيله كرد كه بايد برويم و بپرسيم تا بر صحت آن گفته مطمئن شد. سفرى از نوشهر كه باغى در آنجا داشت دوتايى راه افتاديم. وانتى خريده بود. گفت تو بايد برانى. راه افتاديم و خراسان و زابل را گذرانديم و به خاش و ايرانشهر رسيديم. گفت برويم و كسى را بيابيم كه بتواند پرسشمان را بفهمد. گفتم بايد از خالقداد آريا در تهران بپرسم كه سراغ چه كسى برويم. او بلوچ است و سال‏ها در اين نواحى بخشدار و فرماندار بوده است. تلفن زدم و پرسيدم. برادر خود را معرفى كرد. رفتيم به سراغ او و او عطارى قديمى را با همايون آشنا ساخت.

همايون درباره گل موسيقى دوست پرسش‏ها از آن پير مى‏كرد و جواب‏هاى دوپهلو مى‏شنيد. ولى از مصاحبت عطار فايده برد و با او معامله گياهانى را راه انداخت كه مى‏بايست از آنها عرق دوائى بگيرد (براى كارخانه گلاب زهرا كه تازه پاگرفته بود). اگر به آن گل دست نيافت كه براى آن نى بزند و گل بشكفد ولى گل و گياهان صحرايى را از آن پيرمرد مى‏خريد و اطلاعات خوبى درباره داروهاى گياهى به دست آورد.

يا اينكه شبى كه در همين سفر به خانه دوست من حسن پورمحمد در آبادى «جنگل» نزديك تربت فرود آمديم خوراكى آوردند به نامى كه اكنون در ياد ندارم (ظاهراً از كشك). پس همايون حسن را واداشت كه مقدارى از آن بفرستد تا در لاله‏زار آن را بسازند و بتوانند همگانى كنند. چون غذايى بود بى گوشت و خشك كه به موقع ضرورت آن را گرم مى‏كردند.

يا اينكه در كتاب مزارات كرمان (قرن نهم) خوانده بود كه در كرمان يا سيرجان كاغذسازى دستى وجود داشته است. جز اين مى‏دانست كه دو قرن پيش از آن هم در كاغذكنان (خانج) نزديك ميانه دستگاه‏هاى كاغذسازى وجود داشته و به همين مناسبت نام آنجا از خانج به كاغذكنان تغيير مى‏يابد. ناچار سفرى به آنجا رفتيم. تصورش بر آن بود كه ممكن است بقاياى يكى از دستگاه‏ها و آسياب‏هاى كاغذسازى بر جاى مانده باشد، يا دست‏كم كسى از مردان قديمى خبرى از آن داشته باشد. رفتيم و چرخيديم و دست خالى بازگشتيم.

زمانى ديگر در مقاله‏اى فرنگى خوانده بود كه چند پاپيروس بابلى يا مصرى در كتابخانه ملى وين موجود است كه براى گاه‏شمارى عصر هخامنشى اهميت دارد. خواست كه از آنها برايش عكس تهيه كنم. به دكتر نصرت رستگار گفتم و او آن زحمت را كشيد. همايون نه بابلى مى‏دانست و نه قبطى. ولى از باب كنجكاوى مى‏خواست قواره و نوع پرداز و طرز نوشتارى آن اسناد را ديده باشد كه منجمان سرزمين اهرام در عصور قديم در نگاشت مباحث نجومى چه مى‏كرده‏اند.

زمانى كه كتاب آرتور كوستلر را درباره قوم گمشده يهود خوانده و جسته گريخته با تاريخ خزرها آشنايى پيدا كرده بود پا را در يك كفش كرده بود كه مى‏بايد دنبال اين مطلب را گرفت و از متون تاريخ و جغرافياى عربى و فارسى اطلاعات فراموش شده را بيرون كشيد تا بدانيم چرا نام آن قوم بر درياچه بزرگى كه بر كنار سرزمين‏هاى ايرانى گرگان و مازندران و گيلان و طالش است بر جاى مانده است. خوشبختانه من در همان ايام دو جلد كتاب پژوهشى تأليف دانلوپ را در اروپا يافتم كه از نظر قضيه مورد نظر همايون دل‏انگيز و پاسخ‏گو بود. چون از او خواستم كه شرحى درباره آن بنويسد كوتاه آمد. در يكى از نامه‏هاى خود بدين مطلب اشارتى كرده است.

همايون نيازى به گرفتن حق‏التأليف و اجر و مزد در قبال كارى كه براى ديگرى مى‏كرد نداشت ولى چون معتقد بود كه هر كارى و زحمتى اجرتى دارد پس مى‏گفت ناشر بايد بداند كه حق‏الزحمه مؤلف را به موقع تمام و كمال بپردازد. در نامه‏هايى از او كه مى‏خوانيد اشاراتى را در اين مقوله خواهيد ديد.

آنچه مى‏نويسم بيشتر به شوخى مى‏ماند ولى چند بار از خودش شنيدم و ديگران هم شنيده‏اند كه مى‏گفت در زندان گاه شعر مى‏گفتم و چون زمزمه مى‏كردم و همبندها مى‏شنيدند از من مى‏خواستند به زبان دل آنها شعرى بگويم كه در نامه خود براى مادر يا محبوب خود بنويسند و من مى‏گفتم براى هر بيتى بايد سه يا چهار تومان بپردازيد و از اين درآمد خرج قهوه خود را تأمين مى‏كردم.

در همين زمينه از او شنيدم كه چون او را به كنفرانس سديدالسلطنه دعوت كرده بودند به زعماى ميراث فرهنگى گفته بود بايد فلان مبلغ (نسبتاً زياد) بدهيد تا بيايم. مفت و مجانى حرف نمى‏زنم. قرار بود در مورد صيد مرواريد در بندرعباس صحبت كند. عاقبت نصف مبلغ را نقد مى‏گيرد و نصف ديگر را از كتاب صيد مرواريد تأليف  سديدالسلطنه كه توسط همان دستگاه چاپ شده بود دريافت كرد و كتاب‏ها را در بنادر خليج فارس به تدريج به فروش رسانيد.

پاییز 1335 که عازم پاریس بودم در فرودگاه برداشته شد. از راست: زمان زمانی، ایرج افشار، همایون صنعتی زاده، مصطفی مقربی، حسین فروتن، منوچهر ستوده، احمد خردیار و نادر افشار

فرانكلين مؤسسه توليد كتاب بود. صنعتى در كنار آن كار متوجه بود كه با بودن چاپخانه‏هاى معمولى ايران چاپ كتاب‏هاى درسى و كتاب‏هايى كه مى‏بايد به تعداد زياد (كتاب‏هاى درسى) چاپ شود دشوار و سرگردان‏كننده است. اين بود كه شركت سهامى افست را توانست با فراهم آوردن انواع كمك‏ها ايجاد كند. كسى را جز او نبايد مؤسس آن فكر دانست. زرنگى‏اش آن بود كه افراد جوان آشنا به فن طبع و حروف‏چين‏هاى تجربه‏ديده را دعوت كرد و آن طرح شكل درستى به خود گرفت و بهترين چاپخانه ايران در آن ايام شد. به طور مثال جعفر صميمى را براى مديريت آن جا دعوت كرد. زيرا صميمى كاركشته چاپ بود و پدرش يكى از بهترين چاپخانه‏هاى پيش از افست را اداره مى‏كرد و آن چاپخانه «تابان» بود.

تا آنجا كه مى‏دانم چون تقى‏زاده اين فكر درست را پسنديده بود پشتيبان همايون شد و مقدارى در آن شركت سهيم بود. اما بايد گفت كه او از سهم خود براى كمك به مجله‏هاى ادبى و پژوهشى چون مجله سخن، مجله يغما و مجله فرهنگ ايران زمين (آن‏قدر كه من مى‏دانم) به هر يك پنج سهم بخشيد. من از سرنوشت سهام سخن و يغما بى‏خبرم ولى پنج سهم فرهنگ ايران زمين به محمود مطير مدير چاپخانه بهمن فروخته شد و به هر يك از بنيادگذاران پنجگانه نفرى نزديك به هزار تومان رسيد.

چاپ افست كارهاى ماندگارى را انجام داد مانند چاپ شاهنامه بايسنغرى و چاپ ترجمه كتاب تخت جمشيد اشميت و چاپ دائرةالمعارف فارسى (مصاحب). صنعتى هميشه با تخت‏جمشيد ور مى‏رفت و آن را از كارهاى اصولى خود مى‏دانست.

تأسيس كارخانه كاغذ پارس باز از هنرهاى برجسته همايون است. چون مطلب زيادى درباره آن نمى‏دانم اميدوارم كسى كه در اين موضوع آگاه باشد دريغ از آن نكند كه كيفيت آن تأسيس بزرگ را بنويسد. شايد جعفر صميمى بتواند اين يادگار را از خود بگذارد.

صنعتى زمانى كه خانلرى وزير فرهنگ بود و طرح آموزش توسط سپاهيان را آغاز كرده بود به كمك خانلرى شتافت. به ياد دارم كه جمعى از اعضاى فرانكلين را براى اجراى نمونه از آن طرح به قزوين گسيل كرد. ولى مناسباتى پيش آمد كه فرانكلينى‏ها عقب رانده شدند. در اين باره هم اگر كسى باشد كه بر چم و خم آن كار و احتمالاً نارضايى‏هاى پيش آمده آگاه باشد و ما را از ماجرا آگاه كند كمكى كرده است به روشن شدن گوشه‏اى از فعاليت همايون.

چون كتاب در زندگى همايون عامل مهمى شده بود در چند سال آخر دوره شاهى شركتى مشاورتى به نام «انماك» تأسيس كرد براى مطالعه در امور كشاورزى و كمك‏رسانى فكرى به روستائيان. يكى از جمله كارهايى كه به مخيله‏اش خطور كرده بود چاپ كردن رشته كتاب‏هايى بود به نام «روستا كتاب». او در دو سه نامه خود به من صحبت آن را كرده است. تا آنجا كه تصور مى‏كرد اگر پنجاه هزار نسخه از گزيده ديوان مسعود سعد به طور جيبى و ارزان چاپ شود توسط شركت‏هاى تعاونى روستايى به فروش خواهد رسيد. در اين باره بنگريد به نامه‏هاى او.

درآمد پيدا كردن از دسترنج كار از نكات اصلى دايره فكرى و مدار زندگانى او بود. هيچ يادم نمى‏رود كه موقعى در شيراز مرا برد به سرايى كه آنجا را به رنگ كردن پشم با گياهان طبيعى براى گليم‏بافى اصيل اختصاص داده بود. آنجا مقدارى گليم‏هاى خوش بافت قشقايى را كه با آن گونه پشم سفارش داده و بافته شده بود به من نشان داد و معتقد بود با اين كار مى‏توان بر مرتبت گليم‏هاى ايران در بازارهاى جهان افزود و به زندگى عشاير كمك رسانيد. زمانى هم به كار صحافى دستى علاقه‏مندى پيدا كرد و در نخستين سال‏هاى اقامت در كرمان روزها مى‏رفت به دكه مردى صحاف و شيرازه‏دوزى مى‏كرد.

همايون ده‏ها چشمه از اين گونه طرحها ريخت و بدان چسبيد. يكى ديگر بسته‏بندى فرنگى‏پسند خرماى زهره در بم بود. بايد انصاف داد كه اگر آن مؤسسه نپائيد ولى فكر او جا افتاد. اكنون مى‏بينيد كه خرما را در بسته‏بندى‏هاى فرنگى به شما مى‏فروشند.

بهار 1366ـ لاله زار کرمان ـ از راست: ایرج افشار، همایون صنعتی زاده، احمد اقتداری و …

باز به تكرار مى‏آورم كه يكى ديگر از چشمه كارهايى كه با به دست آوردن اطلاعات از متون قديم مانند مزارات كرمان (قرن دهم) مى‏خواست عملى كند ساختن كاغذ دستى به شيوه كُنانه (قديمى) بود. مخصوصاً چون شنيده بود كه در دوره ايلخانيان در تبريز و كاغذكنان نزديك ميانه اين كار مى‏شده مرا برداشت و رفتيم به آنجا تا از پيرمردان بتواند مطلبى به چنگ بياورد كه نشد. به عوض بردمش نزديك آنجا به آبادى تركمان‏چاى كه قرارداد نكبت‏بار با روسيه در آنجا امضا شده بود. او كه هماره شيفته دست يافتن به يافته و بافته خود بود مى‏گفت درباره آن قرارداد صدها مقاله و چندين كتاب نوشته‏اند ولى درباره كاغذكنان دو سطر هم بر روى كاغذ نيامده است. چرا نبايد يك چنين روستايى كه مركز ساخت كاغذ براى مصرف داخلى بوده است بدان حد كه نام آبادى را از «خانج» به كاغذكنان برگردانيده بودند تاكنون شناسانده نشده باشد.

هنوز از انديشه كاغذسازى دستى در كرمان – كه البته به جايى نكشيد – چيزى نگذشته بود كه در خيال دور پرواز خود نغمه دلاويزى ساز كرد. مى‏گفت كه شال كرمانى از حيثيت و مقام هنرى، تاريخى و دنيايى افتاده است و كسى در پى ادامه آن سنت نيست. پس مى‏بايد ذهن دوائر دولتى مربوط را بيدار كرد و آن نوا را براى اين و آن زمزمه مى‏كرد. ولى هرچه گفت آهن سرد كوبيدن بود.

يادم مى‏آيد وقتى كه يادداشتى تند و تيز عليه اقدامات محيط زيست زمان شاه در راهنماى كتاب نوشتم و اقدام آن مؤسسه را به نابود كردن شتران ايلخى در مراتع نزديك كوير مذمت كرده بودم، رفته بود و وزير كشاورزى را ديده بود و به او گفته بود كه بايد پژوهشى درباره شتر ايران كرد و او هم تقبل كرده بود. پس از آن ديده شد كه در راه نائين به خور محلى را سيم خاردار كشيده و تابلوى «مؤسسه تحقيقات شتر» را آنجا بالا برده بودند. در يكى از نامه‏هاى خود به اين مطلب اشارتى دارد.

انديشه پهناور و گران نورد همايون با اتفاقاتى كه بر او روى‏آور شد به تدريج آرامى گرفت و همت بلند و توان بازمانده خود را مصروف استوار ساختن و پيشبرد كارهاى گلاب زهرا كرد. كشاورزان زيادى را در خاك كرمان بر آن داشت كه به كشت گل سرخ (محمدى) بپردازند و محصول خود را در بيست روزه اردى‏بهشت و خرداد به كارگاه او در لاله‏زار -كه تا عصر ناصرى به كارزار موسوم بود – برسانند تا او از آنها گلاب و عطر گل بگيرد. او گلاب زهرا را در ايران و سرزمين‏هاى اسلامى به مصرف مى‏رساند و عطر گل را به كارخانه‏هاى آلمان مى‏فرستاد كه از آن كرم خاص لطيف كردن صورت بانوان مى‏سازند و به اعلى‏القيم مى‏فروشند.

كارخانه گلاب زهرا در آباديى است به نام جغدرى كه تا آبادى لاله‏زار – مركز رودبار – حدود ده كيلومتر يا كمى بيش فاصله دارد. آنجا از روستاهاى دلپذير و دلخواه من براى آسايش بود. هر وقت همايون مى‏گفت بيا كوششم بر آن مى‏شد كه بدان جا بروم. چند بار با ستوده يا احمد اقتدارى يا محمدحسين اسلام‏پناه و عبدالرحمن عمادى به آنجا رفتيم و حتى يك بار باستانى پاريزى را هم برديم كه ماجراى پريدن او از رودخانه‏اى با كوله‏بار پيش آمد و قصه درد مهره سوم كمر او نقش بر آب شد و ماجرا در مجله يغما به نوشته درآمد.

تعجب خواهيد كرد. از اين كه بنويسم سفرى هم در همصحبتى دكتر يحيى مهدوى بدان جا رفتيم. خيال مى‏كنم سيزده نوروز بود و همايون از آمدن يحيى مهدوى و دكتر اصغر برادر او كه با همسرانمان رفته بوديم بسيار شادمان شد. او به يحيى مهدوى احترام خاص مى‏گذاشت.

اگر بپرسيد كه همايون براى چه افرادى حيثيّت ملى، بصيرت علمى و توانايى فرهنگى قائل بود بايد بگويم پيش و بيش از همه تقى‏زاده بود. تصور مى‏كنم كه براى اغلب كارهاى خود با تقى‏زاده شور مى‏كرد. آشنايى او با تقى‏زاده مى‏بايد به وسيله پدر همايون آغاز شده باشد. تقى‏زاده در سفرى كه براى ديدن دوست قديم نديم خود رضا تربيت به اسوان مصر مى‏رفت همايون را با خود همراه برد. همايون هميشه از همسفرى تقى‏زاده ياد مى‏كرد و مى‏گفت از شنيدن داستان‏هاى زندگى او لذت مى‏بردم و مى‏آموختم. رضا تربيت همشهرى تقى‏زاده بود و همكار در مجله كاوه كه پس از تعطيلى كاوه در برلين مانده بود و مغازه‏دارى و كتابفروشى مى‏كرد. عاقبت به سيرت درويشان درآمد (نه در صورت آنان) و از برلين به اسوان رفت و انزوا گزيد و آنجا درگذشت.

ديگر از كسانى كه طبعاً بنا به پيشنهاد تقى‏زاده مدتى با همايون كار كرد مجبتى مينوى بود كه قرار بود فرهنگى براى زبان فارسى زير نظرش گردآورى شود. اما اين كار عملى نشد. مينوى به راى و روش زندگى خود مى‏رفت و سازمان فرانكلين آن طريقه را نمى‏پسنديد.

ديگر دكتر غلامحسين مصاحب بود كه توانست ترجمه دائرةالمعارف كلمبيا با افزودن بسيارى اضافات ضرورى ايرانى را به پايان برد. او اسامى همكاران خود را در مقدمه آورد.

البته تعداد همكاران علمى در مؤسسه فرانكلين زياد بودند و از هر گروه به نحوى استفاده مى‏شد، مانند احمد آرام، جلال آل احمد، منوچهر انور، رضا رقصى، جهانگير افكارى، محمود بهزاد، پرويز داريوش، عباس زرياب خويى، على محمد عامرى و بسيارى ديگر.

عده همكاران فنى و ويراستارى و ادارى آنجا هم كم نبود. من با حافظه فراموشكار اين نام‏ها را به ياد مى‏آورم. عبدالحسين آذرنگ، منوچهر انور، كريم امامى، فريدون بدره‏اى، ايرج پارسى‏نژاد، مجيد روشنگر، نجف دريابندرى، فريدون صالح، على صدر، پرويز كلانترى، زمان زمانى، ابراهيم مكلا، على اصغر مهاجر، هرمز وحيد، داريوش همايون، هرمز همايون‏پور.

همايون ذهنش منطقى بود و زود به نظريه‏هاى علمى جديد جذب مى‏شد و دلاويزش آن بود كه دريافتِ خود را از آن مباحث به ديگران انتقال دهد. يكى از شنوندگان او در اين مباحث ناچار من بودم. ولى مى‏دانست كه من نه آنها را درمى‏يابم و نه دل بدان‏ها خوش مى‏كنم. از اين گوش كه بشنوم از گوش ديگر به در خواهد رفت. ولى برايش محقق بود كه به نفى و دفع نمى‏پردازم.

آن زمان‏ها كه بانگ پرآواى (Big Bang) از راه مجلات و رسانه‏هاى جنجالى جهان را زير پر خود گرفت همايون در بيابان و كوه و مهمانى از اهميت آن برايم مى‏گفت و به اهميت اين نظريه علمى پاى مى‏افشرد. حتى در آن زمينه شعر سرود و در يكى از دو  مجموعه شعرش چاپ شد. همان طور كه با عرضه شدن نظريه جهانگير «مكانيك كوانتوم» بارى نبود كه مرا ميخ‏كوب نكند و آن مبحث دشوارى را كه در الفباى فهم آن لنگ بودم به چند رنگ و بيان در گوشم نخواند. در اين باره هم شعرى دارد به عنوان «موج و تاب» كه در «شورگل» چاپ كرده است.

1348 ـ همایون صنعتی زاده و ایرج افشار

از همين قبيل موازين است چند قطعه از اشعارش كه آن نوع فكر را در آنها تجلى داده است يعنى برگرفته از سخن فلاسفه و علم‏گرايان غرب : قطعه‏هاى اثر پر پروانه Butterfly effect – ستاره سوزى – كد پستى E.MC2 (سياره سوم)، محاق زمين و ماه (همه در شور گل) – غروب ماهواره – چاه عميق (به مناسبت آنكه قنات‏ها را خشكانيد) – SOS در دنياى مخابرات. (همه در قالى عمر). همايون در اين كار پى بيان مقصودش بود نه تبعيت از همه ظرايف شعرى.

قالى عمر با مقدمه عبدالرحمن عمادى منتشر شد و اولين مجموعه شعر او بود. شعرهايش يادگار زمانى است كه دل‏بسته شده بود به اينكه قالى دست‏بافت ايران را چنانكه اشارت رفت از به كار رفتن رنگ شيميايى در نخ و پشم آن برهاند و به همين منظور در شيراز كارگاه رنگرزى گياهى برپا كرد تا پشم و نخ بافندگان ايلات و عشاير را به اسلوب سنتى رنگ كنند و به آنها بدهند و بر كيفيت صادراتى گليم‏هاى دسترنج زنان و دختران ايلات و عشاير بيفزايد.

او قالى‏دوست و قالى شناس بود و هر جا كه آلونكى براى زندگى داشت تعدادى قالى و قاليچه از نوع خوب و زيبا را مى‏گسترانيد تا چشمش لذت ببرد. يادم نمى‏رود كه چون در سفر بيرجند به او گفتم در آبادى مود (همان نزديكى‏ها) قاليچه‏هاى زيبا و خوش طرح مى‏بافند گفت راه را كج كن و به آنجا برويم. ابتدا به آبادى روم رفتيم و آنجا چون دكان فرش فروشى پيدا كرد ساعتى با صاحبش به صحبت نشست و به چند و چون پرداخت و دو تخته كناره خوش نگار خريد. مرا هم واداشت كه بخرم. يكى هم من خريدم كه هر وقت آن را مى‏بينم از استوارى رنگ و بومى بودن طرحش لذت مى‏برم.

سخن بر سر شعر صنعتى بود و نفوذ و ورود نظريه‏هاى علمى در آن. شعر گفتن در زندگى او رويه قديمى نيست. در دوره فرانكلين و كارهاى پيچيده متعاقب آن وقت سر خاراندن نداشت. پس از دست كشيدن از آن كارهاى جان‏فرسا و ره آوردن به دنياى ادب فارسى و آشنايى با هنر شعر آن، نهال شعر گفتن در او جوانه زد. در نامه‏هاى او مى‏بينيد مدتى با ناصرخسرو – كه عقل‏گرا بود ور رفته و زادالمسافرين و ديوان او را به ژرف‏نگرى خوانده است. مدتى به ديوان مسعود سعد روى كرد از اين باب كه تاب تحمل سمج و زندان‏هاى سخت را به مدت دراز كشيده بود. تا به حدى فريفته او شده بود كه مى‏خواست گزيده‏اى از آن بسازد و آن را به تعداد زياد تا به چاپ برساند تا در روستاها خوانده شود.

در شعرپردازى پى فكر بود. مضمونى را كه انديشه‏اى در او نبود نمى‏پسنديد. ديديم كه مباحث بلند علمى جديد را در شعر آورد. حتى موضوع سيّاره سوم را در دو شعر مختلف مطرح كرد (هر دو در شورگل) است. يكى از قطعات او برگرفته است از رساله فلسفى منطقى وينگنشتاين (در شورگل). راستى نام شورگل اشارتى است به بحبوحه گل كردن گل محمدى كه تردستانه بايد گل‏ها را در چند روز چيد و به دستگاه گلاب‏گيرى رساند. ورنه اگر بر بوته خشك شوند به درد گلاب نخواهد خورد تا بتوان بوى گل را از گلاب جست. يكى از قطعه‏هاى زيباى همايون آن است كه دروگر عنوان دارد. با اينكه دلش در جهان بود اما متوجه روزگارى هم بود كه ديگر نبايد بود و در شعرى گفت چون بهشت جاى راحت است دلپسندش آن است كه به دوزخ برود از اين روى كه شايد در آنجا كارى برايش پيدا شود.

شورگل دو چاپ دارد: يكى در شمار محدود و يكى ديگر كه عنوان روايت دوم دارد در تعداد بيشترى است. در اين مجموعه قطعه «انبوه لاله» را مى‏يابيد كه به ياد شهداى  بيست‏گانه پرورشگاه صنعتى سروده است. چون پرورشگاهى‏ها آهنگ جبهه داشتند او خود به همراه آنها به جبهه رفت.

همایون صنعتی زاده و ایرج افشار ـ تخت جمشید 1374ـ عکس از مجید مهران

همايون معتقد بود كه هر كارى را بايد با آموختن صحيح پيش گرفت و به همين منظور چند گروه از همكاران را به امريكا فرستاد كه آموزش ببينند و مشاهده مراكز نشر به اصول ويراستارى و آماده‏سازى كتاب آشنايى بگيرند و مانند مرحوم حسن معرفت نباشند كه خودش طراحى جلد مى‏كرد و چون آن طرح را به رنگ سرخ به چاپ مى‏زد تصورش بر آن بود كه «شاهكار» ايجاد كرده است. معرفت كه كتاب‏هاى فرانكلين را هم چاپ مى‏كرد حاضر نبود كه چند تومان به طرّاحى بدهد و او برايش پشت جلدى نوآيين را بسازد.

به طور مثال براى آموزش ديدن كسانى چون : محمود صناعى، احمد آرام، محمود بهزاد، رضا رقصى، مصطفى مقربى، محمود قربانى، حافظ فرمانفرمائيان، هوشنگ پيرنظر، فتح‏الله مجتبايى، داريوش همايون را به تناوب به امريكا فرستاد. در سال 1342 و بعد امكان سفر براى ناشران، ويراستاران و هنرمندان مؤسسه فرانكلين را پيش آورد. به ياد مى‏آورم كه عبدالرحيم جعفرى، جواد اقبال، زمان زمانى، پرويز كلانترى، هرمز وحيد، ليلى ايمن، ثمين باغچه‏بان، شهناز سرلتى و امثال آنها به همت همايون براى آشنا شدن با مبانى جديد نشر و توليد كتاب به امريكا سفر كردند و عبدالرحيم جعفرى شمه‏اى در آن زمينه را در كتاب در جستجوى صبح به قلم درآورده است.

طرح ديگرى كه همايون صنعتى در تهيه و ايجاد و اجراى آن مؤثر بود تهيه كتاب‏هاى درسى و چاپ آنها بود. كار در دو جبهه بود. نخست تهيه بود كه دبيران و استادان برجسته را براى آن منظور به كار گرفت و نشر آن منظور توسط سازمان خدمات اجتماعى مى‏شد كه مى‏بايست اعتبار مالى را فراهم سازد. در اين كار از مديران قابلى مانند آقاى عبدالرحيم جعفرى و محمود مطير بهره‏ور شد. ناگفته نگذارم كه اين كار در زمان وزارت دكتر پرويز ناتل خانلرى و مدير كلى دكتر محمد امين رياحى صورت اجرايى يافت.

همايون يك بار نمى‏دانم به چه سبب و به انگيزه و به ترفند چه كسى بازيچه سياست روز شد. ماجرا را بسيارى كسان شنيده بودند و هيچ كس نمى‏دانست چگونه همايون در اين شست (دام) بى سرانجام درافتاد. و آن ميانجى شدن ميان سران جبهه ملى در زمان دكتر امينى و علم و مآلاً شاه بود. در كتاب‏ها و اسناد هم ذكر شده است.

من هيچ‏گاه از همايون نپرسيدم كه چه شد و چرا. زيرا خودم را مجاز نمى‏دانم كه سبب كار ديگرى را از او بپرسم و ناآرامش كنم. به من چه. من هم مانند جمعى مى‏شنيدم كه صنعتى واسطه مذاكره قرار گرفته بود و به زندان قزل قلعه مى‏رفت و مذاكره مى‏كرد.

تنها چيزى كه او خود در سفرى كه دوتايى از زابل به زاهدان مى‏رفتيم گفت اين بود كه درباره اخلاق و رفتار شاه خود مى‏دانست. گفت واقعه‏اى را برايت بگويم كه بدانى چه جورى بود. گفت مى‏بايست درباره موضوعى فورى شاه را مطلع مى‏كردم و چون تلفن زدم و از دفتر شاه وقت خواستم گفتند چون اعليحضرت عازم مازندران مى‏باشند فرموده‏اند بياييد تا در ركاب ايشان برويد و در راه صحبت كنيد. گفت رفتم و سوار شدم و كسى جز من در اتوموبيل نبود. مراقبان با اتوموبيل ديگرى در پى اتوموبيل شاه مى‏آمدند.

گفت مطلبى را كه مى‏بايست بگويم گفتم و تا سرازيرى آن طرف امامزاده هاشم ميانمان مباحثه در مورد آن موضوع ادامه داشت و چون از مقاومت من در قبال سخنانم ناراحت شد با خشونتى اتوموبيل را نگاه داشت و گفت برويد پايين. ديگر به ادامه صحبت مايل نيستم. گفت پياده شدم و با وسيله‏اى كرايه‏اى خود را به طهران رسانيدم.

طبعاً حدس مى‏زنم كه اين مورد به احتمال زياد مربوط به همان دوران مذاكره ميان جبهه ملى و شاه بوده است و احتمالاً مطالب ديگرى كه بنده از آنها بى‏خبرم.

من در مورد وقوع مذاكرات ميان او و شاه درباره جبهه ملى دو سند دارم: يكى دفترهاى يادداشت روزانه اللهيار صالح است (كه زير چاپ است) و ديگرى نوشته دكتر مهدى آذر كه همان وقت در زندان بود و ديده بود كه صنعتى براى مذاكره با صالح مى‏آمده و آن را در مقاله‏اى ذكر كرده است.

اما اينكه چرا و به معرفى چه كسى صنعتى شخص شاخص اين مذاكرات بوده مسئله‏اى است لاينحل. آنچه احتمال قوى‏تر است اين است كه پاكروان (رئيس سازمان امنيت) به مناسبت آشنايى با صنعتى او را واسطه اين مذاكرات قرار داده بود از باب آنكه مذاكرات توسط افراد سازمان امنيت انجام نشود (شايد). همايون هم به همراه نصرةالله امينى (طبق نوشته آذر) – وكيل كارهاى مؤسسه انتشارات فرانكلين – به ملاقات آمده بود. يك بار هم طبق نوشته صالح آن دو در بيمارستان مهر نزد صالح رفته بودند. البته اين حدس را هم شايد بتوان مطرح كرد كه اشرف پهلوى صنعتى را به شاه براى چنان مذاكره‏اى واسطه كرده باشد.

همايون در مجالس خودمان وقتى صحبت سياسى پيش مى‏آمد ساكت مى‏ماند. نمى‏ديدم كه هيچ‏گاه وارد بحث بشود. تودار بود. اما در يكى از شگرف‏ترين جريان‏هاى سياست داخلى ايران خود را دخيل كرده بود. به هر حال من بيش از اين نكته‏اى نمى‏دانم. او اگر در اين باره يادداشتى از خود باز نگذارده باشد رمز معما را با خويش مدفون كرده است.

اواخر به پرورشگاه جدش صنعتى در كرمان علاقه‏مندى جدّى پيدا كرد و آنجا را گسترش داد و بر درآمد موقوفات آن افزود و بدان مؤسسه جنبه فرهنگى داد و با ايجاد موزه و دادن تابلوهاى سهراب سپهرى و آثار ديگرى كه داشت خواست ديداركنندگان شهر كرمان را با ديدن از نمايشگاه‏ها به فعاليت اصولى حاجى على اكبر كَر آشنا سازد. امروز اين مؤسسه در استان كرمان نام‏آورى دارد و مركزى است كه از حيث آستانه بلند آجرى زيبا و ساختمان قديمى بسيار ديدنى است.

به نقاشى سپهرى شيفته بود. هيچ از ياد نمى‏برم آن روزى را كه با همايون خاك‏آلوده خودمان را در بازگشت از سفر درازى به كاشان رسانديم و آخرين ديدار با سپهرى بود. در زيرزمينى زندگى مى‏كرد و ميان كتاب و كاغذها ور مى‏رفت. اگر اشتباه نكنم بهار 1357 بود.

او از كمك به كارهاى مفيد فرهنگى كوتاهى نداشت. مانند آنكه هزينه فرهنگ كرمانى تأليف منوچهر ستوده را پرداخت. در اين چند سال اخير هزينه تحصيلى دو سه دانشجوى رشته ايرانشناسى در انگليس و آلمان را متقبل شد. يكى را كه من مى‏شناسم و مى‏دانم محمد شكرى فومشى است كه دانشجوى رشته مانى‏شناسى و سغدى خوانى  دكتر بدرالزمان قريب بود. اين جوان دانشمند چون توانست پذيرش تحصيلى در برلين به دست آورد صنعتى از كمك به راه افتادن كار او كوتاه نيامد و معرفى مرا مورد قبول قرار داد.

1368ـ کرمان ، ایرج افشار و همایون صنعتی زاده ـ عکس از مجید مهران

ديگر به ياد دارم كه دو سه تن از پروردگان پرورشگاه چون مى‏خواستند در كرمان دكه فتوكپى ايجاد كنند و امكان مالى نداشتند همايون به حصول مقصود آنها مساعدت كرد و گاه به آنها سر مى‏كشيد كه از چند و چون كارشان بى‏خبر نماند. اين گونه كارها مى‏كرد و به كسى نمى‏گفت.

كتابخانه خود را طبق صلح‏نامه به مركز دائرةالمعارف بزرگ اسلامى بخشيد. به مجله بخارا براى داشتن محل دفتر قصد كمك داشت و مى‏خواست كه مساعدت خود را توسط موقوفات دكتر افشار انجام دهد ولى مآلاً راه ديگرى را پيش گرفت و آن نيّت را به سرانجام رسانيد. زمانى هم قصد داشت مقدارى از اراضى ملكى خود در اصفهان را به ايجاد محلى براى استراحت دانشمندان ادب فارسى اختصاص بدهد.

وقتى زمينى مردابى چيلك نوشهر را كه حكم موات داشت و پنج هكتار بود از منابع طبيعى خريد و آن را تقسيم‏بندى كرد در بخشى از آن براى خود باغى دلگشا ايجاد كرد و بخش‏هاى ديگر را به دوستان و همكارانش اگر اشتباه نباشد مانند دكتر صناعى، دكتر پرويز ناتل خانلرى، تقى جعفرى، على نورى و ديگران فروخت. سال‏ها بعد چندى مى‏انديشيد كه اگر بشود آنجا را براى مركز فرهنگى و آرامشى ادبا و دانشمندان تخصيص بدهد. اما زمانه رنگى ديگر براى او پيش آورد.

فكر و ذكر همايون در هفده هجده سال پايان عمر به طور محسوس متوجه اهميت تاريخ ايران باستان و به‏طور اخصّ گاه‏شمارى خاص آنان بود كه امور زندگانى مردم و درآمد دولتى همه بر آن مدار مى‏چرخد و بايد محاسبه دقيق و قاطع داشته باشد. به گفته خودش وقتى ده ساله بود و پدرش در تابستان او را نزد حسين پرويز گذاشته بود كه «شاگردى» كند يكى از كارهايى كه مى‏كرد بُرد و آورد اوراق غلطگيرى كتاب گاه‏شمارى ايران قديم تقى‏زاده بود كه در كتابخانه مجلس چاپ مى‏شد. او مى‏بايست آنها را يا به آن چاپخانه ببرد يا برود و نمونه‏هاى جديد را از آنجا بگيرد و بياورد تا براى تصحيح به وسيله پست براى تقى‏زاده به اروپا فرستاده شود.

چه بسا كه كلمه گاه‏شمارى از آن هنگام در گوشش پيچيده و در ذهنش جا گرفته بود كه سال‏هاى درازى بعد از آن خود به سراغ آن رفت و نوع مرا كه آشنايى با آن علم دقيق ندارم مى‏نشاند كه درباره كبيسه و اشتباهات آن و اخذ تقويم بابلى و اهميت تقويم روستايى و درستى محاسبات آن و ساعت سايه‏اى آفتاب صحبت كند و يا بكشاند به آبادى‏هاى دوره افتاده زرده و چاه افضل و بالاخره جاهاى پرت و دورافتاده خور و بيابانك تا مگر از آخرين ميراب‏هاى بازمانده تقسيم آب بر اساس پنگان و سايه و ستاره اطلاعات نوينى را به دست آورد. آنچه تقى‏زاده هم پى آن نرفته بود.

از سوى ديگر هجومى چهار سويه برد بر ترجمه كردن كتبى كه به انگليسى درباره تاريخ ايران باستان و مذهب زردشت نوشته شده و با بانويى چون مرى بويس و دانشمندانى چون پينگرى و نوگه‏باوئر و سيمز ويليامز باب نجوا و همدمى پيش آورد و چندين كتاب و چند ده مقاله از كارهاى آن رده دانشمندان را به ترجمه رساند كه صورتش را مجله بخارا جداگانه چاپ خواهد كرد. مواقعى كه از پژوهش و سخن‏هاى كم خواننده خسته مى‏شد به ترجمه قصه مى‏پرداخت. به طور مثال بيست و سه داستان كوتاه تولستوى را به فارسى ترجمه كرد.

اين اواخر به اين نظريه رسيده بود كه ايران در دوره پارتيان به اصول دموكراسى اداره مى‏شده است و مقاله‏اى در اين باره تنظيم كرد. نسخه‏اى از آن را به من داد كه به ريچارد فراى برسانم و نظر او را بخواهم. فراى هيچ گونه روى موافق در اين باره نشان نداد و چند سطرى نوشت كه متن انگليسى و ترجمه فارسى آن جزو نامه‏ها آمده است. اما همايون  خم به ابرو نياورد و مقاله خود را در مجله بخارا به چاپ رسانيد.

مرداد 82: ایرج افشار، همایون صنعتی زاده و مهران افشاری ( در جلسات حسین کرد خوانی)

عقيده، عقيده خودش بود. يادم نمى‏رود كه سر زده آمد. دم غروبى بود و تابستان. گفتم چه عجب. گفت صبح از كرمان براى كارى آمدم و فردا صبح به كرمان باز مى‏گردم. چند دقيقه‏اى آمدم كه ديدارى شده باشد. واقعاً كارى نداشت و لطف كرده بود. من با مهران افشارى به خواندن و مطالعه داستان حسين كرد شبسترى مشغول بوديم. براى اينكه حوصله‏اش سر نرود گفتم بگذار چند صفحه از آن بخوانيم تا ببينى كه كار تصحيح نوشته‏هاى قدما چگونه است. مقدارى تيزهوشانه گوش كرد و پس از ده دقيقه شب‏كلاهش را با دست اين‏ور آن‏ور كرد و گفت حيفِ وقت نيست كه به اين حرف‏هاى مفت و بى‏فايده مشغوليد و حتماً دو سه بار هم بايد بخوانيد. ترقه‏وار بلند شد، خداحافظى كرد و رفت.

از حدود سال 1356 قلم به دست شد و به نوشتن و ترجمه پرداخت. مقاله‏هايى كه مى‏نوشت در مجله آينده درج مى‏شد. موقعى كه دوره زندان را مى‏گذرانيد مقاله‏اى را كه چندى پيش از آن درباره يكى از قلاع كرمان نوشته بود بى امضا چاپ كردم و مقاله ديگرى را با نام «همايون». وقتى به هم رسيديم گفت خوب شد نامم را بر صفحه مجله نگذاردى – اخلاقش و خميره‏اش اين بود. به كار علاقه‏مند بود نه اسم خود. اهل تظاهر و جنجال نبود. هيچ وقت نشنيدم براى فرانكلين جشنى گرفته باشد ورنه مرا بى خبر نمى‏گذاشت. سعى مى‏كرد كار بيهوده كه موجب اتلاف ثروت باشد نكند. درسى بود كه از پدرش آموخته بود.

دوباره بنويسم كه در اين بيست سال اخير زندگى كتاب‏هاى خوبى را به ترجمه خود نشر كرد و آگاهى ما را به تاريخ ايران باستان افزود. جز آن در مباحث گاه‏شمارى به دنباله‏روى از تقى‏زاده پرداخت. در آن رشته افزوده‏هايى را عرضه داشت كرد كه حاصل مطالعات و غوررسى‏هاى او بود.

اغلب از او حرف‏شنوى نداشتم. قطعاً نمى‏پسنديد مباحثى را كه عنوان مى‏كردم، يا متونى را كه به چاپ مى‏رساندم. اما يك بار به اصرار او تن دادم و آن موقعى بود كه كابينه علم بر سر كار آمد و استادم در مدرسه فيروز بهرام دكتر پرويز ناتل خانلرى وزير فرهنگ شد. براى آنكه دست خانلرى باز باشد تا احتمالاً بتواند مرحوم ابراهيم صفا (برادر دوست نازنين خود دكتر ذبيح‏الله صفا) را به رياست كتابخانه ملى منصوب كند (زيرا مرحوم ابراهيم صفا تصور مى‏كرد كه از تصدى آن سمت محروم شده و من جاى او را گرفته‏ام) همان روزهاى اول وزارت ايشان استعفا دادم. ولى مرحوم خانلرى همايون را واداشت كه مرا از اين كار منصرف كند. همايون تلفن زد. گفت اين چه كارست كه كرده‏اى. تو بايد معاضد خانلرى باشى و چنين هنگامى استعفا ندهى و براى خانلرى دشوارى ايجاد نكنى. هر چه دلايل مختلف خود را برشمردم نپذيرفت و وادارم كرد تا به حضور مرحوم خانلرى رفتم و استعفا را پس گرفتم. ولى قضيه طور ديگر شد كه ديگر به همايون ارتباطى نداشت. جهان رنگى ديگر بر روى كار آورد و من به دانشگاه بازگشتم. شايد همايون هميشه از اين دخالتش ناآرامى داشت.

او در كار ترجمه تجربه‏هاى متعدد از عهد فرانكلين به ياد داشت از اين روى كه با دويست مترجم سروكله زده و از روش‏هاى ويراستاران آنجا نكته‏ها آموخته بود. نخستين كتابى كه ترجمه كرد درباره زرتشت بود از مرى بويس و آخرين آنها كه در بهار از سوى موقوفات دكتر محمود افشار انتشار يافت، تاريخ ادارى ايران باستان نام دارد. اين كتاب مجموعه‏اى است از مهمترين مقاله‏هايى كه مردان برجسته علمى مانند توين‏بى و ديگران درباره ايران در دوره‏هاى هخامنشى، پارتى، اشكانى و ساسانى نوشته‏اند. مجموعه‏اى است كه ما را به زواياى مربوط به جغرافياى تاريخى سرزمين‏مان آگاه مى‏سازد. كتابى است برآمده از انتخاب و ذوق ايران‏دوستانه همايون كه از ميان نوشته‏هاى متنوع برگزيده شده و طورى به هم پيوند پذيرفته است كه گذشته آن ايران گسترده درخشان فخرآفرين را پيش روى ما مى‏آورد.

خلاصه همايون خوش فكر، توانا، تازه‏ياب و ايجادكننده بود. چه كارها كه نكرد. رزازى و جواهرفروشى و… كرد در دوره صباوت. مؤسس و مدير مؤسسه انتشارات فرانكلين بود. سپس چاپخانه افست را به وجود آورد. متعاقب آن كارخانه كاغذ پارس را ايجاد كرد. در همان اوقات در كرمان كارخانه بسته‏بندى رطب زهره را كه كاملاً تازگى داشت به وجود آورد و ياد داد كه بايد خرما را در بسته‏هاى ظريف و پاكيزه عرضه كرد و آرام آرام استفاده از سبدهاى بافته شده از برگ‏هاى خرما – كه اگر اشتباه نكنم نامش در لهجه‏هاى جنوب سيف بود و خرما را در آنها مى‏چلاندند متروك شد.

او كوششى نام‏آورانه در راه پرورش دادن مرواريد در سواحل خارك كرد. و براى آن شركتى ايجاد كرده بود به نام «شركت سهامى آبادانى جزاير» كه بر سربرگ نامه شركت نامه‏اى به من نوشته بود. ديگر نمى‏دانم شركايش كه بودند و چرا سرانجامى نگرفت. اين قدر كه مى‏دانم كه خواندن كتاب صيد مرواريد سديدالسلطنه كبابى او را بر اين راه هدايت كرده بود. نيز ساختمان‏هاى شهرك خزر شهر را كه در مازندران نيمه‏ساز مانده بود با مديريت جدى خود به پايان رسانيد. در مديريت طرح براندازى بيسوادى به مدد دكتر پرويز خانلرى برخاست و همچنين نسبت به يكنواخت كردن كتاب‏هاى درسى و البته نشر آنها و ياورى به خانلرى كوتاهى نكرد. به كارهاى ديگرى هم پرداخت كه جنبه كشاورزى داشت. ولى سازمان گلاب زهرا در آن ميان شكوفايى و پايايى گرفت.

با تأسيس گلاب زهرا براى او، روز از نو شد و روزگار از نو. با همسرش شهين كه او را پس از مرگ «بانوى گل سرخ» ناميدم بهشتى در لاله‏زار كرمان برپاشد كه مى‏بايد بردوام بماند و يادگارى باشد از آن دو هم‏جوش.

اگر بخواهيد خميره همايون را به مانند ماست چكيده بگوييد در چند كلمه خلاصه شدنى است: تيز و تند، باهوش، بانظم، پركار، ناآرام، وقت دان، پى‏گير، آدم‏شناس، رك، كنجكاو، تازه‏ياب، كارساز، سختى‏دوست، بردبار. چابك و سبك. همه اين صفات در هر كه يافت شود به نظر من به او مى‏توان گفت اعجوبه.

همايون از گفته مخالف از كوره در نمى‏رفت. تحمّل داشت و چون مى‏خواست به پاسخ برآيد مى‏گفت خوب گوش كن و بعد مدتى فكر كن. به همين مناسبت است كه در نامه اول آبان 1359 مى‏نويسد «كمتر احساس دلخورى نسبت به مردمان دارم».

اين گفتار آغاز شد با نام دوستم قنبر. او يكى از تربيت‏شدگان همايون در گلاب زهراست. همايون او را در سال 1356 به من معرفى كرد تا با همسرش كه تازه اختيار كرده بيايد پيش من و زندگى كند و ياور همسرم – شايسته – باشند. امروز از قنبر سنى برآمده ولى وفاداريش به همايون آن قدرست كه هميشه مرا از وضع و حال او آگاه مى‏كرد. وقتى به لاله‏زار مى‏روم خانه‏اش منزلگاه من است.

همايون را روز پنجشنبه از كرمان به لاله‏زار بردند و كنار همسرش به خاك سپردند كه هر بهاران بوى گل‏هاى پروريده شده به دست آنها، او و همسرش را دلارام كند. همايون سنگ گورى كه براى خاك همسرش ساخت ميله‏وارى است از سنگ خارا و چه مناسب است با روحيه آن دو كه بمانند سنگ خارا مقاوم و سخت‏كوش بودند.

نظامى عروضى در چهارمقاله نوشته است «… ميان مجلس عشرت از حجةالحق عمر (خيام) شنيدم كه او گفت گور من در موضعى باشد كه هر بهارى شمال بر من گل‏افشان مى‏كند.» و به دنبال آن مى‏گويد چون سالى چند پس از آن به نيشابور رسيدم «خاك او ديدم نهاده و درختان امرود و زردالو سر از آن باغ بيرون كرده و چندان برگ شكوفه بر خاك او ريخته بود كه خاك او زير گل پنهان شده بود.»

مهدی آذریزدی

با درگذشت مهدى آذريزدى به ياد سالى افتادم كه ايشان از يزد كوچ كرده و به تهران آمده بود و چون در شهر خود به كسب كتابفروشى آشنا شده بود نزد محمد حسن علمى صاحب چاپخانه و كتابفروشى علمى به كار غلطگيرى و كارهاى كتابفروشى اشتغال يافته بود و چون صاحب قلم و انشاى پاك و پاكيزه‏اى بود مسؤول نشريه‏اى شد كه مؤسسه علمى به توصيه اهل بصيرت به نام مجموعه راهنماى كتاب براى تبليغ انتشارات خود و نشر مطالب فرهنگى منتشر ساخت. ولى بيش از دو شماره دوام نيافت. آن قدر كه به ياد مى‏آورم على اكبر كسمايى هم در آن با آذر همكارى داشت يا بالعكس.

آذر هيچ تعلقى در زندگى براى خود ايجاد نكرد. خانه نداشت. زن و بچه نداشت. روزها را در مطبعه‏ها مى‏چرخيد و غروب‏ها به حاشيه خيابان‏هايى مى‏آمد كه كتابفروشى‏ها در آنجا بودند، آن روزگاران خيابان‏هاى ناصرخسرو و شاه‏آباد و حول و حوش ميدان مخبرالدوله. و البته بعدها در ضلع جنوبى خيابان شاهرضا (نزديك به دانشگاه) نيز ديده مى‏شد. از اين كتابفروشى بيرون مى‏آمد و به كتابفروشى بعدى سر مى‏كشيد. بى‏تاب ديدن كتاب تازه بود.

انس آذريزدى با كتاب‏هاى قديمى بود. به مولانا نوعى سرسپردگى يافت. پنجاه سال پيش فهميده بود كه چون فوائدالادب در مدارس درس گفته نمى‏شود نوجوانان با ادبيات ديرينه ديرآشنايند و به خواندن شعر و نثر قديم دلبستگى ندارند. پيش خود دريافته بود اگر نوشته‏هاى سنگين و ثقيل پيشينيان از دشوارى‏ها و قلمبه‏گويى‏ها پيراسته شود مى‏توان كودكان و نوجوان‏ها را تا حدّى متوجه ساخت كه در متون گذشته، هم انديشه و هم داستان‏هاى دلپسند هست. پس روى آورد به آسان‏سازى بعضى از آثار گذشته. در اين زمينه پيشرفت كرد تا به جايى كه جايزه‏هايى دريافت كرد.

آذر پنجاه سالى را در تهران زندگى مى‏كرد. عاقبت چون تنها مى‏بود و خسته و آزرده به خرمشاه يزد كه زادگاهش بود پناه جست. خرمشاه آبادى نام‏آورى است چندان كه نامش بر يكى از كتاب‏هاى ابراهيم پورداوود گذاشته شده است. چند سالى را آنجا بود و هماره مورد احترام مردم يزد. تا اينكه پايان عمر از آنجا به كرج آمد و درگذشت.

او از دوستان خوب روزگار جوانى در قلمرو كتاب و فرهنگ بود. همه همسالان فرهنگ‏دوست آن دوران (مانند مرتضى كيوان، محمد جعفر محجوب، عبدالحسين زرين‏كوب) با آذر دوستى داشتند. چون كارساز و مساعد و دلچسب بود. سال 1301 زاده شد و 18 تير 1388 درگذشت و اين نخستين نامه او :

جناب آقاى افشار

آدرس آقاى جمال‏زاده را از آقاى كيانوش گرفتم و يك نسخه شعر قند و عسل را خدمتشان فرستادم و انتظار جوابى نداشتم. اما نامه‏اى از ايشان در بيست و پنج صفحه به خط دستى خودشان به وسيله آقاى خديوجم رسيد كه رونوشت آن را براى اطلاع جنابعالى تقديم مى‏كنم. (رونوشت كلمه به كلمه مطابق اصل است و اصل نيز براى ارائه حاضر است).

فكر كردم از دو جهت: يكى براى اينكه اظهار نظر جمال‏زاده درباره نمونه‏اى از آثار معاصر شعر فارسى است و يكى براى اينكه معرفى شعر قند و عسل بى‏شك براى جوانان سودمند است. بد نيست اگر صلاح بدانيد و با كسب اجازه از خود آن سيد بزرگوار قسمت‏هاى لازمى از اين نامه را در راهنماى كتاب يا در يغما با توصيه خودتان به طبع برسانيد. توضيح آنكه شعر قند و عسل را پيش از كتاب كردن براى يغما فرستاده بودم ولى چاپ نكرد. با اينكه شعرهاى بدترى را هميشه چاپ مى‏كند و ديگر خودم خجالت مى‏كشم با آقاى يغمايى حرفش را بزنم. زيرا من اين مرد خوب را دوست مى‏دارم و نمى‏خواهم به هيچ قيمتى ناراحت شود.

ظاهراً بهتر است كه قسمت‏هايى از نامه ايشان حذف شود. زيرا شايد اگر نامه خصوصى نبود خودشان چيزهايى از آن را حذف مى‏كردند (مثلاً آنچه درباره تبريك‏ها نوشته‏اند…) و مخصوصاً آن را پاكنويس كردم كه بشود روى قسمت‏هايى از آن خط كشيد. نظر شما را نمى‏دانم. آنچه مى‏دانم اين است كه اين شعر قند و عسل در زبان فارسى به خوبى، بهترين آثار ايرج است و شايد اگر مقايسه شود از بعضى از آثار لافونتن در اصل فرانسه شيرين‏تر و روان‏تر است و موضوع آن هم بسيار آموزنده است و حيف است كه حالا درباره آن هيچ حرفى نزنند و آن وقت چند سال ديگر كه ما نيستيم بگويند شعر قند و عسل يك نمونه خوب از آثار قرن بيستم زبان فارسى بوده است.

خودم تصور مى‏كنم كه منظومه دومى كه شعر جنگل مولا نام دارد از اين هم بهتر شود گرچه موضوعش كهنه‏تر است و به هر حال نام آنها باقى مى‏ماند. پس مرا هم از لطف خودتان دريغ نفرماييد.

دو نامه ديگر از دكتر حميدى و خانم ليلى ايمن داشتم كه بيش از توقع و تصور خودم از آن تمجيد و تشويق نموده‏اند و با اين ترتيب البته در اين زمينه باز هم كار خواهم كرد و بهار خواهم كرد كه با يك گل بهار نمى‏شود و مى‏دانم كه اگر پسر وزير و وكيل و از اين قبيل بودم براى همين قند و عسل جنجال مى‏شد. ولى حالا كه هيچ كس آذريزدى را نمى‏شناسد و با او كارى ندارد حيف است اگر اين پانصد نسخه هم نافروش بماند و مردم از فيض عظماى مطالعه اين تحفه نطنز محروم و بى‏خبر بمانند در حالى كه استحقاق معرفى را هم دارد. به خدا كه دارد. با تقديم احترام و عرض سلام، (امضاء) (تهران 1345).

اين نامه پس از نشر «شعر قند و عسل» از او به من رسيد. پس از آن در دوره سال 1346 مجله راهنماى كتاب درج شد.

1450 – سخن جانانه خالقى مطلق‏

مقاله معتبر جاندارى از خالقى مطلق در شماره تازه مجله نامه ايران باستان (به مديريت تورج دريايى) با نام «از شاهنامه تا خداى‏نامه» انتشار پيدا كرد كه اگر مدّعيان شفاهى بودن منابع شاهنامه بخوانند نكته‏هاى اساسى و نوينى را به دست مى‏آورند كه براى تجديدنظر در آرائشان ضرورت دارد.

اما به نظر من مهمتر، آن بخشى است كه بدان عنوان پيوست داده و درين پيوست كوشيده شده است كه براساس منابع نخستين و بى‏خدشه فهرستى از نوشته‏هاى ايرانى پيش از اسلام كه نام آنها در كتاب‏هايى مانند الفهرست ابن نديم ديده مى‏شود عرضه شود. در اين فهرست يكصد و سى عنوان كتاب و رساله آمده. جز آن در فهرست الحاقى بدان نام چهل و شش متنى را مى‏يابيم كه پس از اسلام به قلم نام‏آورانى چون مسعودى و جيهانى و حمزه اصفهانى و اقران آنها در توصيف ايرانيان و دلاوران آنها و خصائص و عقايد آن مردم وجود داشته است.

براى آن كه خوانندگان اين سطور بر اصول كار تحقيقى خالقى مطلق آگاه شوند اين دو تكه از نوشته ايشان را در تازه‏ها و پاره‏هاى ايرانشناسى نقل مى‏كنم. اگر فرصت اجازه گرفتن پيش نيامد عذرخواهى مى‏شود. براى دست‏يابى به استنادات مقاله به اصل آن مراجعه شود.

«… تاكنون درباره آثار موجود و مفقود پهلوى بررسى‏هايى شده است. نخستين پژوهش پركوشش در اين زمينه از وست (West) است كه مربوط به آثار موجود پهلوى است كه بيشتر آنها متون دينى و از سده‏هاى نخستين اسلامى‏اند، هر چند بسيارى از آنها بازنويسى‏ها و نوپردازى‏هاى متون كهن‏ترند. پس از او تقى‏زاده براساس الفهرست هفتاد و سه عنوان از آثار غيردينى پهلوى را كه بيشتر آنها از دست رفته‏اند برشمرد و در حاشيه توضيحاتى افزود. كار ديگر تأليف جهانگير تاواديا از پارسيان هند است. كار او نيز مانند وست شرح آثار موجود پهلوى است. كتاب او توسط آقاى سيف‏الدين نجم‏آبادى به فارسى ترجمه شده است. كار ديگر .Absch .2 .Bd .4 ,Handbuch der Orientalistik  1968 ,Brill .1 .L ,Iranistik شامل: ادبيات ايران باستان (از: ى. گرشويچ)، ادبيات فارسى ميانه (از: مرى بويس)، ادبيات مانوى در ايرانى ميانه (از: مرى بويس)، ادبيات بودايى و مسيحى (از: اُ. هانزن) و غيره. ديگر تأليف شادروان احمد تفضلى است كه ما تاكنون در اين جستار چند بار بدان ارجاع داده و باز هم خواهيم داد. او در تأليف خود به سراسر ادبيات ايران پيش از اسلام: مادى، هخامنشى، اوستايى، اشكانى، مانوى، سغدى و پهلوى پرداخته است. در بخش ادبيات پهلوى بيشتر به متون بازمانده مى‏پردازد و از ادبيات غيردينى و از دست رفته پهلوى تنها حدود سى اثر را كه ترجمه‏هاى عربى و فارسى برخى از آنها در دست است شرح مى‏دهد و از اين رو كار او از اين جهت كامل نيست. در اينجا بايد از مقاله غلامحسين صديقى نيز ياد كرد، اگرچه بيشتر درباره آثار از دست رفته فارسى درى در سده‏هاى نخستين اسلامى است….

اين تعداد كتاب كه فهرست آنها از نظر خوانندگان گذشت نتيجه يك بررسى كامل در همه آثار بازمانده به عربى و فارسى نيست و از اين رو محتمل است كه با بررسى كامل آثار موجود باز عنوان‏هاى ديگرى يافت شود. به هر روى، اگر اين تعداد كتاب را با آنچه در بخش اصلى اين گفتار از آنها ياد شد، ولى تنها عنوان برخى از آنها در اين فهرست تكرار گرديد، روى هم كنيم و تعداد كتاب‏هاى موجود به زبان پهلوى را كه بيشتر آنها متون دينى و بازنويسى‏هاى متون كهن‏اند بدان بيفزاييم به چيزى نزديك سيصد كتاب و رساله مى‏رسيم.

از سوى ديگر، عنوان‏هايى كه فهرست آنها در بالا آمد، كتاب‏هايى هستند كه به دليل اينكه منابع ما رسماً از آنها به عنوان ترجمه از پهلوى ياد كرده‏اند و يا نام مترجم يا خود عنوان و يا چيزى از سرگذشت آن كتاب بر اصل ايرانى آن گواهى مى‏دهند، جزو آثار پهلوى شمرده شده‏اند. در حالى كه در كتاب الفهرست انبوهى عنوان در زمينه‏هاى گوناگون و حتى در زمينه‏هايى كه بيشتر ويژه تأليفات ايرانى‏اند يافت مى‏شوند كه هيچ توضيحى درباره اصليت آنها و محتواى آنها و حتى گاه مؤلف يا مترجم آنها نيست، بلكه تنها عنوانى به زبان عربى در پيش روى ماست.

نگارنده كوچكترين ترديدى ندارد كه از ميان اين انبوه كتاب‏هاى ناشناس نه دهها، بلكه صدها عنوان از آنها ترجمه از پهلوى‏اند و برخى ديگر براساس متون پهلوى تأليف شده‏اند. براى مثال، همان‏گونه كه در پيش اشاره شد، بسيارى از آثار هندى نه مستقيم از سانسكريت، بلكه از راه ترجمه‏هاى پهلوى آنها به عربى ترجمه شده بودند. همچنين همه آثار يونانى و لاتين مستقيم يا از راه زبان سريانى به عربى درنيامده بودند، بلكه برخى از آنها از ترجمه‏هاى اين آثار به پهلوى. و يا آثار مانى و بزرگان دين او جز آنچه مستقيم به پهلوى نوشته شده بودند، مهم‏ترين آنها كه بسيار زياد بودند بى‏ترديد از آرامى و سريانى به پهلوى ترجمه شده بودند كه بيشتر آنها از دست رفته‏اند. اگر غير از اين بود پيروان مانى در ايران به‏ويژه در ميان اهل قلم در پايان زمان ساسانيان و آغاز خلافت اسلامى چندان زياد نبودند.»

1451 – خليج فارس در تاريخ‏

نام كتابى است حاوى گفتارهاى كه در مجمع منعقد شده در قبرس به سال 2000 خوانده شده بود. و اينك به مباشرت ل. پوتر Potter .L در امريكا انتشار يافته است (توسط Polgrave Macmillan).

به بخش اول عنوان «تاريخ خليج و جامعه آن» داده شده است اگرچه در عنوان اغلب مقاله‏ها خليج فارس آمده است. خليج به طور مطلق در جغرافياى تاريخى و حتى جغرافيا و تاريخ معنى ندارد. مگر مى‏شود گفت اقيانوس يا دريا و از آن اراده جاى مشخصى را كرد. در تاريخ و تحقيق راه هر گونه «سوسه» را بايد بست.

اما مقالات اين مجموعه:

مقدمه از ل. پوتر

بخش اول‏

1) باستانشناسى و تاريخ قديم خليج فارس از : Potts .D.T

2) خليج فارس در روزگار ساسانيان از تورج دريايى‏

3) خليج [فارس‏] در عهد اسلام: هماهنگى باستانشناسى و تواريخ محلى از .Whitcomb D

4) ملوك هرموز از آغاز تا آمدن پرتقالى‏ها از محمد باقر وثوقى‏

5) بندر بصره در قرون شانزدهم و هفدهم از Matthee .R

6) عربها در ساحل ايرانى خليج فارس از شهناز رضيه نجم‏آبادى‏

7) جامعه خليج [فارس‏]. نگاه مردمشناسانه بر خليجى‏ها از Beeman .W.O

بخش دوم‏

8) هماهنگى فرهنگى خليج [فارس‏] و اقيانوس هند. نماى تاريخى: از م. رضا بهاكر عمانى‏

9) خليج فارس و كناره‏هاى سواحلى از عبدالشريف‏

10) هند و خليج [فارس‏] از نيمه قرن شانزدهم تا نيمه قرن بيستم از Risso .P

بخش سوم‏

12) روابط هلند و خليج فارس از Floor .W

13) عمليات عثمانى بر خليج [فارس‏] از Amcomlee .R

14) انگليسها در خليج [فارس‏]: از Peterman .J.E

15) امريكا و خليج فارس در قرن بيستم: از Sick .G

1452 – كتابشناسى ساسانى‏

كثرت نشر كتاب‏ها و مقاله‏هاى مربوط به پژوهش‏هاى ساسانى به وجود آورنده كتابى شده است به نام Bibliographia Sasanika.

اين مجموعه يكصد و هشت صفحه‏اى سه گردآورنده دارد: اوانجلوس ونه‏تيس (يونانى) – تورج دريايى – معصومه على‏نيا. در سلسله كتاب‏هاى Sasanika Series انتشار يافته است.

افسوس به كتاب‏ها و مقاله‏ها شماره داده نشده تا دقيق معلوم باشد كه چند نوشته در اين دفتر معرفى شده است. تصور مى‏كنم مشخصات چيزى بيش از هزار كتاب و مقاله در اين دفترچه مندرج است. اين تعداد فقط مربوط مى‏شود به آنها كه ميان سال 1990 تا 1999 انتشار يافته و آنهاست كه اين سه تن بدانها دسترسى يافته‏اند.

در زبان فارسى مخصوصاً به صورت مقاله و مخصوصاً از مقوله باستانشناسى مقاله‏هاى زيادى مى‏بايد وجود داشته باشد كه شايد انتشار فهرست جداگانه از آنها با ترجمه عنوان مقاله به انگليسى مفيد و مؤثر باشد.

اين كتابشناسى عارى از دو فهرست ضرورى است: 1) نام نويسندگان با ارجاع به شماره‏اى كه مى‏بايد هر مدخلى داشته باشد

2) نمايه موضوعى: تاريخى و جغرافيايى و مدنى و زبانى كه بسيار براى مراجعات ضرورى است پايه‏گذارى اين كار بزرگ و اساسى تحسين شدنى است و بايد از مركز دكتر ساموئل جردن براى پژوهش‏هاى ايرانى (دانشگاه ايروين – كاليفرنيا) سپاسگزارى كرد كه به انتشار آن كمك كرده است، همچنين انتشارات مزدا.

بر تورج دريايى آفرين باد كه با ايجاد «ساسانيكا» فعاليت گسترده‏اى را در پيش دارد.

1453 – تغييرات در پوشش زنان‏

عمادالسلطنه سالور ذيل ماه ذى‏حجه 1327 قمرى درباره پوشش زنان مى‏نويسد:

«مُد و طرح لباس و كفش و غيره بسيار در اين يك سال تغيير كرده بعداً اغلب پيچه مى‏زنند و دستى طورى مى‏كنند كه سر را قدرى بلند كنند تمام صورت پيدا باشد.

چادر. چادر سياه تماماً عبائى است كه خوبش را ذرعى يك تومان تا هفت قران مى‏خرند و اغلب شش ذرغ قواره يك چادر است. حاشيه اين چادرها بيشتر سفيد، آبى و بنفش و غيره هم هست. اين حاشيه را پهن و به الوان مختلف آرايش مى‏دهند و از دور خيلى نمود دارد.

چاقشور. چاقشور كه معمول قديم بود تازگى مى‏خواهند بربيندازند ولى هنوز معمول كلى نشده. آنها كه نمى‏پوشند در عوض جوراب سياه ساقه بلند مى‏پوشند.

كفش. كفشها نيم چكمه بلند كه با دو سگگ بسته مى‏شود يا با يك سگگ. پاشنه‏هاى بلند مثل كفش‏هاى مادام‏هاى پاريس، نيم‏چكمه قرمز و زرد هم زياد است. تمام اين نيم‏چكمه‏ها را حالا گبرها مى‏فروشند و از بمبئى مى‏آورند، قيمتش از چهار تومان الى شش تومان. بعضى زنها گالوش هم مى‏پوشند ولى كم شده. اين لباس بيرون خانم‏هاى مُد است.

روبند. روبند خيلى كم شده يعنى ميان اين قسم زن‏ها كه نيست ولى زن‏هاى كسبه و خانواده‏هاى بى‏ادا روبند مى‏زنند. اهل خانه من تماماً روبند مى‏زنند و نگذاشته‏ام پيچه بزنند.

بارى لباس داخل چادر اگر تابستان باشد پيراهن‏هاى خيلى با تفصيل مى‏دوزند كه جلوى سينه را چين‏ها داده كارى مى‏كنند كه بلند بايستد و اغلب دكمه پيراهن را از پشت مى‏اندازند يعنى شكاف پيراهن به پشت مى‏افتد آستينش را گشاد و كوتاه.

شلوار و جوراب. هم شلوار زياد مى‏پوشند هم جوراب بلند به تفاوت سليقه‏ها. پارسال شلوارها را كوتاه كرده بودند كه تا پائين كاسه زانو بيشتر مى‏آمد. آن وقت جوراب بلند كه تا نزديك شلوار برسد.

تمبان و شليطه. تمبان نمى‏پوشند فقط يك شليطه بلند و چادر كمرى.

چارقد. چارقدها تمام مشمش و گارس، زمستان يگن مى‏پوشند و خيلى روى او كار مى‏كنند از دوختن روبان و غيره.

تمام پول ايران به قيمت اين لباس و زيورها به فرنگستان تشريف مى‏برد. زياده والسلام.»

1454 – سرگذشت نسخه‏هاى خطى فارسى در كتابخانه‏هاى استانبول‏

دانشمند جوان توانا عثمان غازى اوزگودنلى كه در دانشگاه مرمره تاريخ تدريس مى‏كند ولى كوششى دائمى و تجسّس‏پژوهشانه در كتابخانه‏هاى استانبول براى پيدا كردن و دست يافتن به منابع و مدارك تاريخى دارد اخيراً مقاله‏اى در هفتاد و چهار صفحه به عنوان «سرگذشت نسخه‏هاى خطى فارسى در كتابخانه‏هاى استانبول» (آنكارا 2008) انتشار داد كه فايده اخص ما براى كتابداران و محققان ايران است. مقاله به زبان تركى است و مى‏نويسد:

كتابخانه‏هاى تركيه داراى غنى‏ترين مجموعه نسخه‏هاى خطى اسلامى هستند و شمار نسخه‏هاى عربى را يكصد و شصت هزار و تركى را هفتاد هزار و فارسى را سيزده هزار برآورد كرده است يعنى مجموعاً دويست و پنجاه هزار و گفته است با توجه به زيادى مجموعه‏ها تعداد عناوين مى‏تواند به ششصدهزار برسد. تعداد نسخه‏هاى موجود در كتابخانه‏هاى استانبول را يكصد و چهل و شش هزار ذكر مى‏كند.

1455 – جشن‏نامه ژاپونى رجب‏زاده‏

.(IRAN KENKYU) Journal of Iranian Studies

.Hasham Rajabzadeh .Essays in Honor of Dr ,(2007) 3 .Vol

مقاله‏هاى فارسى :

– آب در كوزه:  ه’. رجب‏زاده‏

– واژگانى چند از پيشه‏هاى بومى ابهر: داريوش اكبرزاده‏

– سفر از منظر ادبيات جهانى: مريم قاسمى داريانى‏

– قيام‏هاى شيعى: كاظم موسوى بجنوردى‏

– و سيزده مقاله ايرانشناسى به زبان ژاپونى در زمينه‏هاى زبانشناسى ادبيات معاصر، فرهنگ عامه، تقويم زردشتى، تاريخ معاصر.

دکتر هاشم رجب زاده ـ عکس از ستاره سلیمانی

1456 – پهلوانى نانگ‏

نام كتابى است در آموزش خط و زبان پهلوى (اشكانى، ساسانى) در ده جلسه (336 صفحه). مؤلف سيد حسن آصف آگاه است از خاندان دل آگاه اشكورى و مدير مجمع ذخائر اسلامى در شهر قم (1388) كه آن را به شمارگان يك هزار نسخه انتشار داده. توجه مجمع ذخائر اسلامى به انتشار اين كتاب را بايد ارج گزارد.

درسها هر كدام ده دوازده صفحه را در بر گرفته و مابقى گزيده‏هايى است از چند متن پهلوى. و تفصيلى درباره هزوارش و تعريف و كاربردش (حدود چهل صفحه). پس از دستور زبان پهلوى آمده (213 – 323).

1457 – درگذشت نصرةالله امينى‏

نصرةالله امينى، متولّد فروردين ماه 1294، قاضى، وكيل دادگسترى، شهردار تهران (در دوره دكتر مصدق)، استاندار فارس (در سال 1358) در 28 فروردين 1388 در واشنگتن (امريكا) درگذشت. اين نامه‏اى است كه يك سال پيش از مرگش از طهران خطاب به ايشان نوشتم.

طهران، پنجم تيرماه 1387 جناب آقاى نصرةالله امينى‏

دوست عزيز ديرينم   ازين كه خانواده گرامى شما مرا آگاه كردند كه يكصدمين سال‏زاد روز شما در پيش است و به شما شادباش خواهند گفت بدين چند سطر پريشيده خاطر شريف را با ياد گذشته‏ها دمساز مى‏كنم كه سرّ دلبران را هميشه نبايد در حديث ديگران جستجو كرد.

اكنون نزديك يا گذشته از پنجاه و پنج سال است كه ميانمان آشنايى دلپذيرى آغاز شد و به دوستى دراز دامنى كشيد. آخرين ديدارمان در كوچه باغ‏هاى باغ فردوس تجريش بود كه حتماً بيش از بيست سال از آن گذشته است.

آن قدر كه در حافظه كاويدم به ياد آوردم كه شايد شادروان حسين واعظزاده اراكى كه با دوست فقيد و همكار دانشمندم محمد تقى دانش‏پژوه دوستى قديم و قويم داشت موجب شد كه من نيم قرن پيش از فيض سخن و گنجينه يادمانده‏هاى شما بهره‏ور شدم.

شما پانزده سالى پيش از من دانشكده «حقوق» را ديده و مراحل قضاوت را گذرانيده و به وكالت دادگسترى وارد شده و خدمات عمومى را پيشه كرده و سال‏هاى درازى از گفته‏ها و شنيده‏هاى نويسنده خاطرات و تألمات درس زندگى آموختيد، همچنانكه نامه‏هاى او به شما – كه به دست دختر نورچشمتان چاپ شده است گواه اين مدّعاست.

جز آن شما هميشه با فضلاى ادبى (به معنى اعم آن) دمخور بوديد و در محافل خاص آنها شركت مى‏كرديد. دهخدا و قزوينى و بهار را خوب مى‏شناختيد و سعادتمنديد كه با على اكبر دهخدا و مصدق عكس داريد، همچنانكه دوران خدمت نظام وظيفه را با دكتر غلامحسين صديقى، دكتر يحيى مهدوى گذرانيده‏ايد. چه بخت بلندى داشتيد كه در سرّ! و ضرّاى آن گونه وقت گذرانى با چنان مردان پاك فرشته‏خو همنشين شده بوديد و در آن دو سال از علوم اجتماعى و فلسفه حيات سخن‏ها ردّ و بدل مى‏كرده‏ايد.

یکی از نامه های دکتر محمد مصدق به نصرت الله امینی

حتى شما محضر حكيم نامور، مشروطه‏دوست ممتاز، ميرزا طاهر تنكابنى را درك كرده‏ايد و يادم نمى‏رود كه چون خواستيد در عالم دوستى خواستارى مخلص را پاسخ گوئيد مقاله دلپسندى درباره آخرين ديدار خود با آن مرد آزاده به هنگام بسترى بودنش در بيمارستان نجميه نوشتيد و افتخار چاپ كردنش را به من داديد و اكنون به ياد ندارم كه آن را كجا درج و نشر كرده‏ام شايد در راهنماى كتاب.

نمى‏دانم آيا در اين سال‏هاى دور بودن از ايران و ايّامى كه آدمى به‏طور طبيعى بيشتر با ياد گذشته‏ها روزگار را مى‏گذراند چيزى از خاطرات دامنه‏ور خود بر كاغذ آورده‏ايد؟ اگر چنان نفرموده‏ايد به حدّ مقدور جبران بفرمائيد. تاريخ ما به سخن كسانى كه قولشان مى‏تواند ثقه باشد و روايت‏كننده صادق باشند نياز دارد.

خاطرات شما گنجينه‏اى است. زيرا هميشه خوش حافظه بوديد و چون قاضى بوده‏ايد طبعاً كلامتان از متانت و سنجيدگى دور نمى‏شود و هميشه مى‏خواستيد كه جانب حقيقت را فرو نگذاريد.

شما جز مصدق، تقى‏زاده و دهخدا و ديگر رجال نامى بازمانده از عصر مشروطه و پس از شهريور بيست با بسيارى از رجال نشست و خاست داشتيد ولى صدرالاشراف را بيش از هر كس مى‏شناختيد زيرا همشهرى و شايد خويش شما بود. اگر خاطرات ننوشته‏ايد يا نگفته‏ايد تا در «قوطى برقى» بماند نمى‏گويم گناه كرده‏ايد اما سهو كرده‏ايد. شما را مى‏شناختم به اين كه گناه كردگان را نمى‏پسنديد.

نصرت الله امینی و علی اکبر دهخدا بر بالین دکتر محمد مصدق

اميدوارم شما كه بصير و تاريخ‏دان هستيد چنان كه انتظارست به نوشتن يا گفتن يادمانده‏هاى خود پرداخته باشيد و همان طور كه از خواندن خاطرات ديگران لذت برده‏ايد آيندگان را از خاطرات آينه‏نماى خود بى‏بهره نگذاريد.

اگر حضرات ابوالحسن صدر و على صدر را ديديد يا تلفن كردند بفرمائيد كه فلانى جوياى حالتان بود. با تجديد مراتب احترام. ايرج افشار

1458 – خاطرات يا تلفيقات‏

چون در مجله‏اى خبر نشر كتاب «از رضاشاه تا محمدرضا شاه پهلوى – مشاهدات و خاطرات ميرزا جواد خان عامرى – معين‏الممالك – شنيده، پژوهيده و نوشته دكتر هوشنگ عامرى» ذكر شده بود نسخه‏اى تهيه كردم تا مگر از خاطرات عامرى (به مفهوم واقعى آن) بهره‏ور شوم. مثلاً صحبتى شده باشد درباره مقدمات هجوم انگليس و روس و طرز برخورد رسمى و غيررسمى رضاشاه با آن واقعه عجيب.

اما ديدم تقريباً كتاب «پژوهيده» فرزند ايشان دكتر هوشنگ عامرى از روى كتاب‏هاى شناخته شده در دست همگان است و در حقيقت تلفيقاتى است از چند كتاب. به قول باستانى پاريزى «مونتاژالتواريخ».

بارى عنوان خاطرات ميرزا جواد عامرى معين‏الممالك كه روى جلد رنگين كتاب نوشته شده از شگردهاى ناشران است نه گوياى درون كتاب. معين‏الممالك گويا لقب پدر عامرى بوده و قوام‏السلطه به او داده بوده است.

كاش چند موردى كه درين كتاب پژوهيده، به عنوان روايت از عامرى نقل شده است به رسم فرنگى گفته شده بود در چه تاريخ گفته يا در كدام مقاله نوشته شده بوده است و مؤلف در چه سنى از پدر خود آنها را شنيده بود.

چند سالى است كه اعضاى قديمى وزارت امور خارجه قلم به دست گرفته‏اند و كتاب مى‏نويسند. از اين حيث عيبى ندارد. از قدماى وزارت خارجه در عصر رضاشاه به استثناى عبدالحسين مسعود انصارى و مشفق كاظمى و شايد يكى دو تن ديگر در اين رشته نوشته‏اى ديده نشده است.

1459 – فهرست نسخه‏هاى خطى عربى، تركى، فارسى دانشگاه زوريخ‏

فهرست نود و چهار نسخه خطى كه در كتابخانه دانشگاه زوريخ هست در سال 2008 انتشار يافت (اتو هاراسوويتز، ويسبادن آلمان( بيشتر نسخه‏ها نشان از عثمانى دارد. و در آن ميان كتاب‏هاى تدريسى زيادترست.

چون كتابخانه‏هاى نسخه خطى‏دار بايد آن را داشته باشند مشخصاتش را مى‏آورد:

…Reschrieben von TobiasNدnlist .Tدrkische und Persiche Handschriften ,Arabische

.2008 ,Wiesbaden

در ميان نسخه‏هاى فارسى، نسخه چشمگيرى ديده نشد.

1460 – تاريخ از پشتوانه‏ هاى شفيعى كدكنى‏

فرزندم بهرام كه شيفته شعر و سخن شفيعى كدكنى است در سفر بهار امسال از شفيعى عكسى انداخته است كه در آن تاريخ و شفيعى تركيب شده‏اند. اينجا قلعه ساسانى شهر نائين است. بهرام چون از على دهباشى خواسته است كه اين تصوير را چاپ كند اين چند كلمه را نوشتم. گنبدكى كه در سمت راست قلعه از دور ديده مى‏شود بخش زمستانى يكى از حسينيه‏هاى شهرست. اين قلعه ديرينه‏سال در ميان شهر قرار دارد.

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ـ عکس از بهرام افشار

1461 – نامه‏ هاى هنينگ و تقى‏زاده‏

ميان اين دو دانشمند نامه‏هاى زيادى ردّ و بدل شده است. در ميان اوراق تقى‏زاده كه به دست من رسيد اصل هشتاد و هشت نامه از هنينگ و مسوده يا ماشينى چهل و سه نامه از تقى‏زاده يافتم كه خوشبختانه با همكارى علمى تورج دريايى و مساعدت‏هاى نادر مطلبى كاشانى و خانم پانته‏آ رنجبر محمدى آمادگى پيدا كرد و در انتشارات مزدا (احمد جبارى) در امريكا چاپ شد. از دوست فرهنگ‏نواز نادر رستگار بايد تشكر كرد كه به انتشار آن مساعدت كرده است.

نامه‏ها اغلب در مباحث مربوط به ايران باستان است. از مردان تاريخى مباحثى درباره زردشت و مانى و اردوان و شاپور هست و از لغات واژه‏هايى در زبان‏هاى ارمنى، اوستايى، پارسى باستان، بابلى، چينى، قبطى، يونانى، خوارزمى، پهلوى، نوى، سانسكريت و سريانى. مانوى ايغورى و اطلاعاتى درباره گاه‏شمارى زردشتى.

به همراه اين نامه‏ها كه همه به انگليسى است مدارك مرتبط را گردآورده و تقديم كرده‏ام كه عبارت است از :

1) سالشمار زندگى آن دو دانشمند.

2) نمونه‏اى از واژه‏نامه اشتقاتى زبان فارسى كه هنينگ تأليف مى‏كرد و به زبان فرانسه بوده است.

3) نامه‏ها و گزارش‏ها درباره آن واژه‏نامه كه در ميان آنها دو نامه از دكتر محمد مصدق است و يكى از سپهبد فضل‏الله زاهدى.

4) معرفى رجال ايرانى كه نامشان در نامه‏ها ديده مى‏شود و براى آگاهى ايرانشناسان خارجى كه كتاب را خواهند خواند ضرورى بود (حسين علاء، على اكبر دهخدا، دكتر منوچهر اقبال، على سهيلى و ديگران).

اميد هست كه اين مجموعه به ترجمه فارسى درآيد تا آسان در اختيار ايرانيان باشد. عنوان كتاب در زبان انگليسى :

,Scholars and Humanists

1966.Costa Mesa – Iranian Studies in Henning and Taqizadeh Correspondence 1937

.318 p .2009 ,Publishers

1462 – جشن‏نامه‏نويسى‏

چهار پنج سال است كه از اطراف درخواست تلفنى يا كتبى نوشتن مقاله براى جشن‏نامه فلان دانشمند مى‏شود.

همين ديروز از دانشگاه يكى از شهرستان‏ها، مردى عجول و جوان كه معلوم بود مسئووليتى براى اجراى كار بدو داده شده است تلفن زد و گفت كه براى فلان دانشمند مى‏بايد جشن‏نامه گردآوريم. گفته‏اند كه شما هم بايد مقاله‏اى بدهيد. فرصت هم كوتاه معين كرد. همين تلفن موجب شد كه اين چند كلمه را براى آگاهى پردازندگان به اين‏گونه كارها بنويسم.

هرچه در اين زمينه‏هاى نوظهور (براى ايرانيان) از فرنگ اقتباس مى‏شود بالطبع مقدار زيادى رنگ بومى پيدا مى‏كند و به همين ملاحظه است كه در بعضى از جشن‏نامه‏ها مصاحبه‏هاى مطول از همان شخصى درج مى‏شود. در حالى كه كتاب مى‏بايد ارمغانى باشد بدو.

معمولاً ميان واضعين اصلى اين‏گونه ارمغان رسم اصلى آن است كه گيرنده جشن‏نامه به حد ممكن از چنان كارى آگاه نباشد تا موقعى كه كتاب بدو تقديم مى‏شود جنبه تازگى و اعجاب داشته باشد. به قول همان فرنگيها «سورپريزى» باشد. اما در ايران معمولاً موضوع از همان آغاز جنبه مكشوف و علنى دارد. اين نويسنده به آن نويسنده مى‏گويد كه براى جشن‏نامه فلان كس مقاله‏اى نوشته‏ام و به تدريج در شهر مى‏پيچد كه چنان جشن‏نامه‏اى انتشار خواهد يافت با چنان مقاله‏هايى.

يك بار نوشته بودم يكى از ايرانيان چون شنيده بود براى فلان ايرانشناس فرنگ جشن‏نامه‏اى گردآورى مى‏شود نامه‏اى مستقيم به آن ايرانشناس نوشته بود كه من هم مايلم مقاله‏اى بنويسم و بفرستم. از آن نامه شست آن ايرانشناس آگاه شده بود كه دانشجويانش به آن كار پرداخته‏اند.

عموماً گردآورندگان جشن‏نامه‏ها و حتى يادنامه‏ها، دانشجويان و بركشيدگان دانشمندى خواهند بود كه از آن استاد بهره‏برده‏اند. پس درصدد برمى‏آيند تا مگر حقوق برخوردارى از تعليمات او را گزارده باشند.

1463 – نامه كريستوفر بورگل استاد ادبيات فارسى (برن)

مورى – 2009/7/22

دوست عزيزم آقاى افشار

خيلى وقت است مى‏خواستم به شما نامه نويسم – نشد. علت اين كه امروز مى‏نويسم اين است كه هنگام برچيدن يك دولابچه در اتاقى زيرزمين نامه‏هايى از قلم جمال‏زاده پيدا كردم كه خيلى وقت پيش از ژنيو به بنده رسانده است. اين مكتوبات را به شما ذكر كرده بودم و گفتيد كه لطفاً به من برسانيد ولى آن وقت پيدا نكردمش. اميدوارم هنوز براى‏تان اهميت داشته باشد.

عرض مى‏كنم كه از من سال 2002 يك مجموعه مقاله‏هاى ايرانشناسى كه پيشتر به زبان‏هاى مختلف منتشر شده به زبان ايطاليائى چاپ شده و امسال چاپ جديدى از ترجمه آلمانى من از خسرو و شيرين، دو منتخب من از ديوان جلال‏الدين رومى und Reigen Licht برن 1980 و مونيخ 1992) Traumbiloldes Henzens هم اخيراً چاپ مجددى ديده. اميدوارم كه با وجود پير شدن كه با شما مساهمت مى‏كنم حالتان خوب و رضايت‏بخش است. با سلامات دوستانه آرزومند صحت و توفيق‏تان‏

مخلصانه Christofer Burgel

PS : كتاب‏هايى كه هنگامه اقامت اخير خود خريده و از شما به عنوان هديه گرفته بودم در مهمانخانه گذاشته بودم و از كسى آنجا خواسته بودم كه به من برسانند ولى متأسفانه هيچ وقت نرسيده (غير از لغتنامه دهخدا كه از طرف فرهنگستان برن فرستادند و به حال كامل خوب اينجا رسيده.)

1464 – آمارى از نسخه‏هاى كتابخانه سلطنتى‏

اين اواخر نسخه خطى تاريخى درباره عصر فتحعلى‏شاه ديدم كه نام آن را از ياد برده‏ام. بر پشت آن يادداشتى بود از خانبابامشار در تاريخ 1317/4/20 به اين عبارت :

«اين جزوه در سال بيست و سوم جلوس فتحعلى‏شاه نوشته شده است و كتابخانه سلطنتى كه در آن تاريخ احصا شده شماره آن پنج هزار و ششصد جلد بوده يعنى با مرقعات. خ. مشار 1317/4/20.» تصور مى‏كنم كه در سازمان اسناد ملى آن را ديده باشم.»

عبارت متن كه به اشارت يادداشت مشار ديده شد چنين است :

«وقتى عرض كتابخانه مباركه در نظر… جناب سعادت انتساب معتمدالدوله العلميه مقرر گرديد از كتاب‏هاى مشهور نظم و نثر كه اكثر مذهب و مزين و به خط كتاب صاحب فن بود با مرقعات به خط خوش نويس‏هاى معروف پنج هزار و ششصد جلد معروض افتاد.»

سال بيست و سوم جلوس فتحعلى شاه مى‏شود 1235 يعنى بيست سال پيش از درگذشت او.

1465 – فخرالاشراف صفوى كاتب كوفى‏نويس‏

خداداد رضاخانى نسخه‏اى از قرآن چاپ سنگى مورخ 1322 به خط كوفى و گاه نسخ آورد كه زين‏العابدين بن فتحعلى بن عبدالكريم خويى خطاطى كرده و رساله احياء الخط تأليف خود را در زمينه شناساندن خط كوفى بدان ملحق ساخته است.

در پايان اين قرآن كه به فرمان مظفرالدين (مورخ شعبان 1322) در قطع رحلى به چاپ رسيده است كاتب خود را خادم‏الملةالبيضا زين‏العابدين الشريف الصفوى معرفى مى‏كند.

بنابراين، همان كسى است كه عريضه رساله مانندى به خط نستعليق خوش از او به ناصرالدين شاه در دفتر تاريخ (جلد سوم) به چاپ رسيده و در خطبه آن خود را «احقر خدام شريعت طاهره زين‏العابدين الصفوى فخرالاشراف» نام برده و درخواست مساعدت مالى از شاه داشته است.

در پايان قرآن چاپ شده مهر «فخرالاشراف» ديده مى‏شود. مشخص است كه آن قرآن را در مدت ده سال (1312 – 1322) نوشته بوده است و در فرمان مظفرالدين منع شده است كه به‏مدت بيست سال كسى حق طبع آن را نخواهد داشت مگر شخص كاتب.

1466 – نگاهى به عقب‏

مرحوم على وثوق پسر وثوق‏الدوله دو سالى پيش از درگذشت اين دفترچه را به من لطف كرد. مرد شوخى بود و از نمونه نقاشى و نامى كه بر يادداشت‏هاى خود گذاشته است حالات او را مى‏توان دريافت.

1467 – لطيفه «بى‏كتاب»

دوست گرامى عبدالكريم تمنا هروى شاعر تواناى افغانى (مقيم تهران) به جناب كريم اصفهانيان قطعه‏اى فرستاده است با امضاى «بى‏كتاب». بى اجازه نقل مى‏شود:

جناب ايرج افشار بنده را فرمود

كه اصفهانى دانا، كتاب مى‏دهدت‏

ز هر كتاب كه در دسترس بود ما را

بدون چون و چرا، آن جناب مى‏دهدت‏

چو گفتمش نگرفتم اگر جواب درست‏

به خنده گفت مخور غم جواب مى‏دهدت‏

به هر كسى اگر او را بود حساب و كتاب‏

كتاب‏هاى نكو بى‏حساب مى‏دهدت‏

كتاب باره محروم و بى‏كتاب تويى‏

به شوق و رغبت كامل، كتاب مى‏دهدت‏

1468 – بين الاذهانيّت‏

در شماره 39 پائيز 1386 مجله «پژوهش زبان‏هاى خارجى» نشريه دانشكده زبان‏هاى خارجى دانشگاه تهران در مقاله‏اى از آقاى رضا غلامحسين‏زاده به عنوان«حافظ و منطق مكالمه رويكردى “باختينى” به اشعار حافظ شيرازى» اين عنوان فرعى مقاله جالب نظرست: «رابطه بين‏الاذهانيّت، من – ديگرى و انسان‏شناسى فلسفى باختين.»

جاى چنين مقاله‏اى در مجله‏هاى دانشكده‏هاى ادبيات بود كه محققان ادبيات فارسى آن را بخوانند.

1469 – القاب مكرر در دوره قاجارى‏

يكى از مشكلات شناخت افراد ادارى و متشخص دوره قاجارى كه گاه موجب تخليط مى‏شود تعدد القاب همسان است. البته القاب همسان كه به توالى و پس از تغيير يا وفات صاحبان لقب به ديگرى رسيده باشد (مانند شش مشيرالدوله و دو قوام‏السلطنه و نظاير آنها) با توجه به تاريخ انتقال لقب دشوارى چندان به وجود نمى‏آورد. اما لقب‏هاى همسان در يك زمان مايه تعجب و اشتباه كارى است.

تاكنون دو كتاب القاب انتشار يافته يكى از دكتر كريم سليمانى و ديگرى گردآورى دكتر اصغر مهدوى با توجه به رساله دانشگاهى خانم پرى‏ناز شهنواز و تنظيم و آراستگى قمى‏نژاد (تهران، 1388). چون نگاهى بدان انداخته شود به خوبى مشاهده مى‏شود كه همسانى القاب تا چه پايه است.

در خاطرات عمادالسلطنه (حسينقلى سالور – برادرزاده ناصرالدين شاه) موردى مطرح شده است كه مربوط به خود اوست و عهد احمدشاه. آن را براى الحاق به دو يادداشتى كه درباره القاب بر آن دو كتاب نوشته‏ام در اين جا مى‏آورم.

پنجشنبه 23 شعبان [1335] در روزنامه ستاره ايران جزو وقايع اصفهان اسامى اشخاص مهدى خان نامى را به لقب عمادالسلطنه نوشته بود… ديروز دو سه فرمان و روزنامه ايران مورخه 8 رمضان 1304 كه اين امتياز را در آنجا ذكر كرده از ميان يخدان درآوردم [مرادش فرمان عمادالسلطنگى خودش است و ذكر آن در روزنامه‏].

[چون در اين روز عمادالسلطنه به سلام رفته بوده است فرصتى مى‏يابد و به شاه مى‏گويد].

«اين حرف‏ها كه تمام شد من عرض كردم كه سى سال است شاه شهيد اين لقب را به بنده مرحمت فرموده و از القابى هم نبود كه مكرر شود. حال در اصفهان و خراسان بعضى‏ها به خودشان اين لقب را داده‏اند. عريضه در اين خصوص عرض كرده‏ام. به حكم عدالت دستخط بفرمائيد كه اگر تا دو ماه ديگر كسى فرمان و دستخطى در اين باب دارد به نظر اولياى دولت برساند تا اگر مقدم بر اسناد و فرامين بنده است بنده لقب را واگذار كنم. والا اولياى دولت كسى را به اين لقب نشناسند. بعد يك دستخط شاه شهيد و روزنامه سابق‏الذكر را نشان دادم.

شاه فرمودند خودت بخوان. خواندم فرمودند كسى از شما سند نمى‏خواست و يقين بود كه همين‏طور است. صاحب اختيار و سايرين در اين زمينه صحبت‏هاى طولانى نمودند يعنى از تعدد القاب. شهاب‏الدوله گفت خوب است به شما لقب ديگر مرحمت شود. گفتم ابداً همچه كارى را ميل ندارم زيرا من به اين اسم معروف هستم و درست سى سال است كه همه كس مرا به اين اسم مى‏شناسد.

شاه فرمودند عوض كردن لقب كه بسيار كار بى‏مزه‏اى است و بسا اشكالات هم در باب اسناد و نوشتجات و آنچه متعلق به آن آدم است پيدا مى‏شود كه حلّش مشكل است.

مثلاً سپهسالار چند لقب داشته، سپهسالار، سپهدار، سردار معظم، نصرالسلطنه و غيره. بعد از لقب اميركل كه به سردار جلال كردستانى داده شده همين‏طور از لقب اعتضادالسلطنه كه امير اقدس شده. اما اين حرف‏ها را قسمى مى‏زد مثل آن كه خودش اين القاب را نداده در حالى كه با دستخط و فرمان خودش بايد لقب داده شود.

لقب زنها. بعد فرمودند بعضى لقب زنها قشنگ است مثلاً (مهر ارفع كه واقعاً لقب خوبى است و من خيلى خوشم آمده. فرمودند اما القاب آن قدر زياد شده كه ديگر هيچ شأنى ندارد. من عرض كردم قديم كم بود و آنچه در تاريخ مى‏نويسند بيشتر القاب همان بوده كه آخرش به دوله تمام مى‏شده و آنها هم با سلاطين آل بويه است كه اول آنها عمادالدوله و معزالدوله و ركن‏الدوله بودند.

1470 – سنگ گور زنانه‏

چيتاب آبادى زيبايى است نزديك به ياسوج، پس از نقاره‏خانه. آنجا امامزاده‏اى است. ميان گورستانش (سال 1379) كه مى‏گشتم سنگ گور چشمگيرى بيابم به سنگى برخوردم از آن بانويى كه بخشى از نامش به سبب شكستگى سنگ از ميان رفته ولى «… شاه بنت مرحوم نجفعلى چيتابى به تاريخ 1132» خوانده مى‏شود.

به طورى كه ملاحظه مى‏شود بالاى سنگ گور، نگاره مانند زنى حجارى شده است. در حالى كه بر سنگ گور زنان معمولاً شكل شانه و سورمه‏دان و امثال آنها را نقش و نقر مى‏كرده‏ اند.

سنگ گور زنانه

چهار سال پيش كه بدان آبادى رفتم دست به تغيير و تعمير ساختمان زده بودند و تخته سنگ گورها به وضع بدى روى هم ريخته بودند و بسيارى شكسته شده بود. نمى‏دانم اين سنگ باشد يا نباشد. عكس آن را به چاپ مى‏رسانم.

1471 – نوشته‏هاى تاريخى و اساطيرى از پرويز غيبى‏

همه در بيلفلد آلمان چاپ شده است. و بيشتر مربوط به ايران باستان. فهرست آنها آورده مى‏شود كه پژوهشگران ايران از نشر آنها آگاهى داشته باشند.

(آنچه ميان پرانتز پس از عنوان‏ها آمده براى اطلاع‏يابى بر موضوع مطالب است)

خرده مقالات‏

جزوه 1 : شماره‏هاى 1 – 4 (انتشارات نمودار 1372(

1. دو روشنگرى در باب برزويه طبيب‏

2. دعوت (داستان كوتاه)

3. سياست و زبان (ترجمه از جرج ارول)

4. ازدواج با محارم در ايران‏

جزوه 2 : شماره‏هاى 5 – 10 (انتشارات نمودار 1373)

5. ايران، معنى و كاربرد آن‏

6. خون سياوش‏

7. اُنان (Onanie استمناء)

8. خواهر قباد

9. شرح يك بيت از حافظ (ماهى كه قدش به سرو مى‏ماند باز…)

10. هارون و زبيده‏

جزوه 3 : شماره‏هاى 11 – 29 (انتشارات نمودار 1374)

11. گزارش يسنا

12. جلال‏الدين ميرزا و كتاب او

13. قتل جمشيد

14. ضحاك‏

15. در پس يك اسطوره (هم درباره ضحاك)

16. مناره (به معنى چراغ پايه)

17. شرح جمله‏اى از بندهش (اندر چگونگى زمين‏ها)

18. ربع مسكون‏

19. ادريسى و روجر (ترجمه و برگرفته از كتاب Erich Rackwitz)

20. رژيم سابق (مبحثى اجتماعى – سياسى)

21. ادبيات نژادپرستانه در ايران‏

22. سره‏نويسى‏

23. ويراستن يعنى چه‏

24. حاجى آقا (داستان كوتاه)

25. ابراهيم و پيرمرد گبر (تعليقى بر داستان بوستان)

26. شاهزاده و عروس (سبب دخمه‏گذارى)

27. تاريخ‏الوزراء قمى (در اهميت آن متن)

28. دستور پير و شاه برنا (نظام‏الملك)

29. دوره قاجار: عصرانحطاط ؟ (ترجمه از الساندرو بوزانى)

جزوه 4 : شماره‏هاى 30 – 37 (انتشارات نمودار 1378)

30. چشمه خورشيد (ترجمه مقاله Bدcher .V.F)

31. سروده مرواريد (سرودى كه براى توماس در كتاب اعمال توماس آمده)

32. دستى از غيب (جنبه عرفانى و تمثيلى آن)

33. دور شهر گرداندن (نوعى مجازات)

34. حديثى از پيغمبر در نهى گريستن بر مردگان (ترجمه از نوشته فريتز ماير)

35. اشك دان (در مراسم سوگوارى)

36. امرد بازى در ايران‏

37. در پيرامون ادبيات فارسى در قرن نوزدهم‏

جزوه 5 : شماره‏هاى 38 – 41 (انتشارات نمودار 1378)

38. دشنام زردشت (درباره مرزيدن وارونه)

39. زنان سعترى‏

40. وطى بهيمه‏

41. انحراف از عشق‏

رساله‏هاى منفرد

سوگوارى و مراسم آن در ايران (انتشارات نمودار 1373).

يادگار زريران (انتشارات نمودار 1375) در 10 صفحه و 6. اين عنوان باز چاپ پيدا كرد اما به صورت مفصل‏تر در 28 و 15 صفحه.

آمدن شاه بهرام ورجاوند (انتشارات نمودار، 1380).

گزارش شطرنج (انتشارات نمودار، 1380) در پژوهش‏هاى ايرانشناسى جلد 17 تجديد چاپ شده.

مقدمه بر رباعيات خيام (از تالكوت ويليامز) (انتشارات نمودار 1381).

1472 – مصدق در ماليه‏

از اولين خدمات دكتر مصدق تصدى اداره تطبيق حوالجات وزارت ماليه و متعاقب آن معاوت آن وزارتخانه و سپس مسؤوليت آن وزارتخانه به عنوان وزير بود. چون اقدامات او در آن وزارتخانه هر سه مرتبه جنبه ايجاد تحرك و تغيير (تقريباً انقلابى) داشت موجب تشنج‏هايى شد كه خود جريان آنها را در خاطرات و تألمات گفته است.

در آن زمان يكى از اعضاى عالى‏رتبه وزارت ماليه حسينقلى عمادالسلطنه سالور بود كه خاطراتى از خود بر جاى گذاشته است و به صورت كامل با همكارى دلپسند آقاى مسعود سالور انتشار خواهد يافت. اينك مطلبى را كه او درباره گوشه‏اى از جريانها نوشته است براى آگاهى مورخان زندگى مصدق آن دوره نقل مى‏كند:

مصدق‏السلطنه و مجلس مشاوره عالى‏

«بعدازظهر هم رفتم كه فهيم‏الدوله و مخبر همايون[3] و ممتاز همايون آمده بودند. بعد مصدق‏السلطنه معاون ماليه آمد كه آن سه نفر ابداً تواضع براى او نكردند. بعد ترجمان‏الدوله آمد كه او و آن سه نفر اول طرف تهمت هستند. [4]اين مجلس براى رسيدگى به امورات راجع به تقصيرات آنها بود كه مصدق‏السلطنه آن تقصيرات را معلوم داشته و بايد بدارد. پنج نفرى كه رئيس‏الوزراء و وزير ماليه براى رسيدگى معلوم كرده بودند يك يك رسيدند. آنها ذكاءالملك رئيس تميز، ميرزا احمدخان[5] مدعى‏العموم محاكمات خارجه ميرزا داودخان عضو اداره تطبيق حوالجات، آقا شيخ احمد عضو معارف، ميرزا رضاخان نائينى عضو تطبيق حوالجات [بودند] كه آخرى داراى ظاهرى بسيار تلخ و بدعنق است.

مصدق‏السلطنه و مدعى‏العموم‏

اول مجلس قدرى صحبت كردند كه ما تكليفمان را نمى‏دانيم و اندازه اختيارات را  معلوم نكرده‏اند. نمى‏دانيم از روى چه دستورالعملى داخل كار بشويم و غيره و غيره. يعنى حرف‏هايى زدند كه كار به تعويق بيفتد. مصدق‏السلطنه و فهيم‏الدوله قدرى حرف زدند و بالاخره همگى از اطاق خارج شديم كه آنها تنها شور كنند. من با مصدق‏السلطنه به اطاق مدعى‏العموم رفتيم كه سعدالسلطنه[6] هم آمد. سايرين را با مشير اكرم به اطاق‏ ديگر فرستادم. اما مشير اكرم چون فضول است آنجا آن قدر نماند و به همين اطاق آمد كه هم بداند ما چه مى‏گوئيم، هم تملق از مصدق‏السلطنه كرده باشد.

آنجا از مصدق‏السلطنه قدرى حرف پرسيدم به‏خصوص راجع به تحديد ترياك و اجاره تومانيانس كه يك قسمت تقصيرات آن چهار نفر را از اين بابت مى‏داند. چند راپورت و حكم كه در اين خصوص صادر شده بود نشان داد كه تقصير ممتازالدوله وزير ماليه وقت به نظر من كمتر از اينها نمى‏آمد. ولى مجازات در ايران مرحوم شده و مملكت بدون مجازات همين شده است كه ما داريم و خوردن و بردن مال امروز دولت كار يك شاهى صد دينار نيست. وقتى بخورند ده‏هزار و پنجاه هزار تومان است، و الان براى كار تحديد ترياك مى‏شود كه چهارصدهزار تومان ضرر دولت شده باشد و بشود. ولى نمى‏توانند و نخواهند توانست مقصر را از روى واقع پيدا كنند و بعد هم مجازات نمايند.

مصدق در دوران والی گری فارس

نظر هيأت منتخبه‏

هيئت منتخبه بعد از يك ساعت كاغذى به هيئت وزرا نوشتند و پاكت آن را بردند و ما دو مرتبه به آن اطاق رفتيم. غروب رسيد پاكت را آوردند كه مخبرالملك خودش نوشته بود و جواب ماند به روز شنبه.»

1473 – شورش لرستان‏

نام كتابى است به گردآورى آقاى يدالله ستوده، با خوش سليقگى تمام (1388). مسبب تنظيم اين كتاب تاريخى به دست آمدن منظومه‏اى است كه على محمد خان شريف‏الدوله از وضع شلوغى لرستان در دوران حكومت خود (1303 قمرى) كه از سوى قوام‏السلطنه بدان صوب رفت و حوادثى سخت و خونين را پشت سر داشت. نسخه اين منظومه (البته كاملاً سست) را كه صحافى بروجردى به نام على محمد در ذى‏قعده 1343 (تير 1304) براى خود كتابت كرده (البته بدخط) آقاى ستوده فصل اصلى اين كتاب قرار داده و با توانايى حواشى خوبى به مناسبت اشارات مندرج در ابيات بر آن افزوده است و چه عكس‏هاى ممتازى را از اين جا و آن جا به دست آورده و آذين كتاب كرده است.

از ص 215 مجموعه‏اى است از 123 سند كه از هر گوشه‏اى به دست آورده و مربوط به سال‏هاى 1332 قمرى (احمدشاه) تا 1334 شمسى و ناظر به ناامنى‏ها، زدوخوردها، شكايت‏هاى طوايف مختلف محل است و طبعاً هر يك براى گوشه‏اى از تاريخ مردم لرستان ارزشمندست و با اين كار همّت تاريخ‏دوست خود را در اين صفحات ماندگار ساخته است.

در اين بخش نيز بسيارى عكس ديدنى چاپ شده است. كاش آقاى ستوده زير كليه عكس‏ها شماره رديف داده و فهرستى جداگانه از آنها را به ترتيب الفبايى تنظيم كرده و آن شماره را كنار عكس‏ها گذاشته بود. اين مجموعه نمونه خوبى خواهد بود براى ديگران.

اين كتاب براى من از باب ديگرى هم دل‏انگيزست زيرا در نوسالى خود شريف‏الدوله شيبانى پيرمرد را با آن وقار و طمأنينه مخصوص در خانه على پاشا صالح (دامادش) ديده بودم. صالح پنج‏شنبه‏ها نشست خانوادگى و دوستانه داشت و از هر قبيله به ديدنش مى‏رفتند. پدر من هم كه با صالح دوست جانى و همدم و مخصوصاً هم‏محله بودند غالباً به آنجا سر مى‏زد. اغلب مرا هم با خود مى‏برد كه با بچه‏هاى صالح سيندخت و فروغ و فرهنگ بازى كنم. پس از آن سال‏ها و بعد از وفات شريف‏الدوله 1325 كه  خودم گاه به مجلس صالح مى‏رفتم و بارها صحبت مرحوم شريف‏الدوله در آن مجلس به ميان مى‏آمد هيچ گاه نشنيده بودم كه شريف‏الدوله طبعك شعر داشته است. فرزند برومندش احمدعلى خان بنى آدم هم كه غالباً آنجا ديده مى‏شد و با هم دوست شده بوديم اشارتى به شعر پدرش نمى‏كرد. ايشان در سنوات پس از استاندارى كرمان روزى مرا به خانه خود برد كه چند نسخه خطيش را ببينم چون جنگ صفوى مفصلى به نام حاصل الحيات داشت اجازه داد براى كتابخانه مركزى دانشگاه عكس گرفته شد.

1474 – شاهنامه در كتابخانه ملى فرانسه‏

iranienme d’aprs les manuscripts deLa Bibliothque إpopإ La cإlإbre .Le Livre des Rois

Souffles ,Paris .Poa Mahmoud Metghalchi et FrancisRichard .Nationale France

.76 p .2009

عنوان رساله كوچكى است در معرفى كوتاه شاهنامه و چند حكايت آن به قلم محمود متقالچى كه با همراهى Reiss .C به فرانسه ترجمه شده، به انضمام مقاله‏اى از فرانسيس ريشارد متخصص نسخه‏شناسى زبان فارسى در معرفى چهار نسخه خطى مصور ممتاز و معروف آن كتابخانه از مكتب شيراز و قزوين و تبريز و اصفهان با نمونه‏هايى از مجالس تصاوير آن نسخه‏ ها.

روی جلد کتاب « شاهنامه در کتابخانه ملی فرانسه» تألیف فرانسیس ریشارد و محمود متقالچی

1475 – اهميت چاپ سنگى‏ها

هر فهرستى كه انتشار مى‏يابد دريچه‏اى است به انبار كتابخانه‏اى كه كسى نمى‏دانست درون آن چه‏ها خفته و از دست روزگار چه‏گونه جان به در برده است. خانم اكرم مسعودى از گنجينه كتاب‏هاى چاپ سنگى موجود در كتابخانه وزارت امور خارجه كه گفته است نزديك هزار جلد است فهرستى ترتيب داده است در پانصد صفحه گره‏گشا و بهتر بگويم راه‏گشا.

چون كتاب‏ها بر حسب بلندى قطع كه در قفسه‏ها چيده شده به همان ترتيب در فهرست معرفى شده. كاش شماره رديف از يك تا هر چند مى‏شد در جايى از صفحه داده شده بود.

بارى فهرست به ترتيب شماره استقرار كتاب در هر يك از قطع‏هاست با نشانه‏هاى A – B – C و نام كتاب.

ناچار نه فهرست راه‏گشا در پايان گردآورى شده است: 1) نام كتاب‏ها، 2) نام مؤلفان (بهترست از نويسندگان – زيرا شاعر هم منظورست)، 3) نام شارحان، مصححان، حاشيه‏نويسان، 4)فهرست موضوعى، 5) نام كاتبان، 6) نام چاپخانه‏ها، 7) نام بانيان نشر، 8) نام تصويرگران، 9) نام مكان‏ها.

اگر عكس‏هاى مناسبى از نظر تازگى‏هاى چاپى كه در كتاب‏ها ديده مى‏شود و در فهرست‏هاى ديگر منعكس نشده است در پايان افزوده شده بود، موجب كمال فهرست مى‏شود. به هر حال مسعود باد بر خانم مسعودى نشر اين كتاب.

1476 – المنتخب من الرسائل‏

متنى است تركيب شده از مقاديرى اسناد و مدارك و مكاتبات مربوط به عصر ماقبل مغول كه يگانه نسخه خطى آن در كتابخانه وزيرى يزد است به گردآورى و خط محمود اتابكى كه عكس آن جداگانه و متن آن با همكارى دوست نازنين دانشمند غلامرضا طاهر (كه بيست و چند سال است بيمار مانده است) به چاپ رسيد.

از اين شخص كاتب ديگر چيزى نمى‏دانستم تا اكنون كه دانستم نسخه‏اى از «آثار علوى» تأليف شمس‏الدين محمد بن مسعود بخارى به خط همين محمود بن بختيار اتابكى در كتابخانه آيةالله مرعشى (قم) موجودست به شماره 10586. اين نسخه تاريخ ندارد ولى چون المختارات تصريحاً در محرم 693 نوشته شده آثار علوى هم مى‏تواند در قرن هفتم نوشته شده باشد.

1477 – از آداب ناهيدى‏

ملك‏المورخين كاشانى در تاريخ اصفهانى كه به مناسبت سفر سال 1332 خود به آن شهر نوشته و در 1334 قمرى تأليف آن سرانجام گرفته است درباره قريه سامان مى‏نويسد:

«قناتى در سامان است اهالى گويند اگر قنات مزبور زن نداشته باشد آبش خشك مى‏شود. به اين معنى بايد زنى به اسم قنات عقد كرد و آن زن شوهر ديگر نبايد بكند. اقلاً ماهى يك مرتبه تابستان و زمستان زن برهنه بشود و در آب قنات فرو رود. اگر اين عمل را بنمايند هميشه آب قنات جارى است. اگر زن براى قنات عقد ننمايند آبش خشك مى‏شود. اسم قنات مزبور را اهالى لق دمبه گويند» (ص 149 نسخه خطى كه عكس آن در اختيار دوستمان دكتر حسن جوادى است. به ياد باستانى پاريزى براى خاتون هفت قلعه نقل شد).

چون در لوس‏آنجلس اين يادداشت بردارى انجام شد و مراجع را دم دست ندارم نمى‏دانم در كتب ديگر تاريخ اصفهان و البته در فردنامه‏هايى كه درباره فرهنگ آب نوشته شده است چنين عقيده‏اى درج شده است يا نه.

اميدست اگر هنوز نشانى از اين رسم بر جاى است يكى از فضلاى سامان با يادداشتى همگان را از اطلاعات كنونى آگاه فرمايد.

1478 – سخن سيد ضيا درباره مشروطه‏

عمادالسلطنه نقل مى‏كند كه فخرالملك گفت از آقا سيد ضياء از بابت مشروطه و مجلس سؤال شد كه چرا هيچ اسمى نمى‏بريد. جواب داده است ايران مشروطه نداشته كه من نه زده باشم (در دوره رياست وزرايى) (19 رجب 1339).

1479 – سنگ قبر 485 در اصطهبانات‏

در شماره پيش توضيح مربوط به اين سنگ قبر درج ولى چاپ عكس آن فراموش شد. اينك چاپ مى‏شود از براى آنكه تا عكس ديده نشود اهميت هنرى آن شناخته نخواهد بود.

سنگ قبر 485 در اصطهبانات

1480 – شوخى به مناسبت نوع تخلّص‏

برجسته‏ترين پژوهش در چگونگى تخلص شاعران را دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى به صورت مقاله‏اى منتشر كرد. اينك قضيه‏اى مربوط به تخلص «قطره» كه در يادداشت‏هاى روزانه محمد على فروغى ديدم براى تفريح خاطر شاعران نقل مى‏كنم.

«بارى بعد از رفتن ميرزا سيد حسن خان به خانه ميرپنج خودمان ديدن رفتم. نزديك نهار آنجا رسيدم. نهار خورديم. بعد از نهار رفتم پيش ميرپنج قدرى صحبت كرديم. ديوان ميرزا ابوالحسن خان متخلّص به قطره را در نهاوند پيدا كرده استنساخ كرده بود نشان داد. چندان نقلى نداشت. از قرارى كه حكايت مى‏كرد اين شخص در خدمت محمود ميرزاى پسر فتحعلى شاه بوده.

روزى كه در شكار توله تازى پاى خود را بلند كرده ادرار كرد. محمود ميرزا به ميرزا ابوالحسن خان گفته ببين قطره قطره ادرار مى‏كند. جواب داده بود بلى قربان امّا قطره قطره جمع گردد وانگهى دريا شود. محمود ميرزا هم «دريا» تخلّص مى‏كرده است. محمود ميرزا به علت اين شوخى يا به عمل ديگر او را كور كرد و او منزوى شده تغيير تخلّص داده «اميد» تخلّص كرد و پسر خود را گفته بود كه ورقه خاكستر نرم جلو او بگستراند كه هر وقت شعرى به طبع او مى‏آيد با انگشت روى آن خاكستر رسم كند. بعد پسر او مى‏آمد مى‏نوشت. غالب اشعارش به اسم مجذوبعلى شاه بود.»

1481 – شاه بايد سلطنت كند نه حكومت‏

كلامى است كه مصدّق در دوران حكومت خود مرسوم و رايج كرد. وصاف الحضره شيرازى هفتصد سال پيش در رساله‏اى به نام «اخلاق السلطنه» نوشته است:

«اگر ملوك به نفس خود تصدى امور وزارت نمايند آن گاه وزير باشد نه پادشاه.»

محمد على فروغى (ذكاءالملك) در متن درسى حقوق اساسى يا آداب مشروطيت ملل كه در سال 1325 به‏چاپ رسانيد نص فرنگى آن حكمت را نقل كرده و نوشته است:

اين جمله نظر به اين است كه شاه دخل و تصرّف در امور ندارد.

.le roi ne peut mal faire ,Le roi rإgne et ne gouverne pas

1482 – برادران تربيت‏

در شماره 71 بخارا عكسى در صفحه 226 چاپ و زير آن نوشته شده محمد على تربيت. ولى آن عكس رضا تربيت است كه برادر كوچك ميرزا محمدعلى خان بود. محمد على تربيت از فضلاى تبريز بود و در جوانى كتابفروشى تأسيس كرد و خواهر تقى‏زاده همسر او بود. مدتى هم در سفر تبعيد تقى‏زاده به هنگام سلطنت محمد على شاه به همراه او در اروپا بود. برادران تربيت، على محمدخان و رضا و غلامعلى همه به تقى‏زاده ارادت داشتند.

رضا زمانى كه در برلن مى‏بود در كارهاى دفترى كاوه معاضد تقى‏زاده بود. عكسى از تقى‏زاده و رضا و محمدعلى جمالزاده در دست است كه به چاپ رسيده.

از راست : عزت الله هدایت، محمدعلی تربیت و سید حسن تقی زاده

رضا پس از تعطيل كاوه و اتمام جنگ و نرسيدن «كمك مالى» از جانب آلمان چند سال به تجارت مشغول بود و از جمله كتابفروشى ايجاد كرد. او با حسين كاظم‏زاده ايرانشهر طبعاً دوستى داشت و همان طور كه ايرانشهر براى خود طريقتى درويشانه تأسيس كرد رضا تربيت هم عاقبت دست از تجارت و اقامت در آلمان شست و به مصر رفت و در اسوان انزوا گزيد. تقى‏زاده كه در سال‏هاى دهه چهل براى ديدن او به مصر سفرى كرد مى‏گفت كه نوعى رياضت‏كشى اختيار كرده بود. در آن سفر همايون صنعتى همراه تقى‏زاده بود.[7]

برادر ديگر على محمدخان از مجاهدين راستين مشروطه بود. تقى‏زاده هميشه مى‏گفت همانند فرزند من بود. زمانى كه سيد عبدالله بهبهانى كشته شد چون تصور مى‏شد كه دموكرات‏ها موجب آن قتل شده بودند چند روز بعد على محمدخان به همراه يكى از دوستانش به تير مخالفان دموكرات‏ها كشته شدند. تقى‏زاده مدتى بيش نبود كه از تهران خارج شده و به تبريز رفته بود تا به عثمانى برود.

كوچكترين برادر آنها (اگر اشتباه نكنم) غلامعلى خان بود كه در زبان آلمانى تسلط داشت و چون پس از جنگ دوم به ايران آمد مدتى در مجلس سنا سمت كارمندى داشت. از او فرهنگ لغات آلمانى – فارسى و بالعكس چاپ شده است.

شرح زندگى محمد على را تقى‏زاده در هجرت دوره رضاشاه نوشت و به مجله ارمغان فرستاد كه بى‏امضا به چاپ رسيده است چون تقى‏زاده مغضوب مى‏بود

بخارا 73-72، مهر و دی 1388


[1] – اگر درين نوشته تكرارى ديده مى‏شود مى‏بخشيد

[2] – جز اين كه از عبدالحسين آذرنگ شنيدم فهرستى در 1350 نشر شده است

[3] – مخبر همايون – ميرزا ابوالحسن خان فرزند ميرزا اسماعيل خان اعتبارالسلطنه در ابتدا كارمند وزارت خانه و سپس در خزانه‏دارى مشغول كار بود و نام خانوادگى بزرگى اميد داشت (م. سالور

[4] – يعنى مصدق آنها را درستكار نمى‏دانست

[5] -ظاهراً میرزا احمدخان اشتری

[6] – از اقوام نزديك قوام‏السلطنه و عضو وزارت ماليه بود

[7] – چون اين موضوع در نوشته مربوط به همايون صنعتى‏زاده به مناسبت آمده است از اين تكرار عذر خواهم