آتش بیخاکستر/شیفته سلطانی
حدود یک سال و نیم پیش وقتی به من خبر دادند که پوری سلطانی پشت میز کارش بیهوش شده و او را به درمانگاه مرکزی لواسان آوردهاند، تعجب نکردم ولی میدانستم سختترین روز زندگیم در راه است. در فاصلة درمانگاه تا بیمارستان و عبور از ترافیک سنگین، مرتب صدایش میکردم. «پوراندخت، پوراندخت! چشماتونو باز کنین؛ نفس بکشین.». به دستهایش نگاه میکردم، ناخنهایش تیره شده بود. وقتی چشمم به حلقة ازدواجش افتاد که شصت سال بود از انگشتش در نیامده بود، سی سال از زندگی خود را میدیدم که در کنارش مثل برق گذشته بود.
وقتی همسرش، مرتضی کیوان، را تیرباران کردند، فقط چهار سالم بود. چیزی از او به خاطر ندارم جز آنکه خود را در خیابانی روی شانههای مردی میدیدم پُرمو که از دو طرف دستهای کوچک مرا گرفته بود و در کنارش زنی تندتند راه میرفت و حرف میزد و من آسمان را به خود نزدیکتر میدیدم. عروسیشان را در 27 خرداد 1333 در منزل ما گرفتند. از آن مراسم چیزی به یاد ندارم ولی در چند عکس باقیمانده از آن روز، آینهای قدی را میبینم که سالهاست در خانة فعلی ما، در زردبند، روی دیوار نصب شده است.
نخستین تصویر روشنی که از عمهام، پوری سلطانی، در ذهن دارم مربوط به شش یا هفتسالگیام است که همیشه دستم در جستجوی گرفتن دست خانمی بسیار قدبلند (آن موقع به نظرم خیلی بلندتر از حالا بود)، لاغر، با چشمانی سیاه و غمگین و لبخندی مهربان بود. همیشه سیاه میپوشید. وقتی برایمان قصه میگفت صدایش برایم جذاب بود. بعدها که در سخنرانیهایش مینشستم فکر میکردم اگر خواننده میشد حتماً شبیه جون بائز (joan Baez) میخواند.
وقتی بهار میشد و ما با او از کوههای زردبند بالا میرفتیم تا کنگر و ریواس و قارچ و والک بچینیم، برایمان ترانة «سبز کشمیر ما…» را میخواند و ما با او دم میگرفتیم. فیلم اشکها و لبخندها همیشه مرا به یاد او میانداخت؛ وقتی جولی آندروز در دامنة کوهها برای بچههای اربابش آواز میخواند و به آنها موسیقی یاد میداد. «س» را کمی نوکزبانی ادا میکرد. دوستانش همیشه ادایش را درمیآوردند وقتی میگفت «سلام». عاشق طبیعت است و گل و گیاه. ولی حس بویایی ندارد. ولی وقتی برایش گل میچیدیم همیشه میگفت «بهبه! چه بویی…!» میخواست دل ما را نشکند.