گزارش شب زنده یاد سید جلال الدین آشتیانی/ فرناز تبریزی

 

 

عصر روز یکشنبه، هفدهم بهمن ماه سال ۱۳۹۵، دویست و هشتاد و یکمین شب از سلسله شب های بخارا به زنده یاد سید جلال الدین آشتیانی اختصاص داشت که به همت مجله بخارا، بنیاد موقوفات دکتر افشار، دایرة المعارف بزرگ اسلامی و انتشارات گاندی کانون زبان فارسی برگزار شد، میزبان استادان و سخنرانانی چون دکتر مهدی محقق، دکتر داریوش شایگان، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی و دکتر نصرالله پورجوادی بود. علی دهباشی پس از خوش آمدگویی به حاضران جلسه را چنین آغاز کرد:

به دنبال  ویژه نامه زمستانی مجله بخارا که به یاد استاد آشتیانی منتشر کردیم، بر آن شدیم تا با همکاری اتتشارات گاندی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار ، دایره العمارف بزرگ اسلامی و گنجینه پژوهشی ایرج افشار این شب را برگزار  کنیم. اگر استاد ما زنده یاد سید جلال الدین آشتیانی می بودند امروز جشن نود و یک سالگی ایشان را می گرفتیم. آنچه  به عنوان میراث معنوی از ایشان باقی مانده است کتاب هایی است که حاصل بیش از نیم قرن مطالعات و پژوهش های ایشان درباره جهان وسیع فلسفه اسلامی است.

خدمات ایشان در احیای سنت فکری اسلامی و نشر آثار فلاسفه کار بزرگی بود که به همت استاد آشتیانی انجام گرفت. امروز پژوهشگری نیست که  در حوزه فلسفه اسلامی، به ویژه در یک قرن اخیر، در هر جای دنیا بخواهد تحقیق و مطالعه کند و از مراجعه به کتاب های استاد آشتیانی بی نیاز باشد.

ویژگی دیگر استاد که زبانزد خاص و عام است خصلت وارستگی و حقیقت جویی ایشان است که استادان ارجمندی که امشب در جایگاه سخن قرار خواهند گرفت و سوابق چندین و چند ساله الفت و دوستی و مباحثه با ایشان را داشته اند در این باب حق مطلب را ادا خواهند کرد.

علی دهباشی از انتشار ویژه نامه استاد آشتیانی سخن گفت
علی دهباشی از انتشار ویژه نامه استاد آشتیانی سخن گفت

پس از آن تصاویر و فیلم کوتاهی از زنده یاد سید جلال الدین آشتیانی به نمایش در آمد. سپس نوبت به دکتر مهدی محقق رسید تا از خاطرات و مشاهدات خود از زنده یاد آشتیانی سخن بگوید:

دوستی من با مرحوم استاد سید جلال الدین آشتیانی بر می گردد به سال ۱۳۲۳، و آن وقتی بود که من در مدرسه سپه سالار قدیم در خدمت فیلسوف بزرگ ایران، مرحوم آقا میرزا مهدی آشتیانی، درس می خواندم و مرحوم آشتیانی هم در همان درس شرکت می کرد. من و مرحوم آشتیانی شاید کم سن ترین بودیم. آن موقع من دو سه سال از مرحوم آشتیانی کوچک تر بودم. مسن ترین کسی که در آن درس حاضر می شد مرحوم شیخ ابراهیم صاحب الزمانی بود که پدر دکتر ناصرالدین صاحب زمانی بود. یعنی من و مرحوم آشتیانی کوچکترین شاگردانی بودیم از آن حلقه که خدمت ایشان درس می آموختیم. در آن وقت آشتیانی معمم نبودند. یک لباس تمیز سورمه ای تنشان بود و یک عبا هم بر دوششان و بیشتر تردد می کردند بین قم و قزوین و تهران. در قزوین می رفتند به درس آیت الله قزوینی و در تهران هم به درس آقا میرزا مهدی آشتیانی می آمدند. آقا میرزا مهدی آشتیانی معروف بود به «فیلسوف شرق». در وقف نامه مدرسه سپه سالار قدیم آمده بود که بزرگ ترین فیلسوف ایران بایستی در آنجا تدریس کند. لذا در زمان ما، آقا میرزا مهدی آشتیانی و قبلش هم میرزا حسن کرمانشاهی و قبل از او هم میرزای جلوه در این مدرسه درس می دادند. ما از آنجا با هم دوست شدیم. همیشه با هم به قم می رفتیم. اغلب در قبرستان ها گردش می کردیم. ایشان آشنا بودند که چه کسانی از علمای سلف در آنجا دفن هستند و  من هم خوشحال می شدم که به یاد آن دانشمندان می افتادیم و درباره آثار آنها با هم بحث می کردیم.

مرحوم سید جلال الدین آشتیانی دارای جنبه های مختلف بود. جنبه علمی او که واقعا زبانزد خاص و عام بود. زمانی که ما درباره حاج ملا هادی سبزواری کار می کردیم، ایشان رسائل حاج ملا هادی سبزواری را تصحیح و چاپ کردند. ما هم با مرحوم پروفسور ایزوتسو در کانادا قسمت «متافیزیک امور عامه» از شرح منظومه حاج ملا هادی سبزواری را به انگلیسی ترجمه کردیم که در نیویورک چاپ شد. در ایران مرحوم شهید مطهری شرح منظومه را به زبان فارسی ترجمه کرده بودند و تدریس هم می کردند. پروفسور ایزوتسو مقدمه ای بر ترجمه  انگلیسی کتاب نوشت و اندیشه های حاج ملا هادی سبزواری را با فیلسوفانی مانند ژان پل سارتر و برتراند راسل و هایدگر مقایسه کرد. تا آن وقت کسی اسم حاج ملا هادی سبزواری و سبزوار را نشنیده بود. در معرفی سبزواری، مرحوم آشتیانی سهم بزرگی داشت. او «رسائل» متفرقه ایشان را چاپ کرد و ما هم قسمت «امور عامه» و «الالهیات بالمعنی الاخص» آن را. علاوه بر این، با کمک مرحوم عبدالجواد فلاطوری، که استاد دانشگاه کلن و هامبورگ بود، ما توانستیم «تعلیقه» استادمان، مرحوم آشتیانی، را چاپ و اندیشه های آن حکیم بزرگ را روشن کنیم. همچنین مرحوم آشتیانی به معرفی آثار ملا صدرا و میرداماد و حکمای متألهین بزرگ مثل عبدالرزاق لاهیجی، فیض کاشانی و سایر فیلسوفانی که تقریبا در زاویه های گمنامی مانده بودند، همت گماشت. ایشان با همکاری مرحوم پروفسور هانری کربن چهار مجلد درباره حکمای الهیه ایران منتشر ساختند و تعدادی از دانشمندان و متفکرین ناشناخته ایرانی را به دنیای علم معرفی کردند. 

 دکتر مهدی محقق از آشنایی با استاد آشتیانی سخن گفت
دکتر مهدی محقق از آشنایی با استاد آشتیانی سخن گفت

جنبه دیگر مرحوم آشتیانی این بود که همیشه سخنانشان طنز آمیز بود و محضر ایشان برای کسانی که با او سر و کار داشتند محضری شادی آور و سرور انگیز بود.

ایشان در مدت عمر خود خدمات شایانی به علم و فلسفه این مملکت کردند. همانطور که عرض کردم ما شاگرد آقا میرزا مهدی آشتیانی بودیم. ایشان در نهایت عسرت زندگی می کرد. ما یک مرتبه با هم درسمان، مرحوم سید محمدرضا علوی تهرانی، به دیدن ایشان رفتیم. ایشان در منزل محقری زندگی می کرد. وقتی وارد شدیم دیدیم زن صاحبخانه با داد و فریاد به کتاب های ایشان اشاره می کند و می گوید: «مردکه، اگر اجاره را زیاد نکنی آشغال هایت را می ریزم توی زباله ها!». حالا آن مرحوم با آن چهره نجیبی که داشت، که به یادآورنده قیافه سهروردی بود، در برابر آن زن قرار گرفته بود و آن زن با فحاشی این حرف ها را می زد. وقتی که او رفت استاد رو کرد به ما و گفت: «تازه رعایت حال شما را هم کرد و گرنه فحاشی و ستیزه گری او بدتر از این بود!»  کسی که به او «فیلسوف شرق» می گفتند و یگانه کسی بود که به فلسفه مشاء ابن سینا و فارابی، فلسفه اشراق سهروردی، و عرفان محیی الدین ابن العربی کاملا مسلط بود و حتی وقتی مسافرتی به قم کرده بود استادان آنجا گفته بودند که در فضایی که میرزا مهدی نفس می کشد ما باید دهانمان را بدوزیم، در چنین موقعیتی قرار گرفته بود.

خوشبختانه، آقا جلال آشتیانی جزو خبرگان بی مدرک وارد دانشگاه شدند و در دانشگاه مشهد سالیان دراز تدریس کردند و شاگردان و همچنین طلاب حوزه از وجود ایشان استفاده می کردند. ایشان هم عالم بود، هم مدرس توانایی بود، و هم نویسنده زبردستی.

دکتر نوش آفرین انصاری
دکتر نوش آفرین انصاری و دکتر شهین اعوانی

 آخرین خاطره ای که من از مرحوم سید جلال آشتیانی دارم مربوط به شاید ۱۲ سال پیش است که کنگره ای در مشهد تشکیل شده بود با نام «کتاب و کتابداری در جهان اسلام». آقای دکتر ولایتی دعوت کرده بودند از مرحوم دکتر ذبیح الله صفا که مدتی بود در ایران نبودند تا در این کنگره شرکت کنند. ایشان هم شرکت کردند. از قضا وقتی رفته بودند در همان محلی که سالیان دراز تدریس کرده بودند، یعنی دانشکده ادبیات، کسی فریاد زده بود که این مردکه (دکتر صفا) را چه کسی  اینجا راه داده. حالا ایشان با دعوت وزیر خارجه آمده بود و حتی آقای دکتر ولایتی ماشین فرستاده بودند که او را بیاورند. در یکی از این شب ها ما در هتل الغدیر مشهد بودیم. تلفن کردند که آقای جلال آشتیانی می خواهد به دیدن دکتر ذبیح الله صفا بیاید. خلاصه آمدند و دور هم جمع شدیم. در آنجا صحنه ای که جلب توجه من را کرد این بود که وقتی استاد آشتیانی می خواست از دکتر صفا خداحافظی کند، خم شد و دست ایشان را بوسید. سابقه ندارد و من ندیده ام که یک سید معمم خم شود و دست کسی را ببوسد. این کار را آقای آشتیانی در حضور همه کرد. خم شد و دست دکتر صفا را بوسید. من در شرح حالی که بعدتر نوشتم گفته ام که شاید آن بی مهری ای که به دکتر صفا شده بود را آن سید جلیل القدر می خواست خود یک تنه جبران کند. این تعالی روح یک عالم را می رساند.

در هر حال ما خوشحال هستیم که این مجلس هم برای بزرگداشت سید جلال الدین آشتیانی بر پا شده است.

پس از آن فیلمی کوتاه از جلسه درس زنده یاد آشتیانی به نمایش در آمد. در ادامه، دهباشی به نمایندگی از دکتر داریوش شایگان به قرائت متن ایشان پرداخت:

«معرفی فرزانه‌مردی چون استاد سید جلال‌الدین آشتیانی که از ستون‌های استوار حکمت و فلسفة کشور ماست، کار چندان آسانی نیست. مضافاً به این‌که این فرزانه مرد، دوست هم باشد. دوستی ما به آغاز سال‌های چهل برمی‌گردد، هنگامی که تازه از خارج برگشته بودم و مشغول نوشتن رساله دکترا بودم. استاد از آن زمان مقیم مشهد بود و گهگاهی به تهران می‌آمد و در منزل دوستان خود اقامت مي‌گزید و یا من برای دیدن ایشان روانه مشهد می‌شدم. و بدین نحو، همدیگر را مرتب می‌دیدیم.  دوستی ما چندین جنبه داشت. ابتدا رابطه صرفاً انسانی. سید جلال، مرد بسیار مهربان و گشاده‌رو است و اگر به کسی مهر بورزد، دوستی‌اش را بی‌دریغ ایثار می‌کند و در مقابل، چشمداشتی نیز ندارد. جنبة دیگر این دوستی تلمذ بود. یعنی آموختن رموز عرفان و تصوف. رسالة دكتراي من كار تطبيقي بود، رابطه تفكر هندو و تصوف اسلامي، پس ناگزير مي‌بايستي به متون اصلي و از جمله فصوص‌الحكم ابن عربي رجوع مي‌كردم، هم لطائف زبان را درمي‌يافتم و هم به معناي مستتر در آنان پي مي‌بردم و نيازي به اعتراف كردن نيست كه از انجام دادن اين كار كاملاً عاجز بودم.

متن دکتر داریوش شایگان را علی دهباشی خواند
متن دکتر داریوش شایگان را علی دهباشی خواند

اينجا بود كه دوست، به كمكم شتافت. او نه فقط متن عربي را به سهولت خيره‌كننده به فارسي روان برمي‌گرداند، بلكه همزمان تفسيرهاي عالمانه و بسيار عميقي بدانها مي‌افزود و معاني را در مراتب مختلف فهم تأويل مي‌كرد و يا به قول موسيقي‌دانان در مقام‌هاي گوناگون مي‌نواخت. اين ممارست در متون، الحق حيرت‌انگيز بود. در القاي معاني پيچيده نيز همين تبحر را داشت. به خاطر دارم كه درك مفهوم قيامت خارج از بعد آخرالزماني‌اش براي من دشوار بود، يعني هر گاه اين مبحث به ذهنم خطور مي‌كرد همراه و عجين با بار پايان زمان بود و نمي‌توانستم آن را در لحظه يا در حال دريابم. استاد با حوصلة هر چه تمام‌تر به من فهماند كه در اصل قيامت، قطع نظر از جنبة آخرالزماني، رفع حجاب نيز هست و شايد هم اين جنبة اخير مهم‌ترين وجه آن باشد، زيرا جهان دائم در قيامت است و هرگاه رفع حجاب از تعينات هستي شود و يا غبار كدورت از آئينه دل زدوده شود، انسان قائم به قيامت است.

درك لطائف حكمت فقط به اين مبحث اختصاص نمي‌يافت و انسان در حضور او از حكمت روزمره نيز بهره مي‌برد. در حضور استاد مي‌شد به راحتي از مرتبه‌اي به مرتبة ديگر لغزيد، سير در آفاق و انفس كرد و از مسائل روز نيز غافل نماند. استاد مي‌توانست غامض‌ترين مبحث فلسفي را به سهولت خارق‌العاده بيان كند و بلافاصله موضوع را عوض كند و في‌المثل، به همان سهولت به علم انساب كه در آن چيره‌دست هست، بپردازد. اين گردش بي‌تكلف در معاني و احوال، اين گذر از رفيع‌ترين اوج معقولات به متداول‌ترين سطح محسوسات، به عبارت ديگر اين نوسان بي‌سابقه در احوال و اوضاع منحصربه‌فرد خود او است. كمتر كسي را سراغ دارم كه بتواند آنقدر در امور جدي باشد و در عين حال جديت خود را در كنه به جد نگيرد، و در حين اشتغال در مسائل، اين‌چنين فارغ‌بال، بي‌قيد و آزاد باشد. بي‌گمان اين از وجوه خاص استاد آشتياني است. اين صفت وصف‌ناپذير حضورش را برخلاف حضور سنگين ديگران، بسيار سبك‌بال جلوه مي‌دهد و معاشرت با آشتياني را به باغ خرّمي بدل مي‌كند كه در آن هم صفا هست و بازي‌گوشي و هم عمق تأمل است و هم‌ انديشه‌، از اين رو نمي‌توان هيچ گاه از محضر او بي‌بهره رفت و از فيض استاد توشه‌اي نگرفت.

صرف‌نظر از جنبه‌هايي كه در بالا برشمردم، دوست عزيزم سيد جلال، حسن ديگري نيز دارد كه مي‌توان گفت رسالت اوست. آشتياني نقطه تبلور يك نحوة هستي است كه از يك سو معطوف به قله‌هاي بزرگ تفكر اين مرز و بوم است يعني ابن‌سينا، شيخ اشراق و صدرالمتألهين و از سوي ديگر نگاهي است باز به سوي آينده. كوتاه سخن آشتياني دربرگيرنده بهترين صفات معنوي اين آب و خاك است در آنچه طي قرون متمادي روح اين قوم كهنسال به تقطير فراهم كرده است و با حوصله مورچه‌وار در كتب و رسائل، آداب و خلقات ساري نموده است. از اين رو ملاقات با او فقط برخورد با يك شخصيت استثنايي نيست، هر چند اين شخصيت كم‌نظير، بزرگوار و وارسته باشد، بلكه به نظر بنده برخورد با او يعني تشرف به يكي از وجوه اصيل روح ايراني، يعني برخورد با يك نهاد. نهادي كه علي‌رغم گسست‌هاي زمانه و گردش چرخ گيتي هم‌چنان پابرجاست و مانند صخره‌اي عظيم از بلندي‌ها به عرصه زمان، به گذشته و آينده مي‌نگرد و شايد اين دو را به هم پيوند مي‌دهد و در اين درنگ، لنگرگاهي نيز براي ما مي‌جويد.

اين صفت اخير دو مسأله به همراه دارد. ابتدا اينكه انسان را به اين پرسش وامي‌دارد: معني سنت چيست؟ آيا سنت تشييع جنازه است؟ يا باززدايي مجدد است در وجود مردان بزرگ كه امانتداران آن محسوب مي‌شوند؟ آشتياني چنان كه متذكر شدم يك نهاد ديرينه است ولي نه نهاد متحجر، بلكه نهادي كه محل باززايي يك فرهنگ معنوي است و نقطه اتصال دو روية يك سكه است در ارتباطشان با مبدأ. ولي آيا سنت مي‌تواند شكاف‌هاي تاريخ را ناديده بگيرد و در قبال آنان طوري رفتار كند كه گويي هيچ اتفاقي روي نداده است؟ البته خير! و در اينجاست كه مسأله ارتباط تفكري كه آشتياني حامل آن است و زمين‌لرزه‌هايي كه گسست‌هاي تاريخي پديد آورده، مصداق مي‌يابد، زيرا اگر سنت به معني راستين كلمه باززايي است و يا دست‌كم مي‌تواند به نوعي فعليت يافتن دوباره روح باستاني يك فرهنگ در افرادي كه تجسم آن هستند، تعبير شود. پس اين سنت كه گذشته را به حال مي‌پيوندد چگونه مي‌تواند روي شنزارهاي لرزان تحولات تاريخ، آشيانه خود را كماكان حفظ كند؟ آيا مي‌توان تداوم را با تزلزل‌هاي پي‌درپي تحولات آشتي داد؟

استاد آشتياني تا آنجايي كه من او را مي‌شناسم نه فقط از تغييرات بيم ندارد بلكه معتقد است كه بايد با آنها جسورانه و شجاعانه مواجه شد. حال در اين رويارويي تكليف هر يك چه خواهد شد، مطلبي است كه بايد بعد روشن گردد. ولي آنچه در اين رويارويي خطرناك است توهم است از هر نوعي كه باشد، توهم هم از اين سو و هم از آن سو. توهم اينكه دوران معنويت سپري شده و همگي دردهاي متافيزيكي را يك بار براي هميشه مدفون كرده‌ايم، توهم اينكه مي‌توان با يك قيام انقلابي خط بطلان روي كلية ارزش‌هاي تجدد كشيد، توهم اينكه پاسخ همة مسائل جهان در اختيار ماست و كافي است كه نسخه متناسب بپيچيم و تحويل اجتماع دهيم.

هر كس استاد آشتياني را بشناسد و در مكتب ايشان اندكي تلمذ كرده باشد مي‌داند كه سيد جلال از هرگونه توهم آزاد است و به فراست دريافته است كه تداوم معنويت در تلاقي بارور با غير است و هر آئينه هر يك از طرفين به نفي ديگري بپردازد عاقبت خود نيز نابود خواهد شد. شايد آشتياني پاسخ چه بايد كردها را نداند، شايد هم حوصله مطالعه اين مطالب را نداشته باشد، ولي به گفتگوي اين برخورد اعتقاد راسخ دارد و بالاخص مي‌داند كه بزرگترين خطري كه در كمين است روش فروكاستن‌ها (يكي در ديگري) و فرار از واقعيت‌هاي تلخ روزگار است.»

سخنران بعدی دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی بود که از استاد سید جلال‎الدین آشتیانی و دلبستگی‎اش به فلسفه اسلامی سخن گفت:

«حال من بد نیست در تنهایی ام / با خودم در خلوت ام، تنها نی ام

من اگر بخواهم درباره مرحوم آقا سید جلال آشتیانی، فیلسوف بزرگ عصر ما و دوست دیرینه بنده و بسیاری از حضاری که اینجا تشریف دارند، صحبت کنم باید همین بیتی را که برایتان خواندم تفسیر کنم. آقای آشتیانی جمع متناقضات بود. خیلی تنها بود. تنها زندگی کرد و تنها از دنیا رفت. ازدواج هم نکرد. با این حال اجتماعی‎ترین مرد هم بود. آن وقت که ما در قم طلبه بودیم و ایشان هم در قم بود، یعنی در زمان ریاست حضرت آیت الله بروجردی اعلی الله مقامه، کمتر کسی می توانست خدمت آقای بروجردی برود. ما طلبه ها هم که اصلا راه به آنجا نداشتیم. تنها طلبه ای که هر وقت می خواست پیش آقای بروجردی می رفت آقای آشتیانی بود. او با آقای بروجردی رفیق بود. حالا آقای بروجردی یک مرجع اعلا و پیرمرد، و آقای آشتیانی یک طلبه جوان! او در عین حال که با آیت الله بروجردی رفیق بود، با بالخیر، آفتابه دار مدرسه فیضیه، هم رفیق بود!

ایشان فقه می دانست، اصول را خوب می دانست، ادبیات را خوب می شناخت و یکی از خوش خط ترین آدم های روزگار ما بود، ولی با این همه عاشق فلسفه بود. با فلسفه عنوان داشت. کسی او را به عنوان فقیه قبول نداشت. این در زمان قم و طلبگی بود. بعد وقتی که دانشکده الهیات مشهد تأسیس شد از ایشان به عنوان خبرگان بی مدرک برای تدریس دعوت کردند و ایشان استاد شد. من چندین سال هم در مشهد با ایشان در گروه فلسفه همکار بودم. یادم می آید آن سال ها آقای آشتیانی به تهران که می آمد به منزل دکتر امینی، نخست وزیر وقت، وارد می شد. از طرف دیگر، تمام راننده تاکسی های مشهد هم با آقای آشتیانی رفیق بودند. چون ماشین نداشت و با تاکسی به دانشکده می رفت و بر می گشت. از یک طرف با دکتر امینی رفیق بود و از طرف دیگر با راننده تاکسی های مشهد!

یادم می آید که یک سال به قزوین و محضر حضرت آیت الله سید حسن رفیعی قزوینی رفتم تا فلسفه بخوانم. آن موقع طلبه بودم و پول هم نداشتم. رفتیم مدرسه التفاتیه قزوین و حجره ای گرفتم. آقای آشتیانی هم تشریف آورده بودند. ایشان مدرسه نمی آمد، بلکه در منزل آقای تنکابنی که آن موقع (حدود ۵۰ سال پیش) وکیل مجلس بود سکونت داشت. او آنجا پذیرایی می شد و ما در مدرسه التفاتیه! فقط روزها سر درس آقا سید ابوالحسن هم را می دیدیم. آقای رفیعی رحمة الله علیه هم فقیه بود و هم فیلسوف اما بیشتر میل داشت که در چهره فقاهت ظاهر شود. خیلی دلش نمی خواست که او را فیلسوف بدانند. حالا ما هم رفته بودیم فلسفه بخوانیم. فقه را قبلا خوانده بودیم. آقای رفیعی گفت باید صبح ها فقه بخوانید و عصرها وقت مرده تان را بیایید تا فلسفه درس بدهم. هر چقدر از ایشان خواستیم که صبح ها فلسفه بخوانیم، قبول نکرد. اصولا حرف کسی را گوش نمی داد. خلاصه صبح ها به ضرورت فقه می خواندیم و عصرها فلسفه. من به آقای آشتیانی گفتم که اینطور نمی شود؛ ما آمده ایم اینجا که فلسفه بخوانیم. ایشان را واسطه کردیم که از استاد بخواهد درس فلسفه را صبح بیندازد. آقای رفیعی هم که حرف هیچ کس را قبول نمی کرد، حرف او را قبول کرد.

دکتر غلامحسین دینانی دلبستگی استاد آشتیانی به فلسفه اسلامی را روایت کرد
دکتر غلامحسین دینانی دلبستگی استاد آشتیانی به فلسفه اسلامی را روایت کرد

آشتیانی مردی بود که محضرش بسیار شیرین بود. کسی نبود که یکدفعه با او صحبت کند و مجذوبش نشود. اما در عین حال تنهاترین مرد بود و این خصلت فلسفه است. او فیلسوف بود و در عصر ما خیلی کار کرد. کارهایی که آقای آشتیانی کرد، کمتر کسی کرده است. در طول تاریخ در حوزه های علمیه تدریس فلسفه قدغن بود. حالا بعد از انقلاب است که قدری آزاد شده و کمی هم رواج پیدا کرده است. از قبل از انقلاب تا برویم به زمان شیخ طوسی، حدود هزار سال پیش، فلسفه در حوزه های علمیه قدغن بود. در قم ما کتاب اسفار را پنهان می کردیم زیر لباسمان که طلبه ها نبینند و می رفتیم خدمت آقای طباطبایی. هیچ کس روی فلسفه اسلامی کار حسابی نکرده بود، مگر افراد نادری چون ملاصدرا، میرداماد، و جلوه. در عصر ما انصافا آقای آشتیانی درباره فلسفه اسلامی خیلی کار کرد. باک هم نداشت. قلندر بود. به این حرف ها اصلا کاری نداشت.»

دکتر دینانی سخنانش را چنین ادامه داد:

«مرحوم آشتیانی قلندر بود. امروزه شما قلندری را در دراویش و خانقاه ها می بینید که البته هیچ کدامشان هم قلندر نیستند و فقط اظهار قلندری می کنند. در کتاب طاقدیس آمده که روزی درویشی بر مرحوم نراقی وارد می شود. ایشان در کاشان از حکما بوده و صاحب مقام و مکنت. بنابراین پذیرایی خوبی از آن درویش می کند. فردا صبح که درویش می خواسته برود آقای نراقی می گوید که من هم می خواهم با تو بیایم. درویش قبول می کند و با هم چند فرسخ پیاده راه می روند. یک دفعه درویش برآشفته می شود. آقای نراقی علت را می پرسد. او می گوید کشکولم را در خانه تو جا گذاشته ام. نراقی نگاهی به  او می کند و می گوید: درویش، من وقتی با تو آمدم از همه خدم و حشم و مکنت خود گذشتم؛ تو از کشکولت نمی گذری؟ حالا تو درویش هستی یا من؟! پس قلندری ترک تعلق است، ترک تعلق از امور دنیوی و بیش از همه نجات یافتن از اسارت فکری. مرحوم آشتیانی مردی بود که اسارت فکری نداشت. قلندر بود. آزاد بود. خودش می اندیشید. البته نمی توانم بگویم که دنیای جدید فلسفه را خیلی می شناخت. با فلاسفه جدید غرب آشنایی نداشت. ولی در فلسفه اسلامی خیلی کار کرد و کارهایش مورد استفاده همه است. البته خودش کم نوشت؛ به جز یک کتاب اصلی که تألیف و فکر خودش است اکثر کتاب هایش تصحیح بود. او کتاب هایی را که مرده بود و هیچ کس از آنها خبر نداشت زنده کرد و چاپ کرد. حالا ممکن است بگویید که همه می توانند تصحیح کتاب بکنند. البته الان کسانی هستند که تصحیح می کنند و هیچ هم از کتابی که تصحیح می کنند نمی فهمند، اما مرحوم آشتیانی کتابی را که تصحیح می کرد خوب می فهمید، حتی بهتر از نویسنده اش.

دکتر مهدی محقق و شب میرجلال الدین آشتیانی
دکتر مهدی محقق و شب سید جلال الدین آشتیانی

مرحوم آشتیانی هم خلوت داشت و هم جلوت. تنهاترین بود و پر جاذبه ترین. با کسی آشنا نمی شد مگر اینکه آن شخص مجذوب او می شد. هم به معنای واقعی کلمه خوش سخن و خوش محضر و اجتماعی بود و هم تنها بود. اصلا انسان اینطور است. یکی از خصلت های انسان این است که تنهاترین موجود عالم است و در عین حال اجتماعی ترین موجود. هیچ موجودی به غیر از انسان، اجتماعی نیست. او همان وقت هم که تنهاست به فکر دیگران است. به جامعه می اندیشد. جامعه، جامعه انسانی است. حالا ممکن است جامعه حیوانات هم درست کنند، اما آن چیزی مصنوعی است. ارتباطی غریزی است. جامعه در ارتباط معقول است نه در ارتباط غریزی. هر چه جامعه ای عقلش بیشتر باشد، معقول تر است و بهتر.

همین الان در فیلمی که از مرحوم آشتیانی پخش شد او سنگین ترین مطلبی را گفت که بشر با آن مواجه است. داشت درس می داد و شاید طلبه هایش هم نفهمیدند که چه گفت. در فلسفه اسلامی ما سه تا کلمه داریم: واجب، ممتنع، و ممکن. از این سه عنوان در کل عالم هستی چه چیزی خارج است؟ بیرون از این سه نیست. حالا این سه کلمه که اساس هستی است به چه معنی است؟ واجب یعنی چیزی که وجودش ضروری است. ممتنع یعنی چیزی که شدنی نیست. ممکن هم یعنی مثلا این لیوان آب می تواند اینجا باشد یا آنجا. حالا مشکل کار کجاست؟ این است که این سه کلمه را نمی توان مستقل تعریف کرد. در تعریف آنها وارد دور محال می‎شویم. واجب چیست؟ آنکه امکان تبدیل در او نباشد. ممتنع چیست؟ آنکه وجوب در او ممکن نباشد. ممکن چیست؟ آنچه واجب نباشد. هر کدام را در تعریف دیگری به کار می بریم. امکان را با وجوب تعریف می کنیم و واجب را با امکان. به این می گویند دور محال. پس چه کنیم؟ همانطور که آقای آشتیانی در فیلم جواب خوبی می دهد، این ها بدون واسطه در ذهن ما ارتسام اولیه دارند. شما امکان را بدون واسطه می فهمید. امتناع را بدون واسطه می فهمید و وجوب را هم همینطور. یعنی لازم نیست که آنها را در ارتباط با هم فهم کنید. ببینید چقدر مطلب ساده و مشکلی است.

آقای آشتیانی مردی کنجکاو بود و از محضر هر فیلسوفی که دید استفاده کرد، من جمله آقای رفیعی و علامه طباطبایی. رفیعی فیلسوف بزرگی بود، خوش بیان و خوش تقریر. شاید به لحاظ تدریس اسفار را بهتر از علامه طباطبایی درس می داد، اما آزادی اندیشه ای که من در علامه طباطبایی دیدم در فیلسوف دیگری حتی در غربی ها کمتر دیده ام.

آقای آشتیانی خیلی شیرین محضر بود. یادم است که آقای شایگان هم که با ایشان رفیق بود سال ها پای ثابت جلسات کربن بود که مرحوم علامه طباطبایی به تهران می آمدند و با آقای هانری کربن ملاقات و گفتگو داشتند. بنده هم افتخار شرکت در این جلسات را داشتم. طلبه بودم و با اتوبوس سه ساعت طول می کشید تا در آن گرمای تابستان از قم به شمس العماره می رسیدم. بعد از آنجا تاکسی می گرفتم به خیابان بهار، منزل ذوالمجد طباطبایی. می رفتیم و جلسات بسیار پرباری بود.

در ادامه پیام تصویری استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی پخش شد که در وصف ویژگی های اخلاقی و جایگاه علمی زنده یاد آشتیانی سخن گفتند.

«سوز‌ فراق‌ این‌ دوست نازنین و استاد بی‌قرین آتش بر دلم می‌زند- آخرین باری که آن عزیز را زیارت‌ کردم در دی ماه سال 1369 بـود که به ایران آمدم و چند‌ روزی برای عَتَبه بوسی‌ آستان‌ قدس ولی نعمت اعظم اعلیحضرت اقدس علیّ بن موسی الرضا صلوهْ الله علیه به مشهد مشرّف شدم که تقریباً بیشتر اوقاتم در آن چند روز در مصاحبت با او گذشت، و ایّام‌ خوشی بود که با آن دوست بسر رفت، و آخرین باری که از شنیدن صدای نازنین او بهره‌مند شدم سه سال و نیم پیش از این بـود – دوست دانشمند جناب دکتر داریوش شـایگان‌ برای‌ دیدن پسر نجیب فاضلش دکتر رحیم – که اینک استاد یوسی ال ای (دانشگاه کالیفرنیا لوس آنجلس) است به کمبریج آمد و روزی هم محبّت کرد و بسراغ من که عهدی قدیم با هم‌ داریم‌ تشریف آورد و نقل مجلس ما هـم «آشتیانی» و بزرگداشت و مجلس جشن او بود، گفتم: داریوش عزیز می‌توانی لطف کنی فردا هم سری به این بنده بزنی چون می‌خواهم پیراهن و بلوزی‌ و دوائی توسّط شما به حضور حضرت آشتیانی پیشکش کنم، جناب دکتر شایگان لطف کرد و فردا آمد و آنچه را باو تقدیم کردم بمحض مراجعت به ایران به حضرتش‌ ایصال‌ فرموده‌ بود، و مدتی بود که می‌دانستم‌ حال‌ خوشی‌ ندارد و زیرا، آنکه تا چند سال قبل سالی چند مرقومة مفصل با آن خطّ چون پر طاوس که به خطّ عبد‌ المجید‌ و قابوس طعنه می‌زند برایم می‌فرستاد و همه ماهه و گاه‌ مـاهی ‌دوبـار – و حتی در هنگام عمل جرّاحی خودم و یا در گرفتاری‌های مرحوم آقای حاج شیخ برادرم رحمهْ الّه‌ علیه‌ هر‌ روزه مکالمه تلفنی با یکدیگر داشتیم، دیگر از او مکتوبی دریافت‌ نمی‌کردم و گوشی تلفن را هم برنمی‌داشت، امّا وقتی که آن هدیه‌های حقیر را دریافت کرده بود تلفن فرمود‌ و چند‌ دقیقه‌ای با هم گپی زدیم و من فریاد به شکوه برداشتم‌ که‌ آخر چرا گوشی تلفن را برنمی‌دارید و او گفت «حال ندارم»

پخش پیام تصویری دکتر مهدوی دامغانی
پخش پیام تصویری دکتر مهدوی دامغانی

دکتر مهدوی دامغانی در ادامه به چگونگی آشنایی خویش با استاد آشتیانی پرداخت:

«به درستی نمی‌دانم چه ماهی از ماههای اوّلیـه سال 1325 شمسی بود که من بنده سعادت آشنائی‌ با «آقا جلال آشتیانی» را یافتم. بنظرم یک روز تعطیل غیر جمعه‌ای بود و حقیر‌ مشغول‌ تنظیفات اطاق محقّری که در مـدرسه سپهسالار قدیم در آن سکونت داشتم بودم (و آن اطـاق در اصل‌ و ‌‌به‌ مقتضای مقام به مرحوم مبرور آقای حاج سید محمّد باقر علوی طهرانی طاب‌ثراه‌ که‌ امام‌ جماعت راتب آن مـدرسه بودند اختصاص داشت ولی صـورهْ در تـصرف آقازاده ایشان مرحوم مغفور‌ آقـای آقـا سید محمّد رضا علوی طهرانی بود و چون ایشان فقط بعضی‌ از ساعات روز در‌ آنجا‌ مـی‌بود، اطاق عـملاً در تصرّف این بنده قرار داشت و پیش از آن نیز، روزها آقای مهدی محقق در آن رفت و آمد داشت.) و قـالیچه تـرکمانی کوچکی را که از مشهد با خودم آورده بودم به گوشه‌ای از صحن مدرسه بردم که باصطلاح آنرا بـرای گـردگیری، بتکانم. دو سه دقیقه بعد که قالیچه به دست بـاطاقم‌ بـرمی‌گشتم‌ دیـدم آقا سید هـادی زنـجانی؟یا خوئی؟ درست یادم نیست که یکی از طلاّب بسیار متقشف و بلکه «وسواسی» آن مدرسه بود (و خدا کند زنده و سـلامت بـاشد) با یـک سیّد معمم جوان‌ دیگری‌ در جلوی ایوان اطـاق «مَدْرَس» نشسته‌اند و تـا مـن می‌خواستم وارد اطـاقم شـوم آقا سیّد هادی که خیلی هم منزوی و کم‌حرف بود و احتمالاً از مکالمه‌ با «کلاهی‌ها و فکلی‌ها» پرهیز‌ داشت‌ هم‌چنانکه‌ نشسته بود. گفت: آقای مهدوی! آن قالیچه را‌ بیار‌ اینجا‌ این آقا با شما کار دارد من با تعجّب ازینکه آن آقائی که مرا نمی‌شناسد با من چه کاری ممکن است‌ داشته‌ باشد‌ بطرف آن دو سیّد شریف رفتم و سلام‌ کردم‌ و آنوقت آن سیّد را که نمی‌شناختم پس از جواب سلام، خودش را معرفی کرد کـه بنده سید جلال آشتیانی‌ هستم‌ اگر‌ ممکن است یک نیم ساعتی این قالیچه را روی همین‌ ایوان و همین‌جا که نشسته‌ایم پهن کنید؟ و به من بنده که هم‌چنان مردّد ایستاده بودم گـفت، چون الآن حـضرت‌ آقای‌ حاج‌ شیخ مهدی مازندرانی که از اجلّه علمای قم و از اساتید‌ بزرگوار‌ من می‌باشند، اینجا تشریف می‌آورند چون اطاق آقای سید هادی در طبقه فوقانی اسـت بـرای ایشان بالا‌ رفتن‌ از‌ پلّه‌ها مـشکل است و من با ابراز بشاشت و خوشحالی قالیچه را‌ روی‌ ایوان‌ جلوی «مدرس» گستردم و مشغول صحبت با «آقا جلال» و «آقا سید هادی» شدم و معلوم شد آقا‌ سید‌ هادی‌ مرا بـه «آقا جـلال» معرّفی کرده است در خلال این دو سه دقـیقه آقا سید هادی برخاست‌ و از مدرسه بیرون رفت ما دو نفر ضمن صحبت و احوالپرسی و استعلام‌ از‌ وضع‌ یکدیگر بودیم که دیدم آقا جلال بسرعت برخاست و بطرف درب مدرسه روان شد‌ و من که پشت به در مدرسه هـم‌چنان ایستاده بودم سربرگرداندم و دیدم‌ که‌ آقای‌ جلال به استقبال حضرت آیه الله آقای حاج شیخ مهدی مازندرانی می‌رود و من هم‌ به‌ سرعت برای عرض سلام و ادای احترام به طرف آن مرحوم رفـتم. آن‌ مرد‌ بزرگ‌ رحـمهْ اله علیه آهسته آهسته بطرف ایوان تشریف آورد و آقا جلال به قالیچه اشاره‌ کرد‌ و ایشان بر لبه قالیچه کـه بر لبه ایوان چسبیده بود نشستند ولی‌ پاهای‌ خود را بر روی زمـین کـه بـیش از دو سه وجب با لبه ایوان فاصله نداشت‌ گذاشتند‌ و از آقا جلال به تفقّد و گرمی ولی با ضمیر مخاطب‌ جـمع‌ ‌احوالپرسی فرمود و از او پرسید که‌ ایشان (یعنی‌ من‌ بنده) کیستند – مرحوم آقای جلال عرض کرد آقا بنده‌ هم‌ بـیش از چند دقیقه نیست که با ایشان آشنا شده‌ام، ایشان این قالیچه را‌ گردگیری‌ می‌کرد و من خواهش کردم‌ آنرا‌ اینجا پهن‌ کند‌ که‌ حضرت عالی بر آن جلوس بفرمائید – مرحوم‌ آقای‌ حاج شیخ مـهدی با ملامتی استادانه بمرحوم آقـا جلال فرمود شما بچه‌ مجوّزی‌ به این آقائی که خودتان الآن‌ گفتید او را نمی‌شناسید‌ چنین‌ تکلیفی فرمودید؟! آقای جلال عرض کرد‌ من‌ که او را مجبور نکردم فقط از او خواهش کردم، و من بنده مهدوی‌ برای‌ اینکه خاطر محترم آن عالم‌ جلیل‌ القدر‌ را مطمئن سازم‌ بعرض‌ مبارکش رساندم که قربان‌ کمال‌ سعادت و افتخار من بنده است که بزیارت حضرت عالی نائل شدم. آن مرحوم قدّی نسبتاً‌ کوتاه‌ داشت و محاسن سپیدش بر اثر‌ حنا‌ قرمز کم‌رنگی‌ بود‌ و در آن وقت‌ بنظر بیش از هفتاد ساله می‌آمد و عینکی دودی بر چشم ایشان بود و معلوم‌ شد‌ آن ایام چشمشان مؤوف و برای‌ درمان‌ آن‌ تهران‌ تشریف‌ آورده بودند.»

سرانجام دکتر مهدوی دامغانی این چنین به سخنان خود پایان دادند:

«ان شاء اله روان پاک مرحومان برادرم آیه‌ًْاله حاج شیخ محمدرضا مهدوی دامغانی، و سیّد حسنعلی صارم کلالی که چون برادری مهربان و ارجمند برایم بود و سیّد نصیر عصّار و دکتر سیّد ابوالحسن جلیلی و دکتر سیّدحسین ضیائی و دکتر محمدابراهیم آریان و آن «فَتا»ی آقا جلال یعنی دکتر حسن لاهوتی، شاد و یادشان گرامی باد.

فقیر فانی ـ احمد مهدوی دامغانی»

آخرین سخنران این شب دکتر نصر الله پورجوادی بود:

مرحوم آشتیانی را قبل از انقلاب همه استادان و دانشجویان فلسفه به خوبی می شناختند. اسم ایشان را شنیده بودند و آثار ایشان را کم و بیش دیده بودند. ایشان یکی از معدود نمایندگان فلسفه اسلامی بود که نسلی از رجال فلسفی مهم مثل مرحوم رفیعی قزوینی و طباطبایی به ایشان تدریس می کرد. او متعلق به نسل استادانی چون مرحوم مرتضی مطهری، حائری یزدی و جواد مصلح بود. ایشان در مشهد تدریس می کرد و آقایان دیگر در تهران. متأسفانه من شخصا هیچگاه افتخار این را نداشتم که در مشهد باشم و شاگردی ایشان را بکنم، ولی یکی دو بار که به تهران تشریف آورده بودند ایشان را دیدم. یکی از دیدارهای ما زمانی بود که در دانشگاه تهران با دکتر نصر کلاس سهروردی داشتیم. آقای دکتر نصر که خیلی ارادت داشتند به مرحوم آشتیانی، از ایشان دعوت کرده بودند و ایشان هم آمدند و به ما درس دادند. به هر حال یک خصوصیاتی در ایشان بود که قویتر از بعضی دیگر از خصوصیات بود. مثلا من گمان نمی کنم که ایشان به خوبی بعضی از استادهای دیگر بوده باشد. شاید بتوان بعضی از کارهای تحقیقی و نوشته های ایشان را مهم تر از نحوه تدریس شان دانست. ایشان بیشتر اهل تصحیح متون بود و کتاب های متعددی که تصحیح کرد به خوبی این را نشان می دهد. 

دکتر نصرالله پورجوادی از اهمیت استاد آشتیانی در فلسله اسلامی سخن گفت
دکتر نصرالله پورجوادی از اهمیت استاد آشتیانی در فلسله اسلامی سخن گفت

اما اهمیت مرحوم آشتیانی در این بود که وارث یک سنت مداوم و پایدار در فلسفه اسلامی در ایران بود و از جهات مختلف سعی می کرد تا این سنت فلسفی را حفظ کند، هم در تدریس و هم در احیای متون و معرفی شخصیت‎های فلسفی به خصوص در چهار پنج قرن اخیر. ایشان در واقع حافظ سنت فلسفی، بخصوص در ایران بود. ایران جایگاه فلسفه اسلامی بوده است. وقتی کشورهای عربی را ملاحظه کنیم می بینیم که اصلا و ابدا صحبتی از فلسفه در ان ها نبوده است. از هیچ کشوری بیگانه تر از عربستان سعودی با فلسفه نیست. کشورهای عربی دیگر و کشورهای شمال آفریقا هم کمابیش به همین صورت است. در حقیقت جای اصلی فلسفه اسلامی ایران بوده است. حتی در دوره هایی که فلسفه اسلامی را در هند یا در آسیای صغیر در دوره خلافت خلفای عثمانی می بینیم، این فلسفه در واقع از ایران به این کشورها منتقل شده است. ارتباط متفکرین و فلاسفه هند و عثمانی با ایران است. به خصوص در قرن نهم مهم ترین مرکز آموزش فلسفه در شیراز بوده و حکمای بزرگی مثل جلال دوامّی و دشتکی ها در شیراز تدریس می کردند و از ممالک مختلف اسلامی کسانی که علاقه مند به فلسفه بودند به شیراز مراجعه می کردند. زمانی تحقیقی درباره انجامه ها یا کلوفون هایی می کردم که در مجموعه های فلسفی وجود دارد و متوجه شدم که در قرن نهم بسیاری از این مجموعه های فلسفی در شهر شیراز تهیه شده بود. استاد اکثرکسانی که در شیراز بودند جلال دوامی بود و به همین دلیل او هم در عثمانی (آسیای صغیر) و هم در هندوستان شهرت زیادی دارد. اگر بخواهم نگاهی به تاریخ فلسفه اسلامی و تداوم آن در طی قرون بیندازیم می بینیم که در قرن هفتم بعد از اینکه مغول حمله می کند رجال مهمی مثل خواجه نصیرالدین طوسی، قطب الدین شیرازی و… در فلسفه هم می نویسند و هم تدریس می کنند. قبل از آن، در قرن ششم، بزرگانی مثل فخر رازی یا خود سهروردی را ملاحظه می کنیم که این ها خود شاگردان شخصی بوده اند به نام جیلی. جیلی وقتی از ری به مراغه می رود، گروهی از دانشجویان خود را همراه می برد و مراغه مهم ترین مرکز آموزش فلسفه در قرن ششم می شود. خود جیلی احتمالا شاگرد سهل ساوی بوده و ساوی خود ادامه دهنده سنتی بوده است که از ابن سینا نسل به نسل به قرن هفتم منتقل شده. همینطور که ادامه دهیم می بینیم که یک خط پیوسته در فلسفه ایران هست که می رسد به ابن سینا و قبل از او هم به فارابی. اما پرسش اینجا است که قبل از فارابی چه خبر بوده؟ این فلسفه اسلامی چطور و از کجا شروع می شود که بعد در ایران تداوم می یابد؟ درست است که فارابی می رود به بین النهرین و بغداد و کشورهای دیگر، اما قبل از اینکه به بغداد برود کجا بوده؟ او در شرق خراسان بوده و ما نمی توانیم بگوییم که فارابی وقتی به بغداد می آید هیچ چیزی از فلسفه نمی دانسته است و بعد به بغداد آمده و در بغداد فیلسوف شده است. چنین چیزی را نمی توانیم بگوییم. اگر ابن سینا را در نظر بگیرید، می بینید که او هرگز به کشورهای عربی نرفته است. ابن سینا همواره در خراسان بوده و غربی ترین نقاطی که به آن سفر کرده ری و همدان و اصفهان بوده است. او هیچگاه در جاهایی که زبان عربی تکلم می کردند، زندگی نکرده و هیچ جا فلسفه را نزد کسانی که فقط عربی می دانسته اند تلمذ نکرده است. پس ابن سینا و فارابی کجا و نزد چه کسانی فلسفه آموخته اند؟ پاسخی که به این پرسش می توان داد این است که به طور قطع و یقین فلسفه در خراسان و در بخارا وجود داشته، چون ابن سینا در بخارا فلسفه یاد گرفته و فارابی در خراسان فلسفه آموخته است. حال استادان این ها چه کسانی بودند؟ فیلسوفان دیگری که خود به یک سنت فلسفی قدیم تر و دیرپاتر  وصل می شدند. می دانیم که این تفکری که در ایران وجود داشته جنبه های افلاطونی و نو افلاطونی داشته است. چند روز پیش به گفتگویی از آقای دینانی نگاه می کردم که دفاع می کردند از این که در ایران و در زمان کوروش فلسفه نو افلاطونی وجود داشته و این مبالغه نیست. این که اسم این فلسفه را افلاطونی و نو افلاطونی می گذاریم به این معنا نیست که ما در ایران فلسفه را از استادان فلسفه افلاطونی و نو افلاطونی آموخته ایم. ممکن است چنین چیزهایی هم بوده باشد ولی منشاء فلسفه افلاطونی و نو افلاطونی به احتمال زیاد در ایران بوده است. دلایلی هم داریم و تحقیقاتی، البته نه چندان زیاد، در این باره انجام گرفته است. من بر می گردم به قرون اولیه و به بعضی شواهدی که نشان می دهد مکتب های فلسفی به خصوص در خراسان وجود داشته است اشاره می کنم. یکی از آنها جهم بن صفوان است. جهم مؤسس مکتب کلامی جهم هست که بعدا از او انتقاد می کنند. همواره وقتی که از جهمیه صحبت می کنند از معتزله هم صحبت می کنند؛ یعنی در واقع ریشه های فکری معتزلی و عقل گرایی در جهم بن صفوان است. به هر حال جهم بن صفوان خراسانی بوده و ریچارد فرای هم مقاله ای با عنوان «مکتب نو افلاطونی جهم بن صفوان» نوشته است. پس می بینیم که در اواخر قرن اول هجری در خراسان کسی دارد تفکر نو افلاطونی را گسترش می دهد و مکتبی فلسفی تأسیس می کند. در قرن سوم و چهارم هم در خراسان و در شهرهایی مثل ترمذ و بلخ و سمرقند اشخاصی داریم که حکیم خوانده می شدند. البته بعدا صوفیه آن ها را وارد کتاب های خودش کرده و به عنوان صوفی معرفی می کند، ولی در زمان حیات این افراد به عنوان حکیم شناخته می شده اند، مثل حکیم محمد بن علی ترمذی، ابوبکر وراق (شاگرد ترمذی)، ابوالقاسم حکیم سمرقندی (شاگرد وراق). خود ترمذی نویسنده پرکاری بوده و جنبه های نو افلاطونی تفکراتش در آثارش منعکس است.

دکتر مهدی محقق و دکتر داریوش شایگان
دکتر مهدی محقق و دکتر داریوش شایگان

سومین نشانه ای که می توان به ان اشاره کرد پدید آمدن متفکران و فلاسفه بزرگی چون فارابی و ابن سینا و بعدها اخوان الصفا و آقا ابوالحسن عامری است که همه این ها به نحوی با خراسان مرتبط اند؛ یعنی فلسفه را از جاهای دیگر نگرفتند، بلکه از خراسان گرفتند و به جاهای دیگر بردند. بعد از همه این ها اظهارات شیخ اشراق است درباره الفهلویون، که در آنجا از فلاسفه ایرانی و فلسفه مبتنی بر نور و اشراق یاد می کند. متأسفانه بعضی ها، از جمله خود مرحوم آشتیانی، توجهی به این جنبه از تفکر سهرودی نداشته اند. ایشان زیر بار نمی رفت که ما در ایران متفکران و فیلسوفانی داشته ایم و این چیزی که سهرودی گفته است یک واقعیت تاریخی است. او این حرف ها را قبول نداشت. به هر حال شاید این انتقادی است که بعضی ها از مرحوم آشتیانی می کنند.

نکته دیگر، تأثیر فلسفه رواقی در فلسفه اسلامی است. فلسفه اسلامی، حتی از زمان فارابی، به مقدار زیادی جنبه رواقی دارد. رواقی بودنش به این علت است که فلسفه در ایران فقط یک مکتب فکری و تعلیمات نظری، یعنی چیزی که به آن علم می گفتند و در مکتب می آموختند، نبوده است. فلسفه ای که در ایران بوده با عمل توأم بوده است، یعنی جنبه های عملی و نظری آن با هم آمیخته بوده. اصولا خصوصیت فلسفه نو افلاطونی همین آمیختگی نظر و عمل است. در ایران با این فلسفه می زیسته اند. اما نکته دیگر این است که آنچه ما به عنوان فلسفه ایرانی می توانیم به نحوی در سایه و روشن ببینیم فقط در آنچه فلسفه نامیده می شده، نمود پیدا نکرده است. بلکه فلسفه ایرانی در تصوف و عرفان و تشیع هم که تا حدود زیادی جنبه های عرفانی دارد تأثیر گذاشته است. من در اینجا به دو نکته اشاره می کنم: یکی تأثیر فلسفه ایرانی در تصوف و دیگری تأثیر این فلسفه در تشیع. یکی از مهم ترین تأثیراتی که فلسفه ایرانی بر تصوف به جا گذاشته، مقوله «نظر» است. شواهدی در دست است که نشان می دهد در قرن دوم کسانی بوده اند که سعی می کرده اند با «نظر عبرت» به زیبایی های طبیعی، به تعالی و ترقی روحانی و معنوی دست پیدا کنند. این همان چیزی است که افلاطون توضیح داده است. یعنی هر چیز زیبایی را می دیدند، می نشستند و مدت ها به زیبایی آن نظر می کردند. این گونه ای مراقبه بوده و آداب و راز و رمزی داشته که تعلیم داده می شده است. آنها برای این کار آموزش می دیده اند. مهم ترین مرحله در نظر کردن این بود که آنها باید محسوس را فراموش می کردند و به معقول منتقل می شدند. در تصوف از معقول به «مشاهدات» یاد می شود و مشاهدات را کار قلب می دانند. قلب در تصوف درست معادل عقل در تفکر افلاطونی و نو افلاطونی است. این ها سعی می کردند که از محسوس ترقی کنند و به معقول برسند. از حسن جزئی که در محسوس هست بروند و برسند به حسن کلی و به حقیقت حسن که عین ذات باری تعالی است، چون جمال از نظر آنها جمال الله است. هر جمالی که در عالم محسوس هست، جلوه ای است از جمال کلی. این رسمی است که خیلی حساس است، چون به هر حال ممکن است آلوده به خیلی از بی اخلاقی ها و بد اخلاقی ها هم بشود، که در طول تاریخ شده است. ولی در عین حال این رسم حفظ شده است. شمس تبریزی راجع به آن صحبت کرده و اصلا کل غزلیات سعدی و بسیاری از اشعار حافظ را بدون توجه به مقوله نظر به شاهد (زیبا روی) نمی توان درست درک کرد.

 اما آنچه در تشیع است: اساس تشیع، که در تصوف و به خصوص در تصوف حلاج و نو حلاجیان هم به چشم می خورد، بر این است که افراد انسانی هر کدام یک نمونه اند از یک انسان کلی. این درست مثل نظر افلاطون است که می گوید ایده ها باعث پدید آمدن تمام چیزهای محسوس در این جهان می شوند. آن انسان کلی در عالم معقولات است، یعنی در عالم روحانی و عالم دل، و مشاهده او آرزوی هر عارفی است. در مشاهده او است که اتحاد شاهد و مشهود صورت می گیرد، چون دیگر عارف از عالم محسوس عبور کرده و به عالم دل رسیده است. بنابراین رسیدن به آن مرحله که انسان بتواند حقیقت انسانی یا انسان کلی را ببیند، موهبتی است که خدا به همه کس نمی دهد و باید برای آن تلاش کرد. اصلا غایت راه فلسفه در نظر افلاطون و نو افلاطونیان و همچنین عرفان و تصوف و غیره رسیدن به این مرحله است. حال اگر این انسان کلی در وجود شخصی تجلی کند، آن شخص مظهر انسان کلی می شود. چنین شخصی که مظهر آن حقیقت انسانی است از نظر شیعه امام است و علی بن ابی طالب مظهر کامل آن است. نجم الدین کبری این شخص را «شخص نورانی» می نامد. شیعه دوازده امامی به این قائل بود که این شخص در امامان ظهور کرده و همین طور جلو آمده است. در عصر غیبت این مسئله برای برخی پدید می آید که آیا واقعا چنین شخصیتی به عنوان مظهر انسان کامل وجود دارد یا نه. اشخاصی مثل خانواده نوبختی و آل فرات گفتند که هست. ولی بعضی دیگر گفتند که اگرچه آن امام غیبی هنوز هست، ولی یک شخص خارجی نیست و اگر کسی بخواهد امام را ببیند باید سعی کند با حس دیگری به آن مرحله برسد. حال این سؤال مطرح می شود که از چه راهی؟ این را شلمغانی که همه به او بد و بیراه می گویند پاسخ داده است. او رساله ای نوشته است به نام الحاسة السادسه (حس ششم) و به نظر من وقت آن رسیده است که ما نگاه مجددی به شلمغانی بیندازیم. حلاج و شلمغانی هر دو قائل به امام غایب بودند و امام غایب ایشان، آن شخص نورانی (حقیقت انسانی) بوده است. این ها معتقد بودند که می شود آن امام غایب را دید، منتهی با یک حس دیگر. این مسئله در اساس جنبه ای افلاطونی دارد و همان نگاه کردن به شاهد و عبور از محسوس به معقول و رسیدن به حقیقت آن است. به همین دلیل است که ما می بینیم ایرانی ها از همان اوایل دائم به دنبال کسی هستند که مظهر امام غایب باشد و تا قرن سوم تحت عنوان مسئله «حلول» دنبالش می گردند و از قرن سوم به بعد تحت عنوان «ولایت». بعضی از من سؤال کرده اند که آیا تشیع نتیجه این فلسفه ایرانی است؟ من انکار می کنم که چنین چیزی باشد، ولی ذهنیت ایرانی که ذهنیت فلسفی بود می توانست این مطلب را درک کند. متأسفانه بعضی از این جنبه ها در فلسفه اسلامی تا زمانی که رسیده به مرحوم آشتیانی مورد غفلت قرار گرفته است. مرحوم آشتیانی یک فقیه و شیعه شناس بود ولی شیعه شناسی او و مرحوم طباطبایی با شیعه شناسی اشخاصی مثل هانری کربن تفاوت داشت. تفاوت آنها اولا در این بود که برای مرحوم آشتیانی اعتقادات شیعی خودش حقیقت و اصل بود و بقیه را نمی خواست قبول کند. به همین دلیل است که در نوشته هایش هم به اسماعیلیه، هم به شیخیه، و هم به کار کربن ایراد می گیرد. این در حالی است که روش کربن برای شیعه شناسی، روش پدیدار شناسانه (فنومنولوژی) بود. او معتقد بود که مسئله اصلی تشیع همان وجود شخص نورانی است که در امام تجلی می یابد. برای او شیخیه یا اسماعیلیه یا شیعه دوازده امامی فرقی نداشت. او مقید به این نبود که باید یکی از این مذاهب را حقیقت و اصل دانست. این روش پدیدارشناسانه او بود که به او می گفت همه این ها را یکسان بگیرد و عقاید خود را کنار بگذارد.

مرحوم آشتیانی به تفکر فلسفی ایرانی قبل از اسلام اعتقاد نداشت. شاید هم آن دوران زمان آن نبود که اشخاصی بیایند و بخواهند از تفکر و فلسفه ایرانی دفاع بکنند، چون کاملا جنبه سیاسی به خود می گرفت و فکر می کردند کسی که بخواهد از کوروش یا حتی فردوسی حرف بزند لزوما دارد از رژیم پهلوی دفاع می کند. ولی به هر حال بعد از انقلاب هم ندیدیم که مرحوم آشتیانی به این مسئله عنایتی داشته باشد. حتی ایشان به دوره های قدیم فلسفه در ایران هم زیاد توجه نداشت. بیشترین عنایت و توجه ایشان به همین چهار پنج قرن اخیر بود. شکی نیست که مرحوم آشتیانی زحمت بسیاری در حوزه تصحیح متون و معرفی حکمای اسلامی از زمان صفویه تا عصر حاضر کشیده است، اما وقتی کمیت کار زیاد می شود مسلما کیفیت مقداری پایین می آید. به همین دلیل کمیت کارهای آشتیانی بر کیفیت کارهای ایشان می چربد. مثلا گاهی اوقات در مقدمه های ایشان مطالب تکراری هست؛ مطالبی که یادشان رفته است که قبلا در جای دیگری یا حتی در همان مقاله گفته اند. گاه حس می شود که متن فقط همان موقع که به چاپخانه رفته غلط گیری شده است. البته من نمی خواهم ایراد بگیرم، بلکه سعی ام بر این است که نگاهی که می کنیم منصفانه باشد. به هر تقدیر کار ایشان در احیاء فلسفه و آثار فلسفی و نیز معرفی فیلسوفان اسلامی در چهار پنج قرن اخیر در خور تقدیر است و خواهد بود.

نماهایی از شب استاد سید جلال الدین آشتیانی 

  • به همراه دکتر مهدی محقق
    به همراه دکتر مهدی محقق

 

دکتر داریوش شایگان در کانون زبان فارسی
دکتر داریوش شایگان در کانون زبان فارسی
  • عکس ها از: مجتبی سالک و ژاله ستار