شب ماسوجی ایبوسه برگزار شد

ebose

شب « ماسوجی ایبوسه» صدو چهل و پنجمین شب مجلۀ بخارا بود که با همکاری مؤسسه فرهنگی اجتماعی ملت، موزه صلح و دانشکده مطالعات جهان ( گروه مطالعات ژاپن) عصر روز سه شنبه 26 آذر ماه 1392 در محل موزه صلح برگزار شد.

این نشست با سخنان دکتر محمد رضا سروش ، رئیس هیئت مدیره موزه صلح شروع شد که از تاریخچه موزۀ صلح سخن گفت:

« موزه صلح تهران یکی از موزه‌های عضو شبکه بین‌المللی موزه‌های صلح است. هدف اصلی این موزه‌ها ترویج فرهنگ صلح از طریق نشان دادن پیامدهای ناگوار جنگ و خشونت و آثار زیانبار آن بر انسان‌ها و محیط زیست است. موزه‌های صلح بیشتر از آن که مکانی برای تماشای اشیاء تاریخی باشند، محلی برای گفت‌وگو، برنامه‌های آموزشی و پژوهشی و فرهنگ‌سازی هستند.

 این موزه در “پارک شهر” و در مرکز شهر تهران قرار دارد و بنیان‌گذاران آن اعضای انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی هستند. این موزه ابتدا در سال 1386 در این مکان راه اندازی گردید و پس از مدتی ساختمان آن بازسازی شد. ساختمان جدید این موزه با حضور میهمانانی از کشورهای مختلف در تیرماه سال 1390، افتتاح شد.»

سپس دکتر محمد رضا سروش به علت برپایی این نشست در موزه صلح اشاره کرد:

دکتر محمرضا سروش ـ عکس از مجتبی سالک
دکتر محمرضا سروش ـ عکس از مجتبی سالک

« کتاب باران سیاه دربارۀ قربانیان سلاح‎های کشتار جمعی است و رنجی که انسان‎ها از مواجه شدن با این سلاح‎ها متحمل می‎شوند. همانطور که می‎دانید سلاح‎های کشتار جمعی در جنگ جهانی اول به صورت سلاح‎های شیمیایی مورد استفاده قرار گرفت. استفاده از این سلاح‎ها به مقدار زیاد توسط دولت‎ها درگیر جنگ به مقادیر زیاد در بلژیک آغاز شد. و چنان اثر دهشتناکی بر همه گذاشت که پس از آن همگان در کنوانسیون ژنو به این نتیجه رسیدند که استفاده از این سلاح‎ها را ممنوع کنند. اما در جنگ جهانی دوم کاربرد این سلاح‎ها به صورت سلاح‎های شیمیایی خود را نشان نداد. گرچه همه ساختند، تولید کردند و انباشتند اما از این سلاح‎ها استفاده نکردند. ولی در جنگ جهانی دوم حدود 50 میلیون نفر به بی‎رحمانه‎ترین شکل کشته شدند ولی این اسلاح‎ها استفاده نشد. اما در جنگ جهانی دوم بشریت تجربه دیگری را پشت سر نهاد، بمب‎های اتمی که در جریان بمباران هروشیما و ناکاساگی استفاده شد، باز هم همان داستان و همان رنج که در خلال جنگ جهانی اول بر آدمیان تحمیل شد، تکرار گردید و نشان داد که گرچه ما پیشرفت کردیم و درکمان از هنر و علم و فرهنگ بالاتر رفته ولی نتوانستیم تولید و استفاده از چنین سلاح‎هایی را کنترل کنیم. کنوانسیون‎ها و معاهدات مختلف در کنترل این سلاح‎ها برگزار شد، متأسفانه در خلال جنگ ایران و عراق باز این کار تکرار شد و زشتی‎ها بر بشر چیره گشت، با استفاده از سلاح‎های کشتار جمعی ، که این بار به شکل سلاح‎های شیمیایی مورد استفاده قرار گرفت. این بار همه می‎دانستند، انفجار اطلاعاتی، دهکده جهانی باعث شد همه بدانند چه اتفاقی افتاده است. همه می‎دانستند چه خبر است اما هیچ کس کاری نکرد. اولین بار مناطق غیرنظامی آلوده و بمباران شدند، اولین بار از سلاح‎های جدید عامل گاز اعصاب استفاده کردند. اولین بار علیه خود کشور مطبوع استفاده شد. باز هم تمام دنیا علیرغم پیشرفت‎ در صنعت و  علم و فلسفه هیچ کاری نکرد. شما در موزۀ صلح نموداری را می‎بینید که شمار کشتگان جنگ‎ها را نشان می‎دهد و این تعداد از شش میلیون شروع و در قرن اخیر به 120 میلیون نفر می‎رسد و اگر این سیر صعودی را در قرن بیست و یک دنبال کنیم، باید منتظر قتل عام و کشتاری حدود 200 میلیون نفر از آدمیان باشیم و این ثابت می‎کند که ما باید در نگاهمان به دنیا و زندگی تغییر دهیم. این وجه تسمیه نشست امروز است و آنچه در این کتاب می‎خوانید داستان رنجی است که بر یکی از قربانیان بمباران اتمی هروشیما رفته است. آنچه نابودی چنین افرادی نشده و منشاء اثر بوده امید است و بس. »

شب ماسوجی ایبوسه ـ عکس از مجبتی سالک
شب ماسوجی ایبوسه ـ عکس از مجبتی سالک

سپس حسنی سعدی از اعضای هیئت مدیره موزه صلح و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی طی سخنانی به موزۀ صلح و پیام آن پرداخت:

« اولین بخش موزۀ صلح پیامی دارد و آن این است که صلح و عدالت یک مقولۀ دست نیافتنی نیست، بلکه یک آرمان و یک هدف است. برای کسانی است که به ارزش و اهمیت آن واقف‎اند و باید برای رسیدن به آن تلاش و کوشش بکنند. می‎خواهم بگویم این موزه به جهت تلاش دکتر سروش و دیگر اعضا و به جهت بینش علمی و اجتماعی که دارند به ارزش و اهمیت صلح پی برده‎اند که این بینش منجر به ایجاد انجمن و موزۀ صلح شده است. من که به عنوان یک قربانی سلاح شیمیایی زمانی به این نتیجه رسیدم که درد و رنج و عوارض این سلاح‎ها را با گوشت و پوست خودم حس و درک کردم، می‎توانم بگویم که ما قربانیان به عنوان یک سند غیرقابل انکار در کنار دوستان توانسته‎ایم در این موزه باشیم و فعالیت کنیم. و وظیفۀ شما به عنوان فرهیختگان جامعه این است که با درک پیام به انتقال آن کمک کنید.

حسنی سعدی ـ عکس از ژاله ستار
حسنی سعدی ـ عکس از ژاله ستار

و خاطره‎ای را نقل کنم. چند روز پیش خانم فاطمه معتمد آریا به اینجا آمد. مهمانی ایتالیایی را نیز با خود آورده بود. در موزه تورگردانی شد. در طول مسیر خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و در آخرین لحظه از من پرسید چه چیزی باعث می‎شود که شما با همه درد و رنجی که تحمل می‎کنی،  هر روز به اینجا بیایی و در اینجا حضور داشته باشی. در جواب گفتم می‎دانید یک روزی به این کشور تجاوز شد و من برای دفاع رفتم. یعنی وظیفۀ من به عنوان جوان آن روز دفاع از مملکتم بود. ولی وقتی عراق از سلاح کشتار جمعی استفاده کرد و من هم از ممنوعیت آن اطلاع پیدا کردم و درد و رنجی که خودم می‎کشم یک وظیفۀ انسانی بر من تحمیل شد. آن موقع نسبت به وطنم مسئولیت داشتم و حالا این وظیفه را نسبت به کل بشریت احساس می‎کردم، به کل دنیا. وظیفۀ من بود که به عنوان یک قربانی بیایم از جنگ و سلاح‎های کشتار جمعی بگویم . آن روز آن مهمان ایتالیایی وقتی با یک سند زنده از پیامدهای چنین سلاحی مواجه شد، به گریه افتاد و من وظیفۀ خودم می‎دانم که در کنار دیگران برای صلح بکوشم. »

سپس نوبت به دکتر محمد نقی‎زاده، رئیس گروه مطالعات ژاپن رسید که به علت بیماری نتوانسته بود در این نشست حاضر شود و متن سخنرانی خود را به آقای عباس حسین نژاد، مدیر سایت مطالعات ژاپن داده بود و ایشان این متن را برای حاضران قرائت کرد:

ارثیه معنوی و تمدنی ژاپن:  ماده عطرآگین 9 قانون اساسی

پس از جنگ دوم جهانی، ژاپن، موفق به خلق آثار مادی  فراوان و ماندنی در جهان شده است.

  رشد سریع، اعجاز توسعه اقتصادی و ابداع انواع فن آوری‌ها، که  زندگی روزمره جهانیان را سهل تر و سهل ترکرده است، از آن جمله اند.

ولی  وجه میراث معنوی، ماندگار و تاریخی این کشور، درست و گسترده به  روی جهانیان گشوده  نشده است، در حالی که این وجه  تمدنی از ماندگاری‌های  ژاپن، گاه  میراث  مادی  و ماندنی این کشور را به انزوا می کشاند.

 ماده 9  قانون اساسی این کشور با این محتوا،  که  ملتی به اتفاق آراء؛ آن هم نه با زور تحریم، که داوطلبانه خود را  از داشتن ارتش و نیروی نظامی محروم می‌کند،  رنگ و بوی نادری به قانون اساسی این کشور می‌دهد، اتفاقی که آن را از حدود 200 قانون اساسی در جهان متمایز می‌کند.

عباس حسینی نژاد متن سخنرانی دکتر نقی زاده را قرائت کرد ـ عکس از ژاله ستار
عباس حسین نژاد متن سخنرانی دکتر نقی زاده را قرائت کرد ـ عکس از ژاله ستار

 از این روست که  قانون اساسی ژاپن به دلیل درج این ماده، از  جمله  میراث‌های  معنوی  و ماندگاری است که اگر چه با هزینه‌ای بس گزاف و به دنبال بیش از نیم قرن جنگ و ستیز به دست آمده، ولی همچنان بر تارک دارایی‌های معنوی و تمدنی این کشور می‌درخشد .

از اواخر قرن هفدهم و اوائل قرن هجدهم، با  تشکیل نهاد جهان‌گیر دولت ـ ملت  و  آغاز تشکیل روند تکاملی اقتصاد سرمایه‌داری در جهان، “جنگ”،  به بخشی از ساختار  درونی این دسته از نهادها بدل گردید،  به طوری که  گاه از آن به عنوان یکی از متغیرهای  اصلی رشد یاد شده و هنوز هم می شود.

هیچ کدام از کشورهای صنعتی پیشرفته امروزی را در غرب، نمی‌توان یافت که از این  گذرگاه خون‌بار و تلخ تاریخی به عنوان قاعده دسترسی یک توسعه، عبور  نکرده باشند،  ولی تجربه ژاپن نشان داد که این گذرگاه   قاعده  که نیست هیچ، استثناء هم محسوب نمی‌شود.

 ژاپن نشان داد که می‌توان بدون گذر از این گلوگاه خونبار و ضد تمدنی، روند رشد و توسعه را به پیش برد؛ زیرا  تنها 23 سال پس از پایان جنگ دوم جهانی یعنی در سال 1968 میلادی و تحت لوای همین قانون اساسی و همین ماده‌ی آکنده از بوش خوش  صلح، به دومین اقتصاد جهان سرمایه داری مبدل گشت و آن را قریب به نیم قرن، یعنی تا سال 2011 حفظ کرد.

   با آغاز جنگ سرد و جنگ در شبه جزیره کره، مک آرتور، سرفرماندهی قوای متفقین در ژاپن اجازه تشکیل نیروی انتظامی را در ژاپن داد که در نهایت به نیروی دفاع ملی تبدیل شد،  لذا عده‌ای از حقوق دانان و مجمامع مردمی حتی آنرا هم نهادی  بر خلاف قانون اساسی تلقی می‌کنند  و بارها پای مراجع قضائی را به میان کشیده اند.

در سال‌های اخیر حرکاتی از سوی بعضی افراطیون، در جهت تغییر این ماده‌ی آکنده  از  عطر خوش صلح،  قانون اساسی  ژاپن،  در عکس العمل به جاه طلبی‌های  برخی کشورهای همسایه مشاهده می شود، ولی از سوی دیگر، جنبش‌هایی در جهت حفظ آن، نظیر “انجمن سراسری ماده 9”  رو به رشد است.

رونمایی از کتاب باران سیاه ماسوجی ایبوسه  نویسنده نامدار ژاپنی، در طرد  فاجعه  هیروشیما با ترجمه شیوای آقای قدرت اله ذاکری  ـ که زمانی حدود 5 سال طول کشید این انتشار صورت پذیرد؛  فرصت نادری است برای پژواک  ادبیات صلح ژاپن  که از آن باید به عنوان  میراث معنوی تمدنی و پایدار این کشور در جهان امروز یاد کرد.

با سیاس  فراوان از آقای علی دهباشی که بار سنگین بخارا  را یک تنه به دوش می کشند، مدیریت موزه صلح  و آقای احمدیان که چنین فرصتی را فراهم کردند، چه حیف شد که این  حقیر نعمت حضور در این برنامه را نیافتم.

محمد نقی زاده

 26 آذر ماه 1392 تهران

خانم نائومی شیمیزو، از استادان دانشکده مطالعات جهان، گروه مطالعات ژاپن سخنران بعدی این نشست بود که در سخنرانی خود نگاهی داشت به زندگی و آثار ماسوجی ایبوسه:

نویسنده این رمان یعنی ایبوسه ماسوجی در 1898 در شرقی‎ترین استان ژاپن به دنیا آمد و در سال 1993 یعنی در سن نود و پنج سالگی از دنیا رفت. وی تا قبل از درگذشت همچنان به عنوان نویسنده مشغول فعالیت بود. در دوران مدرسه هر چند ایبوسه در نوشتن انشاء مهارت داشت اما روی هم رفته دانش آموز زرنگی نبود و حتی در مقطعی قصد داشت نقاش بشود. اما به توصیه برادر بزرگتر خود که عاشق ادبیات بود تصمیم گرفت که حرفۀ نویسندگی را در پیش بگیرد. با وجود این برای این که ایبوسه بتواند از طریق نویسندگی زندگی خود را بچرخاند سالیان درازی در پیش بود.

نائومی شیمزو ـ عکس از مجتبی سالک
نائومی شیمیزو ـ عکس از مجتبی سالک

تمام آثار ایبوسه به تدریج از سال 1929 مورد توجه عموم قرار گرفت و فروش رفت و چند نمونه از آثار اخیر وی در این برهه به رشته تحریر درآمدند.

با شروع جنگ ایبوسه نیز به خدمت فراخوانده شد و مسئولیت ویرایش روزنامه ژاپنی که در آن هنگام در چین چاپ می‎شد به وی داده شد. گفته می‎شود تجربیاتی که ایبوسه در آن دوران به دست آورد تأثیر بسیار گسترده‎ای بر آثار بعدی وی گذاشته است. بعد از اتمام جنگ و بعد از آن که ایبوسه در سال 1965 به ژاپن برگشت شروع به نوشتن داستانی دنباله دار به نام « ازدواج دختر خواهرم» در مجله می‎کند که بعدها این داستان به صورت کتاب درآمد و عنوان این کتاب به باران سیاه تغییر می‎یابد. این اثر ایبوسه موفق به دریافت جایزه ادبی و همچنین موفق به دریافت نشان فرهنگی از طرف دولت ژاپن نیز شده است. شخصیت اول این اثر یعنی شیئه ماتسو فردی است که خود واقعاً در معرض تشعشات بمب اتمی قرار گرفته است. در واقع ایبوسه دفترچه خاطراتی ک شیئه ماتسو از خود به جای گذاشته بود و همچنین بر اساس دست نوشته‎های یک پزشک ارتش که وی نیز همانند شیئه ماتسو در معرض تشعشات اتمی قرار گرفته بود رمان باران سیاه را خلق کرده است.

شیئه ماتسو که در ششم آگوست 1945 در معرض بمب اتمی مفنجر شده در هیروشیما قرار می‎گیرد تا سالیان متمادی درگیر عوارض ناشی از این تشعشات می‎شود. هر چند عوارض ناشی از بمب اتمی باعث شده بود که شیئه ماتسو تا حد زیادی توانایی جسمانی خود را از دست داده و قادر به کار کردن طولانی مدت نیست اما شاید این عوارض موجب معلولیت جسمانی وی نبوده ، و همین باعث می‎شده اطرافیان شیئه ماتسو این موضوع را درک نکرده و برچسب تنبل به او می‎زدند و همین موضوع شیئه ماتسو را آزرده خاطر می‎سازد.

شیئه ماتسو از بابت دختر خواهرش که با هم زندگی می‎کردند نیز دل نگران بود چنانچه هر وقت صحبت از خواستگاری از این دختر پیش می‎آمد این شایعه پخش می‎شد که یاسوکو نیز در معرض تشعشات اتمی قرار گرفته است و از لحاظ جسمانی سالم نیست. و به همین دلیل یاسوکو نتوانسته بود ازدواج کند . یک بار هنگامی که صحبت از خواستگاری خانواده‎ای از یاسوکو پیش آمد ، شیئه ماتسو برای این که این بار هم همه چیز نقش بر آب نشود. شروع به جمع آوری دفترچه خاطرات خود و یاسوکو کرد تا به این طریق ثابت کند که هنگام بمباران هیروشیما یاسوکو در این منطقه نبوده و در معرض تشعشات اتمی قرار نگرفته است اما در این حین متوجه می‎شود هر چند انفجار بمب اتمی در آسمان هیروشیما ، یاسوکو در آنجا نبوده است اما وی در حین رفتن به سمت هیروشیما برای یافتن شیئه ماتسو در معرض باران سیاهی قرار گرفته که در اثر انفجار بمب باریده بود. همچنین شیئه ماتسو متوجه می‎شود هنگامی که می‎خواهد با یاسوکو از هیروشیما فرار کند، یاسوکو در معرض تعشعشات اتمی قرار گرفته است و این دلایل نشان می‎دهد که یاسوکو از تشعشات اتمی مصون نبوده است.

در همان گیرو دار عوارض تشعشات اتمی در بدن یاسوکو عود می‎کند و باعث می‎شود که این بار نیز صحبت خواستگاری نافرجام بماند. موضوعی که در این رمان به تصویر کشیده شده نه پیام مخالفت با بمب اتمی است ، نه پیام مخالفت با جنگ و نه پیام مخالفت با دولت. در پایان این رمان احساس همدردی با نگرانی‎ها و رنج‎های دختر جوانی است که تنها با قرار گرفتن در معرض باران سیاه مجبور است با عوارض ناشی از تشعشات اتمی دست و پنجه نرم کند. خوانندگان این رمان از طریق درک مصائب وارد آمده با شیئه ماتسو به بی‎رحمی جنگ پی می‎برند ، یعنی همان چیزی که به زور حتی افرادی را که کاری به کار کسی ندارن در شعله‎های خود می‎سوازند. در واقع این موضوع ویژگی خاص رمان باران سیاه است. شاید در رمان باران سیاه خوانندگانی که منتظر پیامی در مخالفت با بمب اتمی و جنگ هستند ناامید کند زیرا سخن ضد جنگ و بمب اتمی زیاد شنیده نمی‎شود ولی در این رمان از احساس عشق ومحبت و تجربه دردی در زندگی خانواده‎های عادی صحبت می‎شود و این که این عشق و محبت به توسط دلیلی به نام جنگ ، یعنی دلیلی که خود خانواده‎ها در برابر آن عاجزاند خدشه‎دار می‎شود. یعنی حتی اگر نویسنده رمان با صدای بلند و واضح به گناهکار بودن جنگ اشاره نکرده باشد نیز ما می‎توانیم از طریق شخصیت‎های رمان این موضوع را درک کنیم که جنگ چقدر در خدشه‎دار شدن روح و روان آنها گناهکار بوده است.

ایبوسه اعتراف می‏کند که من این اثر را به عنوان یک مستند بر اساس عقیده‎ی شخصی‎ام مبتنی بر مخالفت با جنگ و اهمیت دادن به واقعیت نوشته‎ام.

خوانندگان این اثر می‎توانند با این رمان به عمق تأثیرات جنگ پی ببرند و پی‎آمدهای بمب اتمی را به خوبی احساس کنند.»

و سپس علی دهباشی از قدرت الله ذاکری مترجم کتاب باران سیاه دعوت کرد که درباره این کتاب برای حاضران سخن بگوید و پیش از شروع ذاکری به این نکته اشاره کرد که قدرت الله ذاکری این کتاب را مستقیماً از زبان ژاپنی به فارسی ترجمه کرده و نشر چشمه نیز ناشر آن بوده است.

علی دهباشی ـ عکس از مجتبی سالک
علی دهباشی ـ عکس از مجتبی سالک

قدرت الله ذاکری مطلبی را درباره باران سیاه خواند که کنزابورو اوئه درباره باران سیاه نوشته و ذاکری به فارسی برگردانده است:

جاي خوشبختي است كه در زادگاه ايبوسه سخن مي‌گويم.

می‌شود گفت ماسوجي ايبوسه بزرگترين نويسنده قرن بيستم ژاپن است. فكر مي‌كنم این مطلبی است كه شما هم آن را تأييد مي‌كنيد. اين اواخر نويسنده‌اي از روسيه به ملاقات من آمد. آن وقت من چنین صحبت كردم، كه براي خوانندگان روس يك راه خوب وجود دارد تا بتوانند بفهمند ايبوسه چقدر نويسنده بزرگي بوده است. اگر به نمایندگی از نسل خودم صحبت كنم؛ هيچكدام از ما فكر نمي‌كرديم، اتحاد جماهير شوروي از بين برود. در تاريخي بسيار طولاني، حوزه سوسياليزم شوروي در جهان وجود داشت و بعد از اين هم فكر كنم ادامه داشته باشد.

اتحاد جماهير شوروي، تاريخي به درازاي زماني دارد كه ايبوسه ماسوجي داستان نوشت. هنگامي كه در روسيه انقلاب شد؛ ايبوسه نخستين دستنويس داستان « سمندر » را نوشت. پيش از اينكه ايبوسه از دنيا برود هم شوروي فرو پاشيد. چقدر زندگي ادبي ايبوسه طولاني بوده است! اما آيا مي‌توان با همین راهنمايي بر آورد كرد، ادبيات ايبوسه چقدر كامل است؟

من تنها يك بار ايبوسه را از نزديك ديده‌ام. بعد هم خواستم با او صحبت كنم. آن روزي بود كه جلسه‌اي براي نويسنده بزرگ شوهه اُكا برگزار شد. من جوانترين برگزار كننده مراسم بودم و در كارهاي برگزاری همايش كمك مي‌كردم. بعد ايبوسه آمد. عصا داشت و در گوشه‌اي ته مجلس نشست. آن وقت آقاي اُكا از سر لطف به من گفت:

 ” فكر كنم بخواي با او صحبت كني و مي‌دانم كه تمام آثار ايبوسه را خوانده‌اي. اگر دوست داري با او صحبت كني؛ يك موضوع جذاب آماده كن؛ من به او خواهم گفت و مي‌تواني با او ملاقات كني.”

قدرت الله ذاکری ـ عکس از ژاله ستار
قدرت الله ذاکری ـ عکس از ژاله ستار

 پس منتظر موقعيت مناسب شدم. در آن حين افراد زيادي كه اطراف ايبوسه جمع شده بودند، به تدريج پراكنده شدند، پس تا نزديكي ايبوسه پيش رفتم و احوال پرسي كردم. ايبوسه كتابي با عنوان « ماهيگيري در رودخانه » دارد. چاپ انتشارات ايوانامي شينشو كه ما با علاقه و لذت آن را خوانده‌ايم. در آن درباره روش صيد قزل آلاي رودخانه نوشته است.

 ” من هم فكرهاي جديدي در رابطه با نحوه صيد قزل آلاي رودخانه دارم؛ بنابراين دوست دارم با شما صحبت كنم. “

اين آماده كردن موضوعي جذاب از طرف من براي آغاز صحبت بود. آن وقت ايشان واقعاً علاقه نشان دادند؛ بدنشان را جلو آوردند و به من نگاه كردند.

در واقع آن قدرها حرف مهمي نبود، اما چون چيزي بود كه به آن فكر كرده بودم، درباره‌اش صحبت كردم. در خانواده من، پسرم كه در حال حاضر آهنگ مي‌سازد، نامش هيكاري است و دوازده سيزده سال سن دارد، آن زمان مشكلات زيادي داشت. تنها گذاشتنش، بسيار خطرناك بود. بنابراين همه روز با او بودم. آن تابستان به كوهستان رفتيم. رودخانه‌اي به نام كوماكاوا جاري بود و آن رودخانه قزل آلاي رودخانه داشت. من همانطور كه در كتاب ايبوسه خوانده بودم، اطراف رودخانه را جستجو كردم. جريان رودخانه در جايي به صخره برخورد مي‌كرد و پايين را حفر كرده بود. از آنجا به بعد باز عمق رودخانه كم و دوباره جاري مي‌شد. ايبوسه در كتابش نوشته بود، اگر در چنين جايي طعمه بياندازيم، امكان دارد بتوانيم قزل آلاي رودخانه صيد كنيم. فكر كردم بهتر است امتحان كنم.

در كتاب نوشته شده بود، براي صيد قزل آلاي رودخانه بايد پاورچین و بدون هیچ صداي پایی به آن نزديك شد. اما اگر من ساكت و بي سر و صدا مي‌شدم، پسرم نگران مي‌شد. يا دست كم وقتي نگران مي‌شد كه به موسيقي گوش نكند. دو نفري در حالي كه قدم مي‌زديم با هم ملودي والس شوپن را با صداي بلند همخواني مي‌كرديم. من و پسرم تا رسیدن به محل مناسب براي صيد قزل آلاي رودخانه آواز خوانديم. حتما قزل آلا متوجه شده بود كه كسي كه آواز مي‌خواند نزديك شده است. فکر کردم نخواهم توانست صيد كنم، با اين همه طعمه را انداختم.

آن زمان مثل حالا واكمن وجود نداشت. پس ضبط صوت كوچكي را با خود بردم، روي علف‌ها گذاشتم و پسرم با هدفون شروع به گوش كردن موسيقي كرد. بعد از آن او يكی دو ساعت ساكت بود. من هم به پهلو دراز كشيدم و شروع به خواندن كتاب كردم. نزديك به سه ساعت كه گذشت، بايد چوب ماهيگيري را بالا مي‌كشيدم و دوباره طعمه مي‌گذاشتم. اين كار را كه كردم، توانستم ماهی صيد كنم. هر روز يك قزل آلاي رودخانه بزرگ صيد مي‌كردم. چون هر روز در يك جا صيد مي‌كردم، به تدريج ماهي‌ها كوچكتر شدند و در آخر تابستان بزرگي آنها تقريبا نصف ماهي اول شد. اما بهرحال مي‌توانم بگويم هر روز توانستم صيد كنم.

IMG_1077

” كه اين طور! ” ايبوسه اين گونه علاقه خود را نشان داد و بعد هم گفت: ” چگونه جابجا مي‌شدي! ” گفتم: ” جابجا نمي‌شدم، در يك جا بود. ” پس با گفتن ” كه اين طور! ” شك خود را نشان داد.

بعد من توضيح خود را ادامه دادم. بدن ماهي را پسرم مي‌خورد و كله ماهي را من كالبد شكافي مي‌كردم. اين كار را كه كردم، فهميدم مغز ماهي خیلی كوچك است. با چنين مغز كوچكي چگونه مي‌تواند به ياد داشته باشد، چگونه محل زيستش را از ماهي آزاد جدا كند يا چه نوع حشراتي را براي خوردن انتخاب كند. علاوه بر اينها آيا ظرفيتي براي حفظ كردن محتوي جديد هم دارد. آيا قزل آلاي رودخانه اين قدرت را دارد؛ براي مدتي طولاني به ياد بسپارد كه وقتي به او نزديك مي‌شوند، شوپن مي‌خوانند. ( خنده ) آن وقت به این روش صيد فكر كردم و فهميدم كه درست هست.

گفتم: ” من با خواندن كتاب « صيد قزل آلاي رودخانه » بسيار تحت تأثير قرار گرفتم، فقط حيف در مورد قدرت به ياد سپردن اين ماهي چيزي ننوشتيد. “

فكر كنم آن وقت آقاي ايبوسه خنديدند. چيزي خنده داري گفته بودم. بعد ايبوسه به من گفت: ” تو! حرفت تمام شد؟ “

چيزي را كه بعد از آن گفتند، نمي‌توانم فراموش كنم. گفتند: ” بعد از اين وقتي شخص ترسناكي مانند اوئه براي حرف زدن آمد،بايد دقت كنم. “

افراد هم نسل من كه به ادبيات علاقه دارند، واقعا به ايبوسه احترام مي‌گذارند. فكر كنم تمام چهارچوب داستان‌هاي ايبوسه از جمله « سمندر » را به خاطر داشته باشند. دست كم درباره جملات « سمندر » حرف می‌زنند.

يك مثال مي‌آورم. من در نخستين امتحان ورود به دانشگاه پذيرفته نشدم. سؤالات فيزيك چهار تا بود كه من تنها توانستم يك سؤال را جواب دهم. آن وقت فكر كردم بيهوده است. فكر مي‌كردم كه دو سؤال از فيزيك و دو سؤال از جغرافي را جواب خواهم داد و با اضافه شدن اينها به سؤالات ادبيات كه همه را به خوبي مي‌توانستم جواب دهم، پذيرفته خواهم شد، اما چون يك سؤال فيزيك را بيشتر جواب ندادم، نا اميد شدم و به خانه برگشتم. پول زيادي از مادر و برادر بزرگترم گرفته بودم و چون فكر كردم كه آن پول را هدر داده‌ام، با اينكه فرداي آن روز امتحان انگليسي بود به شيكوكو برگشتم.

با اين كه رد شده بودم، اما با خواندن مجله‌ای ديدم نوشته است، فيزيك امسال امتحان ورودی دانشگاه توكيو بسيار سخت بوده است و كساني كه يك سؤال را جواب دادند هم امكان قبولي داشتند. من عذر آورده بودم كه چون نتوانستم فيزيك را جواب دهم برگشته‌ام. بنابراين برادر بزرگترم خيلي ناراحت شد.

برادر بزرگتر ايبوسه هم كسي بود كه استعداد ادبي داشت. او فعاليت‌هاي ادبي مانند انتشار مجله ادبي « زادگاه » را انجام مي‌داد و پيوسته ايبوسه را تشويق مي‌كرد. در نمايشگاهی كه اين بار اینجا برگزار شده است، آن مجله هم به نمايش گذاشته شده كه فكر مي‌كنم به لحاظ تاريخ ادبيات داراي معني و مفهوم است. در مورد من هم برادرم چنان شخصيتي بود. خودش شعر تانكا مي‌سرود، در روستا داد و ستد مي‌كرد و من را به توكيو فرستاد.

از چنين برادر بزرگي من اين طور معذرت خواهي كردم؛ فكر كنم زود برگشتم. برادرم گفت: ” تو پيشمان هستي؟ ” . ” پشيمان هستم. “. بعد برادرم از من خواست كه ” تأسف خودت را خيلي خوب به مادر نشان بده. “. من هم گفتم: ” .اشتباه بزرگي بوده است! “.

وقتي سمندر وارد حفره شد، به خاطر اينكه كله‌اش بزرگ شد، نتوانست از حفره خارج شود. آن وقت سمندر گفته بود: ” اشتباه بزرگي بوده است! ” اين بار مادرم عصباني شد و گفت: ” در چنين زمان‌هاي مهمي با جملات خودت معذرت خواهي كن. ” ( خنده )

مثالي ديگر هست كه نشان مي‌دهد من چقدر براي ايبوسه احترام قائل هستم. در مورد دانشگاه، سال بعد توانستم به دانشگاه وارد شوم. در مورد فيزيك هم به خوبي از پسش بر آمدم و حتي حالا هم سوالاتش را خوب به ياد دارم. در دانشگاه استادی داشتيم با نام كنزو ناكاجيما كه به عنوان منتقد ادبی بسيار کارش عالي بود. به علاوه او چيزهاي زيادي به ادبيات ژاپن داد. مسلما همه ما مي‌دانيم كه فردي بزرگ بود. استاد در كلاس درباره شارل بودلر درس مي‌داد. گروه ما درباره جان پل سارتر تحقيق مي‌كرد. بنابراين تمام آثاري را كه سارتر نوشته، خوانده‌بودم. سارتر كتابي داشت با عنوان « بودلر » كه در حال حاضر در تحقيقات تحليلي روانشناسانه درباره بودلر، جزء آثار پيشرو به حساب مي‌آيد. من آن كتاب را خوانده و به شكل جزئي در آن تحقيق كرده بودم. اما به نظر مي‌رسيد استاد كنزو آن كتاب را نخوانده باشند. به اين دليل من برای كلاس درس استاد كه موضوعش بودلر بود، زياد احترام قائل نبودم. با اين همه هر روز سر كلاس درس استاد كنزو حاضر مي‌شدم. دليلش اين بود كه مي‌دانستيم يكي از اشعار ايبوسه درباره كنزو ناكاجيما سروده شده است. ما مي‌خواستيم استادي را ببينيم كه ايبوسه آن قدر به او عشق مي‌ورزيد، پس در كلاس‌هاي درس آن استاد حاضر مي‌شديم. در آن شعر، ايبوسه استاد ناكاجيما را كنچي مي‌خواند. فكر مي‌كنم ايبوسه در حالي كه مي‌نوشيد از آن استاد به نیکی ياد مي‌آورد. بنابراين هرچند استاد كنزو درباره شناخت بودلر كمي تأخير داشت، بايد به او احترام مي‌گذاشتيم.

محمدرضا تقی پور ـ مدیر اجرایی موزه صلح ـ عکس از ژاله ستار
محمدرضا تقی پور ـ مدیر اجرایی موزه صلح ـ عکس از ژاله ستار

شعر ” آن كوهِ كسي است. ” یکی از اشعار ايبوسه است. مي‌گويد: ” آن كوه عظيم. “. ما فكر مي‌كرديم، ايبوسه چنان كوهي بزرگ است. پس عالی می‌شد اگر می‌توانستیم همه آن كوه را ببينيم. صرف نظر از ملاقاتم با ايبوسه و صحبت درباره قزل آلاي رودخانه، به شاگردش شوتارو ياسواُكا  گفته بود، با اوئه ملاقات نكردم. اما هر كس باشد مي‌خواهد به ياد داشته باشد. بهتر است ما به خاطر داشته باشيم.

مواردي هست كه نويسندگان يا منتقدين جوان با آمدن نام ايبوسه، با بیان نويسنده‌ای با احساسات و افكار كهنه واكنش نشان مي‌دهند. آنها به من مي‌گويند: ” قصد شما نوشتن داستان‌هاي جديد و نو است و از لحاظ جمله بندي هم نزديك به چهارچوب ترجمه مي‌نويسيد. خيلي ژاپني نيست. با اين همه نمي فهمیم، چرا اين قدر ايبوسه را دوست داريد. “

با همه این حرف‌ها آثار ایبوسه به خصوص نخستين آثار او داراي جملاتي نزديك به چهارچوب ترجمه هستند و اين به آن معني نيست كه ترجمه را به همان شكل تقليد كند. به اين معني هم نيست كه آثار خارجي را ترجمه كند و به اسم اثر خود مورد استفاده قرار دهد. شكل نوشتن شبيه جملات ترجمه‌اي است. به عبارتي روشي از نوشتن كه تا كنون در زبان ژاپني نبوده است و به لحاظ منطقي نو به نظر مي‌رسد. بله چنين جملاتي را نوشتند. اگر با اين پيش داوري كه ماسوجي ايبوسه نويسنده‌اي بزرگ است، خيلي معمولی آثار او را بخوانيم، مي‌فهميم كه سبك نوشتن نزديك به ساختار ترجمه‌اي است. براي مثال آغاز داستان « سمندر » را مي‌خوانيم.

” سمندر اندوهگين شد.

او مي‌خواست از لانه‌اش كه حفره‌اي در سنگي بود خارج شود، اما سرش به دهانه لانه گير مي‌كرد و نمي‌توانست بيرون بيايد. “

جمله اول يعني ” او مي‌خواست از لانه‌اش ” شكلي دارد كه نويسندگان معمولي ژاپني به این شكل نمي‌نويسند. اين جمله آشكارا به ساختار ترجمه‌اي نزديك است. ادامه آن چنين است:

” حالا ديگر دهانه حفره سنگي كه هميشه لانه‌اش بود، چنان تنگ شده بود. “

” چنان تنگ شده بود ” هم جزء كاربرد معمولي زبان ژاپني نيست.

” بعد كمي تاريك بود. به زور هم كه مي‌خواست خارج شود، جز اين نبود كه چون چوب پنه سر بطري دهانه ورودي را ببندد. دليلش اين بود كه در اين دو سال بدنش آن قدر رشد كرده بود، اما بهرحال او را به اندازه كافي پريشان و اندوهگين مي‌كرد. “

بعد هم ادامه‌اش اين است كه ” اشتباه بزرگي بوده است! “.

اگر بخواهيم اين جملات را به انگليسي برگردانيم، آيا راحت نيست؟ اينكه در انگليسي جملات خوبي مي‌شود يا نه به كنار، اما به راحتي مي‌توان آن را به انگليسي برگرداند. به عبارتي اين جملات نزديك به چهارچوب ترجمه نوشته شده‌اند.

ماسوجي ايبوسه نويسنده‌اي بود كه مي‌خواست جملات نو بنويسد. بعد از دوره ميجي – دوره میجی در سال 1912 به پایان رسید – موری اُگاي اين طور بود، سوسه‌كي اين طور بود، شوهه اُكا اين طور بود، كوبو آبه اين طور بود. آنها به هماهنگي با سبك گروه‌هاي ادبي خارجي يا سبك نگارش زبان‌هاي خارجي مي‌انديشيدند. بعد از دوران مدرن اين طور بود. در اين 125 سال به اين معني نويسندگان ژاپني كساني بودند كه ادبيات نو اروپا را آموختند.

سال 1918 به عبارتي سال بعد از انقلاب اكتبر روسيه سال بسيار مهمي است. در اين سال ايبوسه بيست سال داشت. او با نويسنده‌اي به نام هومه ايوانو ملاقات كرد و آن وقت درباره فرضيه نگارش يكپارچه مطالبي شنيد كه به نظرش بسيار جذاب آمد. اين فرضيه كه بعدا درباره‌اش صحبت خواهم كرد، بسيار مهم است.

فاصله دو دهه اول و دهه دوم از قرن بيستم، زماني تعيين كننده براي ادبيات معاصر بود. پنجاه سال بعد از آن نظريات جديدي درباره ادبيات در فرانسه مطرح شد، در آمريكا رواج پيدا كرد و در ژاپن هم تأثير گذاشت. آنچه پايه و اساس اين نظريات را تشكيل مي‌داد، فرماليسمي بود كه در روسيه شكل گرفت.

اگر بخواهم بگويم فرماليسم چيست؛ روشي است كه با محور قرار دادن فرم يا شكل به ادبيات مي‌پردازد. به محتوي نمي‌پردازد. مثلا درباره نوشتن يك حادثه عشقي، اين روش نه به بحث و تحقيق درباره محتوي كه به بحث درباره نحوه و شكل نوشتن آن مي‌پردازد. اگر خيلي كلي بخواهم بگويم، ريشه فرماليسم روسي اين است كه مهمترين ضرورت براي ادبيات بيش از محتوي شكل است، نحوه نوشتن است. فرماليسم نامي بر آمده از بدگويي‌هايي است كه از طرف واقعگرايي سوسياليستي به آن وارده شده است. دسته‌اي غير عادي كه تنها به شكل مي‌انديشند. چيزي همانند روش ساخته شدن لغت آنارشيسم.

شكل گرفتن طرز فكر فورماليسم روسي به اواخر دهه 1910 تا اوايل دهه 1930 بر مي‌گردد. آن زمان در ژاپن كسي بود كه فرماليسم روسي را به ژاپن معرفي كند. شخصي به نام توشي‌ئو ياسومي كه فيلمنامه نويس شد. منتقدي به نام كوره‌هيتو كوراهارا هم در مقام نقد فرماليسم بود. چنين افرادي فرماليسم را به ژاپن وارد كردند.

نه تنها ادبيات نو ژاپن كه ادبيات نو در سرتاسر جهان در حدود دهه 1910 ميلادي شروع شد. اگر بگويم كه آن ادبيات قرن بيستم بود كه افرادي مثل من با آموختن از آن ادبيات خود را ساختند، بيراه نيست. در ابتداي آن ايبوسه نزد هومه ايوانو رفت و از او اصطلاح نگارش يكپارچه را شنيد. در بيست سالگي و در موقعيتي كه مي‌انديشيد ادبيات چيست، چه چيز را بنويسد و چگونه بنويسد… . – نگارش يكپارچه هم در مورد نحوه نوشتن است. – اين را شنيد و احساس كرد كه مطلبي جذاب است. به عبارتي هرچند ايبوسه نويسنده‌اي است كه در ظاهر روش نوشتن سختي را برگزيده است، اما در اساس او به نظريه ادبي جديدي مي‌انديشيده است.

اما نظريه نگارش يكپارچه چيست. مسلما هومه ايوانو چندين مقاله درباره اين موضوع نوشته است. با قرار دادن آن نظريات در شرايط فعلي، نگارش يكپارچه را توضيح مي‌دهم. يك كشتي‌گير سومو هست كه عاشق است و پيروز هم مي‌شود. اگر تاكانوهاناباشد، با قرار دادن تاكانوهانا به عنوان قهرمان داستان، داستاني نوشته مي‌شود. اما داستان نويس كشتي‌گير سومو نيست. داستان نويس به تاكانوهانا احساسات اضافه مي‌كند و جاهايي پيش مي‌آيد كه هرچه مي‌كند، داستان به خوبي پيش نمي‌رود. هومه ايوانو مي‌خواهد چنين چيزي بگويد.

براي مثال اگر چنين چيزهايي باشد مي‌توان نوشت. تاکانوهانا ……. . او قرار بود با یک دختر بسیار مهربان ازدواج کند. اما مادر دختر با اینکه بدجنس نيست، دائم الخمر هست. از طرف دیگر مادر او زنی بسیار جدی بود، پس نفاق و جدايي پيش مي‌آيد. معمولا این فرایند را می‌نویسند. من نمی‌توانم خوب بنویسم، اما فکر کنم جون‌ایچی واتانابه آن را خوب بتواند بنویسد. فکر می‌کنم ری‌ئه میازاوا نتواند بنویسد. ( خنده )

اما نوشتن چیزی مانند: ” او فکر کرد در جای قبلی نتوانسته است به مقام بهترین کشتی‌گیر سومو برسد، پس چهره رئیس روزنامه یومیوری را به یاد آورد….. ” ديگر واقعگرايي نیست.

به عبارتی مشکلات مربوط به زنان را نویسنده داستان هم می‌تواند با تخیل بنویسد، اما از لحاظ درونی به عنوان یک کشتی‌گیر سومو نمی‌تواند بنویسد. به عبارتی نویسنده داستان نمی‌تواند به طور جامع درباره تاکانوهانا بنویسد. خیلی ساده گفتم، اما هومه ایوانو به چنین چیزی فکر می‌کرد. بعد در مورد اینکه چگونه می‌توان کار را انجام داد؛ نظر هومه ایوانو این بود؛ که با چنان دیدگاه جامعی نمی‌توان فرد را در تسلط خود گرفت، بلکه بهتر است از یک لحاظ و از آنچه نوشت كه در تسلط و اختیار نويسنده است. از دید اول شخص و از ديدگاه خود نوشتن، راحترین روش انجام دادن كار است. مسلما از دید سوم شخص هم نوشتن خوب است. اگر بنویسیم تاکانوهانا … خوب است و از ديد تاکانوهانا هم نوشتن خوب است. پس وقتی احساسات و برداشت خودمان را وارد کنیم و محدود به آن بنویسیم در داستان واقعگرایی به وجود می‌آید.

شب ماسوجی ایبوسه ـ عکس از مجتبی سالک
شب ماسوجی ایبوسه ـ عکس از مجتبی سالک

در داستان‌های دوره میجی یا حتی اگر به قبل از دوره میجی هم برگردیم، نويسندگان از جنبه‌های مختلفی سعی کرده‌اند درباره یک فرد بنویسند. نه تنها از درون فرد، که از بالا، از پایین و از کنار هم نوشته‌اند. هومه ایوانو فکر می‎کرد که به این روش واقعگرایی یا حقیقت ادبی نمی‌تواند شکل بگیرد.

این طرز فکر هومه مربوط است به سال 1918ميلادي. اما این یک نظریه قدیمی نیست. در فرانسه هم نویسنده‌ی کاتولیکی به نام فرانسوا موریاک وجود داشت که بلافاصله بعد از جنگ بین او و سارتر مباحثه و جدل پیش آمد. موریاک از دیدگاه خدواند می‌نوشت، مانند خداوند جهان را از بالا می‌دید و با این دید که درباره همه چیز شخص بنویسد، داستان می‌نوشت. بعد سارتر بود که می‌گفت: ما تنها از دیدگاهی که داستان نویس به عنوان یک نفر می‌بیند، می‌توانیم بنویسیم و تأکید می‌کرد که باید چنین روش نوشتنی داشته باشیم. نظریه سارتر آشکارا با مسیر نگارش یکپارچه یکی است.

آنچه هومه در سال 1918 به آن می‌اندیشید، در حال حاضر هم رایج است. فکر می‌کنم بهتر است بگوییم که بنیادی‌ترین اندیشه ادبیات معاصر است. یک نکته دیگر هم اضافه کنم و آن اینکه هومه می‌گفت، مشاهده مخرب هم لازم است. مشاهده کردن به شکلی که آنچه را قطعی به نظر می‌رسد با نیرویی ویرانگر تخریب کنیم و آن وقت بیان کردن این مشاهدات، ادبیات است. این چیزی است که هومه می‌گوید. این درست در زمانی است که فرمالیست‌های روسی هم بودند. در اندیشه فرمالیست‌های روسی، ما آنچه را در مقابل چشمانمان قرار دارد به همان شکل نمی‌نویسیم، بلکه مطلبي را می‌نویسیم که در درون آن چیزی قرار دارد که می‌توانیم ببینیم. لازم است که چیزی را که می‌بینیم در درون بشکنیم و مطلبی را از درون آن بیرون بکشیم که همان نیست، آنچه را می‌دانیم در درون بشکنیم و چیزی را از درون آن تصوير کنیم که آن چیز نیست. جهان تنها با آنچه ما می‌دانیم ساخته نشده است، ویران کردن این دانسته‌ها و ساختن جهانی نو؛ می‌توان گفت وظیفه ادبیات است. این را دو نویسنده روس یعنی ویکتور شکلوفسکی و بوریس میخالوویچ ایخنبائوم آشنایی زدایی می‌گویند که این نظریه هم با نظریه قدرت تخیل گاستون باشلار در زمان حال مرتبط است. من فکر می‌کنم، این‌ها هم با اندیشه هومه ایوانو دارای نقاط مشترک‌اند. در یک دوره اندیشه‌ای که می‌خواست به شکل جدی ادبیات واقعی را بفهمد، فرمالیست‌های روسی و نویسنده ژاپنی را به دنبال كردن مسأله‌ای مشترک واداشت.

ایبوسه نتوانست چنین مطالبي را که از هومه شنید فراموش کند. می‌خواهم بگویم او آنچه را در بیست سالگی آموخت در همه عمر بی وقفه دنبال کرد. در « باران سیاه » که در پایان درباره آن صحبت خواهم کرد، این مسأله بسیار آشکار بیان شده است، اما فعلا آنچه می‎‌خواهم به یاد داشته باشید، این است که ایبوسه در بیست سالگی نظریه نگارش یکپارچه را آموخت و باید علاوه بر آن مشاهده مخرب و بیان مخرب را هم فرا گرفته باشد. ایبوسه که مانند سرمشقی آرام و کامل به نظر می‌رسد هم، در جاهایی به افراد بعد از خود متصل است که درباره آن در پایان صحبت خواهم کرد و فعلا می‌خواهم که این مسأله را در ذهن خود داشته باشید.

مطلب دیگری که می‌خواهم توجه شما را به آن جلب کنم، این است که ایبوسه از نخستین رمانش که در بیست سالگی نوشت تا آخر عمر مسائلي مهم را همیشه همراه خود داشت. نخستین اثرش و برترین شاهکارش در آخرین سال‌های عمر به شکلی به هم مرتبط هستند و چنان است که انگار در آنها خونی مشترک جاری است.

ادامه آنچه از داستان « سمندر » در قبل آمد، چنین است. حفره‌ای در سنگ که سمندر نمی‌تواند از آن خارج شود. چیزی که مثل غاری در سنگ شده است. آنجا نوشته است که خزه‌ها روئیده‌اند.

” بر سقف حفره سنگی خزه‌ها و سرخس‌ها در هم روئیده بودند، خزه‌ها مانند فلس‌های سبز رنگ و درست به شکل تصاحب زمین در هم روئیده بودند. “

در متن اصلی تصاحب زمینبا نوشته درون پرانتز ( یک نوع بازی کودکانه )همراه است که به منظور توجه دادن خوانندگان به این مسأله است. این هم یک نوع نگارش به شیوه اروپایی است. تصاحب زمین یک نوع بازی کودکانه بود که بچه‌ها با کشیدن نیم دایره روی سطح زمین، زمین خود را تصاحب مي‌كردند. با طرفشان بر سر گرفتن زمین رقابت می‌کردند. پس خزه‌ها همانطور که بچه‌ها زمین تصاحب مي‌كنند به شکل در هم روئیده بودند. به این روش، نحوه روئیدن خزه‌ها به شکل آشکاری فهمانده می‌شود.

بعد ادامه می‌دهد:

” خزه‌ها بر نوک ساقه‌های سرخ رنگ بسیار ریز و ظریف‌اشان شکوفه‌های زیبایی شکوفا کرده بودند. “

این جمله‌ای است که در سال 20 از دوره شووا ( 1945 ) نوشته شده است. بعد در سال 40 ازدوره شووا ( 1965 ) هم همين را مي‌نويسد. نویسنده جوانی که « سمندر » را نوشت، بعد از حدود 50 سال فعالیت ادبی نویسنده بسیار بزرگی شده است. بعد او اثری بسیار مهم با نام « باران سیاه » را مي‌نويسد و در « باران سیاه » همان چشم انداز از گیاهان را به تصوير مي‌كشد. در انتهای « باران سیاه » از نهری نوشته شده که همانند کانال آب کوچکی است و بچه مارماهی‌هایی از دریای هیروشیما به آن وارد شده و به سمت بالا در حرکت هستند. در آنجا هم چنین تصویری وجود دارد.

” بر سطح زمین مرطوب از این کانال، خزه­هایی اینجا و آنجا رشد کرده بودند. در سمت دیگر کانال، انبوه گیاهان آبی بودند که شکوفه­های کوچک سرخ پریده رنگی داشتند. اینجا و آنجا دوکوُدامی هم روئیده بود.”

این قسمت از رمان برای قهرمان داستان = نویسنده یادداشت‌ها، صحنه‌ای بسیار مهم است. در این پاراگراف او چشم اندازی را نوشته درست مانند آنجا که سمندر اندوهگین است و بر سقف لانه‌اش خزه‌ها روئیده‌اند و بر آن خزه‌ها شکوفه‌های ریزی شکفته‌اند. این مربوط به روز 15 ماه اوت سال 1945 است. آن وقتي که تغییري بسیار بزرگ در سرنوشت ژاپنی‌ها رخ می‌دهد، او به دیدن نهر می‌رود. مارماهی‌ها بالا می‌روند. در آنجا خزه‌ها روئیده‌اند و شکوفه‌های ریز شکفته‌اند.

در اینجاصحبت از این است که برای نویسنده چنین تصویر کوچکی چقدر مهم است. بعد آن نشان دهنده چیزی است که نويسنده تمام عمر آن را نگه داشته و طاقت آورده است.

نویسنده خوب و نویسنده بد وجود دارد. این چیزی آشکار است. نویسنده خوب خیلی کم و نویسنده بد بسیار زیاد است. چنین نیست که آنها را از هم جدا و تقسيم كنيم، اما به عنوان خواننده این حق را داریم که فکر کنیم او نویسنده خوبی است. فردی را که خودمان فکر می‌کنیم نویسنده خوبی است، بهتر است بخوانیم، بهتر است همه کارهایش را بخوانیم. در این صورت می‌توانیم ادبیات واقعی را تجربه کنیم.

اما نویسنده خوب و نویسنده بد چه فرقی دارند. نویسنده خوب، نویسنده‌ای است که همه عمر تصاویری را که برایش اهمیت دارند با خود داشته باشد و حفظ کند. تصویر شکوفه‌های کوچک خزه و فلفل آبی آشکارا جهان ماسوجی ایبوسه را شکل می‌دهند. آن را که ببینیم، می‌توانیم یقین کنیم که این ماسوجی ایبوسه است. چنین جهاني تصویری وجود دارد. نويسنده بعد از گذشت پنجاه سال آن را به همان شکل تازه نگه داشته است و استفاده می‌کند. این نشانه یک نویسنده خوب است. فکر می‌کنم بهتر است بگوییم که این نشانه یک انسان خوب است.

در دوره کودکی، اکثر افراد تصاویر مهمی دارند. همراه با گذشت عمر آن را به تدریج فراموش می‌کنند. برای مثال شخصی مانند ایچیرو اُزاوا[x] از دوره کودکی ایچیرو اُزاوای کنونی نبوده است. ( خنده ) دوره کودکی او احتمالا تصاویر زیبایی داشته است. با آن تصاویر زندگی کرده است. اما فکر می‌کنم زمانی او مصمم شده است که بعد از این می‌خواهم ایچیرو اُزاوا شوم. بعد هم شاید خاطرات خزه‌ها و فلفل‌های آبی کوچک را دور ریخته باشد. شاید هم سیاست‌های مختلفی بکار می‌برد و سیاست ژاپن را تحریف می‌کند و وقتی به خانه بر می‌گردد، نقاشی فلفل آبی می‌کشد. نمی دانم. ( خنده )

چیزی که ما می‎‌توانیم انجام دهیم، این است که وقتی دوستان ما تصاویر مهمی از دوره کودکی دارند، برای آن ارزش قائل شویم. یا اگر همسر ما خاطره کوچکی از دوره کودکی دارد، تا آخرین سال‌های زندگی برای آن ارزش قائل باشیم که این راز داشتن یک خانواده خوب است. به عنوان کسی که چنین حقی برای گفتن این مسائل دارد، گفتم. ( خنده )

ماسوجی ایبوسه چنین نویسنده‌ای بود. به این دلیل ما آثار جدید ایبوسه را می‌خوانیم. همزمان می‌توانیم نخستین اثر او را هم بخوانیم. آنچه را در دوره کودکی خوانده‌ام، با اینکه نزدیک به شصت سالگی هستم، اکنون هم خیلی خوب می‌توانم به یاد آورم. آن در آینده هم ادامه خواهد داشت. نویسنده‌ای که بتواند چنین تداومی را ایجاد کند، نویسنده‌ای خوب است.

نویسندگاني که در کودکی شروع به خواندن آثار آنها کنی و وقتی پیر شدی، باز هم آثار آنها را بخوانی، چنین نویسندگانی در حال حاضر در جهان شاید ده نفر هم نباشند. در ژاپن هم كم هستند. یکی دو نفر شاید در ژاپن باشند. از نظر من این دو نفر ماسوجی ایبوسه و کنجی میازاواهستند. بعد هم نباید ما فراموش کنیم که آنها ثروتی عظیم به ما داده‌اند. می‌خواستم این را بگویم.

چنین نویسندگانی زیاد نیستند. امثال من هم در ابتدا که شروع به نوشتن کردیم، جوانان زیادی آثار ما را می‌خواندند، اما رفته رفته کمتر شدند. این چیزی نیست که خود من درباره آثارم فکر کنم یا بگویم، بلکه تدوین کنندگانی بودند که این را گفتند. به من گفتند که بدون هیچ فکری کتاب بنویس. چون در ابتدا بدون هیچ فکری می‌نوشتم زیاد خوانده می‌شدند، پس بدون هیچ فکری بنویسم شاید بهتر باشد. این طوری شاید فروش کند.

تجدید نظر که می‌کنم می‌بینم، شخصیت من هم به شکلی است که وقتی داستانی را می‌نویسم، دوست دارم همان را در داستان بعدی‌ام بازنویسی کنم. دوست ندارم آن را نو کنم. اثری را که می‌نویسم، باز ناشکیبا می‌شوم که تا این حد گفته‌ام، آيا کافی است. پس بازنویس می‌کنم و اثر جدیدی می‌نویسم. بعد چون باز هم این نمی‌تواند راضی‌ام کند، باز اثر جدیدی می‌نویسم. در این بین آنچه می‌نویسم یک بازنویسي از چیزی است که در قبل بیان کرده‌ام. بارها و بارها بازنویسی می‌کنم. رفته رفته سخت تر می‌شود. تصحیح نمونه چاپی کتاب به اندازه‌ای که نفسم را بند بیاورد سخت است. ( خنده ) به این خاطر به تدریج خوانندگان کمتر و کمتر می‌شوند. چاره‌ای نیست. نویسندگی چنین کاری است. اگر نتوانیم از آثار خود احساس رضایت کنیم، باید چنين راهی را بپیماییم. اما اگر این کار را انجام دهیم و سرانجام یک بار دیگر بتوانیم خوانندگان را جلب کنیم، این خواسته ما به عبارتی خواسته نویسندگان ادبیات محض محقق شده است.

ایبوسه کسی است که می‌تواند خوانندگان کودک را به خود جلب کند. اما این بدان معنی نیست که او آنها را لوس و جذب کند. فکر می‌کنم شما « دكتر دولیتل »را خوانده باشید، ولی بد نیست یک بار دیگر آن را بخوانید. این اثر واقعا به زبان ژاپنی خوبی نوشته شده است. شاید بهترین متن ترجمه از « دكتر دولیتل » در سرتاسر جهان باشد. من چون « دكتر دولیتل » را دوست دارم، متن اصلی آن را به انگلیسی خوانده‌ام، ترجمه فرانسه آن را هم خوانده‌ام. در مکزیک زبان اسپانیایی می‌خواندم و آن وقت هم به عنوان متن از ترجمه اسپانیایی « دكتر دولیتل » استفاده کردم. اما ترجمه‌ای که ایبوسه به ژاپنی انجام داد، با عکس‌های مناسبی که استفاده کرده است، آن قدر خوب است که فکر می‌کنی، نکند این کتاب به همین زبان بوده است. از دید زبان ژاپنی هم کتابی بسیار عالی است.

ايبوسه چنین کتابی را با زبان ژاپنی خوب به کودکان اهداء و به تعلیم و تربیت آنها پرداخت. چنین نویسنده‌ای بود و اینکه ما وقتی پیر می‌شویم هم کتاب‌های او را می‌خوانیم، نشانه این است که او واقعا نویسنده‌اي بزرگ و نویسنده‌اي مردمی بود. ما همه نمی‌توانیم چنان نویسنده‌ای شویم. او نابغه بود. اما ما می‌توانیم کارهای او را بخوانیم و از این خوشبختی برخوردار شویم.

اما ماسوجی ایبوسه با این که در قید حیات بود، آیا نویسنده‌ای کلاسیک بود. آیا نویسنده‌ای است که به عنوان یک نویسنده بزرگ همه کس به او عشق می‌ورزد. بعد هم این نکته باقی است که او نویسنده‌ای است که مورد افتخار و احترام ملی است. در اینجا می‌خواهم در این باره صحبت کنم.

اثري با عنوان « باران سياه » وجود دارد. همانطور كه مي‌دانيد « باران سياه »  اثري است با موضوع انداختن بمب اتم در شهر هيروشيما يعني شهر همسايه شهر شما. در مصاحبه با روزنامه‌هاي مختلف، من اين را گفته‌ام كه سال پنجاه بعد از جنگ نقطه عطف بزرگي است. اكنون سال چهل و نهم است و سال بعد سال پنجاهم. سال پنجاه بعد از جنگ را مجالي قرار خواهيم داد براي انديشيدن به اينكه ژاپني‌ها چگونه زندگي مي‌كنند و اينكه چگونه زندگي كرده‌اند. تمام جهان نظاره گر اين هست كه آيا ژاپني‌ها تصميم گرفته‌اند، در آينده چگونه زندگي كنند. مسلماً خود ژاپني‌ها هم نظاره گر اين مسأله درباره خود هستند. اگر ژاپني‌ها مي‌خواهند در آينده از احترام جهاني برخوردار باشند يا دست كم مي‌خواهند به عنوان يك دوست معمولي پذيرفته شوند، سال بعد براي آنها بسيار مهم خواهد بود. بيراه نخواهد بود اگر بگويم كه خط نگاه جهاني به ژاپنِ پنجاه سال بعد از جنگ دوخته شده است. آن زمان ما بايد تعيين كنيم كه چه چيز در حال حاضر براي ما ژاپني‌ها بسيار مهم است و نوع نگاه جهانيان به ژاپن را هم بايد تعيين كنيم.

براي مثال ژاپني‌ها در توليد خودرومهارت دارند، يا در ساختن تلويزيون و كامپيوتر هم ماهر هستند. به عبارتي آنها پنجاه سال بعد از جنگ را وقف كامپوتر، تلويزيون و خودرو كرده‌اند. براي ساختن ژاپن به عنوان ملتي داراي فن آوري و تكنولوژي پنجاه سال وقف كردند. بعد در آينده هم مي‌توانند چنين ملتي باشند و چنين تصويري از خود ارائه دهند. بهتر است بگويم در حال حاضر دارند چنين كاري مي‌كنند.

به عنوان نمونه من به جزيزه سيسيلي رفتم، حرف زدم و وقتي پرسيدم؛ هندا را مي‌شاختند. سوني را مي‌شناختند. كوروساوا را مي‌شناختند. ميشيما را هم تا حدودي مي‌شناختند. او را به خاطر خودكشي هاراكيري كه انجام داد، مي‌شناختند. اما هيچ كس ايبوسه را نمي‌شناخت.

دوست دارم چنين وضعيتي بر عكس شود. اينكه من مكرر به دانشگاه‌هاي خارجي و يا جلسات ادبي خارج از كشور مي‌روم، چنين دليل ساده‌اي دارد. ژاپني‌ها مسلما موتورسيكلت مي‌سازند، كامپيوتر هم مي‌سازند، اما ادبيات هم مي‌سازند. ژاپن سنت ادبيات كلاسيك دارد و بيش از صد و بيست سال در دوران مدرن رنج برده‌ايم و ادبياتي نو ساخته‌ايم. در اوج اين ادبيات نو « باران سياه » ايبوسه ماسوجي قرار دارد. يا داستان كوتاهي با عنوان « زنبق » قرار دارد كه من چندين بار در اين باره صحبت كرده‌ام.

بعد از چنين سخنراني‌اي، در كشورهاي خارجي حتما سؤالاتي هم پرسيده مي‌شود: ” با وجود اين حرف‌‎ها، شما ژاپني هستيد و احتمالا هندا داريد ” يا ” احتمالا تويوتا داريد. “. مي‌گويم : ” نه من ماشين ندارم. ” به خاطر اينكه اين طور جواب مي‌دهم از سوي خانواده‌ام مورد انتقاد قرار مي‌گيرم، اما تا حالا ماشين نخريده‌ام. ( خنده ). بعد مي‌گويم: ” اما اگر سؤال شما در مورد ادبيات ژاپن باشد شناخت بسيار خوبي دارم، پس هرچه مي‌خواهيد از ادبيات بپرسيد. “.  بعد درباره ايبوسه صحبت مي‌كنم. اين چنين من در سؤال‌هاي بعد از سخنراني يا در قسمتي از سخنراني‌ام آن را مي‌گنجانم و فكر مي‌كنم موفقيت آميز بوده است. اين چنين درباره « باران سياه » صحبت مي‌كنم.

پنجاه سال كه از جنگ گذشت، آنچه بيش از هرچيز ژاپني‌ها بايد به ياد آورند، واقعه‌اي است كه در هيروشيما اتفاق افتاد، آن واقعه‌اي است كه در ناگاساكي اتفاق افتاد. نوع بشر باروت را ساخت، تي ان تي را ساخت و اين چنين صدمه زدن به انسان را شروع كرد. اما بمب اتم و بمب هيدروژني كاملا چيزهايي در مقياسي متفاوت هستند و بمب اتم اولين مرحله از احتمالي است كه مي‌تواند نوع بشر را به طور كامل از بين ببرد. اين بمب براي اولين بار بر سر ژاپني‌ها انداخته شد. بر سر كودكان، پيران، دختران و جوانان. در يك آن ده‌ها هزار نفر مردند. چنان كه تبخير شوند، مردند. يا اينكه زماني دراز رنج كشيدند و مردند. حتي حالا هم كسان زيادي هستند كه همچنان رنج مي‌برند.

ژاپني‌ها پنجاه سال است، بي وقفه مي‌انديشند؛ وقتي بمب هسته‌اي روي نوع بشر ريخته شود، چه خواهد شد. بعد هم به خاطر اينكه دوباره چنين واقعه‌اي رخ ندهد،به عنوان يك ملت،به عنوان يك جامعه، به عنوان يك شخص مي‌خواهند تمام تلاش‌اشان را به كار برند. آيا چنين موضوعي نبايد به جهانيان گفته شود؟ ! من فكر مي‌كنم كه در سال پنجاه بعد از جنگ آيا اين نبايد رفتار ژاپني‌ها باشد.

فكر مي‌كنم ژاپني‌ها بايد بسيار جدي مسؤليت جنگ را بپذيرند، و به خاطر اينكه دوباره چنين وقايعي رخ ندهد، در قالب يك ملت خطاب به جهان دادخواهي كنند و قانوني بسازند كه نشانگر همه اين‌ها باشد. چرا كه اين مي‌تواند پايه بهترين پيامي باشد كه ژاپني‌ها مي‌توانند در سال 1995 خطاب به جهانيان بيان كنند.

در زماني بسيار طولاني كه هنوز چنين قانوني ساخته نشده است، چه كسي مي‌تواند نقش بيان كننده چنين پيامي را به عهده بگيرد؟ من فكر مي‌كنم چند تن از نويسندگان چنين كاري را انجام دادند. تاميكي هارا[xiv] چنين كاري را به انجام رساند، يوكو اُتا[xv] چنين كاري را به سرانجام رساند و كيوكو هاياشي[xvi] چنين كاري را به انجام رساند. بعدهم رمان « باران سياه » است كه به لحاظ ادبي در مركز همه اينها قرار مي‌گيرد.

« باران سياه » به لحاظ ادبي بسيار عالي است. از ادبيات هم كه بگذريم، زياده روي نيست اگر بگويم آن بيان نيايش ژاپني‌ها است. اما اين مختص به ژاپني‌ها نيست، بلكه آن نيايشي است كه در سرتاسر جهان مفهمومي كلي و عمومي دارد. اين رمان مؤثر و طوري نوشته شده است كه به شكل وسيعي فهميده شود.

باران سياه رماني بلند است. دختر برادر زني است كه مثل دختر خانواده عزيز است و تصميم دارند او را عروس كنند. از خانواده اين دختر هيچ كس در بمباران اتمي كشته نشده است. شوهر عمه اين دختر سخت به خوشبختي او فكر مي‌كند. در اين ميان كسي مي‌گويد: ” آن دختر در هيروشيما اتمي شده است “. به اين دليل مشكلاتي در ازدواج او پيش مي‌آيد. در واقع همه شما از آن مطلع هستيد. كمي بر آن مشكلات غلبه مي‌كنند و مي‌بايست باز هم بر آن غلبه كنند.

در پس اين مشكلات اين حقيقت قرار داشت كه مشكلات راديواكتيويتي ناشي از بمباران اتمي تأثير ژنتيكي دارند كه علم و پزشكي هم آن را تأييد مي‌كنند. و اين دليلي است كه بمب اتم و نيز بمب هيدروژني نبايد مورد استفاده قرار بگيرند. سلاح‌هاي هسته‌اي مشكل بزرگي هستند كه مي‌تواننند تأثير ژنتيك بر نوع بشر داشته باشند.

در خانواده فردي معمولي كه در حومه شهر فوكوياما قرار دارد و چنان تجربه‌اي دارند، شوهر عمه‌اي به اين فكر مي‌كند كه دختر برادر زنش را شوهر دهد، پس فكر مي‌كند كه بدون هيچ دروغي، اينكه خودشان چگونه بمباران اتمي شدند و اينكه دختر برادر زنش هنگام بمباران بيرون از شهر هيروشيما بود را كاملا صادقانه در قالب يادداشت روزانه بنويسد. با نوشتن يادداشت‌ها، وقايع روز بمباران اتمي ياد آوري مي‌شود و اين روش نوشتن اين رمان است.

در ابتدا در ارتباط با اين موضوع بررسي‌هايي در مورد ادبيات فرماليسم روسيه انجام داديم. يك چيز ديگر هم هست و آن كلمه موتيوشن در زبان فرانسه است كه به معني انگيزش يا محرك هست. بايد مشخص شود كه چگونه داستان نوشته شده است. اگر اين كار را نكنيم این مسأله را که داستان مستقل پیش نمی‌رود، تئوریزه کرده‌ایم.

ماسوجی ایبوسه نویسنده‌ای است که به شکل آشکاری انگیزش را اجرا می‌کند. در مورد « باران سیاه » هم دختر برادر زن که در حال حاضر زنده است، باید ازدواج کند، پس در این جهت به عنوان شوهر عمه هر طور شده باید تلاش کند و نتیجتا نوشتن یادداشت‌های روزانه را شروع می‌کند. وقایع گذشته را به یاد می‌آورد و می‌نویسد. ایبوسه ابتدا چنین انگیزه‌ای را نشان می‌دهد و بعد نوشتن داستان را شروع می‌کند.

بعد وقایع مختلفی رخ می‌دهد تا روز پانزدهم ماه اوت فرا رسد. یادداشت‌های روز پانزدهم را می‌نویسد. به کارخانه می‌رود، چرا که در کارخانه همراه دوستانش کار می‌کند. هنوز صبح است و گفته می‌شود امروز قرار است برنامه رادیویی خاصی پخش شود. آن برنامه رادیویی که قرار بود پخش شود، صحبت کردن امپراتور از رادیو بود.

فکر کنم اکثر شما نسل بعد از جنگ باشید. اینکه این پیام چقدر مهم بود شاید تصورش برایتان سخت باشد. ما بچه‌های دوره جنگ هستیم. در مدارس به ما آموخته بودند که اعلی حضرت امپراتور خدا است. در خانواده هم همین یاد داده می‌شد. اینکه امپراتوری که خداوند بود در رادیو به زبان انسان حرف بزند، بسیار عجیب بود. مسلما ترسناک هم بود. قرار بود چنین مسأله ترسناکی رخ دهد و از قبل هم گزارش شده بود، پس اگر به آن فکر شود، نوعی هراس ايجاد مي‌كند. آیا بچه‌های سرتاسر ژاپن چنین نبوده‌اند؟

می‌دانستند که قرار است برنامه رادیویی مهمی پخش شود. حدود یک هفته قبل از آن در هیروشیما بمب اتم انداخته شده بود و این واقعیت را هم همه به عینه می‌دیدند. فکر می‌کردند دیگر نمی‌شود جنگ کرد. اما چگونه باید جنگ تمام می‌شد. این نگرانی‌ها وجود داشت که آیا ژاپنی‌ها باید جان فشانی کنند! آیا همه باید بمیرند. همه نگران بودند که محتوی برنامه رادیویی چه خواهد بود و در کارخانه همه در این باره نگران بودند و غصه می‌خوردند.

اگر بخواهیم بگوییم در چنین جوی یادداشت‌های روزانه چگونه نوشته شده است، آن « من » که یادداشت‌های روزانه را می‌نوشت، به باغچه پشتی کارخانه رفت و باغچه را تماشا کرد. در مقابل او تپه‌ای قرار دارد، دامنه تپه جنگل‌های بلوط هستند و از آنجا نهری جاری است. نهری کوچک که در واقع کانال هدایت آبی به عرض حدود دو متر است. در آنجا آب جاری است و بادی خنک می‌وزد.

” بر سطح زمین مرطوب از این کانال، خزه­هایی اینجا و آنجا رشد کرده بودند. در سمت دیگر کانال، انبوه گیاهانی آبی بودند که شکوفه­های کوچک سرخ پریده رنگی داشتند. اینجا و آنجا دوکوُدامیهم روئیده بود. “

جمله‌ای که در بالا نقل قول کردم، چیزهایی است که در آن شرایط بحرانی به چشم « من » آمد.

در این حین صدای برنامه مهم رادیویی از اتاق شنیده می‌شد، اما چون نمی‌توانست آن را به درستی بشنود، او در باغچه پشتی قدم می‌زد. بعد به جریان زیبای آب نگاه کرد. فکر کرده بود کانال آب است و آنچه را معمولا در آن نمی‌دید، سرانجام در این موقعیت دید. او نوشته است، متوجه شدم، چنین آب بسیار زیبا و چنین جریان زیبایی در اینجا جاري است. آشنایی زدایی که پیشتر درباره آن صحبت کردم، چنین چیزی است. وقتی طوری بنویسم که نشان از توجه آشکار ما به چیزی باشد که تا کنون به آن توجه نکرده‌ایم، می‌شود آشنایی زدایی. این کلمه ترجمه‌ای از کلمه اُسترانینه  روسی است که این مفهوم کاربردی در اینجا به خوبی استفاده شده است.

” متوجه شدم درون جریان آب بچه مارماهی­ها صفی تشکیل داده­اند و با سرزندگی در جهت مخالف جریان آب حرکت می­کنند. گله­ای بیشمار از بچه مارماهی­های کوچک بودند. نگاه کردم، واقعاً بی نظیر بودند. نسبت به بچه مارماهی­ای به نام مِسوکّوکوچکتر بودند. نوزادان مار ماهی­ای به درازای نه تا دوازده سانتیمتر که در زادگاهم به آنها پیریکو  یا تاتان­باریمی‎گویند.

__ بله بالا بروید، بالا بروید. بوی آب است.

پشت سر و از پی هم، به شکلی بی انتها بالا می­رفتند.

این پیریکوها احتمالاً از راه دور پایین رودخانه­های هیروشیما بالا آمده­اند. معمولاً بچه مارماهی­ها اواسط ماه می از دریا به رودخانه بالا می­آیند و در فاصله دو کیلومتری از مصب رودخانه سکنی می­گزینند. در این زمان بدن آنها هنوز مانند برگ درخت بید صاف و نیمه شفاف است. ماهیگیران بنادر هیروشیما آن را مارماهی شیراسمی­گویند. در اینجا آنها شکل مارماهی به خود می­گیرند و اندازه آنها با لوچ داجوی بالغ برابر می­شود اما در مقایسه با مارماهی بالغ بسیار چالاک هستند. ظاهراً از روز ششم ماه اوت که هیروشیما بمباران شد، آنها به این اطراف بالا آمده­اند. لب کانال زانو زدم و با نگاه کردن به مقایسه آنها پرداختم. تنها به رنگ خاکستری پریده یا خاکستری تیره بودند و آسیب دیده‌ای هم وجود نداشت. “

بچه مارماهی‌ها پر نیرو بالا می‌رفتند. چند روز قبل هم بمب اتم افتاده بود. اما این بچه مارماهی‌ها نشانه‌ای نداشتند که نشان دهد از بمب اتمی آسیبی دیده‌اند. در پس زمینه چنین نوشتنی، اینکه بچه مارماهی‌ها با شادابی حرکت می‌کنند و در شهر در دو سوی نهر جاری آن همه بلایا و مصیبت است؛ نوعی یاد آوری به شکل ضمنی است. چه تعداد افراد زیادی که سوختند و مردند. چه تعداد افراد زیادی که زجر کشیدند و مردند. خودشان اینها را دیدند و بعد اینها یک طرف قرار داده می‌شوند و وقتی بچه مارماهی‌ها را می‌بیند که بدون توجه به اینها به سمت بالا می‌روند، او با تعجب تماشا می‌کند. اینها را نویسنده می‌نویسد.

لازم است، زمانی را که ایبوسه « باران سیاه » را می‌نوشت هم به یاد آورد. در رابطه با نوشتن این رمان، نویسنده به خصوص دوست داشت این صحنه را بنویسد. بمب اتمی انداخته شده، افراد رنج کشیده‌اند و به نظر می‌رسد هیروشیما ویران شده است. بعد برنامه رادیویی امپراتور است که مسولیت اصلی جنگ با خود اوست. در این موقع یک فرد عادی به باغچه پشتی می‌رود و زمانی که در حال گوش دادن به رادیو نهر را می‌بیند، بچه‌مارماهی‌ها با شادابی بالا می‌آیند. اگر بخواهیم بگوییم این نشانگر چه چیزی هست، آن نشان دهنده قدرت زندگی است. زندگی جدید چنین چیزی است. زندگی کردن و اینکه زندگی بعد از این هم ادامه دارد را با تمام وجود احساس می‌کند. همزمان به مرده‌های زیادی فکر می‌کند. استاد حتماً لازم می‌دانست چنین صحنه‌ای را بنویسد.

مسأله دیگری هم هست که می‌خواهم توجه شما را به آن جلب کنم. ایبوسه در کتاب « راه من » که مصاحبه‌های او با روزنامه « چوگوکو شینبون » است، چنین گفته است:

” آن زمان آمریکا در جنگ بسیار جدی و جزئیات حمله آمریکا به ویتنام اخبار روز شده بود. سرانجام فکر کردم، باید در مخالفت با جنگ چیزی بنویسم. « باران سیاه » داستانی است که بعد از جنگ ویتنام نوشتم. “

در آن آرامش و در دل ایبوسه که با دوست داشتن گیاهان و درختان و دوست داشتن ماهی‌های کوچک زندگی آرامی را در خانه می‌گذراند، خشمی بزرگی وجود داشت و این خشم زائیده جنگ ویتنام بود. خشم ناشی از این بود که بعد از تجربه تأسف آور هیروشیما بار دیگر جنگ در گرفته بود. اندوه هم بود. پس فکر کرد در آن موقعیت آن خشم و اندوه را بیان کند. ما در واقع باید به یاد داشته باشیم که ایبوسه گفت در مخالفت با آن جنگ رمان « باران سیاه » را نوشته است.

هنگام جنگ ویتنام، در ژاپن چه تعداد رمان و گزارش در مخالفت با جنگ ویتنام نوشته شد. مسلما افراد زیادی بودند که نوشتند. اما در واقع کسی دیگر نبود که بتواند چنین اثر ادبی با ارزشی بنویسد که بتواند همه انسان‌ها در سرتاسر جهان را بر انگیزد. دوست دارم این را در قلب‌اتان حک کنید که ماسوجی ایبوسه چنین نویسنده‌ای اجتماعی بوده است.

اگر بخواهم درباره نحوه پایان یافتن این رمان چیزی بگویم به این شکل است. برنامه رادیویی امپراتور پخش می‌شود و به نظر می‌رسد جنگ پایان یافته است. آن وقت؛

” من هم از غذاخوری خارج شدم. برای دیدن دوباره بچه مارماهی­ها از در همیشگی به حیاط پشتی رفتم. این بار با احتیاط و خفه کردن صدای پایم به کانال نزدیک شدم، اما یک قطعه مارماهی هم نبود. تنها آب زلال جاری بود. “

با این بیان یادداشت‌ها به پایان می‌رسد. بچه مارماهی‌ها نقش بسیار مهمی را ایفا می‌کنند.

آن شخص همزمان با نوشتن یادداشت‌ها به تکثیر ماهی هم می‌پردازد. شخصیتی است که از این کار لذت می‌برد. او روز بعد که به دیدن استخر تکثیر ماهی خود می‌رود؛

” شکوفه­های کوچکی به رنگ ارغوانی تیره شکفته بودند. “

چشمش به ساقه‌های گیاه جونسای  می‌افتد که در قسمت ساقه آن شکوفه‌های ریزی شکفته‌اند. ” شکوفه‌های کوچکی به رنگ ارغوانی تیره شکفته بودند.” . شاید به یاد بیاورید که در قسمت‌هایی از اثر دیگر ایبوسه یعنی « سمندر » هم قسمت‌هایی هست که اشاره به خزه و شکفتن شکوفه‌های ریز دارد. دوست دارم به این تطابق‌ها فکر کنید. قبلاً گفتم که یک نویسنده خوب نویسنده‌ای است که تصویری به هم پیوسته دارد و این سند دیگری است که آن را ثابت می‌کند.

ادامه آن چنین است:

“_اکنون اگر در کوه­های روبرو رنگین کمانی ظاهر شود، معجزه­ای رخ خواهد داد. اگر نه رنگین کمان سفید که رنگین کمانی پنج رنگ ظاهر شود، بیماری یاسوُکو درمان خواهد شد.

با اینکه می­دانست به هرحال تحقق پیدا نخواهد کرد، اما شیگه‌ماتسو چشمانش را به سمت کوه گرداند و این گونه نیایش کرد.”

این جمله پایانی است.

می‌اندیشد، رنگین کمانی زیبا ظاهر شود. پیشتر دختر برادر زنش دچار بیماری بمب اتم شده است که بیماری بسیار مهلک است. اکنون دیگر ازدواج نخواهد کرد. اکنون او فقط فکر می‌کند که هرطور شده دختر تنها زنده بماند. پزشک از او قطع امید کرده است. خودش هم هرطور فکر می‌کند، تنها نا امیدی است. اما رو به کوه می‌خواهد باور کند که اگر رنگین کمان ظاهر شود، دختر نجات پیدا خواهد کرد. نویسنده این طور می‌نویسد و داستان به پایان می‌رسد. من فکر می‌کنم که آیا این يك نیایش نیست!؟.

همانطور که در داستان‌هایم نوشته‌ام؛ من بچه‌ای دارای عقب ماندگی ذهنی دارم که در ابتدا اصلاً صحبت نمی‌کرد. اینکه به صحبت‌های انسان‌ها علاقه‌ای ندارد، هنوز هم ادامه دارد. شش سال بعد از تولد چنان بود. درباره هرچی هم که صحبت می‌کردیم، او همچنان ساکت بود. مادرش هم که صدایش می‌زد، هیچ علاقه‌ای نشان نمی‌داد. خودش هم هیچ صحبتی نمی‌کرد. فقط گوش می‌کرد. گوش کردن هم که می‌گویم، فقط گوش کردن به صفحه آواز پرندگان بود. پرندگان برای مثال قناری می‌خواند و آن وقت گوینده ان اچ ک می‌گفت: قناری است. گوینده حتما از چنان کاری خسته شده و نسبت به قناری حس دشمنی پیدا کرده است. ( خنده ). پسرم این صفحه را تا شش سالگی به شکل پیوسته گوش می‌داد.

آن تابستان که به کوهستان کاروی‌زاوای شمالی رفته بودم، پسرم را به دوش گرفتم و درون جنگل قدم زدیم. در این حین از روبرو یک یلوه آبی خواند. تُن تُن آواز خواند. آواز که خواند، پسرم که بالای سر من بود، گفت: یلوه آبی است. فکر کردم دچار توهم در شنیدن شده‌ام، فکر کردم شاید خیالاتی شده‌ام. اندیشیدم چه خوب بود اگر پرنده یک بار دیگر می‌خواند. در این صورت اگر پسرم یک بار دیگر می‌گفت: یلوه آبی است و من با دقت گوش می‌کردم و می‌دیدم، واقعیت دارد، آن وقت می‌توانستم فکر کنم که پسرم امکان صحبت به زبان انسان‌ها را دارد. آن زمان هر طور هم که بگوییم من نیایش کردم.

من آدم بی اعتقادی هستم. به کاتولیک اعتقاد ندارم. به پروتستان اعتقاد ندارم، به بودایی اعتقاد ندارم و به آیین شینتو هم اعتقادی ندارم. در واقع نمی‌توانم اعتقاد داشته باشم. با این همه نیایش کردم. هر چند شاید بهتر باشد به جای نیایش کردن بگویم تمرکز کردم. مقابل چشمانم یک اصله درخت بود. هرچند درختی شبیه درخت غان کم سن و سالی بود، اما به این درخت نگاه کردم. اکنون خودم آن درخت را می‌بینم و بر آن تمرکز می‌کنم، بدون اینکه به چیزی دیگر فکر کنم بر آن تمرکز می‌کنم. فکر کردم که لحظه حاضر در آن وقت، مهمترین زمان در زندگی‌ام خواهد بود. سپس یک بار دیگر یلوه آبی خواند و پسرم گفت: یلوه آبی است.

به کلبه کوهستانی برگشتم و چون پسرمان را پو صدا می‌زدیم، به همسرم گزارش دادم که پو گفت: یلوه آبی است. همسرم در ابتدا نمی‌توانست این مسأله را باور کند، اما قبول کرد و تا فردا صبح دو نفرمان صبر کردیم.

صبح که شد، در جنگل اطراف پرندگان کوچک خواندند. سهره، فاخته و دارکوب خواندند و بچه یکی یکی اسم آنها را گفت. ما کشف کردیم که پسرمان می‌تواند با زبان انسان‌ها ارتباط برقرار کند، پس برای او بازی‌های زیادی ساختیم تا او بتواند با کلمات صحبت کند. بعد او سرانجام توانست صدای انسان‌ها را گوش کند و به آهنگ‌هایی هم که انسان‌ها می‌سازند، علاقه مند شود. در حال حاضر او خود نت موسیقی می‌نویسد. آغاز همه اینها آن لحظه‌ای بود که او گفت: یلوه آبی است.

” با اینکه می­دانست به هرحال تحقق پیدا نخواهد کرد، اما شیگه‌ماتسو چشمانش را به سمت کوه گرداند و این گونه نیایش کرد. “

هرچند ایبوسه در اینجا از لغت پیش بینی کردن استفاده کرده است، اما در روش درخشان بیان او آن به این معنی است که در دلش نیایش کرد و محتوی این نیایش این بود:

” _اکنون اگر در کوه­های روبرو رنگین کمانی ظاهر شود، معجزه­ای رخ خواهد داد. اگر نه رنگین کمان سفید که رنگین کمانی پنج رنگ ظاهر شود، بیماری یاسوُکو درمان خواهد شد “

من می‌توانم این جمله را خیلی خوب درک کنم. چرا که به هنگام خواندن یلوه آبی در دلم چنان نیایش کرده بودم. بعد فکر می‌کنم، انسان‌ها کسانی هستند که اين چنین نیایش می‌کنند. حتی اگر اعتقاد نداشته باشند، حتی اگر دین نداشته باشند.

می‌شود گفت، چنین پیش بینی‌ای در نیایش مفهومی ندارد. مسلما کسانی هم خواهند بود که بگویند چنین کارهای بی مفهومی انجام ندهید. اما من فکر می‌کنم خودم انسانی هستم که چنین کارهایی انجام می‌دهد. فکر می‌کنم ایبوسه هم چنان انسانی بود. بعد هم این دلیلی است که من به ادبیات ماسوجی ایبوسه احترام می‌گذارم.

شخصیتی به اسم یاسوکو بیماری‌اش وخیم شده است و شکی نیست که خواهد مرد. اما این چنین انسان برای انسان نیایش می‌کند و این کار را ژاپنی‌ها انجام دادند. می‌خواهم به جهانیان بگویم که بعد از بمباران اتمی چنین نيايشي را انجام دادند. چرا که من می‌خواهم نشان دهم که ژاپنی‌هایی هستند که چنین دلی دارند. فکر می‎‌کنم در این راستا آثار ایبوسه قدرت بسیار زیادی دارند.

رمان بلند « درخت سبزی که می‌سوزد » را که اکنون نوشته‌ام، آخرین کارم قرار می‌دهم و می‌خواهم نوشتن رمان را کنار بگذارم. فکر کردم کمی مطالعات خودم را داشته باشم. نمی‌دانم چند سال بعد از این زنده خواهم بود، اما از دو سه سال قبل چنین تصمیمی گرفته‌ام. در این رابطه که چه مطالعه خواهم کرد، باید بگویم می‌خواهم در زمینه‌هایی بخوانم که تا کنون مطالعه نداشته‌ام یا کتاب‌هایی را بخوانم که تا کنون نخوانده‌ام. وقت مرگ فرا رسد و فکر کنم من آن کتاب‌ها را نخوانده‌ام یا نفهمیده‌ام؛ زماني بسیار سخت خواهد بود. هنوز دارم فهرست تهیه می‌کنم. آنها را خواهم خواند. فکر کنم از سه تا پنج سال طول بکشد.

در ابتدا، چون تا کنون کتاب‌های تاریخ را چندان با اشتیاق نخوانده‌ام، می‌خواهم کارهای یاکوب بورکهارت تاریخدان را بخوانم. او کسی است که مانند نیچه زمانی طولانی در دانشگاه بازل تدریس می‌کرد. هرچند بورکهارت از نیچه مسن تر بود. نیچه جوان می‌گفت که اکنون زمان انقلاب است و اروپا به شدت تغییر می‌کند. انسان از تاریخ رنج، اندوه و کارهای رقت انگیز را به یاد می‌آورد و با آن محدود و بسته می‌شود. نیچه همچنین نوشت که چنین تاریخی باید فراموش شود و باید به سوی تاریخی جدید پیش رفت. آیا این شکل زندگی در دوران جدید نیست. اینها نظریات نیچه به بیانی ساده هستند.

در مقابل این، بورکهارت که در همان دانشگاه بود و سن بیشتری داشت، به روش مسالمت آمیزی مخالفت خود را بیان می‌کرد. او می‌گفت: چنین نیست. ما نباید فراموش کنیم و بسیار اهمیت دارد که تاریخ را به یاد داشته باشیم. او همچنین نوشت که تاریخ روش جستجوی آنچه انسان‌ها باید انجام دهند، نیز راه آینده است. او گفت که برخورد احساسی و عاطفی با تاریخ بد است، بلکه بسیار مهم است که با خونسردی و آرامش حقایق تاریخی را بفهميم و پیوسته آن را به خاطر آوريم.

من با بورکهارت موافقم. ما اکنون باید پیوسته به هیروشیما فکر کنیم. نباید هیروشیما را فراموش کنیم. اگر آن را فراموش کنیم، آیا ژاپن دوباره نخواهد خواست، از لحاظ نظامی توسعه پیدا کند، قانون اساسی جدیدي بسازد، سلاح‌های هسته‌ای داشته باشد و به کشورهای خارجی نیرو اعزام کند! افراد واقع بین زیادی هستند که مانند نیچه چنین افکاری دارند. اما من فکر می‌کنم اگر نخواهیم چنین کاری انجام دهیم، باید آن جنگ را به خاطر داشته باشیم.

نکته مهم دیگری هم هست و آن اینکه کسانی که درباره سلاح‌های هسته‌ای می‌نویسند و یا فعالیت‌های ضد اتمی انجام می‌دهند، فکر می‌کنم بسیار احساساتی عمل می‌کنند که البته این شامل حال خود من هم می‌شود. من این انتقاد را بر خودم هم روا می‌دانم. اکنون فکر می‌کنم که کتاب « یادداشت‌های هیروشیما » را احساساتی نوشته‌ام. من آن زمان فقط چنان احساساتي می‌نوشت. احساسات خود را به شدت دخیل کردم و درباره هیروشیما نوشتم.

اما فکر می‌کنم در رابطه با این نوع نوشتن، چندین مشکل وجود دارد. نباید چنان کاری کرد، بلکه لازم است با آرامش، خونسردی، تسلط و گاهی آمیخته با کمی شوخ طبعي وقایع را به درستی منتقل کرد. علاوه بر این لازم است این را هم منتقل کنیم که در میان آن بلای بسیار عظیم بمباران اتمی، انسان‌ها چگونه زندگی کردند. کسی که توانست چنین کاری را انجام دهد، ماسوجی ایبوسه بود. او واقعیت را فراموش نکرد و این چنین با خونسردی و بدون هیچ احساساتی شدنی آن را به ما منتقل کرد.

نویسنده‌ای به نام میلان کوندرا وجود دارد. کسی است که در چک تجارب سختی داشت، مهاجرت کرد و اکنون در پاریس زندگی می‌کند. کوندرا می‌گوید: روش قدرتمندان اجبار به فراموش کردن است. مجبور به فراموش کردن وقایع اسفناک می‌کنند تا یک بار دیگر مرتکب آنها شوند که این طرز تفکر قدرت است. در مقابل پیوسته به یاد آوردن و به یاد داشتن، سلاح مردمان ضعیف است. مردمان ضعیف باید به یاد داشته باشند، باید به یاد بیاورند. کوندرا می‎گوید: وقتی فراموشی بسیار قوی می‌شود؛ تنها راه مقابله ما یاد آوری است. من فکر می‌کنم این هم منطبق با طرز فکر بورکهارت است.

لازم است، ما تاریخ پنجاه سال پیش را که ایبوسه آن را نوشت، به یاد داشته باشیم. همچنین ایبوسه زندگی انسان‌ها بعد از بمباران اتمی را به بهترین شکل نوشت تا ما مشوق به یاد آوري آن وقایع باشيم. مسائل بسیار رنج آور را با صداقت نوشت. از اندوه هم نوشت. از درد هم. اما آن صحنه‌ای که در آن بچه مارماهی‌ها در آن کانال کوچک با سرزندگی بسیار زیاد بالا می‌روند، در دل ما حک می‌شود. چیزی به نام زندگی وجود دارد. بهتر است بگوییم احیاء دوباره زندگی که از دست رفته است. جهان ما زندگی‌های جدید را یکی بعد از دیگری ظاهر می‌کند و اینها به هم پیوسته‌اند. در هیروشیما که آن خرابی‌های بزرگ ظالمانه رخ داد، یک هفته بعد آن مارماهی‌ها هستند. من فکر می‌کنم ایبوسه نوشته است که دلیلی برای از دست دادن امید در برابر زندگی وجود ندارد. علاوه بر این از شخصیتی نوشته است که برای دختر برادر زنش که مبتلا به بیماری سختی است، نیاش گونه به آسمان نگاه می‌کند. این چنین می‌نویسد و رمان به پایان می‎‌رسد. من فکر می‌کنم؛ ما باید پیوسته چنین نویسنده‌ای بزرگ را به خاطر داشته باشیم.

20 نوامبر سال 1994؛ استان هیروشیما، شهر فوکویاما « جلسه یادبود ماسوجی ایبوسه »

سهراب احمدیان از دیگر سخنرانان این نشست بود که عنوان سخنرانی‎اش « باران سیاه، روایت ماهی و رودخانه» بود

این رمان هر چند زبانی سربسته و کنایه آمیز دارد ولی با این حال از آن دسته از رمانهایی است که توانسته با یک قدرت بی نظیر و به بهترین شکل ویرانی ها و آثار مخرب جنگ را به تصویر بکشد و بر خلاف خیلی از داستانهای از این نوع در روایت واقعیت های تلخی که ممکن است باعث احساساتی شدن هر کسی شود ، ایبوسه قلمش نلرزیده است. او تلاش می کند تا واقعیتهایی را آنچنان که هست به ما یادآوری کند. یادآوری گذشته ی تلخ همیشه بد نیست، حتی اگر آن گذشته ی تلخ، فاجعه ای همچون بمباران اتمی هیروشیما باشد.  داستان خالی از صحنه های جنگ و مرگ نیست و  ما در جریان داستان نه تنها شاهد ویرانی ها و وحشت های فراموش نشدنی در حال بمباران اتمی هستیم بلکه  در جریان داستان شاهد رنجها و مرگ های پشت سر هم دوستان و همسر شیگه کو ماتسو هستیم ولی روح ایبوسه درگیر انگیزه ای فراتر از جنگ و مرگ است. هر چند ممکن است حواس خواننده از دیدن یا خواندن این صحنه ها به یک نوع دلسوزی پرت شود ولی در کنار همه ی اینها نوید به زندگی و امید به جریان وعبور  در لابه لای دیالوگ و رفتار شخصیت ها نمود برجسته ای دارد. در داستان در کنار رنج و مرگ امید همیشه زنده است. به عنوان مثال در یک بخش از داستان می خوانیم:

سهراب احمدیان ـ عکس از ژاله ستار
سهراب احمدیان ـ عکس از ژاله ستار

    ” بخت شهر هیروشیما بسیار بد بود، جنازه ها حتی درون حوضچه ها ی نیلوفر آبی هم افتاده بودند. در علف های کنار شالیزار، کبوتری سفید در خودش جمع شده بود. به آرامی نزدیک شدم و با دو دست گرفتمش. چشم راست کبوتر کور و پرهای شانه ی راستش کمی سوخته بود. هرچند تصمیم به جوشاندن آن در سس سویا و خوردنش در من بیدار شد اما آن را رو به آسمان هوا کردم و فراریش دادم. کبوتر با مهارت بال گشود و نزدیک به برگ های نیلوفر آبی پرید و رفت….(از متن ترجمه : ص202)”

     در بخشی دیگر هم از زبان یکی از شخصیت ها اینگونه می خوانیم :

شکمم همچنان درد می کرد. بدون توجه به حجم خاکستر و زغال پخش شده، روی پله ای سنگی نشتم. خاک نرم، مانند آرد گندم سیاه بود. با حرکت نوک انگشت توانستم حروفی برآن بنویسم. چیزهای مختلفی نوشتم. تخته سیاه مدرسه را به یاد آوردم و خواستم قضیه ی فیثاغورس را بنویسم اما نتوانستم“( از متن ترجمه:ص193)

      این مثالی از تلاش برای احیای یک گذشته ی خوب  در حالی رنج آلود است. به یاد آوردن قضیه ی فیثاغورث و تخته سیاه مدرسه بازخوردی برای یک تراژدیست. این تنها مواردی از داستان نیست که میخواهد بگوید : اگر ما نمی توانیم همه ی رنج ها را از بین ببریم ، حداقل  بعضی از آنها را که می توانیم از بین ببریم و  بعضی ها را هم آرامش ببخشیم. پیام داستان دلسوزی نیست بلکه دلجویی است. در بخشی از داستان ما  بچه مار ماهی هایی را می بینیم که یک هفته بعد از بمباران اتمی و در میان آن همه فجایع بزرگ ، با سرزندگی تمام در جهت مخالف جریان آب حرکت می کنند. رودخانه و ماهی که نمادی از جریان و زندگی هستند در قالب تصاویری زنده و بکر ارائه می شوند. البته برجسته شدن نقش ماهی بصورتی نمادین در جریان داستان که بازخوردی در برابر  تجربه ی رنج می باشند در واقع ریشه در علایق نویسنده دارد که او را ملزم به این انتخاب وگزینش نموده است. ایبوسه یکی از داستان های خود را در سال 1932 با عنوان “رودخانه” به چاپ رساند. در آن دوره او موقعیت خود را جدا از جریان های چپگرای اواخر دهه ی 1920در ژاپن، حفظ نمود و بجای مشارکت در این جنجال های ادبی، ترجیح می داد در رودخانه به ماهیگیری بپردازد و خود را با نوشتن مقالات ادبی و داستانهایی در ادتباط با همین سرگرمی لذت بخش ، مشغول کند که رمان” رودخانه” از این دست داستان ها بود. او همیشه یک ماهیگیر دلسوز و مهربان بود، درست مانند هایکوسرای معروف ” ریُتا ایِدا” که گفته می شود در طول بیش از 45 سال از عمرش ، فراغت خود را صرف “ماهیگیری” می کرد. ماهیگیری چنین نقشی در زندگی ایبوسه هم داشت، البته او هرگز با این هدف که ماهی بگیرد به ماهیگیری نمی رفت بلکه آنچه برای او اهمیت داشت، لذت و آرامشی بود که با رفتن به کنار رودخانه وانداختن قلاب به داخل آب در تنهایی عایدش می شد و هرگز نگران این مسئله نبود که درنهایت چیزی دستگیرش می شود یا نه! و مسلما وقتی هم یک ماهی به قلاب  گیر می کرد، با ملایت و مهربانی تمام قلاب را آزاد می کرد و ماهی را به آغوش طبیعت بازمی گرداند.

     علاوه بر شیوایی زبان و مهارت قابل ستایش و ارزشمندی که ایبوسه در نوشتن داشت، از دیگر دلایل علاقه ی من به ایبوسه کمک های سخاوتمندانه ی او به یکی از رمان نویسان مدرن ژاپن به نام “اوسامو دازای” است. اوسامو دازای یکی از نویسندگانی بود که با شرایط سخت و رنج آلودی در زندگی مواجه شد و بعد ازچندین بار اقدام به خودکشی ، برای بار آخر هم همین کار را انجام داد و در نتیجه ی آن درگذشت. ایبوسه درطول حیات سخت این نویسنده، کمک های مالی زیادی به او نمود. در خانه اش به او اتاقی داد و او را به ناشران معرفی می کرد تا بتواند از این طریق آثارش را به چاپ برساند. ایبوسه تلاش زیادی کرد تا به دازای کمک کند احساس طردشدگی و پریشانی هایش را از بین ببرد. او حتی برای ازدواج دازای با “میچی کُو ایشی هارا” واسطه شد و دازای در وصف ایبوسه می گوید :” او واقعا برای من نقش یک پدر را داشت…” هر چند ایبوسه بصورت رسمی در موسسات و نهادهای صلح به فعالیت نپرداخت ولی صلح طلبی عنصری بود که در درون او نهادینه شده بود. یاسکو،شخصیت اصلی داستان و دختر آسیب دیده از اثرات رادیواکتیو زندگی را خونسردانه ادامه می دهد. اطرافیانش با تلاش برای ازدواج می خواهند به حفظ این خونسردی و صبر کمک کنند. آنچه از داستان و زندگی ایبوسه بر می آید برای من تداعی کننده ی این تفکر است که ما در هر شرایطی باید بتوانیم آرام بگیریم زیرا جنگ علیه جنگ فکر نمی کنم هیچ گاه تئوری درستی برای از میان برداشتن جنگ باشد.

     ایبوسه علاوه بر اینکه یک نویسنده ی بزرگ بود یک انسان بزرگ هم بود زیرا در طول حیاتش همیشه خود  را از فرقه گرایی های ادبی و دنیای پر از بدگمانی سیاست و سیاستمداران دور نگه داشت. او شخصی همانند راهبان و حکیمان ادبیاتی چین باستان بود و قلمش هیچگاه به قربانگاه نام و نان نرفت…

سرانجام میعاد راشدی بخش پایانی کتاب رمان سیاه را به قلم تِتسوُتارو کاواکامی و ترجمه ذاکری برای حاضران قرائت کرد:

این اثری است که جایزه ادبی هنری نوما را در سال چهل و یکم از دوره شووا- 1966 – دریافت کرد. در ابتدا با عنوان « ازدواج دختر برادر زن » در مجله شینچوبه صورت ادامه دار چاپ می­شد اما در میانه راه عنوانش به « باران سیاه » تغییر کرد. انتشار آن در مجله « شینچو » از شماره ماه اول سال چهلم شووا – 1965 – شروع و در شماره ماه نهم سال چهل و یکم شووا – 1966 – تمام شد.

موضوع داستان، تجربیات مصیبت زدگان بمباران اتمی هیروشیما است. اما نویسنده چنین موضوع غیر عادی و تأثر برانگیزی را به شکل ” حمله از پشت ” پیش نبرده بلکه از روبرو و با صداقت تمام آن را نوشته است، کاری که ایبوسه به ندرت انجام می­دهد. درست همین جا هم باعث مباهات نویسنده در توانایی­یِ بیان موضوع است و عاملی برای ایجاد شوق و کشش در خواننده می­شود.

در این دوره رمان­های بمب اتم به مرز بی حد و حصری رسیده­اند. نیز بحث­های سیاسی مرتبط با بمب اتمی، با سر و صدا و غیل و غال زیاد هر روزه به گوش می­رسند. درباره آن تحقیقات علمی به اندازه کافی انجام شده است. مسأله اخلاق در سیاست بی نتیجه به چالش کشیده می­شود. اگر هم گاهی این بحث­ها به شکل تکبر آمیزی در برگیرنده احساسات باشند، به دلائل مختلف انسانیت در آن بسیار کم رنگ و ضعیف است. بنابراین مسأله بسیار ایده آل گرایانه یا بسیار عاطفی و احساسی شده است.

چیزی به اسم رمان در اصل باید جهان روزانه انسان­ها را موضوع خود قرار دهد. اما خارج شدن رمان­های بمب اتم از این چهارچوب، آنها را کمی تکان دهنده می­کند. آنها آشکارا به انتقاد اخلاقی از بمب اتم می­پردازند و نتیجه آن کشاندن افراد به جلسات گفتگوی سیاسی درباره بمب اتم بدون صحبت درباره مسأله بودن یا نبودن آن می­شود.

بطور کامل رو در روی این جریان نمی­ایستم اما اینگونه انجام دادن و اقدام کردن، بر عکس مفهوم مسأله را مبهم تر می­کند. به ویژه در رمان به واقعیت صدمه می­زند و اطلاعات را تبدیل به نظریه و خیال می­کند.

موفقیت « باران سیاه » در این نکته است که با اشتباه ذکر شده در قبل ارتباطی ندارد. نویسنده به روشی ایبوسه­ای که بر آن توانا شده است، شخصیت­ها را عین خودشان استفاده می­کند و در زندگی روزانه آنها باران بمب اتمی را می­باراند. آنها مانند همیشه به استقبال ساعت هشت صبح روز ششم ماه اوت به عنوان فردای روز پنجم ماه اوت می­روند. بعد هم با شرایط پیش آمده، روزها و ماه­های چند سال بعد تا پایان این داستان را سپری می­کنند.

برای این کار دلی که نلرزد لازم است که نویسنده این کار را انجام می­دهد و آن را به پایان می­رساند. قربانیان بمب اتم برای یک شب به مقام شهید ارتقاء پیدا می­کنند. سپس آنکه بیش از همه تحمل می­کند خود نویسنده است و آنچه که او خود تحمل می­کند، مزیت و برتری او به عنوان یک نویسنده است.

زادگاه نویسنده شهر فوُکوُیاما در شهرستان هیروشیما است، پس احساسات مردمان آنجا را در اثر خود با تسلط شرح می­دهد. از لحاظ جغرافیایی بطور کامل آن منطقه و بیشتر قربانیان هم افراد آن منطقه هستند. بمب اتم در یک لحظه منطقه آکیرا که آفتاب زیبایی دارد، به میدان جنگی واقعی بدل می­کند انگار که در آن جنگ زمینی تمام عیاری در جریان بوده است. کوه پشتی اقامتگاه آقای تانگه آنجا که خدمتکار در حال هیزم شکستن است و دریای سه­تون­ئوُچی که موُراکامی تاتسوُ با جابجا کردن بادبان قایق دو دکلی­اش در آن پیش می­رود، ناگهان به شکل بسیار وحشتناکی در می­آید که در آن بی شمار افراد غیر نظامی بی خبر، سرنوشت کشته­ها و مجروحان جنگی را پیدا می­کنند. این چیزی غیرقابل باور و واقعیتی بود که انتظارش را نداشتند.

افرادی که تا دیروز به اسامی­ای چون تسوُچی یا کوُروجی صدا زده می­شدند، اکنون مانند بادکنک یا هندوانه چهره­هایشان آماس کرده و قابل شناسایی نیستند.

ما مجبوریم آرام و با متانت باشیم. ایبوسه در چنان مکانی جهنمی، مانند اعضاء بهداشت با بازوبندی به بازو قدم می­زند در حالیکه با دقت و خونسردی کارها را اداره می­کند. خیابان­ها و شهری که تا دیروز می­شناخت، امروز انباشته از آوار سوخته، خطوط برق شکسته و جنازه شده بود بطوری که دیگر قابل شناختن نبودند. در این میان او در حالیکه با دقت جلو پای خود را می­پاید به سمت هدفش حرکت می­کند.

شخصیت­های اصلی این داستان یک خانواده سه نفری هستند شامل شیزوُما شیگه­ماتسوُ، همسرش شیگه­کو و دختر برادر زنش به نام یاسوُکو که مانند دختر خوانده­اشان هست. یاسوکو با شوهر عمه­اش در یک خانه زندگی و برای فرار از خدمت اجباری نظامی، در کارخانه محل خدمت او کار می­کند. به هنگام بمب اتم، شیگه­ماتسو در ایستگاه یوکوگاوا بود که انفجار رخ داد و جراحتی تقریباً بزرگ برداشت. شیگه­کو در خانه بود و سالم ماند. یاسوُکو برای کار شرکت در جای دوری از محل انفجار بود پس آسیب مستقیمی ندید.

داستان چند سال بعد از واقعه را، در حالیکه آنها در دهکده کوچک کوهستانی واقع در سرحد شرقی شهرستان زادگاه زندگی آرامی را می­گذرانند، به عنوان آغاز خود انتخاب و آن را شرح می­دهد. وضعیت زمان بمباران هم با بیان نقل قول بی وقفه خاطرات یاسوُکو و شیگه­ماتسوُ از زمان بمباران، بطورآشکاری نشان داده می­شود. در این بین بحث ازدواج یاسوُکو در روستا پیش می­آید. در موضوع افرادی از روستا که هنگام حادثه در هیروشیما بودند، مشخص می­شود یاسوُکو به هنگام بمباران اتمی در شهر خدمت می­کرده است پس لازم می­شود تا او این شک را که آیا دچار بیماری بمب اتمی شده است یا نه؟ حل نماید.

اما واقعیت نتیجه­یِ بسیار وحشتناکی دارد. یاسوُکو مشکلی در راه رفتن نداشت اما وقتی همراه دیگران برای پناه گرفتن می­رفتند ” باران سیاه ” بر آنها باریده و دستش زخمی شده بود و همین باعث می­شود، بیماری اتمی را بگیرد.

این بروز بیماری تا آخر داستان مخفی شده است و خواننده بدون اینکه این مسأله را بداند داستان را می­خواند. این نکته­ای است که مورد توجه نویسنده بوده است. خواننده همزمان با شوهر عمه بسیار مهربان می­فهمد که آن سم بیماری شروع به صدمه زدن به جسم آن دختر خوب کرده است، پس دوباره متعجب می­شود و احساس خشم در برابر عدالت می­کند. وضعیت بیماری او از وضعیت بیماری شوهر عمه­اش که یکی از مجروحان واقعی بمباران است، وخیم تر می­شود و این گونه گفته می­شود که برای بیماری شوهر عمه­اش امیدی هست اما در مورد بیماری او کاملاً مأیوس هستند و این چنین رمان به پایان می­رسد.

خشم و اندوه خوانندگانی که کار را تعقیب می­کنند ناشی از خشم و شکایت مصیبت زدگان نیست. تحمل منفعلانه این سختی­ها توسط آنان این احساس را ایجاد می­کند. علت موفقیت این داستان بمب اتم هم درست همین است. این علت در میان ده­ها سال حرفه نویسندگی ایبوُسه قرار دارد و آن روشی است که با جلوگیری از غلیان خام و ناپخته احساسات انسانی از روی تجاهل، سرانجام احساس واقعی انسان­ها را باعث می­شود.

در واقع اگر این خانواده با بمب اتم روبرو نمی­شدند، شاید افرادی بسیار معمولی بودند که برای داستان میل و رغبتی به آنها نبود. حتی افرادی هستند که وقتی به عنوان تجربه کنندگان آن حادثه دوران ساز به ناگهان و در یک صبح افرادی دیگر می­شوند و مورد توجه قرار می­گیرند، به این بی منطقی و ستم هم اعتراض نمی­کنند. بمب اتم به جسم آنها جراحت کشنده وارد می­کند اما روح آنها هنوز ” شهروند خوب ” است. معمولی­یِ غیرمعمولی که این ” دل معمول ” را از دست نمی­دهد، مشخصه آنها می­شود و آنها را درحالیکه مثل همیشه در اجتماع حضور دارند تبدیل به قهرمان می­کند. حتی با توجه به ملاحظات فروتنانه و با دقت شیگه­ماتسوُ، اشکال نخواهد داشت که با جرأت او را قدیس اجتماع بخوانیم. پس نویسنده با توجه به سرنوشت آنها و به وسیله ” دل معمول ” خود، این حادثه دوران ساز را شرح می­دهد و آن را ماندگار می­کند.

یاسوُکو دختر روستایی متوسطی با ذاتی خوب است. به وسیله عمه و شوهر عمه به خوبی اداره می­شود و باکره­ای است که ارزش نوازش آنها را دارد. در میان این واقعه بزرگ احساس خود را رها نمی­کند. در مقابل خانه، در برابر محل کار و در زمان­های ویژه دقت و ملاحظه معمول خود را فراموش نمی­کند. روابط بین این شوهر، عمه خوب و این دختر برادر زن خوب به خاطر این موقعیت زیباتر می­شود. برای شستن زیرپوشی که یکی دیگر برای عوض کردن آن ندارد همراه با عمه به کنار رودخانه می­رود و تا زمانی که زیرپوش بر روی سنگ­های ساحل خشک می­شود، تصویر آنها که حوله­ای به کمر پیچیده­اند و از آب استفاه می­کنند از دلگرم کنندگی و تأثیرگذاری فراتر می­رود و احساس تقدس آیینی مذهبی در برابر جریان آب را ایجاد می­کند.

نیازی به گفتن نیست که این صحنه یکی از صحنه­های منحصر به فرد شوخ طبعی ادبیات ایبوُسه است. اما اینجا تنها صحنه­ای از یک حادثه فرعی نیست بلکه آن توصیف بسیار مهمی از داستان است. همچنین صحنه دیگری هم وجود دارد. در بین راه رفتن به پناهگاه، آقا و خانم شیگه­ماتسوُ نگهبان ایستاده مقابل یک پادگان را نگاه می­کنند. آن جنازه خشک شده بود، پس همسرش بدون اینکه فکر کند زیر لب زمزمه می­کند ” اوه، شبیه کیگوُچی کوهه است ” اما شوهرش با گفتن اینکه ” هِی، بی ربط می­گی ” او را سرزنش می­کند. به این شوخ طبعی مسلما نمی­شود خندید. اما این استهزاء دو پهلو است. ظاهر آن کاریکاتوری از روحیه نظامی است و آن نوعی استهزاء کردن روحیه نظامی می­شود. اما وقتی شوهر آن را ” بی ربط ” می­گوید، حرف همسرش به همان اندازه که استهزاء در برابر ” روحیه نظامی ” است در کنه آن نوعی معنی هتک حرمت به شخصیت نگهبان را آشکار می­کند.

این مردمی بودن ایبوُسه است. این داستان مسلماً نفرین شدید جنگ است. اما این گونه نیست که مقابل آن قرار بگیرد و فریاد ضد جنگ سر دهد بلکه آن از احترام و مراعات بی سر و صدای افرادی پدید می­آید که خاموشانه در جنگ همکاری می­کنند و قربانی آن می­شوند.

شاید بتوانیم اینگونه نیز فکر کنیم. اگر بسته به کارها، کمی لغات این رمان را عوض کنیم شاید داستانی شود که حتی در زمان جنگ هم اتفاق نمی­افتد. اینکه در زمان جنگ اتفاق افتاده است به معنی ” ستایش نظامی گری ” نیست. به عبارتی در آن از ابتدا تا انتها آگاهی و خرد معمول مردم آن زمان وجود دارد. خود این هم اعتباری دیگر برای این داستان است. متفاوت با وضعیت « باران سیاه »، کوبتا مانتارو در اواخر جنگ رمان « سایه درختان » را برای روزنامه نوشت. آن اثری است که به توصیف دلاوری­های روزانه مردمی وفادار در سختی­های مختلف می­پردازد. این رمان حتی در آن زمان هم نتوانست وحدت درونی داشته باشد. اما اکنون که دوباره آن را می­خوانیم احساس اندوه مردم آن زمان بسیار دوست داشتنی است. در « باران سیاه » هم هر چند از لحاظ محتوی بر عکس است اما نوعی همانندی از لحاظ یکی بودن اندوه­ها وجود دارد. رمان واقعی چنین چیزی است.

در رابطه با این، چیزی که می­خواهم به آن اشاره کنم، کتاب « دو داستان » نخستین رمان ایبوُسه بعد از جنگ است. در این داستان تخیلی، بچه­ای که به خاطر بمباران هوایی از شهر رفته­اند، دلتنگ است و می­خواهد با هیده­یوشی محبوبش دیدار کند. در پایان این داستان، ” من ” به وسیله مردی با ریش تُنُک به کار اجباری گرفته می­شود. به هرحال داستانی دلتنگ کننده و غمگین است. رؤیا زیاد می­بیند اما وقتی از خواب بر می­خیزد، جز اندوه چیزی نیست و رؤیاهایش هم با اندوه­های عجیب رنگ می­گیرند که نمی­تواند آنها را از بین ببرد. احساساتی که در اینجا سرریز می­شود، بطور حتم کابوس­های جنگ است.

« دو داستان » به عنوان صدای بم اولین هماهنگی، اینکه اولین اثر بعد از جنگ ایبوسه هست، معنی­ای بسیار دارد. « باران سیاه »، شاهکار اندوهناک ادبیات جنگ است که با پس زمینه قرار دادن چنین رنگی توسعه می­یابد. ایبوسه به عنوان رمان جنگی، رمان « فرمانده­ای که از دور زیارت می­کرد » را نوشت و در آن روحیه نظامیان حاضر در جنگ را استهزاء کرد. اما « باران سیاه » متفاوت با این، شاهکار ادبیات جنگ است که بیش از وحشتناک بودن در لایه پنهانی خود اندوه و غم دارد.

نائومی شیمیزو به همراه محمدرضا تقی پور ـ عکس از ژاله ستار
نائومی شیمیزو به همراه محمدرضا تقی پور ـ عکس از ژاله ستار
علی دهباشی و نائومی شیمیزو ـ عکس از مجتبی سالک
علی دهباشی و نائومی شیمیزو ـ عکس از مجتبی سالک
دکتر محمدرضا سروش و محمد رضا تقی پور ـ عکس از مجتبی سالک
دکتر محمدرضا سروش و محمد رضا تقی پور ـ عکس از مجتبی سالک
محمدرضا سروش و مسعود غلامپور ـ عکس از مجتبی سالک
محمدرضا سروش و مسعود غلامپور ـ عکس از مجتبی سالک