در شماره پیش مجله بخارا ( شماره ۵۳) شرحى در احوال و آثار ژان – فرانسوا رُوِل (۱۹۲۴ – ۲۰۰۶) فیلسوف و مورخ و نویسنده نامدار فرانسوى و ترجمه یکى از نوشته هاى او، هر دو به این قلم، منتشر شد. چون مدیر مجله اطلاع داد که بسیارى از خوانندگان پس از خواندن آن مطالب خواهان مطالعه آثار بیشترى از او شدهاند، و متأسفانه هنوز نوشتهه اى رُوِل به فارسى درنیامدهاند، اکنون ترجمه بخشى از مقدمه یکى از معروفترین کتابهاى وى، وسواس آمریکاستیزى(۱)، در اینجا به نظر مى رسد. امید است که اندیشه هاى او در این دوره از تاریخ میهن ما، خوانندگان را سودمند افتد.
ع. ف.
من از ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۹ در ایتالیا و فرانسه به سر مى بردم و اوضاع و احوال ایالات متحد آمریکا را زیر نظر داشتم و از فیلتر مطبوعات اروپا به قضاوتى درباره آن کشور رسیده بودم که به همین دلیل بسیار منفى بود. در آن ایام، آمریکا به چشم اروپاییان سرزمینى بود با کارنامه تفتیش عقاید سناتور مک کارتى، اعدام دو جاسوس اتمى شوروى، جولیوس و اِتل رُزِنبرگ(۲) )که به عقیده ما، بیگناه بودند(، نژادپرستى، افروختن آتش جنگ در کره، و مسؤولیت خفه کردن یا، به قول سیمون دُبوووار و کمونیستها، «اشغال اروپا». چندى بعد، ویتنام دلیل اصلى تنفر از آمریکا شد.
از پایان جنگ سرد و فروپاشى اتحاد شوروى و رهایى اروپاى شرقى و به هم خوردن دنیاى دوقطبى، غالباً گفته مى شود که امروز آمریکاستیزى از این سرچشمه مى گیرد که، به اصطلاح اوبِر وِدرین(۳)، وزیر امور خارجه فرانسه، ایالات متحد اکنون »زبرین قدرت«(۴) شده است. در این تعبیر فرض بر این است که قیادت ]یا هژمونى [آمریکا در گذشته توجیه پذیرتر بود، به این دلیل که اولاً آمریکا بر تعداد کمترى از کشورها سلطه داشت، و ثانیاً در برابر امپریالیسم شوروى ایستاده بود. ولى این تعبیر دور از واقعیت است، زیرا در دوره خطر توتالیتاریسم نیز آمریکاستیزى به همین حدت و شدت امروز بود که آن خطر ( لااقل از ناحیه شوروى ) مرتفع شده است.
در کشورهاى دموکراتیک، گروههایى از مردم و برخى از احزاب سیاسى و اکثر روشنفکران به پیوستن به کمونیسم، یا دستکم پشتیبانى از افکار مشابه، گرایش داشتند. از نظر این جماعت، آمریکاستیزى کارى خردمندانه به شمار مى آمد، زیرا آمریکا مساوى سرمایه دارى بود، و سرمایه دارى مساوى شرارت و خباثت. آنچه کمتر از خردمندى بهره داشت این بود که جماعت فوق الذکر آشکارترین و احمقانه ترین دروغها را درباره جامعه و سیاست خارجى آمریکا بى چون و چرا باور مى کردند و بدقت از کسب اطلاعات درست در خصوص نظامهاى کمونیستى گریزان بودند. عجیبتر بخشهایى از جوامع غربى – یعنى در واقع اکثریت مردم اروپا – بودند که از کمونیسم وحشت داشتند ولى در عین حال به هیچ وجه زیر بار اطلاعات واقعى و قابل تحقیق درباره آمریکا و دشمنان ضددموکراتیک آن نمىرفتند و همچنان بر آمریکاستیزى نابخردانه خود باقى بودند. )ناگفته نماند که اکنون در اوایل سده بیست و یکم، این عده کم کم بر این تعصب اخیر غلبه مى کنند.( اما آنچه باید پدیدها ى نوعاً و خصلتاً فرانسوى محسوب شود آمریکاستیزى جناح راست و حتى جناح راست افراطى است که در شور و حرارت در این امر از جناح چپ دست کمى ندارد، ولى با توجیهى متفاوت.
آنچه باعث آمریکاستیزى جناح راست اروپایى شده، از دست رفتن نقش رهبرى ششصد ساله این قاره در قرن بیستم است. قبلاً اروپا در بازرگانى و صنعت و نوآورى در هنرها و فنون و علوم رقیب نداشت و بنیادگذار امپراتوریها و عملاً سرور جهان بود. زمام رهبرى «جهانى شدن» (مدتها پیش از وضع این اصطلاح ) میان کشورهاى اروپایى دست به دست مى گشت، ولى همه آنها، خواه به اتفاق و خواه به نوبت، در آن مشارکت داشتند. امروز اروپا نه فقط دیگر نمى تواند به تنهایى در سطح جهانى عمل کند، بلکه تا حدى مجبور به متابعت و پشتیبانى از آمریکاست. جایى که این فقدان واقعى یا خیالى مقام اَبرقدرتى بیش از همه جا باعث تلخکامى و خشم مى شود، فرانسه است. و اما در جناح راست افراطى نیز مانند جناح چپ، نفرت از دموکراسى و اقتصاد آزاد به آتش آمریکاستیزى دامن مى زند.
هرچه از عمر دهه ۱۹۶۰ بیشتر مى گذشت، من درباره صحت این آمریکاستیزى نااندیشیده و بى منطق بیشتر دچار شک و شبهه مى شدم که نه تنها سیاست خارجى« امپریالیستى» آمریکا، بلکه جامعه آن کشور را مى کوبید ولى امپریالیسم شوروى را انسان دوست معرفى مى کرد. در اوایل زمستان ۱۹۶۹ به منظور تحقیق و گردآورى اطلاعات براى کتابم، نه مارکس نه عیسى، به آمریکا سفر کردم، و سخت در شگفت شدم، زیرا دیدم دلایلى وجود دارد که هرچه اروپاییان درباره آن کشور مى گفتند دروغ است. در ظرف چند هفته از کرانه شرقى به کرانه غربى رفتم و در میانه راه در شیکاگو ماندم. جامعه اى دیدم نه تنها خالى از تقلید و همرنگى، بلکه درگیر خیز و انقلاب سیاسى و اجتماعى و فرهنگى.