شب سید محمدعلی جمالزاده

 

به دنبال برگزارى شب‏هاى مجله بخارا به منظور بزرگداشت «رضا سيدحسينى»، «كامبيز درم‏بخش» شامگاه يكشنبه بيست و يكم آبان 1385 مراسم «شب سيدمحمدعلى جمالزاده» با همكارى مجله اينترنتى جن و پرى به سردبيرى ميترا الياتى در تالار ناصرى خانه هنرمندان برگزار شد. در اين شب كه با حضور گروه كثيرى از نويسندگان و هنرمندان برگزار شد. ابتداى على دهباشى جلسه را آغاز كرد:

بانگ خروس سحرى

زمانى كه جمالزاده مجموعه داستان «يكى بود و يكى نبود» را در 1922 در برلن منتشر كرد (يعنى 84 سال قبل) مقدمه مفصلى بر آن كتاب گذاشت كه شايد بشود گفت در واقع بيانيه‏اى براى وضع كنونى نثر فارسى است. اين مقدمه با جملات بسيار مهمى درباره نثر فارسى چنين به پايان مى‏رسد: «باشد كه صداى ضعيف من نيز مانند بانگ خروس سحرى كه كاروان خواب آلود را بيدار مى‏سازد سبب خير شده و ادبا و دانشمندان ما را ملتفت ضروريات وقت نموده نگذارد بيش از اين بدايع افكار و خيالات آنها چون خورشيد در پس ابر سستى و يا چون دُر شاهوار در صدف عقيقى پنهان ماند.»

على دهباشى در بخش ديگرى از سخنرانى خود جايزه جهانى سيدمحمدعلى جمالزاده را چنين اعلام كرد:

 

جايزه جهانى جمالزاده

چون سيدمحمدعلى جمال‏زاده ـ نخستين نويسنده پيشگام داستان‏نويسى ايران (تولد اصفهان 1270 (3 ژانويه 1892) ـ درگذشت ژنو 17 آبان 1376) بخشى از سرمايه خود را براى مصارف فرهنگى در اختيار دانشگاه تهران گذاشته است، هيأت امناى آن بخشش با اطلاعى كه از نيّات و هدفهاى آن مرحوم دارد، بر آن شده است تا هر پنج سال يكبار، جايزه‏اى به نام و ياد ايشان داده شود.

1 ـ به مناسبت مجموعه كارهاى دانشمند برجسته‏اى در زمينه‏هاى ايرانشناسى.

2 ـ براى يك كتاب پژوهشى مهم در زمينه ادبيات يا تاريخ ايران.

3 ـ براى رمانى كه مضمون و فضاى آن ايرانى و به يكى از زبانهاى غير فارسى باشد.

4 ـ براى بهترين كتاب جديد در تحليل افكار و نقد ادبى آثار جمال‏زاده (به هر زبان).

5 ـ محل دادن جايزه به موقع اعلام نام جايزه گيرنده تعيين مى‏شود.

6 ـ جايزه يك قطعه قاليچه ابريشمى دست بافت ايران است كه در آن نام سيدمحمدعلى جمال‏زاده و نگاره «يكى بود يكى نبود» نشانه هيأت امنا بافته مى‏شود.

7 ـ نخستين جايزه در سالروز درگذشت جمال‏زاده در سال 2010 اهدا مى‏شود.

8 ـ انتخاب هر يك از برندگان به يكى از دو طريق انجام خواهد شد:

الف) رسيدگى به كتابها و مداركى كه شركت‏كنندگان براى اخذ جايزه ارسال خواهند كرد.

ب) رسيدگى به مجموعه كارهاى ايرانشناسى افرادى كه هيأت رسيدگى راسا مورد تشخيص قرار مى‏دهد.

پس از سخنرانى على دهباشى دكتر محمد شكرچى‏زاده رياست انتشارات دانشگاه تهران و عضو هيات امناء چاپ آثار جمالزاده طى سخنانى درباره انتشار آثار جمالزاده چنين گفت:

نويسنده شهير ايران سيدمحمدعلى جمالزاده طبق موافقت‏نامه‏اى كه در تاريخ 23 مهر ماه 1355 با دانشگاه تهران به امضاء رسانيد تمام حقوق ناشى از چاپ آثار خود را كه تاكنون نزديك به پنجاه جلد كتاب و رسالات و مقالات متعدد است به دانشگاه تهران واگذار كرده تا طبق بند آن موافقت‏نامه كه عينا در اينجا نقل مى‏شود به مصرف برسد:

الف: يك ثلث آن (در آمد) به مصرف خريد كتابهاى مفيد برسد و با مجموعه كتابهاى اهدايى اينجانب به دانشگاه تهران در اختيار كتابخانه مركزى و مركز اسناد دانشگاه تهران قرار گيرد. اختيار و انتخاب اين كتابها با تصويب هيأت امنايى خواهد بود كه ترتيب تشكيل آن در ماده 15 اين مقاوله نامه مقرر مى‏گردد.

ب: يك ثلث ديگر عايدات به دانشجويان ايرانى علاقه‏مند و مستحق و بى‏بضاعتى تعلق خواهد گرفت كه به تحقيقات ادبى و تاريخى مشغول خواهند بود «خواه در ايران و يا در خارج از ايران» به تشخيص هيأت امناء و با عنوان «بورس تحصيلى» يا اعانه تحصيلى جمالزاده.

ج: يك ثلث ديگر به يك مؤسسه خيريه از قبيل يتيم‏خانه و يا خانه مساكين سالخورده داده خواهد شد، به شرط آنكه آن در شهر اصفهان كه زادگاه جمالزاده است واقع باشد، به تشخيص و ترتيبى كه هيأت امناء اختيار خواهند فرمود.

همچنين آن مرحوم كتابخانه خود را به كتابخانه مركزى و مركز اسناد دانشگاه تهران بخشيد و كليه سهام شركت سيمان را كه مالك بود براى كارهاى خير خود به دانشگاه تهران واگذار فرمود.

اين هيأت با انتخاب ايرج افشار (از جانب مرحوم جمالزاده) و دكتر على‏اكبر سياسى (از جانب دانشگاه تهران) و دكتر محمدابراهيم باستانى پاريزى (از جانب اين دو) تشكيل شد و اقدام به چاپ كتاب‏هاى: يكى بود و يكى نبود ـ دارالمجانين ـ صحراى محشر ـ آسمان و ريسمان (توسط كانون معرفت) و كهنه و نو ـ هفت كشور ـ جنگ تركمن ـ قنبر على و قصه‏هاى كوتاه براى بچه‏هاى ريش‏دار (توسط انتشار جاويدان) كرد.

از اين تاريخ به بعد كار انتشار مجموعه آثار جمالزاده پيگيرى شد كه اين مراتب از طرف هيات امنا به آقاى دهباشى واگذار شده كه متجاوز از بيست جلد از آثار جمالزاده توسط انتشارات سخن منتشر شده است. دكتر شكرچى‏زاده در بخش پايانى سخنرانى خود گزارشى از فعاليتهاى ديگر هيات امنا ارائه داد.

سپس على دهباشى از آقاى فيليپ ولتى سفير سويس در ايران درخواست كرد براى سخنرانى به جايگاه بيايد. سفير سويس به زبان انگليسى سخنرانى كرد كه خانم فرزانه قوجلو همزمان به فارسى ترجمه مى‏كرد متن ترجمه سخنرانى سفير سويس را مى‏خوانيد:

سهم سوئيس در نقش فرهنگى جمالزاده

محمدعلى جمالزاده در قلمرو ادبيات فارسى يك اصلاح‏گر، يك انقلابى است! از زمانى كه درباره جمالزاده شنيده‏ام و خوانده‏ام با اين عنوان روبرو شده‏ام.

سپس كشف كردم كه جمالزاده بخش اعظمى از زندگى خود را در سوئيس گذرانده و بخش عمده آثار ادبى خود را در اين كشور يعنى در موطن من نوشته است.

پس پرسشى كاملاً طبيعى پيش مى‏آيد اينكه زندگى تجربى جمالزاده در سوئيس تا چه ميزان با نقش انقلابى او در ادبيات فارسى مرتبط بوده است.

آيا سوئيس داراى چنان زمينه روشنفكرانه‏ى انقلابى است كه بر مبناى آن تمدن‏هاى غير اروپايى چنين دستخوش دگرگونى مى‏شوند؟

آيا واقعا سوئيس داراى چنين تصوير و شهرتى است؟

شايد شما بخنديد اما در حقيقت زمانى چنين بوده. ولى نه در قرن بيستم و نه در دوره‏اى كه جمالزاده در فضاى روشنفكرانه حاكم بر سوئيس به سر مى‏برده است.

پس چه چيزى در زادگاه من الهام‏بخش او بوده كه توانسته آثار ادبى‏ى را به وجود آورد كه تأثيرى بلامنازع در تفكر و فرهنگ ايرانى داشته است؟

در جستجوى خود براى يافتن پاسخ نخست با عنوان «يكى بود، يكى نبود» روبرو شدم ـ معادل انگليسى آن «روزى روزگارى» (Once upon a time) است. ـ كه بنيان شهرت جمالزاده به عنوان اصلاح‏گر زبان ادبى فارسى بر آن قرار گرفته.

و اين باعث حيرت فراوان من شد. چگونه رويكردى كلاسيك به زبان قصه‏ى پريان مى‏تواند ماشه‏ى انقلاب را بچكاند؟ انقلابات سياسى طى تاريخ انواع گوناگونى از جملات را براى يورش به هماوردان خود وضع كرده‏اند!

پس از آن دريافتم كه جمالزاده نمايش ويلهلم تل را از فردريك شيللر به زبان فارسى برگردانده. ويلهلم تل داستان قهرمان افسانه‏اى و ملى ماست كه گفته‏اند موجب شكل‏گيرى مقاومت اوليه در بين هموطنان خود عليه تسلط بيگانه شده است. اين تصوير را به عنوان تصويرى انقلابى مد نظر داشته باشيد و آن گاه به پايان توضيح خود در خصوص الهام انقلابى جمالزاده از آن مى‏رسيد.

وجه آزاردهنده، اين حقيقت است كه داستان ويلهلم تل چند قرن پس از رخداد تاريخى آن به عنوان حماسه‏اى ملى شناخته مى‏شود. و حتى وجه بدتر آن كه نويسنده اين نمايش فردريك شيللر اصلاً سوئيسى نيست. او آلمانى بود. بنابراين اگر مقرر بود كه داستان ويلهلم تل بخش اصلى هويت ملى ما شود، ما آن را وامدار نفوذ ادبى بيگانه، به عنوان نوعى از استعمار فرهنگى، بوديم.

اين همه به جمالزاده ارتباطى ندارد. من مى‏فهمم كه او اساسا و اصالتا ايرانى است و نه سوئيسى.

پس چيزى وجود ندارد كه بتوان به عنوان سهم سوئيس در نقش فرهنگى جمالزاده در ايران پيدا كرد؟

البته من نمى‏دانم و قصد هم ندارم كه دلايل خيالى اختراع و عنوان كنم. اما چرا كمى بيشتر تأمل نكنيم؟ فقط به دليل مباحثه و براى آنكه دعوتى را كه امشب از من براى حضور در اينجا بعمل آمده توجيه كنم.

در حقيقت، سوئيس طى قرن نوزدهم در بين حكومت‏هاى مطلقه سلطه‏جو در اروپا به عنوان مأمنى براى آزاديخواهان، انقلابيون و ديگر چهره‏هاى آشوبگر شهرت خوبى نداشته است.

اين شهرت تا قرن بيستم ادامه يافت و دليلى شد براى هزاران فرد تحت تعقيب تا طى جنگ جهانى اول به دنبال يافتن پناهگاه به كشور من روى آورند. جمالزاده شايد همين دلايل شخصى را داشته كه در دهه بيست قرن گذشته به سوئيس آمد؛ آنچه او آنجا يافت سوئيسى خاص بود كه رو در روى تمايلات عمده جامعه جهانى مى‏ايستاد.

آنچه او آنجا يافت احتمالاً آن استعداد سوئيسى بود كه با تمايلات عمومى كه نمى‏توانيد تغيير دهيد مخالفت نمى‏كند.، بلكه ترجيحا به آن‏ها مى‏پيوندد و آنها را با خوشرويى مى‏پذيرد.

من از تمايلاتى حرف مى‏زنم كه به انديشه جهانى كردن حاكم امروز منجر مى‏شود. در واقع، سوئيس شم خوبى داشته كه بى‏آنكه در هويت ملى خود تغييرى ايجاد كند، توانسته خود را با جهانى شدن جهان، جامعه و اقتصاد انطباق دهد و در اين زمينه به موفقيتى قابل ملاحظه دست يابد. اين كار مستلزم ارزيابى معقولانه بود از آنچه ما نياز داشتيم و آنچه مى‏توانست در راه نيل به اين هدف مانع ايجاد كند. نگرشى بسيار معتدل، صريح و بسيار سوئيسى به مسائل جهانى.

من يكى از داستان‏هاى «يكى بود، يكى نبود» را خواندم، البته بايد اعتراف كنم به زبان انگليسى و نه فارسى.

و كم كم به چگونگى تأثير نثر انقلابى جمالزاده پى‏بردم. اين امر به سبب صراحت او در پيرنگ، در سبك و در واژگان بوده است. اين داستان به نحوى ادبيات سوئيس را در قرن بيستم (در نيمه‏ى دوم قرن) به خاطر من آورد: بار ديگر نوعى اعتدال، صراحت را در آن ديدم بى‏نشانى از مشخصه‏هاى فخرفروشانه در سبك و واژگان آن.

من از ادبيات فارسى بسيار كم مى‏دانم. اما اگر نخستين مشاهدات و حدس و گمان‏هاى ترديدآميز من درست باشد، مى‏توانم به صورتى مبهم آنچه را ادبيات فارسى مى‏بايستى قبل از جمالزاده بوده و تأثير او را بر آن تصور كنم.

اگر شما هم بتوانيد به تفكرات و حدس و گمان‏هاى من بپيونديد، شايد بتوانيد سهمى ممكن از سوئيس را در آن تشخيص دهيد. حتى اگر من نتوانم توضيح دهم چرا و چگونه جمالزاده به شخصيتى انقلابى در عرصه ادبيات بدل شد.

اينكه شما ميزبان اصلاح‏گرى برجسته در عرصه فرهنگ بوده‏ايد، ميزبان يك انقلابى در بهترين معنا از جهان، فكر و احساسى ارزشمند از خود به جاى مى‏گذارد.

من فكر مى‏كنم ادبيات فارسى در تاريخ خود به سوئيس جايگاهى داده است.

اجازه دهيد روح و اراده جمالزاده را به نسل‏هاى جوانتر استعدادهاى ادبى و فعالين فرهنگى انتقال دهيم! اگر كسى نقش سوئيس را در يك مرحله از تاريخ شما به ياد آورد، چه بهتر براى من و براى همه كوشش‏هاى مشترك ما در حيطه فرهنگ!

بعد از سخنرانى سفير سويس در ايران على دهباشى متن يكى از نامه‏هاى چاپ نشده جمالزاده به محمود دولت‏آبادى را چنين خواند:

نامه جمالزاده به محمود دولت‏آبادى

ژنو 24 مرداد 1362

با سلام و دعاى كاملاً قلبى خدمت دوست گرامى هرگز ناديده ولى سخت پسنديده‏ام حضرت آقاى محمود دولت‏آبادى سبزوارى، به عرض مى‏رساند كه دو جلد «كليدر» رسيد و مرا سرشار از مسرت و امتنان ساخت و سخت گرم مطالعه هستم و مدام بر تعجبم مى‏افزايد كه اين مرد عزيز اين همه فهم و ذوق بى‏سابقه و فكر و واقع‏بينى را از كجا آورده است.

من رمان‏هاى زيادى خوانده‏ام. از غربى‏ها خيلى خواندم. تصور نمى‏كنم كسى به حد دولت‏آبادى توانسته باشد اين چنين شاهكارى بيافريند. بر من مسلم است روزى قدر و قيمت «كليدر» را خواهند دانست و به زبان‏هاى زيادى ترجمه خواهد شد. روزى را مى‏بينم كه دولت‏آبادى عزيز ما جايزه نوبل را دريافت خواهد كرد. البته ممكن است من پيرمرد آن روز نباشم. ولى اطمينان دارم ترجمه «كليدر» به زبان‏هاى زنده دنيا دولت‏آبادى را به جايزه ادبيات نوبل خواهد رساند. «كليدر» برترين رمانى است كه تاكنون خوانده‏ام. محمود جان، محمود عزيزم دلم مى‏خواهد بتوانم آنچه را كه با مطالعه كتاب‏هاى تو بخصوص «كليدر» درمى‏يابم نه تنها به هموطنان بلكه به تمام كسانى كه به كارهاى تو علاقه‏مند هستند، بگويم. ولى مى‏بينم خدا را شكر چنان مى‏نمايد كه لااقل هموطنان با ذوق و با فهم خودشان دستگيرشان شده چنانكه در همين اواخر از دور و نزديك به من نوشته‏اند كه «كليدر» را خوانده‏اند و آنها هم مثل خود من غرقه تعجب هستند. من به قدرى يادداشت براى تهيه مقاله برداشته‏ام كه خودم گيج شده‏ام و منتظر فرصت هستم (زنم كما فى السابق مريض است و سخت احتياج به مراقبت و مواظبت هر ساعت و حتى هر چند دقيقه دارد و خودم هم باز از نو دچار درد دندان هستم). بايد در فرصت بهتر و طولانى‏ترى بنويسم.

دولت‏آبادى عزيزم چندى پيش خواستيد با تلفن با من صحبت بداريد گوش من سنگين شده است و در تلفن صدا را درست نمى‏شنوم. زنم اسم شما را برايم گفت ولى درست دستگيرم نشد كه چه مطلبى به او گفتيد. همين قدر است كه ديدم در فكر ارادتمندتان هستيد و به راستى خوشحال شدم. چرا برايم كاغذ مفصل نمى‏نويسيد. چرا خوددارى مى‏كنيد. اگر به دوستى و به حرف‏هاى من اعتقاد داريد بايد تشريفات را به كنار بيندازيد و قدرى بيشتر با من درد دل بكنيد. اميدوارم وضع و روزگارتان رو به راه باشد و دردسر و عذاب رزق و روزى نداشته باشيد. من به قدرت فكر و واقع‏بينى و سبك و شيوه داستان‏نويسى‏ات عقيده راسخ دارم. احساس مى‏كنم كه آدم با فكر و شرافتمندى هستيد و فريب شهرت و حرف‏هاى پوك و پوچ مردم متملق و نفهم و مزخرف گو را نخواهيد پذيرفت و راه خودتان را خواهيد رفت. در هر صورت من شما را دوست مى‏دارم و آرزومندم همان باشد كه دستگيرم شده است و مى‏پندارم.

خدا يار و ياور من و مددكارتان باشد.

با ارادتمندى و طلب توفيق صادقانه

سيدمحمدعلى جمالزاده

ـ چرا آدرستان را برايم تا به حال نداده‏ايد؟

پس از قرائت نامه جمالزاده محمود دولت‏آبادى طى سخنرانى مبسوطى چنين گفت:

جمالزاده، نماد روشنفكرى ايرانى در تلفيق تمدن خودى و غربى

با سلام و احترام به شما دوستان و همراهان ادبيات معاصر كه اينجا جمع شده‏ايد. با سپاسگزارى از مهمانان و بويژه با قدرشناسى از آقاى فيليپ ولتى سفير سويس بخاطر سخنرانى و دلبستگى به جمال‏زاده و ادبيات ايران با خسته نباشى به آقاى على دهباشى و هيئت امناى بنياد جمال‏زاده كه اين امكان را فراهم آوردند تا ما بتوانيم اداى دين بكنيم به شخصيتى در ادبيات معاصر ما كه به عنوان پدر داستان‏نويسى نوين ايران شناخته مى‏شود. على دهباشى با وجود وضعيت اخيرى كه به آن دچار شده و اين بيمارى كه او را رها نمى‏كند هرگز يك قدم و يك نفس كوتاه نمى‏آيد از تلاش و كوشش براى ادبيات و فرهنگ معاصر ايران و شايد با چنين دركى از تلاش او بود كه من وقتى احساس كردم قدرت نگهدارى نامه‏هاى استاد جمال‏زاده به خودم را ندارم آن ها را در اختيار على دهباشى گذاشتم براى اينكه تصور مى‏شد او بهتر از من مى‏تواند آن نامه‏ها را نگهدارى كند. استاد جمال‏زاده شخصيت قابل مطالعه‏اى براى ما ايرانيها و همچنين براى اروپايى‏ها بايستى باشد. جمال‏زاده سمبل يا نماد تلفيق فرهنگى و تلفيق آداب و عادات است. شايد بشود گفت كه جمال‏زاده نشانى از وحدت در عين دو گانگى است يا نشانى از دو گانگى در وحدت. جمال‏زاده تربيت اروپايى پيدا كرده بود. بديهى است. زيرا پدر مرحوم او سيدجمال واعظ اصفهانى كه درباره‏اش خواهم گفت او را در حدود ده يازده سالگى فرستاده بود برود بيروت كه سرنوشت او را برد طرف اروپا و سرانجام در سويس مستقر شد. او در ارتباط با من به واسطه نامه‏هايش يك نكته را بدون اينكه به زبان بياورد يادآورى مى‏كرد و آن داشتن نظم و دقت و احساس مسئوليت در مقابل ديگرى و ديگران بود. اين طرز رفتار در وقت‏شناسى و دارا بودن نظم فكر مى‏كنم كه از فرهنگ اروپايى مى‏آيد. به شما عرض كنم وقتى جمال‏زاده به واسطه يك دوست قديمى‏اش مرا پيدا كرد كه بتواند نامه بنويسد (مرحوم دكتر رضوى بود آن دوستش) هر هفته تقريبا دو نامه براى من مى‏نوشت. من سعى مى‏كردم كه جواب استاد را بدهم. چون بى‏ادبى بود كه جواب نامه ايشان را ندهم. امّا او مقيد جواب نبود. هر هفته نامه‏اش مى‏آمد. يكبار نوشتم استاد عزيزم، من واقعا آن نظم و دقت و وقت و آن ترتيب خاصى كه باعث مى‏شود شما اينقدر نسبت به لطف داشته باشيد، نمى‏توانم داشته باشم. يعنى دقيقا يك نويسنده‏ى بى‏نظم هستم كه نظم خودم را در بى‏نظمى پيدا مى‏كنم هنگام كار؛ و نمى‏توانم واقعا هر هفته به شما نامه بنويسم. بنابراين پدر عزيز، مرا ببخش براى اينكه اگر نامه نمى‏نويسم معنايش اين نيست كه ارادت ندارم به شما. به واقع من و همه‏ى دوستداران ادبيات مديون شما هستيم؛ و ايشون بهر حال قانع شد. ولى نامه‏هايى كه براى من نوشته بسيار جذاب است و نشان از يك روحيه شاداب و زنده و ناميرا دارد. در يك جايى به من مى‏گويد كه دولت آبادى عزيز در فكر اين باش كه يك يار جوانى پيدا بكنى و بروى در كوهسارهاى زيباى ايران در كنار رودخانه‏ها و در ميان علفزارها، با او بگويى و بخندى و شاد باشى و زندگى را چنين و چنان كنى. من ياد اون شوخى افتادم. به ياد استاد خواستم اون شوخى را آورده باشم. البته اون نمى‏دونست كه مقدور و مقدر نيست در چنان بهشتى كه او ترسيم مى‏كند زندگى كردن: اما جمال‏زاده در عين اينكه واقعا از تربيت اروپايى برخوردار شده بود و از خوانده‏هايم مى‏دونستم كه او مثل كانت يا دكارت به موقع بلند مى‏شود، به موقع از پله‏ها مى‏آيد پائين. به موقع مى‏رود براى كارش كه انجام بدهد به موقع برمى‏گردد. در عين حال همانطور كه آقاى شكرچى‏زاده اشاره كردند يك لحظه ذهنش از ايران، ادبيات ايران و جامعه ايران غافل نبود و براى من حيرت‏انگيز است كه نوشته من تا اين دو كتابى كه بدستم رسيده از شما نخواندم آسوده نشدم. و نكته‏ى جالب‏تر اينكه او در سنين ده ـ يازده سالگى از كشور خارج مى‏شود. البته من خوانده‏ام در روانشناسى و ضمنا در تجربه‏ى شخصى كه انسان بخصوص اگر بنا باشد هنرمند باشد در يك زمينه‏اى، بهترين ايام يادگيرى يا آموزش ناخود آگاه او تا سنين ده ـ دوازده سالگى است. به واقع همينطورست، چون تأثيرپذيرى انسان در دوره كودكى تا نوجوانى بسيار زياد است و جمال‏زاده اين دوره را در ايران و در زادگاهش بوده و مى‏خواهم به نكته‏اى اشاره كنم كه اين مربوط مى‏شود به مرحوم پدر جمال‏زاده براى من خيلى جالب است. خواندم يك پدر معمم و روحانى در قم، روى پشت بام نشسته و دارد به ابرها نگاه مى‏كند و به پسرانش مى‏گويد به من بگوئيد كه چه اشكالى ـ چه شكلهايى ـ چه تصويرهايى مى‏تونيد از داخل ابرها ببينيد و تصور كنيد و براى من توضيح بدهيد. همين جا است كه جمال‏زاده مى‏گويد به نظرم كه اين تخيل و تصور داستان‏نويسى و تأثيرش را از اوان بعد از ظهرى گرفت كه پدر به من ابرها رو نشان داد و گفت تصور كن و بگو كه چه اشكالى مى‏بينى. پدر جمال‏زاده روحانى بود و منبر مى‏رفت اما جزو روحانيونى بود كه مخالف استبداد بود. ما وقتى كه صحبت مى‏داريم از جمال‏زاده آنچه به ذهنمان مى‏آيد همانطور كه در اشارات و سخن‏هاى دوستان بود ساده‏نويسى هستش. ساده‏نويسى جمال‏زاده از كجا مى‏آيد؟ تا پيش از آنكه جمال‏زاده پديد بياد و قبل از او علاّمه دهخدا پديد بيايد و قبل از او يا همزمان با او شخصيت‏هايى مثل تقى‏زاده و ذكاءالملك و عرض دارم به حضورتان. شخصيت‏هايى از اين دست پديد بيان و پيش از اونها نويسندگانى مثل مراغه‏اى و آخوندف (آخوندزاده) پديد بيايند ادبيات ما در حقيقت نبود. يك كتابى بود در نقد ادبى به نام نور و ظلمت در ادبيات ايران كه آن كتاب بسيار مهم بود و نمى‏دانم چرا تجديد چاپ نمى‏شود. آن كتاب به ما مى‏گويد كه بعد از سعدى تا آستانه‏ى مشروطيت ادبيات ما در حقيقت چيزى نيست كه بشود آن را به حساب آورد. البته شعرا بهتر مى‏دانند كه در اين وسط فقط سبك هندى هست. اما در دوره‏اى كه آزادى خواهى شروع مى‏شود در ايران و خواهان شورا مى‏شوند روشنفكران و عرض دارم به حضورتان و مى‏خواهند كه جامعه تغيير بكنه از حالت استبدادى به آنچه كه در آن زمان نظام پارلمانى گفته مى‏شد، يك نكته شايد مهم‏ترين نكته باشه در آن ايام و آن زبان است. زبان فارسى آنگونه كه مردم بفهمند، آنگونه كه عوام بفهمند از جانب ارباب قلم فهم شده بود. اما در جمال‏زاده چگونه انعكاس پيدا كرد؟

پدر جمال‏زاده منبر مى‏رفت و در ميان روحانيون آن زمان از معدود شخصيت‏هايى بود كه به زبان كوچه با مردم صحبت مى‏كرد و كمتر مخاطبهاى خودش را با جملاتى كه قابل درك براى عوام نيست، مخاطب مى‏گرفت. اين نوع سخن گفتن يعنى واژگان عربى را در نحو فارسى يا فارسى را در نحو عربى بكار بردن يكى از شيوه‏هاى گويشى است كه جمال‏زاده در همان داستانى كه دهباشى شروع كرد و مقدمه‏اش را خواندن، به طعنه و طنز وجود دارد. زبانى كه جمال‏زاده نقد مى‏كند و ديگر زبان پرسوناژى است كه باز فارسى را در نحو فرانسوى يا فرانسوى را در نحو فارسى به كار مى‏گيرد كه اين هم به اصطلاح از نظر او فرنگى زده يا غرب‏زده است آنگونه كه مرحوم آل احمد اين اصطلاح را آورد. و يكى هم هست كه او هم از اسلامبول آمده. در آن فضا ـ اتاق بازداشتگاه ـ اين شخصيت هم باز مشكل زبانى دارد، و جمال‏زاده با ريزبينى و ظرافت تمام رمضان ـ يك آدم ساده و عامى را در آن مجموعه قرار مى‏دهد كه زبان هيچكدام از آن آدمها را نمى‏فهمد ـ و چون وارد بندر انزلى شده‏اند و در مركز هم يك اختلافى بوجود آمده، اينهارو مى‏گيرند و مى‏برند زندان ـ حالا بماند ـ نظر اينست كه جمال‏زاده به زبان توجه خاص داشت و زبان در جنبش مشروطيت نقش عمده داشت، زيرا مردمى كه روشنفكران و روحانيون مترقى مى‏خواستند از آنها كه در مقابل استبداد بايستند، زبان ميرزا بنويس‏هاى آن ايّام را نمى‏فهميدند، پس مى‏بايستى زبانى پديد مى‏آمد كه اين زبان را مردم بفهمند چه در پاى منبرها، چه در سخنرانى‏ها، چه در مكتوبات. مكتوبات كه در خارج از كشور چاپ مى‏شد و به داخل كشور مى‏آمد. همان طور كه گفتم پدر جمال‏زاده شخصيت بسيار جالبى بوده از اين لحاظ است كه مرحوم تقى‏زاده يك شخصيتى بود در آستانه مشروطيت و بعد از آن كه مى‏گفت ايران بايد مدرن بشود، اين حرفى است كه رمبو زده بود در دوره خودش درباره ادبيات. تقى‏زاده بسيار مشوق خوبى براى جمال‏زاده بود و به پدر جمال‏زاده بسيار ارادت داشت. تقى‏زاده نقل مى‏كند كه محض نمونه از پدر جمال‏زاده اين قطعه خاطرم مى‏آيد كه روزى بالاى منبر مى‏گفت كه شاه روزى در فصل زمستان با ملازمين دربار خود براى شكار به جاجرود يا مثلاً لار رفته بود و شب را در آنجا خيمه‏ها برافراشته مشغول تفريح و خوش گذرانى بودند. از شدت باد طناب را نگاهدارى ـ خيمه‏ها در توفان ـ ممكن نمى‏شد. پس عده‏اى سرباز صدا كردند و حكم دادند هر كدام گوشه‏اى و طنابى از چادر را محكم گرفته با تمام زورشان به زمين بچسبانند كه باد نتواند بكند. پس محمدعلى شاه شب را به فراغت خاطر عيش كردند و سربازها در بيرون، در سرماى سخت چادرها را نگاه مى‏داشتند. صبح كه هوا روشن شد و حضرات از خواب بيدار شدند حاجب الدوله حضور شاه آمد و عرض كرد قربان ديشب اين سربازها تصدّق شده‏اند. يعنى از سرما مرده‏اند. آنوقت آن مرحوم خطاب به مردم مى‏گفت اى بابا ـ اى مسلمانان آخر از سرباز هم ميخ مى‏توان درست كرد؟ و انسان را به جاى ميخ طويله استعمال نمود؟ اين پدر جمال‏زاده است كه در يكى از همين منبرها از مردم مى‏پرسد مردم شما چى مى‏خواهيد؟ فكر مى‏كنيد چى شما مى‏خواهيد؟ مردم جواب مى‏دهند كه مثلاً نان و آب مى‏خواهند و اين يك نوآورى است در منبر كه خطيب از مردم نظر بخواهد و اونها نظرشون رو بگن. اين نوآورى پدر جمال‏زاده است. يكى مى‏گويد نون يكى ميگه آب و… چى و چى. پدر جمالزاده ميگه نه شما قانون مى‏خواهيد! مى‏گويد ما مردم ايران قانون مى‏خواهيم. مى‏دانيم كه در آستانه مشروطيت يك روزنامه معروف بود به نام قانون كه ميرزا ملكم خان آن را منتشر مى‏كرد احتمالاً اسلامبول. بنابراين جمال‏زاده از هر حيث خيلى زير تأثير پدر و مديون اوست. فردوسى حكيم ما مى‏فرمايد: «پسر كوندارد نشان از پدر ـ تو بيگانه خوانش مخوانش پسر» در باب اينكه ما كى هستيم و اكنون كه اينجا از اين امكانات داريم استفاده مى‏كنيم و اين اقبال هم پديد آمده كه در خدمت شما و دوستانم باشيم، ممكن است خيلى از ماها را دچار توهم كرده باشد و نخواهيم به گذشته‏مان نگاه كنيم. در خاطرات آقاى جمال‏زاده آمده است كه در دو نوبت دو شخص خيرخواه خواستند كه در اصفهان مدرسه جديد تأسيس كنند و هر دو بار اين مدارس تخريب و نابود شد. اين مربوط مى‏شود به زمان ظل‏السلطان و دوره‏ى مرحوم حاجى آقا نجفى ـ و خودش مى‏گويد كه شبانه آمدند ما را ـ خانواده‏ى جمالزاده ـ را برداشتند كه از اصفهان فرارى بدهند ـ چون ما يك كسى را داشتيم نزديك بود به ظل‏السلطان و مادر از او پرسيد كه اگر پدر ما بيايد به اصفهان آيا او امنيت خواهد داشت؟ عيال او به اين عيال مى‏گويد كه نه نداريد، و شبانه يك آشنايى مى‏آيد خانواده را مى‏برد طرف تهران ـ خود جمالزاده كه 10 ـ 9 سال بيشتر نداشته مى‏گويد رسيديم به يزد و ديديم يه كاروانسرايى پر است از جمعيتى كه از دست چى چى ا لدوله كه پسر همين ظلل‏السلطان است فرار كرده‏اند و آمده‏اند توى كاروانسرا و مى‏خواهند آنها هم فرار كنند به تهران، چرا كه كس و كار آنها را هم در يزد قتل عام كرده بودند. بنابراين بايد توجه داشته باشيم كه تاريخ معاصر ما كه جمال‏زاده يكى از نمودهاى ترقى اون هست عملاً از صد سال پيش شروع مى‏شود و در اين صد سال خيلى كوشش‏ها شده ـ خيلى جمال‏زاده‏ها كوشش‏ها كرده‏اند در عرصه‏هاى اقتصادى، فرهنگى، دانش فلسفى، تحقيق، ايرانشناسى و غيره و در اين معنا كه ما داريم درباره‏ى دوره‏ى جديد صحبت مى‏كنيم نبايد فراموش كنيم كه شخصيت‏هايى مثل ادوارد براون در جامعه‏شناسى ما و شناخت ما نسبت به خودمان نقش مؤثرى داشتند و اينها كم نبودند. من در دو ـ سه سال گذشته كتابى مى‏خواندم از يك فرستاده‏ى حكومت پروس سفير نه يك مقام خيلى رسمى ـ كه از طرف دولت پروس مى‏آيد به ايران و دربار صفويه؛ هم او توضيح مى‏دهد درباره‏ى خصوصيات روحى ـ رفتارى دربار شاه سلطان سليمان و اين كتاب اونقدر شرح دقيق و در عين حال متأثر كننده‏اى است از واقعيّات جاهلانه، رذيلانه و نكبت زده‏ى دربار و جز آن كه حقيقتش را بخواهيد من چند صفحه مانده به آخر را نتونستم بخوانم. يعنى ميان مراوداتى كه بين ما و غرب بخصوص با اروپا و روسيه وجود داشته در اين ايام گذشته، يك چيزهايى از خودش باقى گذاشته كه كمك مى‏كنه به شناخت ما و اون سفرنامه‏ها هستند و يادداشت‏هايى هستند كه درباره ايران كار شده و مهمتر آن كه كارهايى هستند كه درباره شخصيت‏هاى كلاسيك ما انجام گرفته. درباره فردوسى ـ درباره سعدى ـ درباره حافظ ـ درباره نظامى ـ درباره مولانا جلال‏الدين بلخى ـ درباره خيام. و اين كارها را ـ از انصاف نگذريم ـ در آن ايام ماها انجام نداديم. اين كارها را رجال فرهنگى كشورهاى ديگر براى ما انجام دادند و از دل اينها آخوندزاده‏ها در آمدند ـ و از دل اينها مراغه‏اى در آمد. از دل اينها شخصيت‏هاى ديگر در آمد و اين تلفيق فرهنگى ما ـ همان چيزى كه در دوره جديد بهش مى‏گويند «گفتگوى تمدن‏ها، كه من بر اين باورم كه گفتگوى فرهنگ‏ها دقيق‏تر و ريشه‏دارتر است ـ خيلى پيش اتفاق افتاده، منتها اين تبادل ـ اين تبادل فرهنگى شايد به علل سياسى و موقعيت‏هاى بحرانى قطع و وصل شده، من باب مثال سفير سويس جناب فيليپ ولتى كه صحبت مى‏كردند كه جمال‏زاده در كشور ايشان زندگى و كار كرده است، درست است و شايد نيم قرنى بايد مى‏گذشت تا ديگر آثار نويسندگان ايرانى، از جمله برخى آثار من هم به زبان آلمانى و با حمايت محافل فرهنگى آلمان ترجمه شده، در سويس منتشر شد و مقوله گفتگو بين ايران و ديگر كشورها امرى است كه بطور طبيعى در كشورهاى ديگر دنبال مى‏شده و دنبال مى‏شود. در همين توضيح ترجمه آثار نويسندگان ايرانى و چاپ آنها بايد بگويم كه يك مركزى در كشور آلمان وجود دارد به نام مركز آسيا ـ افريقا و امريكاى لاتين. اين مركز كارش معرفى ادبيات اين كشورها بطور جدى در زبان آلمانى‏ست. در اين معنا جمال‏زاده را سرفصل بسيار خوب و مناسب و واقعى مى‏توان ديد در عرصه‏ى تبادل فرهنگ معاصر ما و ادبيات معاصر ما با ديگر فرهنگ‏ها بخصوص درباره‏ى جمالزاده مى‏توان گفت يعنى عشق به اين سرزمين و هم زمان يادگيرى بى‏دريغ و بى‏درنگ از آموزه‏هاى نيك غرب از او يك شخصيّت نمونه‏وار ساخته است. جوانهاى ما حتما بايد طرف صحبت من باشند ـ آموزه‏هاى نيك غرب نه آموزه‏هايى كه متأسفانه بد آموزى شمرده مى‏شود كه يك جور تجارت و كسب و كار است؛ ولى آموزه‏هاى نيك غرب آدمهايى رو به اين مملكت داده است كه در دوره مدرنيته زمامداران فكرى و سياسى مملكت شدند.

پس معدّلى كه من در جمال‏زاده مى‏بينم اين است؛ نه ادغام شدن محض در فرهنگ غرب، نه روى تعصبات شوونيستى خود پاى فشردن. يعنى معجون يا عجين كردن منطقى اين دو ارزش. اين كه بيش از سيصد سال قبل تا آستانه‏ى مشروطيت ما ادبياتى نداشتيم كه قابل عرضه و قابل ارائه باشد، اين ريشه‏هاى خاص خودش را دارد و جاى بررسى دارد، ولى اين بدان معنا نيست كه پيش از آنهم ما نداشته‏ايم. ملت ايران هر گاه فقط يك قرن فرصت پيدا كرده نه زياد، فقط حدود يك قرن فرصت پيدا كرده شخصيت‏هاى خودش را پديد آورده، يعنى شما از رودكى كه نگاه بكنيد تا فردوسى بزرگ يك قرن بيشتر نيست، ولى اين ملت يك فرصت پيدا كرده ـ يك فرصت پيدا كرده كه گذشته خودش را جمع‏آورى كند در «كتابِ خِرَد» ما كه اسمش شاهنامه فردوسى است. ـ ولى در دوره جديد بايد اذعان كنيم كه امثال نولد كه او به ما معرفى كرده و ما بعدا متوجه شديم كه چه داشته‏ايم و چه داريم.! حضرت مولانا رو يك محقق ديگر به نام «نيكلسون كه انگليسى است معرفى كرده ـ حضرت حافظ در دوره گوته معرفى شده ـ حضرت سعدى ـ همينطور ـ هزار و يكشب به همين ترتيب، بنابراين از دست دادن اعتماد به نفس آن چيزى نيست كه پدر ادبيات نوين ايران به ما توصيه مى‏كند، اما يادگيرى و با تواضع محض يادگيرى و بكار بستن يادگيرى آن ارزشى است كه جمال‏زاده به ما توصيه مى‏كند و شخصا كه خودم را آدم متعادلى مى‏دانم اين اندرز را ديرى‏ست كه پذيرفته‏ام. بديهى است زبان كوچه و بازار خيلى به مدد حركت اجتماعى و سياسى و تاريخى ما كه انقلاب مشروطيت بود آمد. و اصلاً امر شوخى نيست انقلاب مشروطيت. اگر ما قبل از آن را بخوانيم متوجه مى‏شويم كه در جامعه‏ى ايران استبداد چه بيدادى مى‏كرد و انقلاب مشروطيت در همين حدى كه بود ـ كه مى‏توانست بيشتر باشد و نشد ـ بسيار اهميت دارد و زبان در آنجا كار بسيار مهمى انجام داد. يعنى امكان ايجاد ارتباط برگزيدگان جامعه با توده‏هاى مردم را زبان فارسى و قابليتهاى زبان فارسى پر كرد و اين نقص عدم ارتباط را بر طرف كرد. بايد به شما بگم كه پدر جمال‏زاده يك شخصيت روحانيست كه ـ منبر مى‏رود ولى وقتى كه او را در بروجرد (به نظرم) استبداد مسموم مى‏كند در نامه‏اى به يكى از دوستانش نوشته بوده است كه من مشغول ترجمه تلماك هستم! بله! او مشغول ترجمه يك اثر مهم ادبيست. آنهم يك شخصيت روحانى ـ به گمان من عمدتا به همين دليل فرزندش محمدعلى را در ده سالگى مى‏فرستد به فرنگ كه مى‏داند آنجا سيصد ساله كه مقوله‏اى به نام نوزايى در فرهنگ و نگاه تازه به جهان رخ داده و مى‏داند كه بهر حال اونجا اون فرزند راه خودش را پيدا خواهد كرد. اما يه نكته ديگرى هم كه من در اينجا يادداشت كرده‏ام به شما بگم، اينه كه وقتى جمال‏زاده به خودش مى‏آيد در فرنگ متوجه زبان مادرى مى‏شود. خودش مى‏نويسد من زبان فارسى را نمى‏دانستم. و اونجا يك اتفاق مهمى رخ مى‏دهد در برلن. يكى از مقاطع مهم تاريخ اجتماعى ـ سياسى ما در برلن رخ مى‏دهد اونجاست كه تمام شخصيت‏هاى فرهنگى و سياسى ما به گرد هم مى‏آيند و مى‏نشينند و درباره اين كشور و راه حلهاى نجاتش از استبداد و عقب ماندگى گفتگو مى‏كنند و اين گفتگوها بسيار هم مؤثر واقع مى‏شود و اونجا دو تا مجله در مى‏آيد كه كاوه ادامه پيدا مى‏كنه ـ مجله كاوه ـ تا همين اواخر هم ادامه داشت ـ جالب است كه (الان نمى‏دانم پيدا مى‏كنم يا نه) جمال‏زاده مى‏گويد من يك ضرب‏المثلى مى‏خواستم بكار ببرم، مضمونش در خاطرم بود، اما كلماتش را مى‏دانستم ولى خود ضرب‏المثل رو مى‏دانستم، و بسيار كوشش كردم تا بالاخره فهميدم كه ضرب‏المثل چه هست: (نكته جالب در نظر من در كشف دوباره زبان كوچه و بازار ـ زبان عادى مردم است از جانب نويسنده، اين امر را در متن‏هاى جمالزاده هم متوجه مى‏شويم كه نوشتن با آگاهى انجام مى‏گيره. مرحوم جمال‏زاده كه زبان فارسى را تقريبا از ياد برده بود در آن محفل شروع مى‏كند به يادگيرى و از علامه قزوينى بايد ياد كنيم در كنار مرحوم تقى‏زاده كه بسيار به او كمك مى‏كنند براى فارسى خوانى و فارسى دانى و آموزش فارسى. اين مرد زبان مادريش را يكبار ديگر ياد مى‏گيرد. و اين بسيار جالبه و مى‏شود يكى از نويسندگانى كه بهش گفته مى‏شود پدر ادبيات داستان‏نويسى معاصر ايران، يك كوشش بى‏دريغ، كوششى عجيب و غريب كه تحسين برانگيز است. در عين درك آن وضع غم‏انگيز كه زبان ادبيات نوين ايران هم در تبعيد آموخته و كشف مى‏شود! اين امر خودش كنايه‏اى تاريخى‏ست! بله… درباره گرسنگى كشيدن خودش در ايام جنگ و يا بعد از جنگ نكته‏اى نقل مى‏كنم كه مربوط ميشه به رندى اصفهانى، ولى اين تير او به سنگ مى‏خوره. مى‏نويسد من خيلى گرسنه بودم يعنى سرما و گرسنگى ايام جنگ اول بايد باشه ـ يكبار يه فكرى به سرم زد كه به يكى از دوستان بگم كه من يك نامه‏اى براى مادرم نوشته‏ام و مى‏خواهم كه شما بياييد به من كمك كنيد، يعنى پولى به من بدهيد دو تا تمبر بخرم، بچسبانم به اين نامه و نامه را بدهم به پست و ببرد براى خانواده‏ام! مى‏نويسد اين شخص كه آمده بود نزد من، به محض شنيدن اين حرف گفت «اصلاً نگران نباشيد، نيازى نيست تو بروى تمبر بخرى ـ من تمبر دارم» دست كرد جيب بغلش سه تا تمبر به من داد كه من دو تا را چسبوندم به نامه و يكى را گذاشتم در جيبم و گرسنگى را تا صبح تحمّل كردم ـ على در هر حال مى‏توان تصور كرد زندگى و تجربيات و سير تكوينى جمال‏زاده‏اى را كه در آن جور زندگى و گذر از آن مراحل مى‏تواند زبانهاى فرانسه، آلمانى، انگليسى، تركى و غيره رو بياموزد و زبان مادرى را بازآموزى كند و بشود چنين نويسنده‏اى كه ـ به واقع بايد ستود آن كسى را كه زندگى جمالزاده را از نقطه صفر تا نقطه صد ـ هشتاد ـ هر چه كه هست دنبال بكند و يك تحقيق مبسوط و مفصلى ارائه بدهد.

بارى… گفتم جمال‏زاده نمود نوع برخورد انسان ايرانى با تمدن غرب است ـ در كمال تعادل ـ بدون خودباختگى و در كمال تواضع. بله اينجا نوشته‏ام كه زندگى جمال‏زاده و كار او شرح نمونه‏وار مناسبات ترقى‏خواهان جامعه ما با غرب بخصوص با اروپا بوده است. وحدت در عين دو گانگى و دوگانگى در عين وحدت. جمال‏زاده عاشق اين سرزمين و اين مردم و اين زبان و اين فرهنگ بود و در عين حال در كمال تواضع، ذهنش به روى همه آموزه‏هاى اين جهانى باز بود. در زوريخ رفته بودم يك كافه يكى از جوانانى كه مرا برده بود آنجا گفتش در اينجا يك وقتى لنين زندگى مى‏كرده و روى اين صندلى، و جمال‏زاده از لنين كتاب قرض مى‏گرفته مى‏برده بخواند و بياورد پس بدهد! آرى فرموده فردوسى است…

مياساى ز آموختن يك زمان خيلى متشكرم

پس از سخنرانى دولت‏آبادى خانم ميترا الياتى سردبير سايت جن و پرى سخنرانى خود را در قالب «نامه‏ايى به جمالزاده» خواند:

نامه‏ايى به جمالزاده

استاد عزيزم آقاى جمالزاده

گفته بوديد برايتان مرتب نامه بنويسم. با اينكه مدتهاست جوابم را نداده‏ايد، باز به توصيه شما عمل مى‏كنم و برايتان مى‏نويسم.

البته قرار است در شبى كه به «يادتان» گرد هم مى‏آئيم از شما حرف بزنم. من هيچوقت سخنران نبوده‏ام. نويسنده‏ام، فقط مى‏توانم بنويسم. پس برايتان مى‏نويسم.

آقاى جمالزاده‏ى عزيزم

يادم است در يكى از ديدارهايمان از خانه‏ى خيابان «فلوريسان»، قدم زنان رفتيم كنار درياچه «لِمان». داشتيد برايم مى‏گفتيد كه با خيلى‏ها كنار اين درياچه قدم زده‏ايد. صادق هدايت، حسن مقدم، بزرگ علوى، صادق چوبك، فاطمه سياح و خيلى‏هاى ديگر…

رسيده بوديم به ساحل درياچه. هواى آفتابى، شانه‏هايمان را گرم مى‏كرد. شما درباره‏ى چيزهاى مورد علاقه‏ى من در زمينه‏ى داستان و داستان‏نويسى حرف مى‏زديد و من با جان و دل مى‏شنيدم. مى‏شنيدم و توى ذهنم از تجربه‏هايتان، نت برمى‏داشتم براى انتقال به نسل‏هاى آينده‏ى ادبيات كشورم، براى بقاى نسلى كه ادامه‏ى راه شما بوده و هست. شما آن روز مثل هميشه، با طمانينه‏ى خاصى كه از آن شماست و برازنده‏تان، از خاطرات گذشته مى‏گفتيد. من چقدر دلم مى‏خواست زمان كش مى‏آمد و با شما زيستن، در آن صبح قشنگ، تا ابديت ادامه داشت.

پرسيدم: «چه شد كه قصه‏نويسى را انتخاب كرديد؟ و اولين قصه‏ايى كه نوشتيد چه بود؟»

گفتيد: «بارك اللّه. بارك اللّه. چه سئوال خوبى!؟»

لحظه‏اى مكث كرديد و بعد گفتيد: «ميترا جان درست گوش كن به خاطر بسپار و در جايى اين حرفهاى مرا بنويس.» آن وقت اينگونه ادامه داديد: «در موقع جنگ اول جهانى، عده‏ايى از ما ايرانيان در برلن جمع شديم تا براى نجات ايران از تسلط روسيه و انگلستان كارى كنيم… روزنامه‏ى كاوه را منتشر كرديم كه شش سال ادامه داشت. شب‏هاى پنجشنبه يا به قول فرنگى مآب‏ها، چهارشنبه شب‏ها پس از شام در دفتر روزنامه‏ى كاوه در كوچه‏ى «لايب نيتز» شماره‏ى 64 جمع مى‏شديم. اشخاصى بودند مثل محمد قزوينى، سيدحسن تقى‏زاده، ميرزا محمدعليخان تربيت، ابراهيم‏پور داوود، حسين كاظم‏زاده و ميرزا فضلعلى تبريزى، كه همگى اهل قلم بودند. بنا بود هر شب يك نفر مخارج قند و چاى را بر عهده بگيرد و در همان شب مقاله يا مطلبى را كه در طى هفته نوشته براى دوستان بخواند. هر شب نوبت كسى بود تا مقاله‏اش را بخواند. تا سرانجام نوبت به من رسيد. روزها و شب‏ها مدام در فكر بودم كه من بى‏كتاب چه مى‏توانم بياورم كه شايسته‏ى آن جمع باشد. ترس و واهمه بر وجودم سايه انداخته بود و سخت نگران بودم. عاقبت به فكرم رسيد كه داستانى بنويسم. با هزار ترس و لرز داستان «فارسى شكر است» را نوشتم. در نوبتم با عرض شرمندگى به خواندن آن پرداختم. هر لحظه منتظر بودم كه رفقا (بخصوص علامه محمد قزوينى) به صدا در آيند كه جوانكِ نادان اين پرت و پلاها چيست كه نوشته‏ايى؟ زير چشمى به قيافه‏ى حضار مى‏نگريستم كه اگر در چهره‏شان بيزارى ديدم سر و ته داستان را هم بياورم و بساطم را جمع كنم. چقدر تعجب كردم وقتى ديدم كه همه به دقت گوش مى‏دهند. مخصوصا چهره‏ى محمد قزوينى جلب توجهم را مى‏كرد كه با آن چهره‏ى آتشبار، سرش را نزديك آورده بود و با گردن كشيده و شش دانگ حواس گوش مى‏داد.

ميترا جان خلاصه برايت بگويم كه وقتى داستان به پايان رسيد معلوم شد بد از آب در نيامده. مرا خيلى تشويق كردند. و از همان شب مُهر قطعى و دائمى نويسندگى بر دامن دفتر سرنوشت من زده شد. بعدها داستان‏هاى ديگر نوشتم. مثلاً داستان‏هاى «كباب غاز»، «كاچى بعض هيچيه»، «مرغ همسايه»، و خيلى‏هاى ديگر رمان هم نوشتم. نمايشنامه هم نوشتم. ديروز كه از تو پرسيدم از تهران چه خبر دارى؟ گفتى كه نمايشنامه‏ى «عالم همقطارى» را اصغر نورى قرار است روى صحنه بياورد. خب خبر خوبى بود.

مرغ‏هاى دريايى آسمان آبى درياچه را دور مى‏زدند، اوج مى‏گرفتند، بازى گوشانه روى آب فرود مى‏آمدند و پرهايشان خيس شده و نشده، دنبال هم به هوا پر مى‏كشيدند. و ما، من و شما، گردش‏كنان، ساحل خلوت درياچه را بالا و پايين مى‏رفتيم.

گفتم: «آقاى جمالزاده خسته كه نيستيد؟»

گفتيد: «چرا. برويم جايى بنشينيم، چايى، قهوه‏ايى، چيزى بخوري.»

در اولين كافه‏ى سر راهمان نشستيم. من، باز مثل هميشه كه وقتى به شما مى‏رسم هزار و يك سئوال دارم پرسيدم: «چه شد از ايران مهاجرت كرديد؟»

جواب داديد: «مهاجرت نكردم. پدرم مرا به بيروت فرستاد تا حقوق بخوانم.»

گارسون كه سفارش چاى و قهوه را گرفت و رفت، گفتيد: «و يك روز نامه‏ايى از ايران، از پدرم رسيد.

من سراپا گوش شدم. شش دانگ حواسم به شما بود و نگاهتان مى‏كردم كه چطور بعد از گفتن اين حرف، چشمانتان برق مى‏زد. روى صندلى جا به جا شديد و گفتيد: «من اين نامه را به «دهباشى» داده‏ام كه در مجله‏ى «كلك»ش چاپ كند. قرار است براى صد سالگى من يك شماره‏ى مخصوص در بياورد و مجلسى بر پا كند. نامه را به تو مى‏دهم كه در آنجا هم بخوانى. و حالا خودم هم برايت مى‏خوانم.

« ميرزا محمدعلى جانم

گمان مى‏كنم اين آخرين كاغذى است كه تو از پدرت دريافت مى‏نمايى چون كه به واسطه‏ى اين ملت مرده و بى‏حس، دشمن بر ماها غالب شد. حالا ديگر چاره از دست رفته و بايد مردانه جان داد.

نور چشمم

مى‏دانم در اين صورت در غربت به شما خيلى سخت خواهد گذشت ولى اگر عاقل باشى بايد برخلاف خوشحال شوى، چه پدرت شهيد وطن و كشته‏ى شرف و افتخار است. امروز با هزار التماس توانسته‏ام اين كاغذ آخرين را به تو كه پسر ارشد هستى بنويسم. تو هم اگر پسر من هستى پيروى از كردار پدرت خواهى نمود و از جان دادن مضايقه نخواهى كرد.

خداحافظ قوت قلبم. بيشتر نمى‏توانم صحبت كنم. اسباب خوشبختى خانواده‏ات باش. خداحافظ نور بصر و آرام دلم. اگر وقتى شخصى رمضانعلى نام پيشت آمد، و انگشتر و مُهر مرا نشانت داد خيلى احسانش كن كه اين يك جوان، رفيق و همدم پدرت در اين اوقات است.

پدرت.»

پس از خواندن نامه، گفتيد پدرم در سال 1326 قمرى در ماه شوال شربت شهادت نوشيد و مزار او در بروجرد، امروز زيارتگاه كسانى است كه دوستدار آزادى هستند.

بيرون كافه آسمان گاه ابرى بود و گاه آفتابى، جورى كه انگار دو دل بود ببارد يا ابرهايش را براند. درست مثل حال من پس از شنيدن متن نامه.

باران گرفته بود كه از كافه در آمديم.

در آخرين ديدارمان بود كه گفتم: «كداميك از نوشته‏هايتان را بيشتر مى‏پسنديد؟

گفتيد داستان «شاهكار» را از همه بيشتر دوست داريد.

گفتم: برايم كمى عجيب است. خيال مى‏كردم داستان «كباب غاز» از همه بيشتر مورد علاقه‏ى شماست.

گفتيد: «موضوع اين داستان، نويسنده‏ى جوانى است كه به اسم «شاهكار» كتابى نوشته است و مانند بسيارى از نويسندگان و هنرمندان جوان تصور مى‏كند بازوى رستم را شكسته و شق‏القمر كرده. تا آنكه در عالم خيال خود را مقابل كوهى مى‏بيند به اسم «جَبَلُالبدايع» كه يكسره از شاهكارهاى ادبى جهان تشكيل شده است. خلاصه چشم رفيق جوان ما باز مى‏شود و كم‏كم دستگيرش مى‏شود كه عافيت در پُرگويى نيست. بلكه در خاموشى و كار مفيد و ساده و مستقل است.»

آقاى جمالزاده، يادم است آن روز خيلى با هم حرف زديم. مثل هميشه من مسحور و مفتون حرفهاى شما بودم كه بى‏شك بخش مهمى از تاريخ ادبيات ما همين صحبت‏هاى شما بود.

حالا بايد به جلسه‏ايى كه با دوست ديگر شما، در «خانه‏ى هنرمندان» به ياد شما، ترتيب داده‏ايم بروم. در آنجا بطور حتم همه‏ى نويسندگان جدى ايران، به افتخارتان حضور خواهند داشت تا به شما بگويند دوستتان دارند. تا بگوئيم دوستتان داريم.

راستى تا يادم نرفته بگويم كه امروز، يكسالگى مجله‏ى ادبى «جن و پرى» هم هست. درست سال پيش همين وقت‏ها بود كه اين مجله را در فضاى انتزاعى «اينترنت» كه امكان دسترسى آسان و نامحدود آن به تمام نقاط عالم امكان‏پذير است، راه‏اندازى كردم. نامش را از شما وام گرفتم كه در يكى از ديدارهايمان گفته بوديد مضمون «جن و پرى» از قديم‏ترين مضامين داستانويسى زبان فارسى است. راستش دغدغه اصلى‏ام از ايجاد اين مجله، بروز استعداد نسل جوان نويسنده‏ى ايرانى بود. به اين اميد ايجادش كردم تا ادبيات خلاق نسل نو، به راحتى و با فشار يك دكمه در سراسر دنيا ديده و خوانده شود. تا حاصل امانتى كه شما سر آغازش در كشورمان بوده‏ايد، به خارج از مرزها راه پيدا كند. بماند كه پديده مجلات ادبى (اينترنتى) در ايران، هنوز پديده‏ى نوظهورى است، و هنوز آنچنان كه بايد براى بعضى از نويسندگان ما جا نيفتاده يعنى هنوز هستند كسانى كه آن را برنمى‏تابند و در برابرش مقاومت مى‏كنند. ايكاش اين عزيزان هر چه زودتر با اين فضاى بى‏كران كه خواهى نخواهى بر جهان مسلط شده، آشنا شوند و با استقبال از آن، ما گردانندگان سايت‏هاى ادبى را بكارمان دلگرم‏تر كنند.

نمى‏خواهم شما را با پرگويى خسته كنم و از اولين روز انتشار «جن و پرى» و رشد گام به گامش برايتان بگويم.

آقاى جمالزاده عزيز

وقتى پنج صبح هر روز، بقول شما موقع «خروسخوان» پا مى‏شوم و مقابل كامپيوتر مى‏نشينم تا به رتق و فتق امور جارى مجله‏ام بپردازم، يكى از دلخوشى‏هايم خواندن نامه‏هاييست كه در رابطه با «جن و پرى» فرستاده شده‏اند. اكثر نامه‏هايى كه اين روزها به دستم مى‏رسد خبر از موفقيت روزافزون «جن و پرى» مى‏دهند. بطور نمونه وقتى از «داريوش معمار»، شاعر، پژوهشگر، روزنامه‏نگار و منتقد ادبى براى ويژه‏نامه‏ى يكسالگى جن و پرى مقاله‏اى تحت عنوان« آسيب‏شناسى مجلات ادبى در اينترنت» به دستم مى‏رسد و در بخشى از مقاله‏اشان مى‏خوانم كه: « دو هفته‏نامه ادبى جن و پرى با مسئوليت ميترا الياتى (داستان‏نويس) يكى از جدى‏ترين مجلات ادبى اينترنتى فارسى زبان است و با اينكه يكسال بيشتر از آغاز فعاليت آن نمى‏گذرد، اما به دليل جديت و تنوعى كه در ارائه مطالب خود دارد و همينطور ترتيب منظم انتشار، مخاطبان زيادى را به خود جلب كرده است…»، خستگى كار شبانه‏روزى مجله، از تنم در مى‏آيد و اين مسئله باعث مى‏شود به كارم جدى‏تر نگاه كنم و براى انتخاب و چيدن مطالب شماره‏هاى بعدى، دقت و وسواس بيشترى بخرج دهم.

ديگر واقعا دير شده آقاى جمالزاده عزيز. بايد بروم به جلسه‏ى شما و اينهايى را كه برايتان نوشته‏ام براى حضار حاضر در جلسه بخوانم. البته باز هم برايتان خواهم نوشت. اما اين بار در آغاز سال دوم مجله‏ام.

راستى بايد كار كردن با كامپيوتر را ياد بگيريد و برويد حرفهايم را در سايت «جن و پرى» بخوانيد.باشد!؟

بعد از سخنرانى ميترا الياتى، نمونه‏ايى از داستان كوتاه جمالزاده با عنوان «ويلان الدوله» توسط پگاه احمدى خوانده شد.