شب بزرگ نادرزاد برگزار شد/ ترانه مسکوب
* عکس ها از : ژاله ستار و یاسمین شاهدی
مراسم یادبود دکتر بزرگ نادرزراد عصر چهارشنبه 29 شهریور 1396 در کانون زبان فارسی (بنیاد موقوفات دکتر محمود افشا)با حضور خویشان و دوستان و خوانندگان آثار ایشان برگزار شد.
در ابتدای جلسه علی دهباشی، سردبیر و مدیر مجله بخارا، به برگزاری این جلسه به درخواست خانواده و برادر زندهیاد بزرگ نادرزاد اشاره کرد و در ادامه اشارهای به مقاله «سلوک نجبا» از او کرد و قطعاتی از نثر او را که نشانه دقت و وسواس و عشق وافرش به زبان فارسی بود، به این ترتیب قرائت کرد:
«من شوق زیادی به اشتغال و تفکر در اخلاقیات ندارم، چون از وقتی که نیچه به تأمل در رگ و ریشه آن پرداخته، دیگر به نظرم قضیه به حد کافی روشن شده است. از طرف دیگر فکر میکنم به تعداد غور و افهام بشر نظامات اخلاقی وجود دارد که البته این خود رقمی میشود، اما من برخلاف بیاعتقادی به نظامهای اخلاقی، به اصول اخلاقی سخت پایبندم که میتوان آن را قواعد زندگی هم نامید. به هر تقدیر اصول اخلاقی مورد اعتقاد من به قرار ذیل است و امیدوارم در رعایت و اجرای آن زیاده از حد دچار خبط و خطا نشوم.»
دهباشی به نقل از نادرزاد یکی از این اصول اخلاقی را چنین خواند:
«زمانی میتوان بر دیگران تسلط پیدا کرد که انسان بر خود تسلط یافته باشد. اجبار کردن خود به انجام امری علیرغم میل باطنی خود شرط اول است برای رسیدن به حق اجبار کردن دیگران و همینطور آدم باید بعد از اینکه خود را تحمل کرد، معاصران خود را نیز تحمل کند. انسان نجیب کسی است که از خود توقع داشته باشد و انسان بازاری کسی است که فقط از دیگران توقع داشته باشد (کنفوسیوس). اقتدار آدمیزاد باید بر مفهوم تفوق و برتری تکیه داشته باشد نه اینکه برتری از اقتدار ناشی شود. کسانی که در تمشیت امور مملکت را در دست دارند، حق داشتن مال و منال را دارند. اما کسانی که ثروت و تمکن دارند الزاماً نباید حقی در کشورداری برای خود تصور کنند. انسان برتر یعنی انسان نجیب ورای نظامات استبدادی قرار دارد. یعنی انسان نجیب از راههایی که مخصوص خود اوست بر سلطهجویان مستبد تسلط دارد. نیچه میگوید اشرافیت جدیدی به وجود آمده که بالضروره مخالف هر نوع عوام کالانعام و هرگونه خودکامیست. آدم هرچه در راههای مرتفع گام بزند بیشتر تنها میشود و باید روی خودش حساب کند. کسانی که در ارتفاعات قرار میگیرند، مسئولیت آدمهای پایین را به عهده دارند. آنان باید انتظارات اینان را برآورده کنند. آنان تا جایی از این امتیازات بهرهمند میشوند که اینان بتوانند حل مشکلات و مسائل خود را به آنان احاله دهند.»
سپس دکتر داریوش شایگان در جایگاه سخنرانان قرار گرفت تا از سوگواری برای دوست قدیم خود سخن بگوید:
«صحبت دربارۀ دوستی که با غیاب ناگهانیاش گویی پارهای از وجودت را کنده باشد، چه دشوار است! دوستی که شصت و اندی سال همراهش بوده ای و شاهد تمام مراحل جوانی، تحصیلات، تکامل و ترقیاش. جبران این فقدان نه آسان است و نه حتی ممکن.
نادرزاد علاوه بر ترجمه های بینظیرش از فرانسه به فارسی، تسلط بی همتایی بر این دو زبان داشت، چنان با عمق کلمات عجین بود که هرگاه در معنای کلمه ای درمی ماندی به کمکت می شتافت و رمز آن را می گشود. از سرِ مزاح به او می گفتم: «دوست عزیز تو مثل یک لغتنامۀ متحرکی!» از نوجوانی عاشق ادبیات و زبان بود. به ایران باستان عشق خاصی می ورزید و می توانست به سهولت ایرانشناسی حاذق شود ولی تحصیلاتش در ژنو در حوزۀ ادبیات و فلسفه، او را به مسیر دیگری سوق داد. اما اعتقاد به ایران، بالاخص ایران باستان، خدشه ای در ذهنش ندید و همچنان باقی ماند. نادرزاد به «درد» ایران مبتلا بود. دغدغۀ دائمی فکری اش، سرنوشت سرزمینش بود، و تصور اینکه ایران دیگر برخوردار از آن منزلت والایی نیست که طی قرون و اعصار از آن بهرهمند بوده، به سختی رنجش می داد و همواره در این فکر بود که چگونه می توان شکوفایی ایران و عظمت فرهنگ کهنسالش را از نو احیا کرد.
آنچه مرا به حیرت وامی داشت، برخی از فضایل اخلاقی او بود: از هرگونه خودنمایی بیزار بود، گویی نفس اماره اش را در انقیاد تواضع ذاتیاش کاملاً مهار کرده بود، هرگز از خودش یا کارهای ارزشمندش سخن نمی گفت، خویشتنداری و فروتنی، شیوۀ طبیعی منش اش بود، نه اهل طامات و گزافه گویی بود نه اهل لاف زدن و سخنان بی پایه و اساس. نادرزاد الگوی نادری بود از حجب حضور و غمض عین. کمتر پیش می آمد دربارۀ کسی بدگویی کند یا دیگران را به باد انتقاد گیرد، مگر با توسل به طنزی بسیار ظریف که هیچگاه برخورنده نبود.
از ابتذال بیزار بود و معیارهای اخلاقی اش دربارۀ انسان، چنان متعالی بود که گاه با واقعیات روزگار تطابق نداشت. اگر هم به او گوشزد می کردی که این آرمانهای ممتاز در چنین دنیای مبتذلی تحقق نمی توانند یافت، سکوت می کرد، این استدلال اقناعش نمی کرد و نمی توانست از این بینش فطری که جزء لاینفک وجودش شده بود، قدمی تنزل کند و خود را با اوضاع متعارف روزگار وفق دهد. به هر مقام و عنوانی بی اعتنا بود، فی المثل، مدارج عالی تحصیلی و مدرک دکترا مایۀ فخرش نبود. با آنکه دکترایش را در دانشگاه پاریس به پایان رسانده بود هرگز به آن اشاره نمی کرد، انگار اصلاً چنین مدرکی را دریافت نکرده باشد. به نحوی در شأن خود نمی دید که مقام و عنوان را به رخ دیگران کشد. دیدگاه آرمانی اش چنان مافوق تصور بود که هرگاه یادش می افتم، با آنکه می دانم علاقۀ چندانی به عرفان نداشت، ناگزیر این شعر مولانا به ذهنم خطور می کند:
دی شیخ باچراغ همی گشت گِرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکِ یافت می نشود آنم آرزوست
نمی دانم که دوست نازنینم در عرصۀ اعتقاداتش به آنچه «یافت می نشود» دست یافت یا نه، همین قدر می دانم که در جستجوی پیگیر و طاقت فرسایِ این آرمانهای ممتاز هرگز نه نومید شد و نه پشیمان.»
دکتر شایگان در پایان سخنانش از نامهای سخن گفت که از همسر سابق نادرزاد به دستش رسیده بود:
«همسر سابق نادرزاد، خانم سعیده پاکروان، و مادر دو فرزندش علی و نقی، پیغامی فرستاده و از من خواسته اند آن را در این جمع قرائت کنم. متن ایشان از این قرار است:
اغلب مردم فکر می کردند جهانگیر، نامی که در خانواده خطابش می کردند، آدمی است غیرعادی و نامجهز برای گذرانِ زندگی روزمره و غافل از حقایق و واقعیات، گویی او ساکنِ سیارۀ دیگری است. اگر در حقیقت در سیاره ای دیگری هم می زیست، مردمان آن سیاره و بالاخص کسانی که به او نزدیک بودند (منظور از نزدیکان، خانواده به معنای وسیع کلمه و دوستان کثیری است که رابطه اش را تا پایان عمر با آنها حفظ کرد) برای او حائز اهمیت بسیار بودند، از موفقیت آنها خشنود می شد و از رنجشان غصه می خورد.
درست است که در اداره زندگی روزمره عاجز بود و به مسائل مبتذل یومیه که برای ما و خیلی های دیگر مهم است توجهی نداشت و از انگیزه ای که دیگران را به حرکت درمی آوَرَد، عاری بود، ولی نه خودخواهی را می شناخت، نه حسرت و حسادت را، نه تملق، نه جاه طلبی، و نه مال اندوزی را. مفهوم پول، یعنی پول درآوردن و اندوختن و خرج کردن و به رخ دیگران کشیدن، با ذات واقعیاش کاملاً بیگانه بود. قطع نظر از دوستی و عشقی که نثار نزدیکانش می کرد و خویشتنداری طبیعی اش حتی گاه مانعِ این ابراز احساسات می شد، فقط کسب دانش، به زندگی اش معنا می بخشید. از زبانشناسی گرفته تا ادیان کهن، از فلسفه تا موسیقی، و از تاریخ تا رسالات سیاسی، دائماً عطش شنیدن و آموختن بیشتر داشت. از جهتی مانند کودکی پنجساله، معصوم و بی آلایش بود، اما از منظر فرزانگی و مهربانی و قدرتِ درک، به کهنسالی جهان بود.»
دکتر ژاله آموزگار، سخنران بعدی این مجلس یادبود، با این مضمون از دکتر نادرزاد سخن گفت:
بزرگی در ذاتش بود
«بزرگ نادرزاد دوست نزدیک و صمیمی احمد تفضلی بود و من از این طریق با او آشنا شدم و ممنون این دوست درگذشتهام هستم که مرا به جرگه دوستی شخصیتی آرام و دوستداشتنی، بیتکلف و بیادعا و روشنفکری فروتن وارد کرد. من با او زیاد نزدیک نبودم. هرازگاهی میدیدمش. مصاحبت شیرینی داشت و چنان رفتار بیتکلفانه که انسان احساس میکرد سالیان سال است او را میشناسد. لحن خاص او را خطاب به خودم نمیتوانم فراموش کنم. در محافل دوستان مشترک میدیدمش و یک خاطره فراموشنشدنی هم در هر دیدار ما تکرار میشد و حاکی از طلبکاری من و بدهکاری او بود. چون چند سال پیش یک بار من نادرزاد را با گروهی از دوستان به شام دعوت کردم و ایشان با رضایت خاطر پذیرفته بودند. نشانی گرفتند که حتما میآییم. آن شب ما هر قدر منتظر شدیم از ایشان خبری نشد. آن موقع تلفن همراه، همراه همه نبود. سرانجام شام را بدون حضور ایشان صرف کردیم. فردایش من با لحن گلایهآمیز دلیل این خلف وعده را پرسیدم. خیلی راحت گفت اصلاً و بالکل فراموش کردم. بزرگ نادرزاد حتی با شناخت کمی که من از ایشان دارم، نماد روشنفکری بودند تحصیلکرده، کتابخوانده، با اطلاعات عمیق و وسیع و بیادعا و به قول دکتر شایگان او هیچوقت عنوان دکتری را به دنبال اسم خود نیاورد. در حالی که همه میدانیم لیسانس فلسفه از دانشگاه ژنو داشت و دکترای فلسفهاش را از سوربن گرفته بود. او هرگز اطلاعات عمیقش را در فلسفه و تبحرش را در زبان فرانسه و ترجمه به رخ نکشید. بیادعا زندگی کرد و به نظر من با همین بیادعایی بزرگ ماند. او بزرگ بود، نه برای اینکه نامش بزرگ بود، برای اینکه بزرگی در ذاتش بود. و هرقدر هم خود را پایینتر میآورد، بر بزرگیاش افزوده میشد. فهرست ترجمههای او همه از متون مشکل با مفاهیم سخت بود. «حکمت یونان»، «رسالهای در باب انسان»، «تأملی در مبانی دموکراسی»، «قدرت سیاسی» و سرانجام «آیین میترا» اثر مارتین ورمازرن.
آنان که با ترجمه متون تخصصی سروکار دارند، میدانند که برگردان چنین متونی که مبتنی بر درک درست از متن اصلی باشد، در قالب نثری قابل فهم و وفادار به خواستهای نویسنده، چقدر دشوار است. بدون اغراق گاهی در برخی از ترجمههای تخصصی جدید، وقتی جملاتی به نظرم پیچیده و نامفهوم میآید، سعی میکنم در ذهنم به زبان اصلی برگردانم تا بفهمم که منظور نویسنده چه بوده است. اما شما وقتی کتاب «آین میترا» را میخوانید، اصلاً دستاندازی احساس نمیکنید. و در مقدمه مختصر و مفید همین کتاب نادرزاد توضیح میدهد (چاپ اول، 1345، انتشارات دهخدا) که این کتاب سالها نایاب بود و او به اصرار و پافشاریهای احمد تفضلی به فکر تجدید چاپ آن میافتد، با تجدیدنظرها و به قول خودش زدودن گرد و خاک ایام از رخ آن، این اثر ارزنده در سال 1379 به کوشش آقای کیاییان در نشر چشمه منتشر میشود و به چاپهای 16 و 17 میرسد. این کتاب جزو منابع اصلی مطالعات مهری است و خوانندگان ایرانی این شانس را داشتهاند که چنین کتاب مشکلی به دست توانای بزرگ نادرزاد به فارسی برگردان شده باشد. برای اینکه گفتههایم مستند باشد، امروز مجددا به سراغ این اثر رفتم. بدون هیچ مداهنهای از روانی جملات و زیرنویسهای مفید مترجم لذت بردم. یافتن برگردانهای مناسب برای اصطلاحات خاص آیین میترا کار آسانی نیست و او واقعاً در این کار موفق بوده است که یکی از دلایل آن هم به جز تسلط به زبان اصلی، آشنایی عمیق و ریشهدار بزرگ نادرزاد با ادبیات فارسی است. بزرگان همیشه بزرگ میمانند، چه نامشان بزرگ باشد یا نباشد.»
و سرانجام نوبت به دکتر جواد طباطبایی رسید که نگاهی داشت به آثاری که شادروان نادرزاد ترجمه کرده بود و چنین گفت:
«از نظر متافيزيكي تلقياي كه در آن زمان در دانشگاه تهران و بعد از فروغي بود، اين بود كه مسائل سياسي در فلسفه اروپايي چندان جدي گرفته نميشد. در حالي كه بخش مهمي از فلسفه اروپايي فلسفه اخلاق و خصوصا فلسفه سياست است. در همان زمان بخشي از كتاب متافيزيك پل فولكيه هم ابتدا به صورت پلي كپي سپس به همت نشر دانشگاه تهران منتشر شد كه درسنامه نسبتا مهمي است و دكتر يحيي مهدوي ترجمه كرده است. اين درسنامه را اگر از يكسو در كنار اثر فروغي و از سوي ديگر ترجمه نادرزاد قرار دهيم، ميبينيم كه اولا تلقي كمابيش مشتركي از فلسفه وجود دارد، ثانيا از نظر اصطلاحات اين آثار بسيار دقيق هستند و مطلب را فهميدهاند و ترجمه كردهاند. همه به فارسي بسيار زيبايي نوشتهاند كه ميتوان گفت فارسي مدرن كنوني ما است. از شارل ورنر اثر ديگري با نام «فلسفه جديد اروپا» به فرانسه هست كه در ادامه اين كتاب (حكمت يونان) است. اين كتاب ترجمه نشده است. اما در پايان اين حكمت يونان مقايسهاي ميان فلسفه يونان و فلسفه جديد صورت ميگيرد و مباحث اين دو فلسفه از سوي نويسنده مقايسه شده است. ورنر معتقد است به هر حال فلسفيدن در نهايت مديون يونان است و كسي نميتواند تعاطي به فلسفه كند و وارد انديشيدن فلسفي شود، مگر اينكه فلسفه يونان بلد باشد.
از اين نظر توصيه ميكنم جوانان اين كتاب را به عنوان يك الگو بخوانند. امروز چنين ترجمههايي بسيار بسيار نادر است. ما امروز چون فكر ميكنيم خيلي جهانوطني شدهايم، فارسي برايمان اهميت ندارد. اما فارسيداني كساني چون فروغي و مهدوي و نادرزاد به حس مليشان ربط داشت. از تعبير هويت ملي ياد نميكنيم، چون تعبير «هويت» خطرناك است و الان نبايد اصلا به كار برد. زبان فارسي بخش مهمي از حس ملي اينها بود. وقتي نادرزاد نخستين كتابش را منتشر كرد، ٣٢ سال داشت. نثر او در ٣٢ سالگي حيرتانگيز است، به خصوص كسي كه در ژنو درس خوانده است. مشخص ميشود او كسي است كه كشورش را در زبان خودش با خود به مهاجرت برده و برگردانده و به تمامي ظرايف آن زبان فكر كرده است. او در ژنو راه رفته و به فارسي فكر كرده است. او درست فارسي ياد گرفته و با حسي از كشور خودش به مهاجرت رفته و آن را پختهتر كرده و برگشته است. همچنين شناخت او از اينكه چه كتابي مهم است، اهميت دارد. در آن زمان كتابهاي فراواني ترجمه شده است، اما در زمينه يونان بعد از فروغي كار مهمي نداريم، البته چند رساله هست كه كساني چون دكتر (محمود) صناعي ترجمه كردهاند. اين ترجمهها مهم است؛ زيرا آن مترجمان فارسي و زبانهاي غربي را درست ميدانستند. بزرگ نادرزاد یک ایران دوست بود. اين امر باعث ميشد كه يك پيوند نامريي ما را به هم ربط دهد. اين نگراني درباره ايران كه الان بيشتر شده را از همان گذشته در او نيز احساس ميكردم. الان شايد بهتر بتوان گفت كه ايران در خطر است، ٢٠ سال گذشته كمتر كسي متوجه اين امر بود. او از همان زمان اين نكته را حس ميكرد. اين يكي از پيوندهاي ميان ما بود و راجع به آن با هم بحث ميكرديم. البته اين بحثها خيلي جدي نبود، اما هميشه به صورت درددل پيش ميآمد. ايراندوستي نادرزاد استثنايي بود. از عميقترين آدمهايي بود كه به مسائل ايران توجه داشت. البته هم او و هم من ممكن است اشتباه كرده باشيم، اما عمق توجه او به مساله ايران و نگراني دايمياش نسبت به ايران اعم از اينكه درست باشد يا خير، بسيار مهم و ارزشمند است.در پايان اينكه در ضمن مقايسه دو كتاب جهانگير يعني كتاب اول او و كتاب آخر متوجه خستگي نثر او شدم. يعني آدمي كه آن قدر استوار و مثل يك جنگ جو حرف ميزد، در كتاب آخر اگرچه خوب ترجمه ميكند، اما خسته است. رودكي در مورد شهيد بلخي گفت: از شمار دو چشم يك تن كم/ از شمار خرد هزاران بيش. در مورد جهانگير فكر ميكنم يكي از مصاديق كمياب اين بيت رودكي در زمان ما بود. »