فریدون آدمیت و اندیشه های میرزا آقاخان کرمانی/ دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی
بيش از بيست و پنج سال از نخستين بارى كه من از بردسير رد شدم مىگذرد[1]. آن روزها سيكل اول را در سيرجان تمام كرده و براى ادامه تحصيل عازم كرمان بودم (1323 ش / 1944 م)، هنوز عوارض شوم جنگ از در و ديوار دهات و شهرها مىباريد. بر در و ديوار قهوه خانه بردسير هم، مثل همه قهوه خانه هاى ايران، علاوه بر شمايل يك صوفى، تصويرهاى چاپ شده بزرگ سربازان متفقين – كه حكايت از جنگهاى العَلَمَيْن و شمال فرانسه و داخل روسيه مىكرد – به چشم مىخورد. مسافرين كه بر فراز بارهاى كاميون، سوار – و در واقع سربار شده بودند – در كافه بيتوته كردند و از هر در سخنى بود.
من كه مىدانستم آبادى بردسير (مشيز سابق) زادگاه و محل تربيت ميرزا آقاخان است، بدون اينكه از اهميت حرف كودكانه خود باخبر باشم، از شاگرد قهوه چى پرسيدم: خانه ميرزا آقاخان بردسيرى هم در همين نزديكىهاست؟ شاگرد قهوه چى اعتنايى نكرد و نفهميد كه من چه مىخواهم، اما خود قهوه چى كه گفتگوى ما را شنيد، گفت:
– خانه «اَبْدال» را مىگويد. بله آقاجان همين جاست، اما ربطى به ميرزا آقاخان ندارد. باغ از خودِ «خان» است. و مقصود از «ابدال خان»، عبدالمظفرخان بهادرالملك بود كه برادر ميرزا آقاخان بود و تا چند سال پيش حيات داشت.
چندى قبل كه كتاب انديشههاى ميرزا آقاخان را ديدم، از خوشحالى سر از پا نمىشناختم، چه قسمتى از آرزوهاى چندين ساله خود را برآورده يافتم، زيرا هميشه بدين اميد بودم كه كسى يا كسانى، درباره اين پيشگام و پيشرأى بزرگ آزادى و آزادگى – چنانكه درخور اوست، دست به قلم ببرند. متأسفانه اين بنده با قلم ناتوان خود، هر چند كموبيش يادداشتهايى ناقابل در باب كرمان چاپ و منتشر كرده است، اما حق را بايد گفت كه حق اين بزرگ، و همكار همخون همتيغ او، يعنى شيخ احمد روحى را، ادا نكرده است.[2]
تحقيقات آدميت در باب ميرزا آقاخان كه براساس اصول تاريخنگارى جديد تدوين يافته و مستدل و مستند است، فصلى بزرگ از تاريخ اجتماعى كرمان و حتى ايران را روشن مىكند.
از قضا در همين روزها كتاب ديگرى به قلم آقاى عبدالحسين صنعتىزاده كرمانى تحت عنوان روزگارى كه گذشت منتشر شده كه صرفنظر از نحوه بيان و شيوه تدوين كتاب و ساير مشخصات – كه البته با كتاب آدميت تفاوت ماهوى دارد، از جهتى حائز اهميت است – زيرا آن نيز مربوط به تاريخ اجتماعى دوران اخير كرمان مىشود و هر دوى اين كتابها چون از جهتى با هم وجه تشابهى و ارتباطى مىتوانند داشته باشند، من بىموقع ندانستم كه گفتگويى در باب هر دوى اين كتابها در يك مقال بكنم، شايد هم اين مقاله «تنگ و تُرُش» بنده، در حكم «كوچه آشتىكنان» باشد كه دو كتاب مذكور ناچارند از آن بگذرند و ناچارند به هم سلام و عليكى بكنند و كدورت را از دل ببرند![3]
فصول كتاب آدميت در باب ميرزا آقاخان شامل سرگذشت آوارگى و آثار او، فلسفه مادّى و اصالتِ طبيعت، علمِ اجتماع و حكمتِ اديان، تعقُّلِ تاريخى و هنر و فنِ شعر و نويسندگى، و تأثير تمدنِ غربى و نمونههايى از نامهها و آثار اوست – و به حق تاكنون كسى به اين دقت و ظرافت نهتنها ميرزا آقاخان، بل هيچ يك از رجال متفكر دوران اخير ايران را چون آدميت نشناسانده است.[4]
يك نگاه به دوران تاريخ كرمان بعد از آقامحمدخان قاجار (قتل 1211 ق = 1797 م) اين نكته را – به قول استاد دكتر صديقى – در ذهن ما خطور مىدهد كه در كرمان – در اين بُرهه از زمان – يك جنبش، يك طوفان، يك هيجانِ عظيم فكرى و تعقلِ اجتماعى وجود داشته بوده است.
بحث در علتِ پيدايش اين حالت را مقالات مفصل بايد. دكتر آدميت به اين بحث توجهى نداشته و محيط اجتماعى آن روز كرمان را اصولاً مورد بحث و توجه قرار نداده است – و بلافاصله به سرگذشتِ آوارگى ميرزا آقاخان پرداخته و مختصرى در باب تحصيلات مقدماتى او بيان داشته است.
در اين مورد گله بنده اينست كه حقاً مىبايست دكتر به مقدمه تاريخ كرمان، و جغرافياى كرمان، و مقدمه آثار پيغمبر دزدان، و فصولى از كتاب خاتون هفت قلعه در باب كرمان، و مقدمه فهرست كتب خطى امام جمعه كرمان، و مقدمه بر صاحب بن عباد بهمنيار – كه توسط اين بنده نوشته شده است – گوشه چشمى مىافكندند، نوشتههاى بنده گرچه بسيار ناقص و نارساست و لكن به هر حال دورنمايى از محيط روزگار ميرزا آقاخان را مجسم مىكند و در مثل هم گفته مىشود كه: مردم، چاىِ سياهِ تلخ را به خاطر ريش سفيد قند مىخورند.
موجهاى انديشه
بدبختانه هيچكدام از 12 كتابى كه بنده در باب كرمان تصحيح يا تأليف كردهام مورد توجه حضرت دكتر قرار نگرفته و شايد هم از آن جمله مطالبى تصور شده است كه در مقدمه كتاب خود در باب آن نوشتهاند: «بعضى مطالب را كه در مآخذ درجه دوم به طور پراكنده منتشر شدهاند، خواندم – اما اين دسته از نوشتهها تا حدّى اعتبار دارند كه مورد تأييد مدارك اصيل قرار گيرند، وگرنه به دردِ كارِ ما نمىخورند».[5]
ولى قاعدةً بايد قبول كرد كه محيط اجتماعى زندگانى ميرزا آقاخان را به هر حال بدون توجه به تواريخ محلى زمانِ او – هر چند اين كتابها ناقص باشد – نمىتوان نوشت.
بارى، همان طور كه گفتم، محيط علمى و جهش انديشههاى دينى و اجتماعى و ذوقى، در قرن سيزدهم در كرمان، چنان هيجانانگيز و جذّاب بود كه مردى مثل حاج ملاهادى سبزوارى را واداشت كه براى درك كيفيت آن بطور ناشناس به كرمان بيايد و، شش ماه، در حجره مدرسه معصوميه جاروكشى كند و محضر درسها را بسنجد و بعد به سبزوار بازگردد.[6]
حالا يا بايد عوامل متعدد را در نظر گرفت، يا بايد يك جريان غيرعادى را دخيل پنداشت – و يا هم مثل صنعتىزاده اعتقاد پيدا كرد كه رجال متفكرِ آن روزگار – مثل آخوند ملا محمد جعفر كرمانى استاد ميرزا آقاخان «… به واسطه برخورد به مسافر “تازه ورودى” به كرمان، و مباحثات علمى، مجذوب آن شده و تغيير عقيده مىدادند و درس و بحث حاج محمد كريمخان را گذارده و به خواندن مثنوى مولانا و تفسير كردن اشعار آن كتاب دل مىبستند… و عدهاى از مردمان باذوق و منورالفكر و عارف مسلك به او گرويده، همه روزه در مجلس درسش حضور پيدا مىكردند».[7]
اتفاقاً اين مسافر تازهوارد ناآشنا نيست، او معلم ميرزا آقاخان هم بوده، چه، ميرزا آقاخان، حكمت ملاصدرا و شيخ احمد احسائى را نزد حاجى سيد جواد شيرازى[8] معروف به «كربلايى» خوانده، حاجى كربلايى در آن زمان قريب 80 سال داشت و ميرزا آقاخان به قول خودش «ذات مبارك او را، در قرب سن هشتاد، خدمت رسيده»[9]، اما اينكه چه عوالمى پيش آمده تا ميرزا آقاخان «… در آن قربت، از كربتِ جورِ ايام، راه غربت پيش گرفته» باز هم بايد در تجسس علل بسيار بود.[10]
شير در روى بازو
نبايد فراموش كرد كه ناصرالدوله عبدالحميد ميرزا در كرمان وسايل تكفير ميرزا آقاخان و شيخ احمد روحى را فراهم كرده بود و حتى، آنطور كه مشهور است، پيش آقا سيد زينالعابدين (پدر حاج سيد يوسف) و آقا باقر (پدر حاج ميرزا عليمحمد و پسر آخوند ملا على كور)[11] رفت و گفت حكمِ قتل ميرزا آقاخان و شيخ احمد و آقا ابراهيم وحيدالملك و حاجى اكبر كَرّ را بايد صادر كنى؛ آقا باقر جواب داده بود: يزدىها به عنوان بابىكشى جمعى را از ميان بردند، ببينيم روى بازوى آنها چه شيرى مىكِنند تا ما هم اينكار را بكنيم؟
آقا سيد يوسف مىگويد: شما بنويسيد يا ننويسيد اهميت ندارد، چه، آخوند ملا محمد صالح قبلاً اين حكم را داده است.[12]
شيخ احمد و ميرزا آقاخان براى جلوگيرى از تكرار حادثه يزد، شبانه راه اصفهان پيش گرفتند.
ظلالسلطان مشروطهخواه
مطلب ديگرى كه بايد بدان اشاره شود، وضع دربار ظلالسلطان در اصفهان بوده است – كه اصفهانىها مىگفتند: «ظلالسلطان يك پوره از شاه كوچك تِرِس!» (يعنى كوچكتر است). اين مرد با همه خشونتها و سختگيريهايش يك حقى به گردن مشروطه دارد.
او، يكى از جهت رقابت با برادرش مظفرالدين ميرزا وليعهد، اصلاً با مخالفان او – كه مشروطهخواهان باشند – اغلب روى موافق نشان مىداد، و يكى ديگر از جهت نوع تربيت و تأثيرى كه معلمينش در او كرده بودند – مثل سراجالملك و حاج مشير – كه مردى روشنفكر و چيزفهم بود – به همين علت، دم و دستگاه او مركز روحانيون خوشفكر و نويسندگان و ادباى تازهجو و خوش مسلك بود، و ميرزا آقاخان و شيخ احمدِ روحى هم در دستگاه او جا گرفتند – و بعداً مجدالاسلام هم.
شايد تعجب كنيد، اگر بگويم، يكى از بهترين استدلال مزاياى حكومت مشروطه را ظلالسلطان كرده است – آن هم پيش از انقلاب مشروطيت ايران، و براى شما تازگى دارد وقتى كه اين حرفها را از ظلالسلطان مىشنويد:
«… تا سلاطين اسلام، پارلمنت نداشته باشند و سلطنتشان به قانون سلطنت اروپا نباشد و مشروطه، ولو كأنَّ بهتر از انوشيروان باشد و عادلتر، عدلِ شخصى به كارِ سلطنت نمىخورد: عدلِ پارلمنتى و عدلِ مشروطه به كار مىخورد… هر قدر پادشاه شخصِ عادل باشد – زياد از قصر سلطنتى و حواشى خارج نخواهد شد آن عدالت، اما اين عدالت اگر مخلوط باشد با پارلمنت مشروطه و قوانين، عالمگير خواهد شد – و هر قدر پادشاه ظالم باشد از حدِّ خودش تجاوز نخواهد كرد.
اندكى پيش تو گفتم غم دل، ترسيدم
كه دل آزرده شوى ورنه سخن بسيار است»[13]
وجهالمصالحه بنى اعمام
لابد كسى كه سالها همنشين و همدم و «ايشك آقاسى» او ميرزا آقاخان بردسيرى و مشيرالملك باشد، گاهى اين گونه هم، فكر تواند كرد!
اما ناصرالدوله نمىتوانست وجود ميرزا آقاخان را در دستگاه ظلالسلطان تحمل كند، نامهها نوشت و طرد او را خواست – و ظلالسلطان هم پذيرفت.
ميرزا آقاخان شايد خبر نداشت كه حكومت كرمان هم ظاهراً از ناصرالدوله و باطناً از ظلالسلطان است و او اصلاً حكومت كرمان را در ازاى يك روز خدمتِ شكار در شكارگاه عراق و بروجرد، براى ناصرالدوله از شاه درخواست كرده بود. خود ظلالسلطان مىگويد:
«… صورت ناصرالدوله را بوسيدم و به او گفتم در عوض اين خدمت كه اين سفر عراق به من كردى، انشاءالله حكومت كرمان را بالاستقلال از حضورِ ولىنعمتِ تاجدارم و پدر بزرگوارم براى تو خواهم گرفت»[14] و چنين كرد. معلوم بود كه در چنين موقعى ميرزا آقاخان وجهالمصالحه قوم و خويشى پسرعموها خواهد شد.
اصولاً ميرزا آقاخان و شيخ احمد روحى تا پايان كار همه جا وجهالمصالحه بودند – و آخرين كسى كه از وجود آنها استفاده كرد سلطانِ عثمانى بود.
بنايى كه ميرزا آقاخان و شيخ احمد مىخواستند پايه بگذارند پايهاش بر آب بود: مسأله ايجاد حكومت و اتحاد اسلامى توسط اين دو نفر، به كمك سيد جمالالدين، طرحى جالب به نظر مىرسد – امرى كه در هيچ روزگارى امكانپذير نتواند بود.
اتحاد اسلام ميرزا آقاخانى
ميرزا آقاخان به هيچ دينى ابقا نكرد و حتى با اينكه خود داماد صبحِ ازل بود – در آخر كار ازلى هم نماند و مريدانِ ميرزا حسينعلى هم با او دشمن بودند و مىگفتند «منافق مزوّر و دَهرى مذهب است و پايش به هيچ جاى بند نيست»[15] و خودش هم «اربابِ دَهْريّه و طبيعى و زندقه و الحاد و قائلين به اِباحه و اشتراك را داناترين مردم، و صاحب حسِ نورانى مىدانست»[16] و برين پايه فكرى، او مىخواست اتحاد اسلامى را ايجاد كند و با اين ريش به تجريش برود![17]
از ميرزا آقاخان بعيد نيست: زيرا هر چند پدرش آقا عبدالرحيم مشيزى اهل علم و عرفان – و به سلسله اهل حق تعلق داشت[18] اما نبايد فراموش كرد كه مذهب قطعى اهل حق بردسير توسط مؤلف جغرافياى كرمان اينطور توجيه شده است: [19]«سوخته چال متصل به دهات كوهستان بردسير، هوايش در كمال برودت، و آبش از چشمه و رودخانه و به نهايت عذوبت، اگرچه شرذمهاى قليل درينجا توطن دارند، مذهب همه آنها علىاللهى است».
دور تسلسل هندوها
سپس مرحوم وزيرى در باب مذهب مردم سوخته چال بردسير گويد: «… خودشان اهل حق گويند. در بلوك بردسير عرض شد كه مذهب مردم كوهستان آن بلوك همين مذهب است – ولى از اعتقادات و اعمال آنها چيزى نوشته نشد، اينجا مختصرى، طمعاً للايجاز، عرض مىشود:
«ابطل و مهملترينِ مللِ مردوده است، و به هيچ قانونى راست نيايد – مخالفت با عقل و نقل دارد. يك نفر اهلِ اصطلاح هرگز درين زمره ضالّه نبوده، مىگويند: على خداست و صانع و خالقى جز او نيست: اما نه على ابن ابىطالب – كه داماد حضرت رسول (ص) بود – [بل] على كه پسر عمران بوده است، پير موسى و [پير] داودى و پيرزرين قلمى – كه موضوعش جعل است – و بعضى اكراد و الوارِ حلوان و لرستان و همدان او را پيشواى دين دانند – اينان نيز همان اعتقاد دارند. معاد را هم به طور تناسخ قائلند – نه به قاعده رَسخ و فَسْخ و نَسْخ و مَسْخ، و دور و تسلسل – كه هنود و بعضى ديگر عليهماللعنة معتقدند، زيرا كه آن قدر هم در اصطلاح اطلاع ندارند، همين قدر مىگويند كه هر كس مُرد به همين عالم خود مراجعت كند. فروعِ آنها به هيچ عبادتى اتيان نمىنمايد – سهل است، كه نماز و روزه را معصيت – بلكه كفر مىدانند، هيچ چيز را نجس نگويند.
«از استنجا و استبراء تبراء جويند، ظلم(؟) كه قبحِ عقلى دارد نزد آنها ممنوع نيست، عبادت آنها آن است كه در بعضى از روزها يا شبها يك گوسفند يا بيشتر – آبگوشت پخته، مرد و زن در يك مجلس، بدون پرهيز حاضر شده، رئيس، سهتارى يا رُبابىِ بَدْصدا مىزند و به لحنِ كردى و لرى اشعارى بىمعنى مىخواند، و ساير وجد و حالى كرده بعضى گريه، و برخى رقص، و چند نفرى را غش طارى مىشود.
«اگر ذغال بيدى در مجلس حاضر باشد كه آتش كرده باشند – رئيس برداشته به بدن خود مماس كند، [20]بعد آبگوشت را به مجلس آورده، مرشد با دست خود به هر نفرى قدرى گوشت با يك قرص نان مىدهد. گويند اگر هنگام خوردن غذا شب باشد، چراغ را مُنطفى سازند!»
يك نكته وزيرى درين بحث خود مطرح مىكند و آن دور تسلسل هنود و تناسخ است. اين همان چيزى است كه من عقيده دارم بسيارى از مسائل فرهنگى بعض طوايف كرمان به هند ارتباط پيدا مىكند و اصل كلمه كرمان را از «كار ما» شناختهام.[21] به شاگردىها هنوز لهجه دراويدى دارند.
در واقع، به حساب وزيرى، اينها را – و البته نه همه مردم سوختهچال را – بايد بقاياى همان قومِ شيوعى و بدمذهبانِ مزدكى زمانِ انوشيروان دانست – كه با اينكه قلع و قمع شدند باز هم روح آنها در بابكيان و خرمدينان بعد از اسلام حلول كرد. سمعانى در باب آنها گفته بود:
«… خرميه از طايفه باطنياناند و هر چه ميل ايشان بدان باشد بكنند، و اين لقب از آنست كه محرّمات را مُباح دانند و از خَمْر و ساير لذّات و نكاحِ ذوات المَحارم و آنچه لذت برند روا دارند – و ازين جهت به مزدكيان از مجوس شبيهاند كه در ايام قباد بيرون آمدند و تمام زنان را مباح كردند…» و بازگويد: «هر سال شبى دارند كه زنان و مردان گرد آيند و چراغ را خاموش كنند و هر مردى كه به زنى دست يافت از آنِ اوست».[22]
مهمتر از همه اينها اين است كه سمعانى در الانساب، مزدك را اهل نساء نرماشير مىداند.
عجيب اينست كه همين حرفها را در باب اسماعيليه – لابد فرقه قرمطى آنها – نيز زدهاند و گفتهاند: «يعبدون الفرج من امرأة مخصوصة تجلس على منبر و يتقدّم كلّ واحد فى نوبته و يسجد لها… و لهم فى (؟) بيت، يُغلقون ابوابه و يُطفئون المَصابيح و يفتحون بابالبيت فتدخل عليهم نساءالقرية فيأخذ كل واحد منهم المرأة الّتى يعثر فصله بها و يضاجعها، فتارة تكون اخته و تارة تكون امه…»[23]
چون اين عبارت تقريباً زبان بينالمللى دارد، ظاهراً احتياج به ترجمه آنها نيست، اين حرفها را هميشه در باب فرقههاى تندرو زدهاند و مىزنند و قصه «چراغكُش»ها و «چراغپُف»ها از مهمترين وسايل تبليغ عليه اين گونه فرقهها حتى در تركيه امروز بوده و هست.[24] بنده درينجا مىخواستم اشاره كنم كه شايد اين سرگردانى فكرى ميرزا آقاخان تأثيرى از مطالعه فرقههاى سوخته چالى است – كه ظاهراً امروز ديگر وجود ندارد – و البته ارتباط و تعليمگيرى او از بعض ملايان زرتشتى كه در كرمان، معلم او بودهاند.[25]
تقويت و تحريك اقليتها
اما مطلبى كه مىخواستم بدان اشاره كنم اينست كه هميشه همسايگان ما – براى تضعيف قدرت مركزى ايران – از تقويت اقليتها خوددارى نداشتهاند. ما مىدانيم كه تئوفيل امپراطور روم از كسانى بود كه هميشه بابك خرمى را تأييد مىكرد تا عليه خلافت عباسى، آذربايجان را مستحكم نگاه دارد، و حتى در آخرين روزهايى كه بابك با سه چهار تن همراهان مادينه و نرينه ناچار به فرار شد، قصدش اين بود كه از طريق ارمنستان به نزد تئوفيل برود، منتهى سهل سنباط ارمنى به بابك گفت: حالا رفتن تو بىفايده است، زيرا تئوفيل آن روزها كه با تو عهد و پيمان مىبست، مىدانست كه هزاران هزار مردم آذربايجان پشت سرِ تو هستند، مطمئناً حالا كه تك و تنها نزد او مىروى – اول كارى كه خواهد كرد اينست كه ترا تحويلِ معتصم خواهد داد و در عوض امتيازاتى خواهد گرفت! (همان معامله سياسى كه امپراطور عثمانى در تحويل دادن ميرزا آقاخان و شيخ احمد روحى و خبيرالملك كرد – و سيد جمالالدين را هم به روايتى مسموم نمود.)
باز مىدانيم كه قرامطه و اسماعيليه را مصرىها و خلفاى فاطمى تقويت مىكردند كه دولت عباسى را ضعيف كنند و تشكيلات باطنىها يك مركز فعاليت براى خلفاى فاطمى شده بود.
باز مىدانيم كه حروفيه و نقطوىها را هم در زمان صفويه پادشاهان هند تقويت مىكردند[26]، روزى كه شاه عباس دست به قتل عام نقطوىها زد نخستين اعتراض را پادشاه هند، جلالالدين محمد اكبر، به شاه عباس فرستاد،[27] و بابيّه و ازليّه را هم عثمانىها و روسها تقويت كردند، و حتى مشروطهخواهان را هم – نه براى خود مشروطه – بلكه براى تضعيف سلطنت قاجار، و اين نوع تقويت اقليتها هميشه ادامه داشته است. البته اين يادداشتها هرگز از اهميت فداكارى اين اقليتها نمىكاهد و هرگز تندروىها و آدمكشىها و شمع آجين كردنها و نسلكشى ديكتاتورها را توجيه نمىكند. قتل عام هم البته هيچ وقت ريشه عدم رضايت را نخواهد كَند. يكى كه باقى بماند – همان پرچم را به دست خواهد گرفت.[28]
بيچاره شيخ احمد روحى كه باور كرده بود خليفه عثمانى براى وحدت اسلامى و طرفدارى از آزاديخواهان با اين سه تن همراهى داشته و حتى از زندان طرابوزان به مادرش مىنويسد:
«… روز بعد از حركت ما معلوم مىشود كه ما كه بوده و مصدر چه خدمت شدهايم؟ امر تلگرافى قبل از ورود به اينجا به توقف ما در طرابزون صادر شد كه بعد ما را به اسلامبول عودت دهند – و كنون سه ماه است در نهايت احترام از ما نگاهدارى نموده، و چهار نوكر به خدمت ما گماشته، و در هتل بسيار اعلايى منزل دادهاند – تا اينكه چند روزى گذشته باز ما را به اسلامبول عودت بدهند»[29]. هنوز كه هنوز است شيخ احمد در انتظار مراجعت مانده، چه ما مىدانيم كه به جاى اسلامبول، آنان را در مرز تحويل مأمورين محمد على ميرزا دادند!
در باب شيخ احمد روحى – اين ديگر از عجايب است كه پسر آخوند ملا محمد جعفر تهباغ للهاى در اين راهها با ميرزا آقاخان همراه شود و زير هرچه هست و نيست بزند و اعتقادات او را باور كند و به قول آقاى آدميت «او و آقاخان از متفكران نامآور ازلى به شمار بروند».[30]
موضوع اين است كه اين شيخ احمد روحى فرزند يكى از روحانيان بنام و مشهور كرمان بود: پدرش آخوند ملامحمد جعفر تهباغ للهاى مردى عارف و متقى به شمار مىرفت. او ابتدا از مريدان حاج محمد كريمخان رئيس طايفه شيخيه بود و بارها راه لنگررا براى حضور خدمتِ «رُكنِ رابع» پيموده بود، حتى گويند «روزى در لنگر، مرحوم حاج محمد كريم خان روضهخوانى داشته، به واسطه آنكه يكى از تيركهاى چادر كم بود و به اين واسطه نزديك بود روضهخوانى به تعويق افتد، آخوند ملا محمد جعفر از لنگر تا شهر كرمان كه مسافتش شش فرسنگ است، پياده آمد و به اتفاق چند نفر مريد ديگر آن تيرك را مسافتى بر روى شانههاى خود گذارده، سپس به لنگر مىبرند – و اين را از فرط ارادت و اخلاص انجام داده بود.
چرا مردم را معطل كنيم
آخوند ملا محمد جعفر ناگهانى از شيخيه برگشت. اين تغيير مسلك را صنعتىزاده نتيجه «برخورد به مسافر تازه ورودى به كرمان» مىداند، اين مسافر تازهوارد بايد غير از حاجى كربلايى و احتمالاً همان محمد على بارفروشى باشد كه از حروف حى و ملقب به قدوس بود و از طرف باب به عنوان رسالت نزد حاج محمد كريمخان و حاج آقا احمد و آخوند ملا محمد جعفر آمد،[31] و آخوند – چنانكه معروف است – رسالت او را رد نكرد. اما من شنيده بودم كه يك وقتى حاج محمد كريم خان به آخوند ملا محمد جعفر گفته بود: «صداى زنگِ قاطرهاى امام زمان را مىشنوم»! و چند شب بعد اضافه مىكند: «آخوند، چرا مردم را بيخود معطل كنيم، بيا تا هر چه را كه بايد به آنها بگوييم – بگوييم»! آخوند ملا محمد جعفر بلافاصله عمامه خود را بر زمين زده و مىگويد: ديگر آب ما و شما به يك جو نخواهد رفت، سپس نعلين را زير بغل گرفته چنان با سرعت از باغ لنگر خارج مىشود كه بيرون ده لنگه كفش را پوشيده به كرمان راه مىافتد.[32]
از آن روز اختلاف شديد ميان حاج محمد كريم خان و آخوند پيش آمد، و چون حاج محمد كريمخان خانزادهاى بسيار مقتدر بود، كار چنان بر آخوند تنگ شد كه حتى از خانه نمىتوانست بيرون بيايد. او در اطاقى كوچك، كنار مسجد اللهوردى منزل كرده بود [33](اين مسجد را حاج اللهوردى يزدى صرفاً براى نمازگزارى همين آخوند ساخته بود)، روزها از حجره درآمده به مسجد مىرفت – در حالى كه كسى پشت سرش نبود كه نماز بخواند، و بعد به همان حجره برمىگشت – و حتى در همان حجره خود را شستشو مىداد. هنوز آن حجره به «حمّومو ملا محمد جعفر» معروف است. كار به آنجا رسيد كه حاج محمد كريم خان گفته بود: عقدهايى كه ملا محمد جعفر بسته بايد شكافته شود، والاّ بچههايى كه به وجود آيد اشكال دارد. او چند سال چنين مطرود و گوشهنشين بود، تا اينكه كيومرث ميرزا عميدالدوله به حكومت كرمان آمد (1275 ه’ = 1858 م). او شاهزادهاى مقتدر و نوه عباس ميرزا و داماد ناصرالدين شاه بود و طبعاً با حاج كريمخان هم خويشى داشت.
اين نكته را هم عرض كنم كه حاج محمد كريمخان از فحول علماء و دانشمندان عصر خود بود و قاجارى بودن او ديگر قدرتش را صدچندان مىساخت. بعضى مريدان، او را «وحدتِ ناطق» دانستهاند و خودش هر چند ادعايى نداشت، ولى مىگفت: «در ايامى كه مادرم به من حامله بود، خواب ديده بود كه ماه از آسمان نازل شد و از جلو شانه او داخل در جوف او شد»[34] و ما مىدانيم كه چنين ادعايى در تاريخ، تنها اسكندر داشت كه مىگفت: ژوپيتر به شكل مارى از شكاف در، بر المپياس مادرش، داخل شد و اين زن پس از آن به اسكندر حامله گرديد.
ولايت تامّه
در همان اوايل كار، اختلاف بزرگ ميان صوفيه و شيخيه آشكار شد. آخوند ملا محمد جعفر مذاق صوفيانه داشت، علاوه بر آن، در همين روزگار، سه نامه از سيد على محمد باب به كرمان رسيد: يكى به حاج محمد كريم خان، يكى به حاج آقا احمد – جدّ خاندان احمدى – و يكى به آخوند ملا محمد جعفر.
در نامه خطاب به حاج محمد كريم خان، سيد باب نوشته بود: ان الكريم فى كرمان كريماً. [35]حاج محمد كريم خان كرامت نكرد و «تيرِ شهاب فى ردّ باب» از چلّه كمان خارج ساخت و جواب تند داد و سيد باب را رد كرد – چه عقيدهاش بود كه «بابى بودن، شيخى نبودن است».[36]
حاج آقا احمد – كه مثل بسيارى از كرمانىها هميشه در اين گونه امور يك نوع تساهل و مساهله داشته است – جواب داد كه: علماى كرمان ولايت تامّه ندارند، شما اول قضيه اصفهان و تهران را يكسره كنيد، ما تابع خواهيم بود.
اما آخوند ملا محمد جعفر تهباغ للهاى، جوابى نداد – و برخى اين سكوت را علامت رضا دانستهاند.
به هر حال اين مسأله براى او نقطه عطفى بزرگ بود، و اختلاف با حاجى محمد كريم خان هم كار را به جاهاى باريك رساند.
در چنين موقعيتى بود كه كيومرث ميرزا عميدالدوله به كرمان رسيد.
هنگام ورود حاكم، حاجى محمد كريم خان به ديدنِ او رفت. وقتى چايى آوردند، حاجى به شوخى از نوشيدن خوددارى كرد. قليان آوردند، باز عذر خواست، قهوه نيز نخورد. شاهزاده علت را پرسيد. حاجى محمد كريم خان گفت: من در كرمان از دست دو تن طلبه روزگار ندارم: يكى طلبهاى به نام ملا احمد كه كار را به آنجا رسانده كه باغ نوكر مرا هم غصب كرده و به ديگرى داده است، و ديگرى طلبهاى به نام ملا محمد جعفر كه مردم را از دين به در كرده است.
عميدالدوله شاهزاده مغرور و مقتدر كه در آن روزگارِ بابىكشى، صحبت بددينى را هم شنيد، پُكى به قليان زد و گفت: پسرعمو، هم چايى بخور و هم قليان بكش، ملا احمد را مىگويم از شهر بيرون كنند و ملا محمد جعفر را هم روز دوشنبه سر مىبُرند كه خيال سركار راحت باشد!
باغِ نوكرِ شما را هم – كه به دستور ملا احمد از دستش خارج شده – به او باز خواهند گرداند.
اين گفتگو تمام شد. جريان ملاقات حاج محمد كريمخان و شوخى او در خارج هم منعكس شد و همه بر جان آخوند مىترسيدند.
حاج آقا احمد كرمانى
اما داستان باغ اين بود كه آقا محمد ابراهيم صندوقدار، پولى به يكى از اهالى سرآسياب قرض داده بود (ظاهراً نود تومان) و در عوض باغ او را گرو گرفته بود، چون باغ همان روزها بيش از پانصد تومان مىارزيد مىخواست با اين نود تومان آن را تصرف كند و خود را به سركار آقا (حاج محمد كريم خان) مظلوم نشان داده بود. صاحب باغ دو روز پس از موعد 90 تومان را حاضر كرد كه بدهد – ولى آقا محمد ابراهيم قبول نمىكرد و منتظر بود تا حاكم جديد بيايد و به كمك او برود باغ را ضبط كند.
حاج آقا احمد مجتهد 90 تومان را از داين گرفت و در محضر خود نگاهداشت و در همانجا فَكِّ رَهْن نمود و باغش را آزاد كرد. مديرالملك كلانتر هم حكمِ او را اجرا نمود. اين كار موجب شده بود كه آن گفتگوها پيش آيد و حاج آقا احمد مجتهد كه يك عمر زندگى را روى گليم پارهاى گذرانده و قضاوت كرده بود به ملا احمد طلبه تبديل شود.[37]
اما وقتى قرار باشد كارها اصلاح شود، سببى پيش مىآيد كه قضيه بكلى ديگرگون مىگردد:
از سبب سازيت من سوداييم
از سبب سوزيت سوفسطائيم
آقا محمد ابراهيم – كه فكر مىكرد كيومرث ميرزا هم شاهزادهاى است كه لابد همه جا حرف شنوى از سركار آقا دارد، بدون توجه به موقعيت و تجبّر و تكبّرِ شاهزاده حاكم؛ با توجه به اينكه حاكم قول همراهى به سركار آقا داده است، و بدون توجه به شوخى فيمابين قوم و خويشها – بدون اطلاع سركار آقا، روز بعد به باغ ديوانى رفت و برابر ايوان عمارت نسترن ايستاد و دستهايش را روى لبه ايوان گذاشت و ضمن سلام، خطاب به عميدالدوله گفت:
– سركار آقا فرمودهاند حُكمِ باغ سرآسياب فراموش نشود!
درين مجلس، آقا سيد جواد امام جمعه – داماد سركار آقا به خواهر – نيز حضور داشته است. كيومرث ميرزا ابتدا توجهى به لحن بىادبانه مرد نكرد و گفت:
– به سركار آقا سلام برسانيد، و بفرمائيد: البته در باب مطلبى كه گفتگو شده بود پس از رسيدگى حكم خواهم داد، خاطرشان جمع باشد.
آقا محمد ابراهيم، به قول كرمانىها «خلوش بازى» درآورد و با اطمينان اين كه سركار آقا براى همه سركار آقاست – با لحنِ بلند و با تشدّد گفت:
– حضرت والا كملطفى مىفرمائيد، سركار آقا اگر به امام هم توصيه كنند، امام، لِمَ و بِمَ نمىكند، شما قول دادهايد كه باغ مرا بازگردانيد.[38]
كيومرث ميرزا از كوره دررفته ضمن اداى چند فحش ركيك به آقا محمد ابراهيم و سايرين، فرياد مىزند: بزنيد! كه غلامان ريخته و آقا محمد ابراهيم را با پسگردنى از باغ بيرون مىكنند.
بعد كيومرث ميرزا به امام جمعه رو كرده و گفت: عجب، نزديك بود دو طلبه بيچاره يعنى ملا احمد و ملا محمد جعفر را هم از بين ببريم؟
امام جمعه گفت: دو طلبه بيچاره نه، بلكه دو روحانى بزرگ – يعنى حاج آقا احمد مجتهد، و آخوند ملا محمد جعفر – كه همه مردم به هر دو اعتماد و اطمينان دارند.
تحول روحى زن و شوهر شاهزاده
كيومرث ميرزا گفت: فردا عصر به ديدن هر دو روحانى خواهم رفت[39]، و چنين كرد. و مردم كرمان ديدند كوكبه شاهزاده پر هيمنهاى – با آن كور شو دور شو – كه از كوچههاى تنگ تهباغ لله گذشت و به حجره آخوند ملا محمد جعفر رفت، و كار آخوند از آن روز به بعد چنان بالا گرفت كه روزها سه بار، مسجد از مأمومين پُر مىشد و خالى مىشد.
حاج محمد كريم خان هم بعد ازين واقعه به لنگر رفت و ديگر، تا كيومرث ميرزا، در كرمان بود به شهر بازنگشت.
من، يك جاى ديگر گفتهام كه كرمان، پاركينگ زاويه مهلةالنظر اهل فكر بوده است – اينجا بايد عرض كنم كه تنها به مزدك و سامرى و سميراميس و بودا و ابراهيم ادهم و قطرى و حسن صباح و هجويرى و بِشرحافى و شيخ حسن بلغارى و شيخ ابواسحق كازرونى (مرشد) و خواجه نصير طوسى و حاجى ملاهادى سبزوارى و آقاخان محلاتى و صالح عيشاه و كيوان قزوينى و زينالعابدين شيرونى مست على شاه و ذوالرياستين و راشد و بابارشاد و دهها تن ديگر… خلاصه نمىشود[40]. يعنى اين دوران مهلةالنظر مختص مردان نيست، و زنانى هم بودهاند – كه در اين راه به مقامات بلند رسيدهاند كه در اين ميان مثلاً از: سميراميس ملكه بابل تا خاتون قراختايى – محرر قرآن – كه نسخه آن در كتابخانه مرحوم مهدوى وجود دارد – مىشود نام برد.
در مورد حاضر در مقاله نيز بايد از خانم عزيزالدوله خواهر ناصرالدين شاه نام ببرم كه همسر همين شاهزاده كيومرث ميرزا عميدالدوله بود، و در كرمان، لابد با زنان عارفه، و همين روحانيون نامدار – نشست و برخاست داشته كه به يكباره از اين رو به آن رو شده و كل احوال شاهزادگى او دگرگون شده است.
هر چه بينى، هر چه دارى، دستيار خواجگى
جمله را در آستين كن، آستين را برافشان[41]
عميدالدوله، فرزند قهرمان ميرزا در 15 رمضان 1275 ه’ / 19 آوريل 1859 م حكومت كرمان يافت. محمد اسمعيل خان وكيلالملك پيشكار، و در واقع لله و راهنماى او بود. همسر او آسيه خانم – ملقب به عزيزالدوله، دختر محمد شاه بود – از عمه قزى خانم – و به عقد عموزاده خود كيومرث ميرزا درآمد.[42] بعد از دو سال، به علت اختلاف با وكيلالملك، شاهزاده روانه طهران شد.
خانم عزيزالدوله، در نامهاى كه از طهران به حكيم باشى كرمان نوشته – و او ميرزا حيدرعلى حكيم است – اين طور از تحول و استحاله روحى خود ياد مىكند: «… جناب حكيم باشى، از احوال ما جويا باشيد لك الحمد (البته مىبايست بنويسد له الحمد، ولى به هر حال نويسنده زن است و از او مغتفر است) صحيح و سالم هستيم و خوشوقت… بارى، الآن كه از بركت نفس درويشان – صحت داريم. بعضى از آشنايان طهران به من مىگويند: در كرمان به تو چه شده است كه به كلى تغيير حالت دادهاى؟ چه تور (ص: طور) شدهاى؟ هر چه مىگويم – من همان بودم هستم باور نمىكنند. خلاصه حالت من با اهل وطن درست نيامده است. فرد شدم در ميان شهر. نمىدانم چرا؟ خداوند اين مرض را بيشتر كند… بهترين دردهاست… حاجى بىبى را زياده از حدّ مشتاقم. نواب اشرف والا عميدالدوله دعا مىرساند.»[43]
به نظر من، اين همان اثر نفوس كرمان است كه شاه شجاع مظفرى هم در نامهاى به برادرش از آن ياد مىكند[44]. برگرديم به حرف خودمان:
داعى اتحاد اسلام
شيخ احمد روحى پسر آن روحانى تهباغ للهاى بود، ولى بالاخره سروكارش همراه با ميرزا آقاخان تا به آنجا كشيد كه دامادِ صبح ازل شد و آنگاه به فكر اتحاد اسلامى افتاد و گفت:
داعىِ اتحادِ اسلامم
احمدِ روحى آمده نامم
و همكارش ميرزا آقاخان هم مىگفت:
همى خواستم من كه اسلاميان
به وحدت ببندند يكسر ميان
در اسلام آيد به فرِّ حميد[45]
يكى اتحادِ سياسى پديد
نميرم ازين پس كه من زندهام
كه اين طرح توحيد افكندهام
و سرنوشت هر دوشان هم در تبريز معين شد – بديه معنى كه محمد على ميرزا امان نداد تا آنان را به تهران برسانند، و فرمان داد در همانجا به قتل رساندند. كسى كه شاهد قتل آنان بوده روايت مىكرده كه شب قبل از قتل، به دستور محمد على ميرزا، تنورى پر از آتش كردند و خرمنى خاكسترِ داغ (تُپل) فراهم آمد. بعد، آن سه نفر – شيخ احمد و ميرزا آقاخان و خبيرالملك – را پيش آوردند و، زير درخت نسترن، اول سرِ روحى را بُريدند – و جلاد، در حضور آن دو نفر، سر را با پنجه آهنى زير خاكسترِ داغ تپاند، بعد آن دو نفر را هم به همين ترتيب سر بريدند – و به قول مرحوم قزوينى، محمد على ميرزا خود در بالاخانه ايستاده تماشا مىكرد. سرها را براى اين زير خاكستر داغ كردند كه بتوانند آنها را راحتتر پوست بكنند و پر از كاه بكنند و به تهران بفرستند.[46]
هر يك از اين دو كرمانى اصرار داشت كه قبل از ديگرى سر به دست جلاد بسپارد – و اين، ده سال قبل از مشروطه بود، و اثبات مضمون اين شعر، كه :
سيصد گلِ سرخ و، يك گلِ نصرانى
ما را ز سرِ بريده مىترسانى؟
ابروى كشيده ترا سنجيديم
شمشير، نشان دادى و، برقش ديديم
تا ظن نبرى كه ما به خود لرزيديم
گر، ما ز سرِ بريده مىترسيديم
در كوچه عاشقان نمىگرديديم
در مجلس عاشقان نمىرقصيديم…[47]
در حاشيه اين قضايا، نام چند تن ديگر هم به چشم مىخورد:
– نخست، مردى به نام عبدالمظفرخان سرتيپ – بهادرالملك – كه در بردسير به لقب ابدال معروف است و پيشواى طايفه بود. اين مرد برادر ميرزا آقاخان بود، اما «در واقع مادر و همين برادرش عبدالمظفر خان سرتيپ، با زدوبندهاى شرعى، وى را از ارث پدر محروم ساختند».[48]
بعدها هرچند همسر ميرزا آقاخان – دخترِ صبح ازل – به قنسول انگليس هم متوسل شد كه شايد املاكش را از چنگ بهادرالملك درآورد، توفيق حاصل نكرد.[49] و بهادرالملك بيش از يكصد و ده سال «سُرّ و مُرّ» در بردسير زندگى كرد، استاندارها و والىها و رؤساى اوقات هميشه ميهمانش بودند و هيچوقت سفرهاش از دهها تن ميهمان خالى نبود. هر روز صبح يك تغارِ آبِ انار سر مىكشيد، و در كنار درياچه ترشاب، بساط مىگسترد و هر شخصيتى از بردسير مىگذشت لامحاله يك روز در مهمانخانه ابدال مىگذراند – و گويا زيرزمين او هرگز از ماءالعنب هم خالى نبود. والعهدة على الراوى.
روزى هم كه اين مرد وفات كرد؛ آقاى ناظرزاده كرمانى همشهرى او كه سالها وكالت سيرجان را داشت، زير اعلان مجلس ترحيمش از «درگذشتِ برادرِ يكى از آزاديخواهان و احرارِ صدرِ مشروطه» اظهار تأسف كرد. در حالى كه در جلوى باغ همين بهادرالملك، دو تن از آزاديخواهان – يعنى ميرزا حسين خان «رئيس» دموكرات، و رفعت نظام بمى مشروطهخواه را – به دو تنه صنوبر – كه بريدند و آوردند جلو خانه نصب كردند – بر دار كشيدند (بهار 1330 قمرى = 1912 م) و اين دو صنوبر از قضا سبز شد و سالها در پيش قلعه بردسير خودنمايى مىكرد.[50]
زندان يا مدرسه
– اما نفر دوم، يك پيرمردِ كر بود، پيرمردى كه هميشه مىگفت: «خداوندا كرمْ كَردى، كَرَمْ كردى، خَرَم نكردى!». اين مرد كه حاج اكبر كَر نام داشت[51] وقتى به فكر مهاجرت از كرمان افتاد و از راه هند و مكه به اسلامبول رفت، در آنجا با ميرزا آقاخان و شيخ احمد روحى حشر و نشر داشت، و چون بساط آنها در آنجا درهم نورديده شد، به تهران آمد – يا به قول پسرش عبدالحسين صنعتىزاده – «حامل بستهاى از سيد جمال براى حاج شيخ هادى نجمآبادى بود».[52]
يا به قول دكتر آدميت (به نقل از دبستانى كرمانى)، پس از اعدام ميرزا آقاخان «قسمتى از كتابها و نوشتههايشان در اختيار ميرزا علىاكبر كَر باقى ماند… و از آنجمله رمانِ دام گستران يا انتقامخواهانِ مزدك بود – كه به نام ميرزا عبدالحسين صنعتىزاده كرمانى در بمبئى به سال 1299 شمسى انتشار يافته است.»[53] اما خود صنعتىزاده عقيده دارد كه اين عقيده آدميت صحيح نيست و پدرش در ذيقعده 1311 ه’ / مه 1894 م يعنى دو سال قبل از آشفته شدن وضع آن دو نفر به ايران بازگشته است.[54]
اين حاج اكبر كَر، در كرمان دست به يك كار عجيب زد. او قسمتى از خندق شهر را حوالى جنگ بينالمللى اول (1334 ق = 1915 م) گرفت و ديوار كشيد، و با دست تهى، دارالايتامى ساخت و كودكان بى پدر و بىمادر را در آن پرورش داد – تا امروز كه هفتاد هشتاد سال از تأسيس آن مىگذرد و هزاران كودك هنرمند و كارگزار تحويل جامعه كرمان داده است.
همان روز اول فرمانده لشكر جلو كار او را گرفت و گفت: مىخواهيم در اينجا زندان بسازيم. اما حاج على اكبر جواب جالبى داده بود. او گفته بود: من مىخواهم كارى كنم كه شما احتياج به زندان نداشته باشيد، بيشتر كسانى كه سر و كارشان به زندان مىافتد همان بچههاى يتيم بدون پدر و مادرى هستند كه بى مربّى بوده و انجامِ كارشان به زندان مىكشد»[55]. شنيدم كه فرمانده لشكر آنقدر تحت تأثير قرار گرفته بود – كه گفته بود: برويد بسازيد، و از فردا هر روز يك دسته سرباز هم مىفرستاد كه به بنايان كمك كنند.
به هر حال اين مدرسه در محيط خرابه كرمان – جايى كه فقر و بينوايى از سر و رويش مىباريد – تا امروز، هزاران مرد كار و هنر تقديم جامعه كرده – كه يكى از آنها سيد على اكبر صنعتى نقاش و مجسمهساز معروف[56] صاحب نمايشگاه صنعتى ميدان توپخانه است.[57]
در طى مطالعه اين دو كتاب، يعنى كتاب انديشههاى ميرزا آقاخان و كتاب روزگارى كه گذشت، ما به پنج آدم معروف برخورد مىكنيم كه هر كدام براى خويش راهى رفتهاند:
در آرزوى يك من كشك خلال
يكى ميرزا آقاخان بردسيرى، كه افكار تند و آتشين داشت و كتابها و مقالات بسيار نوشت و از لحاظ جامعيت فكرى و ژرفانديشى، ميرزا آقاخان، در جامعه اسلامى زبان كمنظير است: خاصه در فلسفه جهانبينى و مسلكِ انساندوستى.[58]
مردى كه با همه آن افكار بلند، باز هم در آرزوى يك من كشكِ خلالِ كرمان «جزّ» مىزد و آرزوى گرد و خاكهاى كوير كرمان را داشت. من در يكى از نامههاى ميرزا آقاخان خواندم كه آرزو كرده بود كاش مادر يا برادرش يك من كشك خلال براى او به عنوان يادآورى به اسلامبول مىفرستادند.[59] او مىگفت:
مرا تا چه كردم كه چرخِ بلند
از آن خاك پاكم به غربت فكند
به روم از براى چه دارم وطن
كه زندان بُد اين ملك بر جانِ من
خوشا روزگارانِ پيشين زمان
كه بودم به ايران زمين شادمان[60]
نبايد فراموش كرد كه در آن روزگار، موجِ افكار نو از غرب به شرق و از جمله به ايران مىرسيد – حال چه ميرزا آقاخان حامل اين موج بود، چه ديگرى. ناصرالدين شاه پيدايش اين افكار را نتيجه كوشش سيد جمال و ميرزا آقاخان و امثال آنان مىپنداشت – چنانكه گفتهاند «هر وقت ناصرالدين شاه نام ميرزا آقاخان را مىشنيد از خشم پاى بر زمين مىكوبيد و لبهاى خود را مىگزيد.»[61]
اما اين توهم ناصرالدين شاه از آن جمله افكارى بود كه تصور مىكرد كه همه مردم دنيا براى اين جمع شدهاند كه بساط سلطنت او را درهم بريزند، و بىشباهت به تصور صنعتىزاده نيست كه پس از آنكه كودتاى 1299 صورت گرفت و در همان روزها حاكم كرمان مىخواست او را اذيت كند: «غفلةً با وصول تلگرافى از طهران، اوضاع به نفعِ من (صنعتىزاده) تغيير كرد»![62] شرى شد و شورى شد و قزاقها راه افتادند و تهران سقوط كرد – كه حاكمِ كرمان، دست از سر صنعتىزاده بردارد!
دريا به هواى خويش موجى دارد
خس پندارد كه اين كشاكش با اوست
ديگرى شيخ احمد روحى، مردى كه بيشتر جوشش و كوشش او در درونش بود. در نويسندگى، بيشتر، از آقاخان تبعيت كرد – اما اثرى ازو باقى نماند،[63] او اتحاد اسلامى باورش بود و به مادرش مىنوشت: «چهار ماه است گرفتار دو پادشاه اسلامم،[64] به واسطه خدمت بزرگى كه در اتحاد ملل اسلاميه به آنان نمودهام، جمعى ديگر از مردمان متديّن عامل: … بنا بود به من احسانها و اكرامها نمايند». او واقعاً گول سياست را خورده بود و گمانش كه از اين راه نجات عالم ممكن است، بالاخره هم خود و هم برادر جوانش ميرزا ابوالقاسم جان بر سرِ اينكار نهادند.[65]
من فحشها را نشنيدم
سومى حاج اكبر كَر بود،[66] كه با واقعبينى، با دستِ خالى، در يك محيط كوچك، دست به ابتكار عجيبى زد: بچههاى يتيم را گرد آورد، به آنها ياد داد كلاه پوستى بسازند، با اين كلاه، كلاه بر سرِ پليسِ جنوب گذاشت! و سرمايهاى به دست آورد و «اين موفقيت سبب شد كه گذشته از آنكه مخارج كليه مؤسسه ايتام از راه كلاه بافى عايد گردد، وجوهى هم به نام پسانداز ذخيره و باعث بر اين شود كه آن مؤسسه به خودى خود، از عوايدش اداره گردد».[67]
او به همين سبب متهم بود كه با انگليسها همكارى دارد، و خودش هم هرگز ازين اتهام تبرّى نكرد – حتى در زمان جنگِ اول، وقتى انقلابيون دموكرات طرفدار آلمان در كرمان پيروز شده و انگليسها را بيرون كرده بودند، اين حاج اكبر در حضور جمع سخنرانى كرده به مردم گفت: بدانيد كه انگليسها دنيا در دستِ آنهاست و آلمان در محاصره است و پيروز نخواهد شد، بيخود از اينها طرفدارى نكنيد.
مستمعين فرياد زدند: پيرمرد بيا پايين، بيخود نگو، و بد گفتند و تهديد كردند. اما او حرف خود را تمام كرد و سپس رو به جمعيت كرد و گفت:
– اى مردم كرمان، آيا حرفهاى مرا خوب شنيديد؟
همه گفتند: آرى، شنيديم، و بيخود مىگويى.
او با همان آرامش دوباره گفت: خوب، ديگر عرضى ندارم، ولى اين را هم بدانيد كه هر چه شما گفتيد و فحش داديد، من اصلاً نشنيدم، زيرا – همانطور كه مىدانيد – گوشهاى من كاملاً كَر است! و از جلسه خارج شد.[68]
ميان زهد و رندى، عالمى دارم، نمىدانم
كه چرخ از خاكِ من، تسبيح يا پيمانه مىسازد.[69]
نفر چهارم، بهادرالملك برادر ميرزا آقاخان بود كه تقريباً پنجاه هزار تومان آن روز املاك ميرزا آقاخان را ضبط كرد، يعنى «والده» و برادرش به مصالحه نامه جعلى متمسك شدند كه تمام آنچه مرحوم آقا عبدالرحيم داشته است به والده ايشان مصالحه كرده – از اين جهت مرحوم ميرزا آقاخان را از تركه پدر محروم ساخت»[70]. و با اين پول و سهميه خودش، هم خورد و هم خوراند، و صد و ده سال زندگى راحت و آرام و باشكوه نمود، و يك لحظه سختى نكشيد، و هيچكس نگفت بالاى چشمش ابروست. دنيا را اگر آب مىبُرْد، او را دمِ غروب، خواب مىبُرد!
اما نفر پنجم، اين نفر پنجم را من در چاپ اول كتاب نتوانستم ياد كنم، و آن را حذف كردم، و اينك كه امكان نام بردن او هست، يادى مىكنم. او هم يك كرمانى ديگر بود كه در همان روزها فرياد برداشته بود كه:
«… در زمان حكومت محمد اسماعيل خان وكيلالملك – كه در كرمان سالهاى دراز حكومت كرده و صاحب اقتدار شده بود – به حدّى تعدى مىنمود كه بسيارى از مردم، چشم از املاك خود پوشيده و آواره شده بودند – مِنْجمله، پدر خود من بود[71] كه جزيى تنخواهى از كرمان برداشته به يزد برد و آنجا ملك خريده مشغول زراعت شد…
محمد اسماعيل خان… هر روزى براى حساب سازى و خرجتراشى و اضافه مواجب و منصب درجه، يك پادشاه و يك نفر ياغى به دولت جعل مىكرد، و مدتها به اسمِ نوروز علىخان قلعه محمودى – دولت را مشغول كرده بود… نايبالسلطنه هر وقت يك امتياز نگرفته داشت – مرا مىگرفت. عيالم طلاق گرفت. پسر هفت سالهام به خانهشاگردى رفت. بچه شيرخوارهام به سر راه افتاد. واضح است انسان از جان سير مىشود. بعد از گذشتن از جان، هرچه مىخواهد مىكند…».[72]
گوينده اين حرفها در كرمان شغل سادهاى داشت، مباشر وكيلآباد بود (1301 ه’ / 1884 م)، تخصص در گِشْنْ دادن و تربيتِ نهال خرما داشت. نُه تومان مواجبِ او بود. بإ؛ ضل ميرزا حسن كوهپايهاى رفيق خود سه گاوبند زمين را حنا مىكاشت[73]. با ناصرالدوله درافتادگى پيدا كرد، به تهران آمد، و در 1304 ق / 1886 م او نيز، مثل آن سه همشهرى، خدمت سيد جمالالدين اسدآبادى رسيد. آنقدر بىپروا و تند بود كه گاهى، سيد جمال، به شوخى به او مىگفت:
– اين گردن بلند تو، مستحق تيغ است.[74]
شايد هنوز نشناخته باشيد. او بود كه به قولِ من، حرف آخر را، اول، او زد.[75] داستانِ او مفصل است و جاى صحبت اينجا نيست، او هم مريدِ سيد جمال بود، و وقتى سيد به طهران آمد، اغلب روزها در محضر او حضور به هم مىرساند. سيد جمال، به قول شاهزاده عباس ميرزا ملكآرا، «خيلى از مردم را فريفت، و تشويق به خروج از عبوديت نمود، و مَحاسنِ سلطنتِ مشروطه و جمهورى را بيان كرد – و چنان پنداشت كه: اين مردم، كسانى هستند كه به جهتِ رفاهيّتِ ملت، خود را به مَهالك خواهند انداخت، و ندانست كه تماماً طالبِ منافعِ شخصيّه مىباشند و اگر هر يك شكايتى دارند نه از آن است كه ملت بيچاره ايران در دستِ ظالمين گرفتارند… ابداً ابداً، شكايات مردم از اين راهها نيست، بلكه تماماً به جهت آنست كه چرا به ما كمتر منفعت مىرسد. بستگان امينالسلطان هر يك سالى بيست سى هزار تومان مىبرند – چرا ما نمىبريم؟
خلاصه، خُرده خُرده صدا بلند شد كه سيد جمالالدين اين گونه حرفها به مردم حالى مىكند… حاج محمد حسنِ امينِ دارالضّرب هم، قرارداد: ماهى پنجاه تومان به جهت مخارج به او بدهد. سيد [جمال] هم نه عيال دارد نه اطفال، نه برادر و نه وابسته، و بكلى وارسته است، آمد و شدِ مردم نزد او زياد شد. شاه سپُرد كه هر كه آنجا رود اسمش را بنويسند… در چنين موقعى يك شب متجاوز از سيصد چهارصد نسخه متحدالمآل به مدرسهها و مساجد طهران انداختند، و به جهت هر يك از علماء بلد هم مخصوصاً پاكتى به توسط اشخاص نامعلوم فرستادند… شاه فهميد كه كار سيد جمالالدين است. يك روز صبح، محمد حسن خان يوزباشى را، با چند نفر سوار، مأمور به گرفتن و اخراج سيد كردند. و آنها هم علىالغفله رفتند و سيد را – آنچه خواستند به ملايمت سوار اسب كرده ببرند – ممكن نشد، بالاخره او را كشان كشان به روى زمين، به خانه حاكم بلده [شاه] عبدالعظيم بردند. خدمتكارى داشت كرمانى: ميرزا رضا نام. در ميانِ بازار، بنا گذاشت به فرياد زدن كه: اولادِ پيمبر را به ظلم و بىاحترامى مىبرند، اى مردم امداد نمائيد!
احدى جوابش را نداد، و حكومت فرستاد آن نوكر را گرفته آورد، چوب زده، و حبس نمود. سيّد را هم سوار اسبى كرده تحتالحفظ به تعجيل به طرف عراقِ عرب فرستادند…»[76]
گمان كنم ديگر همولايتى ما را شناخته باشيد. اين كرمانى همان ميرزا رضاى معروف است [77]– ميرزا رضاى شاه شكار. من كارى به رفتن ميرزا رضا به اسلامبول و گفتگوى او با سيد جمال در بابِ «قبول ظلم»، و بقيه جهات ندارم، و تنها اشاره مىكنم كه طولى نكشيد كه اين مرد از طريق عشقآباد – زير نام نوكر شيخ ابوالقاسم روحى – برادر شيخ احمد – خود را به طهران رساند، و در 17 ذىقعده 1313 ق / اول مه 1896 م، در حالى كه لَبّاده فراخ پوشيده بود – خود را به حرم عبدالعظيم رساند، و آنجا، يك تير، تنها يك تير، به عنوان حرف آخر به سينه ناصرالدين شاه خالى كرد كه قلب را شكافت. شاه فقط تا مقبره جيران – معشوقه دلخواهِ قديمش – توانست خود را برساند و سپس قالب تهى كند. ديگر تمام شد. اين حرفِ آخر بود كه ميرزا رضا با زبانِ گلوله زد و خودش هم، سرِ سبز را، بر اثرِ اين زبانِ سُرخ، بر باد داد.
ميرزا رضاى روضهخوان، در منبر آخر:
به سر بُرد آن خطبه شاهكار
فرود آمد از منبر روزگار
اكنون عقيده شما چيست؟ اين پنج تن، كدام يك راه درست رفتند؟ يادِ ابوالعلاء بهخير كه مىگفت:
فى اللاّذقيّة ضَجَةٌ
مابينَ احمدَ والمسيحِ
هذا بناقوس يَدُق
وذا بمأذنة يَصيح
كلٌ يُؤَيَّد دينه
يا لَيْتَ شِعْرى ماالصحيحَ؟
[1] البته امروز بيش از شصت سال مىگذرد! ببين دنيا چطور مىگذرد؟
[2] . اين نكته را سالها پيش، يك دوست ناديده تبريزى (اكبرزاده؟) براى من نوشته بود كه باستانى پاريزى مىرود در تبريز در كنگره خواجه رشيد شركت مىكند و كوشش مىكند كه وقفنامه خواجه را دولت از متولى آن بخرد، ولى اصلاً از هيچكس نمىپرسد كه اين همشهرى ما ميرزا آقاخان كه سرش را به تهران فرستادند – جسدش در كجاى تبريز به خاك رفت؟ حق با اين تبريزى خواننده كتابهاى من است.
[3] اين مقاله را در معرفى كتاب آدميت، در مجله وحيد به چاپ رساندهام. آدميت در آن كتاب اظهار داشته بود كه كتابهاى صنعتىزاده از ميرزا آقاخان بردسيرى است – حرفى كه من با احتياط تمام، از كنار آن رد مىشوم.
[4] . بعدها فهميدم كه يك مقاله انتقادى بسيار دقيق به قلم مستعار «ر. پندار» در مجله فرهنگ رشت، هفتاد هشتاد سال پيش چاپ شده در نزديك به صد صفحه، كه اگر سن آدميت اجازه مىداد، مىگفتم، آن را، هم او نوشته است! (رجوع شود به مقاله نگارنده در يادنامه ابراهيم فخرايى، در احوال شيخالملك سيرجانى).
[5] مقدمه انديشهها.
[6] . مقدمه نگارنده بر فهرست كتب خطى امام جمعه كرمان، ص «ز». همچنين سخنرانى نگارنده در مجلس بزرگداشتى كه دانشگاه كرمان براى مخلص فراهم آورد. (شهريور 1356 ش / سپتامبر 1977 م.) اين را هم عرض كنم كه در طول تاريخ، بسيارى از بزرگان، دوران مهلةالنظر خود را در كرمان گذراندهاند – هميشه يك حال و هواى معنوى در فضاى روحانى كرمان، موج مىزده است. (بارگاه خانقاه، ص 99 و 318 و 346).
[7] روزگارى كه گذشت، ص 17
[8] . اين غير از آقا سيد جواد شيرازى امام جمعه معروف كرمان است. و گمان كنم در اسم كوچك او، آقاى آدميت، مختصر اشتباهى كردهاند.
[9] هشت بهشت، ص 280.
[10] . انديشهها، ص 5.
[11] . هر چند در باب آخوند ملا على اعمى، وزيرى گويد «به پشيزى حكم مشيزى مىدهد». (جغرافى وزيرى)، ولى من، به اين صراحت چنين اعتقادى ندارم. بايد رفت و خرده حسابهاى وزيرى را ديد! آخوند، جدِّ خاندان هروى است – چه اصلاً از هرات به كرمان مهاجرت كرده بود.
[12] . آخوند ملا محمد صالح، روحانى مورد اعتماد و مشير و مشار ناصرالدوله، در حكم راسپوتين «عمارت نسترن» بود و در ناصرالدوله تأثير فراوان داشت، علاوه بر آن خود ناصرالدوله نيز تظاهرات مذهبى تند داشته است. اين روحيه مذهبى در وصيتنامههاى او كاملاً آشكار است و سختگيرى او در مواردى، مثل واقعه آقا محمد گلسرخى شدت رفتار او را مىرساند. اين آقا محمد پسر آخوند ملاحسين كه روحانى روضهخوانى بود، براى خودش، و گاهى در مجامعِ بسيار خصوصى، نى مىزد – و نى را در حد استادى مىنواخت. بسا كسان كه شبها به آواز نى او به خواب رفته بودند. ناصرالدوله شبى پس از روضه از او خواست كه برايش نى بنوازد و آقا محمد نى نواخت – چندان كه ناصرالدوله بىتاب شد. پس به آقا محمد گفت: نى زدن تو در لباس روحانيت و با عبا و عمامه خلاف شأن طبقه روحانى است، و بعضى روحانيون در اين باب به من تذكراتى هم دادهاند. بنابراين از فردا صبح يا بايد عمامه را بردارى و با لباس عادى بيايى در آبدارخانه من خدمت كنى و نىنواز خاص من باشى، و يا اينكه ديگر لب به نى نزنى، وگرنه خواهم گفت كه لبانت را به هم بدوزند! آقا محمد، هنرمند كمنظير، شقّ دوم را انتخاب كرد و تا پايان عمر لب به نى نزد – بدين طريق كه همان روز انگشتان خود را عمداً در منقلِ آتش فرو برد و تظاهر كرد كه به علت اشتباه، دستش در منقل آتش كنار رختخواب غلطيده است، و اين براى اين بود كه به بهانه سوختگى انگشت، از نى زدن مدتى معدود معذور باشد تا ناصرالدوله احضارش نكند. ولى از بدبختى اين سوختگى تا آخر عمر همراه او بود. پس از مرگش نى مخصوص او را به 50 تومان آن روز فروخته بودند. بنده اين نى را ديدهام و گويا اصلاً متعلق به كريم خان زند بوده، و به عنوان جايزه به نىزنِ خاص كريم خان، و سپس به آقا محمد منتقل شده و بر روى آن به خط خوش، «بشنو از نى…» را نوشتهاند. نى در دسترس مرحوم على پولادى بود. (ناى هفت بند، ص 364). قرار بود ناصرالدوله، بىبى فرخنده دختر آخوند ملا محمد صالح را هم به زنى بگيرد – كه صورت نگرفت. (فرمانفرماى عالم، ص 486.
[13] . سرگذشت مسعودى، ص 261 و 79، چاپ سنگى، ظلالسلطان در خاتمه كتاب مىنويسد: «امروز كه سنه 1324 هجرى و سنه 1906 مسيحى است، بلاد كاشغر و ختن در دست چينىهاست و تمام ماوراءالنهر تا عشقآباد و مرو و خراسان و خجند و تاجكند و تمام سيبريا در دست قدرت اعليحضرت امپراطور روس است – تا خداوند چه بخواهد و چه پيش آيد.
[14] سرگذشت مسعودى، ص 284.
[15] . انديشهها، ص 132.
[17] . حسّ نورانى، مقصود حكمت خسروانى است كه بر پايه جنگ نور و ظلمت پايهريزى شده
[18] . انديشهها، ص 1.
[19] جغرافياى كرمان، تصحيح نگارنده، چاپ چهارم، ص 263.
[20] وقتى در گتبرگ سوئد بودم، يك روحانى عاليقدر كُرد – كه گوران بود و سهتار مىنواخت و خوش مىخواند – و شبى مجلس را گرم كرد، بر سبيل گلايه به من گفت: شما يك لحظه ذغال بيد گداخته را در دست بگيريد و بعد اين مطلب را بنويسيد. من گفتم: اولاً نوشته من نيست، نوشته صد و بيست سال پيش است – و نقل كفر هم دليل كفر نيست – ثانياً من خود هرگز كرامات اهل سلوك را انكار نمىكنم – ولى متن يك كتاب قديمى را كه نمىشود تغيير داد. ثالثاً چيزى را كه امروز هم مردم به رأىالعين مىبينند – به حرف وزيرى نمىتوان انكار كرد. وزيرى يك كرمانى منتسب به شيخيه بوده است و بر همين اساس با صوفيه هم ميانه ندارد و پيغمبر دزدان – عارف خوش سخن را هم مسخره مىكند. اين حرفها هيچ ربطى به گورانها و مراغىهاى امروز ندارد. تبليغات قديمىهاست و اغلب بىاساس و با تعصب مذهبى آميخته است. علاوه بر آن، وزيرى، آن را نتيجه تأثير فرهنگ هندى مىداند – نه كُردى.
[21] شمعى در طوفان، ص 307.
[22] در تركيه آنها را «چراغ خاموش كن» مىخوانند
[23] منجم العمران، ج 1، ص 301
[24] و انوشيروان نيز از همين راه به قتل مزدكيان پرداخت. فردوسى محتاطانه نصيحت مىكند:
از آن پس بكشتش به باران تير
تو گر باهُشى راه مزدك مگير
[25] عبور حسن صباح از كرمان (473 ه’ = 1070 م) و دعوت او نبايد زيربناى پيدايش افكار اسماعيليه تندرو شده باشد. اسماعيلىهاى امروز شهربابك اصولاً ارتباطى با اين افكار ندارند و اصولاً قرمطىها به گمان من مأمور خراب كردن اسماعيليه – و به قول اطلاعاتىها «نفوذى» بودهاند.
[26] نقطوىها هم كه «مادر و برادر و خواهر و پسر و دختر و تمام منهيات را مباح مىدانستند» (نقطويان، تأليف دكتر كيا، ص 15) تنها گروهى اندك بعد از قتلعام جان بهدر برده و به هند گريختند. از شعراء، حياتى گيلانى (كاشانى؟) را مىشناسيم كه به جرم نقطوى بودن زندانى شد و سپس به دربار جهانگير شتافت. (زندگانى شاه عباس اول، ص 907) و بنده گمان كنم كه مسيحاى كاشى و غزالى مشهدى هم چنين وضعى داشتند كه فرار كردند. (رجوع شود به فصلِ «مدنيت، كولى دورهگرد هرجايى» در كتاب نون جو).
[27] متأسفانه بايد اذعان كرد كه در دوران صفوى دو گروه بزرگ انديشمندان از ايران مهاجرت كردند: علما و فقهاى محدّث سنّى به عثمانى رفتند و به جاى آنان جبل عاملىهاى متعصب شيعه و ايلاتِ قلدر و سبيل كلفتِ قزلباش از عثمانى به ايران آمدند، كمى بعد از آن نيز جمعى ديگر از شعراء و اهل فكر به اتهام بستگى با نقطوىها ناچار از مهاجرت به هند شدند و به جاى آنان، اعضاء كمپانى هند شرقى، ايران را دريافتند
[28] و باز اين پناهندگىها، نفى نمىكند اصول انساندوستى و حفظ حقوق بشر، همسايگانى را كه به هر حال مشتى آواره را پناه دادهاند.
[29] رجوع شود به مقاله نگارنده در مجله يغما، جزر و مد سياست و اقتصاد در امپراطورى صفويه، سال 20، ص 521، و كتاب سياست و اقتصاد عصر صفوى.
[30] . انديشهها، ص 280.
[31] . در باب جواب حاج آقا احمد و حاج محمد كريم خان باز صحبت خواهيم كرد.
[32] حاشيه فرماندهان كرمان، تصحيح نگارنده، ص 88. حاج سيد محمد باقر شريف طباطبايى هم كه رئيس و پايهگذار شيخيه همدان و نائين و جندق است – و هموست كه به خاطر او واقعه كشتار همدان و زدوخورد با ملا عبدالله بروجردى و آخوند ملا محمد رضا شش انگشتى پديد آمد – اين سيد محمد باقر با آخوند ملا محمد جعفر همكلاس و همراه و جزء مرده حاجى محمد كريم خان بوده، و علاوه بر آن «به مجالست جمعى ديگر دعواى بابيت ميرزا على محمد شيرازى به سمعش رسيده تا آن كه به عزم زيارت مشهد مقدس رضوى مسافر گشته و بعد از تشرف به آن خاك پاك معلومش گشته كه ملاحسين بشرويهاى از جانب باب مرتاب در آن مكان عرش بنيان به دعوت مشغول، و جمعى را به چرب زبانى رام و… ملاحسين چون او را شناخته به طرارى و زبان سيّال همت و خيال بر تسخيرش گماشته…» (تاريخ عبرة لمن اعتبر، ص 307). مقصود اينست كه همانطور كه مرحوم دكتر صديقى گفته بود، يك چيزى در هوا و فضاى كرمان آن روزگار مىجوشيده كه همه اينها صاحب ادعا شده بودند. حاج سيد محمد باقر بعد از واقعه همدان، به جندق مهاجرت كرد، و بيشتر شيخيه جندق، «حاج محمد باقرى» هستند و مدرسه مخصوص نيز دارند و يغمايى نيز يكى از آنها بود.
[33] . متولى آن مدتها مرحوم امينزاده بود. پدر دكتر محمد على امينى اقتصاددان چيرهدست مقيم پاريس.
[34] فهرست كتب مشايخ، تأليف سركار آقا ابوالقاسم خان، ص 81.
[35] . شمس التواريخ شيخ اسدالله ايزدگشسب، ص 45
[36] مكتب شيخيه، هانرى كربن، ترجمه فريدون بهمنيار، ص 101. مىگويند حاج محمد كريم خان وقتى دعوت باب را به او گفتند، به منبر رفته، گفت: به واسطه گناه باب، در حضور مهدى (ع) بداء حاصل شد – كه شايد تا هزار سال ديگر ظهور ننمايد.» (باب كيست؟ مدرسى چهاردهى، ص 164).
[37] روايت از مرحوم آقا على پولادى – معلم.
[38] . با فتح ميم، مخفف لما و بما، يعنى براى چه
[39] . و اين كار براى اين بود كه شايد تبعيد و تنبيه دو روحانى را در اذهان مردم منتفى كند
[40] . بارگاه خانقاه، ص 318.
[41] . از سنايى.
[42] . سعادت نورى، مجله وحيد، سال 4، ص 35، در متن
[43] . گذار زن از گدار تاريخ، ص 383، در متن گذار زن متأسفانه بهجاى كيومرث ميرزا، طهماسبميرزا چاپ شده
[44] . حواشى تاريخ كرمان، ص 538
[45] . مقصود سلطان عبدالحميد خليفه عثمانى است
[46] تلاش آزادى، ص 214؛ ناى هفت بند، ص 286. چربى آن آب مىشد و پوست راحتتر جدا مىشد.
[47] بازسازى مخلص است از يك بيت معروف. سى صد گل سرخ… مصراع عجيبى است كه با اين كه بىمعنى است – يك مفهوم مبهمى به ذهن خواننده تحميل مىكند
[48] . انديشهها، ص 7.
[49] . رجوع شود به تاريخِ كرمان، ص 488. زنِ صبح ازل به نام بدرى جان خانم از اهل تفرش و خواهر ميرزا آقاخان كج كلاه بود و از او دو دختر داشت: يكى رفعتالله خانم كه زن ميرزا آقاخان كرمانى شد و پس از كشته شدن شوهرش ديگر ازدواج نكرد، ديگر طلعتالله خانم زنِ شيخ احمد روحى كه پس از قتل شوهرش به ازدواج حاجى مهدى امين پسر منجمباشى درآمد. (حاشيه انديشههاى ميرزا آقاخان، ص 6، مجله يادگار، ج 5، ش 10، ص 19).
شيخ احمد از اين زن يك دختر داشت به نام عاليه خانم كه در ماغوسا زندگى مىكرد – و چند سال پيش درگذشت – و ميرزا على آقا روحى اعلان فوت او را منتشر كرد. مرحوم تقىزاده يك وقت براى ارثيه اين زن به قنسول انگليس در كرمان سفارش كرده بود (اين حرف را مرحوم تقىزاده به خود من گفت) – ولى معلوم شد كه چيزى قابل اعتنا نيست.
[50] . رجوع شود به آثار پيغمبر دزدان، تأليف نگارنده، چاپ هفدهم، مقدمه، ص 70.
[51] . پدر عبدالحسين صنعتىزاده مؤلف روزگارى كه گذشت و جدّ همايون صنعتىزاده
[52] . روزگارى كه گذشت، ص 43.
[53] . انديشهها، ص 56، برابر 1921 م.
[54] روزگارى كه گذشت، ص 309. من نمىتوانم به اين صراحت درين باب اظهار عقيده كنم. اما اگر هم كتابهاى دام گستران و رستم در قرن 22 و غير آن را با وجود اهميت آن بر آثار ميرزا آقاخان بيفزاييم چيزى بر مقام او نيفزودهايم. صنعتىزاده هم نويسنده خوبى است. علاوه بر آن درين كتاب صحبت از موتورسيكلت جانكاس است – كه در زمان ميرزا آقاخان بعيد مىنمايد كاربردى داشته بوده است. رمان رستم يكى از بهترين رمانهاى ايرانى است و آدم را به ياد نوشتههاى «ويلز» مىاندازد
[55] روزگارى كه گذشت، ص 182.
[56] . اين شعر را صنعتى نقاش در مرگ حاج اكبر سروده است:
گر ز آشوب جهان گوش مرا بربستى
دادى از لطف به من گوش و دل بازترى
بس كرم بود، كرم كردى تا از ره دل
زانكه بهتر شنوم ناله هر خونجگرى
اثر اوست كه پيدا بود از آثارم
گرچه امروز نمانده است ز خاكش اثرى
«صنعتى» سر به فداى قدمى بايد كرد
كه ز پاكيش به پايش نرسد هيچ سرى
[57] . صنعتىزاده در روزگارى كه گذشت مىنويسد: «خوشبختانه بيشتر اطفالى كه در آن مؤسسه نگهدارى شدهاند اكنون مهندس و دكتر اقتصاد و دكتر دندانساز و استاد دانشگاه و نقاش و مجسمهساز و بازرگان هستند» (ص 172). نگارنده نيز جمعى از اين اشخاص مستعد را مىشناسد و هماكنون در چاپخانه افست – كه به مديريت پسر همين صنعتىزاده اداره مىشد – از بعضى شاگردان اين مؤسسه استفاده مىكنند. مرحوم سيد صمد موسوى پاريزى يكى از معلمان تحصيلكرده از همين مؤسسه بود. (كلاه گوشه نوشينروان، ص 420 تا 445).
[58] . انديشهها، ص 13 مقدمه
[59] گمانم اين نامه نزد آقاى ميرزا على آقا روحى – پسر آخوند ملا يوسف باشد
[60] . انديشهها، ص 8. بنده بايد عرض كنم كه ميرزا آقاخان در اينجا شعر خواجو، همشهرى را تضمين كرده – كه گفته بود:
خوشا بادِ عنبر نسيمِ سحر
كه بر خاكِ كرمانْشْ باشد گذر
خوشا حال آن مرغ دستان سراى
كه دارد بر آن شاخ مأوى و جاى
مرا تا چه كردم كه چرخ بلند
از آن خاك پاكم به غربت فكند
به بغداد بهرِ چه سازم وطن
كه نايد بجز دجله در چشمِ من
[61] . انديشهها، ص 10.
[62] . روزگارى كه گذشت، ص 218.
[63] . مرحوم قزوينى مىنويسد: «يكى از تأليفات مهم او (شيخ احمد) هشت بهشت است كه كتاب مبسوط مفصلى است در شرح عقايد ازليان از فرقه بابيه و رد طريقه بهائيان.» (يادگار، ج 5، ش 10، ص 18) ولى بسيارى، آن كتاب را تأليف ميرزا آقاخان مىدانند: از جمله مرحوم ميرزا على آقا روحى كه در مقدمه چاپى آن نوشته: «به دلايلى كه در دست است شيخ احمد و ميرزا آقاخان كرمانى متفقاً به تأليف آن پرداختهاند و شايد ميرزا آقاخان در اين زمينه سهم بيشترى داشته است.» (مقدمه هشت بهشت، اهدايى مرحوم روحى).
[64] دو پادشاه اسلام؟ ظاهراً يكى از آن دو مقصودش ناصرالدين شاه بود – كه او هم ادعاى اتحاد اسلام داشت و به همين منظور، چند صباحى ريش هم گذاشت. كاش عكس ريشدار او را داشتم و چاپ مىكردم. دومى هم كه لابد سلطان عبدالحميد است
[65] رجوع شود به فرماندهان كرمان، ص 338، اتابك او را از زندان آزاد كرد، ولى اندكى بعد درگذشت.
[66] . رجوع شود به مقاله نگارنده در مجله يغما، تحت عنوان «تن آدمى شريف است…»، سال 1352، فصل «كرها».
[67] روزگارى كه گذشت، ص 181.
[68] حاشيه تاريخ كرمان، تصحيح نگارنده، ص 675. اين مطلب را من در حاشيه تاريخ كرمان نوشتهام، همان تاريخى كه جناب صنعتىزاده در باب آن نوشته «به سعى و اهتمام آقاى پاريزى و كمك خرج خاندان فرمانفرما چاپ شده… و من نام آخر آن كتاب را ملاحظات خانوادگى مىگذارم و متأسفانه مطالب مهمى را حذف كردهاند.» (روزگارى كه گذشت، ص 80) اما بنده بايد عرض كنم كه اين كتاب، خانوادگى نيست و همانطور كه ديديد از خانواده صنعتى هم نام بردهام، و يك كلمه هم حذف نشده! البته جلد دوم كتاب كه قسمت مهم آن بوده در دسترس نيست، و اگر پيدا شد البته چاپ مىشود.
[69] . شعر از لسانى است، يك جزوه خاطرات گونه از حاج اكبر هست – كه نوه او، همايون صنعتىزاده آن را چاپ عكسى كرده – در نسخههايى معدود.
[70] . طبق روايت افضلالملك برادر روحى، رجوع شود به جغرافياى كرمان، تصحيح نگارنده، ص 233.
[71] . مقصود پدر نويسنده آن يادداشت است كه بعد او را خواهيم شناخت، به همين سبب بعداً او را عقدائى دانستهاند
[72] . مقاله نگارنده در فرخنده پيام، دكتر يوسفى، چاپ مشهد، ص 127. نقل از تاريخ بىدروغ. همچنين: هشتالهفت، مقاله: «حرف آخر»
[73] . هر گاوبند حدود دويست من تخم كار و قريب دوهزار قصب زمين است. هر قصب 5*5 متر = 25 متر.
[74] . نقل از يادداشتهاى خانم ناطق، مستفاد از اسناد حاج امينالضرب، على اصغر مهدوى
[75] . حرف آخر، يادنامه دكتر يوسفى (فرخنده پيام)، ص 106 و هشت الهفت.
[76] شرح حال عباس ميرزا ملكآرا، تصحيح عباس اقبال، ص 181. اراذل و اوباش گويا زير جامه سيد را درآورده به مردم گفته بودند: ختنه ناكرده است.
[77] . در باب ميرزا رضا نگاه كنيد به كتاب نگارنده: درخت جواهر، ص 388 و 412