شب خسرو حکیم رابط برگزار شد/ بهنام رفیع‎نژاد

غروب روز سه‌شنبه دهم اسفند سال یکهزار و سیصد و نود و پنج، مجلۀ بخارا با همکاری انتشارات گاندی و روزبهان، در دویست و هشتاد و چهارمین شب خود میزبان خسرو حکیم‌رابط، نمایشنامه‌نویس معاصر بود.

در ابتدای این نشست که در کانون زبان فارسی برگزار شد، علی دهباشی بخشی از جلد یکم مجموعۀ آثار خسرو حکیم‌رابط را، که در همین شب رونمایی شد، قرائت کرد:

“در شرکتی کار می‌کنم که کارهای شهربانی را کار می‌کند. لوله‌کشم. چدن‌کارم. فاضلاب‌کار. سال هزار و سیصد و چهل و سه. محل کار جایی است حول و حوش توپخانه. یک هفته‌ای‌ است که تک و تنها کار می‌کنم. کار چدن سخت است بخصوص اگر چندن‌کاری زیر سقف باشد بسیار سنگین است و جانفرسا. یک‌هفته‌ای است که به اصطلاح به لوله‌کشی فاضلاب سرگرمم. دیگر گریه‌ام درآمده است. امروز با خودم می‌گویم اینجا کجاست؟ راهی و راه‌پله‌ای به پائین دارد. قبل از ناهار تصمیم می‌گیرم سری به پائین بزنم. یکی دو پله که پائین می‌روم بویی می‌شنوم. بویی آشنا. بوی شلاق. بوی انتظار پشت در مستراح. بوی زندان. بوی نگهبان. بوی افسر زندان. به پائین می‌رسم. چه سرنوشتی. این همان زندان موقت است. زندان موقت شهربانی. جایی که مهندس شین را نیمه‌شب، نیمه‌جان به آنجا آوردند. جایی که جا نبود بخوابیم. جایی که آن جوانک نیمه‌شب برمیخاست و غذاهای ذخیرۀ اتاق را دزدکی می‌خورد. جایی که شبی دیروقت بیدار شدم و دیدم جوانک شمالی دارد لباس می‌پوشد و بار و بندیل می‌بندد و پرسیدم که کجا؟ گفت مرخص شده‌ام. صدایم کرده‌اند. دارم می‌روم. داشت می‌رفت. ساعت دو بعد از نیمه‌شب. رفت پشت در بند و با اعتراض نگهبان برگشت. لباسش را کند و خوابید و من نفهمیدم که در پشت ذهن دلتنگش چه گذشت. چه می‌گذشته است. آن بوها. آن دلتنگی‌ها و آن ماجراها. من زندانی اینک زندان‌بان شده‌ام. زندان‌ساز شده‌ام. چه تفاوتی بین زندان‌ساز و زندان‌بان؟ بعدازظهر دیروقت برای ناهار بیرون می‌روم. سر خیابان ناصرخسرو کافه‌ای است، کافه کرامت و من کشمش‌پلو را دوست دارم. به کافه کرامت می‌روم، کشمش‌پلویی می‌خورم. به قهوه‌خانۀ روبرو می‌روم، چای و قلیانی و راه می‌افتم به سوی زندان با لباس کار. چرب و چیلی با دست‌های قرمز آلوده به سرنج. نه به خون. شاید هم به خون. روزنامه فروشی در ابتدای خیابان ناصرخسرو بساط گسترده است. همه روز بساط دارد و من امروز به بساط این روزنامه فروش می‌رسم. مجله‌ای است با قطع کوچک به نام آشنا. پولی می‌دهم. دست‌های آلوده‌ام را با مجلۀ دو مثقالی آشنا می‌پالایم. برمی‌خورم به شعری که نمی‌دانم از کیست. البته دوستی سالها بعد می‌گوید از شکسپیر است. گناهش کردن خودش. شعر بعد از این همه سال، سی و دو سال تا آنجا که در ذهن دارم چیزی است در این حدود:

علی دهباشی بخشی از جلد یک از مجموعه آثار حکیم رابط را خواند
علی دهباشی بخشی از جلد یک از مجموعه آثار حکیم رابط را خواند

زندگی ناچیز است

اگر چنان از دلهره‌ها سرشار باشد که ما را برای ایستادن و نگریستن مجالی به جای نماند

مجالی نباشد تا به آوای نگاه زیبایی سر بگردانیم و بنگریم که لبخندی را که چشمانش آغاز کرده است لبانش چگونه شکوفا می‌سازد.

مجالی نباشد تا در جنگلی درنگی کنیم و بنگریم که راسو گردوهایش را کجا در میانۀ علف‌ها پنهان می‌سازد.

مجالی نباشد تا زمانی دراز چون گاوان و گوسفندان بایستیم و به هر سوی بنگریم.

زندگی ناچیز است اگر چنان از دلهره‌ها سرشار باشد که ما را برای ایستادن و نگریستن مجالی به جای نماند.

در آن بعدازظهر تلخ یک‌باره دگرگون می‌شوم و از همان‌ جا و همان لحظه تصمیم می‌گیرم که به خویشتن برگردم. از آوارگی بگریزم. عینک سیاست را دور بیاندازم. با چشم خودم به انسان و به زندگی نگاه کنم. انسانی‌تر. فلسفی‌تر. دلداده و دلبسته. عاشق. نه جنگ‌آور و دشمن‌‌خو. و همان سال به دانشکدۀ هنرهای دراماتیک می‌روم.”

سپس بخش کوتاهی از مستند “متبرک باد قلمت” ساختۀ محمدعلی روستا و عباس موسوی، که به زندگی خسرو حکیم‌رابط پرداخته است، به نمایش درآمد.

دکتر یدالله آقاعباسی، نویسنده، مترجم و پژوهشگر حوزۀ تئاتر سخنران نخست بود که سخنانش را با خواندن بخشی از نمایشنامۀ “آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند” آغاز کرد:

“_می‌دونی قبل از اینکه اینجا بیام کجا بودم؟

_نه

_پیش زن و بچۀ گل‌آقا

_خب؟

_می‌دونی دختر گل‌آقا الان چند سالشه؟

_نه

_حدود پنج سال

_خب؟

_می‌دونی این دختر تو رو خوب می‌شناسه؟

_نه

_آره. تو رو می‌شناسه. بعد از اتفاق پارسال اسم تو همیشه تو خونۀ اونا بوده. می‌دونی دختر گل‌آقا فکر می‌کنه تو کی هستی؟

_نه

_به تو می‌گه بابا بزرگ. ندیدیش نه؟

_نه

_خیلی شباهت به دختر خودت داره. تو قیافش پنج سالگی دختر خودت رو میبینی.

_خب؟

_امشب که پیشش بودم می‌دونی چی می‌گفت؟ می‌گفت بابا بزرگ، یعنی تو، فردا باباش رو از زندون میاره بیرون. میاره خونه. خب حالا اگه می‌خوای بری جنوب دخترت رو شوهر بدی برو. اما لااقل پیش از رفتن. در خونۀ گل‌آقا رو بزن. به دخترش بگو که منتظرت نباشه. برای اینکه فعلا کارای مهم‌تری داری. وقت نداری برای باباش فکری بکنی.

[عمو عمیقا تحت تاثیر. بغض گلویش را گرفته. بلند می‌شود می‌رود جلوی پنجره پشت به داعی می‌ایستد که داعی گریه‌اش را نبیند.]

_خیلی خب داعی. من مدیونم. گل‌آقا رو به دخترش مدیونم. حالا پاشو برو. برو دیگه. تخمت رو گذاشتی.”

دکتر آقاعباسی در ادامه دربارۀ تئاتر دهۀ چهل و پنجاه و تاثیرگذاری آن تا امروز سخنانی گفت:

دکتر یدالله آقاعباسی بخشی از نمایشنامۀ "آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند را خواند
دکتر یدالله آقاعباسی بخشی از نمایشنامۀ “آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند را خواند

“دهۀ چهل و پنجاه در تاریخ تئاتر ایران، خیزشی است پس از شکست. دوره‌ای که در نمایشنامه‌نویسی امید کم کم نمودار می‌شود. در همین دوره است که آثار بزرگ شکل می‌گیرند و نمایشنامه‌نویسان و کارگردان‌ها و بازیگرهای بزرگ ظهور می‌کنند. چند اتفاق بزرگ در آن عصر رخ می‌دهد. از آن جمله اینکه کارشناسان تئاتر را به شهرستان‌ها می‌فرستند. ماجرا و موجی در تهران راه می‌افتد و از تهران به شهرستان‌ها می‌رسد و آن موج از همان روزگار تا امروز می‌پاید، به طوری که می‌توان همان آثار را مجددا با ذکر آنکه مربوط به آن دهه هستند به روی صحنه برد. این آثار معلم ما هستند. به ما چیز می‌آموزند. ما را از اینکه در خاموشی و سکوت باشیم پس می‌زنند. ما را به پاسداری از انسان و شرفش فرا می‌خوانند.”

بعد از سخنان یدالله آقاعباسی، علی مرتضوی فومنی، نمایشنامه‌نویس جوان عضو کانون نمایشنامه‌نویسان خانۀ تئاتر متنی را با عنوان “من با کدام ابر…” خواند:

زمستان هشتاد و هشت است. سر کلاس انشا هستم. دارم برای بچه ها «ملکوت» می‌خوانم و جن افتاده به جان آقای مودت کم‌کم دارد در کلاس حلول می‌کند که از دانشگاه تهران تماس می‌گیرند و دعوت می‌شوم به یک ملاقات. نمایشنامه‌ای که برای یک جشنوارۀ نمایشنامه‌نویسی فرستاده بودم، برگزیده شده است و حالا باید به دیدن یکی از اعضای هیات داوران آن جشنواره در دانشکدۀ هنرهای زیبا بروم که می‌روم. نام نازنینی را که با او قرار ملاقات دارم به منشی اتاق اساتید می‌گویم. می‌گوید استاد هنوز سر کلاس هستند و باید منتظر بمانم. کنج اتاق روی صندلی لغزانی می‌نشینم. با آمدن چند استاد رفت و آمدها به اتاق بیشتر می‌شود و نگاهم به نگاه منشی می‌رسد که به صندلی کناری‌ام اشاره می‌کند. سر می‌چرخانم و چشم در چشم می‌شوم با آن تن شریف، با آن جان شیفته، با خسرو حکیم‌رابط… لبخند می‌زند. لبخند می‌زنم. می‌گوید، می‌گویم، می‌گویم، می‌گوید، اما شرم اینکه چند دقیقه‌ای کنارش نشسته بودم و نشناخته بودمش رهایم نمی‌کند. شرمم را می‌خواند. می‌گوید این دانشگاه، این دانشکده و این القاب و عناوین برایم غریبه‌اند، هنوز آشناترین حسی که به اینجا دارم، حس همان پنجاه و چند سال پیش است که برای اولین بار به عنوان کارگر لوله‌کش _اوستای لوله‌کش_ گذارم به اینجا افتاده بود…

بعدها در کتاب خاطره‌هایش می‌خوانم که مدتی پس از کودتا و آزادی‌اش از زندان، کارگری می‌کرده در همین دانشگاه تهران. در دانشکدۀ هنرهای زیبا اینچ می‌کشیده برای سالنی که قرار بود در آن مدل‌های نقاشی بنشینند و اینچ، سیستمی بوده که کف سالن را گرم می‌کرده برای برهنگان مدل نقاشی…

علی مرتضوی فومنی متنی را با عنوان «من با کدام ابر...» خواند
علی مرتضوی فومنی متنی را با عنوان «من با کدام ابر…» خواند

کتاب خاطره‌هایش را با خودم به کلاس‌های انشا می‌برم و برای جن‌هایی که در کلاس‌هایم حلول کرده‌اند می‌خوانم:

«روشنی چشمانم! اگر به جهانی بیمار چشم گشودی که در آن، هر کس از دو داغ، یکی را باید می‌داشت بر پیشانی و هر کس از دو ننگ، یکی را باید می‌خرید بر خود، تو روشنی چشمانم، مظلومیت را انتخاب کن و غارت‌شدگی را که این بسیار شرافتمندانه‌تر است از ظالم بودن و غارتگر بودن.»

در پایان جلسه و پس از رونمایی از آثار استاد حکیم‌رابط، ایشان برای دوست‌داران خود سخنرانی کردند:

 

الهی سینه ای ده آتش افروز

در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست

دل بی سوز غیر از آب و گل نیست

سلام!

 برای من مدتی پیش،  فرصتی دست داد که ، نزدیک به یکصد وپنجاه نمایشنامۀ مربوط به یک مراسم خاص را بخوانم و نظری بدهم . علاقمندم  که در این فرصتِ کوتاه، همراه با شما بزرگواران به این یکصد وپنجاه نما یشنامه به عنوان” آئینه ای از تئاتر امروزمان نگاهی بیندازیم.”

در ابتدا، برای رفع یک سوء تفاهم احتمالی، بخصوص ازطرف بعضی دوستان دانشجو نقل یک  پاراگرافِ کوتاه ،شاید که بی فایده نباشد.

“برادرم پینه ای دارد بر دست،کهنه ای برتن، زخمی بر پا، آوازی غمگین بر لب وداغی ناشناخته بر دل

تو آن ” پینه” را تصویر می کنی (به شیوۀ خود )و آن ” آواز” را، ” متبرک باد قلمت

ومن ، آن ” زخم ” را وآن ” داغ اساطیری وناشناخته ” رابر دل.  (به شیوۀ خویش.)

تو تصویر پرداز ” خروش ” اوئی ومن قصه گوی ” خاموشی” او

تصویر تو خروشِ او است وسخن من ” خاموشی” او

من و تو ” تصویر” اوئیم و” قصۀ” او “

خسرو حکیم رابط از نمایشنامه نویسان جوان سخن گفت
خسرو حکیم رابط از نمایشنامه نویسان جوان سخن گفت

این پاراگراف بخشی از یک سخنرانی است در تالار سنگلج  ومربوط به چهل و یکسال پیش  تحت عنوان ” نمایشنامه چی نیست “.وتکرار آن در این مجمع برای رفع  این سوء تفاهم احتمالی که گویا ، من ، فقط به یک شیوه از نمایشنامه نویسی علاقه واعتقاد داشته ام . وبر این اساس راجع به این نوشته ها نظر داده ام یا نظر میدهم . در حالی که به اعتبار گفته فوق ، چه ، چهل سال پیش و چه امروز واین زمان ، همیشه بر این اعتقاد بوده ام که در کار هنر ، اصل اساسی هنرمندانه بودن اثر هنری است و نه وابسته بودن به این سبک و شیوه ، یا آن شیوه وسبک.  وخودِ این هنرمندانه بودن جای بحث دارد که البته نه در این فرصت کوتاه.

و یک نکته دیگر که در بررسی این نمایشنامه ها مورد نظر بوده است :

اگر هنررا انتقال تجربه خاص ، دنیا ونظرِ هنر مند به مخاطب بدانیم ، واگر هنر مندانه بودن را نه به معنای عرضۀ واقعیت معمول ، متداول بلکه  به  معنای بدیع، تازه ، نا منتظر،اثر گذار و تفکرانگیز بودن  ناگزیراین پرسش مطرح است که گفتگو- ودقیقتر کلمه وکلام – تا چه حد توان انتقال ذهنیت ، تجربه ودنیای  خاص هنرمند را دارد؟ به عنوان مثال ؛شخصیتی برصحنه میگوید؛ دلتنگم ،  عصبیم ، ، پیر شدیم ، عاشق شده ام واز این دست ذهنیات……نگاهی داشته باشیم بر همین کلمه آخر  ” عشق “ ! منِ مخاطب چه در می یابم از دنیای خاصِ این شخصیت صِرفأ با بیان این کلمه ؟ واین درحالی که  به تعداد همۀ افراد انسانی  تجربۀ عاشقانه متفاوت است ، این کلمه تا چه حد وبه چه صورت  میتواند پرده بر دارد ازچگونگی این تجربۀ بسیار متکثرومتنوع ؟ وبه همین صورت بسیاری  مفاهیم ذهنیِ دیگر نیز.؟  . تئاتر رویاروئی مخاطب است ، باخودِ حادثه ، خود مفهوم ؛ مفهومی که لطف وجاذبۀ آن  برای مخاطب در عرضۀ بداعت ،تازگی ،خاص بودن  ومهمتر از همه قابلِ دیدن و تماشا کردنِ آنست ونه  فقط در شنیدن  که معمولی است  و ذهن آشنا؟  . واین نکته البته نه به معنای حذف  کلام و گفتگو  است بر صحنه.  گفتگو در جای خود وبه معنای دراماتیک گاه حتی کاری میکند که از هیچ تصویری ساخته نیست  . به عنوان نمونه – عبارت “سزار” به هنگام محاصره در جمع توطئه کنندگان،  خطاب به “بروتوس ”  ” بروتوس تو هم ؟!” وتسلیم مرگ می شود. هیچ تصویری نمیتواند تأثیری چون این عبارت ، در این لحظه داشته باشد برای  رسیدن به زبان مطلوب در انتقال اینگونه مفاهیم ذهنی. خوشبختانه ما در شعرمان این زبان را به بهترین ، زیباترین و در عین حال گویاترین وجه ممکن و به وفور داریم  . با پوزش از استادان بزرگوارحاضر دراین مجمع  و صاحبنظردر زمینه زبان و کاربرد آن ؛ اشاره به این مقوله صِرفأ به دلیل حضور دوستان دانشجو است در این مجمع.

.: شاملو نمیگوید ” پیرشدیم ” بلکه :

نه !این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست

برفی که برروی وابروی ما می نشیند

تا درآستانۀ  آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم که به وحشت، از بلندِ فریاد وار گُداری به اعماق مغاک نظر بر دوزی ……یا حضرتِ حافظ  نمیگوید دلتنگم بلکه :

 دیده دریا کنم وصبر به صحرا فکنم……………وندرین کار دلِ خویش به دریا فکنم. 

تا آنجا که:  جرعۀ جام بر این تخت روان افشانم ….غلغلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم

دراینجا ودر شعر البته ، با تصویرِ قابل تصوّرروبروئیم . این تصویر ، این فریاد درد و غم سنگین را کدام کلام میتواند جانشین شود ؟! اما در صحنه ، نیازمند به تصاویری هستیم  از نوعی دیگر – تصویرِ  قابل روئیت …..قابل تماشا  –  در صحنه نیز ، بجای گفتن ِ اینکه “دلتنگم “، هنرمندانه تر این است که  این دلتنگی خاص دیده شود . تصویری قابل تماشا  . ، تازه ، نا آشنا برای مخاطب ؛ ودر عین حال قابل قبول ، تأثیر گذار وتفکر برانگیز .صِرفِ رفتن، آمدن ، نشستن واین قبیل حرکات معمولِ صحنه را با تصویر موردنظربه اشتباه نگیریم

واما درمورد این یکصد وپنجاه نمایشنامه !

………………

حدود چهارده پانزده تائی ، نمایشنامه است واز آن میان حدود هشت تا ده عدد نمایشنامه قابل قبول و با ساختار نسبتأ مناسب . از اینها که بگذریم میماند یکصدو سی وپنج  نمایشنامه دیگر. از این مجموعه تقریبأ یکصد متن کارهائی است به قلم دوستان وعلاقمندانی  معصوم ، عاشق  ، شوریده وشیدا ی  نوشتن  و اغلب ، احتمالأ دانشجوی همین رشته .اما متأسفانه کارهائی بیگانه با این دنیا. دنیای تئاتر. ومن مانده ام ودر مانده ، آزرده ودلتنگ از این که بر این اینهمه جوانِ تشنه و عاشق به نوشتن، درکلاسهای درسِ دانشگاهها چه میگذرد. و کیست یا کیانند مسئول وپاسخگوی , عمر ، نیرو وعشقی که اینگونه به هدر رفته است  وبه هرز میرود همچنان وهنوز .و این البته مشکلی اساسی  است که در فرصتی کوتاه از این دست ، پرداختن به آن مقدور نیست

برگردیم به روی دیگر آن سکه . آن سی و پنج متنِ  باقیمانده، که از آن میان چند نمایشنامه مربوط است به دوره قاجار ،چند تائی بر اساس شاهنامه ویکی دوتا برمبنای اساطیرکه اینها نیز البته جای گفتگو دارد ولی با پوزش به دلیل فقدان وقت از این چند کار نیز میگذریم  . میماند نزدیک به سی چیز دیگر ؛ چیزهائی به نام نمایشنامه ، نوعی بیماری  تقریبأ تازه وارد ، فاقد اندیشه ، فرهنگ و حتا سواد متوسط فارسی و فارسی نویسی برای دست اندر کاران آن .  چیزهائی مثلأ مدرن،  مشتی پرت وپلا نویسی با دستکاری در آثار بزرگان و صاحب نامان تئاتر اروپا ؛ شکسپیر، مارلو ، ژان ژنه، یونسکو … وبسیاری دیگرکه طبعأ در این فرصت کوتاه ، تنها ، به عنوان نمونه هائی از این بیماری، و آنهم نه از نظرفقدان ساختار دراماتیک – فقدانی که آشکار است وقابل اشاره – بلکه ، میخواهم بیشتر از حال و هوا ئی سخن بگویم که بهنگام خواندن این آثاربه من دست داده است . یعنی تأثر وتأسفی عمیق و در عین حال ،خشم وخروش وبغضی تلخ که نتوانسته ام فرو بخورم وبه ناچارو با عرض پوزش بر کاغذافشانده امش . والبته گاه با اشارتی کوتاه در حد مقدور به خودِ این  ” شاهکارها”. امید وارم که تلخی این اظهارهای نظرهای ناشیرین  را به شیرینی  حضور خودتان در این مجمع بر من ببخشائید. در این فرصت کوتاه نگاهی می اندازیم به چند .نمونه از این نوع بیماری که متأسفانه دارد همه گیر میشود.

خسرو حکیم رابط در کنار همسرش
خسرو حکیم رابط در کنار همسرش

با هملت شروع میکنیم: لطفأ  در عین حال ،به شیوۀ نگارشِ دستور صحنه نیز توجه بفرمائید

1: هملت:

هملت واوفلیا

هملت سعی دارد در یک قوطی خیار شور را باز میکند . .. چند بار نور روی او می آید و میرود اما او عاجز است.او شلوار جین و تی شرتی عکس دار به تن کرده است ..یک پیشبند آشپزی بسته است .در سوی دیگر صحنه اوفلیارا میبینیم . او سرش را داخل یک تشت ( یا آکواریوم شیشه ای) پر از آب کرده است .نفشس را در سینه حبس کرده وسرش داخل آب است …….او لباسی بلند به سبک باروک بر تن دارد یک عینک غواصی بسیار پهن بر صورتش زده است . اوفلیا همیشه خیس است ولباسهایش خزه بسته اند .بعد از چند بار آمدن ورفتن نورهملت را می بینیم که از فشار زیاد صورتش قرمز شده ورگهای گردنش برامده شده.

هملت : آه ! گندت بزنن. عجب کار بیخودیه این باز کردن در خیار شور

اوفلیا:in English dear

هملت: عجب کار بیخودیه این بازکردن در خیار شور. همیشه از این کار نفرت داشتم. ……به نظر من بازکردن در این خیار شورها جزو احمقانه ترین وبیخود ترین کارهای دنیا محسوب میشن . البنه بعد از هاملت شدن . باور کنین این کارها حتی به من هم صدمه رسوندن . …چند وقت پیش یه حفره درست اینجا کنار کتف چپم ایجاد شد …اندازه ته یه تخم مرغ…

  ببخشید ….از همین اول معلوم است که با چه فاجعه ای روبروئیم. ومن چه دارم که بگویم  چه میتوانم گفت جز …..

ای آقای محترم !کجا بودی تا امروز؟ بیچاره شکسپیرکه همراه با هملت واوفلیای بد بخت ، دنیارا زیر پا گذاشتند، به دنبال یک گونی  پر از سواد فارسی واستعداد نمایشنامه نویسی،تا به رسم ادب وقدر شناسی از هنر، آدمی را پیدا کنند که  این زوج بدبخت وبیچاره رادرخراب شده ای به کار گیرد.در این جستجوی طاقت سوزخوشبختانه  رسیدند به…..بگذریم …آخر دوست عزیز ! درکوچه ومحلۀ شما ودر میان آدمهای دورو برتان، دردوحرف وزخم وغم وشادی وهزار کوفت و زهرمار دیگر……..ببخشید …..معذرت میخواهم از کاربرد این زبان …. وهزار کوفت و زهرمار دیگرقحط است که یقه شکسپیر را بگیریدوهملت را درگیر گشودن درشیشۀ خیار شور کنید وبجای ماهی ، کلّۀ اوفلیای شکسپیر رادر آکواریوم ماهی بتپانیدومزخرف ببافیدودر هر سطر از نمایشنامه تان دهها کلمه از ” شاهکار” فارسی نویسی خود را عرضه بدارید ؟ وباور داشته باشید که شده اید نمایشنامه نویس ؟ – آنهم از نوع مرغوبش ؛ مدرن ، پست مدرن وکمی آنسو ترک و پسا ترکِ  ازپست مدرن ؟ براستی اینجا چه خبر است ؟! چه اتفاقی رخ داده است ؟ کجا است این خراب شده؟ دنیای کوران ؟ بیخبران ؟ وعجایب المخلوقات؟…کجائی ای شرم!؟ ای حیا؟!

اجازه بفرمائید همین جا ودر ابتدا اشاره داشته باشم به این مطلب که مشکل اصلی دراین کار و نمونه های دیگر این نیست که چرا به سراغ شکسپیر رفته اند. مشکل ، درد محتوا ست، و فقدان حرف ، اندیشه و ساختارکه البته در این فرصت کوتاه نمیتوان به آن پرداخت .به عنوان نمونه نزدیک وقابل لمس کار فرهادی است ورفتن او به سراغ ” مرگ فروشنده ” آرتور میلر که جای تبریک دارد البته.

  ” ویتسک”

از دستور صحنه و چند صحنه دکتر وبقیه میگذریم وبه ویتسک وآندره میرسیم:

آندرس: چند وقته عوض شدی ویتسک…انگار عصبی هستی. وحرکاتت از کنترلت خارجه .

ویتسک: اینجا نفرین شده است آندرس. اون کاغذ هارو می بینی آندرس؟ صبح ها که میام سر کار، نور روشون افتاده داغ میشن. کم کم ازشون بخار بلند میشه . منو صدا میزنن . من میرم که خنکشون کنم . میگن ویتسک رو ما بشاش! داریم میسوزیم ویتسک. آندرس . ما داریم تو گوه غرق میشیم

پایش را به زمین می کوبد، انگار میخواهد زمین را کشف کند

ما داریم تو گوه غرق می شیم

منظور از گوه ….ببخشید ….منظورشون همون گهه …

.دارن تو گه غرق میشن .اما خب ، چون ویتسک خارجستونیه و فارسی رو درست بلد نیست . اینجوری میگه .به خودم میگم بابا اینها کیانند دیگر؟!عشاق دیوانۀ نمایشنامه نویسی مدرن !بعد از شکسپیر وهاملت….نوبت رسیده است به ویتسک ! بگذریم

علی دهباشی در کنار مدیر انتشارات روزبهان و خسرو حکیم رابط
علی دهباشی در کنار مدیر انتشارات روزبهان و خسرو حکیم رابط

واما ، سه خواهر چخوف:همین مانده بود که بروند سر وقت چخوف  نازنینِ نازنین ؛ که رفتند:

 متنی است پراکنده باحذف بسیاری از نکات غیر قابل حذف وافزودن بسیاری نکات بیهوده وبی ربط به کار چخوف.  ویک صحنه سازی اجق وجق.  خانم اسکوئی در نقد اجرائی سه خواهر چخوف ، گفته است  ” خود چخوف میگوید هر آن چیزی که در نمایشنامه هایم آمده است بی دلیل نبوده، حتی آن تفنگی که به دیوار آویخته ام ”  حال ، باید دید با دنیای این شخصیت ، وبا این حساسیت ،چه کرده اند این آقایان !

اگر این دوستان ، لا اقل ،فقط چند صفحه  از526 صفحه، – نقد اجرائی مهین اسکوئی  در بارۀ ” سه خواهران  چخوف ” – ” نوشته آقای حسینی مهر را خوانده بودند ، شاید جرئت نمی کردند که خودشان را در گیر با کار چخوف ودنیای  شگفت انگیز اوکنند که خب، البته در این صورت ژان ژنه  ودیگرانی وجود داشتند که میشد رفت به سروقتشان  . گرچه ، هنرکارانی از این دست  نیزکم نبودند که پیش از این دوستان  دست  اندر کارِ کارسازی و باز سازی کارهای آن بزرگان شده باشند و فرصت به این دوستان نرسد …..که نرسیده است هم البته.

کشواد…..با نگاهی به اسطوره آرش ودر انتظار گودو…..به قلم نویسنده ای فارغ التحصیل سینما

براستی عجائب الدنیائی است این کلاسهای دانشکده های ما ! و” شاهکار”های آنها !به خصوص – کلاسهای نمایشنامه وفیلمنامه نویسی آنها  – این متن ، اگرچه مستقیمأ نه از کلاس درس نمایشنامه نویسی، بلکه ظاهرأ از کلاس فیلمنامه نویسی سر بر آورده است . امابه دلیل وجود متن های فراوان ومشابه به قلم فارغ التحصیلان هردو رشته از نظر فهم وساختار تفاوت چندانی هم با کلاس های همدیگر ندارند. ( البته جز تک وتوک استثناءِ حاصل از توانمندی های فردی ) . بسیاری از این ” کار” هارا میتوان به عنوان نمونه های   “درخشان ”  از محصول کلاسهای سینما وتئاتر امروز ما ، قاب کردوبه رسم تکریم وتهنیت – والبته عبرت – بر بالای میز استادان ومسئولان مربوطه نصب نمود . که البته پُر بی فایده نخواهد بود .

در پایان این بخش  برای رفع یک سوء تفاهم احتمالی ، وبا کمال فروتنی باید بگویم دور باد از من صدور حکم و این  خشک مغزی که اصل این مقوله – یعنی رفتن به سمت آثار دیگر هنرمندان وپرداختن کار از منظری تازه کاری است ناشدنی یا نا مقبول –چنانکه هنرمندانی رفته اند وکارهای هنرمندانه ای نیز عرضه داشته اند – به عنوان مثال ژان آنوی و آنتیگون – در اینجا اگر نظری داده شده است در باره کارهائی خاص وبیمارگون بوده است ونه بیان یک اصل “دگماتیک ”

با پوزش و تشکر !

پس از پایان سخنرانی، استاد حکیم‌رابط در جمع علاقه‌مندان، به امضای مجلداتی از آثار خود پرداختند.

آهو حکیم رابط و رونمایی از آثار همسرش، خسرو حکیم رابط
آهو حکیم رابط و رونمایی از آثار همسرش، خسرو حکیم رابط