آن درخت برومند/ سیما کوبان
تصادف چيز غريبى است؛ تفسيرناپذير. پنج دقيقه به ساعت 7 عصر جمعه، خسته و مرده به خانه مىرسى، در صندوق پست را باز مىكنى، قبض پست سفارشى را مىيابى كه چيزى برايت رسيده، نمىدانى خبر خوشى است يا بد خبرى، امر ادارى است يا خصوصى، داخلى است يا خارجى، اگر نشتابى و تا قبل از ساعت 7 به دفتر پست نرسى بايد حدود بيش از 60 ساعت را در نگرانى و بيم و اميد بگذرانى (دفتر پست محله ما فقط بعدازظهرها باز است). تا آنجا مىدوى، يك دقيقه به ساعت 7 مانده اما دفتر را تعطيل كرده اند، مىدوى پشت ساختمان، جلو در خروجى كارمندان، يكى يكى بيرون مىآيند. تمنى مىكنى: «خواهش مىكنم بسته مرا بدهيد» مىگويند: «نمىشود، در صندوق سفارشى را بسته ايم، باز كردنش ده دقيقه وقت مىگيرد». مىگويى: «آخه چطورى دو روز و نيم ندانم خبر خوب است يا بد، تازه يك دقيقه هم به ساعت 7 مانده» (حواست نيست كه گيشه ساعت 6/5 تعطيل مىكند). عاقبت از روى همدلى انسانى، قبض را مىگيرند. پس از چند دقيقه رسيدى را امضاء مىكنى و بستهاى كه پوشيده از تمبرهاى ايران است مىگيرى. ظاهرش به كتاب مىماند. بعد از دو سال و نيم بار اول است كه بسته اى از تهران مىرسد. در تاريك و روشن غروب آفتاب بدون عينك، به زحمت كلمات «انتشارات روشنگران» را روى بسته مىخوانى. آسوده خاطر مىشوى كه خبر بدى نيست. شش طبقه را به دو بالا مىروى، بسته را باز مىكنى تاريخ فكر… فريدون آدميت است كه يك سال پيش منتشر شده و جلد پنجم و ششم كتاب تهران كه لابد تازه از زير چاپ بيرون آمده. خانم شهلا لاهيجى سنگ تمام گذاشته و به رغم دشواريهاى گذشته، در صفحه اول نشريه با اسم و رسم به خاطر همكارى در چهار جلد پيشين، سپاسگزارى تقديرآميزى كرده. كتاب را تند ورق مىزنى، به عنوان «تهران ارث پدر كسى نيست» مىرسى. آقاى پدرام پوريا (كه نمىشناسى) ضمن استفاده از اين عنوان لطف كرده و به نيكى از تو ياد نموده. دلت شاد مىشود. مقدمه كتاب دكتر آدميت را (كه پيش از انتشار بارها خوانده بودى چون آخرين كتابى بود كه به هنگام تعطيل «دماوند» در دست انتشار داشتيم) بار ديگر مىخوانى و از جمله بزرگوارانه آخر مقدمه باز شرمنده مىشوى.
كتاب تهران را مىگذارى بعد از شام سر فرصت شروع كنى و كتاب دكتر آدميت را هم مىگذارى بالاى سرت كه هر شب قبل از خواب يكى دو صفحه آن را دوباره بخوانى، آنقدر بخوانى تا كتاب بعدى او منتشر شود.
هنوز دو ساعت از اين وقايا نگذشته كه تلفن زنگ مىزند، از راه دور است، صداى على دهباشى مدير نشريه كلك را بعد از دو سال و نيم مىشنوى كه مىگويد: خيال دارد ويژه نامهاى درباره مقام و آثار فريدون آدميت منتشر كند و از تو هم نوشته اى مىخواهد…
به اين مىگويند تصادف باور نكردنى!
دكتر آدميت را نخستين بار در پائيز 1360 ملاقات كردم. مدتى بود دنبالش مىگشتم و مىخواستم از او مقالهاى براى چراغ بگيرم، اما پيدايش نمىكردم. دكتر احمد كريمى حكاك (كه بدون پشتيبانى آزادمنشانه و دور از دستهبنديهاى او، بدون ترديد چراغ از نورى كه پراكند محروم مىماند – اين پشتيبانى از راه و روش چراغ را به سيمين بهبهانى، محمد على سپانلو و بهرام بيضايى نيز مديونم) گفت: «من مىتوانم با او قرار ملاقات بگذارم، به اتفاق به ديدارش مىرويم». من هم مىخواهم درباره انتشار مطلبى در چراغ در رابطه با «آشفتگى در فكر تاريخى» نظرش را بپرسم. تا آن موقع به غير از همين جزوه از او چيزى نخوانده بودم. چون در سالهاى پيش از انقلاب رفقاى «چپ افراطى» اظهار نظر كرده بودند كه «فريدون آدميت تاريخنگار بورژوازى است»، بنابراين مىبايستى چيزهاى واجبترى را مىخواندم. (اما بعدها همه آثار آدميت را مطالعه كردم).
از آن دوره چند سالى مىگذشت و در حقيقت انتشار چراغ نخستين گامهاى من در جهت فاصلهگيرى از گروهگراييهاى چپ افراطى و حركت به بينشى دموكراتيك بود.
چقدر شيفته استدلال «آشفتگى در فكر تاريخى» شده بودم و خيلى دلم مىخواست كه دكتر آدميت مقالهاى از اين دست به چراغ مىداد.
در روز موعود، دكتر كريمى حكاك با يك دستهگل و من با نسخهاى از جلد اول چراغ به ديدارش رفتيم. نيم ساعتى در خانهاش مانديم، درباره همكارى با چراغ هيچ قولى نداد، قرار بر اين شد كه نسخهاى از جلد دوم چراغ را برايش بفرستم و بعد او با من تماس بگيرد.
در راه بازگشت، به دكتر كريمى حكاك گفتم: «تنها چيزى كه در نوشته دكتر آدميت مرا آزار مىدهد اين است كه خواننده احساس مىكند نويسنده جز خودش هيچكس را داخل آدم به حساب نمىآورد.» دكتر كريمى حكاك گفت: «انگليسىها ضرب المثلى دارند كه مىگويد بهترين صفت بزرگان افتادگى نيست» (نقل به مضمون). بعدها متوجه شدم كه دكتر كريمى حكاك هم آشنايى نزديكى با فريدون آدميت نداشته وگرنه هرگز اين جمله به خاطرش نمىآمد. وقتى فريدون آدميت را از نزديك مىشناسى مىبينى كه در عين حال سرفرازترين و مهربانترين انسان جهان است.
البته هنگامى كه در مجموعه آثار فريدون آدميت غوطه ور مىشوى مىبينى كه خودش عين نوشته اش و نوشته اش عين خودش است. در چندين و چند سال كار نزديك با بزرگان ادبيات و هنر معاصر ايران، هرگز هيچكس را نديدم كه تا اين حد خودش و اثرش به هم شباهت داشته باشند. در اين رابطه خاطرهاى هم دارم از يك آشناى دوستدار كتاب و به خصوص عاشق آثار دكتر آدميت: او كه با وجود تحصيلات رياضى به خاطر عشق به كتاب، شغل كتابفروشى را برگزيده بود، روزى در دفتر انتشارات دماوند بود با چند نفر ديگر كه نامشان درست به خاطرم نيست و مطابق معمول مىگفتيم و مىخنديديم. ناگهان در باز شد و فريدون آدميت آمد. بدون اينكه به كسى نگاه كند سلامى جمعى داد و يكسر به دفتر كار من رفت. نشستيم به صحبت كردن.
قرار بود بخشى از حروفچينى كارش را كه در دست انتشار داشتيم، پس از تصحيح برايم بياورد. ده بيست دقيقه اى ماند و سپس هنگام رفتن باز هم بدون اينكه سرش را بلند كند يك روز بخير عمومى گفت و از ميان جمع گذشت و رفت.
مىدانيد خيلى مبادى آداب است. اين دوستدار كتاب (آقاى حسن رباطى) پرسيد: «اين دكتر آدميت بود؟». يكى پرسيد: «شما كه او را نمىشناسيد از كجا فهميديد؟» پاسخ داد: «آثارش را كه خوب مىشناسم، خودش هم عين نوشتهاش شيك و تميز و مرتب است». اين جمله را هرگز فراموش نمىكنم!
و امّا دنباله آشنايى: زمستان 1360 بود. دوران «انقلاب فرهنگى». دانشگاهها را بسته بودند و «انجمن اسلامى دانشجويان» حكم كرده بود اعضاى كادر آموزشى به جاى تدريس، ماهى 30 صفحه ترجمه همراه متن اصلى تحويل بدهند و حقوقشان را پس از مقايسه و تأييد بگيرند (بگذريم كه اكثر اعضاى انجمن اسلامى هيچ زبان خارجى نمىدانستند و ممكن بود حتى متن را سر و ته بگيرند و با ترجمه مقايسه كنند!) ترجمه 30 صفحه از زبان فرانسوى در ماه بيش از روزى يك ساعت وقت مرا نمىگرفت. بقيه اوقات را روى چراغ كار مىكردم. جلد دوم را تجديد چاپ كرده بودم (چاپ اولش را در چاپخانهاى كه تعطيل شده بود مهر و موم كرده بودند) و در تدارك جمعآورى مطالب جلد سوم چراغ بودم. روزى تلفن اتاق كارم در دانشگاه تهران زنگ زد. دكتر آدميت بود كه مىگفت در آن هفته يك روز عصر سراغش بروم. خوشحال شدم، خيال كردم مىخواهد مقالهاى براى چراغ بدهد. فعلاً مقالهاى در كار نبود اما قول داد كه بخش اول كتاب عقل اجتماعى و سياسى در جهان كهن را همين كه آماده شد، بدهد. آن را سرِ وقت داد كه در شماره بعدى چراغ انتشار يافت. («عقل اجتماعى و سياسى در جهان كهن» عنوان اصلى همين كتاب تاريخ فكر… بود). بخش دوم آن درباره نظريه سياسى و انديشه كنستىتوسيون هم براى شماره بعدى حروفچينى شد. در اين ميان چراغ را تعطيل كردند؛ و به جايش انتشارات «دماوند» شده بود.
سرعت فروش كتابهاى انتشارات دماوند بستگى به نام نويسنده داشت. پول بعضى كتابها زودتر برمىگشت و بعضى ديرتر. بايستى به فكر پرداخت حقالتأليف كتابها هم مىبوديم. انتشارات «دماوند» مىرفت كه با دشواريهاى مالى روبرو شود. فريدون آدميت در جريان كارهاى انتشارات «دماوند» بود، و گهگاهى در رستوران ناهار مىخورديم. يك روز گفت: «خيال دارم تجديد چاپ مقالات تاريخى را با حذف آخرين مقاله آن به انتشارات “دماوند” واگذار كنم». خيلى خوشحال شدم. خبر را به دوستان رساندم. يكى از دوستان گفت: «آن مقالهاى كه مىخواهد حذف كند مقاله مهمى است. اصرار كنيد كه آن را هم بدهد».
در ناهار بعدى گفتم: «كاشكى آن مقاله را حذف نمىكرديد». بنا بر عادتش در جا پاسخى نداد وقتى مىخواست از ژيانم پياده شود گفت: فعلاً تصميمى براى تجديد چاپ مقالات تاريخى ندارم.
گفتم: «حرف مرا نشنيده بگيريد» اما او رفته بود. مدتها صبر و بردبارى لازم شد تا از خر شيطان پائين بيايد و با تجديد چاپ مقالات تاريخى هر طور كه مايل است موافقت كند. در ضمن صادقانه توضيح داد: آن مقاله انتقادنامهايست درباره اختلاف سليقه او با يكى از اهل دولت كه سفير ايران در لندن بود. اما اين اوان كسانى از راه خصومت از آن شخص بدگويىهاى ناموجه و بىدليلى مىكنند. و اين بزرگوارانه نيست كه حالا بخواهد با اين كسان دمساز گردد و آب به آسياب ايشان بريزد، گرچه آن انتقادها به جاى خود محفوظ است، از اين جهت از تجديد طبع آن مقاله فعلاً منصرف گشته است. من هم پذيرفتم و به همكارانم گفتم: از همه چيز گذشته از آدميت بايد آزادگى و فضيلت و اخلاق آموخت. عيناً در تضاد فرومايگى بدخواهان او و ديگران.
بارى انتشار مقالات تاريخى گره از دشواريهاى «دماوند» گشود. كتابفروشيهاى روبروى دانشگاه ما را جور ديگرى تحويل گرفتند. كتابهاى انتشارات «دماوند» با وجود حجم كم و قيمت ارزان، بلافاصله پس از چاپ، در بهترين نقطه ويترين كتابفروشيها قرار مىگرفت. كمى پس از انتشار مقالات تاريخى، روزى 20 نسخه از كتاب را همراه با يك دسته گل و پاكت چك حقالتأليف برايش بردم. گلها را در گلدان و كتابها را در كنارى نهاد. پاكت را روى ميز گذاشتم. گفت: «اين پاكت را توى كيفتان بگذاريد». گفتم: «دستكم بازش كنيد، شما كه نمىدانيد تويش چيست» گفت: «چرا خوب مىدانم، آن را به حساب انتشارات «دماوند» بگذاريد و ديگر هم هرگز براى من پاكت نياوريد…». من هم ديگر تا پايان عمرِ انتشارات «دماوند» برايش پاكتى نبردم ولى همكارى ما به تدريج بيشتر و دوستىمان صميمانهتر مىشد. نه تنها من بلكه ساير همكارانم در انتشارات «دماوند»: پرتو نورى علاء، منير بيضايى و منير ترغيبى همگى مفتون شخصيت و رفتار فريدون آدميت بوديم. در ضمن رساله انديشههاى طالبوف تبريزى را هم منتشر كرديم.
در طول اين همكارى دريافتم كه فريدون آدميت تا چه حد به خودش، به خوانندهاش و به تمام كاركنان و كارگران دست اندركار چاپ آثارش احترام مىگذارد. بهترين، دقيقترين و خواناترين دستنويسهايى كه چاپ كردم از آنِ فريدون آدميت بود. هرگز مطلبى را پس از حروفچينى تغيير نمىداد (همه فكرهايش را قبل از تحويل دستنويس كرده بود). خوش قولترين نويسنده همكار انتشارات «دماوند» بود. دستنويسهايش را دقيقاً در تاريخى كه گفته بود تحويل مىداد. انتشار آثارش واقعاً كار لذتبخشى بود و ديدارش باز هم بيشتر.
پس از آنكه انتشارات «دماوند» را تعطيل كردند و محلش را تبديل به كارگاه طراحى و بافت گليم كرديم، باز هم گهگاهى سراغ من مىآمد و همه همكاران طراحم كه با تاريخ و ادبيات دورادور آشنايى داشتند شيفته شخصيت فريدون آدميت شده بودند. هيچگاه فراموش نمىكنم چگونه اين شخصيتى كه به قول معروف به دنيا و مافيها اعتناء ندارد، يك روز به يكى از همكاران طراحم نزديك به دو ساعت كمك كرد كه نقشههاى گليم را به ديوار نصب كند تا من بتوانم از آنها عكس بگيرم. حتى مرحوم مادرم كه هيچ نوع آشنايى با ادبيات و تاريخ نداشت، مفتون شخصيت و رفتار او شده بود (فقط يك بار او را ديده بود كه به هنگام غيبت ناخواسته من، براى دلجويى فرزندانم به خانه ما رفته بود).
تلفن خانه فريدون آدميت هيچگاه اشغال نيست، چون به ندرت بيش از دو سه دقيقه تلفنى با كسى حرف مىزند. اما اگر از او مطلبى را كه نمىدانستى درباره تاريخ يا موضوع ديگر مىپرسيدى، حتى ممكن بود نيم ساعت با حوصله پاسخات را بدهد. گاهى اوقات هم درباره پرسشات چيزى را مىخواست اضافه كند و خودش دوباره زنگ مىزد و آنقدر توضيح مىداد تا شيرفهم بشوى.
در ده سال آخرى كه در ايران بودم براى هر اقدام اجتماعى و فرهنگى با او مشورت مىكردم. تمام نوشتههايم را قبل از انتشار با دقت مىخواند، نثر آنها را دستكارى مىكرد و شيوه پژوهش و نگارش درست را به من مىآموخت. در حقيقت او تنها استاد ايرانى من است و برتر از تمام استادان خارجى كه در طول كارهاى دانشگاهى به خود ديدهام. براى تمام عمرم مديون آموزش بزرگوارانه او هستم.
در حقيقت فريدون آدميت درخت برومندى است كه در برهوت آن سالها در سايهاش آرميدم و از ثمرهاش بهره بردم. هر چند كه برانكوزى به هنگام ترك كارگاه رُدن گفته بود: «زير سايه درختان بزرگ هيچ چيز رشد نمىكند»، من در سايه اين درخت بزرگ و سرسبز فرهنگ معاصر ايران و بىترديد جهان، بسيار رشد كردم.
اما در روزگار لازم افتاد كه به راه خود بروم، آنچه را كه براى دانشجويان ايرانى بىفايده و غيرضرورى تشخيص داده شده بود به دانشجويان و هنرجويان اروپايى بياموزم و در عرصه رقابت فرهنگى گسترده ترى به تنهايى گليمم را از آب بيرون بكشم.
استراسبورگ – 10 آبان6 137