کتابخانه به مثابه موطن * آلبرتو مانگوئل/ ترجمه کیوان باجغلی
( این مطلب در بخارای شماره 75 ، فروردین و تیر 1389 منتشر شده بود که امروز آن را بازخوانی می کنیم )
جهان (كه ديگران كتابخانه مىنامندش)…
خورخه لوئيس بورخس، كتابخانة بابل
فراسوی کتابخانههای ملی تمام ملل، کتابخانة عظیمتری وجود دارد که دربردارندة تک تک آن کتابخانههاست: کتابخانهای آرمانی و به نحو باورناپذیری پهناور که نه تنها تمامی کتابهای تاکنون به نگارش درآمده را در خود جای میدهد، که نیز شامل آثاری است که چهبسا روزی روزگاری به نگارش درآیند، حاوی آن مجلداتی که هنوز از راه نرسیدهاند. گرچه چنین انبوهة غولآسایی از کتابخانهها، هر کتابخانة منفردی را تحتالشعاع خود قرار میدهد، با این همه، هریک از کتابهای آن مجمـوعههای منفـرد تلویحـا ً به وجـود چنین انبوهة عظیمـی اشاره میکنند. نسخة ادیسة کتابخانة من، که «ترجمهای است به انگلیسی منثور، به قلم تی. ای. شاو[1]» (نویسندهای که بیشتر به نام لارنس عربستان او را میشناسند)، درعینحال که بازتابی از فضای اسکندریه و تفاسیر باریکبینانة آریستارخوس[2] است، به نحوی پیشگویانه نیز اشارتی است به کتابخانة پروپیمانی که جورج استاینر[3] در ژنو با گردآوری نسخههای ادیسه برپا داشت، و هم اشارتی به چاپهای جیبی متعددی از هومر، که خوانندهای گمنام در مونته ویدئو آنها را برای بازسازی کتابخانة سارایوو ارسال کرد. هریک از این خوانندگان ادیسة متفاوتی را قرائت میکنند، و خوانشهای ایشان ماجراهای اولیس را به فراسوی جزایر نیکبختان[4]، به سوی بیکرانگی، بسط و گسترش میدهد.
در میان تمامی ماجراهای اولیس، هیچ یک به اندازة بازگشت او به خانه و موطنش برای من تکاندهنده نیست. ماجرای سیرنها[5]، سیکلوپها[6]، ساحره و افسونهایش عجایبی چشمگیر و حیرتآوراند، اما حکایت مردی سالمند که به محض رؤیت آن ساحل فراموشنشدنی میگرید و قصة سگی که با شناختن صاحبش، از فرط اندوه، در برابر پاهای وی جان میدهد، حقیقیتر و جذابتر به نظر میآید تا آن ماجراهای شگرف و اعجابانگیز. نـُه دهم حماسة ادیسه سرشار از حیرت و شگفتی است؛ پایان آن ملموس و آشناست.
اما مراد از «بازگشت به خانه» چیست؟ میتوان به نحو اقناع کنندهای بیان داشت که ما معمولا ً به جهان یا به چشم سرزمینی ناآشنا و بیگانه مینگریم یا به چشم خانه و زادگاهمان، و درعین حال میتوان نشان داد که کتابخانههای ما فیالواقع منعکسکنندة این دو بینش مخالفاند. هنگامی که در میان کتابهایمان پرسه میزنیم و به طور اتفاقی مجلدی را از قفسهها بیرون کشیده، آن را تورقی میکنیم، آن صفحات یا به دلیل اخـتلاف و ناهمخـوانیشـان با تجربهها و آموخـتههـای ما موجـب حیرتمان میشوند یا به سبب همانندی و همخوانیشان با تجارب ما مایة تسلای خاطرمان. حرص و آز آگاممـنون یا آرامـش و فروتنـی کشـیش بوداییِ رمان «کیم» [نوشـتة رودیارد کیپلینگ] به چشم من کاملا ً ناآشنا و بیگانه است، ولی سرگردانی آلیس یا کنجکاوی سندباد برایم در حکم آینهای است که به کرّات در آن عواطف و احساساتم را مشاهده کردهام. هر خوانندهای یا آوارهای مردد و حیرتزده است یا مسافری از سفر بازگشته.
شب از نیمه گذشته است. باران بیامان میبارد. خوابم نمیبَرَد. در کتابخانهام چرخی میزنم، کتابی را از قفسهها بیرون میکشم و مشغول خواندن میشوم. در قلعهای متروک با دیوارهای شکسته، آنجا که اقامتگاه اشباحی پرشمار بود و بادی سرد از میان شکاف برجها و باروها و دریچههایش میوزید، کنت کهنسال بلندآوازهای زندگی میکرد. دانش وی درباب جهان عمدتاً از کتابها نشأت میگرفت، و درخصوص جایگاهش در تاریخ هیچ تردیدی به دل راه نمیداد. این مرد سالخوردة اشرافی ادعا میکرد که حق دارد به خود و نژادش ببالد و مباهات کند چرا که:
«در رگهای ما خون شماری از نژادهای بیباک و دلاوری جریان دارد که برای سیادت و حکمرانـی چـون شـیر شـجـاعانه جنگـیدند. روزگـاری افـراد قـبیلة اوگریک (Ugric) از ایســلند بدینجا، که گردابـی از نژادهای اروپایـی بود، سرازیر شـدند، همانان که روحـیة جنگجـویـیشـان عطـیهای بـود از جـانب «ثور»[7] و «وودین»[8]. آن جنگـاوران بر پهـنة آبهـای اروپا و آسـیا و نیز آفریقا چـنان سـبعیّتی از خود به نمایش گذاشـتند که مردمـان آن نواحی میپنداشتند که در معرض حملة گرگْ آدمها (were-wolves) قرار گرفتهاند… روزی که ترکها در شهر کاسووا (Cassova) پرچم مجارها و والاچیها را پایین کشیدند، سرافکندگـی عظیمـی برای ملـت من به جـا مـاند؛ در آن هـنگامه کسـی نبـود مگر یکـی از همنژادان من که در کسـوت ساکـنان خـطة وُی وُد (Voivode) از رود دانوب گـذشـت و ضربة مهلکی به ترکها وارد کرد ! آن شخص به راستی یک دراکولا بود!»[9]